🔥[ یک عاشقانه بی صدا ]🔥
یک عاشقانه بی صدا
#part504
_ نفس با اخم گفت: نخیرم فبط دوست ندارم ازچیزی بیخبر بمونم .
_ مهداد باعجله گفت: خیله خوب بذار ببینیمش معرفی می کنم حتما حالا راه بیافتید بریم داخل که همه دارن نگاهمون می کنن .
_ یاشا و نفس رو انداختیم جلو تا درصورت لزوم کنترلشون کنیم از یه جاده ی سنگی که دورتادور با گل های سرخ و سفید کار شده بود رد شدیم و وارد خونه شدیم داخل خونه هم همه چیز سفید بود دیگه چشمام داشت گیجیلی میرفت زیرلبی به مهداد گفتم : وای چرا این جا اینقد سفیده حالم بد شد .
ه اروم خندید وگفت: سلیقه مایکله دیگه.
_ همین حین مرد و زنی دست دردست هم اومدن طرفمون زنه شاید اواخر چهل سالگیش بود و مرده هم تو همین رنج سنی بود یه قیافه صمیمی و مهربونی داشت تقریبا و زنش هم یه پیرهن جذب کوتاه قهوه ایی پوشیده بود و موهاش رو یه وری ریخته بود تو صورتش از قیافه زنه چیز زیادی نمیشد فهمید.
_ مرده با دیدن مهداد اینا باهیجان اومد طرفمون و با فارسی دست و پاشکسته
ایی گفت:
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM