تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی
92.2K subscribers
958 photos
317 videos
21 files
1.11K links
ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی

مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر

برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی

اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Download Telegram
‍ «اکبر سلاخ و محمود قاتل»


تهران در شوک جنایتی فجیع فرورفته بود. قاتلی بی‌رحم زن و سه فرزندش را به قتل رسانده و زیورآلات زن را دزدیده بود. دوران رضاشاه بود و چنین رخدادی در شهر تهران که داستان امنیت بی‌مانند آن ورد زبان‌ها بود به حیثیت شهر و حکومت آسیب جدی می‌زد. چه خبر شده بود که راهزنی بی‌سروپا به خود اجازه داده در مرکز امنیت ایران دست به چنین عمل شنیعی بزند!

چهل‌وهشت ساعت مهلت داده شد تا این پلشت بدنهاد بازداشت، محاکمه و به دار مجازات آویخته شود. مأموران نظمیه سخت‌کوشانه به کار افتادند و افراد مظنون زیادی را بازداشت کردند تا از آن‌ها بازجویی کنند. روز اول گذشت و قاتل خبیث پیدا نشد، اما روز دوم خبر آمد آن نابکار دستگیر شده و به گناهش اعتراف کرده است. مردی به نام «اکبر سلاخ» که کارش سلاخی گوسفند بود و هنگام بازداشت نشانه‌های شک‌برانگیز هم در او فراوان بود. چاقوی سلاخی، لباس خونی و تخصص و توانایی در به کارگیری چاقو... ضمن این‌که اهل آن محل بود، از آن محدوده گذر کرده بود و معروف هم بود که شب‌ها به خوشگذرانی و عرقخوری می‌رود و چه‌بسا برای عیاشی شبانه‌اش چشم طمع به زیورآلات مقتولۀ بی‌گناه داشته است. اما جدای از این نشانه‌ها او به قتل اعتراف کرده بود و ادله دیگر بی‌معنا بود وقتی قاتل به کردار زشت خود اعتراف کرده بود.

شهر در بهت فرورفته بود و اعادۀ حیثیت امنیت شهر ایجاب می‌کرد قاتل پست‌فطرت بی‌درنگ اعدام شود. اما ناگهان خبر آمد شخص دیگری بازداشت شده و او نیز به قتل اعتراف کرده است! نفر دوم «محمود»نامی بود که گویا برای فروش چند تکه طلا نزد زرگر رفته بوده و زرگر تیزبین نشانه‌های خون را در درزهای طلاها دیده بوده و مرد را تحویل مأموران داده بوده است. محمود هم بی‌درنگ به قتل اعتراف می‌کند و معلوم می‌شود قاتل واقعی همین محمود است که بی‌شرمانه برای چند تکه طلا چهار نفر از یک خانواده را سلاخی کرده است. اما پس آن اکبر سلاخ بیچاره چرا به قتل اعتراف کرده بود؟ کسی که به قتل اعتراف می‌کند می‌داند مجازات مرگ در انتظارش است! پس یا دیوانه است، یا دست از زندگی شسته است یا...

قضیه ساده بود. با اکبر در بازجویی کاری کرده بودند که او اعتراف به قتل و اعدام شدن را خوشبختی می‌دانست! وقتی از او پرسیدند چرا به گناه نکرده اعتراف کرده است، پاسخ داد هر کس یک نوبت دچار دستبندهای قپانی و اماله‌های آب‌جوش و کشیدن ناخن‌ها و شکستن بندبند انگشت‌ها و آویخته شدن از بیضه‌ها شده باشد می‌داند که اقرار کردن به جرم نکرده و هر چه زودتر مردن، پیش آن‌ها عروسی و جایزه و انعام است!

وقتی فردی به جرم ــ کرده یا ناکردۀ ــ خود اعتراف می‌کرد، پای اعترافاتش را امضا می‌کرد و فرداروز روزنامه‌ها اعترافاتش را جار می‌زدند، همه به اهدافشان می‌رسیدند: امنیت دوباره تضمین می‌شد، قدرت مأموران اثبات می‌شد، درز تصادفی در دیوار امنیتی پُر می‌شد، اولیای دم قدری آرام می‌گرفتند، میل انتقامگیری مردم ارضا می‌شد، خاطر جریحه‌دارشدۀ جامعه التیام می‌یافت، و از همه مهم‌تر، لیاقت آن مأمور(ان) امنیه که قاتل را بازداشت کرده و مُقُر آورده بود اثبات می‌شد و یک‌شبه همه‌چیز به حالت عادی بازمی‌گشت... وقتی در پیدا شدن قاتل این همه مزایا و فواید وجود داشت دیگر چه اهمیتی داشت که آیا این قاتل واقعاً مرتکب قتل شده بود یا نه!

پی‌نوشت‌ها:

۱. پیش از این پستی دربارۀ «اصغر قاتل»، دیگر قاتل نامی تهران داشتیم. بنگرید به این لینک:
https://t.me/tarikhandishi/1486
۲. ماجرای «محمود قاتل» در جلد اول کتاب «تهران قدیم» نوشتۀ جعفر شهری آمده است (ص ۳۹۵-۳۹۹). جعفر شهری (۱۲۹۳-۱۳۷۸) نویسنده و پژوهشگر تاریخ، چند اثر تاریخی دارد اما آثار او نوعی تاریخ‌نگاری کوچه‌وبازاری است و دقت‌های لازم در پژوهش‌های علمی را ندارد، ولی کتاب‌هایش بسیار خواندنی است.
۳. در پیوست محمود قاتل را در میدان سپه سر دار می‌بینید

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ب مثل بهرام»

پنجم دی، زادروز بهرام بیضایی است. اگر بیضایی نبود، حرف‌های زیادی در سینما و هنر ایران ناگفته می‌ماند. شاد باشیم که چون اویی داشتیم.

در پست بعد به این مناسبت نگاهی می‌کنیم به فیلم «باشو غریبۀ کوچک»، یکی از آثار ماندگار او.

پیش از این نیز دو فیلم او را مرور کرده‌ایم که می‌توانید در این لینک‌ها ببینید:

«مرگ یزدگرد» / «چریکۀ تارا»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ ‍«کشتزار و نیش گراز»

نگاهی به فیلم «باشو غریبۀ کوچک»


از آسمان بمب‌ می‌بارد، خانه‌ ویران می‌شود و پدر و مادر زیر آوار جان می‌بازند... پسر هراسان می‌دود، از انفجارها می‌گریزد، خود را به جاده می‌رساند، پشت کامیونی پنهان می‌شود و کامیون در دل جاده‌ها به جایی دور می‌رود. پسر ترس‌خورده و رنجور به خواب می‌رود و وقتی چشم می‌گشاید به جهان دیگری رسیده است...

این آغاز یکی از فیلم‌هایی است که بی‌تردید یکی از بهترین آثار سینمای ایران است: «باشو غریبۀ کوچک»، ساختۀ بهرام بیضایی. فیلم در ۱۳۶۴ ساخته شد و پس از پنج سال توقیف در ۱۳۶۹ اکران شد. فیلم «باشو» در برخی از نظرسنجی‌ها یکی از بهترین آثار یا حتی بهترین اثر سینمای ایران شناخته شده است، اما تشخیص این «ترین‌ها» کار دشوار و مناقشه‌برانگیزی است. به جای آن می‌توان گفت فیلم «باشو غریبۀ کوچک» یکی از آثار ملی‌گرایانۀ سینمای ایران است.

دو انسان به طور کاملاً تصادفی با یکدیگر روبرو می‌شوند؛ باشو و نایی‌جان. این دو هیچ شباهتی به هم ندارند. نه خاستگاه مشترک، نه زبان مشترک، نه نیاکان مشترک، نه خاطرات و گذشتۀ مشترک... هیچ؛ هیچ ریسمانی آن‌ها را به هم پیوند نداده است مگر «راه»... «جاده‌ای» که پسرک را از جنوب به شمال آورده است. جاده‌هایی درون مرزهایی مشترک. زن ابتدا به پسر چنان می‌نگرد که انگار موجودی غیرانسانی است، انگار از دنیای دیگری آمده است، سیه‌چرده است، حرف نمی‌زند، زبانش را نمی‌داند. انگار دری پنهان به دنیایی ناپیدا گشوده شده و این پسربچه به این دنیا پرتاب شده و حالا هر چه می‌گردد درِ بازگشت به دنیای خود را نمی‌یابد. تنها چیزی که از دنیای پیشینش همراه اوست، روح مادرش است که همچنان غمخوار اوست و در چادر سیاه و نقاب زنان عرب او را می‌پاید.

اما این تفاوت‌ها و تمایزها، این بیگانگی‌ها رفته‌رفته رنگ می‌بازد. غریبه آرام آرام جامۀ غریبگی از تن درمی‌آورد و برای «نایی‌جان» آشنا می‌شود؛ به فرزند سوم او تبدیل می‌شود، می‌شود «مرد خانه»اش. اما برای این‌که این اتفاق بیفتد لازم نیست آدم‌ها شبیه هم شوند، لازم نیست پسرک عرب زبان مردم شمال را بیاموزد، تنها چیزی که آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد «احساسات و تعلقات مشترک» است؛ یا به عبارتی «همسرنوشتی» عامل پیونددهندۀ آن‌ها به همدیگر است؛ چیزی که جانمایۀ ناسیونالیسم است.

«کشتزار» نماد تعلق مشترک است، نماد میهن. همان‌گونه که دشمن دندان تیز می‌کند و به خاک میهن حمله می‌کند، مرزها را زیر پا می‌گذارد، خانه‌ها را ویران می‌کند و شهرها را بمباران می‌کند، گرازها و کفتارها هم به کشتزارها حمله می‌کنند؛ کشتزاری که «نان» می‌دهد، منشأ زیست و امنیت است. گراز دشمنی است که امنیت را می‌درد و نان را پایمال می‌کند. همین درک مشترک: «کشتزار»، «خانه»، «امنیت»، «ویرانی»، «گراز»، «انفجار»... همین‌ها کافی است تا آن حس مشترک که عامل پیونددهندۀ «باشو» به «نایی‌جان» است شکل گیرد. اما این حس تنها برای باشو و نایی‌جان نیست، این همان حسی است که مردمان یک کشور را به هم پیوند می‌دهد.

