🔥[ یک عاشقانه بی صدا ]🔥
یک عاشقانه بی صدا
#part503
_ اگر انالیز کردنتون تموم شده افتخار میدید پیاده شید؟؟
_ با لبخند گفتم: باکمال میل .
_ دستش رو دراز کرد طرفم تا بهم تو پیاده شدن کمک کنه .
_ یه امروز رو باید مثل بقیه رفتار می کردم حداقل برای کمک به مهداد دستش رو گرفتم و ازماشین پیاده شدیم نفس و یاشاهم دست در دست هم کنار ماقرار گرفتن نگاهی به نفس انداختم که دستش رو به دور بازوی یاشا حلقه کرده بود و با لبخندی گشاد درحال راه اومدن بود ورودی ساختمون یه دربزرگ سفید بود که دو نفر درحال چک کردن کارت های دعوت بودند هردو هم با کت شلوارهای فرم و خیلی جدی و بیسیم به دست .
_ پشت صفی که درحال وارد شدن بودن قرار گرفتیم یاشا اینا زودتر نوبتشون شد و کارت دعوتشون رو نشون دادند یکی دو دقیقه بعد ماهم وارد خونه شدیم و نفس و یاشارو دیدم که گوشه ی حیاط منتظر مان
_ مهداد رو به یاشا گفت: مایک برای این مهمونیش سنگ تموم گذاشته واقعا .
_ یاشا باحرکت سرتایید کرد نفس گفت: ای بابا پس این اقای مایکی که میکید کیه .
_ یاشا چرخید طرفش و گفت: واقعا تو همه ی کارهات اینقده عجولی یا الان ادرنالین خونت رفته بالا قاطی کردی؟؟؟
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM