Forwarded from رهآ ... 🍃
هوالرحمن
مادر و پدر های عزیز و بزرگوار
ما خوب می دانیم که بچگی هامان چقدر روی مخ شما اسکی کردیم و تک تک نورون های مغز مبارکتان به قدم هامان مزین فرمودیم ، اینقدر روی اعصاب بودیم که گاها با استغفراللهی از لذت فکر پرت کردنمان از بالکن دست می کشیدید و خودتان را دلداری می دادید که " گناه داره بزرگ میشه درست میشه "
ما به خوبی می دانیم که شما نمی دانستید به پاسخ کدامین گناه در حالت عادی و روزهای خوب ، بطور متوسط هفتصد و شصت و سه " چرا و چطور " را با کظم غیض و روی گشاده پاسخ می گفتید جوری که کنجکاوی درونمان نمیرد و حتی رشد هم بکند و این درحالیکه سعی می کردید خودمان را خفه نکنید ، هنر بزرگی بوده و سعه ی صدر بسیار می خواسته .
ما این را هم به خوبی می دانیم دنیا با سرعتی غیر قابل محاسبه رو به رشد در دنیای تکنولوژی های نامرسومی دارد که بعضا خود ما جوانان هم باید درموردشان آموزش ببینیم . می دانیم شما سعی در تطابق با روزگار دارید و می خواهید با ما پیش بیایید و که از فرزند محرم تر ؟! ما حس جاماندگی از دنیا را درک می کنیم ...
ما محرمیم پس از ما می خواهید تا پا به پای شما آموزش ببینیم و آموزش دهیم .
باور کنید برای ما هم اینکه بتوانیم با شما وقت بیشتری بگذرانیم بسیار لذت بخش است اما لطفا درک کنید که شرایط روحی مان گاهی اجازه نمی دهد در آن واحدی که می پرسید ، با فلسفه ی وجودی اش برایتان طی دو ساعت و چهل دقیقه شرح و بسط دهیم . ما بچه های بزرگ شده در دوران جنگ نیستیم اما بچه هایی میام جنگ های پیاپی برای خواسته هامانیم ، با اقتصاد ، سیاست ، دلار ، موانع ازدواج ، افسردگی ، کرونا ، دانشگاه های نا کارآمد و هزاری مشکلی می جنگیم که شاید شما درک نکنید .
شاید بگویید افسردگی و اضطراب و غیره و ذلک هم ادا اطوار جدید است اما باور کنید گاهی ما حتی حوصله ی خودمان را هم نداریم !
ما می خواهیم با گشاده رویی و شادی اوقات را پیش شما باشیم و خاطره بسازیم ، وقتی اصرار می کنید مجبوریم تا با بی حوصلگی ها بنشینیم و عنان از کف می دهیم و پرخاش می کنیم یا می گذاریم می رویم ...
باور کنید خودمان بیشتر از شما دلمان می شکند و ناراحت می شویم !
اذیت می شویم ، از خودمان بدمان می آید ، متنفر می شویم ...
لطفا به ما فرصت دهید ..
لطفا درکمان کنید وقتی شما یک ماشین را می خواستید بخرید با یک سال تلاش به مقصود می رسیدید و ما حالا باید بدویم دنبال ماشینی که هی دارد دور می شود .
لطفا درک کنید احوالمان را ، لطفا به ما فرصت دهید .
به نیابت از تمام بچه های روی اعصابی که از دیروز تا امروز اعصابتان را جویدند ! روزی با کودکی و نادانی و امروز با بی حوصلگی و پرخاش ...
ما حالمان خوب نیست ...
___
+ توجیه نمی کنم اما سعی می کنم توضیح بدهم تا همدیگر را بهتر درک کنیم .
#ساجده_شیرین_فرد
مادر و پدر های عزیز و بزرگوار
ما خوب می دانیم که بچگی هامان چقدر روی مخ شما اسکی کردیم و تک تک نورون های مغز مبارکتان به قدم هامان مزین فرمودیم ، اینقدر روی اعصاب بودیم که گاها با استغفراللهی از لذت فکر پرت کردنمان از بالکن دست می کشیدید و خودتان را دلداری می دادید که " گناه داره بزرگ میشه درست میشه "
ما به خوبی می دانیم که شما نمی دانستید به پاسخ کدامین گناه در حالت عادی و روزهای خوب ، بطور متوسط هفتصد و شصت و سه " چرا و چطور " را با کظم غیض و روی گشاده پاسخ می گفتید جوری که کنجکاوی درونمان نمیرد و حتی رشد هم بکند و این درحالیکه سعی می کردید خودمان را خفه نکنید ، هنر بزرگی بوده و سعه ی صدر بسیار می خواسته .
ما این را هم به خوبی می دانیم دنیا با سرعتی غیر قابل محاسبه رو به رشد در دنیای تکنولوژی های نامرسومی دارد که بعضا خود ما جوانان هم باید درموردشان آموزش ببینیم . می دانیم شما سعی در تطابق با روزگار دارید و می خواهید با ما پیش بیایید و که از فرزند محرم تر ؟! ما حس جاماندگی از دنیا را درک می کنیم ...
ما محرمیم پس از ما می خواهید تا پا به پای شما آموزش ببینیم و آموزش دهیم .
باور کنید برای ما هم اینکه بتوانیم با شما وقت بیشتری بگذرانیم بسیار لذت بخش است اما لطفا درک کنید که شرایط روحی مان گاهی اجازه نمی دهد در آن واحدی که می پرسید ، با فلسفه ی وجودی اش برایتان طی دو ساعت و چهل دقیقه شرح و بسط دهیم . ما بچه های بزرگ شده در دوران جنگ نیستیم اما بچه هایی میام جنگ های پیاپی برای خواسته هامانیم ، با اقتصاد ، سیاست ، دلار ، موانع ازدواج ، افسردگی ، کرونا ، دانشگاه های نا کارآمد و هزاری مشکلی می جنگیم که شاید شما درک نکنید .
شاید بگویید افسردگی و اضطراب و غیره و ذلک هم ادا اطوار جدید است اما باور کنید گاهی ما حتی حوصله ی خودمان را هم نداریم !
ما می خواهیم با گشاده رویی و شادی اوقات را پیش شما باشیم و خاطره بسازیم ، وقتی اصرار می کنید مجبوریم تا با بی حوصلگی ها بنشینیم و عنان از کف می دهیم و پرخاش می کنیم یا می گذاریم می رویم ...
باور کنید خودمان بیشتر از شما دلمان می شکند و ناراحت می شویم !
اذیت می شویم ، از خودمان بدمان می آید ، متنفر می شویم ...
لطفا به ما فرصت دهید ..
لطفا درکمان کنید وقتی شما یک ماشین را می خواستید بخرید با یک سال تلاش به مقصود می رسیدید و ما حالا باید بدویم دنبال ماشینی که هی دارد دور می شود .
لطفا درک کنید احوالمان را ، لطفا به ما فرصت دهید .
به نیابت از تمام بچه های روی اعصابی که از دیروز تا امروز اعصابتان را جویدند ! روزی با کودکی و نادانی و امروز با بی حوصلگی و پرخاش ...
ما حالمان خوب نیست ...
___
+ توجیه نمی کنم اما سعی می کنم توضیح بدهم تا همدیگر را بهتر درک کنیم .
#ساجده_شیرین_فرد
هوالرحمن
یک جایی درست همانجایی که خدا میان کلام نورش گفت ، مهربان تر از مادرم به تو ... ؛ نیم نگاهی کرد به آفریده ی جدیدش و درست همینجا بود که ریزه کاری خلقت تمام شد و آن " فوت کوزه گری ... " که سرشت ذات آن آفریده را با رشته ای پیدا و پنهان به روح الامین ...
یک جایی درست همانجا بود که از این مهربانی مادرانه ، چاشنی آب و خاکی شد که به حرمت نفس های خدا جان گرفته بود تا ببوسد نسیم وجودش را ... ببوید .. و بپیچد آرام به دور خودش ، پرنیان یک جانشینی را ... خلیفه الهی ... ! و این محبت مادرانه ، معلم نام گرفت و درست به پاس همان نیم نگاه ، آفرینی جاری شد بر خلقت که به حرمتش ، جهان نام گرفت ؛ آفرین ِ ش !
تا اینجای کار که نقطه پایانی شد بر یک دفتر دوازده ساله ، این محبت مادرانه همراهم بوده ... اون نگاه پدرانه همراهم بوده ... همراه هممون ... چه خوب چه بد ، همش رو مدیون شماییم ، کمش رو مدیون کم کاری خودمون و زیادش رو مدیون شما .... معلمی درست همون جانشینی الهی بوده که ازش صحبت شده ، همون خدایی که آروم به قامت یک انسان میاد میون تمام مردم این شهر و رحمت بی دریغش رو روی سر تمام بنده هاش ، می گستره ... .
امروز نقطه پایان تمام روز های دانش آموزی این دوره دانش آموزان شما بود و سال بعد نقطه پایان دوره ی بعدی ... و هرسال زندگی جریان داره و من ایمان دارم عامل همین زندگی چهار حرف بیشتر نیست ؛ که حرف نداره : معلم .... !
به نظرم همیشه قشنگترین چیز تو بین این تکنولوژی بی رحم که ما آدم ها رو از هم دور کرده ، همین قلمه ... قلمی که فقط و فقط به عشق شما به گردش بیاد و شروع کنه به نوشتن تا شاید بتونه شکر بگه کمی از این زحمت رو ... به نظرم اونجایی که خدا به قلم قسم یاد کرده بی خود نبوده ؛ وقتی گفته نون و القلم ، یعنی این قلم کار ها می کنه و عظمتی داره بس بزرگ که دست بی وضو نباید بهش بخوره ... و وقتی قسم یاد می کنه به اونچیزی که می نویسه منظورش درست همین ثانیه ها بوده که از معلم نوشته میشه و بس ...
کم ، کوتاه ، کوچک اما از جان بود ، ممنون که کنارمون بودید ، موندید و هستید❤️
#ساجده_شیرین_فرد
یک جایی درست همانجایی که خدا میان کلام نورش گفت ، مهربان تر از مادرم به تو ... ؛ نیم نگاهی کرد به آفریده ی جدیدش و درست همینجا بود که ریزه کاری خلقت تمام شد و آن " فوت کوزه گری ... " که سرشت ذات آن آفریده را با رشته ای پیدا و پنهان به روح الامین ...
یک جایی درست همانجا بود که از این مهربانی مادرانه ، چاشنی آب و خاکی شد که به حرمت نفس های خدا جان گرفته بود تا ببوسد نسیم وجودش را ... ببوید .. و بپیچد آرام به دور خودش ، پرنیان یک جانشینی را ... خلیفه الهی ... ! و این محبت مادرانه ، معلم نام گرفت و درست به پاس همان نیم نگاه ، آفرینی جاری شد بر خلقت که به حرمتش ، جهان نام گرفت ؛ آفرین ِ ش !
تا اینجای کار که نقطه پایانی شد بر یک دفتر دوازده ساله ، این محبت مادرانه همراهم بوده ... اون نگاه پدرانه همراهم بوده ... همراه هممون ... چه خوب چه بد ، همش رو مدیون شماییم ، کمش رو مدیون کم کاری خودمون و زیادش رو مدیون شما .... معلمی درست همون جانشینی الهی بوده که ازش صحبت شده ، همون خدایی که آروم به قامت یک انسان میاد میون تمام مردم این شهر و رحمت بی دریغش رو روی سر تمام بنده هاش ، می گستره ... .
امروز نقطه پایان تمام روز های دانش آموزی این دوره دانش آموزان شما بود و سال بعد نقطه پایان دوره ی بعدی ... و هرسال زندگی جریان داره و من ایمان دارم عامل همین زندگی چهار حرف بیشتر نیست ؛ که حرف نداره : معلم .... !
به نظرم همیشه قشنگترین چیز تو بین این تکنولوژی بی رحم که ما آدم ها رو از هم دور کرده ، همین قلمه ... قلمی که فقط و فقط به عشق شما به گردش بیاد و شروع کنه به نوشتن تا شاید بتونه شکر بگه کمی از این زحمت رو ... به نظرم اونجایی که خدا به قلم قسم یاد کرده بی خود نبوده ؛ وقتی گفته نون و القلم ، یعنی این قلم کار ها می کنه و عظمتی داره بس بزرگ که دست بی وضو نباید بهش بخوره ... و وقتی قسم یاد می کنه به اونچیزی که می نویسه منظورش درست همین ثانیه ها بوده که از معلم نوشته میشه و بس ...
کم ، کوتاه ، کوچک اما از جان بود ، ممنون که کنارمون بودید ، موندید و هستید❤️
#ساجده_شیرین_فرد
حمام جاي ِ خوبي براي دلتنگي هاي زنانه است !
حداقلش ، حمام خانه ي ما در اين چند سالي که اينجا بوديم خيلي چيز ها به خودش ديده ...