مانند دیگر فیلم‌های بهرام بیضایی، «باشو غریبۀ کوچک» نیز زن‌سالار است. شخصیت و اقتدار محوری در فیلم‌های بیضایی زن است. زن در «چریکۀ تارا» مرد جنگاور و اسطوره‌ای را به تیر ابروان (زیبایی جسمانی) و ارادۀ سترگ (قدرت روحی) خود به زانو درمی‌آورد؛ زن آسیابان در «مرگ یزدگرد» از اربابان لشکر و کشور نمی‌هراسد و بر زبان می‌راند آنچه را که سزاوارشان است. در «باشو» نیز زن مام میهن است، زهدان و سینه‌اش زندگی می‌بخشد و بازوانش ‌حریم امنیت است.

فیلم «باشو» ملی‌گرایانه است چون «همسرنوشتی» را مایۀ پیوند انسان‌ها می‌داند. انسان‌ها در برابر دشمنانی واحد به هم پیوند می‌خورند. زیست مشترک و دفع خطر باعث می‌شود انسان‌ها با هر خاستگاه و هویت شخصی که هستند بازو در بازوی یکدیگر از زیستگاه و امکان‌های وجودی‌شان دفاع کنند. برای این همپیمانی حتی به فرهنگ، زبان، پیشینه، قومیت و تبار یکسان نیازی نیست، بلکه صرف همسرنوشت بودن ریسمان پیوددهندۀ آدم‌هاست. چنین است که پسری بی‌خانمان، هراسیده و درمانده، از جنوب می‌آید و می‌شود دست راست مردی که دستش را از دست داده است. مهم دفاع از کشتزار در برابر گرازان و کفتاران است.

مانند چند فیلم دیگر بیضایی، فیلم باشو نیز جولانگاه درخشش سوسن تسلیمی است و البته ایدۀ اولیۀ ساخت این فیلم نیز متعلق به اوست. شگفتا که چنین فیلمی باید پنج سال توقیف باشد!

پی‌نوشت:

دو فیلم دیگر بیضایی را که پیش‌تر در کانال مرور کرده‌ایم در این لینک‌ها می‌توانید ببینید:
«مرگ یزدگرد»
https://t.me/tarikhandishi/52
«چریکۀ تارا»
https://t.me/tarikhandishi/1466

مهدی تدینی

#بیضایی، #فیلم_سینمایی، #ملی_گرایی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ایران و قضیۀ ایران»


دشوارترین تکلیف ما در عصر جدید مواجهه با غرب بود. نه فقط ما، همۀ ملت‌های کهن که امکان انقلاب صنعتی را به شکل درون‌زا نداشتند و فلج‌شده نظاره‌گر پیشرفت غرب بودند با این تکلیف سنگین مواجه بودند. مانند گیرکردگان در گِل زور می‌زدیم جلو رویم، زانوان سنگین بود و پا همراهی نمی‌کرد. پیش از هر چیز مشکلی حل‌ناشدنی را باید حل می‌کردیم؛ ما از درک و شناخت غرب عاجز بودیم. دلیلش هم این بود که «دستگاه نظری» لازم را برای شناخت و درک غرب نداشتیم. برای همین در مواجهه با غرب دچار سرگیجه‌ای شدیم که تا امروز رهایمان نکرده است. مشکل وقتی بغرنج‌تر می‌شد که با گذر زمان فاصلۀ ما با غرب کمتر نمی‌شد، که دائم بیش‌تر هم می‌شد. یکی از عوارض این سرگیجه و درماندگیِ شناختی این بود که دریافت‌هایی تروماتیکی نسبت به غرب در ذهن پروراندیم و نسبت به هیولایی که نامش را «استعمار» گذاشتیم شناختی نادرست پیدا کردیم. با آنکه ایران در مقایسه آسیب اندکی از استعمار دید، واکنشی هیستریک و تروماتیک نسبت به «استعمار» از خود نشان دادیم، در واقع ترومای استعمار در ایران ترومایی موهوم است... و همه به این دلیل است که ما دستگاه نظری لازم را برای شناخت غرب نداشتیم.

در مقابل غربی‌هایی که سراغ ما آمدند می‌توانستند شناخت دقیقی از ما به دست آورند و زیروبم ما را درآورند. یکی از بهترین نمونه‌های این شناخت متعلق به دولتمردی انگلیسی است که یکی از بزرگان سیاست خارجی بریتانیا بود و ماند: «لُرد جرج کِرزن». کرزن ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۵ نایب‌السلطنۀ (= فرماندار) هند بود و همواره در بالاترین سطح سیاسی کشورش ماند تا در ۱۹۱۹، سالی که نظم نوین جهان در ورسای چیده می‎شد، وزیر امور خارجۀ بریتانیا شد و تا ۱۹۲۴ در این مقام ماند.

اما کرزن سال‌ها پیش از این به جهانگردی روی آورد، از ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۴. از روسیه و آسیای مرکزی تا کره و هندوچین را زیر پا گذاشت و چند ماهی نیز در ۱۲۶۸ شمسی (۱۸۸۹ـ۱۸۹۰) در ایران سیاحت کرد. نتیجۀ سفر او به ایران کتابی دوجلدی شد با عنوان «ایران و قضیۀ ایران». واقعاً می‌توان این کتاب را «دانشنامۀ ایران‌شناسی» نامید. هر آنچه دربارۀ ایران به فکر رسد در این کتاب واکاوی شده است! ریزبینی کرزن در مورد مسائل ایران، از جغرافیا تا تاریخ، از سیاست تا اقتصاد، از جاده‌ها تا شهرها حیرت‌انگیز است. حال این شناخت و واکاوی دقیق یک انگلیسی دربارۀ ایران را با مواجهۀ ایرانی‌ها با غرب مقایسه کنید.

کتاب کِرزن که ترجمۀ فارسی‌اش بالغ بر ۱۶۰۰ صفحه است هزاران نکته دارد و باید آن را دقیق خواند. اما برای اینکه ببینیم کرزن چه چشم تیزبین و شناخت دقیقی داشت، فقط یک نمونه می‌آورم. کرزن در فصلی از کتاب، ناصرالدین شاه، دودمان سلطنتی و دولتمردان را معرفی می‌کند و برداشت خود را دربارۀ هر یک می‌گوید. برای مثال دربارۀ امین‌الدوله می‌نویسد: او «شریف‌ترین و شایسته‌ترین وزیر ایران است» و امین‌الدوله را «لایق‌ترین سیاستمدار ایرانی» می‌نامد و می‌گوید او «جالب‌ترین شخصیتی بود که در ایران دیدم». وقتی پس از ۱۳۰ سال به گذشته می‌نگریم درمی‌یابیم قضاوت کرزن چقدر درست بود و واقعاً شاید در دوران پسین ناصرالدین‌شاه و دوران مظفرالدین‌شاه لایق‌ترین دولتمرد ایرانی همان امین‌الدوله بود. کرزن می‌گوید: امین‌الدوله فرانسه را به سهولت صحبت می‌کرد و سخت مشتاق اصلاحات در ایران بود اما از اینکه در دوران او این اصلاحات محقق شود ناامید شده بود (جلد یک، ۶۵۰). (در این باره بنگرید به این پست: «اصلاحگر فراموش شده»)

کرزن که نمایندۀ امپریالیسم درحال‌ظهور بریتانیا بود قصد داشت با این کتاب انگلیسی‌ها را متوجه اهمیت ایران برای حفظ هند در مقابل خطر روسیه کند. او همان کسی است که سی سال پس از این سفر به ایران در مقام وزیر امور خارجۀ بریتانیا برای تحمیل قرارداد ۱۹۱۹ به ایران می‌کوشید. اما نکتۀ اصلی اینجاست که اگر کرزن در مدت کوتاهی می‌توانست به چنین شناخت دقیقی از ما برسد هم مرهون استعداد و شامۀ تیزش بود و هم مدیون اینکه غرب برای شناخت ما دستگاه نظری آماده‌ای داشت تا سنجه‌هایش را زیر زبانمان بگذارد و آناتومی‌مان را بی‌درنگ ترسیم کند. این همان چیزی است که ما نداشتیم و این ناتوانی در شناخت و تبیین باعث شد از غرب «هیولا» بسازیم. مانند جانوری در تاریکی که چون نمی‌توان آن را دید شبح‌سان و هیولاوار جلوه می‌کند.

قضاوت نهایی کرزن دربارۀ ایرانیان نیز بسیار جالب است. او تعبیری به کار می‌برد که می‌تواند مبنای نظریه‌پردازی دربارۀ «هویت ایرانی» باشد. کرزن پس از مقایسۀ ایرانیان با ملل مجاور می‌گوید «تاریخ گواه است که ایرانیان نبوغ بقا دارند» (جلد دو، ۷۵۳). «نبوغ بقا»! چیزی که انگار دوباره بسیار به آن نیازمندیم...

پی‌نوشت:
کتاب «ایران و قضیۀ ایران» با ترجمۀ غ. وحید مازندرانی، دیپلمات ایرانی، در دو جلد منتشر شده است.

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«داوطلبان»

فیلمی از جوانان داوطلب ایرانی که در تهران برای شرکت در جنگ داخلی لبنان آماده می‌شدند. آذر 1358. فرد معمّمی که در ویدئو می‌بینید محمد منتظری، فرزند ارشد آیت‌الله منتظری بود.


#مستند
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍«سنگرهای پوچ»


دیکتاتوری هم بود که جنون «سنگرسازی» داشت. دستگاه تبلیغاتی‌اش گوش مردم را پر کرده بود از این‌که «بالاترین وظیفه دفاع از کشور است» و راهبرد دفاعی حکومتش هم بر این استوار بود که سرتاسر کشور سنگر بسازد تا اگر روزی دشمنی به کشور حمله کرد تک‌تک مردم مسلح شوند و تا آخرین قطرۀ خون دفاع کنند. برنامۀ او این بود که به ازاری هر چهار نفر یک سنگر بتونی بسازد. کشورش سه میلیون جمعیت داشت، در نتیجه قرار شد ۷۵۰ هزار سنگر بسازد. در هر خیابان، هر کوچه و پس‌کوچه، انتهای هر بن‌بست، سر هر چهارراه، پای هر کوه، گوشه‌گوشۀ ساحل، کنار هر رودخانه، دورتادور شهرها، در امتداد مرزها، بر هر تنگه و هر گذرگاهی...

