🍰 کیک سینما - ۵
"فیلم All quiet on the western side"
"جزئیات خیره کننده، احساسات پیچیده و جنگی میان حماقت و سادگی در رقصی زیبا و معاصر از هنر، کارگردانی، و موسیقی! "
پاول، جوانی رنگ پریده، خام اما خاص! فیلم در نگاه اول او را اینگونه معرفی میکند اما آیا این چیزیست که در ادامه هم از او خواهیم دید؟ رویای قدم زدن در پاریس و فتح فرانسه او و هم رزمانش را به سوی جبهه های غربی میکشاند، جایی که با انتظارات آن ها و حتی ما متفاوت است. اما ترس اینجا معنایی ندارد، درست است که ترس یکی از اصلی ترین عناصر شخصیت ها را تشکیل میدهد و نحوه تحول ترس به شجاعت اصلی ترین تغییریست که در پیشروی فیلم و رشد شخصیت ها شاهدش هستیم، اما با دانستن بخش داستانی این عنصر، باز هم باعث نمیشود همراه پاول، بدنمان یخ نکند و زیر ماسک شیمیایی بزرگی که مجازات ترس اوست، نفسمان به شماره نیوفتد و این زیباترین و عمیق ترین ارتباطی است که با او برقرار میکنیم.
فیلم به جزئیاتی توجه میکند که شاید در هر فیلم جنگی شاهد آن ها نباشید! خون روی پلاک ها و خوردن غذای گرم بعد از مدت ها، گرمای دستان، زندگی بی نقص فرماندهان جنگی و تغییر سرنوشت انسان ها و آرزو هایشان در گرو ثانیه ها، جزئیاتیست که این فیلم را از مخمصه بزرگ کلیشه نجات داده است!
شاید طبق نام فیلم در جبهه های غربی همه چیز امن و امان باشد اما قطعا درون پاول و هزاران انسانی که او نمادی از آن هاست همه چیز آنقدر در سایه امنیت قرار ندارد.
اتفاقاتی که در روند فیلم رخ میدهد در عین پیچیدگی و سختی، بسیار ساده تر از آنچیزیست که انتظار دارید! و این نشان دهنده دنیای درون پاول است. گاهی اوقات احساس میکنید این دنیا و جنگ فقط مختص اوست ! دنیایی که تنها به او و احساست پیچیده اش شباهت دارد و گاها با جهان ما سازگار نیست و این خود از نبود دیالوگ در صحنه های بسیاری خبر میدهد و چه انتخاب هوشمندانه ای بهتر از این؟
اگر میخواهید زیبایی سینما را باری دیگر تجربه کنید، این فیلم با بازی درخشان Felix Kammerer پیشنهاد ما به شماست…
#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_پنجم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
"فیلم All quiet on the western side"
"جزئیات خیره کننده، احساسات پیچیده و جنگی میان حماقت و سادگی در رقصی زیبا و معاصر از هنر، کارگردانی، و موسیقی! "
پاول، جوانی رنگ پریده، خام اما خاص! فیلم در نگاه اول او را اینگونه معرفی میکند اما آیا این چیزیست که در ادامه هم از او خواهیم دید؟ رویای قدم زدن در پاریس و فتح فرانسه او و هم رزمانش را به سوی جبهه های غربی میکشاند، جایی که با انتظارات آن ها و حتی ما متفاوت است. اما ترس اینجا معنایی ندارد، درست است که ترس یکی از اصلی ترین عناصر شخصیت ها را تشکیل میدهد و نحوه تحول ترس به شجاعت اصلی ترین تغییریست که در پیشروی فیلم و رشد شخصیت ها شاهدش هستیم، اما با دانستن بخش داستانی این عنصر، باز هم باعث نمیشود همراه پاول، بدنمان یخ نکند و زیر ماسک شیمیایی بزرگی که مجازات ترس اوست، نفسمان به شماره نیوفتد و این زیباترین و عمیق ترین ارتباطی است که با او برقرار میکنیم.
فیلم به جزئیاتی توجه میکند که شاید در هر فیلم جنگی شاهد آن ها نباشید! خون روی پلاک ها و خوردن غذای گرم بعد از مدت ها، گرمای دستان، زندگی بی نقص فرماندهان جنگی و تغییر سرنوشت انسان ها و آرزو هایشان در گرو ثانیه ها، جزئیاتیست که این فیلم را از مخمصه بزرگ کلیشه نجات داده است!
شاید طبق نام فیلم در جبهه های غربی همه چیز امن و امان باشد اما قطعا درون پاول و هزاران انسانی که او نمادی از آن هاست همه چیز آنقدر در سایه امنیت قرار ندارد.
اتفاقاتی که در روند فیلم رخ میدهد در عین پیچیدگی و سختی، بسیار ساده تر از آنچیزیست که انتظار دارید! و این نشان دهنده دنیای درون پاول است. گاهی اوقات احساس میکنید این دنیا و جنگ فقط مختص اوست ! دنیایی که تنها به او و احساست پیچیده اش شباهت دارد و گاها با جهان ما سازگار نیست و این خود از نبود دیالوگ در صحنه های بسیاری خبر میدهد و چه انتخاب هوشمندانه ای بهتر از این؟
اگر میخواهید زیبایی سینما را باری دیگر تجربه کنید، این فیلم با بازی درخشان Felix Kammerer پیشنهاد ما به شماست…
#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_پنجم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره اول
اولین نامه را در حالی برایت مینویسم که زمستان تمام شده و میدانی که چقدر بهار برایم عذاب آور است...
یادت است چقدر بهار را دوست داشتی؟ واقعا هم گرمی وجودت غیر قابل انکار بود. مگر می شود کسی آنقدر آفتاب و گرمی را دوست داشته باشد و در آخر با زمستان سرد من بسازد؟
میدانی که روز های زمستانی برایم چه معنایی دارند؛ راستش را بخواهی کنار آمدن با رفتن آن ها سخت است، آنقدر نبودی که به گرمای بهار عادت ندارم.
چگونه طنین صدایت را موقع خندیدن فراموش کنم زیراکه تمام ملودی های جهان وقتی حرف میزنی و میخندی محو میشوند.
هارمونی راه رفتن تو زیر باران ها را چگونه فراموش کنم وقتی دوباره باید از ابتدا مانند بچه ای راه رفتن های بدون تو را یاد بگیرم؟
برای پیرمرد دکه دار چگونه رفتنت را توجیح کنم وقتی که ما را بهترین های جهان قلمداد میکرد؟
صدای کسانی که از تو میپرسند را چگونه تا به حال از پرندگان سحر نشنیده ای ؟
راستش، حرف هایشان را میفهمم.
بهترین مقاصد جهان بی تو چه معنی دارند؟
بهترین داستان های عاشقانه بی تو دروغی بیش نیستند.
میشود باز هم نباشی؟ میشود همچنان من در لا به لای آدم های معمولی و بی احساس تو را جستجو کنم و کوچترین نشانه ای از تو را برای همیشه مخفی کنم؟
راستش را بخواهی تو خیلی معمولی بودی؛ چند باری هم گفته بودم. کاش ایمان می آوردم تمام زیبایی در چیز های کوچک و معمولی است.
زمستان سختی بود، خیلی سخت...
در کل دوری از آدم ها شاید راهی برای مقابله باشد ولی جفتمان خوب میدانیم من نمیتوانم و همیشه فقط حرفش را میزنم، قبول داری؟
شاید پرسیدنش در این نامه مناسب نباشد! اما که میداند چه چیزی مناسب هست یا نه بگذار خودم باشم؛ هنوز هم به من فکر می کنی؟
من باز هم برایت مینویسم، حتی اگر جوابت خیر باشد! میتوانی نامه ها را بسوزانی یا نشانی ات را عوض کنی، اما میدانی کلمات من هیچ وقت تو را گم نمی کنند!
پی نوشت؛
نامه سختی بود و نتوانستم آنگونه که میخواستم برایت بنویسم، همیشه پایان بندی برای حرف زدن با تو سخت است، خاطراتمان همیشه زنده اند و عطر و بوی خاصی دارند بر خلاف این نامه که فقط مشتی کلمه است. در حال حاضر خاطرات واقعی هستند که روی من تاثیر می گذارند و ممکن است نخواهم چیز هایی را در آن ها ببینم و حتی اگر آن ها را هم رها کنم باز هم در وجودم احساسشان میکنم و این برای من زجر آور است.
#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
اولین نامه را در حالی برایت مینویسم که زمستان تمام شده و میدانی که چقدر بهار برایم عذاب آور است...
یادت است چقدر بهار را دوست داشتی؟ واقعا هم گرمی وجودت غیر قابل انکار بود. مگر می شود کسی آنقدر آفتاب و گرمی را دوست داشته باشد و در آخر با زمستان سرد من بسازد؟
میدانی که روز های زمستانی برایم چه معنایی دارند؛ راستش را بخواهی کنار آمدن با رفتن آن ها سخت است، آنقدر نبودی که به گرمای بهار عادت ندارم.
چگونه طنین صدایت را موقع خندیدن فراموش کنم زیراکه تمام ملودی های جهان وقتی حرف میزنی و میخندی محو میشوند.
هارمونی راه رفتن تو زیر باران ها را چگونه فراموش کنم وقتی دوباره باید از ابتدا مانند بچه ای راه رفتن های بدون تو را یاد بگیرم؟
برای پیرمرد دکه دار چگونه رفتنت را توجیح کنم وقتی که ما را بهترین های جهان قلمداد میکرد؟
صدای کسانی که از تو میپرسند را چگونه تا به حال از پرندگان سحر نشنیده ای ؟
راستش، حرف هایشان را میفهمم.
بهترین مقاصد جهان بی تو چه معنی دارند؟
بهترین داستان های عاشقانه بی تو دروغی بیش نیستند.
میشود باز هم نباشی؟ میشود همچنان من در لا به لای آدم های معمولی و بی احساس تو را جستجو کنم و کوچترین نشانه ای از تو را برای همیشه مخفی کنم؟
راستش را بخواهی تو خیلی معمولی بودی؛ چند باری هم گفته بودم. کاش ایمان می آوردم تمام زیبایی در چیز های کوچک و معمولی است.
زمستان سختی بود، خیلی سخت...
در کل دوری از آدم ها شاید راهی برای مقابله باشد ولی جفتمان خوب میدانیم من نمیتوانم و همیشه فقط حرفش را میزنم، قبول داری؟
شاید پرسیدنش در این نامه مناسب نباشد! اما که میداند چه چیزی مناسب هست یا نه بگذار خودم باشم؛ هنوز هم به من فکر می کنی؟
من باز هم برایت مینویسم، حتی اگر جوابت خیر باشد! میتوانی نامه ها را بسوزانی یا نشانی ات را عوض کنی، اما میدانی کلمات من هیچ وقت تو را گم نمی کنند!
پی نوشت؛
نامه سختی بود و نتوانستم آنگونه که میخواستم برایت بنویسم، همیشه پایان بندی برای حرف زدن با تو سخت است، خاطراتمان همیشه زنده اند و عطر و بوی خاصی دارند بر خلاف این نامه که فقط مشتی کلمه است. در حال حاضر خاطرات واقعی هستند که روی من تاثیر می گذارند و ممکن است نخواهم چیز هایی را در آن ها ببینم و حتی اگر آن ها را هم رها کنم باز هم در وجودم احساسشان میکنم و این برای من زجر آور است.
