سرمست•
1.83K subscribers
302 photos
40 videos
38 links
•پلاک۱۹!
•در این چنل غَین می‌نویسد.
•کپی فقط با #غزل_حمیدی
•ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد.
Download Telegram
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بگذار بگویند تاثیرگذار و زیبا و خواندنی و قوی‌ام،
هر چه باشد خودم که می‌دانم چقدر تکیده‌ام.
سرمست•
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
تکه‌ای از وجودم را کسی نمی‌بیند.
او همیشه خواهانِ آرامش است، از جنگ فراری‌ست و برای کره زمین صلح می‌خواهد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«آه عزیزمن!
تو انگشت اشاره را رو به من گرفتی و بلند گفتی افسرده‌ام.
درست است، بله.
اما همین من، همین منِ افسرده تنِ نیمه جانم را سال‌ها به دوش کشیدم و با خودم به جلو بردم تا سیانوری نبلعم، تیغی به رگ نکشم، از پُل هوایی پرت نشوم، قرصی نخورم و خود را زیر ریل قطار نیندازم.
تو از این منِ فِسرده چه می‌دانی؟»
برویم آسمان.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«که ما هر شب تکه تکه می‌شویم،
تکه‌های مغمومِ تخریبی.»
که سرانجامِ تو و او چه شَود من دانم،
به تماشای وصال تو رَوَد اقبالم...
غم و من هر دو به هم وصل و پُر از درد ولی
در سر کویِ تو تا دهر و ابد می‌مانم!
ماریُ پوست می‌‌اندازی و من بی پروا
چونِ پروانه به دور سرِ تو چرخانم
خسته‌ام از همه‌ی مُهرهِ و خالِ لبِ تو
به امید بوسه‌ای از لب تو حیرانم
عشق مرگی‌ست بدون اسلحه در شب تار
درد داند که در این بادیه سرگردانم
در کرانه‌یِ تو بودن به همه می‌ارزد
سالهایی‌ست که در وادی تو ویرانم
سِیر و مَسلوکِ تو چون در سر من جان دارد
تا به یغما بروم مدام و مست خندانم
دلِ تو با دگری چَشم تو اندر لَب او
تا نَفَس امان دهد برای تو می‌خوانم
رسم عاشق همه این‌ست که سودا بِکِشَد
که من از بند تو آزاد شوم گریانم...

-غزل‌حمیدی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
عه:> یک و چهارصد شدیم.
سرمست•
دختر عزیزمن سلام، حالا که این نامه را می‌خوانی من پشت اتاق در بسته تو با یک بشقاب انارِ دانه دانه شده نشسته‌ام تا در را باز کنی و به آغوشت بگیرم، تو انار بخوری و من برایت بمیرم! باید بدانی که غم هست، مرگ هست، سیاهی هست، بیماری هست... و آز آن سو شادی هست، زندگی…
امروز خانوادگی به سمت مراتع تالش رفتیم،
ماهور و آبان فرزندان عزیزمن باز به آغوش طبیعت باز گشتند.
چند روز پیش ماهور می‌گفت مامان میشه بریم و برای همیشه تو خونه فندقی (اسم کلبه‌مان در مرتع) زندگی کنیم؟ و من گفتم فعلا نمی‌شه مادرجان، اونجا مدرسه نیست، گفت خب مدرسه می‌سازیم! گفتم عزیزمن اونجا بکرِ، اگر ما مدرسه هم بسازیم معلمی پا به اونجا نمی‌ذاره، گفت تو که خوب درس‌هامون رو بلدی چرا معلم نمی‌شی؟
و من از ته دل از خود پرسیدم چرا معلم نشدم؟
نمی‌دانم شاید روزی شدم.
به مرتع که رسیدیم مثل همیشه آبان و ماهور پر از شوق زندگی و کودکی دویدند و خندیدند، ما هم لوازم را از ماشین برداشتیم، خانه را با بخاری گرم کردیم و مشغول غذا درست کردن شدیم.
وقت نهار بچه‌ها را صدا زدم تا بیایند، پس از چند دقیقه معطلی آمدند دور میز و با تذکرهای من دستشان را خوب شستند.
در جیب آبان چندین قارچ دیدم، پرسیدم از کجا آوردی آبان؟ گفت پیدا کردم، از کنار درختا چیدم، امشب شام برای پیتزا اینارو خورد کنیم بریزیم توش. گفتم نمی‌شه مامان جان ممکنه این قارچ‌ها سمی باشه، ما نمی‌دونیم و توانایی اینکه متوجه شیم این قارچ خوراکی یا سمی هست رو نداریم.
در کمال ناباوری قارچ را از جیبش درآورد رو به من گرفت گفت خب تو و بابا بخورید اگر چیزی‌تون نشد من و ماهورم می‌خوریم!
با هزار ترفند از دستش قارچ‌ها را گرفتم و مطمئن شدم که دیگر قارچی ندارد و قرار نیست یواشکی به خورد کسی یا حیوانی بدهد.
دنیای کودکی جالب و عجیب است و البته خطرناک!
آخر دخترکم مگر من موش آزمایشگاهی‌ام؟!


پ.ن: خاطراتی که ندارم، برای خانواده‌ای که ندارم.
۲تیر۱۴۰۳•
حقیقت این است نه دچار اندوه تابستانی‌ام،
نه دچار اندوهِ زندگی.
من دچار رنجی درونی هستم که ارتباطم با دیگران را مختل می‌کند.