🍷⃟🌙#پارت_ویژه
*سامان*
من و ارسلان روی نیمکت پارک ولیعصر نشسته بودیم، ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ بود، آفتاب تابستون داشت تبخیرمون میکرد. ارسلان بی حوصله گفت: پس کجان اینا؟
- ما زود اومدیم یکم دیگه واستا الاناست که بیان.
ارسلان: حالا حتما باید منو میاوردی رو شما نظارت کنم؟ بچه مهدکودکی هستی مگه؟ بگیر ردش کن بره نمیخوای باهاش قرار بعدی بچینی که.
بی توجه به غرغرای ارسلان که مطمئنم چشم نداشت طرفی که باهاش قرار گذاشته بودیمو ببینه به ساعتم نگاه کردم.
۹ دقیقه به ۱۱... چرا نمیگذره لنتی!
از دور صدای تق تق کفش پاشنه بلندی اومد که فورا سرمو بلند کردم.
دوتا دختر با تیپ های متفاوت رو به رومون بودن و بعد صدای ملایم یکی از اونا بود که با ذوق پنهانی گفت: سلام شما باید آقا سامان باشین درسته؟
دست پاچه با ارسلان سر تکون دادیم که گفت: من سهیلام و اینم دوستمه شراره!
و صدای ترکیدن آدامس شراره...
* فلش بک - روز قبل *
کلافه روی مبل نشستم و آه خانمان سوزی کشیدم.
ارسلان پرونده رو از جلوی چشماش کنار زد عینک مطالعهشو که همین تازگیا خریده بود گذاشت روی نوک دماغش و گفت: چیشده؟
جوابشو دادم: به خاله زنگ زدم هیچ جوره راضی نمیشه به اون دختر بگه که من نمیخوام باهاش ازدواج کنم. پاشو کرده تو یه کفش که برو ببینش نظرت عوض میشه و فلان. یکی نیست این وسط بهش بگه خب خالهی من، نمیشه حداقل درددل نیستی دردسر نباشی؟ کی زن خواست تو این هیری ویری. تازه یه ماهه که دارم بعد اون همه ماجرا و بدبختی در آرامش زندگی میکنم. دیگه نمیکشم ارسلان... فکر نکنم این وسط کسی دلش به حالا من بسوزه...
ارسلان چپ چپ نگام کرد و با لحن آرومی گفت: اولا چرت نگو شبیه یتیمای مادرمرده حرف نزن من اینجا مگه هالوعم؟ این همه وقت پشتت بودم الانم هستم و خواهم بود. دومن، هر مسئلهای یه راه حل داره. خالهجونِ عزیزت میگه برو ببینش؟ پس برو ببینش.
- ها؟
ارسلان بی حوصله عینکشو برداشت و به سمت من نیم خیز شد: برو ببینش. و بهش بگو همه چی سوتفاهم بود و تو اصلا تو فاز ازدواج و متاهلی نیستی... اصلا اگه نیاز بود برین بهش!
یکم به حرفش فکر کردم بعد گفتم: این راه حل خوبیه ولی من نمیتونم رو در رو دختر مردمو رد کنم که... زشته تازه اون دلش میشکنه مطمئنا.
ارسلان چشماشو چرخوند: چار تا فحش میخواد بده دیگه! یا فوق فوقش یه چک میزنه زیر گوشت میگه چطور با احساساتم بازی کردی و فلان...
به حرفاش خندیدم.
- شاید اینجوری نباشه ارسلان. همهی دخترا که لوس و احساسی نیستن. بعضیا تو اینجور موقعیتا که رد میشن یا به احساسشون لطمه میخوره در ظاهر چیزی رو نشون نمیدن ولی از درون شدیدا درگیرش میشن. به خودشون میگن نکنه عیبی دارم قیافهم بده خوش هیکل نیستم باحال نیستم و هزار تا سوال دیگه که باعث میشه تهش از خودشون متنفر بشن. من دوست ندارم باعث بشم یه آدم از خودش بدش بیاد. این گناه سنگینیه.
ارسلان خندید و محکم زد به بازوم: خرس مهربون تا حالا چندنفر دلتو شکستن که انقد با آب و تاب برا من چس ناله میکنی؟
باز ارسلان مزه ریخت! بابا حداقل یه جوک بگو به هیکل و قد و قواره آدم بخوره!
گفتم: برو بابا نمکدون! ما چند واحد روانشناسی پاس کردیم! تازه، بر خلاف یکسری افراد یاوهگو آدمیم و احساس داریم!
و نگاه برنده ای بهش انداختم تا بفهمه منظورم از یکسریا خودشه.
ارسلان باز خندید: باشه من اصلا گاو مش حسن، ولی تو میخوای این دختره رو چجوری بپیچونی استاد روزگار؟
فیالبداهه گفتم: باهاش قرار میزارم تو هم همرام بیا با هم یه گِلی بخوریم.
ارسلان: من؟! چرا؟!
- خب تو پیشنهادشو دادی دیگه.. احساس میکنم اگه همراهم باشی کمتر سر رد کردنش عذاب وجدان میگیرم.
ارسلان کمی در سکوت به پروندهی روی میز عسلی زل زد و تهش گفت: باشه حله.
*پایان فلش بک*
سهیلا قد متوسطی داشت، پوستش سفید و چشماش عسلی بودن. روی گونهش کمی کک و مک داشت که البته به نظرم به حالت چهرهش میمومد. مانتوی سفیدی پوشیده بود و استایل پوشیدهای داشت. در دو کلمه ساده و متین.
اما دوستش شراره یکم شیطون میزد. چشم و ابرو سیاه بود و یه مانتوی سرخ داشت. آرایش صورتش کمی تند بود و این حسو به آدم میداد که این دختر ازون برونگراهای پرانرژی و دائم در گشت و گذاره.
من و ارسلان همزمان جواب دادیم: سلام.
سهیلا به من و ارسلان گفت: قرارمون ساعت ۱۱ بود چقد زود اومدین! ببخشید لابد معطلتون کردیم.
من گفتم: نه بابا این چه حرفیه...
و دیگر تعارفات.
سهیلا و شراره به محض نشستن رو به روی ما که دقیقا میشد زیر آفتاب عینکای دودیشونو گذاشتن. این پارک خراب شده فقط همین یدونه نیمکت جفتی رو داشت. بقیه یا شکسته بودن یا دور از دید. که به پیشنهاد ارسلان ترجیح دادیم یه جا بشینیم که داخل دید باشیم.
از اون جایی که من ارسلان رو همراه خودم آورده بودم به سهیلا هم گفتم یکی از دوستاشو همراه خودش بیاره تا معذب نباشیم.
*سامان*
من و ارسلان روی نیمکت پارک ولیعصر نشسته بودیم، ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ بود، آفتاب تابستون داشت تبخیرمون میکرد. ارسلان بی حوصله گفت: پس کجان اینا؟
- ما زود اومدیم یکم دیگه واستا الاناست که بیان.
ارسلان: حالا حتما باید منو میاوردی رو شما نظارت کنم؟ بچه مهدکودکی هستی مگه؟ بگیر ردش کن بره نمیخوای باهاش قرار بعدی بچینی که.
بی توجه به غرغرای ارسلان که مطمئنم چشم نداشت طرفی که باهاش قرار گذاشته بودیمو ببینه به ساعتم نگاه کردم.
۹ دقیقه به ۱۱... چرا نمیگذره لنتی!
از دور صدای تق تق کفش پاشنه بلندی اومد که فورا سرمو بلند کردم.
دوتا دختر با تیپ های متفاوت رو به رومون بودن و بعد صدای ملایم یکی از اونا بود که با ذوق پنهانی گفت: سلام شما باید آقا سامان باشین درسته؟
دست پاچه با ارسلان سر تکون دادیم که گفت: من سهیلام و اینم دوستمه شراره!
و صدای ترکیدن آدامس شراره...
* فلش بک - روز قبل *
کلافه روی مبل نشستم و آه خانمان سوزی کشیدم.
ارسلان پرونده رو از جلوی چشماش کنار زد عینک مطالعهشو که همین تازگیا خریده بود گذاشت روی نوک دماغش و گفت: چیشده؟
جوابشو دادم: به خاله زنگ زدم هیچ جوره راضی نمیشه به اون دختر بگه که من نمیخوام باهاش ازدواج کنم. پاشو کرده تو یه کفش که برو ببینش نظرت عوض میشه و فلان. یکی نیست این وسط بهش بگه خب خالهی من، نمیشه حداقل درددل نیستی دردسر نباشی؟ کی زن خواست تو این هیری ویری. تازه یه ماهه که دارم بعد اون همه ماجرا و بدبختی در آرامش زندگی میکنم. دیگه نمیکشم ارسلان... فکر نکنم این وسط کسی دلش به حالا من بسوزه...
ارسلان چپ چپ نگام کرد و با لحن آرومی گفت: اولا چرت نگو شبیه یتیمای مادرمرده حرف نزن من اینجا مگه هالوعم؟ این همه وقت پشتت بودم الانم هستم و خواهم بود. دومن، هر مسئلهای یه راه حل داره. خالهجونِ عزیزت میگه برو ببینش؟ پس برو ببینش.
- ها؟
ارسلان بی حوصله عینکشو برداشت و به سمت من نیم خیز شد: برو ببینش. و بهش بگو همه چی سوتفاهم بود و تو اصلا تو فاز ازدواج و متاهلی نیستی... اصلا اگه نیاز بود برین بهش!
یکم به حرفش فکر کردم بعد گفتم: این راه حل خوبیه ولی من نمیتونم رو در رو دختر مردمو رد کنم که... زشته تازه اون دلش میشکنه مطمئنا.
ارسلان چشماشو چرخوند: چار تا فحش میخواد بده دیگه! یا فوق فوقش یه چک میزنه زیر گوشت میگه چطور با احساساتم بازی کردی و فلان...
به حرفاش خندیدم.
- شاید اینجوری نباشه ارسلان. همهی دخترا که لوس و احساسی نیستن. بعضیا تو اینجور موقعیتا که رد میشن یا به احساسشون لطمه میخوره در ظاهر چیزی رو نشون نمیدن ولی از درون شدیدا درگیرش میشن. به خودشون میگن نکنه عیبی دارم قیافهم بده خوش هیکل نیستم باحال نیستم و هزار تا سوال دیگه که باعث میشه تهش از خودشون متنفر بشن. من دوست ندارم باعث بشم یه آدم از خودش بدش بیاد. این گناه سنگینیه.
ارسلان خندید و محکم زد به بازوم: خرس مهربون تا حالا چندنفر دلتو شکستن که انقد با آب و تاب برا من چس ناله میکنی؟
باز ارسلان مزه ریخت! بابا حداقل یه جوک بگو به هیکل و قد و قواره آدم بخوره!
گفتم: برو بابا نمکدون! ما چند واحد روانشناسی پاس کردیم! تازه، بر خلاف یکسری افراد یاوهگو آدمیم و احساس داریم!
و نگاه برنده ای بهش انداختم تا بفهمه منظورم از یکسریا خودشه.
ارسلان باز خندید: باشه من اصلا گاو مش حسن، ولی تو میخوای این دختره رو چجوری بپیچونی استاد روزگار؟
فیالبداهه گفتم: باهاش قرار میزارم تو هم همرام بیا با هم یه گِلی بخوریم.
ارسلان: من؟! چرا؟!
- خب تو پیشنهادشو دادی دیگه.. احساس میکنم اگه همراهم باشی کمتر سر رد کردنش عذاب وجدان میگیرم.
ارسلان کمی در سکوت به پروندهی روی میز عسلی زل زد و تهش گفت: باشه حله.
*پایان فلش بک*
سهیلا قد متوسطی داشت، پوستش سفید و چشماش عسلی بودن. روی گونهش کمی کک و مک داشت که البته به نظرم به حالت چهرهش میمومد. مانتوی سفیدی پوشیده بود و استایل پوشیدهای داشت. در دو کلمه ساده و متین.
اما دوستش شراره یکم شیطون میزد. چشم و ابرو سیاه بود و یه مانتوی سرخ داشت. آرایش صورتش کمی تند بود و این حسو به آدم میداد که این دختر ازون برونگراهای پرانرژی و دائم در گشت و گذاره.
من و ارسلان همزمان جواب دادیم: سلام.
سهیلا به من و ارسلان گفت: قرارمون ساعت ۱۱ بود چقد زود اومدین! ببخشید لابد معطلتون کردیم.
من گفتم: نه بابا این چه حرفیه...
و دیگر تعارفات.
سهیلا و شراره به محض نشستن رو به روی ما که دقیقا میشد زیر آفتاب عینکای دودیشونو گذاشتن. این پارک خراب شده فقط همین یدونه نیمکت جفتی رو داشت. بقیه یا شکسته بودن یا دور از دید. که به پیشنهاد ارسلان ترجیح دادیم یه جا بشینیم که داخل دید باشیم.
از اون جایی که من ارسلان رو همراه خودم آورده بودم به سهیلا هم گفتم یکی از دوستاشو همراه خودش بیاره تا معذب نباشیم.
🍷⃟🌙#پارت_ویژه
نکتهی عجیب اینجا بود که سهیلا از همون اول که اومده بود ارسلانو خیلی تحویل میگرفت و همهش با اون خوش و بش میکرد. ارسلانم در حد نیاز بهش جواب میداد میدونستم داره به خاطر من با دختر بیچاره راه میاد.
اما خب ناسلامتی من دامادما... ینی... خب درسته که قراره دختره رو بپیچونم ولی بازم من باید اونی باشم که مخاطب قرار میگیره..
سهیلا: خب داشتید میگفتید شما راجب آینده چی فکر میکنید؟ دوست دارید چیکار کنید؟
ارسلان: خب من از کار فعلیم راضیم و در آینده هم اگه مشکلی پیش نیاد به همین کار ادامه میدم.
سهیلا خندهی قشنگی کرد که چال گونههاش مشخص شد: چه عالی. من دوست دارم همسر آیندهم تکلیفش با خودش مشخص باشه. یه روز نره سر این کار روز بعد بره سر کار دیگه و تهش همه کاره بیکاره باشه.
ارسلان: خب شغل ما ثابته.
من که مغزم تبخیر شده بود و حس میکردم دارم از این مکالمه گیج میشم آب دهنمو قورت دادم تا بحث اصلی که به خاطرش اومده بودیم اینجا رو بیان کنم: آممم سهیلا خانم راستش ما ....
اما سهیلا گرمِ حرف زدن با ارسلان بود و اصلا حواسش به من نبود. ارسلان زیر چشمی به من نگاه انداخت و میخواست همراهیم کنه که یهو شراره حرفمو قطع کرد: شما چیکاره بودین؟
- دکتر.. خاله بهتون نگفته؟
شراره با لحن خبیثانه گفت: آها یادم اومد بله گفته بود. خوشوقتم از دیدنتون.
- همچنین. شما همکلاسی سهیلا خانومین؟
شراره: نه، راستش دخترخالهشم. از بدو آفرینش تا الان که خدمت شماییم باهم بودیم.
خب این دختر ظاهرا حاوی مطالب تنذه.. یهو متوجه شدم ارسلان از زیر میز پارک دستشو گذاشت رو پام و نیشگون ریزی گرفت. خب... داره علامت میده که بجنبم.
فکر کنم سهیلا خیلی از گپ و گفتش با ارسلان دلشاد شده بود چون گونههاش گل انداخته بود.
نمیخواستم بپرم وسط حرفش چون داشت با ذوق یه چیزی رو تعریف میکرد ولی خب تموم نمیشد صحبتاش و ارسلانم دیگه بطریِ [من یه موجود مودب و جنتلمنم سگ هار و عصبی هم جد و آباد خودته] اش داشت تموم میشد.
- عاااه، سهیلا خانم؟
سهیلا به خاطر اینکه وسط حرفش پریده بودم چینی به ابروش داد: بله؟
- من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم که خوب دلیل اینکه رفیقمم الان اینجاست برای اینکه که کمکم کنه موضوعو خیلی مسالمتآمیز حل و فصل کنیم بره پی کارش.
ارسلان با این حرفم یه نگاهی بهم انداخت... که باور کنین اصلا شبی حرف [مسالمت آمیز] نبود.
سهیلا جدی شد: خب؟ موضوع چیه؟
یکم من من کردم که ارسلان پرید تا کارو تموم کنه: والا این خاله خانم خودسر اومده شمارو خاستگاری کرده و اصلا درخواست ازدواج یا قصد ازدواجی قبلش نبوده.
شوکه از طرز بیام ارسلان گفتم: اممم چیزه.. آره حقیقتا شرمندهتونم... میدونم کار زشتی بود و خالم نباید همچین حرکتی میزد.بهتون حق میدم دلخور باشین.. ما هم تو عمل انجام شده قرار گرفتیم و ..
سهیلا یکم پفش خوابید و کمی گرفته به دسبند داخل دستش زل زد و باهاش بازی کرد. یه دقیقهای میشد که سکوت بینمون برقرار بود. ارسلان دوباره با دستش آروم زد رو پام که ینی [خوب جمعش کردی].
یهو شراره رفت زیر گوش سهیلا با صدای آروم (که البته ما راحت شنیدیم) گفت: دیدی گفتم اینا گِیان؟!
من: ....
ارسلان: ....
کلاغای پارک: ....
شراره خندهی نخودیای کرد و رو به ارسلان گفت: آقا سامان حالا درسته سهیلا مارو پیچوندی ولی با این دوستت خیلی به هم میانا!
ارسلان به رنگ سرخابی دراومد..
شرار از خنده پاچید: وای قیافتون آقا سامان!
ارسلان با منظور اونا قرمز شده بود اما من که گیج حرفش بودم به شقایقی که از خنده داشت گریه میکرد گفتم: من سامانم اون ارسلانه چرا اسمارو قاطی میگین؟
در این حین سهیلا مثل برق از جاش پا شد و خندههای شراره هم قطع شد.
سهیلا: چی؟! تو سامانی؟ مگه این سامان نیست؟ (به ارسلان اشاره کرد)
ارسلان: چی میزنین شما؟ این مردیکه سامانه به این گندگی. من رفیقشم ارسلان. مگه عکسشو ندیدی؟
شراره: خالهتون یه عکس گروهی ازتون داده بود نگو سامان اون پسر سمت راستیه بوده سهیلا! ما اشتباهیه سمت چپیه رو سامان فرض کردیم... ای تف تو این شانس.
سهیلا با چشمایی به خون نشسته خیز برداشت و رفت سمت ارسلان.
دو بار با کیفش محکم به شونهی ارسلان کوبید و با بغض و عصبانیت گفت: اگه سامان نبودی چرا نگفتی که نیم ساعت باهات لاس نزنم مرتیکهی بیناموس بیهمهچیز!
ارسلان هول شده بود فکر نمیکرد کسی که تهش کتک بخوره خودش باشه... خب طبیعیتا انتظار داشت من دوتا چک بخورم.
شراره دوستشو کشید و اونو از ارسلان جدا کرد. سهیلا در حالی که روسریشو درست میکرد به شراره گفت: زنگ بزن داداش اصغر بیاد.