#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ١٠
فیلم "C’mon C’mon"
در طول سال ها، سعی میکنی از تمام جریان خوشحالی، ناراحتی، تهی بودن و سیر بودن از زندگی که تو را مانند امواج میرقصاندند، سر در بیاوری و زمانی که تو هم باید به ستاره خود برگردی و بدرود بگویی، ممکن است سخت باشد تا به زندگی عجیب و زیبا بدرود بگویی.
جانی( فینیکس)،یک گوینده دغدغه مند رادیو، احساسی، بسیار لطیف و نماد یک انسان با خلا های زیاد.
انسانی بسیار دوست داشتنی که یک شنونده
خوبی برای کودکان ایست که هوش و ذکاوتشان را تحسین میکند.
او و تیمش به مناطق مختلف سفر میکنند تا از آرزو های کودکان و افکار آن ها در باب زندگی و آینده ،تاریخ شفاهی جمع آوری کنند و در این میان مشکل جدی خانوادگی زوایای مختلفی را به داستان اضافه میکند.
با اضافه شدن جسی بعد جدیدی از احساسات میان فردی را شاهد خواهیم بود، یک فیلم به شدت عالی در حوزه مسائل خیلی ساده روزمره اما عمیق زندگی که با سینماتوگرافی عالی آن هر سکانس مانند یک عکس زیبا جایگاه خاصی را در قلبتان باز میکند.
سیاه و سفید بودن آن اما انتخابی بسیار هوشمندانه است. این فیلم معنای واقعی دوری از تجملات و پرداختن به لایه های مختلف زندگی و انسان هاست.
یکی دیگر از زیبایی های فیلم واقعی بودن روابط بر اساس تجربه کارگردان با پسرش، که رنگ و بوی صمیمی را ایجاد کرده است.
یک پیشنهاد بسیار شخصی و عمیق که امیدوارم با دیدن آن کمی از سرعت زندگی بکاهید!
#ستاره_آزاد
#کیک_سینما
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_دهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم "C’mon C’mon"
در طول سال ها، سعی میکنی از تمام جریان خوشحالی، ناراحتی، تهی بودن و سیر بودن از زندگی که تو را مانند امواج میرقصاندند، سر در بیاوری و زمانی که تو هم باید به ستاره خود برگردی و بدرود بگویی، ممکن است سخت باشد تا به زندگی عجیب و زیبا بدرود بگویی.
جانی( فینیکس)،یک گوینده دغدغه مند رادیو، احساسی، بسیار لطیف و نماد یک انسان با خلا های زیاد.
انسانی بسیار دوست داشتنی که یک شنونده
خوبی برای کودکان ایست که هوش و ذکاوتشان را تحسین میکند.
او و تیمش به مناطق مختلف سفر میکنند تا از آرزو های کودکان و افکار آن ها در باب زندگی و آینده ،تاریخ شفاهی جمع آوری کنند و در این میان مشکل جدی خانوادگی زوایای مختلفی را به داستان اضافه میکند.
با اضافه شدن جسی بعد جدیدی از احساسات میان فردی را شاهد خواهیم بود، یک فیلم به شدت عالی در حوزه مسائل خیلی ساده روزمره اما عمیق زندگی که با سینماتوگرافی عالی آن هر سکانس مانند یک عکس زیبا جایگاه خاصی را در قلبتان باز میکند.
سیاه و سفید بودن آن اما انتخابی بسیار هوشمندانه است. این فیلم معنای واقعی دوری از تجملات و پرداختن به لایه های مختلف زندگی و انسان هاست.
یکی دیگر از زیبایی های فیلم واقعی بودن روابط بر اساس تجربه کارگردان با پسرش، که رنگ و بوی صمیمی را ایجاد کرده است.
یک پیشنهاد بسیار شخصی و عمیق که امیدوارم با دیدن آن کمی از سرعت زندگی بکاهید!
#ستاره_آزاد
#کیک_سینما
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_دهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره سوم
“تقدیم به تمام کسانی که هر روز میبینمشان ولی آنها «او» نیستند”
نمیدانم کجایی، دقیقا چه میکنی؟!
چه چیزی تو را آزرده است و یا چقدر دلواپسی! شاید هم خوشحالی و همه چیز بر وفق مراد توست. من اما، در گوشهای از این شهر ریشههایم را میسوزانم، همه چی در حال سوختن است و پوستم ملتهب تر از گونه سرخ تو، به هنگام شرمساریست.
عمیقا، میخواهم با تو صحبت کنم حتی برای چند لحظهای، هر چه بگویم برای تو کلماتی بیش نیست؛ من با احساسات با تو سخن میگویم و تو با کلمات به من پاسخ میدهی!
گاهی به دست انسانها خیره میشوم و چشمهایشان را نگاه میکنم، چگونه توانستند از پس این زندگی بر بیایند؟! احساس میکنم بیتو قدرت رد شدن از جریان زندگی را ندارم؛ هرچند، دیوانگی به نظر برسد اما تو قدرتی ناب به من میبخشی. من چه چیزی میتوانم به تو هدیه کنم هنگامی که دیگر نفسی در سینه ندارم و تو کاملا خوب هستی؟ شاید دارم آرام آرام میشکنم و باز تکههای شکسته شده را با دستهای خونی جمع میکنم و به امید هدیه کردن به تو آن ها را از نو کنار هم میچینم.
نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد، دیگر حال دوستانمان خوب نیست! روزی، دوستی میگفت نمیدانم چگونه مظلومانه داری درد میکشی؟ سخت نیست؟ چرا آن چیزی را که باید به دست نمیآوری؟
گاهی آنقدر نمیشود به دست آورد که پاپیچ زندگی میشویم. قدرش را میدانی و زیباییش را تحسین میکنی،فارغ از اینکه چیزی در باطن قلبت را فشرده میکند.
دیگر از لحظات شادی و لذتبخش میترسم، در عمق خندههایم خنجری تیز به جانم فرو میرود. چرا؟
میدانی،
آدمهایی مثل تو از درخشش ستاره در یک شب تار لذت میبرند، از یک دوستی بیمعنی ولی ساده خوشحال میشوند، سرشار از لحظات کوچک اما قدرتمند زندگیاند. ای کاش میتوانستم آدمهایی مثل تو را پیدا کنم تا با رقص زمان، میرقصیدیم و با ناز کردن فصلهای سال، ما نیز پژمرده و زنده میشدیم؛ کاش بادها و موجها به فرمان ما بودند و ساعتها در آن ها میلرزیدیم و میرفتیم.
ای کاش ما با جریان زندگی، زندگی میکردیم. ای کاش آن را سختتر از آنچه که هست نمیپنداشتیم و هنگامی که جهان به ساز ما میرقصید به یکدیگر میگفتیم:
"هر اتفاقی میخواهد رخ دهد،
تو
قدرتمند هستی!"
پی نوشت:
آن روز داشتم وسایل را مرتب میکردم اما نمیدانم چرا بوی تو لابهلای آنها پنهان شده بود؛ تا آخر روز بویت را همراهم داشتم و این نزدیکترین تجربه من بود، به شنیدنِ این جمله معروف “همه جا بوی توست”
بدون اغراق!
مو به مو خود را جدا از لای آن مو میکنم
بازی خون است و دستم را چنین رو میکنم؟!
بودنش را خواستم، او بوی خود را هدیه داد
خانه را با هدیهاش گهگاه خوشبو میکنم
من دهانهای پر از قند و نبات و شهد را
کی برابر با لبی از بوسهی او میکنم؟!
جز کلامی سرد هرگز پاسخی با خود نداشت
این نیایشها که با آن چشم و ابرو میکنم
تکههایم را برایش باز چسباندم به هم
رستمی هستم که فکر نوشدارو میکنم
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
“تقدیم به تمام کسانی که هر روز میبینمشان ولی آنها «او» نیستند”
نمیدانم کجایی، دقیقا چه میکنی؟!
چه چیزی تو را آزرده است و یا چقدر دلواپسی! شاید هم خوشحالی و همه چیز بر وفق مراد توست. من اما، در گوشهای از این شهر ریشههایم را میسوزانم، همه چی در حال سوختن است و پوستم ملتهب تر از گونه سرخ تو، به هنگام شرمساریست.
عمیقا، میخواهم با تو صحبت کنم حتی برای چند لحظهای، هر چه بگویم برای تو کلماتی بیش نیست؛ من با احساسات با تو سخن میگویم و تو با کلمات به من پاسخ میدهی!
گاهی به دست انسانها خیره میشوم و چشمهایشان را نگاه میکنم، چگونه توانستند از پس این زندگی بر بیایند؟! احساس میکنم بیتو قدرت رد شدن از جریان زندگی را ندارم؛ هرچند، دیوانگی به نظر برسد اما تو قدرتی ناب به من میبخشی. من چه چیزی میتوانم به تو هدیه کنم هنگامی که دیگر نفسی در سینه ندارم و تو کاملا خوب هستی؟ شاید دارم آرام آرام میشکنم و باز تکههای شکسته شده را با دستهای خونی جمع میکنم و به امید هدیه کردن به تو آن ها را از نو کنار هم میچینم.
نمیدانم چه اتفاقی دارد میافتد، دیگر حال دوستانمان خوب نیست! روزی، دوستی میگفت نمیدانم چگونه مظلومانه داری درد میکشی؟ سخت نیست؟ چرا آن چیزی را که باید به دست نمیآوری؟
گاهی آنقدر نمیشود به دست آورد که پاپیچ زندگی میشویم. قدرش را میدانی و زیباییش را تحسین میکنی،فارغ از اینکه چیزی در باطن قلبت را فشرده میکند.
دیگر از لحظات شادی و لذتبخش میترسم، در عمق خندههایم خنجری تیز به جانم فرو میرود. چرا؟
میدانی،
آدمهایی مثل تو از درخشش ستاره در یک شب تار لذت میبرند، از یک دوستی بیمعنی ولی ساده خوشحال میشوند، سرشار از لحظات کوچک اما قدرتمند زندگیاند. ای کاش میتوانستم آدمهایی مثل تو را پیدا کنم تا با رقص زمان، میرقصیدیم و با ناز کردن فصلهای سال، ما نیز پژمرده و زنده میشدیم؛ کاش بادها و موجها به فرمان ما بودند و ساعتها در آن ها میلرزیدیم و میرفتیم.
ای کاش ما با جریان زندگی، زندگی میکردیم. ای کاش آن را سختتر از آنچه که هست نمیپنداشتیم و هنگامی که جهان به ساز ما میرقصید به یکدیگر میگفتیم:
"هر اتفاقی میخواهد رخ دهد،
تو
قدرتمند هستی!"
پی نوشت:
آن روز داشتم وسایل را مرتب میکردم اما نمیدانم چرا بوی تو لابهلای آنها پنهان شده بود؛ تا آخر روز بویت را همراهم داشتم و این نزدیکترین تجربه من بود، به شنیدنِ این جمله معروف “همه جا بوی توست”
بدون اغراق!
مو به مو خود را جدا از لای آن مو میکنم
بازی خون است و دستم را چنین رو میکنم؟!