اما ماجرای این کشور و این دیکتاتور افسانه و قصه نیست، زندگی واقعی مردم کشوری کوچک در جنوب‌شرق اروپا بود: جمهوری خلق آلبانی، کشور فقیر اروپایی، و «انور خوجه» پیشوایی که ۴۱ سال (۱۹۴۴-۱۹۸۵) بر این کشور حاکم بود. آمار دقیقی وجود ندارد که چند سنگر بتونی در آلبانی ساخته شد، ارقامی بین ۳۰۰ تا ۷۰۰ هزار ذکر شده، اما عدد واقعی احتمالاً بسیار پایین‌تر است، حدود ۲۰۰ هزار سنگر.

ایدۀ انور خوجه این بود که اگر کشور مورد حمله قرار گرفت کل کشور به صحنۀ نبرد چریکی تبدیل شود. زیرا جنگ چریکی ظاهراً به ابزارهای زیادی نیاز ندارد، کافی بود هر کس یک قبضه تفنگ داشته باشد و سنگری برای پناه گرفتن. حالا فقط باید در سنگرش می‌خزید و از سوراخ سنگر دشمن متجاوز را نشانه می‌گرفت. گستردگی سنگرها باید به گونه‌ای می‌بود که وقتی جنگ شد، لازم نباشد جابجایی و تدارکات خاصی صورت بگیرد، فقط هر کس سر کوچه و زیر پنجرۀ خانه‌اش باید می‌رفت داخل سنگر. سنگرها باید در فاصلۀ دید همدیگر ساخته می‌شد، به ازای چند سنگر کوچک یک سنگر مرکزی بزرگ‌تر ساخته می‌شد و به این ترتیب شبکه‌ای از سنگرها پایۀ استراتژی دفاعی کشور را می‌ساخت.

به این ترتیب از ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۴ سنگرهای بتونی درست مانند و به شکل قارچ در گوشه‌گوشۀ آلبانی از خاک رویید. ساخت اولین نمونۀ سنگر دو سال طول کشید. می‌گویند خوجه از مهندسی که سنگر را ساخته بود پرسید آیا سنگر در برابر شلیک تانک مقاوم هست؟ مهندس با تردید پاسخ مثبت داد. انور خوجه مهندس را به سنگر فرستاد و واقعاً با تانک به سنگر شلیک کرد. وقتی سنگر و مهندس از این آزمون سالم بیرون آمدند این مدل سنگر مبنای ساخت سنگرها قرار گرفت. اما این دیکتاتور سنگردوست که بود و دلیل این سنگرسازی‌ها چه بود.

انور خوجه در شهر گیروکاستر در جنوب آلبانی که آن زمان متعلق به امپراتوری عثمانی بود در خانواده‌ای مسلمان به دنیا آمد. وضع مالی خانواده خوب بود و انور را به فرانسه فرستادند. در فرانسه با اندیشه‌های کمونیستی آشنا شد. وقتی به کشور بازگشت، در پادشاهی آلبانی، اول معلم فرانسه شد و وقتی به دلیل فعالیت کمونیستی از کار اخراج شد، سیگارفروشی زد (در ۱۹۳۹). قطعاً آن زمان در خواب هم نمی‌دید پنج سال بعد به رهبر آلبانی تبدیل خواهد شد. پلکان پیشرفت او حزب کمونیست آلبانی بود که خودش سازماندهی آن را انجام داد. در جنگ جهانی دوم در نبردهای چریکی در برابر اشغالگران نقش بزرگی ایفا کرد. حالا یک تغییر کوچک در نام‌ کافی بود تا او رئیس دولت آلبانی شود: «کمیتۀ ضدفاشیستیِ آزادی ملی» که انور خوجه در آن نقش محوری داشت به «دولت دموکراتیک آلبانی» تغییر نام یافت و خوجه نخست‌وزیر شد.

خوجه تا اینجا نقش مدافع میهن را بازی می‌کرد، اما با خروج اشغالگران دیکتاتوری او برپا شد. تا پایان عمر به مدت چهار دهه هر گاه لازم بود به سبک استالین پاکسازی‌های سیاسی می‌کرد و عده‌ای حبس و اعدام می‌شدند. حتی بالاترین قدرت‌ها در امان نبودند. مِحمد شِهو که ۲۷ سال نخست‌وزیر آلبانی بود، در تختخواب کشته شد و اعلام کردند خودکشی کرده است و بعد از همکاری او با سرویس‌های جاسوسی خارجی افسانه‌ها سرودند...

روابط آلبانی هم بلوک شرق (تجدیدنظرطلبان) تیره بود و هم با بلوک غرب (امپریالیست‌ها)! فقط مدتی در زمان رهبری مائو رابطۀ نزدیکی میان آلبانی و چین برقرار بود. پس از مرگ مائو، رابطۀ خوجه با چین هم خراب شد. آلبانی از همۀ دنیا منزوی شد، از همسایۀ دور و نزدیک و در چنین شرایطی خوجه به این نتیجه رسید باید کل کشور را به سنگری بزرگ تبدیل کند، سنگری با سه میلیون سرباز...

این سنگرها هیچ‌گاه به کار نیامد، پوچ بود و پوچ ماند. امروز برخی متروک افتاده و تعداد اندکی ــ اگر امکان‌پذیر بوده ــ تغییر کاربردی یافته است، مانند نمونه‌ای که در ویدئوی پیوست می‌بینید و امروز موزه شده است.

مهدی تدینی

#انور_خوجه، #آلبانی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«انقلاب شاه»

مستندی ساختۀ خبرگزاری اسوشیتدپرس دربارۀ ایران در دهۀ پنجاه با عنوان «انقلاب شاه». این مستند پیش از انقلاب ساخته شده و مجموعه‌ای از تصاویر بسیار باکیفیت از حوزه‌های مختلف زندگی در ایران است، به ویژه شرح اینکه پول نفت در ایران چگونه خرج می‌شود.

یکی از الگوهای تحلیلی رخدادهای تاریخ این است که رخدادها بر اساس نظام «کنش و واکنش» تفسیر می‌شود: برای مثال می‌توان گفت «مارکسیسم» واکنش به «انقلاب صنعتی» بود؛ و «فاشیسم» نیز واکنشی به «مارکسیسم و دموکراسی» بود؛ و کنش و واکنش‌هایی از این دست...

یکی از امکان‌های تحلیل انقلاب ۵۷ نیز این است که بگوییم «انقلاب ۵۷» واکنشی «اجتماعی» به «انقلاب صنعتی‌ــ‌لیبرال» شاه بود که به صورت دستوری و با رانت نفت صورت می‌گرفت و الگوهای زیستی را با شتابی غیرقابل هضم زیر و رو می‌کرد.

جامعه موجودی زنده است و واکنش می‌دهد. در اروپا این کنش و واکنش چنین بود: وقتی در پی «انقلاب صنعتی» زیست‌های سنتی نابود شد جامعه واکنش نشان داد که شد «مارکسیسم»؛ و وقتی «مارکسیسم» قصد داشت جامعه را دگرگون کند، بخش دیگری از جامعه مقاومت کرد و «فاشیسم» را ساخت.

#مستند
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«زنی چون زنددخت»


حق با زنانی بود که زمانی غریب بودند. زنانی که صد سال پیش از حقوق زنان دم می‌زدند تصویری از زن ترسیم می‌کردند که در مخیلۀ جامعۀ اوایل قرن چهاردهم (حوالی ۱۳۰۰) نمی‌گنجید، اما امروز هر چه آن‌ها ادعا می‌کردند تحقق یافته است. گاهی برای این‌که معلوم شود آیا حق با کسی هست یا نه باید ده‌ها ــ چه‌بسا صد(ها) ــ سال منتظر ماند. امروز برای ما هیچ عجیب نیست که معلمان و استادان، فروشندگان و تولیدکنندگان، کارمندان بخش خصوصی و دولتی، پزشکی که با چراغ قوه ته گلویمان را می‌بیند و جراحی‌مان می‌کند یا هر کس در هر کسوت دیگری «زن» باشد. اما صد سال پیش، زنددُخت شیرازی، یکی از پیشگامان جنبش زنان چنین شعری سرود:

«کار تجارت از چه معنی کار زن نیست؟
کار صناعت با چه منطق کار من نیست؟
کفش زنان را از چه رو زن خود ندوزد؟
زن از چه جراح و طبیب جان و تن نیست؟
پس خواهرانم تا به کی بیکاره هستید؟
تنها برای تخم‌گیری خلق گشتید؟
تنها برای عشق مردان چیره دستید؟»

زنددخت اهل شیراز بود، متولد ۱۲۸۸. در تهران تا مقطع متوسطه تحصیل کرد و در ابتدای جوانی که با نخستین سال‌های سلطنت رضاشاه بود «جمعیت انقلاب نسوان» را تأسیس کرد، اما به زودی تعبیر «انقلاب» برایش دردسرساز شد و نام آن را به «نهضت نسوان» تغییر داد. وقتی «مرامنامۀ جمعیت انقلاب نسوان» را که بیش از نود سال پیش نوشته شده است می‌خوانیم از روشن‌بینی این زن و هم‌اندیشان او به شگفت می‌آییم! این مرامنامه پر از توصیه‌های اخلاقی و آموزشی است، اما در عین حال مطالبات روشنی هم دارد. در بند چهارم آن آمده است:

«کوشش در ترقی نسوان و طرفداری از حقوق تسویت [= برابری]. مجاهدت در تأسیس قرائتخانه‌های مخصوص زنان و ایجاد مدارس ابتدایی مجانی و مدارس متوسطه و عالیه به خصوص طب و دایگی و پرستاری اطفال و مؤسسات صنعتی یدی و غیریدی مخصوص زنان و مؤسسات لازمۀ دیگر از قبیل مریضخانه‌های مخصوص زنان و تبلیغ در تشکیل شرکت‌ها برای وارد نمودن کارخانجات لازم.»