نکتهی عجیب اینجا بود که سهیلا از همون اول که اومده بود ارسلانو خیلی تحویل میگرفت و همهش با اون خوش و بش میکرد. ارسلانم در حد نیاز بهش جواب میداد میدونستم داره به خاطر من با دختر بیچاره راه میاد.
اما خب ناسلامتی من دامادما... ینی... خب درسته که قراره دختره رو بپیچونم ولی بازم من باید اونی باشم که مخاطب قرار میگیره..
سهیلا: خب داشتید میگفتید شما راجب آینده چی فکر میکنید؟ دوست دارید چیکار کنید؟
ارسلان: خب من از کار فعلیم راضیم و در آینده هم اگه مشکلی پیش نیاد به همین کار ادامه میدم.
سهیلا خندهی قشنگی کرد که چال گونههاش مشخص شد: چه عالی. من دوست دارم همسر آیندهم تکلیفش با خودش مشخص باشه. یه روز نره سر این کار روز بعد بره سر کار دیگه و تهش همه کاره بیکاره باشه.
ارسلان: خب شغل ما ثابته.
من که مغزم تبخیر شده بود و حس میکردم دارم از این مکالمه گیج میشم آب دهنمو قورت دادم تا بحث اصلی که به خاطرش اومده بودیم اینجا رو بیان کنم: آممم سهیلا خانم راستش ما ....
اما سهیلا گرمِ حرف زدن با ارسلان بود و اصلا حواسش به من نبود. ارسلان زیر چشمی به من نگاه انداخت و میخواست همراهیم کنه که یهو شراره حرفمو قطع کرد: شما چیکاره بودین؟
- دکتر.. خاله بهتون نگفته؟
شراره با لحن خبیثانه گفت: آها یادم اومد بله گفته بود. خوشوقتم از دیدنتون.
- همچنین. شما همکلاسی سهیلا خانومین؟
شراره: نه، راستش دخترخالهشم. از بدو آفرینش تا الان که خدمت شماییم باهم بودیم.
خب این دختر ظاهرا حاوی مطالب تنذه.. یهو متوجه شدم ارسلان از زیر میز پارک دستشو گذاشت رو پام و نیشگون ریزی گرفت. خب... داره علامت میده که بجنبم.
فکر کنم سهیلا خیلی از گپ و گفتش با ارسلان دلشاد شده بود چون گونههاش گل انداخته بود.
نمیخواستم بپرم وسط حرفش چون داشت با ذوق یه چیزی رو تعریف میکرد ولی خب تموم نمیشد صحبتاش و ارسلانم دیگه بطریِ [من یه موجود مودب و جنتلمنم سگ هار و عصبی هم جد و آباد خودته] اش داشت تموم میشد.
- عاااه، سهیلا خانم؟
سهیلا به خاطر اینکه وسط حرفش پریده بودم چینی به ابروش داد: بله؟
- من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم که خوب دلیل اینکه رفیقمم الان اینجاست برای اینکه که کمکم کنه موضوعو خیلی مسالمتآمیز حل و فصل کنیم بره پی کارش.
ارسلان با این حرفم یه نگاهی بهم انداخت... که باور کنین اصلا شبی حرف [مسالمت آمیز] نبود.
سهیلا جدی شد: خب؟ موضوع چیه؟
یکم من من کردم که ارسلان پرید تا کارو تموم کنه: والا این خاله خانم خودسر اومده شمارو خاستگاری کرده و اصلا درخواست ازدواج یا قصد ازدواجی قبلش نبوده.
شوکه از طرز بیام ارسلان گفتم: اممم چیزه.. آره حقیقتا شرمندهتونم... میدونم کار زشتی بود و خالم نباید همچین حرکتی میزد.بهتون حق میدم دلخور باشین.. ما هم تو عمل انجام شده قرار گرفتیم و ..
سهیلا یکم پفش خوابید و کمی گرفته به دسبند داخل دستش زل زد و باهاش بازی کرد. یه دقیقهای میشد که سکوت بینمون برقرار بود. ارسلان دوباره با دستش آروم زد رو پام که ینی [خوب جمعش کردی].
یهو شراره رفت زیر گوش سهیلا با صدای آروم (که البته ما راحت شنیدیم) گفت: دیدی گفتم اینا گِیان؟!
من: ....
ارسلان: ....
کلاغای پارک: ....
شراره خندهی نخودیای کرد و رو به ارسلان گفت: آقا سامان حالا درسته سهیلا مارو پیچوندی ولی با این دوستت خیلی به هم میانا!
ارسلان به رنگ سرخابی دراومد..
شرار از خنده پاچید: وای قیافتون آقا سامان!
ارسلان با منظور اونا قرمز شده بود اما من که گیج حرفش بودم به شقایقی که از خنده داشت گریه میکرد گفتم: من سامانم اون ارسلانه چرا اسمارو قاطی میگین؟
در این حین سهیلا مثل برق از جاش پا شد و خندههای شراره هم قطع شد.
سهیلا: چی؟! تو سامانی؟ مگه این سامان نیست؟ (به ارسلان اشاره کرد)
ارسلان: چی میزنین شما؟ این مردیکه سامانه به این گندگی. من رفیقشم ارسلان. مگه عکسشو ندیدی؟
شراره: خالهتون یه عکس گروهی ازتون داده بود نگو سامان اون پسر سمت راستیه بوده سهیلا! ما اشتباهیه سمت چپیه رو سامان فرض کردیم... ای تف تو این شانس.
سهیلا با چشمایی به خون نشسته خیز برداشت و رفت سمت ارسلان.
دو بار با کیفش محکم به شونهی ارسلان کوبید و با بغض و عصبانیت گفت: اگه سامان نبودی چرا نگفتی که نیم ساعت باهات لاس نزنم مرتیکهی بیناموس بیهمهچیز!
ارسلان هول شده بود فکر نمیکرد کسی که تهش کتک بخوره خودش باشه... خب طبیعیتا انتظار داشت من دوتا چک بخورم.
شراره دوستشو کشید و اونو از ارسلان جدا کرد. سهیلا در حالی که روسریشو درست میکرد به شراره گفت: زنگ بزن داداش اصغر بیاد.
🍷⃟🌙#پارت_ویژه
دوستش جواب داد: همینجاست بیا بریم خودش حساب این دو تا گِی هارت بروکِر رو میرسه.
حقیقتا نفهمیدم چی گفتش ولی فهمیدم یه اصغر نامی میخواد بیاد. برای اینکه شر نشه به ارسلان گفتم: خب کارمون تموم شد بیا بریم.