صبوري مي کند و مي سازد ..
وقتي او در اين خانه اداي حمام را در مي آورد که من هم اداي آدم هاي شاد را در مي آورم
اما وقتي بهم مي رسيم ، اين او است که مي بارد و من هستم که مي بارم ...
باريدن مي شود نقطه ي مشترک هر دويمان ...
من مي بارم و مي بارم و مي بارم و هاي هاي مي زنم زير ِ گريه و اين دوش ِ حمام ِ ماست که با صداي فرو ريختن اشک هايش مي شود سرپوشي بر اين هق هق هاي شبانه ...
وقتي مي روم و زيرش مي ايستم و همانطور با لباس آب سرد را تا ته باز مي کنم و ...
به خودم که مي آيم به ديوار تکيه کرده ام ..
کنج ِ تنهايي هايم نشسته ام ..
گاهي همانطور با چادر مي روم
گاهي اينقدر دلتنگم که ...
مي داني ؟!
چشم هايت هم که قرمز شد ، غمي نيست !
شامپوي جديد به سرت مي سازد ولي به چشم هايت نه ! درست مثل ِ غم هاي جديدي که نه به دلت مي سازند و نه به چشم هايت !
راستي
مو هاي خيس چقدر به آدم مي آيند !
نه ؟!
#ساجده_شیرین_فرد
حداقلش ، حمام خانه ي ما در اين چند سالي که اينجا بوديم خيلي چيز ها به خودش ديده ...
صبوري مي کند و مي سازد ..
وقتي او در اين خانه اداي حمام را در مي آورد که من هم اداي آدم هاي شاد را در مي آورم
اما وقتي بهم مي رسيم ، اين او است که مي بارد و من هستم که مي بارم ...
باريدن مي شود نقطه ي مشترک هر دويمان ...
من مي بارم و مي بارم و مي بارم و هاي هاي مي زنم زير ِ گريه و اين دوش ِ حمام ِ ماست که با صداي فرو ريختن اشک هايش مي شود سرپوشي بر اين هق هق هاي شبانه ...
وقتي مي روم و زيرش مي ايستم و همانطور با لباس آب سرد را تا ته باز مي کنم و ...
به خودم که مي آيم به ديوار تکيه کرده ام ..
کنج ِ تنهايي هايم نشسته ام ..
گاهي همانطور با چادر مي روم
گاهي اينقدر دلتنگم که ...
مي داني ؟!
چشم هايت هم که قرمز شد ، غمي نيست !
شامپوي جديد به سرت مي سازد ولي به چشم هايت نه ! درست مثل ِ غم هاي جديدي که نه به دلت مي سازند و نه به چشم هايت !
راستي
مو هاي خيس چقدر به آدم مي آيند !
نه ؟!
#ساجده_شیرین_فرد
لطافت دخترانه اش را دست می کشد ؛ چقدر زیبا شده ای دخترکم ... دست هایش را به آغوشش می فشارد ؛ ناز دختر من ، چرا هوای دست هایت اینگونه سرد است ؟! امشب زیباترین شب عمر توست ... نکند دل نگرانی ، گرمای دلت را به سردی سوق دهد ، نکند مردد شوی ، نکند بترسی ... ! امشب از هرآنچه در مقابل معصومانه های نگاهت گذرانده ای ، زیباتر است ... بی نظیر است ! نمی بینی چراغانی ستاره ها را بر قامت سیاه شب ؟! در سماوات هم غوغاست ....
بلند مشکی اش را می کشد آرام تا روی گردنش ... دستش شانه می شود ، فرو می رود بینابین تار تار مشکی زندگی و می نوازد نوت عشق را با هزار تار گیسویش ... مادرانه می سراید بر قامت آواز شیرینش و به لالایی آرامش برایش می خواند ؛ گل یاس من ... همه احساس من ... می دانی همه شب آرزوی این لحظه را به دوش می کشیدم ؟! می دانی کوله بار سنگینی آرزویی که نمی دانی کی به آن خواهی رسید چقدر قامتم شکسته بود ؟! آرام بگیر جان مادر ... آرام بگیر ...
داری به خانه ی خودت می روی ، خانه ی امیدت ... خانه ی همه عشقت ... خانه ای که بناست چراغش همیشه دلگرم باشد به گرمای وجود تو ... تاریک نمی ماند ! امیدت روشنش می کند ... سرد نمی ماند ، گرمای خوشبختی ات ، گرمش می کند ... سکوت به آن بی معناست ، صدای خنده هایت می پیچد در بند بند وجودش ... نفس هایت به آن هوای زندگی می دهد ، تند ،تند و تپش جانت به آن امید وجود ... تو دلیل تمام هستی می شوی امشب ... تو معنای خوشبختی می شوی امشب ... فرشتگان به ساقدوشی تو به پائین می آیند ... ساجده ... ! آرام .. دیگر تمام شد همه روزی که آرزوی این لحظه را داشتی ... !
لباس سفیدش را بر تنش می کنند ، صورتش را با سدر و کافور زینت می دهند ، می پیچندش درست به شیرینی یک شکلات ، به شیرینی امشب ....
ـــــ
+ چقدر مشتاقم به اون روز !
#ساجده_شیرین_فرد
بلند مشکی اش را می کشد آرام تا روی گردنش ... دستش شانه می شود ، فرو می رود بینابین تار تار مشکی زندگی و می نوازد نوت عشق را با هزار تار گیسویش ... مادرانه می سراید بر قامت آواز شیرینش و به لالایی آرامش برایش می خواند ؛ گل یاس من ... همه احساس من ... می دانی همه شب آرزوی این لحظه را به دوش می کشیدم ؟! می دانی کوله بار سنگینی آرزویی که نمی دانی کی به آن خواهی رسید چقدر قامتم شکسته بود ؟! آرام بگیر جان مادر ... آرام بگیر ...
داری به خانه ی خودت می روی ، خانه ی امیدت ... خانه ی همه عشقت ... خانه ای که بناست چراغش همیشه دلگرم باشد به گرمای وجود تو ... تاریک نمی ماند ! امیدت روشنش می کند ... سرد نمی ماند ، گرمای خوشبختی ات ، گرمش می کند ... سکوت به آن بی معناست ، صدای خنده هایت می پیچد در بند بند وجودش ... نفس هایت به آن هوای زندگی می دهد ، تند ،تند و تپش جانت به آن امید وجود ... تو دلیل تمام هستی می شوی امشب ... تو معنای خوشبختی می شوی امشب ... فرشتگان به ساقدوشی تو به پائین می آیند ... ساجده ... ! آرام .. دیگر تمام شد همه روزی که آرزوی این لحظه را داشتی ... !
