✍سگی در چمنزار علف میخورد.
سگ رهگذری از آنجا می گذشت.
وقتی صحنه را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر تا حالا ندیده بود سگی علف بخورد!
ایستاد و با تعجب گفت:
اوی! کی هستی؟ چرا علف میخوری؟!
سگی که علف میخورد نگاهش کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت:
من؟! من سگ قاسم خان هستم!
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگه حداقل پاره استخونی جلوت انداخته بود باز یه چیزی! حالا که علف میخوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!
#حکایت
@tasaaviremafhoomi
سگ رهگذری از آنجا می گذشت.
وقتی صحنه را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر تا حالا ندیده بود سگی علف بخورد!
ایستاد و با تعجب گفت:
اوی! کی هستی؟ چرا علف میخوری؟!
سگی که علف میخورد نگاهش کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت:
من؟! من سگ قاسم خان هستم!
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگه حداقل پاره استخونی جلوت انداخته بود باز یه چیزی! حالا که علف میخوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!
#حکایت
@tasaaviremafhoomi
✍پادشاهی میخواست به ماهیگیری برود. او از هواشناس سلطنتی خواست که هوا را برای چند ساعت آینده پیشبینی کند.
هواشناس به او اطمینان داد که هیچ احتمال بارندگی وجود ندارد.
بنابراین شاه و ملکه به ماهیگیری رفتند. در راه آنها به مردی فقیری در لباسهای پاره برخوردند که سوار بر الاغی بود.
مرد فقیر گفت: اعلی حضرت ، شما باید بدون معطلی به کاخ برگردید.
بزودی انتظار یک بارش طوفانی بزرگ را دارم.
پادشاه پاسخ داد: من احترام زیادی برای هواشناسم قائل هستم. او یک فرد حرفهای تحصیلکرده و با تجربه است.
از این گذشته ، من دستمزد بالایی به او میدهم.
او پیشبینی بسیار متفاوتی به من گفت و من به او اعتماد دارم.
بنابراین پادشاه به راهش ادامه داد. با این حال ، اندکی بعد باران سیلآسایی از آسمان بارید. شاه و ملکه کاملا خیس شدند.
خشمگین و در حالی که آب از او میچکید، پادشاه به کاخ برگشت و دستور داد که هواشناس را اخراج کنند.
سپس او مرد فقیر را فراخواند و مقام آبرومند هواشناس سلطنتی را به او پیشنهاد کرد.
مرد فقیر گفت: اعلی حضرت من چیزی دربارهی پیشبینی هوا بلد نیستم. من اطلاعاتم را از الاغم بدست میآورم.
پادشاه پرسید چطوری؟
مرد فقیر توضیح داد: من گوشهای الاغم را چک میکنم. اگر گوشهایش راست باشد این نشانهی هوای خوب است.
اگر ببینم گوشهایش پایین افتاده است ، با اطمینان میدانم که میخواهد باران ببارد.
بنابراین پادشاه صاحب الاغ را اخراج و الاغ را استخدام کرد.
بدینترتیب ، رسم استخدام الاغهای نفهم برای کار کردن در پستهای پرنفوذ دولتی شروع شد.
#حکایت
🖼️ مرجع تصاویر مفهومی 🖼️
🖼️ conceptual images 🖼️
https://t.me/tasaaviremafhoomi
هواشناس به او اطمینان داد که هیچ احتمال بارندگی وجود ندارد.
بنابراین شاه و ملکه به ماهیگیری رفتند. در راه آنها به مردی فقیری در لباسهای پاره برخوردند که سوار بر الاغی بود.
مرد فقیر گفت: اعلی حضرت ، شما باید بدون معطلی به کاخ برگردید.
بزودی انتظار یک بارش طوفانی بزرگ را دارم.
پادشاه پاسخ داد: من احترام زیادی برای هواشناسم قائل هستم. او یک فرد حرفهای تحصیلکرده و با تجربه است.
از این گذشته ، من دستمزد بالایی به او میدهم.
او پیشبینی بسیار متفاوتی به من گفت و من به او اعتماد دارم.
بنابراین پادشاه به راهش ادامه داد. با این حال ، اندکی بعد باران سیلآسایی از آسمان بارید. شاه و ملکه کاملا خیس شدند.
خشمگین و در حالی که آب از او میچکید، پادشاه به کاخ برگشت و دستور داد که هواشناس را اخراج کنند.
سپس او مرد فقیر را فراخواند و مقام آبرومند هواشناس سلطنتی را به او پیشنهاد کرد.