ارسلان: من یک عمررررر فقط از آقاجونم کتک خورده بودممم...
من: .... ارسلان؟
ارسلان: ولی امروز از یه دختر فینگیلی به خاطرت کتک خوردممممم... اون سروتهش تا کمرمم نمیشددد!
همچنان من: ....
- باشه داداش اروم باش چرا ایموشنال دمیج میشی، جنتلمن بودی که. بابا حالا اون یه کاری کرد به بزرگی خودت ببخش اگه منصفانه ببینی اونم حق داش....
حرفم قطع شد... چون یه چیزی منو از یقه گرفت و از زمین بلندم کرد.
- یا ابلفضلللللللل!
وقتی سرمو برگردوندم یه انسان...البته انسان که چه عرض کنم... یه غولی رو دیدم با ۲ متر و نیم قد و پهنایی یه اندازه یه سفرهماهی (سفرهماهیا خیلی پهنن دوستان شما یکی با هیکل جان سینا یا هادی چوپان تصور کنید)
- منو بزار پایین آقا چیکار داری میکنییییی!
ارسلان پرید جلو گفت: من مامور قانونم همین الان ایشونو بزار پایین یا دستگیرت_
آقاهه خیلی غیرمنتظره یقهی ارسلانو از جلو گرفت و بنده خدا داشت خفه میشد. بعد در یه حرکت غیر منتظره من و ارسلان رو کوبید به هم بعد انداخت زمین. دماغ ارسلان محکم به پسِ کلهام خورده بود و حس میکردم یکی از رگای گردنم پاره شده.
ارسلانم که صورتش خونی بود.
ما رو زمین درازکش بودیم و اون آقاهه شروع کرد به حرف زدن: اینم تنبیه شما که بفهمید با دختر مردم بازی نکنین بیناموسا! یه بار دیگه اینورا ببینمتون کبابتون میکنم جوجه فوکولیا! به خاطر این فلجتون نکردم چون شراره خانم سفارشتونو کرده وگرنه دمار از روزگارتون در میاوردم. عزت زیاد!
مفهوم واژهی انتقام سخت رو تا فیهاخالدون درک کردم!
وقتی اون غول (که حالا فهمیدم همون اصغرآقاییه که میخواسته به حسابمون برسهست) رفت، از حالت موش مردگی در اومدم رفتم سمت ارسلان.
- ارسلان خوبی؟
ارسلان با حرص: عالی! انقد خوبم میخوام پاشم برات عربی برقصم!
از جیبم دستمال در آوردم جلو دماغش گذاشتم و گفتم:
- پاشو بیا بریم سر آب سردکن بشوریم خونتو.
اما ارسلان با بدن کوفته بلند شد و منو پس زد و رفت سمت مسیری که اصغر رد شد تا یه دعوای مشتی راه بندازه.
فورا زیر بغلشو گرفتم و کشیدم عقب و آب سردکن گفتم:
- ولش کن ارسلان! بزاره همه چی همين طوری تموم بشه و بره پی کارش! اگه بخوای کشش بدی داستان دار میشه!
ارسلان که منظورم از اینکه بزار قضیه سهیلا تموم بشه رو فهمید با حرص همراهم اومد و زیرلب فحش میداد.
نصف راهو که رفتیم حس کردم دست ارسلان پوست کمرمو لمس میکنه. عه... این چرا اینطور میکنه؟
- داداش چرا دستتو کردی زیر پیرهنم؟
ارسلان چرخید سمتم و اخم کرد: زیر پیرهنت؟
- الان دستت رو کمرمه. زشته بیرونیم! این شوخی خرکیا چیه تو این وضعیت.
ارسلان: سامان دستت رو کمرمه چیه؟ لباس تو تا کمر چاک خورده من چرا باید دستمو تو روز روشن کنم زیر پیرهن تو آخه؟
پیرهن من...
تا کمر چاک خورده...
زیرش چیزی نپوشیدم...
یا اکثر اماما!
فورا پشت پیرهنمو دیدم... بعله! خیلی تمیز دقیقا از همون جاییکه اصغر منو گرفته بود پاره شده بود تا گودی کمر.. ریا نباشه شبیه لباس زنا داخل عروسی شده بود که پشتشون چاک داره.
سوال اینجاست که: من وسط پارک وسط شهر با یه پیرهن پاره به کدامین جهنمی پناه ببرم؟
ارسلان که افکارمو خوند گفت: غمت نباشه بابا میرم از مغازهی چندتا خیابون اونورتر برات پیرهن میخرم.
- چی میگی داداش تو که خودت پارهای...
در این زمان بود که ارسلان تازه متوجه بلوز خودش شد که یقهش چاک گرفته بود از قسمت جناح.
ارسلان: ای....( سانسور) اون بیناموس چه زوری داشت گرفت جرواجرمون کرد!
بدون حرف دیگه جلوی آب سردکن دست و صورتمونو شستیم و پاک کردیم. ارسلان که انگار یه فکری به ذهنش رسیده بود گفت: خب یه چیزی! ببین من پیرهن تو رو از پشت به هم گره میزنم که دیگه اینطوری آش و لاش نباشه. بعد تو بلوز منو بنداز پشتت که پارگی پیرهنت مشخص نباشه. اینطوری میری برا جفتمون پیرهن میخری و میای رواله؟
از فکرش خوشم اومد: رواله! ولی...
ارسلان: چیه؟
- الان تو رو اینجا لخت ول کنم برم؟
اون که فکر اینجاشو نکرده بود سکوت کرد.
ارسلان: دشویی عمومی!
- نداره اینجا.
بادش خالی شد...
دوستش جواب داد: همینجاست بیا بریم خودش حساب این دو تا گِی هارت بروکِر رو میرسه.
حقیقتا نفهمیدم چی گفتش ولی فهمیدم یه اصغر نامی میخواد بیاد. برای اینکه شر نشه به ارسلان گفتم: خب کارمون تموم شد بیا بریم.
ارسلان: من یک عمررررر فقط از آقاجونم کتک خورده بودممم...
من: .... ارسلان؟
ارسلان: ولی امروز از یه دختر فینگیلی به خاطرت کتک خوردممممم... اون سروتهش تا کمرمم نمیشددد!
همچنان من: ....
- باشه داداش اروم باش چرا ایموشنال دمیج میشی، جنتلمن بودی که. بابا حالا اون یه کاری کرد به بزرگی خودت ببخش اگه منصفانه ببینی اونم حق داش....