لباس سفیدش را بر تنش می کنند ، صورتش را با سدر و کافور زینت می دهند ، می پیچندش درست به شیرینی یک شکلات ، به شیرینی امشب ....
ـــــ
+ چقدر مشتاقم به اون روز !
#ساجده_شیرین_فرد
وقتی خدا می گوید " استعینوا بالصبر و الصلاه " خیلی حرف ها دارد ؛ کلی تفسیر پشت این واژه ها خوابیده ....
دست کمشان نگیرید ...
وقتی خدا می گوید " استعینوا بالصبر و الصلاه " یعنی انسان خیلی نامرد تر از آن حرف هاست که از او یاری بجویید ...
که به او بگویید درد دارید ؛ کمک می خواهید , همدم می خواهید , انیس و مونس می خواهید ...
اگر تو را در " کبد " آفریدم ؛ می دانم ...
می دانم که داری در آن , جان می دهی ...
اما نمی دانم چرا ؛ دستم به معجزه نمی رود ...
به نجات ...
اما این را می دانم و خودم هم می گویم تا نروی ز آدم هایی یاری جویی که نامرد هستند ...
می دانم هم که هر ثانیه بر تو خنجری است که تا عمق جانت فرو رفته ...
هر ثانیه زخمی است عمیق ...
عمیق ِ عمیق ...
و ثانیه ی بعدی نمک دانی است که لذت می برد از خونی شدن بلور های نمکی که پاچیده روی زخمت ....
ثانیه ی بعدش را هم می دانم که آن خنجر , کشیده می شود در همان عمق ...
حالا زخم تو , هم طول دارد و هم عمق تا بشود خندق ؛
خندق خونین ِ نمکین ...
که نمک دارد تا دیگران به " نمکی " بودنت
به " ملاحتش " بخندند
اما ...
اما ثانیه ای نیست که بشود مرهم ؛
بشود دستی بر این تن ِ زخم کشیده ...
می دانم که تمام این ثانیه ها به هوشی ...
درد را می فهمی ...
می دانی ...
حس می کنی ...
می دانم تمامش را منتظری ...
می دانم که منتظر پارچه ای سفید هستی تا ببندد زخمت را ...
می دانم منتظر ِ ....
انتظار سخت است ...
عزیزکم انتظار سخت است اما این را بدان که تا آمدم ثانیه های مرهم را بیافرینم , شصت ثانیه تمام شد !
شصت ثانیه تمام شد و تو داشتی در شصت ثانیه ی بعدی , جان دوباره می دادی ...
جان ز تو نگرفتم ؛ تا این شصت ثانیه ها , بشود دقیقه .. بشود ساعت ...
و بشود ساعت هایی که تو داری جان می دهی و ما نشسته ایم به تماشا ...
بشود ساعت هایی که تو به ثانیه هایش , زخم های عمیق برداشته ای و نیمه جان و بی رمق افتاده ای در گوشه ای از این دنیای گرد ِ بی گوشه ... !
بشود ساعت هایی که تو درد می کشیدی ...
بشود ...
اما اگر می گویم نرو ز آدم ها یاری بخواه ؛ خیلی چیز ها می دانم ...
مگر ندیدی ؟!
مگر ندیدی تا دیدند ثانیه های تو اینگونه است ؛ ساعت هاشان را کشیدند عقب !
که بیشتر لذت ببرند
که بیشتر تنها باشی !
که ثانیه های بیشتری باشد که تو در خون می غلتی ...
ساعت ها را کشیدند عقب
بی معجزه !
با لبخند !
___
#ساجده_شیرین_فرد
دست کمشان نگیرید ...
وقتی خدا می گوید " استعینوا بالصبر و الصلاه " یعنی انسان خیلی نامرد تر از آن حرف هاست که از او یاری بجویید ...
که به او بگویید درد دارید ؛ کمک می خواهید , همدم می خواهید , انیس و مونس می خواهید ...
اگر تو را در " کبد " آفریدم ؛ می دانم ...
می دانم که داری در آن , جان می دهی ...
اما نمی دانم چرا ؛ دستم به معجزه نمی رود ...
به نجات ...
اما این را می دانم و خودم هم می گویم تا نروی ز آدم هایی یاری جویی که نامرد هستند ...
می دانم هم که هر ثانیه بر تو خنجری است که تا عمق جانت فرو رفته ...
هر ثانیه زخمی است عمیق ...
عمیق ِ عمیق ...
و ثانیه ی بعدی نمک دانی است که لذت می برد از خونی شدن بلور های نمکی که پاچیده روی زخمت ....
ثانیه ی بعدش را هم می دانم که آن خنجر , کشیده می شود در همان عمق ...
حالا زخم تو , هم طول دارد و هم عمق تا بشود خندق ؛
خندق خونین ِ نمکین ...
که نمک دارد تا دیگران به " نمکی " بودنت
به " ملاحتش " بخندند
اما ...
اما ثانیه ای نیست که بشود مرهم ؛
بشود دستی بر این تن ِ زخم کشیده ...
می دانم که تمام این ثانیه ها به هوشی ...
درد را می فهمی ...
می دانی ...
حس می کنی ...
می دانم تمامش را منتظری ...
می دانم که منتظر پارچه ای سفید هستی تا ببندد زخمت را ...
می دانم منتظر ِ ....
انتظار سخت است ...
عزیزکم انتظار سخت است اما این را بدان که تا آمدم ثانیه های مرهم را بیافرینم , شصت ثانیه تمام شد !
شصت ثانیه تمام شد و تو داشتی در شصت ثانیه ی بعدی , جان دوباره می دادی ...
جان ز تو نگرفتم ؛ تا این شصت ثانیه ها , بشود دقیقه .. بشود ساعت ...
و بشود ساعت هایی که تو داری جان می دهی و ما نشسته ایم به تماشا ...
بشود ساعت هایی که تو به ثانیه هایش , زخم های عمیق برداشته ای و نیمه جان و بی رمق افتاده ای در گوشه ای از این دنیای گرد ِ بی گوشه ... !
بشود ساعت هایی که تو درد می کشیدی ...
بشود ...
اما اگر می گویم نرو ز آدم ها یاری بخواه ؛ خیلی چیز ها می دانم ...
مگر ندیدی ؟!
مگر ندیدی تا دیدند ثانیه های تو اینگونه است ؛ ساعت هاشان را کشیدند عقب !