مرد فقیر گفت: اعلی حضرت من چیزی دربارهی پیشبینی هوا بلد نیستم. من اطلاعاتم را از الاغم بدست میآورم.
پادشاه پرسید چطوری؟
مرد فقیر توضیح داد: من گوشهای الاغم را چک میکنم. اگر گوشهایش راست باشد این نشانهی هوای خوب است.
اگر ببینم گوشهایش پایین افتاده است ، با اطمینان میدانم که میخواهد باران ببارد.
بنابراین پادشاه صاحب الاغ را اخراج و الاغ را استخدام کرد.
بدینترتیب ، رسم استخدام الاغهای نفهم برای کار کردن در پستهای پرنفوذ دولتی شروع شد.
#حکایت
🖼️ مرجع تصاویر مفهومی 🖼️
🖼️ conceptual images 🖼️
https://t.me/tasaaviremafhoomi
✍️قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوانِ گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان !
#حکایت
📎پ.ن : با این حساب میشه فهمید چرا طرحهای نیمهکاره، سالهاست نیمهکاره مانده اند و تا کاملا از معنا تهی نشوند اجرایی نمیشوند .
#همسان_سازی
#رتبه_بندی
و...
🖼️ مرجع تصاویر مفهومی 🖼️
🖼️ conceptual images 🖼️
https://t.me/tasaaviremafhoomi
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان !
#حکایت
📎پ.ن : با این حساب میشه فهمید چرا طرحهای نیمهکاره، سالهاست نیمهکاره مانده اند و تا کاملا از معنا تهی نشوند اجرایی نمیشوند .
#همسان_سازی
#رتبه_بندی
و...
🖼️ مرجع تصاویر مفهومی 🖼️
🖼️ conceptual images 🖼️
https://t.me/tasaaviremafhoomi
✍️بزها که همیشه با دمِ پیچیده و عورتِ عریان پیشاپیشِ گله می روند؛ یک بار چون رمه به جوئی رسید پا پس کشیدند تا نخست گوسفندان از آب برجهند.
میش ها که از فراز جوی جستند دنبه هاشان به حرکت در آمد و لحظهئی کوتاه شرمشان آشکار شد .
بزها به ناسزا برخاستند هوارکشیدند و رسوائی کردند که :
اوف بر شما باد، شرم کنید ، این چه حالت است؟!
میش ها گفتند : زهی انصاف که ما عمری است آنِ شما را می بینیم و دم نمیزنیم .
#حکایت
🖼️ مرجع تصاویر مفهومی 🖼️
🖼️ conceptual images 🖼️
https://t.me/tasaaviremafhoomi
میش ها که از فراز جوی جستند دنبه هاشان به حرکت در آمد و لحظهئی کوتاه شرمشان آشکار شد .
بزها به ناسزا برخاستند هوارکشیدند و رسوائی کردند که :
اوف بر شما باد، شرم کنید ، این چه حالت است؟!
میش ها گفتند : زهی انصاف که ما عمری است آنِ شما را می بینیم و دم نمیزنیم .
#حکایت
🖼️ مرجع تصاویر مفهومی 🖼️
🖼️ conceptual images 🖼️
https://t.me/tasaaviremafhoomi
✍️مروانبنمحمد چون خلافت را به دست گرفت، به دنبال مردی فرستاد تا او را به ولایتی بگمارد.
چون آمد، پینه بر پیشانی او دید و گفت:
«اگر این پینه از عبادت خداست، شایسته نیست تو را از عبادت باز داریم، و اگر از ریا باشد جایز نیست که تو را به کاری بگماریم.
#حکایت
#مرجع #تصاویر #مفهومی #تصاویر_مفهومی #عکس #عکسهای_مفهومی #تصاویر_خیالی #کاریکاتور #پروفایل
#conceptual #images #conceptual_images
#Imaginary #photos
#Imaginary_photos
👇👇👇
https://t.me/tasaaviremafhoomi
چون آمد، پینه بر پیشانی او دید و گفت:
«اگر این پینه از عبادت خداست، شایسته نیست تو را از عبادت باز داریم، و اگر از ریا باشد جایز نیست که تو را به کاری بگماریم.
#حکایت
#مرجع #تصاویر #مفهومی #تصاویر_مفهومی #عکس #عکسهای_مفهومی #تصاویر_خیالی #کاریکاتور #پروفایل
#conceptual #images #conceptual_images
#Imaginary #photos
#Imaginary_photos
👇👇👇
https://t.me/tasaaviremafhoomi