طاها خودرو ثبت 461817
1.95K subscribers
3.64K photos
212 videos
10 files
210 links
قویتر از همیشه پیش به سوی فردایی بهتر




ایدی فروش
@tahakhodro_foroush


اینستاگرام:
www.instagram.com/tahakhodro
Download Telegram

🌙⭐️
⭐️



#داستان_شب


یک روز سگی از کنار شیر خفته‌ای رد میشد .
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد و متوجه وضعیتش شد، سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست .
در همان هنگام خری در حال گذر بود .
شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم
خر با تعجب گفت:
ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم؛
زیرا در جنگلی که سگان شیران را بند کشند و خران برهانند دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...


🌙
@tahakhodro
#داستان_شب 🌙


سگی نزد شیر آمد گفت: بامن کشتی بگیر!
شیر سر باز زد و نپذیرفت.

سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می هراسد!!

شیر گفت: سرزنش سگان راخوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام ...!

یادمان باشد هر کاری و هر سخنی ارزش جواب دادن ندارد...


به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

@tahakhodro
#داستان_شب 🌙

پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از کافه ی
نزدیک دفترم میومدم بیرون جلوم رومی‌گرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش...
هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که
گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه.
فقط براش یه بیست و پنج سنتی مینداختم.

چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون
و وقتی دوباره به اون جا برگشتم
می‌دونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»

بعضی از خوبی ها و محبت ها،
باعث بدعادتی و توقع بی جا می شود.

به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

@tahakhodro
#داستان_شب 🌙

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.

📚کتاب چهار اثر
👤 فلورانس اسکاول‌شین

به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

@tahakhodro
#داستان_شب 🌙

مردی کنار بیراهه‌ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طناب‌ها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طناب‌ها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طناب‌های نازک برای افراد ضعیف‌النفس و سست ایمان، طناب‌های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می‌شوند.
سپس از کیسه‌ای طناب‌های پاره شده را بیرون ریخت و گفت: این‌ها را هم انسان‌های با ایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به ‌نفس داشتند، پاره کرده‌اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است؟
ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمان‌های پاره را گره زنم، خطای تو را به‌حساب دیگران می‌گذارم.
مرد قبول کرد.
ابلیس خنده‌کنان گفت: عجب، با این ریسمان‌های پاره هم می‌شود انسان‌هایی چون تو را به بندگی گرفت.

🔸به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

@tahakhodro
#داستان_شب 🌙

روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت:
تو از خاندان بی قدر و پستی هستی !

سقراط در جواب گفت :
ای فلان ! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالی قدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بوده اند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی. و اما نسب من از خودم شروع می شود و من در راس خانواده ای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانواده تو، به تو ختم می شود! پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود می باشم...

به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود⭐️🌙

@tahakhodro

🌙⭐️
⭐️
@tahakhodro



#داستان_شب

مردی به دندان‌پزشک خود تلفن می‌کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان‌هایش از او وقت گرفت.
زمانی که مرد روی صندلی دندان‌پزشکی قرار گرفت، دندان پزشک نگاهی به دندان او انداخت و گفت: نه، این یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می‌کنم.
مرد گفت: واقعا؟! موقعی که زبانم را روی آن میمالیدم احساس می‌کردم که یک حفره بزرگ است.

دندان‌پزشک با لبخندی بر لب گفت: این یک امر طبیعی است، چون یکی از کارهای زبان اغراق است.

💫نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتر برود...

🌙
@tahakhodro
#داستان_شب


#درس_عبرت

دخترکی با سنگ،
بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
پدرش از روی خشم
چند ضربۀ محکم به دستش زد
غافل از اینکه آچار در دستش است.
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
دختر ‌‌از پدرش پرسید:
پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد.

نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود:
«دوستت دارم بابا»
عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد.
مشکل امروز جهان این است که
مردم استفاده میشوند و
وسایل دوست داشته میشوند.


@tahakhodro
#داستان_شب 🌙

سوال های سلطان و جواب غلام

سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی.

سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه: خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟

غلام گفت؛ هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بنده هایش رامیخورد.

اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.

اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند

🔸به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

@tahakhodro
#داستان_شب 🌙

"داستان قلعه زنان وفادار"

در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که
داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند !

در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر وینسبرگ را تسخیر می‌کند و مردم به این قلعه پناه می‌برند و فرمانده دشمن پیام می‌دهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچه‌ها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج می‌شود...!
زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل می‌کردند، شاه خنده‌اش می‌گیرد، اما خلف وعده نمی‌کند و اجازه می‌دهد بروند.
و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته می‌شود !

دعا کنیم در این روزگار نیز با ارزشترین داراییهای دنیوی ما خانواده و عزیزانمان باشند ، نه پول ، ثروت ، ماشین ، خانه و پست و مقام ...!!!

🔸به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙

@tahakhodro
 
#داستان_شب


ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ . ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ! ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ٬ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ

🔸به امید فردایی بهتر
تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙


@tahakhodro