بودنش را خواستم، او بوی خود را هدیه داد
خانه را با هدیهاش گهگاه خوشبو میکنم
من دهانهای پر از قند و نبات و شهد را
کی برابر با لبی از بوسهی او میکنم؟!
جز کلامی سرد هرگز پاسخی با خود نداشت
این نیایشها که با آن چشم و ابرو میکنم
تکههایم را برایش باز چسباندم به هم
رستمی هستم که فکر نوشدارو میکنم
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره چهارم
یادت هست روز هایی را که هیچوقت انتهایی نداشتند؟ سرخوشانه زندگی می کردیم وگاه گاهی برای مشکلاتی که اکنون از آن ها دردی دور به جای مانده اشک می ریختیم؟ پیری ؟
کدام پیری؟ تا وقتی دستان تو را میگرفتم و بدنت را نوازش میکردم این خیال ها در سرم نبود، از کجا میدانستم پوستت دگر لطافت اش را از دست می دهد؟ از کجا میدانستم
خنده هایت با چین هایی مثل دامن عروسیت همراه می شود؟ عروس من؛ چرا پیر شدیم؟
ای کاش، بیشتر میدیدمت، بیشتر میخواستمت. میدانی، حالا که دیگر همه چیز از دستمان رفته و تو مثل خیالی دور تنها باقی مانده قلب شکسته ام هستی؛ خوب گوش کن، عزیز من برای یک بار هم که شده ناتوانی ام را احساس کن.
من تو را تمام تو را، نقص هایت ،خشم هایت، بی حالیت، سرزندگی ات، دروغ هایت و چشم هایت را میخواستم، من تو را و تمام چیز هایی که تو را تو میکرد میخواستم، چرا آن ها را دریغ کردی؟
یکوقت جواب که ندادی نه؟ فقط گوش کن.
بستن موهایت زمانی که عصبانی بودی، لرزش خفیف پاهایت وقتی نگران بودی، چشم هایت وقتی از زندگی میگفتی، خنده هایت، وای از خنده هایت که حاضرم بزرگترین جنگ های دنیا را برایشان راه بیندازم، لرزیدنت به هنگام سرما و گل انداختن پوستت وقتی از چیز هایی که جرئت گفتنشان را نداشتی ولی ناچار میشدی به قلبت خیانت کنی و با لحنی آرام و برایم روایت میکردی، نگاه هایت به من، چرا نگذاشتی اعماق وجودم دست نخورده باقی بماند؟ نگاهت بی شرم ترین و در عین حال نجیب ترین نگاه جهان بود ، دست هایت، چه قدرت عجیبی در آن ها بود! چه لطافت و پاکی در آن ها بود، دستانم را بیشتر میگرفتی، دستانم را…
اگر بیشتر بگویم، تاب اش را ندارم.
من تو را حفظ بودم، من تو را مانند نقاشی ماهر به هنگام شنیدن کلمه عشق در ذهنم تصور میکردم و با این حال چگونه گذاشتم بی نظیرترین نقاشی ذهنم پاک شود؟ آن تکه جانم برود؟
کنار آمده ام، با همه، با تو ،ولی با خودم؟ لطیفه ای است اگر بگویم من به قبل از تو برمیگردم. تقصیر تو نیست، خودت را یکوقت مقصر ندانی، جرم تو سنگین تر از این حرفاست تکه جانم. ای کاش زندانی بند بند قلبم میشدی ای مجرم فراری من.
ای کاش حکم عشق را به پای تو نمیزدند، ای کاش فال من در این شب و امسال تو را به یادم نمی آورد، این بدن توانایی درد کشیدن ندارد، قلبم ناتوان شده است، می گویند برای پیریست ولی من خوب میدانم عشق تو پیرم را در آورد و می آورد و نمیدانم تا کجا با من همراه است ولی چیز زیادی نمانده است، شاید آن سوی آسمان ببینمت، آن سوی تمام درد ها. آنجا میبینمت.
پی نوشت:
میدانم نامه پر از قطرات اشک است، تصمیم ندارم دوباره روی کاغذی نو بنویسم.
اگر برای بار دیگر این کلمات را بنویسم قطرات خون که از چشمانم جاری میشود این بار کاغذ نامه را راحت نمیگذارند.
برایت فال گرفتم ولی دستانم توانایی قدیم را ندارند، کتاب از دستم رها شد و فالت را گم کردم، شاید اینگونه بهتر است، هیچوقت نخواهم فهمید من در فالت وجود داشتم یا فقط الهامی از یک عاشق خسته بودم.
زخم ناسور اعتمادم را
روی آیینه در خودم دیدم
از تو ای آنکه قاتلم بودی
من سر سوزنی نرنجیدم
جای تیرت به صورتم پیداست
این دو گویی که خالی از نورند
چشمها را هدف گرفتی، من
چشم گفتم چرا نپرسیدم
خندهها بعد رفتنت، رفتند
زرد و افسرده مثل پاییزم
هر چه میدیدم از تو میدیدم
هر چه فهمیدم از تو فهمیدم
صبر کن از تو کینه در دل نیست
تو بلندی و دست من کوتاه
گرم و عاشق تویی، تو خورشید و
من یخی زیر پای خورشیدم
ذرهای یخ که آب شد از شرم
وز حقارت به روی خاک افتاد
مزد نالایقی همین بوده است
من مبدل به خاک گردیدم
*
بعد خیام و کوزههایش، من
قصه از جاودانگی دارم
تا نوازش کنی مرا روزی
مثل یک گل دوباره روئیدم
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
یادت هست روز هایی را که هیچوقت انتهایی نداشتند؟ سرخوشانه زندگی می کردیم وگاه گاهی برای مشکلاتی که اکنون از آن ها دردی دور به جای مانده اشک می ریختیم؟ پیری ؟
کدام پیری؟ تا وقتی دستان تو را میگرفتم و بدنت را نوازش میکردم این خیال ها در سرم نبود، از کجا میدانستم پوستت دگر لطافت اش را از دست می دهد؟ از کجا میدانستم
خنده هایت با چین هایی مثل دامن عروسیت همراه می شود؟ عروس من؛ چرا پیر شدیم؟
ای کاش، بیشتر میدیدمت، بیشتر میخواستمت. میدانی، حالا که دیگر همه چیز از دستمان رفته و تو مثل خیالی دور تنها باقی مانده قلب شکسته ام هستی؛ خوب گوش کن، عزیز من برای یک بار هم که شده ناتوانی ام را احساس کن.
من تو را تمام تو را، نقص هایت ،خشم هایت، بی حالیت، سرزندگی ات، دروغ هایت و چشم هایت را میخواستم، من تو را و تمام چیز هایی که تو را تو میکرد میخواستم، چرا آن ها را دریغ کردی؟
یکوقت جواب که ندادی نه؟ فقط گوش کن.
بستن موهایت زمانی که عصبانی بودی، لرزش خفیف پاهایت وقتی نگران بودی، چشم هایت وقتی از زندگی میگفتی، خنده هایت، وای از خنده هایت که حاضرم بزرگترین جنگ های دنیا را برایشان راه بیندازم، لرزیدنت به هنگام سرما و گل انداختن پوستت وقتی از چیز هایی که جرئت گفتنشان را نداشتی ولی ناچار میشدی به قلبت خیانت کنی و با لحنی آرام و برایم روایت میکردی، نگاه هایت به من، چرا نگذاشتی اعماق وجودم دست نخورده باقی بماند؟ نگاهت بی شرم ترین و در عین حال نجیب ترین نگاه جهان بود ، دست هایت، چه قدرت عجیبی در آن ها بود! چه لطافت و پاکی در آن ها بود، دستانم را بیشتر میگرفتی، دستانم را…
اگر بیشتر بگویم، تاب اش را ندارم.
من تو را حفظ بودم، من تو را مانند نقاشی ماهر به هنگام شنیدن کلمه عشق در ذهنم تصور میکردم و با این حال چگونه گذاشتم بی نظیرترین نقاشی ذهنم پاک شود؟ آن تکه جانم برود؟
کنار آمده ام، با همه، با تو ،ولی با خودم؟ لطیفه ای است اگر بگویم من به قبل از تو برمیگردم. تقصیر تو نیست، خودت را یکوقت مقصر ندانی، جرم تو سنگین تر از این حرفاست تکه جانم. ای کاش زندانی بند بند قلبم میشدی ای مجرم فراری من.
ای کاش حکم عشق را به پای تو نمیزدند، ای کاش فال من در این شب و امسال تو را به یادم نمی آورد، این بدن توانایی درد کشیدن ندارد، قلبم ناتوان شده است، می گویند برای پیریست ولی من خوب میدانم عشق تو پیرم را در آورد و می آورد و نمیدانم تا کجا با من همراه است ولی چیز زیادی نمانده است، شاید آن سوی آسمان ببینمت، آن سوی تمام درد ها. آنجا میبینمت.
پی نوشت:
میدانم نامه پر از قطرات اشک است، تصمیم ندارم دوباره روی کاغذی نو بنویسم.
اگر برای بار دیگر این کلمات را بنویسم قطرات خون که از چشمانم جاری میشود این بار کاغذ نامه را راحت نمیگذارند.
برایت فال گرفتم ولی دستانم توانایی قدیم را ندارند، کتاب از دستم رها شد و فالت را گم کردم، شاید اینگونه بهتر است، هیچوقت نخواهم فهمید من در فالت وجود داشتم یا فقط الهامی از یک عاشق خسته بودم.
زخم ناسور اعتمادم را
روی آیینه در خودم دیدم
از تو ای آنکه قاتلم بودی
من سر سوزنی نرنجیدم
جای تیرت به صورتم پیداست
این دو گویی که خالی از نورند
چشمها را هدف گرفتی، من
چشم گفتم چرا نپرسیدم
خندهها بعد رفتنت، رفتند
زرد و افسرده مثل پاییزم
هر چه میدیدم از تو میدیدم
هر چه فهمیدم از تو فهمیدم
صبر کن از تو کینه در دل نیست
تو بلندی و دست من کوتاه
گرم و عاشق تویی، تو خورشید و
من یخی زیر پای خورشیدم
ذرهای یخ که آب شد از شرم
وز حقارت به روی خاک افتاد
مزد نالایقی همین بوده است
من مبدل به خاک گردیدم
*
بعد خیام و کوزههایش، من
قصه از جاودانگی دارم
تا نوازش کنی مرا روزی
مثل یک گل دوباره روئیدم
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #نوشتم_و_نخواندی #جوانه #سها #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ١۵
Perfect days
نامزد اسکار بهترین فیلم بین الملل ژاپن ۲۰۲۴
و برنده نخل طلایی بهترین بازیگر مرد جشنواره کن ۲۰۲۳
زندگی شاید همین لبخند های ساده اما پر از درد هیرایاما( Koji Yakusha) در لابه لای شهر توکیو باشد! شاید همان تمیز کردن گوشه گوشه سرویس های بهداشتی باشد که هیچکس به آن ها توجه نمیکند! زندگی شاید گوش کردن به نوار های راک در یک ون قدیمی باشد؛ زندگی میتواند در شستن لباس ها و چاپ کردن عکس ها باشد، در دنیای هیرایاما زندگی عنصر پیچیده ای نیست بلکه در جزئیاتی تکراریست که قدرشان را نمیدانیم! در لبخند زدن به آسمان اول صبح، اخمو بودن مادر های عصبانی به همراه فرزندانشان هنگامی که از خیابان های توکیو گذر میکنند و خواندن کتاب دست دوم قبل از خواب باشد!
روز های عالی، شاید بر خلاف آن چیزی که برداشت میشود از غمگین ترین و تیره ترین روز های هیرایاما پدید آمدند! به راستی روز های عالی زندگی هر شخص چه زمانیست؟
غذا خوردن در رستوران محلی یا چاپ کردن عکس های درختان؟
مگر روزهای عالی هر انسان را جزئیات زیبا و بی نقص جریان زندگی شکل نمیدهد و آن ها را دقیق کنار هم نمیچیند؟
Wim Wenders
تصویری بسیار زیبا و قدرتمند از
شکنندگی انسان ها، ساده ترین امور زندگی و در عین حال پیچیده ترین عواطف و خاطرات را به نمایش گذاشته است.
وجود شخصیت های فرعی هر چند در روند داستان تاثیر گذار نخواهند بود و شخصیت پردازی هر کدام از آن ها مورد توجه نیست اما چیزی که لایه به لایه کامل تر و بهتر میشود شخصیت هیرایاما در مواجه با این افراد است، هر چند گمانه زنی های مخاطب در باب گذشته او و طرز تفکر عجیب و شگفت آورش در دنیای امروزی را تا حدی میتواند توجیه کند.
جهان هیرایاما، جهان پیچیده ای نیست! این جهان انسان های معمولی است که هر روز دست کم گرفته می شوند و در امواج افراد پر هیاهو زندگی گم میشوند. این ها انسان های با ارزشی هستند! هیرایاما های زندگی هایمان در همین گوشه و کنار هستند، در همین حوالی خیابان های شهر! آن ها ساده میپوشند، ساده دوست میدارند و ساده زندگی میکنند؛ آن ها کمیاب ترین افراد این هیاهوی عجیب دنیای ما انسان ها هستند.
گذراندن ساعاتی با هیرایاما را به پیشنهاد ما از دست ندهید!
#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_پانزدهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Perfect days
نامزد اسکار بهترین فیلم بین الملل ژاپن ۲۰۲۴
و برنده نخل طلایی بهترین بازیگر مرد جشنواره کن ۲۰۲۳
زندگی شاید همین لبخند های ساده اما پر از درد هیرایاما( Koji Yakusha) در لابه لای شهر توکیو باشد! شاید همان تمیز کردن گوشه گوشه سرویس های بهداشتی باشد که هیچکس به آن ها توجه نمیکند! زندگی شاید گوش کردن به نوار های راک در یک ون قدیمی باشد؛ زندگی میتواند در شستن لباس ها و چاپ کردن عکس ها باشد، در دنیای هیرایاما زندگی عنصر پیچیده ای نیست بلکه در جزئیاتی تکراریست که قدرشان را نمیدانیم! در لبخند زدن به آسمان اول صبح، اخمو بودن مادر های عصبانی به همراه فرزندانشان هنگامی که از خیابان های توکیو گذر میکنند و خواندن کتاب دست دوم قبل از خواب باشد!
روز های عالی، شاید بر خلاف آن چیزی که برداشت میشود از غمگین ترین و تیره ترین روز های هیرایاما پدید آمدند! به راستی روز های عالی زندگی هر شخص چه زمانیست؟
غذا خوردن در رستوران محلی یا چاپ کردن عکس های درختان؟
مگر روزهای عالی هر انسان را جزئیات زیبا و بی نقص جریان زندگی شکل نمیدهد و آن ها را دقیق کنار هم نمیچیند؟
Wim Wenders
تصویری بسیار زیبا و قدرتمند از
شکنندگی انسان ها، ساده ترین امور زندگی و در عین حال پیچیده ترین عواطف و خاطرات را به نمایش گذاشته است.
وجود شخصیت های فرعی هر چند در روند داستان تاثیر گذار نخواهند بود و شخصیت پردازی هر کدام از آن ها مورد توجه نیست اما چیزی که لایه به لایه کامل تر و بهتر میشود شخصیت هیرایاما در مواجه با این افراد است، هر چند گمانه زنی های مخاطب در باب گذشته او و طرز تفکر عجیب و شگفت آورش در دنیای امروزی را تا حدی میتواند توجیه کند.
جهان هیرایاما، جهان پیچیده ای نیست! این جهان انسان های معمولی است که هر روز دست کم گرفته می شوند و در امواج افراد پر هیاهو زندگی گم میشوند. این ها انسان های با ارزشی هستند! هیرایاما های زندگی هایمان در همین گوشه و کنار هستند، در همین حوالی خیابان های شهر! آن ها ساده میپوشند، ساده دوست میدارند و ساده زندگی میکنند؛ آن ها کمیاب ترین افراد این هیاهوی عجیب دنیای ما انسان ها هستند.
گذراندن ساعاتی با هیرایاما را به پیشنهاد ما از دست ندهید!
#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_پانزدهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت اول
بخش اول
از پشت پنجره به دشت کم و بیش سر سبز خیره شده است، یک فنجان قدیمی که از مادربزرگِ مادرش به ارث رسیده را با انگشتان حساس اش نگه داشته است.
این انگشتان از سرد ترین روز های سال و لمس برف هم اکنون به پیشواز لمس گل های شکوفه زده باغ خانه اش در بهار می روند. بدن او در جریان زندگی نیز سال به سال محزون تر و خمیده تر میشود. هر چند منشی سالخورده و دقیق اش می گوید نمیخورد چهل ساله باشد اما پسر کوچک درون او دوش اش سنگین تر از کولبران آن سوی این دشت ها شده است، شاید غم تمامی مردان چهل ساله قبل از او مانند میراثی سنگین به دوش اش سپرده شده است، شاید تمامی آن عشق های ناگفته و گفته بر دوش او سنگینی میکنند؛ شاید راز هایی که گوش به گوش در کوچه پس کوچه های این سرزمین گفته شده گنجینه اسرار دلش را پر کرده است.
