⛓️🕷️scaryland
202 subscribers
1K photos
163 videos
2 files
12 links
نام رمان: او می آید!
ژانر: معمایی_ترسناک وطنز
~~~~~~~~~~~~~~~~
××کپی ممنوع××

ارتباط با نویسنده:

ارتباط با ادمین جهت تب و پیشنهاد و انتقاد:
https://t.me/BChatBot?start=sc-340926-EyF2mj2
Download Telegram
#داستان_وحشتناک 🔥

مامانم چند روز بود عجیب رفتار می کرد و بابامم یهو از همه جا بی خبر رفته بود سفر کاری.

فضای خونه سرد و سنگین شده بود. رفتم سر اجاق تا برای خودم غذا بکشم، سوپی که مامانم درست کرده بود عجیب بود.

هَمِش زدم و یه ملاقه سوپ کشیدم. با دیدن چیزی که تو ملاقه بود جیغ کشیدم. کُره ی چشم یه آدم...

صدای ترسناک مامانمو از پشت سرم شنیدم: پس بالاخره فهمیدی...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

روی مبل لم داده بودم و داشتم توی گوشی ول می‌چرخیدم که یهو چیزی افتاد بغلم!

با ترس تو جام پریدم و به اون جسمی که افتاده بود تو بغلم نگاه کردم، یکی از عروسکام بود:/

با تردید به اطراف نگاه کردم تا ببین کی این عروسکو پرت کرد تو بغلم ولی همون لحظه متوجه تکون خوردن عروسک توی دستم شدم...


[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک🔥

برادر کوچیکم کنار کمد ایستاده بود و برگشت بهم گفت "یکی تو کمد هی میگه بیا بریم بیا بریم"

فقط من و اون و مامانم داخل خونه بودیم و مامان تو اتاق دیگه داشت با تلفن حرف میزد.

اونو کشون کشون از کمد دور کردم. مامانم از اون طرف جیغی کشید و بعد در اتاق به روی ما بسته شد.

و یکم بعد ترش، در کمد خود به خود باز شد‌‌...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

داستان واقعی شنل قرمز

کلاه قرمزی درداستان واقعی شنل نداشت
گرگ بهش اثبات کرد مادربزرگش اموال ارث رسیده ازپدرومادرش رو پنهان میکنه
وبهش میگه درازای اجازه ای خوردن وانتقام گرفتن از مادربزرگش، جای اموالو میگه
مادربزرگ توله های گرگ توجنگلو ازترس کشته بوده.
بعدشم گرگ مادربزرگو میخوره هم شنل قرمزیو به اموالش میرسونه
هیچکی به شنل قرمزیو مادرش کمک نمیکنه.
گرگم که دراصل گرگینه بوده هم مادربزرگو میکشه هم اول به شنل قرمزی تجاوز بعدم میخورتش.

هدف داستان:برای کسانی که با ساده‌دلی حرفهای گرگ را باور می‌کنند.

کودکیتونو قشنگ خراب کردم به من چه تقصیره دیزنیه داستانو تغیر داده😐

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

سر روشویی صورتمو شستم، وقتی چشمامو باز کردم دیدم دستام خونیه... لرزی به بدنم افتاد.

به آینه نگاه کردم، صورتمم کاملا خونی بود، انگار به جای آب با خون شسته باشمش بعد برق رفت و صدای کشیده شدن پا به گوشم رسید...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

بیدار شدم و دیدم کسی توی خونه نیست. لباسمو پوشیدم و خیابونو نگاه کردم، بازم کسی رو ندیدم.

به موبایل خانواده م زنگ زدم، زنگ میخورد اما کسی جواب نداد. استرس داشتم تا اینکه یک نفر در زد، در رو باز کردم و موجود سیاه پوش با صدای ترسناکی گفت: جا موندی!

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

بارون شدیدی میزد و سعی میکردم خودمو زودتر برسونم خونه...
اما هرچقدر سریع میدویدم فایده نداشت! بچتمام لباسای تنم خیس شده بودن و قطرات بارون از لبه های موهام چکه میکرد!

بالاخره به جایی رسیدم که نه ماشینی بود نه آدمی!
تو جام ایستادم که نفس بگیرم اما نگاه سنگینی حس کردم سرمو بالا کردم که همون لحظه نگاهم افتاد به مردی کنار خیابون...

در تعجبم چطور با این بارون شدید اون خیس نشده!!!

یکم دقت کردم متوجه شدم پاهاش از روی زمین فاصله داره...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

کتابمو باز کردم، توش خیلی بدخط و درشت نوشته شده بود "در رو باز کن".

و همزمان از تو کمد صدای تق تقی اومد. در رو وا کردم و خون به بیرون پاشیده شد...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک🔥

یکی زد محکم به پنجره‌ی اتاقم، گفتم شاید یکی میخواسته اذیتم کنه.

پرده‌ رو کشیدم، روی پنجره رد انگشت بود...

انگشتای بزرگ...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک🔥

داشتم از حیاط مون عبور میکردم، سر زنی باموهایی بلند رو دیدم که داره به خونه‌ی ما نگاه میکنه. فکر کردم همسایه‌ی جدیدمونه.

ولی بعدا که از مامانم درباره ش پرسیدم بهم گفت صاحب اون خونه ۶ ساله خودکشی کرده و کسی اونجا زندگی نمی کنه...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

سر روشویی صورتمو شستم و وقتی سرمو بالا آوردم یه آدم دیگه با قیافه ی من پشت سرم بود....

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

دیشب انگار بد خوابیده بودم و چند جام رد کبودی افتاده بود. شب های بعدی بیشتر شد.

یه شب بیدار موندم تا ببینم بازم کبودی هام بیشتر میشه یا نه، از زیر تخت صدهای قیژ قیژی شنیدم... بعد یه دست لجنی رنگ با ناخونای بلند لبه ی تختم رو لمس کرد و بعد چشم های گرد و قرمز اون رو دیدم...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

در کمدم رو باز کردم و یه موجود سیاه لاغر رو دیدم موهاش بلند و کثیف به نظر می رسیدن و تو خودش جمع شده بود، سفیدی چشماش معلوم نبود چون اصلا چشمی نداشت.

کپ کرده بودم وسایلم از دستم افتادن، محکم در کمد رو کوبوندم به هم.

پنج دقیقه بعد با پدرم دوباره رفتیم سر کمد.

اون موجود دیگه اونجا نبود...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

دست خواهر کوچیکمو نگه داشته بودم، شب بود و از مغازه ی نزدیک خونه بر میگشتیم.

یهو ایستاد و به رو به رو خیره شد. هر چی صداش زدم حرکت نکرد. کشیدمش ولی محکم دستمو گرفته بود. مسیر دیدش رو دنبال کردم و به بادکنکی رسیدم که بین زمین و هوا معلق بود.

جلوش نشستم تا مانع دیدش بشم.

بهم لبخند خیثی زد انگار که خودش نبود، با حرص هولم داد و گفت: چرا جلوشو گرفتی؟!

و بعد به سمت بادکنک دوید و صدای بوق ماشین اومد...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

احساس کردم چیزی دارم بهم نگاه میکنه، سرمو برگردوندم، تکون خوردن پرده رو حس کردم ولی به خودم گفتم توهم زدم.

دومین بار، سومین بار و چهارمین بار هم همینو گفتم...

اما بار پنجم رایحه‌ی سردش رو کنار گوشم حس میکردم...

[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

یک شب غیر معمولی یع پسر صدا پا از بیرون اتاقش میشنوه بعدم یواش چشماشو باز میکنه ببینه چی شده میبینه یک قاتل اومده اتاقش وداره جسدای پدرومادرشو حمل میکنه جسدارو میزاره روصندلی‌‌، پسره خودشومیزنه به خواب وقاتل داره یچیز رودیوار مینویسه بعدقاتل میره زیر تخت یک مدت میگذره پسره چشمشو باز میکنه دقت میکنه میبینه قاتل رو دیوارنوشته:
"میدونم بیدارییی…"


[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

دختر نشسته سرش تو گوشیع یهویی یچیز میزنه به پنجره محکم اون میترسه میره بیرون یع دور میزنه ترسش بریزه
بر می گرده پردرو میکشه میبینه روی بخار پنجره جای انگشته اونم دوبرابر انگشتش
اونم نه از سمت بیرون پنجره از طرف خودش!


[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

دختر از خواب پامیشه هوا تاریکه گوشیو برمیداره، نورشو روشن میکنه ببینه قیافش چطور
جای قیافش یه مرد موبلند میبینه که پوزخند رو لبش…


[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥

خودشو وخواهرش برقای اتاقو خاموش کردن
میخواستن باپسرعموشون که کوچولو تواتاق شوخی کنن یکم بترسوننش بردنش تو اتاق تاریک، بعد یهو اون به طرف پرده پنجره اشاره کرد گفت اون کیهه!
جایی که کسی نبود....
هردو برگاشون ریختت…!


[@tarswempir]࿐