مانند سایر تشکل‌های زنان، این مرامنامه نیز ناسیونالیستی بود، گواه آن بند هفتمش بود که می‌گفت: «تبلیغ به پوشیدن منسوجات و امتعۀ [= کالاهای] وطنی و ترک استعمال امتعۀ خارجی به خصوص زینت‌ها و تجملات غیرضروری...» در بند هشت خواسته شده بود زنان اجازه داشته باشند در نمایش‌ها و تفریحات عمومی شرکت کنند (چیزی معادل ورزشگاه رفتن امروز). مبارزه با خرافات، تقبیح شرب مسکرات و مصرف دخانیات، تلاش برای بهداشت بانوان، ترغیب زنان به ورزش، جلوگیری از فحشا، ترغیب جوانان به ازدواج، جلوگیری از ازدواج در سن نامناسب از دیگر بندهای آن بود.

همۀ این‌ها گواهی است بر اینکه زنددخت منادی واقعیتی بود که در این بیت بیان کرده است: «در آن ملت ترقی هست و استقلال و آزادی / که زن چون مرد آزاد و کسی او را نیازارد».

همان زمان که جمعیت انقلاب نسوان تشکیل شده بود نمایشی در شیراز برگزار می‌شد و جمعیت نسوان با اصرار توانست این اجازه را فراهم کند که زنان نیز برای نخستین بار به تماشای نمایش بیایند. البته باز هم قرار شد یک شب برای مردان باشد و یک شب برای زنان. زنددخت شبی که زنان به تماشای نمایش آمده بودند سخنرانی کرد. پس از تأکید بر اهمیت یادگیری معارف (علوم) به نمایش پرداخت و گفت: «همنشین بودن هر مرد با فامیل زن خود به او این اجازه را نمی‌دهد که نسبت به ناموس دیگران چشم طمع بدوزد».

زنددخت افراط و تفریط در تجدد را نادرست می‌دانست. می‌گفت: «ما نسوان ایران میان دو فرقۀ مرتجع و متجدد واقع شده‌ایم. مرتجعین و کهنه‌پرستان آنهایی‌اند که از فرط جهالت از روح تجدد منزجر و در حالی که با ماشین مسافرت می‌کنند هنوز در قید همان عادات پوسیدۀ خرافی ننگین هستند. متجددین افراطی کسانی‌اند که کورکورانه افعال ناپسند فرنگی‌ها را اقتباس نموده و با اعمال نکوهیدۀ خود نژاد آینده را به پرتگاهی عمیق سوق می‌دهند. اگر ما پیروی از هر کدام از این دو طایفه را بنماییم تیشه به ریشۀ قومیت و ملیت خود زده‌ایم و باید یک خط‌مشی صحیح اتخاد نماییم که از این دو فرقه در امان بود و ترقی خود و ابناء خود را تأمین نماییم.»

شگفت اینکه زنددخت هنگام این سخنرانی زیر بیست سال سن داشت و چنین پخته بود. او نشریه‌ای نیز با عنوان «دختران ایران» در ۱۳۱۰ تأسیس کرد که پس از هفت ماه توقیف شد. هم مقاله می‌نوشت و هم نظراتش را با شعر بیان می‌کرد. این زنان، مانند همتایان مردشان، دهه‌ها از جامعه‌شان پیش بودند، سال‌ها طول کشید تا جامعۀ ایران به جایی برسد که آنها زمانی غریب و تنها ایستاده بودند. زنددخت که زنی بسیار ساده‌زیست بود عمر کوتاهی داشت و در ۱۳۳۱ درگذشت.

پی‌نوشت:
۱. دکتر طلعت بصّاری کتابی دربارۀ زنددخت نوشت (۱۳۴۷) که منبع من هم همان است.
۲. همچنین بنگرید به این پست: «دختر اگر باسواد شود نامۀ عاشقانه می‌نویسد»

مهدی تدینی

#جنبش_زنان #شخصیتها
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ ‍ «سلولِ ۲۸»


روی پروندۀ او چنین نوشته بود:

تاریخ ورود به زندان: ۸/۹/۱۳۱۲
اتهام: شرارت
تاریخ استخلاص: ۱۰/۱/۱۳۱۳
ملاحظات: فوت کرده است.

این چند واژه سرنوشت روایت غمبار دولتمردی است که شش سال وزیر جنگ ایران بود: «سردار اسعد بختیاری». در دهۀ نخست ظهور و قدرت‌گیری رضاشاه نام افرادی انگشت‌شمار دائم شنیده می‌شود که از جمله یاران نزدیک او بودند و در تحکیم قدرت او کوتاهی نکردند. یکی از آن‌ها سردار اسعد بود که وقتی در مقام وزارت جنگ در اوج قدرت به نظر می‌رسید، ناگهان به اتهام توطئه بازداشت شد و چهار ماه بعد جنازه‌اش را مسئولان زندان تحویل خانواده‌اش دادند.

جعفرقلی‌خان بختیاری، معروف به سردار اسعد (متولد ۱۲۵۸) هنگام انقلاب مشروطه ۲۷ سال داشت و از همان زمان تا هنگام مرگ در دستگاه نظامی ایران جایگاه بالایی داشت. پیش از او پدرش، علیقلی‌خان معروف به سردار اسعد بود و او نیز از رهبران نظامی دوران مشروطه بود. تا وقتی پدر زنده بود پسر معروف بود به «سردار بهادر». این سردار بهادر از بختیاری‌هایی بود که در فتح تهران و عزل محمدعلی شاه نقش داشت. به ویژه وقتی در ۱۲۹۰ محمدعلی شاه دوباره با دو سپاه کوشید تاج‌وتخت را پس بگیرد، سردار بهادر نقش نظامی پررنگی داشت. پس از درگذشت پدرش در ۱۲۹۶ لقب «سردار اسعد» به او رسید. از فتح تهران در ۱۲۸۸ تا ۱۳۰۲ شمسی فعالیت‌های سیاسی و نظامی متفاوتی داشت، از درگیری‌های نظامی این سو و آن سو تا وکالت مجلس و والیگری خراسان و کرمان. پس از آن مدتی وزیر پست و تلگراف شد و بعد از ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۲ وزیر جنگ بود، اول در کابینۀ هدایت و بعد در کابینۀ فروغی. هیچ نشانه‌ای از کدورت و دشمنی از سوی رضاشاه نسبت به او وجود نداشت. اواخر آبان ۱۳۱۲ همراه رضاشاه به مازندران سفر کرد، ششم آذر حتی در مراسم اسب‌دوانی بندر ترکمن شرکت کرد و جوایز را او به برندگان اهدا کرد. اما فردای آن روز ناگهان بازداشت شد و هشتم آذر گوشه‌نشین زندان قصر شد.

مخبرالسلطنۀ هدایت که از ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۲ نخست‌وزیر بود دربارۀ بازداشت و مرگ سردار اسعد می‌نویسند:

«کار سردار اسعد، به محاکمه نکشید. گفته شد که محرمانه اسلحه به [میان ایل] بختیاری وارد کرده است. بعدها در ملاقات از شاه شنیدم: بلی، می‌خواهند محمدحسن میرزا [= برادر احمدشاهِ مخلوع] را بیاورند، شهوت‌رانی که از این بیشتر نمی‌شود! بیش از این چیزی نفرمودند و معلوم بود که صحبت از اسعد است. من از سردار اسعد جز صمیمیت نسبت به پهلوی ندیدم و در نسبتی که به او دادند، تردید دارم. فرمایش شاه را تا درجه[ای] سیاست می‌دانم.»

در روزهای نخست فروردین، وقتی سردار اسعد هنوز در زندان قصر بود، گویا با خون خود و چوب کبریت چیزهایی بر کاغذهایی نوشته و در وسایلش پنهان کرده بود. بعدها وقتی این وسایل تحویل خانواده‌اش شد این نوشته‌های کوتاه پیدا شد و گویا در این نامه‌ها او گفته است که مقامات زندان غذایش را مسموم کرده‌اند و با آنکه به شدت مسموم شد از مرگ جان به در برده بود. او بر یکی از کاغذها چنین نوشته است:

«ای خواننده‌ای که بعد از این ملاحظه می‌کنید. فکر کنید حال مرا. هر قدر بتوانم غذا و آب نمی‌خورم. این قدرها از مرگ نمی‌ترسم. دلم به حال خدمات گذشته و فامیلم، مخصوصاً مَلک [= همسرش] خیلی می‌سوزد که خبر مرگ من چه اثری بر آن‌ها می‌نماید. اگر بدانید چه حالی دارم با قلبی پاک و شرافت پناه به خدا برده، تسلیم قضا و قدر هستم. این است نتیجۀ فداکاری به ملت»

اما واپسین منزل سردار اسعد زندان قصر نبود. برنامۀ قتل او قرار بود جای دیگری صورت گیرد؛ در زندان نمره یک که نزدیک میدان سپه بود. پنجم فروردین او را به زندان نمره یک منتقل کردند و برای این منظور سلولی ویژه آماده کردند: «سلول ۲۸» که ‌هیچ روزنی نداشت تا صدا به بیرون نرود. آن‌گونه که سال‌ها بعد دو نفر از مأموران زندان (به ویژه محمد ابراهیم بیک) در محاکمۀ قاتلان سردار اسعد اعتراف کردند، پزشک احمدی در دهم فروردین ۱۳۱۳ با تزریق سم سردار اسعد را کشت. چند روزی از دادن غذا و آب به سردار اسعد خودداری کردند تا ضعیف شود و نتواند مقاومت کند. ابراهیم بیک، مأمور ویژۀ سلول او، در اعترافاتش گفته بود شبی که با پزشک احمدی به اتاق او رفتیم، وقتی سردار پزشک احمدی را دید، در حالی که بسیار ضعیف شده بود گفت: «آمدی آقا، انا لله و انا الیه راجعون».

پی‌نوشت:
۱. در این نوشته بیش از همه از کتاب «ماجرای قتل سردار اسعد» استفاده کردم، گردآوری حمیدرضا دالوند.
۲. برای توضیحات بیشتر و پست‌های مرتبط پست بعدی را ببینید.
۳. تصویر پیوست: سردار اسعد

مهدی تدینی

#شخصیتها، #رضاشاه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«مردان بزرگ و فرجام‌های تلخ»


در دوران حاکمیت رضاشاه دولتمردان بزرگی بودند که فرجام‌های نامنتظره و تلخی داشتند و از قضا همگی از نزدیکان و معتمدان شاه بودند. تاکنون در پست‌های جداگانه به معروف‌ترین این چهره‌ها پرداخته‌ایم: علی‌اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش، نصرت‌الدولۀ فیروز، سردار اسعد. همچنین چند پست هم دربارۀ کسانی داشتیم که در قتل و سرکوب نقش داشتند: محمدحسین آیرم و پزشک احمدی. این پست‌ها مطالب همدیگر را تکمیل می‌کنند و می‌توانید کنار هم مطالعه بفرمایید. لینک آن‌ها در ادامه می‌آید:


نصرت‌الدولۀ فیروز: «مرگ یک نجیب‌زاده در سمنان»

عبدالحسین تیمورتاش: «شاه بی‌تاج در زندان قصر»

علی‌اکبر داور: «داور خودکشی کرد...»