که بیشتر لذت ببرند
که بیشتر تنها باشی !
که ثانیه های بیشتری باشد که تو در خون می غلتی ...
ساعت ها را کشیدند عقب
بی معجزه !
با لبخند !
___
#ساجده_شیرین_فرد
هرکجا قاصدکی دیدی یاد من کن،
اگر آن قاصدک به دشت تنها بود بیشتر به خاطرم بیاور. اگر قاصدک سرحال بود خیلی بیشتر !
آرزوهایم را به زبان بیاور و به نفست راهی ِ دست باد کن. که برسانند به گوش همهی جهان، دختری اینجا هنوز میان دردهایش رویا میبافد ...
#ساجده_شیرین_فرد
اگر آن قاصدک به دشت تنها بود بیشتر به خاطرم بیاور. اگر قاصدک سرحال بود خیلی بیشتر !
آرزوهایم را به زبان بیاور و به نفست راهی ِ دست باد کن. که برسانند به گوش همهی جهان، دختری اینجا هنوز میان دردهایش رویا میبافد ...
#ساجده_شیرین_فرد
اصلا می دانی چیست ؟!
اپی فیز ، اتاقک دلتنگی هاست ...
درست شنیدی ، جای همان گوشه کنار های هیپوفیز ، اتاق کوچکی است که چنان معماری منحر به فردی دارد و چنان جا دار است که می تواند غم سال های سال را در زیر همان قامت عدس مانندش ، پنهان کند ... نقشه ی خانه هم قابل تامل است ... این همه عرصه ی کم و عیان ... عیان را ز چشم هایت بپرس ... !
نقشه ای با معماری لحظه لحظه ی دل گرفتگی ها چنان نقشه می کشد که آشپزخانه ای به وسعت یک دل داشته باشد و هی غم خرد کند و غم سرخ کند و غم طبخ کند و تو چشم هایت بسوزد از این همه زخم مانده به انگشتان کار کرده ات ...
می دانی چیست ؟! هنوز هم که هنوز است ، دانشمندان نمی توانند درست بفهمند که کار اپی فیز دقیقا چیست ! و در مقابل اپی فیز تنها دو کلمه می نویسند : ترشح ملاتونین !
حالا خود این ملاتونین چیست هم شده است معما ... ! معمایی که جوابی مبهم تر از خودش دارد ؛ تنظیم ریتم شبانه ... !
خب از اسمش هم پیداست که شب ها آرام آرام کوله بارش را بر می دارد و می آید بیرون ... شیفت شب است و شب کار اما حالا این ریتم شبانه چیست را هم خودشان نمی دانند و در مقابلش سه نقطه می گذارند و شاید هم یک مشت اراجیف علمی ردیف کنند که خود قانع نشده ات را قانع شده نشان دهی و کنار بکشی ...
اما ..
من با همه ی این سواد نداشته ام ؛ یک چیز را خوب می دانم ...
شب که می شود هجوم تمام حرف های ناگفته ، گواه می شوند بر همین تنظیم ریتم شبانه بر قاعده ی دل تنگی !
+ با همه ی سواد نداشته ام فقط این را می دانم که چه شب هایی داشته ام ... و واضح است ، متهم ردیف اول !
#ساجده_شیرین_فرد
اپی فیز ، اتاقک دلتنگی هاست ...
درست شنیدی ، جای همان گوشه کنار های هیپوفیز ، اتاق کوچکی است که چنان معماری منحر به فردی دارد و چنان جا دار است که می تواند غم سال های سال را در زیر همان قامت عدس مانندش ، پنهان کند ... نقشه ی خانه هم قابل تامل است ... این همه عرصه ی کم و عیان ... عیان را ز چشم هایت بپرس ... !
نقشه ای با معماری لحظه لحظه ی دل گرفتگی ها چنان نقشه می کشد که آشپزخانه ای به وسعت یک دل داشته باشد و هی غم خرد کند و غم سرخ کند و غم طبخ کند و تو چشم هایت بسوزد از این همه زخم مانده به انگشتان کار کرده ات ...
می دانی چیست ؟! هنوز هم که هنوز است ، دانشمندان نمی توانند درست بفهمند که کار اپی فیز دقیقا چیست ! و در مقابل اپی فیز تنها دو کلمه می نویسند : ترشح ملاتونین !
حالا خود این ملاتونین چیست هم شده است معما ... ! معمایی که جوابی مبهم تر از خودش دارد ؛ تنظیم ریتم شبانه ... !
خب از اسمش هم پیداست که شب ها آرام آرام کوله بارش را بر می دارد و می آید بیرون ... شیفت شب است و شب کار اما حالا این ریتم شبانه چیست را هم خودشان نمی دانند و در مقابلش سه نقطه می گذارند و شاید هم یک مشت اراجیف علمی ردیف کنند که خود قانع نشده ات را قانع شده نشان دهی و کنار بکشی ...
اما ..
من با همه ی این سواد نداشته ام ؛ یک چیز را خوب می دانم ...
شب که می شود هجوم تمام حرف های ناگفته ، گواه می شوند بر همین تنظیم ریتم شبانه بر قاعده ی دل تنگی !
+ با همه ی سواد نداشته ام فقط این را می دانم که چه شب هایی داشته ام ... و واضح است ، متهم ردیف اول !
#ساجده_شیرین_فرد
توت فرنگی ، در میان انواع گونه های مختلف گیاهی ، یکجور دیگر در دلم دلبری می کرد ... همان روی سرخ و سایبان پهن برگ برای عجیب دلنشین بود ... . توت فرنگی را دوست داشتم ، مخصوصا از همان وقتی که در زیست گیاهی فهمیدم که توت فرنگی هرجا قامت خم کند و پشتش به خاک بگیرد ، درست از همانجا ریشه می دواند ، گل می دهد ، سبز می شود و می روید و می روید و می روید ... عجیب احساس نزدیکی می کردم با او ... او هم پشتش به خاک می کشید ، او هم زخم می خورد ، زمین می خورد ، قامتش می شکست درست مثل من ... اما او هرکجا که زانوانش تاب ایستادن نداشتند ، دوباره ریشه می داد ، بیشتر می شد ... زیاد می شد ... گل می داد ... می رویید ... سبز می شد ... از نسل خود پر می کرد دل خاک را ... راستش یکجور هایی به دختری زخم خورده می ماند که مردانه ایستاده بود در مقابل طوفان ها و ریشه محکم می کرد و با چشم های خسته اش و مردانگی ِ در اوج زنانگی اش ، دلبری می کرد از زمین و زمان ...
