در باغ شب ستاره ی کالی نمانده است
بر روی میز قهوه و فالی نمانده است
رفتی و ردپای تو مثل نگاه من
بر سنگفرش کوچه ی خالی نمانده است
از انجماد لحظه گذشتیم و زیر صفر
تاریخ و روز و هفته و سالی نمانده است
از آن همه غم و شادی و عشق و شور
کابوس ، خاطره و خیالی نمانده است
خشکیده در رگ قالی دوباره خون بهار
ماهی و حوض و دام و غزالی نمانده است
تابوت خنده های مرا باد می برد
حتی برای گریه مجالی نمانده است
#هنگامه_امجدیان
@sonqoriha
بر روی میز قهوه و فالی نمانده است
رفتی و ردپای تو مثل نگاه من
بر سنگفرش کوچه ی خالی نمانده است
از انجماد لحظه گذشتیم و زیر صفر
تاریخ و روز و هفته و سالی نمانده است
از آن همه غم و شادی و عشق و شور
کابوس ، خاطره و خیالی نمانده است
خشکیده در رگ قالی دوباره خون بهار
ماهی و حوض و دام و غزالی نمانده است
تابوت خنده های مرا باد می برد
حتی برای گریه مجالی نمانده است
#هنگامه_امجدیان
@sonqoriha