تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی
87.6K subscribers
957 photos
313 videos
20 files
1.1K links
ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی

مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر

برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی

اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Download Telegram
«آلبوم عکس، کشف نفت در ایران»

نه تصویر در این آلبوم می‌بینیم. تصویر اول و دوم، آن مرد فربه، ویلیام دارسی است. عکس سوم سه مرد از گروه اکتشافی بریتانیا، نفر اول سمت چپ جورج رینولدز است، سرپرست گروه. عکس چهارم، مستر بردشاو است، با گاریچی ایرانی‌اش، دو عکس بعدی اولین چاه نفت خاورمیانه در مسجد سلیمان را می‌بینیم (1908)، عکس هفتم و هشتم مورگان، باستان‌شناس فرانسوی است، او بود که وجود نفت در ایران اشاره کرد و بعدها ده سال در شوش کار حفاری باستان‌شناسی انجام داد. عکس آخر هم آنتوان کتابچی‌خان است، رئیس گمرک ایران. برای توضیح بیش‌تر به پست پیشین بنگرید.

بیشتر این تصاویر در آرشیو تاریخ شرکت بی.پی (بریتیش پترولیوم) آمده است، با عنوان «نفت اول»!

#مستند
@tarikhandishi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«در جستجوی نفت...»

پیشنهاد می‌کنم این ویدئو را حتماً ببینید. گروه اکتشاف انگلیسی را در کوه و دشت در مسجدسلیمان می‌بینید که پای پیاده در جستجوی نفت‌اند و نخستین چاه نفت ایران و خاورمیانه را پیدا می‌کنند (۱۹۰۹؛ برابر با ۱۲۸۷ شمسی).

برای توضیح بیش‌تر دو پست پیشین را ببینید.

#مستند، #داستان_نفت
@tarikhandishi
«بزرگ‌ترین پروندۀ رشوه‌خواری در قرن نوزدهم»


خواندن این نوشتار را به خصوص به کسانی پیشنهاد می‌کنم که گمان می‌کنند دموکراسی در طول تاریخ خود با فساد بیگانه بوده و اصلاً دموکراسی و جمهوری ظهور کرد تا فساد را در میان سیاستمداران ریشه‌کن کند. فرانسه در قرن نوزدهم، دوره‌های مختلف سلطنت و جمهوری را تجربه کرد، اما از قضا بزرگ‌ترین رسواییِ فساد سیاسی در دوران جمهوری رخ داد.

پیش‌تر در نوشتاری دیگر به این مسئلۀ مهم اشاره کرده بودم که برای شناخت بسیاری از پدیده‌های سیاسی دنیای مدرن، از فاشیسم تا کمونیسم، باید از فرانسه آغاز کرد. پدیده‌هایی که در دیگر نقاط جهان در ابعاد و اشکال مهیبی بروز کرد، ابتدا در ابعاد آزمایشگاهی و گلخانه‌ای (یا حتا در ابعاد طبیعی) در فرانسه رخ نمود. یک دلیل ساده و مهم این امر این است که فرانسه به لحاظ تجربۀ تاریخی پیشتاز بود و در نتیجه چیزی که قرار بود در آینده تبدیل به پدیده‌ای جهانی شود، ابتدا در فرانسه خود را نشان می‌داد.

نکتۀ دوم این‌که اگر با تاریخ فرانسه قدری آشنا باشید، می‌دانید که فرانسه دوره‌های متفاوتی را سپری کرده است. در اینجا این دوره‌ها را گذرا مرور کنیم:

ــ رژیم سابق یا آنسیه رژیم: حکومت فرانسه پیش از انقلاب ۱۷۸۹
ــ جمهوری اول فرانسه: از ۱۷۹۲ تا ۱۸۰۴
ــ امپراتوری اول فرانسه: از ۱۸۰۴ (تاجگذاری ناپلئون) تا ۱۸۱۵ (شکست و برکناری ناپلئون)
ــ دوران بازگردانی: از ۱۸۱۵ تا ۱۸۳۰ (بازگشت دودمان بوربون به سلطنت)
ــ دوران سلطنت ژوئیه: از ۱۸۳۰ (یعنی از انقلاب ژوئیه) تا انقلاب ۱۸۴۸
ــ جمهوری دوم فرانسه: از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۲
ــ امپراتوری دوم فرانسه: از ۱۸۵۲ تا ۱۸۷۰ (یعنی از کودتای ناپلئون سوم یا همان لویی بناپارت تا شکست او از آلمان و برکناری‌اش)
ــ جمهوری سوم فرانسه: از ۱۸۷۰ تا ۱۹۴۰ (یعنی از شکست از آلمانِ بیسمارک در جنگ ۱۸۷۰ تا شکست از آلمانِ هیتلر در جنگ جهانی دوم)
ــ رژیم ویشی: ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴
ــ جمهوری چهارم: ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۸
ــ جمهوری پنجم: از ۱۹۵۸ تا به امروز.


▪️ رسوایی پاناما

ماجرای رسوایی پاناما و افشای فساد سیاسی گسترده در جمهوری سوم فرانسه رخ داد. سال ۱۸۷۹ برای احداث کانال پاناما شرکتی در فرانسه تأسیس شد، به مدیریت فردینان دو لِسِپس، همان کسی که پیش‌تر کانال سوئز را حفر کرده بود، اما تیشۀ کلنگش در پاناما به کندی پیش می‌رفت.

بین ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۸ کمپانی پاناما پیشرفت اندکی کرده بود، در حالی که در این هشت سال ۱.۳ میلیارد فرانک در شکل استقراض از جیب مردم فرانسه درآورده بود. احداث کانال پاناما در نظر همگان مسئله‌ای ملی پنداشته می‌شد، اما به زودی مشخص شد چند سال بوده که کمپانی ورشکست شده بود و صدای آن را درنیاورده بودند و لسپس همچنان امیدوار بوده با پول‌های جدید بتواند کارها را دوباره به جریان اندازد. فاجعه اینجا بود که او برای تصویب وام‌ها در پارلمان، به بخش اعظم مطبوعات، به بیش از نیمی از نمایندگان و به همۀ کارمندان بلندپایه جمهوری رشوه داده بود. بنابراین، به قول هانا آرنت، «درست همان چیزی که در نظر مردم باید امنیت این برنامه را تضمین می‌کرد، یعنی تأیید استقراض‌ها از سوی پارلمان» به کلاهبرداری عظیمی تبدیل شده بود.

ابعاد کامل فاجعه زمانی هویدا شد که ژاک رِناک، فردی یهودی و یکی از واسطه‌های اصلی رشوه‌گیری‌ها، فهرست نمایندگان رشوه‌گرفته را در اختیار روزنامۀ «لیبر پارول» گذاشت و بعد خودکشی کرد. لیبر پارول که روزنامه‌ای به شدت یهودی‌ستیز و بی‌خریدار بود، یک‌شبه به یکی از بزرگ‌ترین روزنامه‌های کشور با تیراژ ۳۰۰.۰۰۰ نسخه تبدیل شد. روزنامه گنجینۀ خود را با نهایت احتیاط مصرف می‌کرد، یعنی نام‌ها را قطره‌چکانی منتشر می‌کرد، به گونه‌‌ای که صدها سیاستمدار چندین سال هر روز صبح روزنامه ‌را با ترس و لرز باز می‌کردند. رسوایی پاناما (باز هم به قول هانا آرنت) نشان می‌داد، نمایندگان مجلس و کارمندان دولت در جمهوری سوم «کاسب» شده بودند. اما مشکل این بود که صدها هزار فرانسوی در پی ورشکستی شرکت پاناما دارایی اندکشان را از دست دادند. در پی این رسوایی، سه دولت در سال‌های ۱۸۹۲ و ۱۸۹۳ (مصادف با دوران مظفرالدین شاه در ایران و پیش از انقلاب مشروطه) سقوط کردند. یکی دو سال بعد، «ماجرای درفوس» در فرانسه رخ داد و رسوایی پاناما به حاشیه رفت.

قصد ندارم با یادآوری این مثال، «جمهوری» و «دموکراسی» را محکوم کنم. بلکه می‌خواهم بگویم، اگر تاریخ را فارغ از نگرش‌های ایدئولوژیک بخوانیم، می‌بینیم خیر و شر، سفید و سیاه، آن‌قدر که در انگاره‌های ما معمول است، از هم تفکیک شده نیست. اینکه یک نگرش سیاسی خود را خیر و دیگران را شر می‌پنداشته، بیش‌تر شعاری مبارزاتی و تبلیغاتی بوده است تا اینکه ربطی به واقعیت داشته باشد.

برای مطالعۀ تکمیلی به پستِ «ماجرای درفوس» بنگرید:
https://t.me/tarikhandishi/638

مهدی تدینی

#فرانسه، #فساد_سیاسی، #جمهوری
@tarikhandishi
«خاکستر گاندی»


سی‌ام ژانویۀ ۱۹۴۸. مردی به دیدار گاندی آمد. به گاندی ادای احترام کرد. بعد تپانچه را درآورد و سه گلوله به سینۀ گاندی شلیک کرد. گاندی در خون غلتید؛ مردی که حدود نیم‌قرن برای آزادی، برابری و حقوق هندی‌ها کوشیده بود. قاتل او هندویی ملی‌گرا بود و گمان می‌کرد تا گاندی زنده است هند روی خوش نمی‌بیند. برای همین این آدمکشی خود را حتا کاری اخلاقی می‌دانست. در این نوشتار نگاهی می‌اندازیم به قاتل گاندی: «ناتورام گودسه».

برای اینکه این آدمکشی را بفهمیم باید دعوایی بزرگ را بشناسیم و برای شناخت این دعوا باید به سال‌ها پیش از قتل گاندی بازگردیم. از ابتدای قرن بیستم، نیروهای استقلال‌خواه هند در قالب دو حزب بزرگ سازمان یافته بودند: بزرگ‌ترین جناح «حزب کنگره» بود که گاندی به پرنفوذترین چهرۀ آن تبدیل شد؛ البته بسیار پیش می‌آمد نظر و تصمیم کنگره با گاندی متفاوت باشد، به خصوص در زمینۀ تاکتیکی، زیرا بخشی از فعالان کنگره، خشونت‌پرهیزی گاندی را درست نمی‌دانستند. دیگر حزب بزرگی که برای کسب استقلال تلاش می‌کرد، «مسلم لیگ» بود که از همان سال‌های آغازین محمدعلی جناح به رهبر آن تبدیل شد. این حزب مسلمانان شبه‌قارۀ هند را نمایندگی می‌کرد و رفته‌رفته ایدۀ «کشور مستقل برای مسلمانان» در آن پخته شد تا این‌که این مطالبه را در سال ۱۹۴۰ علناً مطرح کردند. مسئلۀ اصلی این بود که مسلمانان هند ترجیح می‌دادند زیر سلطۀ بریتانیایی‌ها باشند تا اینکه در کشوری با اکثریت هندو زندگی کنند. برای همین مسلمانان هند چندان ابایی از همکاری با انگلیسی‌ها نداشتند. علاوه بر این دو گروه بزرگ، احزاب کوچک‌تری هم بودند، مانند حزب «هندو ماهاسبها» که آرمان‌ها و مطالباتی هندوییستی داشت و هند را متعلق به هندوها می‌دانست، نه مسلمانان؛ اما در عین حال استقلال مسلمانان و تقسیم هندِ آتی را نیز هرگز برنمی‌تافت. قاتل گاندی، از این حزب سر برآورد.

همۀ این گروه‌ها با حریفی بسیار قدرتمند و به نظر شکست‌ناپذیر روبرو بودند: «بریتانیا». اما به نظر می‌رسید زمان و زمانه به طور کلی به نفع انگلیسی‌ها پیش نمی‌رفت و به خصوص جنگ جهانی دوم قدرت‌ استعمارگر بریتانیا را به دردسر بزرگی انداخت. تکاپوهای استقلال‌خواهان از مدت‌ها پیش در هند حاکمان بریتانیایی را نگران کرده بود. وقتی انگلستان به آلمان اعلام جنگ کرد، حاکم انگلیسی بریتانیا در هند نیز بی‌درنگ به آلمان اعلام جنگ کرد. هندی‌ها می‌دانستند که درگیری هند در چنین جنگی چقدر می‌تواند خطرناک و پرهزینه باشد، برای همین حزب کنگرۀ هند به عنوان بزرگ‌ترین تشکل استقلال‌طلب هند فشار بر انگلیسی‌ها را بیش‌تر کرد. از دیگر سو، با محاسبه‌ای ساده می‌شد فهمید که وقتی بریتانیا درگیر جنگی بزرگ شده، بهترین وقت برای امتیازگیری از این حریفِ ابرقدرت است. حرف بسیاری از هندی‌ها این بود که اگر انگلیسی‌ها می‌خواهند هند در جنگ طرف انگلستان باشد، این همراهی هزینه‌ای دارد و هزینۀ آن اعلام استقلال هند است. اما انگلیسی‌ها تنها حاضر بودند امتیازات ناچیزی بدهند.

در چنین شرایطی گاندی و حزب کنگره «جنبشِ هند را رها کنید» (Quit India Movement) را در اوت ۱۹۴۲ آغاز کردند که هدفش فشار آوردن به شیوۀ بدون خشونت به انگلیسی‌ها بود. حاکم بریتانیایی بی‌درنگ واکنش نشان داد و هزاران نفر، از جمله گاندی، را بازداشت کرد. این افراد تا اواخر جنگ (۱۹۴۴ و ۱۹۴۵) بازداشت بودند. اما چند جریان دیگر با این جنبش گاندی مخالف بودند، پیش از همه مسلم لیگ و محمدعلی جناح که آمادگی داشتند با انگلیسی‌ها همکاری کنند. علاوه بر مسلم لیگ، کمونیست‌های هندی، حزب هندوییستِ «هندو ماهاسبها» (که بدان اشاره شد) و دولت‌های شاهزادگان هندی با این جنبش مخالف بود، هر کدام به دلایل خاص خود.

پس از جنگ برای انگلیسی‌ها روشن شد که دیگر نمی‌توانند هند را نگاه دارند. شبه‌قاره در ۱۹۴۷ با ایدۀ دوملتی مستقل شد، منطقۀ اکثراً هندو «هند» و منطقۀ اکثراً مسلمان «پاکستان» شد. گاندی در ابتدا با دوپاره شدن هند مخالف بود، اما در عمل با این ایده همراهی کرد و پس از جدایی پاکستان از نفوذ معنوی خود برای فرونشاندن درگیری‌ها بهره برد. همین رویکرد او و این همه مماشات با مسلمانان برای ملی‌گرایان هندو که به خصوص در حزب هندو ماهاسبها جمع شده بودند، نه تنها پذیرفتنی نبود، که اصلاً عین جنایت بود.

پس از آنکه گاندی اعتصاب غذا کرد تا دولت هند مبلغی را طبق وعدۀ پیشین به پاکستان دهد، کاسۀ صبر گودسه لبریز شد. برنامه‌ریزی کرد تا گاندی را بکشد، چون به زعم او، گاندی نه پدر هند، که «پدر پاکستان» بود...

در پیوست پیکر گاندی را در مراسم مرده‌سوزی در میان شعله‌ها می‌بینید تا خاکسترش را به گنگ بسپارند.

مهدی تدینی
#گاندی، #هند، #ترور، #شخصیتها
@tarikhandshi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«خاکستر گاندی»

نشسته‌اند بر خاکستر گاندی... خاکسترش را جدا می‌کنند تا به رود بسپارند...

فوریۀ ۱۹۴۸، پس از سوزاندن پیکر گاندی... وقتی به دست یک ملی‌گرای هندو به قتل رسید.

برای توضیحات بیش‌تر به پست پیشین بنگرید.

#مستند
@traikhandishi
‍«دستگاه اعدام»


تا پیش از ساخت و به‌کارگیری گیوتین، شیوۀ یکسانی برای اعدام وجود نداشت؛ بسته به طبقۀ اجتماعی فرد محکومِ به اعدام و بسته به نوع جرم، اعدام صورت می‌گرفت که البته یکی از دیگری فجیع‌تر بود: نجیب‌زادگان و ثروتمندان را با شمشیر مخصوصی گردن می‌زدند (محکوم بر صندلی مخصوصی می‌نشست و جلاد...)؛ مرتدان را بر کومۀ هیزم زنده‌زنده می‌سوزاندند؛ یاغیان و مجرمان سیاسی را چهار تکه می‌کردند؛ دزدان را دار می‌زدند و جاعلان سکه را زنده‌زنده در دیگ آبجوش می‌پختند. وقتی این‌ها را یادآوری می‌کنیم تازه متوجه می‌شویم که چرا هدف از ابداع گیوتین «انسانی‌ کردن» اعدام بود!

پیش از آن‌که گیوتین، این ماشین اعدام، ساخته شود، کسانی بودند که حتا از لغو مجازات اعدام سخن می‌گفتند، مانند لویی‌ـ‌میشل لو پلتیه (Louis-Michel Le Peletier) و شگفتا که در میان کسانی که با او موافق بودند نام کسی چون روبسپیر هم دیده می‌شود، کسی که بعدها مسئول اصلی کشتارهایی بی‌رحمانه شد و اصلاً نامش مترادف حاکمیت وحشت در تاریخ است! اما در آن زمان ایدۀ لغو مجازات اعدام خریداری نداشت. جامعه هنوز خون دوست داشت و تا گردنی زده نمی‌شد و خونی فوراه نمی‌کشید، باور نمی‌کرد تغییری رخ داده باشد.

در این‌جا باید از یکی از شخصیت‌های خاص تاریخ نام برد: شارل ساسون (Charles Sanson)، جلاد پاریس. شغل او گردن‌زنی بود و از ۱۷۷۸ رسماً جلاد پاریس شد. ساسون قرار بود پزشک شود، رشتۀ پزشکی می‌خواند، اما به دلیل مشکلات مالی درس را رها کرد و ناگزیر حرفۀ جلادی پیشه کرد، و البته هیچ نمی‌دانست قرار است معروف‌ترین جلاد تاریخ شود! اما در این اثنا در فرانسه انقلاب شد و بازار گردن‌زنی داغ شد! به همین دلیل، از قضا شارل ساسون خود از جمله کسانی بود که اصرار داشت شیوۀ جدیدی برای گردن زدن ابداع شود، شیوه‌ای که پزشک و سیاستمداری به نام «ژوزف گیوتین» پیشنهاد داده بود.

ژوزف گیوتین در واقع دربارۀ شکل این «دستگاه اعدام» هیچ ایده‌ای نداشت، فقط تأکید داشت رابطۀ جلاد با محکوم باید تبدیل به رابطه‌ای ماشینی شود و دست انسان کم‌تر در این کار دخیل باشد و شأن فرد محکوم هم بیشتر مراعات شود. می‌گفت نمی‌توان وحشت اعدام را برای فرد محکوم کم کرد، اما می‌توان از درد او کاست. مجمع ملی فرانسه به پیشنهاد او گوش داد و آنتوان لویی (Antoine Louis)، جراح دربار را مأمور کرد چنین دستگاهی را بسازد. آنتوان لویی و ساسونِ جلاد دست‌به‌کار طراحی این دستگاه شدند. اما طنازی‌های تاریخ که پایانی ندارد... ساخت این دستگاه مرگ به یک «پیانوساز» واگذار شد؛ «توبیاس اشمیت» (Tobias Schmidt). بدین‌سان گیوتین با آن شکلی که می‌شناسیم ساخته شد.