حرفم قطع شد... چون یه چیزی منو از یقه گرفت و از زمین بلندم کرد.
- یا ابلفضلللللللل!
وقتی سرمو برگردوندم یه انسان...البته انسان که چه عرض کنم... یه غولی رو دیدم با ۲ متر و نیم قد و پهنایی یه اندازه یه سفرهماهی (سفرهماهیا خیلی پهنن دوستان شما یکی با هیکل جان سینا یا هادی چوپان تصور کنید)
- منو بزار پایین آقا چیکار داری میکنییییی!
ارسلان پرید جلو گفت: من مامور قانونم همین الان ایشونو بزار پایین یا دستگیرت_
آقاهه خیلی غیرمنتظره یقهی ارسلانو از جلو گرفت و بنده خدا داشت خفه میشد. بعد در یه حرکت غیر منتظره من و ارسلان رو کوبید به هم بعد انداخت زمین. دماغ ارسلان محکم به پسِ کلهام خورده بود و حس میکردم یکی از رگای گردنم پاره شده.
ارسلانم که صورتش خونی بود.
ما رو زمین درازکش بودیم و اون آقاهه شروع کرد به حرف زدن: اینم تنبیه شما که بفهمید با دختر مردم بازی نکنین بیناموسا! یه بار دیگه اینورا ببینمتون کبابتون میکنم جوجه فوکولیا! به خاطر این فلجتون نکردم چون شراره خانم سفارشتونو کرده وگرنه دمار از روزگارتون در میاوردم. عزت زیاد!
مفهوم واژهی انتقام سخت رو تا فیهاخالدون درک کردم!
وقتی اون غول (که حالا فهمیدم همون اصغرآقاییه که میخواسته به حسابمون برسهست) رفت، از حالت موش مردگی در اومدم رفتم سمت ارسلان.
- ارسلان خوبی؟
ارسلان با حرص: عالی! انقد خوبم میخوام پاشم برات عربی برقصم!
از جیبم دستمال در آوردم جلو دماغش گذاشتم و گفتم:
- پاشو بیا بریم سر آب سردکن بشوریم خونتو.
اما ارسلان با بدن کوفته بلند شد و منو پس زد و رفت سمت مسیری که اصغر رد شد تا یه دعوای مشتی راه بندازه.
فورا زیر بغلشو گرفتم و کشیدم عقب و آب سردکن گفتم:
- ولش کن ارسلان! بزاره همه چی همين طوری تموم بشه و بره پی کارش! اگه بخوای کشش بدی داستان دار میشه!
ارسلان که منظورم از اینکه بزار قضیه سهیلا تموم بشه رو فهمید با حرص همراهم اومد و زیرلب فحش میداد.
نصف راهو که رفتیم حس کردم دست ارسلان پوست کمرمو لمس میکنه. عه... این چرا اینطور میکنه؟
- داداش چرا دستتو کردی زیر پیرهنم؟
ارسلان چرخید سمتم و اخم کرد: زیر پیرهنت؟
- الان دستت رو کمرمه. زشته بیرونیم! این شوخی خرکیا چیه تو این وضعیت.
ارسلان: سامان دستت رو کمرمه چیه؟ لباس تو تا کمر چاک خورده من چرا باید دستمو تو روز روشن کنم زیر پیرهن تو آخه؟
پیرهن من...
تا کمر چاک خورده...
زیرش چیزی نپوشیدم...
یا اکثر اماما!
فورا پشت پیرهنمو دیدم... بعله! خیلی تمیز دقیقا از همون جاییکه اصغر منو گرفته بود پاره شده بود تا گودی کمر.. ریا نباشه شبیه لباس زنا داخل عروسی شده بود که پشتشون چاک داره.
سوال اینجاست که: من وسط پارک وسط شهر با یه پیرهن پاره به کدامین جهنمی پناه ببرم؟
ارسلان که افکارمو خوند گفت: غمت نباشه بابا میرم از مغازهی چندتا خیابون اونورتر برات پیرهن میخرم.
- چی میگی داداش تو که خودت پارهای...
در این زمان بود که ارسلان تازه متوجه بلوز خودش شد که یقهش چاک گرفته بود از قسمت جناح.
ارسلان: ای....( سانسور) اون بیناموس چه زوری داشت گرفت جرواجرمون کرد!
بدون حرف دیگه جلوی آب سردکن دست و صورتمونو شستیم و پاک کردیم. ارسلان که انگار یه فکری به ذهنش رسیده بود گفت: خب یه چیزی! ببین من پیرهن تو رو از پشت به هم گره میزنم که دیگه اینطوری آش و لاش نباشه. بعد تو بلوز منو بنداز پشتت که پارگی پیرهنت مشخص نباشه. اینطوری میری برا جفتمون پیرهن میخری و میای رواله؟
از فکرش خوشم اومد: رواله! ولی...
ارسلان: چیه؟
- الان تو رو اینجا لخت ول کنم برم؟
اون که فکر اینجاشو نکرده بود سکوت کرد.
ارسلان: دشویی عمومی!
- نداره اینجا.
بادش خالی شد...
🍷⃟🌙#پارت_ویژه
نگاهش چرخید و روی سر سرههای سر پوشیده افتاد. منم همزمان همونجا رو نگا کردم. بعد به هم زل زدیم.
ارسلان: راه نداره.
- چرا داره. تو میری داخل سرسره.
ارسلان: اره یه راه دیگهم هست اونم اینه که منو بکشی، من راه دومو انتخاب میکنم خلاص.
پنج دقیقهی بعد:
روی سرسره دو تا ضربه زدم و گفتم: زود برمیگردم حاجی.
ارسلان با صدا ی گرفته گفت: گمشو همین الان اومدیااا!
و دوان دوان رفتم.
***
*راوی*
فقط چند دقیقه از رفتن سامان میگذشت که اتوبوس مدرسهی دخترانهای جلوی ورودی پارک ایستاد. بچههای کلاس اول و دوم ابتدایی با لباس فرمهای صورتی پر رنگ بدو بدو وارد پارک شدن تا جا بگیرن. ارسلان که داخل سرسره بود با شنیدن صدای شلوغی و جیغ عرق سردی روی پیشونیش نشست.
تا اینکه بالاخره صدای جیغ چند نفر که میخواستن سوار سرسره بشن داخل پارک پیچید...
