🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿


یک عاشقانه بی صدا

#part506

_ حتما.

_ ازجمع جدا شدیم و به طرف طبقه بالا راه افتادیم گوشه گوشه ساختمون میشد

_ گروه های سه الی چهار نفری رو دید که داشتند باهم حرف میزدند و خوشحال بودند جنا مارو به سمت یکی از اتاق های خالی طبقه بالا برد وگفت: می تونید این جاخیلی راحت لباس هاتون رو بذارید چند لحظه دیگه ر*ق*ص چهار زوج برتر این شعبه شروع میشه .

_ تشکری از جنا کردم و گفتم که می تونه بره درو پشت سرش بستم که نفس باحرص گفت: وایییی این چرا این جوریهه با اون صدای جیغ جیغیش .

_ دکمه های مانتوم رو باز کردم وگفتم: نامرد نباش دیگه این همه مهربون بودن باهامون .

_ مانتوش رو اویزون کرد وگفت: اه مهربونی میخوام چی کار اونم با اون لهجه اشون وادای مایک رو وقتی مارو صدا می کرد دراورد از شدت خنده نشستم روتخت خودشم داشت غش می کرد

_ از خنده ابرویی بالا انداخت وگفت: راستی دیدی چه نگاهی به مهداد می کرد نامرد

_ نفسسس

_ خیله خوب

_ لباسم رو مرتب کردم و روبه نفس گفتم:
کبودی گردنم که مشخص نیست؟



🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