⛓️🕷️scaryland
180 subscribers
1K photos
163 videos
2 files
12 links
نام رمان: او می آید!
ژانر: معمایی_ترسناک وطنز
~~~~~~~~~~~~~~~~
××کپی ممنوع××

ارتباط با نویسنده:

ارتباط با ادمین جهت تب و پیشنهاد و انتقاد:
https://t.me/BChatBot?start=sc-340926-EyF2mj2
Download Telegram
#ندای_تاریکی🌓🪴

حسش میکنم... ترس و استرسشو حس میکنم! بیشتر زیر پتو فرو میره...
آروم شروع میکنم به قدم زدن روی سقف، متوجه نگاهش ترسیده اش به سقف میشم که به هر جایی که صدای قدم زدنم رو می‌شنوه زل میزنه..
خودش خوب می‌دونه هیچکس حرفشو باور نمیکنه! وقتی به بقیه میگه صدای قدم زدن شخصی روی سقف اتاقش رو می‌شنوه کسی باور نمیکنه! این بیشتر منو به وجد میاره تا اذیتش کنم... آروم میشینم روی سقف و با دستای قطع شده ام شروع میکنم به ضربه زد یکنواخت به سقف..
طاقت نمیاره و با سرعت میدوعه سمت هال تا بره پیش مادرو پدرش!
لبخند ترسناکی میزنم... چه اشتباه تلخی!
وقتی مادرو پدرش خونه نیستن:/

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

تفنگ شکاریش رو به سمت آهو پشت بوته میگیره... از دوربین دید در شبش آهو رو هدف میگیره و تق!
آهو بی جون میوفته روی زمین، لبخند پر ذوقی روی لبش میشینه و آروم از جاش بلند میشه تا بره سمت جسد آهو... آروم میخندم که ترسیده به اطراف نگاه میکنه!
با دیدن نگاه ترسیده اش قهقهه های ترسناکم شدت میگیره! هنوز من رو روی سرش بالای درخت ندیده، آروم دندون‌های تیزمو به هم میسابم که نگاهش میوفته به من... لبخند ترسناکی میزنم که داد بلندی میزنه.
اون آهو شکار بود و این انسان شکارچی، حالا این انسان شکاره و من شکارچی...
شروع میکنه به فرار کردن که پاش به شاخه گیر میکنه و میوفته زمین، از درخت میپرم پایین و به سمتش میرم...

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

وقتی چشماتو می‌بندی تا به آهنگ گوش بدی از تاریکی میام بیرون و با لبخند به چهره‌ات نگاه میکنم، تو هم ناخودآگاه چشماتو باز می‌کنی!
باید اعتراف کنم آخرین بار نزدیک بود منو ببینی! اما خوش شانس بودی و ندیدی... چون اگه میدی مجبور بودم قسمت ژله ای حافظه مغزت رو بردارم...

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

آروم پتوش رو میکشم و میخندم، خواب آلو ناله ای میکنه و به اون پهلو دراز میکشه...
دوباره لبه پتو رو میگیرم و میکشم، به زور چشماش رو باز میکنه و پتو رو می‌کشه رو خودش...
همون لحظه متوجه من که توی تاریکی زیر پاش مخفی شدم میشه! لبخند ترسناکی میزنم....

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

وقتا چراغا خاموشه روی کمد نشسته م و بهت که داری با گوشی کار میکنی نگاه میکنم. وقتی متوجه نگاه سنگینم میشی سرتو میاری بالا که منو پیدا کنی..
ولی من درست کنارت دراز کشیدم:)

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

توی آشپزخونه مشغول خورد کردن سالاده. شیطانی نگاهش میکنم و آروم میرم پشت سرش.
متوجه حضور سنگینم پشت سرش میشه!
سریع بر میگرده به پشت سر نگاه میکنه...
اما هیچکس رو نمی‌بینه!
نفس راحتی می‌کشه و بر میگرده.... متنفرم از اینکه هربار میپرم و از سقف آویزون میشم رو نمبینه!
باید همون درسی که به داداشش دادم رو بهش بدم! نگاهم میوفته به چاقویی که داره باهاش سالادی ریز میکنه...

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

رو زمین دراز کشیده و با گوشیش ور میره، از پشت پنجره نگاهش میکنم...
متوجه یه نگاه سنگینی روی خودش شد، اما به پنجره نگاه نمیکنه و نگاهش به اطراف اتاقشه!
آروم از پشت پنجره به سمت دیوار پشت سرش میرم، سرم رو از دیوار رد میکنم و میبرم بالای سرش...
نفسم به گردنش میخوره که متوجه پشت سرش میشه، نگاهش میوفته به گوشیش که عکسم افتاده روش! آخرین چیزی که فرصتش رو داشت جیغ بلند آخرش بود...

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

سردرگمه... حسابی دنبال خودکارشه اما پیداش نمیکنه.
برای بار چهارم می‌پرسه: مامان پیداش نمیکنم!
صدای مامانش میاد: همونجا دیدمش دوباره بچرخ!
کلافه پوفی میکنه و دوباره مشغول زیر رو رو کردن کشو میشه، به خودکارش که دستم بود نگاه کردم...
آروم خون روش که باهاش چشم همسایه اشون رو در آورده بودم رو پاک میکنم و میزارم سر جاش...

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

ترسیده به سمت در خونه قدیمی میره، به زور در چوبی رو باز میکنه که با صدای بدی باز میشه. با سرعت به بیرون میدوعه و سعی میکنه توی تاریکی جنگل، راه رسیدن به ماشینش رو پیدا کنه... خیال میکنه سوار ماشینش بشه می‌تونه از من و این خونه قدیمی دور بشه! اما چه خیال باطلی!
اون نمیتونه از من فرار کنه:/
بالاخره ماشینش رو میبینه عرق روی پیشونیش رو پاک میکنه و به پشت سرش نگاه میکنه از اون خونه شوم خیلی دور شده بود...
نفس عمیقی می‌کشه و بر میگرده، یهو نگاهش میوفته به من که رو به روش ظاهر شدم...

[@tarswempir]࿐
#ندای_تاریکی🌓🪴

چرا منو انکار میکنین؟؟ چرا از وجود من تو اطرافتون فرار میکنن؟؟ دنبال یه مدرک برای وجود من اطرافتون هستین؟ در حالی که اجازه اثبات خودم بهتون رو نمیدین؟
هر شب که به چهره اتون نگاه میکنم به این موضوع فکر میکنم که میتونم توی یه حرکت به نفس کشیدنتون پایان بدم و از خون لذیذتون لذت ببرم...
تا رسیدن اون زمان از اجساد تازه تغذیه می‌کنن شک ندارم که یه روزی شما هم خوراک من میشین!

[@tarswempir]࿐