🔞 ترس انگیز 🔞
1.25K subscribers
2.4K photos
3.14K videos
711 files
821 links
📛ٺرسیدی
لفت نده
بمون
باٺرسٺـ
مقابله کن📛
اولین وبزرگترین کانال ترسناک تلگرام و اینستاگرام
@kmahdipor
Download Telegram
#ارسالی_اعضا

یکی از دوستام تعریف میکرد

یه روز پدرم خواب میدیده یه مرد ۱ متری که کل بدنش سیاه و تار بوده و چشماش هم قرمز بوده یه توپ دستش بوده
و به پدرم میگه توپ رو بگیر اون توپ رو میندازه و وقتی پدرم توپ رو تو هوا میگیره اون مرد مثل سرعت برق میدوعه و گلوی پدرم رو فشار میده
مادرم بیدار میشه و میبینه بختک افتاده به جون پدرم.
بعد یه برمیداره و میزنه به گلو ی پدرم
بعد پدرم به حالت عادی برمیگرده

@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


مادربزرگم تعریف میکرد حدود چند سال پیش یک پیرزن که خونش کنار دره بوده
( روستای ما کنار دره هست) وقتی داشته تو حیاطش میچرخیده متوجه یه چیزی میشه که کنار (لبه)دره نشسته و داره مو هاش رو سریع سریع (مثل برق) شونه میکنه اون یه نوع جن به نام ترکمنی(قره قرناق) هست . پیر زن یه اخوند میاره
اخوند هم دعا میکنه و اون جن میره.

@tarsangiz
#ارسالی_اعضا

سلام من هم یه خاطره بدی دارم در مورد اجنه.دوازده سالم بود که روش احضار جن رو یاد گرفتم.یه روز شب تو زیرزمین خونمون ساعت12این کارو انجام دادم . یه جن به دیدم .پاهاش سم گوسفند بود و صورتش ادم. اول از ترس داشتم بی هوش میشدم . اما او گفت:نترس نترس . خیلی ممنونم که منو احضار کردی و از دنیای اجنه به دنیای خودت اوردی.تو از این منبعد ارباب منی ومن از تو دستور میگیرم.یه روز صبح بیدار شدم دیدم صبحانه امادس . دیدم که همون جنه این کاررو کرده.یک روز با یکی از بچه ها محله دعوام شد . یاد دوستم(جنه)افتادم و تو دلم از اون کمک خواستم و یک دفعه دیدم پسره خشک شده. هنوزم که هنوزه هروقت ناراحت میشم و یا کمک می خوام میاد پیشم!


@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


سلام عزیز خسته نباشید این خاطره که می خوام براتون بگم کاملا واقعی
چند سال پیش مادر بزرگم با ما زندگی بعد که فوت کرد اتاقش خالی بود من که دلم خیلی برای مادر بزرگم‌تنگ شده بود رفتم تو اتاقش تنهایی بخوابم مادرم گفت تنها نخواب تنهایی مختص ذات پروردگار من هم با حالت ناراحتی گفتم وقتی مادر بزرگ زنده بود این اتاق خالی نبود نمیخوام اتاقش خالی باشه لج کردم رخت خوابم بردم تو اتاق
چون از حرف مامانم ترسیدم لامپ مهتابی رو روشن گذاشتم در رو هم باز چشمتون روز بد نبینه یک دفعه دیدم لامپ شروع کرد به روشن خاموش شد و چشمک زدن مهتابیای قدیم یادتونه تا میخواست روشن بشه چند بار روشن خاموش میشد یک دفعه روشن میشد این روشن بود یهو شروع کرد به روشن خاموش شدن در همین حین دیدم یک سایه سیاه پشت در داره از در خودشو آویزون میکنه مثل میمونا در رو هم عقب و جلو میبرد پشت در بود یعنی تو اتاقم بود توفاصله در و دیوار یعنی در باز بود از ترس باز گذاشته بودم اونم پشت در تاب میخورد و درو عقب جلو میبرد هر کار کردم نمیدیدمش قط سایه سیاه درازی بود منم که فکر کردم داداشمه تند تند فوشش دادم گفتم‌گم شو فکر کردی میترسم برو گم شو اونم در حالی که آویزون بود از در و درو عقب جلو میبرد به کارش ادامه میداد چون دیدم توجه نمیکنه ترسیدم مثل میمونا از بالای در آویزاون بود درو عقب جلو میبرد لامپ مهتابی هم تند تند روشن خاموش میشد که یکدفعه دیدم لامپ کاملا روشن شد و اونم پشت در محو شد منو میگی یک پا داشتم دوپا دیگه هم قرض کردم دویدم تو حال گفتم راست گفتی مامان و داستانو براش تعریف کردم وقتی امدم تو حال داداشم خواب بود رختخوابم بردم کنار مامانم از ترس هنوز برای هر کسی تعریف میکنم باورش نمیشه ولی این واقعا تجربه خودمه ازاون روز به بعد هیچ وقت تنها نخوابیدم (این خاطره کاملا واقعی بود )


@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


سلام این ماجرا که میخوام بگم براتون کاملا واقعی
مادربزرگ خدابیامرزم تعریف میکرد که پدرشون که ساکن روستا بودن باید ساعت پنج صبح میرفتن سر زمین و آب میدادن زمین رو تعریف میکردن وقتی پدرشون تو تاریکی راه میفتادن میدیدن که یک گوسفند دنبالشونه و باهاشو به مدل صدای زنانه صحبت میکرده و میامده دنبالشون بعد که پدرشون بر میگشته طرفش متوقف میشده نزدیکش میرفته باز غیب میشده باز تا حرکت میکرده به کاراش ادامه میداده و هر بار به یک صورت با پدر مامان بزرگم ارتباط برقرار میکرده مثلا تعریف میکرده سر چاه مزرعه به شکل کفتر باغی در میامده و مدام دنبال پدرشون بوده و باهاش صحبت میکرده
تعریف میکرد که جن خانم بوده و دنبال پدرشون بوده یه بار که پدر مادر بزرگم که رفتن سمت طویله دیدن یک خانم بالباس سفید و موهای بلند پشت سرشه پدر مامان بزرگم که فهمیده همون جنه هست میگه دست انداخته و کمند موهاش رو گرفته جنه که موهایش تو دست پدر مامان بزرگم بوده و پدرشون اونو باموهاش میگه کشونده کف طویله میگه باهمون صدای همیشگی گفته اگه موهامو ول کنی میرم دیگه نمیام دیگه حتی طرف چند نسلت هم نمیرم دست از سرشون بر میدارم مادر بزرگم‌میگه پدرشون ول نکرده موهاشو اونم بزور خودشو کنده از دست پدرشون و خورده به یک گوساله ؛ گوساله که گوساله مادر بزرگم بوده از غذا ؛: گوساله میفته فرداش سقت میشه مادر بزرگ میگفت خیلی گریه کرده چون اون موقع کوچیک بوده و گوسالشو خیلی دوست داشته ولی گفت دیگه پدرشون اون جن رو بعد از اون ماجرا ندیده ( به نقل از مادر بزرگم که پدرشون مزرعه داشتن )


@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


سلام من هاشمم،این داستانی ک میگم همشو دیدم کاملا واقعیه من ی مدت تو باغ زندگی میکردم،باغمون دوتا سگ داشت هرشب این سگا به بالا پشتبوم نگاه میکردنو پارس میکردن بعضی وقتا هم انگار دنبال یه چیزی میدویدن ک بگیرنش دور خونه میچرخیدن،اولین شبا میگفتم شاید موشی شغالی چیزی میبینن اما تا یه شب ساعت دوازده و نیم رفتم دستشویی اول یه سایه که از پشتبوم افتاده بود تو حیاط پشتی باغ سایش مثل سایه آدم بود آدم قد کوتاه گفتم دزده رفتم بالا دیدم هیچی نیست گفتم حتما خیالاتی شدم اومدم لب پشتبون دیدم ۲تا پا ک رنگشون مثل خاکستر آتیش بود دارن تو باغ قدم میزنن هیچی نگفتم آروم اومدم پایین یه ذره ک دقت کردم دیدم راه نمیرن پاهاشونو میکشیدن پاهاشون مثل ناخونای بلد عین پاهای کوآلا بعد ترسیدم رفتم تو خونه درو قفل کردم خوابیدم فرداش به یکی از باغدارای اونجا قضیه رو گفتم اون گفت اینا کاری با تو ندارن تو باغ منم هستن گفتم یکیه ها گفت نه یکی نیستن چندتان شبا همین جوری تو باغا قدم میزنن دنبال مادرشون میگردن گفتم مگه مادرشون کجاس تو باغاس ک دنبالش میگردن گفت آره قبل از اینکه اینجا ها باغ بشه مردم میومدن اینجا برای تفریح ی روز ی بچه مادر اینارو میبینه دنبالش میره تا اینکه گم میشه بعد دعا نویس میارن تو محل دعا نویسه جنو احضار میکنه بعد طلب بچه رو میکنه جنه جناز بچه رو میده پدر و برادر اون بچه مو های جنه رو میکشن تا پاره میشه جنه بیهوش میشه بعد مو هاشو میبرن تو اون محل میکردونن بعد چندتا توله سگ میبینن جلوی توله ها آب جوش میریزن رو مو ها و بعد آتیشش میزننو همونجا میندازن از اون به بعد اینا تو اون زمینا میگشتنو دنبال مادرشون بی آزارم هستن کلی ازش تشکر کردمو اومدم الان ی دوسالی میگذره اونا اونجان منم بعضی اوقات باهاشون ارتباط برقرار میکنم ممنون ک داستان منو خوندین
#ارسالی از اعضاء😱



سلام! اين اتفاقى كه ميخوام بگم حدود سه هفته پيش افتاد...مامانم رفته بود بيرون...من بهش زنگ زدم كه گفت تو تاكسى نشستم...حدود ده دقيقه بعدش بدون اينكه زنگ خونه رو بزنه اومد تو خونه...در خونه هم باز بود...سلام كردم بهش...اونم رفت لباساشو عوض كنه...من داشتم درس ميخوندم كه يه سؤالى برام پيش اومد...مامانمو صدا زدم كه ازش بپرسم ولى جواب نداد...بيخيال شدم...رفتم تو آشپزخونه كه آب بخورم وقتى اومدم بيرون هرچى گشتم مامانمو پيدا نكردم...هى صداش ميزدم...ولى جواب نميداد...زنگ زدم به گوشيش كه گفت هنوز تو ماشين نشسته منتظره مسافر بياد تا ماشين حركت كنه...انقدر اون لحظه ترسيدم كه فقط جيغ زدم...مامانم وقتى اومد خونه بهش گفتم گفت توهم زدى ولى من مطمئنم همچين اتفاقى افتاد...قسم ميخورم راست گفتم😰😰.
#ارسالی_اعضا

«داستان خنده های اجنه»

سلام: جواد هستم این داستانی که می‌خوام بگم کاملا واقعیه دقیقا تو سال 86 بود. من اون موقع 14 سالم بود. ما توی یکی از روستاهای کرمان زندگی میکنیم به اسم (باغابر) ماجرا از اونجا شروع شد که دم غروب بود که یکی از دوستان امد دنبالم گفت بیا بریم روی اسب ما یه شال بندازیم سردش نشه پاییزم بود. با موتور رفتیم بیرون از روستا بود خیلی هم دور بود باید ٣, ٤ کیلومتر جاده خاکی سنگی میرفتیم تا به حاشیه رودخونه که زمین اونا بود میرسیدیم. رفتیمو رسیدیم به اونجا اسب رو با میخ طبیله کوبیده بودن کنار رودخونه. اونجا همینجوری که داشتیم شال رو می بستیم به اسب یهو!!!! یه صدای خنده دسته جمعی از فاصه نزدیک انگار بیست نفر همزمان بخندن شنیدیم خنده های وحشتناک مرموزی بود! ولی هرچی نگاه کردیم موجودی نمی دیدیم فقط صدا بود بعد شروع کردن به خوندن یه شعر عجیب عربی مانند.من دوستم گفتم اینا کی هستن کشاورزن؟ گفت کشاورز تو این زمستون! گفتم پس کی هستن یه لبخند زد گفت (جن) تا فهمیدم جن بودن یه ترس شدیدی پیدا کردم قلبم داشت می پوکید, مو به تنم سیخ شده بود پاهام میلرزید وحشت زده بودم ولی اون نمی ترسید چون قبلا تجربه کرده بود.خیلی می ترسیدم هوا کم کم تاریک شد! برگشتیم تو راه که میومدیم مدام پشت سرمو نگاه میکردم همش بنظرم میومدن.هنوز که هنوزه با اینکه چندسال گذشته هنوز اون صداها تو گوشمه.ولی دیگه هرگز اونجا نمیرم. ببخشید زیادی نوشتم اما واقعیه!
#ارسالی_مخاطبین
سالها پیش ما توی یکی از روستاهای اطراف نیشابور زندگی میکردیم.
ما یک زمین داشتیم که به خاطر گرمی هوا مجبور بودیم شب ها زمین را ابیاری کنیم تا پرت اب کمتر باشه.
فاصله زمین از روستا هم در حد ۷۰۰ متر بود.
یک شب که ساعت تقریبا دو شب پدرم منو بیدار کرد تا برم از اب سرکشی کنم .
از خواب بیدار شدم و رفتم سر زمین. اون شب باد شدیدی بود و صدای به هم خوردن درختان یک دلهره تو دلم ایجاد کرده بود. به هر حال سر زمین رسیدم و مشغول شدم به چک کردن مسیر اب.
ماه هم کامل بود و قشنگ همه جا را روشن کرده بود .
زیر دست زمین ما یک باغ انگور بود . من همین طور که کارمو انجام میدادم یک لحظه فکر کردم از داخل اون باغ یک جیزی به طرفم میاد .
خیلی جدی نگرفتم ولی دفعه بعد که دقیق تر نگاه کردم دیدم واقعا یک چیزی داخل باغ داره میاد طرف من.
اون دقیقا مثل یک ادم بود ولی قدش اندازه نیم متر بود .
ترس وجودمو گرفته بود نمیتونستم فرار کنم اونم همینطور بهم نزدیک میشد . با خودم گفتم شاید ادمه منو ندیده صدامو در بیارم میفهمه من اینجام. ولی هر چی صدامو در اوردم اهمیت نمیداد تا اینکه قشنگ نزدیکم شد و از نیم متری من رد شد . لباسی نداشت و صورتش خیلی مشخص نبود چطوری هستش ولی ساختارش دقیقا مثل انسان بود و همینطوری رفت تا لا به لای درختان ناپدید شد. من که از ترسم زبونم بند اومده بود سریع زمین را ترک کردم و خودمو به خونه رسوندم . پدرم گفت چی شده چرا اومدی . منم داستان رو براش توضیح دادم.

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
سلام..من 34سال سن دارم .وحدود 9ساله باجن رابطه دارم ،ورابطه ماازیک باغی که مااونجا باخانواده دعوت بودیم ،وصاحب باغ که شوهر خاله من بود یک دعا نویس را دعوت کرده بود،غروب اونروز من تنها به تح باغ رفتم،ودیدم اون دعا نویس باخودش حرف میزند وآتیش هم جلویش روشن بود همین جور که داش دعا میخوندومن هم میدیدم.یکباره آتش خاموش شد واون مرد سرش را محکم فشارمیداد ومن هیچ عکس العملی نشان ندادم وبعد از چند دقیقه برگشتم.ازاون شب شروع شد ومن فکر میکردم خیالات دارم،ودرحال حاضر چند سال گذشته ویک مرد جن ویک زن ودو فرزندشان را در خانه میبینم وهمسرم ازاین موضوع مطلع میباشد وشاهد جابه جایی اجسام یا شیشه شکستن یا صداهای متفاوت شده است ولی اول نمیدونست تاجریان را 6ساله پیش بهش گفتم وکم کم عادت کرد ..باتشکر

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
سلام...
چند سال پیش بعد از رفتن مهمونامون داشتم مامانمو صدا میکردم. ولی جواب نمی‌داد و داشت از پله میرفت ب سمت طبقه بالا... منم همینطور دنبالش میرفتم تا ب آخرین پله ک رسیدم خاستم دست بزنم بهش تا متوجه شه ک یهو غیب شد و صدای مامانم از تو پارکینگ اومد...

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
سلام.هانیه هستم از کرمانشاه
حدود پانزده سال پیش ی خواب دیدم که هنوز تو ذهنمه...
تو این خواب منو برادرم بچه تر شده بودیم و من میخواستم اسمشو توی یه مدرسه ثبت نام کنم.مدرسه تو خواب من خیلی خیلی قدیمی بود تو محله خیام کرمانشاه بود.تو خواب خیلی در زدیم که در مدرسه رو واسمون باز کنن که اسم داداشمون اونجا بنویسیم.بعداز کلی در زدن ی پیرزن خیلی زشت و فرتوت اومد دروباز کرد.خیلی قیافه زشتو وحشتناکی داشت.بهم گفت نمیذارم اسم داداشتو اینجا بنویسی .هرچی اصرار کردم که بذاره بریم تو مدرسه نگذاشت .یهو چنگ انداخت گردن داداشم که خفه ش کنه.من تو خواب هرچه سعی کردن دستشو از گردن داداشم باز کنم نتونستم.داشت پیرزنه داداشمو خفه میکرد.چشمم خورد به پاش که دیدم سمه. از خواب پریدم.خواب خیلی بدی بود چون جلو روم داشت برادرمو خفه میکرد منم کاری نمیتونستم بکنم.صبح که شد اومدم خوابمو واسه خونواده تعریف کنم که دیدم جای پنجتا انگشت زیر گردن برادرمه که سیاه و کبود شده.جالبیش اینجاست که همون خوابو مادرمم اونشب دیده بود.درصورتی که برادرم شبش سالم بود صبح جای پنج تا انگشت زیر گردنش بود... چند سال بعد خیلی اتفاقی گذرم افتاد به محله قدیمی خیابان خیام تو کرمانشاه. اتفاقی رفتم توی یکی از کوچه های اونجا که یهو خشکم زد ...
همون مدرسه قدیمی که اون سال تو خواب دیدم همونجا بود. من باور کنید اولین بار بود اون محله میرفتم ولی چند سال قبلش خواب اونجا رو دیده بودم.
وقتی اونجا رو دیدم از ترس پامو گذاشتم رو گاز و فرار کردم...