سردار اسعد: «سلول ۲۸»

مأموران: «مأمورانی که به جای کلاه سر می‌آورند»

پزشک احمدی: «من آزارم به مورچه هم نرسیده»

محمدحسین آیرم: «مردی که سر رضاشاه هم کلاه گذاشت»


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ ‍ «بلیت بخت‌آزمایی برای فردوسی»


وقتی در آغاز قرن چهاردهم ــ قرنی که سه سال پایانی آن را سپری می‌کنیم ــ سیاستمداران و نخبگان ایرانی پی بازتعریف و تحکیم هویت ملی ایرانی بودند، نام فردوسی نیز باید بیش‌ازپیش زنده می‌شد. باید نهادی دولتی برای این منظور پدید می‌آمد. «انجمن آثار ملی» در ۱۳۰۵ با دستور رضاشاه تأسیس شد. نخستین وظیفۀ انجمن احیای نام حماسه‌سرا و اسطوره‌پرداز فرهنگ و تاریخ ایران بود: ابوالقاسم فردوسی. نخست‌وزیر فروغی به عنوان رئیس انجمن و ارباب کیخسرو به عنوان خزانه‌دار و دبیر انجمن منصوب شدند. دو ایرانشناس نامدار، هرتزفیلد آلمانی و گودار فرانسوی نیز اعضای افتخاری انجمن شدند. اما در عمل بار اصلی کار بر عهدۀ ارباب کیخسرو بود. او رئیس زرتشتیان تهران و یکی از سیاستمداران خوشنام ایرانی بود که از ۱۲۸۸ تا هنگام مرگ (۱۳۱۹) نمایندۀ زرتشتیان در مجلس بود. تلاش او برای زنده کردن نام فردوسی آغاز شد...

کیخسرو به توس رفت که آن زمان قریه‌ای بود با چند زمین زراعی. اما محل دقیق دفن فردوسی معلوم نبود و با شک و گمان‌هایی همراه بود. ۳۷ سال پیش از آنکه ارباب کیخسرو دست‌‎‌به‌کار ساخت آرامگاه فردوسی شود، لُرد کِرزن، جهانگرد انگلیسی، در بارۀ قبر فردوسی نوشته بود: بنای ویرانی در توس به اشتباه گمان می‌شود «قبر شاعر ملی فردوسی است... اما قبر شاعر بزرگ در زیر بنای کوچکی است که تا هفده سال پیش نیک معلوم بود. ولی... از بین رفته و به جای بنای یادبود مزرعۀ گندمی آن را فراگرفته است.» کیخسرو هم قبر فردوسی را ــ نه در آن بنای ویران که «مأمونیه» نامیده می‌شد ــ بلکه در باغی به نام قائم‌مقام یافت. آن زمان حتی جادۀ درستی از مشهد به توس وجود نداشت. کیخسرو با چند کارشناس فرانسوی این گور را با دیوارهای خشتی ویران در نزدیکی روستایی به اسم اسلامیه پیدا کرد. وقتی فردوسی درگذشت علما او را مسلمان نمی‌دانستند اجازه ندادند در گورستان دفن شود و دخترش او را در زمینی متعلق به خود فردوسی دفن کرد. کیخسرو به اندازۀ یک متر از روی آن آرامگاه مخروبه خاکبرداری کرد و به گوری رسید...

هرتزفیلد آلمانی و کریم طاهرزادۀ بهزاد طرح‌هایی برای ساخت مقبرۀ فردوسی تهیه کردند. طرح بهزاد پذیرفته شد و بیست هزار تومان برای آن در نظر گرفته شد. بهزاد در جوانی مشروطه‌خواه بود و در آلمان معماری خوانده بود (او برادر همان حسین بهزاد، نقاش معروف است). اما تهیه کردن این بیست هزار تومان راحت نبود. در آن سال‌ها بودجۀ کشور بسیار مقتصدانه و دقیق بسته می‌شد. قرار شد ده هزار تومان از راه صرفه‌جویی در بودجه به این طرح اختصاص یابد و برای ده هزار تومان باقی‌مانده برگۀ بخت‌آزمایی (لاتاری) فروخته شود. اما ایدۀ ساخت آرامگاه مخالفانی هم در میان نمایندگان مجلس داشت. سیدرضا فیروزآبادی، روحانی خیّری که نمایندۀ تهران بود، معتقد بود فردوسی شاعری بیش نبوده و شایستۀ چنین گرامیداشتی نیست و اگر قرار است پولی خرج شود باید صرف اماکن مقدس زیارتی شود.

در نهایت طرح تصویب شد و ساخت آرامگاه فردوسی هشت سال طول کشید، از ۱۳۰۵ تا ۱۳۱۳ و بی‌تردید بار اصلی اجرای آن بر دوش ارباب کیخسرو بود که دائم میان تهران تا مشهد که آن زمان اصلاً جادۀ راحتی نداشت رفت‌وآمد می‌کرد. در جریان ساخت نیز دشوارها فراوان بود و وسط کار طرح جدیدی از گودار، معمار فرانسوی جایگزین طرح بهزاد شد. اما تازه وقتی کار به پایان رسید، مسئولیت بزرگ‌تری به ارباب کیخسرو واگذار شد: قرار شد مراسم بزرگی با عنوان «هزارۀ فردوسی» برگزار شود و مهمانانی از سراسر دنیا برای این مراسم دعوت شوند. «هزارۀ فردوسی» با شکوه و با ایرانشناسانی از سراسر جهان در مهر ۱۳۱۳ برگزار شد.

ارباب کیخسرو مرد متمولی بود و مناعت طبع والایی داشت. در تمام مدتی که عملاً همۀ کارهای انجمن آثار ملی را انجام می‌داد بابت خدمت حقوق نگرفت و افزون بر این وقتی مأموریت‌های کشوری دیگری هم به او واگذار می‌شد دستمزد دولتی نمی‌گرفت. یکی از گلایه‌های او هنگام ساخت آرامگاه فردوسی این بود که حس می‌کرد کسانی که برای کمک به او وارد کارها می‌شوند در هزینه‌ها صادقانه عمل نمی‌کنند. در خاطراتش در این باره می‌نویسد: «در مورد افرادی که مأمور کمک به من شده بودند خیالم راحت نبود. هیچ وقت نمی‌توانستم فهرست مخارجشان را به دست آورم. وقتی بعضی از هزینه‌ها را کنترل می‌کردم می‌دیدم سه یا چهار برابر نوشته‌اند.» ارباب کیخسرو تیر ماه ۱۳۱۹ به طرز مشکوکی جان باخت. صبح جسد او را در پیاده‌رو یافتند...

پی‌نوشت:

۱. منبع اصلی‌ام برای این نوشتار کتاب خاطرات ارباب کیخسرو بود، ترجمۀ غلامحسین میرزاصالح
۲. در پیوست برگۀ لاتاری آرامگاه فردوسی را می‌بینید.

مهدی تدینی

#شخصیتها #ملی_گرایی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«به قول صادق هدایت...»


به قول صادق هدایت «غذایمان را نمی‌توانیم عوض کنیم، چه رسد به قضا.»

آنچه در ادامه می‌آید همگی حرف‌های صادق هدایت است که از میان نامه‌هایش آورده‌ام، جایی که او ذهن و زبانی عریان دارد. پیشاپیش از الفاظ رکیک آن عذر می‌خواهم. آن‌قدر حرف‌هایش را سانسورشده بازگو می‌کنم که اگر از این بیش‌تر قیچی بر آن بزنم، بازگو نکنم بهتر است... بگذریم...


▪️«از اوضاع میهن خواسته باشید کثافتکاری مثل سابق ادامه دارد. چند روز است که گوشمان از سر و صدای انتخابات فارغ شده. حالا مشغول خواندن آرا هستند... در این جور امور من به هیچ وجه اینترسه [= علاقه‌مند] نیستم. غریب اینجاست که از هر خارجی خارجی‌تر هستم، ولیکن همۀ گند و گه‌کاری‌ها... و سینه‌زنی انتخابات و کوفت و زهرمار یک پا مربوط به حقیر می‌شود...» (۷ آبان ۱۳۲۸)

«از اوضاع اینجا [= ایران] خواسته باشید لابد اطلاع دارید که قرارداد نفت در مجلس تصویب نشد. حالا چه حقه‌ای در کار بود خدا می‌داند. هنوز گندش بالا نیامده اما در هر صورت باید منتظر پیشامدهای نوظهوری بود که مجاناً محکوم به تماشای رجاله‌بازی و گند و گه‌کاری هستیم. پوستمان کلفت شده، هیچ جور تأسفی هم برایمان باقی نمانده. زمستان مثل خایۀ حلاج‌ها در اتاقمان می‌لرزیم تابستان مثل ماهی روی خاک افتاده پرپر می‌زنیم. گرد و غبار و سروصدای کارخانه کم بود حالا زوزه و عرّ و تیزِ رادیو هم قوزبالاقوز شده است. جای یک دقیقه آسایش نیست. گاهی از مقاومت خودم وحشت می‌کنم. شکنجۀ چینی به تمام معنی است، مثل اینکه بی‌جهت وارد سیاست شدم...» (۷ مرداد ۱۳۲۸)

«جای شما خالی اخیراً تهران محل راندِوو [= میعاد] شیوخ... و جیره‌خواران عرب شده، ما دیگر با ملل راقیه لاس می‌زنیم و طرف شده‌ایم و عن‌قریب بلوکی با پاکستان و چند شیخ دست‌نشانده و حتی شیخ بحرین تشکیل خواهیم داد که چشم چراغ عالم خواهد شد و دنیا انگشت به کون حیران خواهد ماند. اما از قرار معلوم دولت یهود و ترکیه و حتی افغان حاضر به همکاری با ما نخواهند بود...» (۷ مرداد ۱۳۲۸)

«از... ۱۶ میلیون دلار کمک به صادرات میهنی اظهار خوشوقتی کرده بودید. نمی‌دانم به نفع که تمام خواهد شد؟ فقط ارباب‌ها از جیب چپ به جیب راستشان صدقه می‌دهند و بس! محصول ما تریاک و تراخم و وقاحت و گدایی است، وگرنه کشک و پشم و پوست انار و پشکل ماچه‌الاغِ اینجا می‌خواهد در نیمکرۀ شمالی یا جنوبی معامله بشود؟ دیگی که سر ما نجوشد برای سگ بجوشد! نیمه‌جانی که با اینهمه پستی و وقاحت و حمال‌بازی تأمین بشود به زحمتش نمی‌ارزد... هر چه می‌خواهد بشود بشود. به درک!» (۱۴ فروردین ۱۳۲۸)

«از وقتی... ماه رمضان شده من از خانه خارج نمی‌شوم و هیچ جور اطلاع حتی زبانی هم از اوضاع میهن و دنیا و مافیها ندارم. راستی این قضیه را شنیده بودم که چهاده نفر ایرانی می‌خواسته‌اند تبعۀ حبشه بشوند. آیا ممکن است من هم درخواستی بنویسم و در شمار پانزدهمین خائن به میهن قرار بگیرم؟ فکر خوبی است. آیا مخارج مسافرت را هم می‌دهند؟ شرایطش چیست؟ اما در آنجا هم باز احتیاج به اشخاص... پاچه‌ورمالیده دارند... حتی شاعر درباری امپراتور حبشه هم نمی‌توانم بشم.» (۳ مرداد ۱۳۲۷)

«...گمان می‌کنم بالاخره مجبور بشویم یک کفیه عقال [= سربند عربی] هم ببندیم و یک عبا هم بپوشیم و دنبال سوسمار و موش صحرایی بدویم. این هم جواب جوان‌های تحصیلکردۀ تربیت‌شدۀ سیاستمدار که می‌گفتند دیگر به قهقرا نمی‌شود برگشت و در حال ترانزیسیون [= گذار] هستیم و ایرانی باهوش است. هیچ چیز مضحک‌تر از هوش ایرانی نیست. شاید هوشش سر خورده و رفته توی...»▪️

آنچه خواندید از نامه‌های صادق هدایت به حسن شهیدنورایی بود. این هم از کارهای حیرت‌انگیز و تلخ دنیاست که دو دوست که سنگ صبور همند در یک روز بمیرند، هر دو در غربت؛ یکی این گوشۀ پاریس و دیگری در آن گوشۀ پاریس... صادق هدایت که سال‌های آخر عمر حوصلۀ خودش را هم نداشت از تهران نسبتاً مرتب برای یکی از دوستانش به نام حسن شهیدنورایی در پاریس نامه می‌نوشت و در بیشتر نامه‌ها هم چند سطر و پاراگرافی فغان می‌کرد که نمونه‌هایش را خواندیم. روزی که شهیدنورایی در پاریس بر اثر بیماری درگذشت، هدایت کنجی دیگر خودکشی کرد.

جالب آن‌که اندیشۀ سیاسی هدایت را هم تا حد زیادی می‌توان از خلال این نامه‌ها استخراج کرد که آن را در نوشتاری دیگر شرح می‌دهم. پیش از این نیز در نوشتاری دیگر دربارۀ خودکشی هدایت صحبت کرده بودم؛ بنگرید به این پست: «خودکشی در خانۀ شمارۀ ۳۷»

«هشتاد و دو نامۀ هدایت به شهیدنورایی» با توضیحات و مقدمۀ ناصر پاکدامن منتشر شده است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«تو بذار وقتی غروب شد برو»

این هم برای پایان هفته‌ای که یکسر به رنج و سرگیجه گذشت. هفته‌ای که دردش با ما خواهد ماند. داغیم و از شکستگی‌ها بی‌خبریم. بُریدگی‌ها هنوز به سوزش نیفتاده. عکس‌های خانوادگی نیم‌سوخته در صبح سرد دی ماه لابلای خاک و خاشاک و لبخندهایی که به جان آدم چنگ می‌زند. مردمی که در ازدحام فریاد می‌زنند و از نفس می‌افتند؛ و سیاست که حکم می‌کند بر که باید گریست و که را باید فراموش کرد. من اما بر همه می‌گریم و نامش را می‌گذارم «حق گریستن»...

این ویدئو برای این همه دلتنگی

«تو بذار وقتی غروب شد برو
اگه جنگ تموم شد برو
بذار آژیر رو که کشیدند
کبوترها که پریدند
وقتی همه ترسیدند
تو بذار آب‌ها که از آسیب افتاد برو
اصلاً بذار بعد از انتخابات برو
اوضاع که خوبِ خوب شد
همه جا بزن و بکوب شد
هر وقت زیر پات خالی شد برو
زندگیت که پوچ و توخالی شد برو
وقتی نور خونه ضعیف شد
کاسه صبرت که لبریز شد برو
بذار اگه وامت جور شد برو
اگه اجاقت کور شد برو
همه چیزت رو بفروش و ول کن برو
خونه رو خونه رو خونه رو خونه رو


دلم برات تنگ میشه، دلم برات تنگ میشه...»▪️

کاری از گروه بُمرانی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«سهراب‌کُشی... سرنگونی هواپیما و تئوری توطئه»


چند روز است از درد به خود می‌پیچیم که مبادا این احتمال هولناک واقعیت داشته باشد و در آن بامداد سرد دشنه به قلب سهراب‌ها زده باشیم. حال که نقاب از چهرۀ رخداد کنار رفته است فرزندانمان را به تیغ خویش غرق خون می‌بینیم. نوشدارو دیگر افاقه نمی‌کند.

دیر آمدی رفیق!
درد از سر گذشت
قهوه‌ات هم از دهان افتاد

مردگان اهل تعارف نیستند
نوشدارویت را خود بنوش
به سلامتی مرگ سهراب

نام ما هم در زمرۀ سهراب‌کُشان در تاریخ ثبت شد. سهراب‌های بی‌گناه... آن احتمال کابوس‌واری که در خواب و بیداری گلویمان را می‌فشرد حقیقت داشت...

اما از بیان خون‌دل‌ها که بگذریم، قصد داشتم در این فرصت نکته‌ای نظری را یادآوری کنم که مرتبط با موضوعات این کانال است. در دو سه روز گذشته، درست جلوی چشمان مات و مبهوت ما یک «تئوری توطئه» زاده شد و مانند یک نمونۀ تاریخی زنده در برابرمان هویدا شد؛ درست مانند جانور هشت‌پامانندِ کریه و لزجی که ناخواسته در تور افتاده باشد و از آب اقیانوس گرفته باشیم. در بارۀ دلیل آفرینش و کارکرد تئوری‌های توطئه چندین بار این‌جا سخن رفته است، اما این نمونۀ زنده بهتر از همۀ آن کالبدشکافی‌های تاریخی‌ـ‌نظری پیشین به ما کمک می‌کند تا کارکرد و مکانیسم «تئوری‌های توطئه» را دریابیم.

وقتی گمانه‌زنی‌ها دربارۀ دلیل سقوط هواپیمای بوئینگ مطرح می‌شد و کار به جایی رسید که نخست‌وزیران چند کشور از سرنگونی هواپیما با موشک سخن گفتند و دیگر نمی‌شد با سخره و دهنکجی جواب چنین اتهامی را داد، ناگهان «نظریه‌ای» ــ از نوع «نظریۀ توطئه» ــ از گوشه و کنار فضای مجازی سر برآورد... انگشت اتهام به سمت «شرکت بوئینگ» اشاره رفت و یکی از میان جمعیت بلند شد و فریاد زد، آی مردم! چه نشسته‌اید که کار کار شرکت بوئینگ است! این «غول» کاپیتالیستی برای اینکه خودش را از غرقاب این رسوایی نجات دهد، شایعۀ سرنگونی هواپیما با موشک را مطرح کرده تا از ریزش ارزش سهام و فرار مشتریانش جلوگیری کند.

یکی از این نظریه‌پردازان ــ که ید طولایی در پرورش تئوری‌های توطئه دارد ــ در کانال تلگرامی‌اش چنین نوشت:

«روز چهارشنبه سهام کمپانی بوئینگ به دلیل خبر سقوط هواپیمای اوکرائینی بوئینگ ۸۰۰- ۷۳۷ در تهران به دلیل نقص فنی ۲٫۳ درصد معادل ۴٫۳ میلیارد دلار سقوط کرد. ولی امروز به دلیل ادعای برخی مقامات پنتاگون دال بر اینکه سقوط هواپیما به دلیل اصابت موشک ایران بوده و حمایت تلویحی ترامپ از این ادعا ٣ درصد افزایش یافت. نمونه‌ای مثال‌زدنی از شیادی بازار بورس برای ثبت در تاریخ. با این شعبده هم رسوایی ترامپ در عراق برای چند روزی تحت‌الشعاع قرار گرفت و هم بوئینگ از ورشکستگی نجات یافت.»

شما یکی از بهترین و زنده‌ترین نمونه‌های آفرینش تئوری توطئه را در این سطرها می‌بینید. درست مانند این‌که تماشا کنید قابله‌ای نوزاد را از زهدان مادر بیرون می‌کشد... فعال رسانه‌ای دیگری از لندن سُرایشِ توئیتی خود را آغاز کرد و این نظریه را ورز داد. نوشت:

«مقاله نیویورک تایمز هفتم آبانماه می‌گوید به علت سقوط دو هواپیمای شرکت بویینگ هفت میلیارد دلار ضرر کرده. مسلماً سقوط سومین بویینگ یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های آمریکا را به ورشکستگی می‌کشاند و یک آبروریزی بزرگ برای کل صنعت آمریکاست. بویینگ در حال حاضر متهم قتل ۱۷۶ نفر دیگر است. چه کسی جعبه سیاه را دست متهم می‌دهد؟»

و به سرعت این نظریه در فضای مجازی چرخید و چرخید... دربارۀ اینکه تئوری‌های توطئه چگونه کار می‌کنند و چرا اینقدر محبوب و عامه‌پسندند پیش‌تر صحبت کرده‌ایم. کارکرد اصلی تئوری توطئه کتمان حقیقت است و کارش منحرف کردن اذهان از واقعیت‌هاست. اما تودۀ مردم شیفتۀ چنین نظریه‌هایی‌اند، زیرا این نظریه‌ها ساده و فریبنده‌اند و تظاهر می‌کنند به اینکه حقیقتی عمیق، پنهان و مخوف را افشا می‌کنند.

دو نویسنده‌ای که نام بردم شرکت بوئینگ را متهم کردند به «شعبده‌بازی» و حتی قتل ۱۷۶ نفر دیگر! اما به راستی شعبده‌باز کیست؟ مگر شعبده‌بازتر از نظریه‌پردازان توطئه یافت می‌شود که برای پنهان‌سازی حقیقت «تردستی‌های‌ نظری» می‌کنند؟!

و یقین بدانید وقتی ما بر پیکر خونین سهراب‌هایمان می‌گرییم، اینان تئوری‌های توطئۀ دیگری را برای مطامع نظری خود می‌سُرایند...

پی‌نوشت: در بارۀ تئوری‌های توطئه بنگرید به این پست: «ملخ‌های اندیشه‌خوار»

مهدی تدینی

#تئوری_توطئه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی pinned ««سهراب‌کُشی... سرنگونی هواپیما و تئوری توطئه» چند روز است از درد به خود می‌پیچیم که مبادا این احتمال هولناک واقعیت داشته باشد و در آن بامداد سرد دشنه به قلب سهراب‌ها زده باشیم. حال که نقاب از چهرۀ رخداد کنار رفته است فرزندانمان را به تیغ خویش غرق خون می‌بینیم.…»
«رفیق!»

همین دیروز سرگئی ریابکوف، معاون وزیر امور خارجۀ روسیه گفت: «هیچ اساسی برای مقصر دانستن ایران در مسئلۀ سقوط هواپیمای تهران‌ــ‌کی‌یف وجود ندارد.»

ریابکوف گفت: «ارتباط دادن مسائل سیاسی با سقوط هواپیمای ایران‌ــ‌اوکراین غیرقابل قبول است».

ریابکوف این موضعگیری را وقتی کرد که چند نخست‌وزیر ادعا کرده بودند هواپیما با موشک ساقط شده است. اما این مقام روس همچنان معتقد بود این ادعا «هیچ‌ اساسی» ندارد و اصلاً حرف زدن دربارۀ این مسئله «غیرقابل قبول» است!

البته همین‌که به جای شخص وزیر امور خارجۀ روسیه، معاونش در این باره اظهارنظر کرد، می‌شد فهمید روس‌ها هم محتاطانه موضع‌گیری کرده‌اند، گرچه هیچ بعید نیست آن‌ها هم از ابتدا از ماجرا باخبر بوده‌اند.

دوستی‌های سیاسی از دشمنی‌های سیاسی انزجارآورتر است... و چیزی که اهمیت ندارد: حقیقت...

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«عذرخواهی از مسئولان»


واقعاً ژاپنی‌ها احمقند که مدیرانشان به دلیل تأخیر قطار استعفا می‌دهند! دولتمردانشان هیچ از سیاست نمی‌دانند که به دلیل اشتباهات مدیریتی کوچک تا کمر در برابر دوربین‌ها دولا می‌شوند و از مردم عذرخواهی می‌کنند. مدیر و مسئول که نباید زیر بار اشتباهش برود! اصلاً به کار بردن تعبیر «اشتباه» دربارۀ مسئولان و دولتمردان «اشتباه» است. مدیر و مسئول هر چه می‌کند «ضروری» است و هر چیز «ضروری» هم درست است.

ایرادی هم اگر هست از مسئولان و صاحب‌منصبان نیست. ایراد از ما مردم است. مایی که سراپا خطا و لغزش و ایراد و خودخواهی و منیّتیم. ایراد از ماست که انتظار داریم صاحب حق‌رأی باشیم، نظر دهیم و خود را نخود هر آش کنیم! ایراد از ما مردم است که وجود داریم و با دیدن و شنیدن و حرف زدن فقط آزادی عمل مسئولان را محدود می‌کنیم. از همۀ مسئولان عزیز و زحمتکش بابت اینکه وجود داریم عذرخواهی می‌کنم. آمدنمان به این دنیا دست خودمان نبود. ما شرمسار شماییم که دائم لای دست و پای شما مزاحمیم. وجود ما برای شما جز مزاحمت و دردسر هیچ خیر و فایده‌ای ندارد.

مسئولان عزیز، من از شما عذرخواهی می‌کنم که نانخور اضافه‌ام و فقط دردسرم. چند وقت یک بار به خاطر منِ ناچیز مجبورید انتخابات برگزار کنید، دفتر و دستک و صندوق جور کنید و چون من فهم و شعور کافی را ندارم تا بفهمم خیر و صلاحم چیست، دائم کلی زحمت اضافه می‌افتید. این بندۀ حقیر یک رأی ناچیز دارم که آن هم تقدیم شما، هر زمان به نام هر کس خواستید در هر صندوقی که لازم بود بریزید. من بابت همۀ اشتباهاتم، به دلیل نادانی‌ام، به این دلیل که شهروند شایسته‌ای برای شما نبوده‌ام از شما معذرت می‌خواهم. حیف که هیچ منصب و جایگاهی ندارم وگرنه به این عذرخواهی خشک و خالی بسنده نمی‌کردم و حتماً استعفا می‌دادم. الان هم حاضرم هر قدر شما می‌فرمایید عقب بایستم که مزاحم نباشم. فقط شما امر کنید کجا بایستم که خدایی‌نکرده سر راه شما نباشم؟

الاحقر، مهدی تدینی

#عذرخواهی #عذرخواهی_جمعی_شهروندان،
#مراببخش_مسئول_محترم،
#من_زیادی_ام_خودم_میدونم_شما_به_دل_نگیر،
#استعفای_جمعی_همه_شهروندان_مزاحم،
#شهروند_مزاحم_استعفا_استعفا،
#شهروند_فضول_خاموش_باید_گردد
#به_قول_مرحوم_کانت_من_فکر_میکنم_چه_غلطا

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«قحطی در روسیه و گندم ایران»


در تصور عمومی از دوران قاجار گمان می‌شود در آن زمان همه‌چیز با بی‌تدبیری محض و بی‌اعتنایی به حال و روز مردم سپری می‌شده است. تصور می‌شود مملکت به امان خدا رها شده بود، کسی دلی به حال مردم نمی‌سوزاند و حاکمان مطلق‌العنان آن پشیزی برای جان و وضع مردم اهمیتی قائل نبودند. البته در این‌که تبعۀ ایرانی در قرن نوزدهم و تا پیش از مشروطه هیچ حقی در برابر ارباب قدرت نداشت شکی نیست. البته بی‌حق بودن مردم در برابر صاحبان قدرت پس از مشروطه هم ادامه داشت و در واقع شهروند ایران تا پیش از مشروطه بدون پشتوانۀ قانونی حقی نداشت و پس از مشروطه با وجود پشتوانۀ قانونی حقی نداشت، یعنی در عمل این حق استیفا نمی‌شد.

اما وقتی در اسناد دوران قاجار قدری دقت می‌کنیم و دغدغه‌های دولتمردانِ آن دوران را طبق اسناد و مکاتباتشان بررسی می‌کنیم تصاویری متفاوت از آنچه در ذهن جاافتاده و همیشه تبلیغ شده است به چشم می‌آید. نمونه‌ای از این موارد را در این نوشتار بررسی می‌کنیم. برای مثال، یکی از این موارد را در نوشتۀ ناصرالدین شاه به میرزا حسین سپهسالار، یکی از دولتمردان خوشنام قاجار، می‌توان یافت. موضوع یادداشت شاه بروز قحطی و ملخ‌خوردگی غلات در روسیه است و دستور اکید می‌دهد که سپهسالار با دقت تمام مراقبت و رسیدگی کند که حتی یک کیلو گندم و جو به روسیه فروخته نشود، زیرا ممکن است تجار روس با بهای خوب غله را از دست کشاورزان ایرانی درآورند و همین باعث شود چند صباح دیگر مردم ایران به تنگنا بیفتند. نوع ادبیات و نحوۀ تأکید مصرانۀ شاه درخور توجه است. در یادداشت شاه می‌خوانیم:

«جناب سپهسالار اعظم، از قراری که در روزنامۀ خودِ پطرزبورغ نوشته بودند ملاحظه شد قحطی[ای] که امسال در خاک روس است خیلی شدیدتر از پارسال است. خودشان نوشته بودند که امسال سی کرور نفس رعیت روس بی‌نان است و ملخ به شدت محصول قازان را خورده است و همچنین قفقاز و اودسا و... لاعلاج باید از خارج غله بخرند و ببرند به رعیت بدهند. شما خیلی لازم است که احتیاط امسالۀ آذربایجان را بکنید، به این معنی که یک مَن غله نگذارید به خارج ببرند.»

شاه به همین دستور بسنده نمی‌کند و به سپهسالار یادآوری می‌کند به صِرف اینکه یک دستوری بدهد فایده ندارد و باید اقدام عملی کند. شاه که ظاهراً کارگزاران دون‌پایۀ حکومت خود را خوب می‌شناسد، به سپهسالار می‌گوید شما دستوری می‌دهید و آن‌ها هم می‌گویند «به چشم، اطاعت»، ولی «همان حرف خالی... است و الا هیچ کاری نخواهند کرد و تمام غله را روس و روم [= عثمانی] امسال هم خواهند برد و باز در زمستان و پاییز و بهار قحطی است که به خاک آذربایجان خواهد افتاد و... رعیت را زیر و زبر خواهد کرد. علاج واقعه را حالا باید کرد که غله در زمین است و من الان می‌توانم قسم بخورم که تمام غلۀ سرحدات را تجار روس در دم پیش‌خرید کرده‌اند و در کارند از سر خرمن می‌برند. مثل روز روشن می‌بینم و کسی هم منع نمی‌کند، به یک غفلت و نفهمیدگیِ کارگزاران، آذربایجان مبتلا به مشقتی بشود که آخر نداشته باشد...»

پاسخ سپهسالار به شاه نیز جالب است. او که طبق روال آن زمان ادبیات بسیار خاکسارانه‌ای در برابر شاه دارد، پاسخ را به گونه‌ای می‌نویسد که به شاه بفهماند اوضاع را رصد کرده است و دقیقاً می‌داند در کشورهای همجوار وضع گندم چگونه است و تأکید هم می‌کند از ابتدای سال اصرار داشته است که رعیت گندمشان را به خارج نفروشند. و برای اطمینان شاه می‌گوید:

«اگر مقرر می‌فرمایید و به نظر مبارک درست می‌آید، پنج نفر اشخاص امین از اینجا منتخب شده به جلفا و معبر شاه‌تختی و سر حد خوی و سر حد ارومی [= ارومیه] مأمور و متوقف گردیده شغل و کار آن‌ها انحصار به منع خروج غله از خاک ایران به خارج باشد.»

سپهسالار یکی از جذاب‌ترین دولتمردان دوران قاجار است. بیش از هر دولتمرد دیگری برای مدرن‌سازی تلاش کرد و اگر یادی از او نمی‌شود احتمالاً به این دلیل است که مانند امیرکبیر کشته نشد و به جای آن در حافظۀ مرده‌پرست فرهنگ ایرانی دفن شد. سپهسالار ۱۲۵۰ تا ۱۲۵۲ شمسی صدراعظم بود. مخالفانش در تهران آشوب کردند تا شاه او را برکنار کند. شاه که نوگرایی او را می‌پسندید این بار خطای برخورد با امیرکبیر را تکرار نکرد و او را به رغم دشمنان پرشمارش به عنوان وزیر خارجه منصوب کرد، به مدت شش سال. پس از برکناری مدتی والی قزوین بود و سپس هم مدتی مأمور فرمانداری آذربایجان شد که به نظر می‌آید نامه‌هایی که مرور کردیم برای همین سال است. سپهسالار در ۱۲۶۰ شمسی درگذشت. در آینده بسیار به او می‌پردازیم.


منبع: برگ‌های تاریخ، دوران قاجار، گردآوری ابراهیم صفایی، ص ۱۳۴-۱۳۶.

مهدی تدینی

#قاجار، #سپهسالار، #ناصرالدین_شاه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«پادگان عشرت‌آباد»

تصرف پادگان عشرت‌آباد، در روزهای بهمن ۵۷ و مردی که پیروزمندانه فریاد می‌زند «مشت ما مسلسل شد».

در این ویدئو چند حادثۀ دیگر، از جمله تصرف زندان اوین را هم می‌بینید.

در حاشیه: ثانیۀ ۲۱ ویدئو، کاخ عشرت‌آباد را در تصویر می‌بینید، از عمارت‌های عصر قاجار، مات‌ومبهوت، مانند نظاره‌گری خاموش، پایان عصر پهلوی را تماشا می‌کند...

#مستند، #انقلاب_۵۷
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«شرح سرنگونی هواپیما»

در میان این همه هیاهو و گزارش دربارۀ سرنگونی هواپیمای بوئینگ، صحبت‌های این کارشناس (بابک تقوایی) برخی پرسش‌ها را پاسخ می‌دهد (دستکم برای من که هیچ تخصص و سوادی در این باره ندارم چیزهایی روشن شد؛ هر چه هست تحلیلی غیراحساسی و معقول به نظر می‌رسد).

پست موقت
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«قربانیان تیرهای خودی»


با جمع کردن تعداد قربانیان پرواز ۶۵۵ که تیر ۱۳۶۷ با شلیک موشک از ناو آمریکایی سرنگون‌ شد (با ۲۹۶ قربانی که ۲۵۰ نفرشان ایرانی بودند) و قربانیان پرواز اوکراین متأسفانه باید گفت: ایران بیش از هر کشور دیگری شهروندانش قربانی سرنگونی هواپیماهای غیرنظامی شده‌اند. و باز متأسفانه به گمانم پرواز اوکراین تنها موردی است که هواپیمایی تجاری یا مسافربری با پدافند اشتباه خودی سرنگون می‌شود. موارد زیادی در هشتاد سال اخیر وجود داشته است که هواپیمای مسافربری یا تجاری سرنگون شده، اما هیچ موردی بر اثر شلیک پدافند خودی نبوده است، مگر در موارد جنگ داخلی (امیدوارم اگر اشتباه می‌کنم اهل نظر گفته‌ام را اصلاح کنند).

ده فقره از مرگبارترین موارد سرنگونی سهوی (یا عمدی) هواپیمای غیرنظامی را بر اساس تعداد قربانیان مرور می‌کنم:

۱. هفدهم ژوئیۀ ۲۰۱۴ پرواز ۱۷ خطوط هوایی مالزی در اوکراین با شلیک موشکی زمین به هوا (سامانۀ بوک) سرنگون شد. ۲۹۸ نفر کشته شدند، از جمله ۸۰ کودک. در میان مسافران بیشترین تعداد هلندی بودند (۱۹۲ نفر).

۲. سوم ژوئیۀ ۱۹۸۸ (تیر ۱۳۶۷) پرواز ۶۵۵ ایران ایر با شلیک موشک از ناو آمریکایی سرنگون شد که از جهت تعداد قربانیان، با ۲۹۰ کشته، در ردیف دوم است.

۳. اول سپتامبر ۱۹۸۳ پرواز ۰۰۷ از خطوط هوایی کره هنگام پرواز از نیویورک به سئول به دلیل اشتباه خلبان وارد آسمان شوروی شد. دو جنگندۀ سوخوی روسیه هواپیما را تعقیب کردند و پس از آنکه به دلیل اختلال در ارتباط خلبان متوجه هشدارها نشد، جنگنده‌های روس هواپیما را سرنگون کردند. همۀ ۲۶۹ مسافر و خدمۀ پرواز جان باختند. بیشتر قربانیان کره‌ای (۱۰۵ نفر) و آمریکایی (۶۲ نفر) بودند.

۴. هشتم ژانویۀ ۲۰۲۰ (هجدهم دی ۱۳۹۸) پرواز ۷۵۲ خطوط بین‌المللی اوکراین در نزدیک تهران سرنگون شد... به لحاظ تعداد قربانیان این سرنگونی در جایگاه چهارم است.

۵. بیست‌ویکم فوریۀ ۱۹۷۳ پرواز ۱۱۴ از خطوط هوایی لیبی بر فراز صحرای سینا که در اشغال اسرائیل بود با شلیک موشک جنگنده‌های اسرائیلی سرنگون شد و از ۱۱۳ مسافر آن ۱۰۸ نفر جان باختند.

۶. بیست‌ودوم سپتامبر ۱۹۹۳ جدایی‌طلبان آبخازیا هواپیمای خط هوایی گرجستان را با موشک زمین به هوا سرنگون کردند که ۱۰۸ کشته بر جا گذاشت (۲۴ نفر زنده ماندند).

۷. چهارم اکتبر ۲۰۰۱ پرواز ۱۸۱۲ خطوط هوایی سیبری که از تل‌آویو به روسیه در پرواز بود به اشتباه بر اثر شلیک موشک ناوگان دریایی اوکراین برفراز دریای سیاه سرنگون شد و همۀ ۷۸ سرنشین آن کشته شدند. آن زمان نیروی دریایی اوکراین مانور نظامی داشت و با موشک زمین به هوا پهبادهای آموزشی را هدف قرار می‌داد. یکی از موشک‌ها به اشتباه به جای پهباد آموزشی این هواپیما را هدف قرار داد.

۸. دوم فوریۀ ۱۹۷۹ شورشیان زیمباوه (ارتش انقلابی خلق زیمباوه) پرواز ۸۲۷ خط هوایی رودزیا را با موشک زمین به هوا سرنگون کردند که ۵۹ کشته بر جا گذاشت (این شورشیان شش ماه پیشتر هم هواپیمای مسافربری دیگری را سرنگون کرده بودند، از ۵۶ مسافر ۱۸ نفر زنده ماندند که شورشیان ده نفر از زنده‌ها را هم کشتند. هشت نفر فرار کردند).

۹. بیست‌وهفتم ژوئیۀ ۱۹۵۵ پرواز ۴۰۲ خطوط هوایی اِل عال (اسرائیل) بر فراز بلغارستان به اشتباه وارد منطقۀ پرواز ممنوع بلغارستان شد و هواپیماهای شکاری بلغاری آن را سرنگون کردند. همۀ ۵۸ سرنشین آن جان باختند.

۱۰. دهم اکتبر ۱۹۹۸ شورشیان کونگو بوئیگ ۷۲۷ خطوط هوایی کنگو را با موشک زمین به هوا سرنگون کردند و همۀ ۴۱ مسافر آن جان باختند.

(نکته: نوامبر ۱۹۸۳ پرواز ۴۶۲ خط هوایی آنگولا سقوط کرد با ۱۲۶ کشته. علت سقوط نقص فنی اعلام شد، اما چریک‌های آنگولا ادعا کردند هواپیما را سرنگون کرده‌اند. این ادعا اثبات نشد اما اگر درست باشد از جهت تعداد قربانیان در جایگاه پنجم قرار می‌گیرد.)

موارد دیگری هم هست که پروازی غیرنظامی سرنگون شده اما مشخص نشده دلیل سرنگونی چه بوده و حدس می‌زنند ممکن است هواپیما سرنگون شده باشد.

پرواز ۹۰۲ خطوط آئروفلوت (خط داخلی شوروی) سی‌ام ژوئن ۱۹۶۲ سقوط کرد (با ۸۴ کشته). حدس می‌زنند ممکن است دلیل سقوط اصابت موشک باشد. اگر این احتمال درست باشد در این مورد نیز پدافند خودی (شوروی) هواپیما را سرنگون کرده است. سه ماه بعد پرواز دیگری از این خط هوایی سقوط کرد، با ۸۶ کشته، که آن هم احتمال می‌رود با پدافند خود شوروی ساقط شده باشد. مورد دیگر پرواز ۱۶۱۱ ایر فرانس است که سپتامبر ۱۹۶۸ در مدیترانه سقوط کرد و برخی سال‌ها بعد ادعا کرده‌اند ممکن است موشکی فرانسوی آن را به اشتباه زده باشد. اما این سه مورد حدس و گمان‌هایی اثبات‌نشده است.

بنابراین پرواز ۷۵۲ اوکراین تنها موردی است که پدافند خودی هواپیمایی را سرنگون می‌کند؛ «خودی» به این معنا که سرنگون‌کننده و قربانیان هموطنند.

پی‌نوشت: همچنین بنگرید به این صفحه.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی