در گیلان چیز های زیادیست،
چیزهایی برای فراموش کردن،
چیزهایی برای به یاد آوردن،
چیزهایی برای مرگ،
چیزهایی برای فردا،
چیزهایی برای خون،
چیزهایی برای زندگی،
وَ چه حاصل؟
گیلان تو را ندارد...
تو سبزیِ گیلانی،
تو انبوهِ جنگلهای بارانی و مرتفع گیلانی،
تو بندر و اسکله و ساحلِ دریای تماشایی گیلانی،
تو بازار هفتگیِ پر از رنگِ گیلانی،
تو بامِ سبزِ لاهیجانی،
تو شبهای پُر از ستاره گیلانی،
تو غمِ غروبِ شالیزارهایِ برنج گیلانی،
تو باغهای دمادم خوش عِطرِ چایِ گیلانی،
تو روحِ گیلانی!
وَ تو به گیلانِ زیبای من میمانی،
وطنِ خوش پوشِ منی،
حتی اگر نخواهم،
حتی اگر نگویم،
تو وطنِ منی،
تو گیلانِ منی!
-صد پاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
چیزهایی برای فراموش کردن،
چیزهایی برای به یاد آوردن،
چیزهایی برای مرگ،
چیزهایی برای فردا،
چیزهایی برای خون،
چیزهایی برای زندگی،
وَ چه حاصل؟
گیلان تو را ندارد...
تو سبزیِ گیلانی،
تو انبوهِ جنگلهای بارانی و مرتفع گیلانی،
تو بندر و اسکله و ساحلِ دریای تماشایی گیلانی،
تو بازار هفتگیِ پر از رنگِ گیلانی،
تو بامِ سبزِ لاهیجانی،
تو شبهای پُر از ستاره گیلانی،
تو غمِ غروبِ شالیزارهایِ برنج گیلانی،
تو باغهای دمادم خوش عِطرِ چایِ گیلانی،
تو روحِ گیلانی!
وَ تو به گیلانِ زیبای من میمانی،
وطنِ خوش پوشِ منی،
حتی اگر نخواهم،
حتی اگر نگویم،
تو وطنِ منی،
تو گیلانِ منی!
-صد پاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
چیزهایی هست که نمیدانی،
مثل اینکه «من چقدر تو را در خانهای که ندارم تصور کردهام.»
مثل اینکه «من چقدر تو را در خانهای که ندارم تصور کردهام.»
سرمست•
• «اعلام وضعیت» همین چند دقیقه پیش یادم آمد دو روز است آب نخوردهام. این دومین لیوانیست که مینوشم. حالم خوش نبود و دیشب نگریستم، به جایش امروز حرف گوش کردم و فیلم مضحکانهای دیدم تا کمی بخندم، اما هر لحظه گذشته برایم نمایان بود، حتی لحظهای نخندیدم. غروب…
•
«اعلام وضعیت»
این روزا همه چیز داره به صورتم مشت میزنه، اونقدر پشت هم و ممتد که حتی نمیتونم بگم روزگارِ لعنتی صبر کن خونِ جمع شده تو دهنمو تف کنم و بعد باز مشت بزن.
احساس میکنم وضعیت اسفناک الانم برای اینه که به وقتش اشک نریختم، حقیقت اینه من هیچ وقت به خودم فرصت سوگواری ندادم.
شاید باید جای سریع دست رو زانو گذاشتن و بلند شدن ماهها اشک میریختم و رو تخت خوابم مچاله میشدم، شاید باید جای منطقی پذیرفتن فریاد میکشیدم، شاید باید جای بخیه زدن رو زخمم نمک میپاشیدم تا بیشتر درد بگیره، شاید باید وقتی بهم گفتن مبتذل، وقتی گفتن پذیرفته نشد اشک میریختم.
اما نمک نپاشیدم، فریاد نزدم و اشک نریختم.
و حالا یه بغض عفونی تو گلومه، یه خستگی ممتد و سکوتی که باعث میشه سلول به سلولِ وجودیِ خودم رو بشنوم و هر لحظه بهم یادآوری بشه که این تو، هنوز زندهای، هنوز پذیرفته نشدی، هنوز اشک نریختی، هنوز کتفت به خاک کوفته نشده و هنوز داری مشت میخوری!
وَ همچنان نفس میکشی،
وَ همچنان ادامه میدی...
وَ قرار نیست کسی از دست مشتهای روزگار نجاتت بده، هر لحظه در حال مشت خوردنی، هر لحظه در حال درد کشیدن وَ هر لحظه در حال رنج بردن از این جامعه متعفنی که داره رو به ابتذال میره.
تو اینجایی، تویِ این نقطه از سیاهترین قسمت تاریخِ بشری، که هیچ قدرتی تو رو نمیخواد، که تو پس زده شدی، که تو یک انسانِ مطرودی!
و در آخر باید بگم شاید خوشحالم از اینکه طرد شدم از این جامعه، خوشحالم از اینکه روزگار بهم مشت میزنه، خوشحالم که از نظر قوانین چنین چپاولگرانِ بیهنری انسانی نپذیرفته و مطرودم.
که شکست در مقابل چنین جوامعِ رو به تباهی و سیاهی نوعی پیروزیِ.
وَ در آخر...
صدای گنجشکها میآید، مثل اینکه هوا روشن شده، آهنگ گنجشکک فرهاد در مغزم نواخته میشود، سیانور میرود توی جعبه، یک روز دیگر را هم به شب خواهم رساند.
۲۸اردیبهشت۱۴۰۳•
«اعلام وضعیت»
این روزا همه چیز داره به صورتم مشت میزنه، اونقدر پشت هم و ممتد که حتی نمیتونم بگم روزگارِ لعنتی صبر کن خونِ جمع شده تو دهنمو تف کنم و بعد باز مشت بزن.
احساس میکنم وضعیت اسفناک الانم برای اینه که به وقتش اشک نریختم، حقیقت اینه من هیچ وقت به خودم فرصت سوگواری ندادم.
شاید باید جای سریع دست رو زانو گذاشتن و بلند شدن ماهها اشک میریختم و رو تخت خوابم مچاله میشدم، شاید باید جای منطقی پذیرفتن فریاد میکشیدم، شاید باید جای بخیه زدن رو زخمم نمک میپاشیدم تا بیشتر درد بگیره، شاید باید وقتی بهم گفتن مبتذل، وقتی گفتن پذیرفته نشد اشک میریختم.
اما نمک نپاشیدم، فریاد نزدم و اشک نریختم.
و حالا یه بغض عفونی تو گلومه، یه خستگی ممتد و سکوتی که باعث میشه سلول به سلولِ وجودیِ خودم رو بشنوم و هر لحظه بهم یادآوری بشه که این تو، هنوز زندهای، هنوز پذیرفته نشدی، هنوز اشک نریختی، هنوز کتفت به خاک کوفته نشده و هنوز داری مشت میخوری!
وَ همچنان نفس میکشی،
وَ همچنان ادامه میدی...
وَ قرار نیست کسی از دست مشتهای روزگار نجاتت بده، هر لحظه در حال مشت خوردنی، هر لحظه در حال درد کشیدن وَ هر لحظه در حال رنج بردن از این جامعه متعفنی که داره رو به ابتذال میره.
تو اینجایی، تویِ این نقطه از سیاهترین قسمت تاریخِ بشری، که هیچ قدرتی تو رو نمیخواد، که تو پس زده شدی، که تو یک انسانِ مطرودی!
و در آخر باید بگم شاید خوشحالم از اینکه طرد شدم از این جامعه، خوشحالم از اینکه روزگار بهم مشت میزنه، خوشحالم که از نظر قوانین چنین چپاولگرانِ بیهنری انسانی نپذیرفته و مطرودم.
که شکست در مقابل چنین جوامعِ رو به تباهی و سیاهی نوعی پیروزیِ.
وَ در آخر...
صدای گنجشکها میآید، مثل اینکه هوا روشن شده، آهنگ گنجشکک فرهاد در مغزم نواخته میشود، سیانور میرود توی جعبه، یک روز دیگر را هم به شب خواهم رساند.
۲۸اردیبهشت۱۴۰۳•
تو را دوست میدارم!
همان زمان که از شدت خستگی روی مبل خوابَت برده،
همان زمان که کتاب به دست به گوشهای زل میزنی و به قسطهای این ماه فکر میکنی،
همان زمان که تهریشهایت ریش شده و وقتی مرا میبوسی صورتم قرمز میشود،
همان زمان که حواست نیست و جای دو فنجان چای یک فنجان میریزی...
تو را دوست میدارم!
همان زمان که پیژامه به تن داری و عطر تلخ به گلوگاه نزدهای،
همان زمان که لباس نو نپوشیدهای و لبخندی دروغین به لب نداری،
تو را دوست میدارم!
همان زمان که سیگار روشن میکنی و رو به من میگیری،
همان زمان که بغضت را قورت میدهی و با من خانه را تمیز میکنی،
همان زمان که نقاب برمیداری و بر روی شانهام گریه میکنی...
من تو را دوست میدارم همانطور که تو سیگارت را،
همانطور که سیگار لبهایت را،
وَ همانطور که من هر دویتان را!
تو را دوست میدارم،
تو را دوست میدارم.
-صد پاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی
همان زمان که از شدت خستگی روی مبل خوابَت برده،
همان زمان که کتاب به دست به گوشهای زل میزنی و به قسطهای این ماه فکر میکنی،
همان زمان که تهریشهایت ریش شده و وقتی مرا میبوسی صورتم قرمز میشود،
همان زمان که حواست نیست و جای دو فنجان چای یک فنجان میریزی...
تو را دوست میدارم!
همان زمان که پیژامه به تن داری و عطر تلخ به گلوگاه نزدهای،
همان زمان که لباس نو نپوشیدهای و لبخندی دروغین به لب نداری،
تو را دوست میدارم!
همان زمان که سیگار روشن میکنی و رو به من میگیری،
همان زمان که بغضت را قورت میدهی و با من خانه را تمیز میکنی،
همان زمان که نقاب برمیداری و بر روی شانهام گریه میکنی...
من تو را دوست میدارم همانطور که تو سیگارت را،
همانطور که سیگار لبهایت را،
وَ همانطور که من هر دویتان را!
تو را دوست میدارم،
تو را دوست میدارم.
-صد پاره عاشقانهای برای کسی که نیست.
-غزلحمیدی