ارسلان سرشو پایین انداخته بود و به خودش و عالم و آدم فحش میداد. دختربچههای ریزه میزه اومدن عموی گندهبکی که بدون پیرهن میرهن داخل سرسره جا خورده بود رو تماشا کنن.
خداروشکر هنوز ناظم و معلم داشتن داخل اتوبوس بچهها رو میشمردن و لیستاشونو چک میکردن.
یه دختر کوچولوی کیوت چشم ابرو مشکی که از بقیه شجاع تر بود گفت: عمو داشتی سرسره بازی میکردی؟
ارسلان چیزی نگفت. فکر کرد که باید در بره.
یهو یه دختری پتوی نازکی رو از کولهپشتیش در آورد و با دستای کوچیکش اونو جلوی ارسلان گرفت: عمو عمو بیا اینو بکش رو خودت حتما سردته... چون عموی بامزهای هستی پتومو میدم بهت.
ارسلان از خدا خواسته پتو رو گرفت و دور خودش کشید همزمان دعا کرد الهی همینجا یه رعد و برق میخورد بهش و بگای سگ میرفت.
ولی با دیدن چشمای براق و گرد دختره یاد حرف سامان افتاد که همیشه بهش میگفت باید مهربونتر باشه و درجواب لطف بقیه تشکر کنه پس گلوشو صاف کرد و طوری که انگار داره سخت ترین جمله دنیا رو تلفظ میکنه گفت: ممنون برات جبران میکنم.
دختر که نفهمید ارسلان چی میگه اوهومی کرد و رفت پی بازیش. ارسلان رفت یه گوشه روی نیمکت نشست ولی همچنان بعضی از دخترا نگاش میکردن.
***
*سامان*
از خرید برگشتم. مرتیکه الاغطور یه بلوز رو بهم انداخت ۷۰۰ تومن! خون باباتو از من چرا میگیریییی! اگه فوری نبود ابدا ازش خرید میکردم.
با دیدن جمعیت و همهمهی بچه دبستانیا داخل پارک زهره ترک شدم!
یا خدا! ارسلان تو سرسره بود الان چی شد!؟ نکنه داده باشنش دست مامورای پلیس به جرم منحرف بازی داخل روز روشن؟!
نه بابا اون خودش پلیسه مگه میشه پلیسو بدن دس پلیس... خدایا دارم دیوانه میش_
با دیدن صحنهای دهنم باز موند.
ارسلان روی حصیر مسافرتی یه مشت بچه نشسته بود، یه پتوی هلوکیتی صورتی دور تنش بود و داشت داخل فنجون صورتی که یکی از دخترا بهش داده بود چایی میخورد.
البته نگاهش در اون حالت افتاد به من. و چایی پرید تو گلوش و از دماغش اومد بیرون.
اما تو همون حالت فنجونو پرت کرد کنار و سریع سعی کرد خودشو جمع جور کنه و ابهت متلاشی شده اشو برگردونه.
دخترای کوچولو پاشدن و دورشو گرفتن. هی میگفتن "عه عمو چی شد؟ عمو مراقب باش! عمو بیا بزنیم پشتت!"
قضیه چیه کی ارسلان انقد برادر زاده پیدا کرده...؟
بهش رسیدم و نتونستم خندهمو کنترل کنم که از زیرلب آروم غرید: لباسو بده به من!
بهش پیرهن جدیدو دادم بعد پتوی هلوکیتی رو نگه داشتم تا لباسو بپوشه.
- ارسلان مسمومم کردی پسر! چطور کارت به اینجا کشید؟
ارسلان توضیح داد که چطور دخترا مچشو گرفتن بعد بهش کمک کردن و اونم برای اینکه دلشونو نشکنه سر سفرهشون نشست.
- وای باید ازت عکس میگرفتم! تبدیل به یه میم ترند میشدی داخل اون وضع!
ارسلان میخواست فحش بده که یه دختر کیوت پاچه شلوارشو کشید و گفت: عمو عمو بیا بازی کنیم بیا سر سفرهمون چایی بقول!
ارسلان جدی گفت: نمیشه دوستم اومده باید باهاش برگردم.
نگاهش چرخید و روی سر سرههای سر پوشیده افتاد. منم همزمان همونجا رو نگا کردم. بعد به هم زل زدیم.
ارسلان: راه نداره.
- چرا داره. تو میری داخل سرسره.
ارسلان: اره یه راه دیگهم هست اونم اینه که منو بکشی، من راه دومو انتخاب میکنم خلاص.
پنج دقیقهی بعد:
روی سرسره دو تا ضربه زدم و گفتم: زود برمیگردم حاجی.
ارسلان با صدا ی گرفته گفت: گمشو همین الان اومدیااا!
و دوان دوان رفتم.
***
*راوی*
فقط چند دقیقه از رفتن سامان میگذشت که اتوبوس مدرسهی دخترانهای جلوی ورودی پارک ایستاد. بچههای کلاس اول و دوم ابتدایی با لباس فرمهای صورتی پر رنگ بدو بدو وارد پارک شدن تا جا بگیرن. ارسلان که داخل سرسره بود با شنیدن صدای شلوغی و جیغ عرق سردی روی پیشونیش نشست.
تا اینکه بالاخره صدای جیغ چند نفر که میخواستن سوار سرسره بشن داخل پارک پیچید...
ارسلان سرشو پایین انداخته بود و به خودش و عالم و آدم فحش میداد. دختربچههای ریزه میزه اومدن عموی گندهبکی که بدون پیرهن میرهن داخل سرسره جا خورده بود رو تماشا کنن.
خداروشکر هنوز ناظم و معلم داشتن داخل اتوبوس بچهها رو میشمردن و لیستاشونو چک میکردن.
یه دختر کوچولوی کیوت چشم ابرو مشکی که از بقیه شجاع تر بود گفت: عمو داشتی سرسره بازی میکردی؟
ارسلان چیزی نگفت. فکر کرد که باید در بره.
یهو یه دختری پتوی نازکی رو از کولهپشتیش در آورد و با دستای کوچیکش اونو جلوی ارسلان گرفت: عمو عمو بیا اینو بکش رو خودت حتما سردته... چون عموی بامزهای هستی پتومو میدم بهت.
ارسلان از خدا خواسته پتو رو گرفت و دور خودش کشید همزمان دعا کرد الهی همینجا یه رعد و برق میخورد بهش و بگای سگ میرفت.
ولی با دیدن چشمای براق و گرد دختره یاد حرف سامان افتاد که همیشه بهش میگفت باید مهربونتر باشه و درجواب لطف بقیه تشکر کنه پس گلوشو صاف کرد و طوری که انگار داره سخت ترین جمله دنیا رو تلفظ میکنه گفت: ممنون برات جبران میکنم.
دختر که نفهمید ارسلان چی میگه اوهومی کرد و رفت پی بازیش. ارسلان رفت یه گوشه روی نیمکت نشست ولی همچنان بعضی از دخترا نگاش میکردن.
***
*سامان*
از خرید برگشتم. مرتیکه الاغطور یه بلوز رو بهم انداخت ۷۰۰ تومن! خون باباتو از من چرا میگیریییی! اگه فوری نبود ابدا ازش خرید میکردم.
با دیدن جمعیت و همهمهی بچه دبستانیا داخل پارک زهره ترک شدم!
یا خدا! ارسلان تو سرسره بود الان چی شد!؟ نکنه داده باشنش دست مامورای پلیس به جرم منحرف بازی داخل روز روشن؟!
نه بابا اون خودش پلیسه مگه میشه پلیسو بدن دس پلیس... خدایا دارم دیوانه میش_
با دیدن صحنهای دهنم باز موند.
ارسلان روی حصیر مسافرتی یه مشت بچه نشسته بود، یه پتوی هلوکیتی صورتی دور تنش بود و داشت داخل فنجون صورتی که یکی از دخترا بهش داده بود چایی میخورد.
البته نگاهش در اون حالت افتاد به من. و چایی پرید تو گلوش و از دماغش اومد بیرون.
اما تو همون حالت فنجونو پرت کرد کنار و سریع سعی کرد خودشو جمع جور کنه و ابهت متلاشی شده اشو برگردونه.
دخترای کوچولو پاشدن و دورشو گرفتن. هی میگفتن "عه عمو چی شد؟ عمو مراقب باش! عمو بیا بزنیم پشتت!"
قضیه چیه کی ارسلان انقد برادر زاده پیدا کرده...؟
بهش رسیدم و نتونستم خندهمو کنترل کنم که از زیرلب آروم غرید: لباسو بده به من!
بهش پیرهن جدیدو دادم بعد پتوی هلوکیتی رو نگه داشتم تا لباسو بپوشه.
- ارسلان مسمومم کردی پسر! چطور کارت به اینجا کشید؟
ارسلان توضیح داد که چطور دخترا مچشو گرفتن بعد بهش کمک کردن و اونم برای اینکه دلشونو نشکنه سر سفرهشون نشست.
- وای باید ازت عکس میگرفتم! تبدیل به یه میم ترند میشدی داخل اون وضع!
ارسلان میخواست فحش بده که یه دختر کیوت پاچه شلوارشو کشید و گفت: عمو عمو بیا بازی کنیم بیا سر سفرهمون چایی بقول!
ارسلان جدی گفت: نمیشه دوستم اومده باید باهاش برگردم.
🍷⃟🌙#پارت_ویژه
دختره باز با کیوتی بیش از حد تحمل گفت: خب به اون عموهم بگو بیاد چایی~~
ارسلان: اون عمو چایی دوست نداره باید بریم.
و بلند شد ولی دختر گفت: باشه باشه فقط یه لحظه صبر کن عمو.
وایستادیم و اون با دو تا لقمهی ریزه میزه و یه عروسک کوچولو که شبیه قورباغه بود برگشت.
رو پاشنهی پاش بلند شد و اینارو به ارسلان داد.
قبل از اینکه ارسلان چیزی بپرسه خودش گفت: این دو تا لقمه رو خودم درست کردم عمو. تو و اون عمو بخورین گشنتون نشه. بعدم تو خیلی عمو خوشتیبی هستی غورغوری رو از من یادگاری نگه داشته باش، باشه؟
ارسلان لبخندی زد، دستشو روی سر دختر کشید و گفت: باشه. راستی اسمت چیه؟
دختر: کیانا احمدی.
لبخند ارسلان ماسید: اسم بابات؟
کیانا: بابا مرتضی. بابام پلیسه عمو.
ریختن پشم ما همانا انداخته شدنمان در گرداب خاطرات همانا.
این دختر مرتضی خودمونه که! میگم چشم و ابروی مظلومش آشنا میزدا!
ارسلان از درون فرو ریخته بود. یادش اومد چقد به مرتضی ریده... بعد دختر مرتضی انقد باهاش جنتل و مهربون برخورد کرده.
فقط به دختر کوچیک گفت: به بابات بگو ارسلان گفت بعضی موقعا بیارتت که ببینمت.
و بازوی منو و کشید و رفتیم.
صدای کیوت کیانا از پشت سرمون میومد که از خودش میپرسید: ینی بابامو میشناسه؟
و ما به خونه برگشتیم...
دختره باز با کیوتی بیش از حد تحمل گفت: خب به اون عموهم بگو بیاد چایی~~
ارسلان: اون عمو چایی دوست نداره باید بریم.
و بلند شد ولی دختر گفت: باشه باشه فقط یه لحظه صبر کن عمو.
وایستادیم و اون با دو تا لقمهی ریزه میزه و یه عروسک کوچولو که شبیه قورباغه بود برگشت.
رو پاشنهی پاش بلند شد و اینارو به ارسلان داد.
قبل از اینکه ارسلان چیزی بپرسه خودش گفت: این دو تا لقمه رو خودم درست کردم عمو. تو و اون عمو بخورین گشنتون نشه. بعدم تو خیلی عمو خوشتیبی هستی غورغوری رو از من یادگاری نگه داشته باش، باشه؟
ارسلان لبخندی زد، دستشو روی سر دختر کشید و گفت: باشه. راستی اسمت چیه؟
دختر: کیانا احمدی.
لبخند ارسلان ماسید: اسم بابات؟
کیانا: بابا مرتضی. بابام پلیسه عمو.
ریختن پشم ما همانا انداخته شدنمان در گرداب خاطرات همانا.
این دختر مرتضی خودمونه که! میگم چشم و ابروی مظلومش آشنا میزدا!
ارسلان از درون فرو ریخته بود. یادش اومد چقد به مرتضی ریده... بعد دختر مرتضی انقد باهاش جنتل و مهربون برخورد کرده.
فقط به دختر کوچیک گفت: به بابات بگو ارسلان گفت بعضی موقعا بیارتت که ببینمت.
و بازوی منو و کشید و رفتیم.
صدای کیوت کیانا از پشت سرمون میومد که از خودش میپرسید: ینی بابامو میشناسه؟
و ما به خونه برگشتیم...