بیستم مارس ۱۷۹۲ مجمع ملی فرانسه طی حکمی مقرر کرد از این پس همۀ اعدام‌ها باید با این دستگاه جدید (گیوتین) اجرا شود. اولین گردنی هم که زیر تیغ گیوتین رفت، گردن نیکولا ژاک پلتیه (Nicolas Jacques Pelletier) بود. پلتیه را در بیست‌وپنجم آوریل ۱۷۹۲ به جرم دزدی زیر گیوتین اعدام کردند. مجری اعدام، همچنان مانند گذشته ساسونِ جلاد بود، البته از این پس با دستگاه گیوتین زحمت کمتری داشت. اما در ادامه شخصیت‌‌های بزرگی زیر گیوتین رفتند، معروف‌ترینشان لویی شانزدهم و همسرش ماری آنتوانت! انقلاب فرانسه، برای این‌که به خود اثبات کند «برابری» به همراه آورده است، عطش مهیبی به کشتن بزرگان داشت. با کشتن هر نجیب‌زاده‌ای هویت خود را اثبات می‌کرد. تاریخ خونریزی انقلاب فرانسه بس فراختر از آن است که در این نوشتار بگنجد، بگذریم...

از پیدایش گیوتین و نخستین اعدام با آن سخن گفتیم، مانده است این‌که از آخرین اعدام با گیوتین بگوییم. «حمیده جندوبی»، پاانداز و قاتلِ تونسی، آخرین کسی بود که در اروپای غربی اعدام شد، با گیوتین. این مرد تونسی دوست‌دختر سابق خود، الیزابت بوسکه، را ربوده، شکنجه داده و کشته بود. دادگاه حکم اعدامش را صادر کرد و در دهم سپتامبر ۱۹۷۷ جندوبی اعدام شد. تیغ گیوتین برای آخرین بار فروافتاد، سر در سبد غلتید و تن در تابوت افتاد...

از ساسون جلاد نام بردم و بد نیست در پایان، حکایتی را که دربارۀ او تعریف می‌شود بگویم؛ حکایتی که البته از صحت آن بی‌خبرم. می‌گویند وقتی ساسونِ جلاد کار جلادی را کنار گذاشته بود، روزی ناپلئون او را در خیابان دید و از او پرسید: تویی که سه هزار انسان را گردن زده‌ای شب آسوده می‌خوابی؟ ساسون پاسخ داد، وقتی امپراتوران و شاهان و دیکتاتورها شب آسوده می‌خوابند، چرا جلاد آسوده نخوابد؟

در پیوست می‌توانید گزارش خوبی از شبکۀ ایران‌اینترنشنال دربارۀ گیوتین ببینید. در ادامه نیز عکس‌هایی از واپسین اعدام با گیوتین می‌بینیم.

مهدی تدینی
#اعدام، #گیوتین، #انقلاب_فرانسه
@tarikhandishi
«آخرین اعدام با گیوتین»

حمیده جندوبی، مردی تونسی که در تصویر می‌بینید، به دلیل قتل دوست‌دختر سابق خود، در سال ۱۹۷۷ به اعدام محکوم شد. گیوتین برای آخرین بار در اعدام او به کار رفت. جندوبی آخرین کسی بود که در اروپای غربی اعدام شد. برای توضیحات بیشتر به پست پیشین بنگرید.

⛔️فیلم اعدام او را هم از فاصلۀ دور می‌توانید ببینید، ممکن است دیدن آن برای شما خوشایند نباشد

#مستند
@tarikhandishi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«صدای سم اسبان...»

پیشنهاد می‌کنم این فیلم بسیار باکیفیت را از سال‌های دهۀ ۱۸۹۰ ببینید. فیلم صحنه‌هایی از شهر پاریس را در سال‌های ۱۸۹۶ تا ۱۹۰۰ نشان می‌دهد، بسیار روی فیلم کار شده، صداگذاری و ترمیم شده و نتیجه عالی از کار درآمده.

مظفرالدین شاه اول بار در فروردین ۱۲۷۹ شمسی (برابر با آوریل ۱۹۰۰) راهی اروپا شد، شهر و مردمانی که او در پاریس می‌دید این‌طور بود که در فیلم می‌بینید. هنوز هیچ نشانی از هیچ نوع خودرویی نیست، شهر در تسخیر درشکه‌هاست. تصاویری از حدود ۱۲۰ تا ۱۲۵ سال پیش...

(چه صداگذاری خوبی! حتا برای لحظه‌ای که زنی چترش رو باز می‌کنه صدای باز شدن چتر رو گذاشتند.)

#مستند
@tarikhandishi
‍ «مورگان، رفیق بی‌کلک ایران»


یکی از محبوب‌ترین آمریکایی‌ها در دل ایرانیان مورگان شوستر است. ماجرای حضور هشت‌ماهۀ او در ایران و تلاش‌هایش برای سامان‌دهی اوضاع مالی ایران در دوران پرتلاطم پس از مشروطه، فصلی بسیار خواندنی و البته افسرده‌کننده از تاریخ ایران است. و البته رفتار وقاحت‌بار و انزجارآور روس‌ها در ماجرای حضور شوستر در ایران، لکۀ ننگی است که از دامان این همسایۀ زیاده‌خواه شمالی پاک نخواهد شد!

شوستر رفیق شفیق ایران بود، دموکرات‌ها و مشروطه‌خواهان برای ماندن او کوشیدند، اما سمبۀ وقاحت روس‌‌ها پرزورتر از آن بود که ایران بتواند هزینۀ ماندن شوستر را با وجود تهدیدها و قشون‌کشی روس تحمل کند و بنابراین او پس از هشت ماه از ایران رفت. با این مقدمه، نگاهی به ماجرای حضور شوستر در ایران می‌اندازیم.

اوضاع مالیۀ ایران در دوران ناصرالدین شاه تا حدی سامان داشت، دخل‌وخرج نسبتاً با هم می‌خواند. وقتی مظفرالدین شاه آمد اوضاع مالیه روزبه‌روز بدتر شد. دولت‌های روس و انگلیس وام می‌دادند و در مقابل گروکشی می‌کردند، برای مثال گمرکات را گرو گرفته بودند و مُسیو مورنارد بلژیکی در گمرک عملاً پیشکار آن‌ها بود. انقلاب شد، درگیری محمدعلی با مشروطه‌خواهان بالا گرفت، نهایتاً او عزل و تبعید شد... مجلس دوم شورای ملی تشکیل شد (آبان ۱۲۸۸ تا آذر ۱۲۹۰). خزانه خالی بود، روس‌ها و انگلیسی‌ها به هر سو چنگ می‌زدند و دولتمردان دموکرات به این دو دولت امپریالیست که دو سه سال قبل ایران را بین خود تقسیم کرده بودند (قرارداد ۱۹۰۷) اعتمادی نداشتند. امید داشتند نیروی مدرن سومی وارد کشور شود و بدون زیاده‌خواهی اوضاع را سامان دهد. این قدرت سوم آمریکا بود و قرعه به نام «مورگان شوستر» افتاد. با تصویب مجلس هیئتی مستشاری از آمریکا برای سامان امور مالی در ۱۹۱۱ (۱۲۹۰ شمسی) راهی ایران شد.

وقتی شوستر به ایران آمد، جدیتی از خود نشان داد که دوست و دشمن را غافلگیر کرد. ایران در وضعیت فروپاشی مالی بود. بدهی خزانه سنگین بود و منبع درآمد درستی وجود نداشت، همان درآمد اندک هم بابت بدهی‌ها یکراست می‌رفت دست روس و انگلیس. شوستر چاره را در ایجاد نظام مالیاتی دید، اما قوانین مناسبی وجود نداشت. به همین دلیل از دولت درخواست کرد اختیارات ویژه داشته باشد. دولت و مجلس که به او اعتماد داشتند، در خرداد ۱۲۹۰ قانونی به تصویب مجلس دوم رساندند که شوستر را به عنوان «خزانه‌دار کل» به نوعی «دیکتاتور مالی» تبدیل می‌کرد. این مصوبه به «لایحۀ بیست‌وسوم جوزا» (خرداد) موسوم شد و دولت روس و انگلیس را شوکه کرد.

صف‌آرایی موافقان و مخالفان شوستر تا همین‌جا وضوح یافته بود. دموکرات‌ها، مشروطه‌‌طلبان و ملی‌گراها حامی شوستر بودند، سه گروه هم مخالف او بودند: اول دولت روسیه و انگلیس که حضور شوستر را باعث محدود شدن فضای عمل خود می‌دیدند، دوم مقامات فاسدی که به هرج‌ومرج عادت داشتند و نظم و شفافیت برایشان دردسر بود، و سوم متمولان، خان‌ها و شاهزادگانی که دوست نداشتند مالیات بدهند، آن هم با زور یک آمریکایی! ائتلاف برای اخراج شوستر شکل گرفت.

اما اصلاً مگر می‌شد از مردان بانفوذی که عادت به مالیات دادن نداشتند، مالیات گرفت؟ شوستر چاره را در این دید که برای خزانه «ژاندارمری» درست کند، و این کار را هم کرد. هنگ مخصوصی با حدود هزار نیرو قوۀ قهریۀ خزانه‌داری شدند. «ژاندارمری خزانه» هر جا لازم بود، وارد عمل می‌شد. کار بزرگ دیگری که شوستر کرد این بود که مقرراتی برای کشف و استخراج معادن تدوین کرد تا ایران بتواند درآمدزایی کند. اما یکی دیگر از کمک‌های بزرگ او وقتی بود که محمدعلی شاه کوشید با نام جعلیِ خلیل وارد ایران شود و با حمایت گستردۀ روسیه با جنگ داخلی به سلطنت بازگردد. در تابستان ۱۲۹۰ درگیری‌های نظامی میان جناح محمدعلی و دولت مشروطه درگرفت و شوستر با اختصاص وام، بودجۀ لازم برای قشون‌کشی علیه شاه مخلوع را ماهرانه سامان داد. او عملاً یکی از استوانه‌های جناح دموکرات شده بود.

شوستر محبوب میهن‌پرستان بود و در هر سو دم روس‌ها را لگد می‌کرد. روس‌ها باید همان اندک ظاهرسازی را هم کنار می‌گذاشتند و با زور سرنیزه شوستر را بیرون می‌کردند... ماجرای غم‌انگیز اخراج شوستر از ایران را در نوشتار دیگری شرح خواهم داد...

در اینجا به همین بسنده کنم که او خروجش از «طهران» را این‌طور توصیف می‌کند:

«هرگز فراموش نخواهم کرد آن احساسات و تألمات خود را وقتی از خیابان‌های شلوغ و پرجمعیت طهران که همۀ مردم به کار خود مشغول بودند گذشتیم و به جادۀ شوسۀ خاموش و بی‌صدا رسیدیم. در آن موقع، وقایع هشت ماه گذشته به قلبم هجوم آورد... آرزوی بسیار و میل مفرطی به خدمت به اهل ایران داشتم...»

چهرۀ مصمم شوستر را در پیوست می‌بینید.

مهدی تدینی

#مورگان_شوستر، #مشروطه، #روسیه، #شخصیتها، #آمریکا
@tarikhandishi
‍«مورگان، رفیق بی‌کلک ایران» (بخش دوم)


ایران در اواخر قاجار در هزارتویی از مشکلات عدیده افتاده بود. کشور عقب‌مانده بود و نتوانسته بود از درون خود نیروی انسانی کارآمدی تربیت کند تا با آن بتواند ثروت تولید کند و با اتکا به آن روی پای خود بایستد. شکاف بزرگی میان کشورهای پیشرفته و عقب‌مانده ایجاد شده بود. عقب‌ماندگان بدون کمک پیشرفتگان اصلاً نمی‌توانستند این شکاف را کم کنند، اما آن سال‌ها مصادف بود با عصر امپریالیسم (1884ـ1914)، و کشورهای عقب‌مانده وقتی دست به سوی پیشرفتگان دراز می‌کردند، گرفتار زیاده‌خواهی آن‌ها می‌شدند. راه‌حل ناگزیر و معقولی که به ذهن برخی دولتمردان ایرانی می‌رسید این بود که برای کاستن از فشار روسیه و انگلیس که در ایران رسماً برای خود حق آب‌وگل قائل بودند، نیروی سومی وارد بازی کنند تا هم توازن قوایی در بلندمدت ایجاد شود و هم بازی قدیمی روس و انگلیس به هم بخورد. فلسفۀ سیاسی آمدن مورگان شوستر به ایران این بود، البته نیاز مبرم به ساماندهی امور مالی هم معضلی بزرگ بود.

در پست پیشین شرح دادیم که شوستر با قاطعیتی نامنتظره دست به کار شد و در راه جمع‌آوری مالیات و ساماندهی امور مالی ایران از سرشاخ شدن با روس‌ها و انگلیسی‌ها هم ابایی نداشت. به همین دلیل، کاسۀ صبر روسیه پس از چند ماه لبریز شد و تصمیم گرفت بهانه‌ای بتراشد و به ایران اولتیماتوم دهد که شوستر از کار برکنار شود (بنگرید به پست قبل). این بهانه به زودی جور شد.

محمدعلی شاه مخلوع برای تصاحب دوبارۀ تاج و تخت با نام جعلی از تبعید روسیه وارد ایران شد و کوشید با قوای نظامی و با پشتیبانی روسیه دوباره بر تخت شاهی بنشیند. او شکست خورد و برای همیشه از ایران تبعید شد. طبق خواست دولت، اموال برادر شاه، شعاع‌السلطنه که در تکاپوی محمدعلی شاه نقش داشت، باید مصادره می‌شد. شوستر هم درنگ نکرد و با قوای ژاندارمری خزانه کوشید پارک شعاع‌السلطنه را مصادره کند. در اینجا با روس‌ها درگیر شد که مدعی بودند اموال شعاع‌السلطنه به دلیل بدهی به روسیه، متعلق به آن‌هاست. به همین دلیل به دولت فشار آوردند که شوستر باید اموال تصرف‌شده را به روس‌ها دهد. مجلس می‌کوشید از شوستر حمایت کند، اما دولت تصمیم گرفت خواست روسیه را اجرا کند و از روس‌ها عذرخواهی هم کرد، اما روسیه دیگر نمی‌توانست شوستر را تحمل کند، برای همین اولتیماتوم داد که اگر شوستر برکنار نشود، به ایران قشون می‌کشد.

مجلس مقاومت می‌کرد و شوستر به احترام مجلس کناره‌گیری نمی‌کرد تا این‌که دولت مجلس را تعطیل کرد و شوستر را برکنار کرد، اما حتا این هم باعث نشد روس‌ها دست از قشون‌کشی بردارند!

همان‌هایی که شوستر را از این رانده بودند، جانشینش را هم انتخاب کردند و به کار گماردند: «ژوزف مورنارد». مورناردِ بلژیکی چند سال بود که رئیس گمرکات ایران و عملاً پیشکار روس‌ها و انگلیسی‌ها بود. در مدتی هم که شوستر در ایران بود، اختلاف شدیدی میان شوستر و مورنارد وجود داشت. وقتی شوستر رفت، روس‌ها می‌ترسیدند اگر یک آمریکایی دیگر جای شوستر را بگیرد، حرف‌شنوی نداشته باشد و دردسر شود، برای همین با همکاری انگلیسی‌ها مورنارد را به ایران تحمیل کردند.

ده سال بعد، قوام السلطنه کوشید با دور زدن روسیه و انگلیس امتیاز نفت شمال را به آمریکایی‌ها (استاندارد اویل) بدهد، در تنظیم این قرارداد شوستر با ایرانی‌ها همکاری کرد تا بدخواهی قدیمی روسیه و انگلستان را هم تلافی کند. البته برای کسانی که دلبستۀ تئوری توطئه‌اند همین نشانه کافی است تا شوستر را اصلاً از اول مأمور کمپانی‌های نفتی آمریکا بدانند، به خصوص تاریخ‌نگاران کمونیست شوروی و شوروی‌دوستان داخلی که امپریالیسم و توسعه‌طلبی همۀ کشورها را می‌بینند مگر امپریالیسم افسارگسیختۀ شوروی را!

قوام از همان دولتمردانی بود که معتقد بود از طریق قدرت آمریکا باید دست‌وپای روسیه و انگلستان را در ایران محدود کرد، برای همین وقتی در سال 1300 نخست‌وزیر شد کوشید شوستر را به ایران بازگرداند. شوستر قبول نکرد، اما در گفتگوهای بعد، با همراهی شوستر فرد دیگری به نام آرتور میلسپو به عنوان مشاور مالی ایران انتخاب شد که در سال 1301 به ایران آمد و رئیس کل مالیه شد (دربارۀ او در آینده صحبت خواهیم کرد).

مورگان شوستر خاطرات خود از ایران را یک سال بعد (1912) در کتابی با عنوان «اختناق ایران» منتشر کرد. او در آنجا آشکارا می‌گوید: «آشکار بود که ایرانی‌ها شایستگی چیزی بسیار بهتر از آنچه نصیبشان می‌شود داشتند و می‌خواستند ما موفق شویم. اما این انگلیسی‌ها و روس‌ها بودند که مصمم بودند نگذارند ما موفق شویم.»

در پیوست کتاب «اختناق ایران»، نوشتۀ شوستر را می‌توانید با ترجمۀ ابوالحسن شوشتری بخوانید. پست پیشین را در این لینک بخوانید:
https://t.me/tarikhandishi/973

مهدی تدینی
@traikhandishi
آلبوم عکس مورگان شوستر در ایران (1911؛ برابر با 1290 شمسی)

در پست‌های پیشین ماجرای حضور مورگان شوستر در ایران را به عنوان «خزانه‌دار کل» شرح دادیم.

در عکس دوم و سوم، او را کنار همسرش می‌بینید. او همسر و دو دخترش را هم به ایران آورده بود. در عکس چهارم در دفتر کارش است. در عکس پنجم همراه با همکارانش در کاخ اتابک است (کاخ اتابک بعدها سفارت روسیه شد) و در عکس آخر، شوستر را در روز خداحافظی می‌بینید، یازدهم ژانویۀ 1912. آن ماشین هم متعلق به احمدشاه است.

برای توضیحات بیش‌تر پست‌های پیشین را ببینید.

#مستند
@tarikhandishi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«بوسۀ زوری»

این زن آمریکایی می‌خواد هر طور شده هیتلر رو ببوسه... ادامۀ ماجرا رو ببینید...

استادیوم شنا، بازی‌های المپیک ۱۹۳۶... نام زن: کارلا دو ولیر...

#مستند
@tarikhandishi
«بازی به شیوۀ ترامپ و انتخاباتِ ۲۰۲۰»


ترامپ در روز اول کاری خود در ژانویۀ ۲۰۱۷، مدارک لازم برای نامزدی در انتخابات ۲۰۲۰ را هم ارائه کرد! زودتر از هر رئیس‌جمهوری در تاریخ آمریکا. او در روز اول کار خود به عنوان رئیس‌جمهور، نامزدی‌اش را برای چهار سال بعد اعلام کرد. باید گفت ترامپ در «کارزار انتخاباتی دائمی» به سر می‌برد. اما او از این دست رکوردهای عجیب و غریب کم ندارد: وقتی در ژوئیۀ ۲۰۱۶ در جلسۀ حزب جمهوری‌خواه خود را نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری اعلام کرد، از زمان آیزنهاور (۱۹۵۲) نخستین کسی بود که بدون هیچ‌گونه سابقۀ سیاسی نامزد ریاست‌جمهوری می‌شد. اما آیزنهاور دست‌کم پیش از ریاست‌جمهوری‌اش (۱۹۵۳-۱۹۶۱)، «ژنرال» ارتش بود و در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم، یکی از سرراست‌ترین مسیرها برای رئیس‌جمهور شدن، حتا در غرب، سابقۀ نظامی بود. ژنرال‌ها مسیرهای همواری تا کاخ‌های ریاست‌جمهوری و نخست‌وزیری داشتند (مانند مارشال دوگل). بنابراین، ترامپ را نمی‌توان با آیزنهاور مقایسه کرد.

اگر کمی عقب‌تر برویم، دولتمرد آمریکایی دیگری هم بود که مانند ترامپ پیش از آن‌که نامزد ریاست‌جمهوری شود، هیچ سابقۀ سیاسی و نظامی نداشت و فقط کار اقتصادی و حقوقی کرده بود: «وِندل ویکلی» (Wendell Willkie). او در سال ۱۹۴۰ از طرف جمهوری‌خواهان در برابر روزولت وارد کارزار انتخاباتی شد و البته شکست خورد. اما او هم از جهت منش سیاسی و رفتار عمومی با ترامپ قابل مقایسه نیست، زیرا ویکلی آداب سیاسی را رعایت می‌کرد و اتفاقاً پس از شکست، وفادارانه کنار روزولت هم ماند.

مهم‌ترین نکته در مورد ترامپ همین «تک‌بودن»ش است و اتفاقاً خود او به این «تک‌بودن» آگاه، و پایۀ خودشناسی سیاسی اوست. دائم به ترامپ می‌تازند که او «سیاستمدار نیست»، در حالی که او به این «ناسیاستمدار» بودن افتخار می‌کند و اصلاً پیروزی‌اش بر حریفان قدر سیاسی درون‌حزبی و برون‌حزبی را مدیون همین «ناسیاستمدار» بودنش می‌داند. اساساً راهبرد او برای مؤفقیت در دنیای سیاست «ناسیاستمدار بودن» است. حریفانش هم همچنان بازی او را می‌خورند و وقتی بر «سیاست‌‌نابلد بودن» او تأکید می‌کنند، عملاً برای او تبلیغ می‌کنند. در همین راستا، پیوسته رسانه‌ها و سیاستمداران به ترامپ خرده می‌گیرند که او «آداب سیاسی» (political correctness) نمی‌داند. اتفاقاً او با زیر پا گذاشتن همین پالیتیکال کارکتنس (آداب سیاسی) توانست میخ خود را در میدان سیاست بکوبد!

خلاصه این‌که طرح ترامپ برای موفقیت شخصی‌اش در دنیای سیاست، «ناسیاستمداری» است و ریشۀ اصلی چموشی و نامتعارف بودن او در کاخ سفید همین بوده است. به گمانم بسیار ساده‌لوحانه است که حریفانش تصور می‌کنند با زیر سؤال بردن مشی نامتعارف سیاسی او (مانند خروج از توافقات بین‌المللی) می‌توانند او را تخریب و از کاخ سفید بیرون کنند... نه! برندۀ این بازی ترامپ است، چون اصلاً با همین شیوه تا به امروز پیروز بوده است. او با ناسیاستمداری توانست «اکثریت خاموش» را مشتاق و هوادار خود کند، پس هر چه در کاخ سفید آداب سیاسی مرسوم را بشکند و ناسیاستمدارانه عمل کند، هواداران خود را راضی کرده است، همان‌ها را که در انتخابات ۲۰۲۰ هم به او رأی خواهند داد.

اما انتخابات نوعی «رقابت بی‌رحمانه» است، مانند راگبی یا مشت‌زنی! این‌که چه کسی در سال ۲۰۲۰ برای ناک‌آوت کردن ترامپ وارد رینگ می‌شود، پرسشی سرنوشت‌ساز است. تا به امروز دموکرات‌ها مبارز قدری رو نکرده‌اند. در یکی دو سال اخیر، صف بلندی از سیاستمداران دموکرات برای انتخابات ۲۰۲۰ اعلام نامزدی و کارشان را شروع کرده‌اند. طبق آخرین نظرسنجی در آوریل ۲۰۱۹ (ماه جاری) وضع سه نامزد پیشتاز دموکرات‌ها این‌طور بوده است: جو بایدن (معاون اوباما) بین ۲۵ تا ۳۰ درصد، برنی سندرز (رقیب درون‌حزبی هیلاری در انتخابات پیشین) حدود ۲۵ درصد، کامَلا هریس (سیاستمدار هندی‌ـ‌جامائیکایی‌تبار که اکنون سناتور کالیفرنیاست) حدود ۱۰ درصد. بعید است این افراد حریف ترامپ شوند. جو بایدن یک اوبامای ناقص است، برنی سندرز برای جامعۀ آمریکا زیادی چپ است و از میان آن صف طویلِ دیگر نامزدهای دموکرات هنوز ستاره‌ای ندرخشیده است.

در این میان، وضع ناگوار ما ایرانی‌ها این است که انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، بر زندگی ما تأثیر بیشتری دارد تا بر زندگی خود آمریکایی‌ها! کسانی که منتظرند ترامپ در سال ۲۰۲۰ از کاخ سفید برود، بیش از حد مجاز خوش‌بینی پیشه کرده‌اند. این سطح از خوش‌بینی و تقدیرباوری، نه عاقلانه است و نه مسئولانه...

میزان «محبوبیت و عدم‌محبوبیت» ترامپ را در این سایت به صورت روزشمار می‌توانید ببینید:
https://projects.fivethirtyeight.com/trump-approval-ratings/

همچنین خواندن این متن را پیشنهاد می‌کنم: «آیندۀ ما و آیندۀ ترامپ»
https://t.me/tarikhandishi/488

مهدی تدینی

#پاره_نوشته، #ترامپ، #انتخابات2020
@tarikhandishi
‍ ‍«غریبه‌ای آشنا به نام قزاق»


«قزاق»... چقدر این نام با ایران بیگانه به نظر می‌رسد... اما حتا کسانی که با تاریخ یکی دو قرن اخیر ایران کلاً بیگانه‌اند واژۀ «قزاق» را شنیده‌اند. وقتی بدانیم کسی که شاه ایران شد و تغییراتی اساسی در ایران پدید آورد، از پلکان این نیرو به قدرت رسید، باید پرسش‌های بزرگی به ذهنمان برسد. در این نوشتار، نگاهی به پیدایش، تحولات و پایانِ قوای قزاق می‌اندازیم.

بزرگ‌ترین سوءتفاهم در واژۀ «قزاق» است. قزاق برای عموم ایرانیان یادآور قزاقستان است و گمان می‌شود نیروهای قزاق متعلق به همان قومی‌اند که در آسیای میانه ساکنند و کشورشان قزاقستان است. نیروهایی که در ایران به «قزاق» معروف شدند، در واقع «کوزاک» (یا کازاک) بودند. کوزاک‌ها مردمی اِسلاوتبارند که در مناطقی از اکراین و جنوب روسیه زندگی می‌کنند. کوزاک به ترکی یعنی «جنگجوی آزاد» و دلیل این نامگذاری هم این است که این مردم سوارکارانی ماهر و جنگجویانی قابل بودند. تعداد زیادی از کوزاک‌ها جذب نیروی نظامی روسیۀ تزاری شدند، و از همانجا گذارشان به ایران هم افتاد...

در دومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا، آخرین ایستگاه سفر او سن‌پترزبورگ بود. به هنگام بازگشت (۱۸۷۸، برابر با ۱۲۵۷ شمسی) نیروهای موسوم به کوزاک شاه را به عنوان گارد ویژه همراهی می‌کردند. شاه که نظم و انضباط آن‌ها را بسیار می‌پسندد، از شاهزادۀ رومانوف که همراهی‌اش می‌کرد درخواست می‌کند چنین نیرویی برای ایران هم ایجاد شود. روس‌ها هم که این ایده را دریچه‌ای برای نفوذ بیش‌تر در ایران می‌دانستند، استقبال کردند. سال بعد، افسری روس به نام دومانتوویچ (Domantovich) به ایران آمد و یک هنگ قزاق (یا همان کوزاک) با چندصد نیرو تشکیل داد. در ابتدا تنها ۹ افسر روس در این نیرو حضور داشتند و در زمان مرخص کردن روس‌ها (سال ۱۹۲۰) ۱۲۰ روس در نیروی قزاق حضور داشت. شمار نیروی قزاق تا ۱۹۱۰ (حدود ۱۲۹۰ شمسی) به هشت هزار رسید. حقوق این نیرو را دولت از طریق درآمد گمرک شمال به روس‌ها پرداخت می‌کرد.

قوای قزاق همزمان گوشه‌چشمی به منافع روسیه در ایران داشت و با مشروطه‌خواهان هم میانه‌ای نداشت. بریگاد قزاق به فرمان لیاخوف و با همراهی هارتویگ (Nikolai Hartwig)، سفیر روسیۀ تزاری، به خواست محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست و آزادی‌خواهان را سرکوب کرد. پس از پیروزی مشروطه‌خواهان و فتح تهران، درگیری میان قوای قزاق با مشروطه‌خواهان هم فروکش کرد و در جریان بازگشت پنهانی محمدعلی شاه به ایران و تلاش او برای تصاحب تاج‌وتخت قوای قزاق مداخلۀ مستقیمی نداشت. اما همان سال (۱۹۱۱ م؛ ۱۲۹۰ ش) مجلس که به قوای قزاق اعتماد نداشت، تصمیم گرفت زیر نظر افسران سوئدی نیروی ژاندارمری ایجاد کند. به این ترتیب، ژندارمری دولتی شکل گرفت که مستقل از قوای قزاق بود.

چند سال بعد، ۱۹۱۷، در روسیه انقلاب شد و رابطۀ قوای قزاق با حاکمیت روسیه سست شد. از این پس انگلیسی‌ها بودجۀ قوای قزاق را تأمین می‌کردند و همین هم باعث شد نفوذ بیش‌تری بر آن پیدا کنند. در گیلان قیام جنگل به پا شده بود و دولتی شوروی (شورایی) در رشت تشکیل شد. قوای قزاق برای سرکوب این جنبش اعزام شد، وقتی در ابتدا ناکام ماند، ژنرال آیرونساید که برای خروج نیروهای انگلیسی به ایران آمده بود، با هماهنگی احمدشاه همۀ افسران روس را از قوای قزاق مرخص کرد و افسران ایرانی جایگزینشان شدند. در همین زمان رضاخان میرپنج به فرماندهی قوای قزاق رسید (اکتبر ۱۹۲۰؛ آبان ۱۲۹۹).

سال بعد، کودتای اسفند ۱۲۹۹ رخ داد: قوای قزاق به فرماندهی رضاخان، با همکاری سیاستمداری جوان و بی‌تجربه به نام سیدضیا کودتا کردند. ابتدا چند ماهی سیدضیا نخست‌وزیر شد و بعد نوبت قوام رسید. در همین زمان بود که رضاخان، به عنوان وزیر جنگ یکپارچه‌سازی نیروهای مسلح ایران را آغاز کرده بود. اینجا فصل آخر تاریخ قوای قزاق بود. ۱۴ دی ۱۳۰۰ فرمان تشکیل قشون متحدالشکل صادر شد و طبق آن دو نیروی قزاق و ژاندارمری دولتی ادغام شدند.

در نهایت می‌توان در مورد نیروی قزاق گفت: قوایی که ابتدا گارد سلطنتی بود، رفته‌رفته گسترش یافت. روند تحولات باعث شد پدران اصلی خود (روسیه و دربار) را از دست بدهد و نوعی خودمختاری و سیاسی‌شدگی در آن رشد کرد و همزمان قدرت خارجی جدیدی (انگلستان) در آن نفوذ یافت، و در نهایت آن‌قدر نیرو گرفت که به بازوی عمل بخشی از سیاستمداران تبدیل شد و توانست برندۀ بازی پیچیدۀ سیاست ایران شود و فرمانده خود را به رأس قدرت رساند. این نخستین پردۀ سیاسی شدن نظامیان بود.

دربارۀ ژندارمری، پلیس جنوب و مسائل مرتبط دیگر بیش‌تر صحبت خواهیم کرد. در پیوست افسران قزاق را در ۱۲۸۸ می‌بینید. همچنین پیشنهاد می‌کنم پست بعد را هم که دربارۀ «کازاک‌ها»ست ببینید.

مهدی تدینی
#قزاق، #رضاخان،
@tarikhandishi