@tarsangiz
#ارسالی__مخاطبین

اسم من حامد هست...
تقریبا اواخر زمستون بود ،و هوا کم کم داشت معتدل میشد .در همین روز ها بود که قرار شد بخاری خونمون رو جمع کنیم.

ما جای کافی در انباری نداشتیم ،پس تصمیم گرفتیم اون رو در پشت بام اپارتمان
قرار بدهیم ....
شب بود و هوا تاریک..، من تنهایی داوطلب شدم که بخاری را به بالا ببرم .تقریبا داشتم نزدیک در پشت بام میشدم که چشمم خورد به شیشه در اهنی پشت بام ...کمی دقت کردم و متوجه سایه شیئی بر روی در شدم که سایه اش بروی شیشه افتاده بود .
شیشه در, اصلا شفاف نبود و نمیتوانستم به راحتی چیزی را ببینم ..
پس بیخیال شدم و به راه افتادم.

خواستم در را باز کنم که دیدم قفل است و من هم کلیدی ندارم ....
دوباره چشمم خورد به شیشه در ....
این بار فهمیدم اشتباه متوجه شدم!
اون سایه....!
هر چقدر که دقت کردم ،دیدم نیم رخ صورت است !چهره تاریکی داشت ...
خیلی ترسیده بودم کل بدنم در تلاطم بود و عرق سرد از پیشونیم به پایین میریخت .
خواستم فرار کنم اما دیدم فرد پشت در صورتش را به سمت من چرخاند و بعد صورتش را محکم چسباند به شیشه!!

همانجا بخاری را وسط راه پله رها کردم و دویدم به سمت خانه خودم..
وقتی برای مادرم موضوع را تعریف کردم باور نکرد و گفت:حتما یکی از همسایه ها بوده.
من ادامه ندادم ..اما دلیل جامع و کاملی برای حرف مادرم داشتم ....


در قفل بود..!!!

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
پدرم چند سال پیش یه خونه ای تو اطراف تهران در یکی از روستاها میخره تا اوقات فراغت رو اونجا سپری کنیم.
مادرم میگه همون سال تابستون رفتیم اون خونه، داشتم از پله ها پایین میومدم یهو یه زن جلوم ظاهر شد و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار میداد و اجازه نمیداد نفس بکشم و پشت سرهم میگفت از خونه ی من برین بیرون، مادرم میگه دیگه کلا نفسم قطع شده بود که ولم کرد و پخش زمین شدم ،اون زنم ناپدید شد!!!
همون سال پدرم مریضی سختی گرفت و فوت کرد.
بعدها که من و خواهر برادرای دیگه ام بزرگ شدیم و رفتیم اونجا خونه پایینی کلا ویران شده بود اما خونه بالایی سالم بود(اونجایی که اون زن به مادرم گفته بود از خونه اش بریم بیرون)... بدون حتی کوچیک ترین آسیبی، واقعا تعجب کرده بودیم.
اونجا صداهای عجیب و غریب میشنیدیم و هنوزم بعضی وقت ها میریم و میشنویم .
راستش!! من خودم با چشمای خودم چیزی ندیدم جز رد پا روی آب انبار...

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
این داستانی که میخوام بگم رو من از مادرم شنیدم و مادرم هم از حال بد و زار داییم و حرف های مادر و مادربزرگش شنیده...


مادرم میگه خیلی سال پیش که بچه بوده و برق و گاز نبوده اون زمان با نفت ،گردسوز روشن میکردن برای روشنایی خونه اشون و یه اجاق های داشتن برای گرم کردن خونه هاشون...
چون باباشون تو معدن کار میکرده و نبوده، برادربزرگ ترش(دایی بزرگ من که مثل اینکه اونموقع ۱۰سالش بوده)تا حدودی مسئولیت نگهداری بچه ها گردنش میوفته.
یه روز مجبور میشه بره یه ده دیگه نفت بیاره اما چون پیاده بوده صبح زود حرکت میکنه و تا نصف شب طول میکشه تا برگرده...
توی راه خسته میشه و خوابش میگیره توی تاریکی میبینه چندتا سنگ کنار جاده ان میره تا به اونا تکیه بده و استراحت کنه(کلا تاریکی مطلق بوده) تو یه چشم به هم زدن سنگ ها تبدیل به آدم میشن و همه جا روشن میشه ... درحال جشن و پایکوبی میبینه اونا رو، که میرقصن و لباسای سفید تنشونه!!!
داییم از ترس از اونجا بلند میشه یکم فاصله میگیره ازشون دوباره با یه چشم به هم زدن اونا تبدیل به سنگ میشن ... اون طفلک از ترس بدو بدو بقیه راه رو میاد ،توی راه بخاطر تکون خوردن های زیاد در دبه ها شل میشن و چون روی کمرش گذاشته بوده نفت روی کمرش میریزه تاول های بزرگی میزنه... مامانم میگه تا یه هفته تب و لرز داشته و هذیون میگفته...
میگه فردای اونروزی که داییم با وحشت میرسه خونه یه نفر اومده گفته منم داشتم رد میشدم و این صحنه رو دیدم اما انگار پسرتون گوشاش نمیشنید چون هرچقدر صدا میکردم متوجه من نمیشد!!

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین

سلام ، من امیرحسام هستم و الان ۱۴ سالمه. این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مال 6 سال پیشه و کاملا واقعیت داره .

دقیق یادم هست روز پنجشنبه بود و من با پدر و مادرم برای تعطیلی پنجشنبه و جمعه رفتیم خونه مامانبزرگم ، خونه مامانبزرگم تو یک روستا در نزدیکی شهر فریمان هست ، من اون موقع 8 سالم بود و کلاس دوم ابتدایی بودم ، من خیلی باغ خونه مانبزرگم رو دوست داشتم و با پسر عمو هام بازی میکردم ، اون روز فقط من و مامان و بابام و مامانبزرگم بودیم ، تو ساعت 6 صبح رفتم از باغ صندلی که دیشب یادمون رفته بود از باغ بیاریم‌ تو خونه بیارم ، تو اون روز یک برف شدیدی اومده بود ، همینطور که داشتم صندلی رو بلند میکردم یک لحظه احساس کردم پشتم یک نفر دوید به سمت دَر خونه ، اول فکر کردم بابام بود ولی همون موقع بابام منو از خونه صدا کرد که چرا آنقدر دیر کردم ، شاید باورتون نشه ولی من اصلا نترسیده بودم و سریع پشتم رو نگاه کردم و یک چیزی دیدم که هنوز بهش فکر میکنم خیلی میترسم و شب نمیتونم بخوابم ، به نظرتون اون چی بود ؟ الان بهتون میگم = دیدم روی برفا رَد سُم اسب هست. 😱😱 بله جن بود ، و من دیگه توی باغ خونه مامانبزرگم هرگز تنها نمیرم

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
باسلام
من چندین ساله که این موجودات رو بصورت تصادفی میبینم و خانواده من از این موضوع با خبر هستن
چند ساله پیش من شرکت کار میکردم و اصلا خونه نمیرفتم خوابگاه داشتیم
شنیدم خانوادم به خونه جدید رفتن و مادرم روز اول اسباب کشی زمین خورده و پاش مشکل پیدا کرده و بعد دوماه هنوز خوب نشده یه روز جمعه رفتم خونه و ناهار خوردیم و رفتم خوابیدم ،چشمامو که باز کردم دیدم یه موجودی روی پنکه بالای سرم نشسته بهم گفت از این خونه برید اینجا دروازه ما به یه دنیای دیگه میتونی دیوار های سمت راست خونه رو چک کنی نشونه داره
همون موقع بلند شدم و موضوع رو به پدرم گفتم
و رفتیم دیوار ها رو چک کردیم جالب بود که تمامی دیوار های سمت راست خونه از وسط(دقیقا وسط)ترک داشت تا پایین فوری رفتم بنگاه برای اینکه دنبال خونه باشم اولین بنگاه دار گفت کجا میشینید آدرس رو که دادم گفت اون خونه نفرین پشتشه صاحب قبلیش خونه رو عوض میکنه با یه مینی بوس روز دوم موتورش میسوزه میره که ماشین رو پس بده ازش تحویل نمیگیرن و دم در خونه سکته میکنه و میمیره

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
تقریبا ۱۵سال پیش برادرم میره خونه ی مادربزرگم تو شهرستان، داشته میرفته بیرون از خونه تو اِیوون شاخه ی درخت میخوره به چشمش... برادرم بدون اجازه مادربزرگم اَره برمیداره (مثلا خوبی کنه)اون شاخه ی مزاحم رو اَره میکنه... مادربزرگم میاد میبینه اینکارو کرده ناراحت میشه میگه چرا اینجوری کردی آخه!!!
همون شب برادرم اِیوون خونه ی مادربزرگم میخوابه، میگه تازه چشمام گرم شده بود که میبینه چند نفر اومدن خونه به مادربزرگم میگن کدومشون بریده؟! اما قبل از اینکه اون چیزی بگه نگاهشون میوفته به داداشم میان سمتش !! داداشم میگه یه نفرشون روی شکمم نشست ،یه نفرشون روی گردنم، یه نفرشون روی پاهام، یه نفرشون بالای سرم وایستاده بود و نگام میکرد...


حالا بقیه ی داستانو از زبون دایی و پسر داییم که اونشب کنار داداشم خوابیده بودنو تعریف کردن میگم...
پسر داییم میگه یه دفعه دیدیم برادرت نفس های نامنظم میکشه بدون اینکه بدنش تکون بخوره اما انگار تحت فشارِ، با چشمای از حدقه دراومده داره بالاس سرش رو نگاه میکنه بدون اینکه بدنش اصلا تکون بخوره فقط رنگش لحظه به لحظه کبود تر می‌شده...
میگه هرچقدر صداش میکردیم و تکونش می‌دادیم اصلا واکنش نشون نمیداد ... تا مادربزرگم میاد بالای سرش وایمیسته یهو نفس عمیق میکشه و چشماش رو تکون میده به بقیه نگاه میکنه!!
و برای بقیه تعریف میکنه چه اتفاقی افتاده تو خواب براش ... اما داییم میگه اصلا خواب نبودیم که تازه رختخواب پهن کردیم که بخوابیم که تو اینجوری کردی.
حالا از اون سال تا الان برادرم دیگه خونه ی مادربزرگم نخوابیده 😂 نمیدونیم توهم زد یا نه اما خاطره ی بدی شده براش...
از مادربزرگمم میپرسیدیم فقط لبخند میزد و سکوت میکرد😐

@tarsangiz
#ارسالی_مخاطبین
چند سال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام (شنیده بودیم خیلی باصفاعه و میشه گفت نسبت به جاهای دیگه خلوت تره) ... من به خواهرم گفتم بیا بریم یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم!!
شانس ما تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن، یهو خواهرم گفت بدنش یه دفعه ای سنگین شده و سرش درد میکنه، ازم خواست که برگردیم پیش بقیه... باعث تعجب بود چون حالش خیلی خوب بود یه دفعه ای اینجوری شد!! خلاصه بنده خدا تا زمانی که ما بیرون بودیم از جاش بلند نشد میگفت بدنش سنگین شده و بی حس...تا برگشتیم خونه.


[من از بچگی یه عادتی دارم موقع خواب پاهام رو تکون میدم تا خوابم ببره اینکار یه صدای خفیفی ایجاد میکنه موقع خواب ...کسایی که خواب سبک و حساسی دارن اذیت میشن]

اونشبم طبق معمول داشتم پاهامو تکون میدادم آبجیم گفت سارا پاهاتو تکون نده اذیت میشم، منم با اینحال که خوابم نمی‌برد اونجوری، پاهامو تکون ندادم اصلاً ! دو دقیقه بعد دوباره گفت سارا میگم پاتو تکون نده، من گفتم آجی باور کن تکون نمیدم! گفت: عه صداش تو سرمه فکر کردم تکون میدی .دو سه دقیقه ی دیگه با صدای بلند گفت: سارا اذیت نکن دیگه پاتو تکون نده ،گفتم به خدا تکون نمیدم! با عصبانیت گفت وقتی صداش میاد یعنی تکون میدی اما واقعا من تکون نمیدادم🤷‍♀

[اتاقمون مشترک بود و اینکه منظورم از تکون دادن،مالیدن پاها به همدیگه اس انگار که میخوای گرم کنی... کف دستاتون رو به هم بمالین یا همو سائیدگی متوجه میشین منظورمو]😊خلاصه این شد بساط هرشب ما ...

یه شب که طبق معمول ازم خواست پامو تکون ندم بهش گفتم اگر حرف منو باور نمیکنی من میشینم، نمیخوابم (فرداش امتحان ترم داشتم کلاً از استرس خوابم نمیبرد ) ببینم بازم شک داری که من دارم اذیتت میکنم یا نه!!
تازه چشماش گرم شده بود که یه دفعه چشماشو باز کرد (قرمز قرمز شده بودن از بیخوابی...چون اصلا نمیتونست بخوابه) گفت پاهاتو تکون نده، گفتم باور کن من نیستم😢
اونموقع بود که منم ترس تمام وجودمو گرفته بود میگفت صداش داره هر لحظه بیشتر و نزدیک تر میشه...ما اونشب دوتایی کلی نماز خوندیم و قرآن خوندیم و صلوات فرستادیم تا خواهرم آروم بشه اما اصلا فرقی نمیکرد! گوشاشو محکم میگرفت تا دیگه نشنوه اما انگار صدا تو سرش بود...
طفلک تا یه هفته همونجوری بود تا اینکه مامانم به یکی از دوستاش گفت اینجوری شده اونم گفت برین پیشِ، پیش نمازِ مسجد سَرکتاب باز کنه، مامانمم پیش سِیّد رفت... خدا بیامرزش، گفت از گله ی گوسفند رد شده همزاد اونا افتاده روی دخترتون ... چند تا آیه خوند فوت کرد روی صورت خواهرم یه چيز باور نکردنیه اما واقعا خواهرم خوب شد🤷‍♀

الانم حرفش میوفته چشماش اشک جمع میشه و میگه واقعا تو اون چند روز عذاب میکشیده😬
@tarsangiz
سلامم مهدیم خب قبل اینکه داستانمو بگم باید بگم اصن من ب جن اعتقاد ندارم یا روح اصنم مذهبی نبودم هیچوقت اما وقتی ۹ سالم بود ی اتفاق عجیب افتاد اونموقع خونمون توی بیابون بود همه هم داستانه جن میگفتن منم اصن نمی‌ترسیدم ی که شب ک می‌خوابیدم عادت کرده بودم پتورو کامل بکشم رو خودم داداشم پیشم می‌خوابید بعضی وقتا زیره پتو حرف می‌زدیم اما ی روز از خواب بلند شدم زیر پتو دسته داداشمو دیدم پتورو کشیدم اما دیدم هیچکی نیس اونجا! فک کردم شوخی کرده همین دوروبراس اما دیدم ت اتاقه خودش خوابیده زیاد ب روی خودم نیاوردم اما فرداش بازم از خواب پا شدم اینطوری شد زیر پتو ی صورت دیدم معلوم نبود با ی دست ک نزدیکه صورته بود صورته یه پسر ناراحت بود انگار داشت زمزمه میکرد و گریش می‌گرفت بعد گفتم محمد(اسمه داداشم) بس کن بازم کشیدم پتورو کسی نبود ایندفعه خیلی ترسیدم ب مامانم گفتم چی شده گف خیالاتی شدی اما مطمعنم دیدمش دیگ هم از اون موقع اتفاقی نیفتاد اما مطمئنم ی پسرو دیدم ک گریه میکرد بعد ب یکی از دوستام ک توفازه این چیزا بود گفتم اون گف این نزدیکا عبدالمالک ریگی ی پسرو کشته باید بگم عبدالمالک ریگی ی تروریست قدیمی بود ت ایران ک سر می‌برید ت بیابونا خونمونم ت اون نزدیکیا بود همیشه هم ازش میترسیدم ک به ماهم حمله کنه دوستم گفت شاید روح اون ت خونتونه دیگ از اون به بعد ترسیدم از اون موقع تاحالا هم ی بارم پتورو کامل نکشیدم رو خودم اما بازم بگم هنوزم اعتقاد ندارم ب روح چرا ی روح باید بیاد پیشه من ؟!‌ اگ واقعی باشه چرا نرفت پیش عبدالمالک ریگی اونو بترسونه؟؟ اما بازم مطمعنم ک یه پسرو دیدم ک داداشم نبود خیلی ممنونم ک خوندین داستانمو 💗🖐️

#ارسالی_مخاطبین


@tarsangiz