شیفته اش شده بودم ، دوست داشتم همیشه یک گلدان توت فرنگی گوشه ی اتاقم باشد ، یقین داشتم این گلدان ، مثل شمعدانی ها در برابر اشک هایم جا نمی زند ، پژمرده نمی شود .. مثل بنفشه ها رو زرد نمی کند ، مثل حسن یوسف قهر نمی کند و مثل شب بو رو بر نمی گرداند ، مثل ِ ...
یقین داشتم هرکجا دردهایم روی شانه اش سنگینی کند ، درست همانجا خودش را پرت می کند در آغوش خاکی ِ زمین خورده ی زخم خورده ام و درست از همانجا شروع می کند به ریشه دواندن ... می پیچد دور قامت خونینم ... ، خون دل می خورد و رو سرخ می کند ... سبز می کند ، جان واژه های خون آلود را ... همیشه دوست داشتم دختری باشد کنارم ، تا حرف های همدیگر را با جان بتوانیم بفهمیم ...
خوش آمدی ، گلی جان .. !
ـــــ
+ امروز ، بابا قشنگ ترین هدیه رو بهم داد ... یه دوست خوب و شاید خود ِ زندگی ...
#ساجده_شیرین_فرد
شیفته اش شده بودم ، دوست داشتم همیشه یک گلدان توت فرنگی گوشه ی اتاقم باشد ، یقین داشتم این گلدان ، مثل شمعدانی ها در برابر اشک هایم جا نمی زند ، پژمرده نمی شود .. مثل بنفشه ها رو زرد نمی کند ، مثل حسن یوسف قهر نمی کند و مثل شب بو رو بر نمی گرداند ، مثل ِ ...
یقین داشتم هرکجا دردهایم روی شانه اش سنگینی کند ، درست همانجا خودش را پرت می کند در آغوش خاکی ِ زمین خورده ی زخم خورده ام و درست از همانجا شروع می کند به ریشه دواندن ... می پیچد دور قامت خونینم ... ، خون دل می خورد و رو سرخ می کند ... سبز می کند ، جان واژه های خون آلود را ... همیشه دوست داشتم دختری باشد کنارم ، تا حرف های همدیگر را با جان بتوانیم بفهمیم ...
خوش آمدی ، گلی جان .. !
ـــــ
+ امروز ، بابا قشنگ ترین هدیه رو بهم داد ... یه دوست خوب و شاید خود ِ زندگی ...
#ساجده_شیرین_فرد
هیستوگرام رو چک میکنم.
همهچیز بالانسه. هیچ مشکلی نیست.
دوست دارم بشینم و فقط دیتیل رو نگاه کنم.
هیستوگرام میدونی چیه ؟!
همین خطهای نامنظم نموداری.
به همین بینظمی داره نشون میده که آقا اینجا هیچمشکلی نیست.
دنبال کتابهای دبیرستانم میگردم. دوم دبیرستان، فصل چهارم، گردش مواد. نوار قلب رو نگاه میکنم. P,QRS,T ! خندم میگیره.
مگه به همین سادگی میشه فهمید همهچی عادیه ؟!
کتاب دکتر محمدی رو باز میکنم. یه ذره همون دبیرستانیه رو شاخ و برگ داده. از فیبریلاسیون و تاکیکاردی و هزار و یک کوفت و درد دیگه گفته.
مثل چند بار قبلی، ورقش میزنم.
جزوههای دکتر یزدی هم چیزی جز این رو نمیگن !
بر طبق این کتابها بخوام بگم، همه چیز عادی و درسته. همه چیز خیلی خوب در جریانه.
اما یک چیزی درست نیست ! اما حالم خوب نیست.
عزیزکم!
بعضی چیزها رو علم نمیتونه توضیح بده !
#ساجده_شیرین_فرد
همهچیز بالانسه. هیچ مشکلی نیست.
دوست دارم بشینم و فقط دیتیل رو نگاه کنم.
هیستوگرام میدونی چیه ؟!
همین خطهای نامنظم نموداری.
به همین بینظمی داره نشون میده که آقا اینجا هیچمشکلی نیست.
دنبال کتابهای دبیرستانم میگردم. دوم دبیرستان، فصل چهارم، گردش مواد. نوار قلب رو نگاه میکنم. P,QRS,T ! خندم میگیره.
مگه به همین سادگی میشه فهمید همهچی عادیه ؟!
کتاب دکتر محمدی رو باز میکنم. یه ذره همون دبیرستانیه رو شاخ و برگ داده. از فیبریلاسیون و تاکیکاردی و هزار و یک کوفت و درد دیگه گفته.
مثل چند بار قبلی، ورقش میزنم.
جزوههای دکتر یزدی هم چیزی جز این رو نمیگن !
بر طبق این کتابها بخوام بگم، همه چیز عادی و درسته. همه چیز خیلی خوب در جریانه.
اما یک چیزی درست نیست ! اما حالم خوب نیست.
عزیزکم!
بعضی چیزها رو علم نمیتونه توضیح بده !
#ساجده_شیرین_فرد
Forwarded from رهآ ... 🍃
Forwarded from رهآ ... 🍃
Forwarded from رهآ ... 🍃
هوالرحمن
مدتی است یوگا را شروع کرده ام. ورزشی است متفاوت با لباس سپید پوشیدن و چشم ها را بستن و هو کشیدن.
اینکه چه شد جذبش شدم را نمی دانم فقط می دانم مدتی است که فهمیده ام چقدر درموردش اشتباه می کردم.
یوگا ترکیبی از حرکات کششی و هماهنگی ذهن و بدن است. نوعی وقت که برای خودت می گذاری.
این ترم که تمام شد، جلسه ی پایانی، استادمان یک به یک از تغییراتی که بچه ها کرده بودند و نظرشان در مورد یوگا پرسید. قدیمی تر ها و آن هایی که یوگا کار کرده بودند ده دقیقه یکربعی را صحبت می کردند اما صحبت من دو سه جمله ای بیشتر نشد !
"یوگا باعث شد یه سری از عضلاتی ازم کش بیاد و بتونم با رسم شکل، جای دقیقشون رو با ذکر مختصات جغرافیایی، قید کنم که تا قبل از این اصلا نمی دونستم وجود دارن !"
پاسخ استاد برایم جالب بود. او هم کوتاه جواب داد؛
"پس باعث شده بیشتر خودت رو دوست داشته باشی"
این پاسخ توجهم را جلب کرد. دوست داشتن و دانستن آنچه پیش از این نمی دانستی !
حق با استاد بود. پیش از آنکه چیزی را دوست بداری باید بشناسی اش. این دانستن جای دقیق تار به تار ماهیچه هایی که تا پیش از این نگاهشان نمی کردم و غریبانه این چند استخوان روی هم سوار را حرکت می دادند، درست شروع به شناختنی از خودم بود که هیچ وقت به آن توجه نکرده بودم. چیزی شبیه همان چند ماه پیش از عقد که دختر و پسر رفت و آمد می کنند تا همدیگر را بشناسند.
من فهمیدم شناخت، چیزی جز اخلاقیات و فضیلت و رذیلت های اخلاقی است. ما یکسری چیزها را آن قدر سخت و عرفانی دیده ایم که از آن دم دستی هایش که پله های اول تا آن عرفان هستند، جا مانده ایم.
من دارم بدنم را می شناسم و این چیزی فراتر از آن کتاب آناتومی لعنتی است.
من دارم چهارسر را حس می کنم و دوسر را نفس می کشم.
من دارم اولین قدم های دوست شدن با خودم، تنها همراه همیشگی ام را بر می دارم، درست در ماه های پایانی بیست و سه سالگی.
اینکه بیست و سه سال اینجا باشد و غریب و ناآشنا، دردناک تر از آن نیست که اطمینانی دروغین داشته باشی به شناختنش ...
من دارم کم کم او را می شناسم تا با او دوست شوم.
من دارم اولین مرحله ی دوست داشتن را قدم می گذارم، شناختن !
#ساجده_شیرین_فرد
مدتی است یوگا را شروع کرده ام. ورزشی است متفاوت با لباس سپید پوشیدن و چشم ها را بستن و هو کشیدن.
اینکه چه شد جذبش شدم را نمی دانم فقط می دانم مدتی است که فهمیده ام چقدر درموردش اشتباه می کردم.
یوگا ترکیبی از حرکات کششی و هماهنگی ذهن و بدن است. نوعی وقت که برای خودت می گذاری.
این ترم که تمام شد، جلسه ی پایانی، استادمان یک به یک از تغییراتی که بچه ها کرده بودند و نظرشان در مورد یوگا پرسید. قدیمی تر ها و آن هایی که یوگا کار کرده بودند ده دقیقه یکربعی را صحبت می کردند اما صحبت من دو سه جمله ای بیشتر نشد !
"یوگا باعث شد یه سری از عضلاتی ازم کش بیاد و بتونم با رسم شکل، جای دقیقشون رو با ذکر مختصات جغرافیایی، قید کنم که تا قبل از این اصلا نمی دونستم وجود دارن !"
پاسخ استاد برایم جالب بود. او هم کوتاه جواب داد؛
"پس باعث شده بیشتر خودت رو دوست داشته باشی"
این پاسخ توجهم را جلب کرد. دوست داشتن و دانستن آنچه پیش از این نمی دانستی !
حق با استاد بود. پیش از آنکه چیزی را دوست بداری باید بشناسی اش. این دانستن جای دقیق تار به تار ماهیچه هایی که تا پیش از این نگاهشان نمی کردم و غریبانه این چند استخوان روی هم سوار را حرکت می دادند، درست شروع به شناختنی از خودم بود که هیچ وقت به آن توجه نکرده بودم. چیزی شبیه همان چند ماه پیش از عقد که دختر و پسر رفت و آمد می کنند تا همدیگر را بشناسند.
من فهمیدم شناخت، چیزی جز اخلاقیات و فضیلت و رذیلت های اخلاقی است. ما یکسری چیزها را آن قدر سخت و عرفانی دیده ایم که از آن دم دستی هایش که پله های اول تا آن عرفان هستند، جا مانده ایم.
من دارم بدنم را می شناسم و این چیزی فراتر از آن کتاب آناتومی لعنتی است.
من دارم چهارسر را حس می کنم و دوسر را نفس می کشم.
من دارم اولین قدم های دوست شدن با خودم، تنها همراه همیشگی ام را بر می دارم، درست در ماه های پایانی بیست و سه سالگی.
اینکه بیست و سه سال اینجا باشد و غریب و ناآشنا، دردناک تر از آن نیست که اطمینانی دروغین داشته باشی به شناختنش ...
من دارم کم کم او را می شناسم تا با او دوست شوم.
من دارم اولین مرحله ی دوست داشتن را قدم می گذارم، شناختن !
#ساجده_شیرین_فرد
خودم را توی دل آهنیاش جا میکنم و به این فکر میکنم که دلهای آهنی و نفوذناپذیر بهترند.
خودم را توی دل آهنیاش درست بعد از اینکه میرسد، توقف میکند و در را برایم باز میکند، جا میکنم. آسانسور را میگویم، همان بالابر حداد اینها !
به این فکر میکنم که آسانسورهای مقاومتر، محبوبتر اند. آسانسورهایی که هیچرقمه نمیتوانی درشان را با فشار دست باز کنی یا گوشهای از تنشان را تنها با کمی نیروی اضافه، توی خودش جمع کنی. ما خودمان خیالمان هم راحتتر است. آسودهخاطرتر سوارشان میشویم و خاطر جمعتر منتظر رسیدن میشویم.
تا امروز شده به خاطر ناامن بودن یک آسانسور، ترجیح بدهید تعداد پلهی زیادی را بروید و عطای راحتی را به لقایش ببخشید؟! برای من که پیش آمده.
درست است بودنش، راحتی و آسایش است و نبودنش، زحمت و نفسنفسهای پی در پی اما بودن نصفه و نیمه، اگر آنطور که باید باشد، نباشد، نبودنش بهتر است. درست شبیه قلب ما آدمها.
من فکر میکنم قلبهای آهنی که تنها یک راه ورود دارند و از در و دیوارشان اگر مثل مور و ملخ، موجود زنده بالا و پایین بپرد، نمیتواند واردشان شود مگر از همان یک راه ورودی که جز به اذن خودشان باز نمیشود، از باقی قلبهای دیگر بهتر اند. یا درستتر بگویم؛ بهترین اند.
آسانسورها جالب است. جای خودت را که توی دل آهنیشان پیدا کردی و راه یافتی، نفس راحت میکشی. نفس راحت میکشی و ماهیچههایت جای تنش پی در پی و سختی بالا آمدن و پایین رفتن، یک آخیش عمیق میگویند و منتظر میمانند تا رسیدن. جالب و بسیار شبیه ما آدمها. دقیقترش؟! شبیه قلب ما آدمها هستند. قلبهای آهنی نفوذناپذیر، مسافتهایی که در تنهایی به سختی ِسخت طی میشدند را سریعتر و سهلتر از سهل، همراهیات میکنند تا رسیدن. پیششان میتوانی زانوهایت را خسته نکنی، اگر بار سنگینی بود، سنگینیاش به ناهمواری راه بیشتر نکنی، گوشهشان یواشکی گریه کنی، لباست را درست کنی یا حتی توی همان آینهای که قرار است فضای بستهی ترسناک را باز کند، با خودت اتمام حجت کنی و یا حتی به خودت یک آفرین یواشکی بگویی.
آسانسورها مکانهای عجیبی هستند که کار را برای ما آدمهای درمانده راحتتر میکنند. آسانسورها را حداد معادل کرد بالابر، چون بالا رفتن است که دشواری میکند. پایین آمدن کاری ندارد. ارزش این آهنین هم به همین است، سهل کردن صعب پس به همان کار سختی که میکند صدایش میکنیم؛ بالا بردن!
بالا رفتن همیشه سخت است جانکم. بالابرها، کمکمان میکنند کارمان را راحتتر انجام دهیم اما وای به روزی که همین کمککنندههای خوب، هوای سقوط کنند. آنوقت آسیبشان قرین مرگ و نیستی و دردشان چندین برابر زمانی خواهد بود که خودت به تنهایی سقوط کنی. درست شبیه قلب ما آدمها ...
#ساجده_شیرین_فرد
#چرک_نویس
خودم را توی دل آهنیاش درست بعد از اینکه میرسد، توقف میکند و در را برایم باز میکند، جا میکنم. آسانسور را میگویم، همان بالابر حداد اینها !
به این فکر میکنم که آسانسورهای مقاومتر، محبوبتر اند. آسانسورهایی که هیچرقمه نمیتوانی درشان را با فشار دست باز کنی یا گوشهای از تنشان را تنها با کمی نیروی اضافه، توی خودش جمع کنی. ما خودمان خیالمان هم راحتتر است. آسودهخاطرتر سوارشان میشویم و خاطر جمعتر منتظر رسیدن میشویم.
تا امروز شده به خاطر ناامن بودن یک آسانسور، ترجیح بدهید تعداد پلهی زیادی را بروید و عطای راحتی را به لقایش ببخشید؟! برای من که پیش آمده.
درست است بودنش، راحتی و آسایش است و نبودنش، زحمت و نفسنفسهای پی در پی اما بودن نصفه و نیمه، اگر آنطور که باید باشد، نباشد، نبودنش بهتر است. درست شبیه قلب ما آدمها.
من فکر میکنم قلبهای آهنی که تنها یک راه ورود دارند و از در و دیوارشان اگر مثل مور و ملخ، موجود زنده بالا و پایین بپرد، نمیتواند واردشان شود مگر از همان یک راه ورودی که جز به اذن خودشان باز نمیشود، از باقی قلبهای دیگر بهتر اند. یا درستتر بگویم؛ بهترین اند.
آسانسورها جالب است. جای خودت را که توی دل آهنیشان پیدا کردی و راه یافتی، نفس راحت میکشی. نفس راحت میکشی و ماهیچههایت جای تنش پی در پی و سختی بالا آمدن و پایین رفتن، یک آخیش عمیق میگویند و منتظر میمانند تا رسیدن. جالب و بسیار شبیه ما آدمها. دقیقترش؟! شبیه قلب ما آدمها هستند. قلبهای آهنی نفوذناپذیر، مسافتهایی که در تنهایی به سختی ِسخت طی میشدند را سریعتر و سهلتر از سهل، همراهیات میکنند تا رسیدن. پیششان میتوانی زانوهایت را خسته نکنی، اگر بار سنگینی بود، سنگینیاش به ناهمواری راه بیشتر نکنی، گوشهشان یواشکی گریه کنی، لباست را درست کنی یا حتی توی همان آینهای که قرار است فضای بستهی ترسناک را باز کند، با خودت اتمام حجت کنی و یا حتی به خودت یک آفرین یواشکی بگویی.
آسانسورها مکانهای عجیبی هستند که کار را برای ما آدمهای درمانده راحتتر میکنند. آسانسورها را حداد معادل کرد بالابر، چون بالا رفتن است که دشواری میکند. پایین آمدن کاری ندارد. ارزش این آهنین هم به همین است، سهل کردن صعب پس به همان کار سختی که میکند صدایش میکنیم؛ بالا بردن!
بالا رفتن همیشه سخت است جانکم. بالابرها، کمکمان میکنند کارمان را راحتتر انجام دهیم اما وای به روزی که همین کمککنندههای خوب، هوای سقوط کنند. آنوقت آسیبشان قرین مرگ و نیستی و دردشان چندین برابر زمانی خواهد بود که خودت به تنهایی سقوط کنی. درست شبیه قلب ما آدمها ...
#ساجده_شیرین_فرد
#چرک_نویس
میرفتم دم واحدهاشان، کمین میکردم و درست بعد از اینکه از خانه آمدند بیرون، نزدیک میشدم تا از پشت در از گربه، سگ یا پرندهای که جور نابودن آدمها را میکشد تشکر کنم و بسپارمشان بهشان.
حواستان باشد، جز شما کسی را ندارند. جز شما خیلی دلشان تکهپاره است میان دیگران. حواستان باشد و ممنون که تا امروز حواستان بود به تنهایی آدمهایی که بند دلشان خیلی وقت است پاره شده است.
به گمانم یکبار دیگر باید انشای دبستان را تکرار کنم، میخواهم نگهبان یک برج بلند شوم. یک برج خیلی بلند با تعداد واحدهای زیاد. خیلی خیلی زیاد. به همان میزان زیاد که ما آدمها طفلکی هستیم و به روی خودمان نمیآوریم جانکم.
#ساجده_شیرین_فرد
حواستان باشد، جز شما کسی را ندارند. جز شما خیلی دلشان تکهپاره است میان دیگران. حواستان باشد و ممنون که تا امروز حواستان بود به تنهایی آدمهایی که بند دلشان خیلی وقت است پاره شده است.
به گمانم یکبار دیگر باید انشای دبستان را تکرار کنم، میخواهم نگهبان یک برج بلند شوم. یک برج خیلی بلند با تعداد واحدهای زیاد. خیلی خیلی زیاد. به همان میزان زیاد که ما آدمها طفلکی هستیم و به روی خودمان نمیآوریم جانکم.
#ساجده_شیرین_فرد