از زمانی که در آن گوش ها حلقه هایی زمخت از جنس طلا آویزان و صدای پای اسب ها در کوچه ها تا اکنون که صدای هزار اسب بخار ماشینی از دور شنیده می شود روی دوش او سنگینی کرده است.
کمی از فنجان چای می نوشد و گرمی بازو تکیه داده شده اش به پنجره ردی گرم از او به جای می گذارد، گرمای بدنش که مونس جان عزیزترینش بود اکنون سرمای پنجره را به آغوش میکشد.
به او فکر میکند، دقیقا به «او».
لبخند ملیحی میزند و آخرین جرعه فنجان را نیز می نوشد. او را در دشت می بیند؛ رقصان و بی پروا با موهایی که تضاد رنگ اش با سر سبزی دشت بسیار خواستنی است، همزمان او را گریان، رها، خندان و تنها می بیند و به «او» خیره شده است. دشت بزرگترین صحنه خیال ذهنش است. پرده را کمی می کشد و فنجان را با حرکتی ماهرانه روی میز نُقلی اش میگذارد. میزی که از عتیقه فروشی در لاله زار با کلی چک و چانه و به نیت خانه دنجش در روستایی خریده بود، اکنون پذیرای چند جلد کتاب دست دوم، قرص ها و فنجانش شده است. سبزی عید را با آب باران و آفتاب کم و بیش به خوبی رشد داده است همیشه کارش با گل و گیاه خوب بود، او را آقای گل بیمارستان می شناختند، گرمی وجودش در همه چیز رخنه میکرد، حتی گل های بی جان پشت پنجره های بخش پرستاری با لمس کوچک او جان میگرفتند و هفته های بعد سرشان از پنجره ها بیرون میزد.
اصولا آدم منظمی بود اما دیشب از فرط خستگی برگه های مربوط به مطب اش و چند کتاب ریز و درشت که از دوران پزشکی اش روی زمین ریخته بود را به حال خود گذاشته بود.
هنگامی که آرام از کنار آن ها می گذشت چشم اش به کتابی افتاد که سالیان دور هدیه گرفته بود.
لمس کردن کتاب برایش جهانی را مرور کرد که چند وقتیست تمام تلاش اش را برای دوری از آن میکند. انگار دوری از شهر و پناه بردن به روستا نیز نمیتوانست «او» را از ذهنش بیرون کند.
سطر به سطر میخواند و در آخر به تاریخ نگاه میکند، «اسفند ۱۴۰۲» آن سال برایش شگرف و ترسناک بود اما خام تر از آن بود که بداند شاید بهترین سال ها همان سال های دوری از ۴۰ سالگیست.
چشم هایش را با حالتی درمانده میبندد و کتاب را در گوشه ای از کتابخانه سنگین اش جای می دهد.
گذر سالیان او را کم تحمل تر و زود رنج کرده، لطافت وجودش اما همان است. به لطیفی پوست بچه هایی که بدنیا می آورد، به لطافت نان های محلی و شبنم های گل اقاقیا و لطیف تر از طعم بستنی های سنتی پنجشنبه بازار های نزدیک خانه اش.
لطافتی پیچیده شده در لایه های بزرگسالی، خشم، اندوه و از دست دادن.
در خانه را به آرامی میبندد و به عکس پشت در مثل همیشه نگاهی میکند و آن را می بوسد.
قدم هایش با طمانینه اما سریع است، بازار محلی همیشه برایش سر زنده ترین بخش زندگی در روستاست. هر چند دیدار زیاد از آن هم او را به یاد شلوغی می اندازد که از آن فراریست. فراری دل شکسته ای که به دنبال پیدا کردن تکه های شکسته شده در طبیعتی است که با تمام وجود از او استقبال میکند، طبیعت برای او به مانند معشوقیست که به دنبال او خاک های زیادی را بلند کرده است، در جنگل های زیادی اسمش را صدا زده و زیر آب های فراوانی او را دیده است. چرخ های دوچرخه زیادی را پنچر کرده تا فقط به او برسد، رنگ مو های زیادی را نیز به دور انداخته تا از جوگندمی سرش بکاهد، صورتش را هر روز برای نیوفتادن چین و چروکی جدید بررسی کرده که مبادا معشوقش او را نشناسد.
او سین های زیادی را هر سال به امید دیدار معشوقش سر سفره گذاشته است، دعا ها و آرزو هایش همه «او» را میخوانند، با مرگ هر ماهیِ سفره، امیدش مثل دود غذای سوخته پیرمرد تنهای همسایه اش به آسمانی میرود که تنها دارایی مشترک او و معشوقش است.
هر چه نزدیک تر میشود صدای همهمه بازار بیشتر شنیده میشود، داد و بیداد های فروشندگان دوره گرد و صدای خنده های آزار دهنده ماهی فروشان، از کنار آن ها رد میشود و با نگاهی نافذ که از بچگی همراه او بود به دنبال سین های سفره اش میگردد.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
بخش اول
از پشت پنجره به دشت کم و بیش سر سبز خیره شده است، یک فنجان قدیمی که از مادربزرگِ مادرش به ارث رسیده را با انگشتان حساس اش نگه داشته است.
این انگشتان از سرد ترین روز های سال و لمس برف هم اکنون به پیشواز لمس گل های شکوفه زده باغ خانه اش در بهار می روند. بدن او در جریان زندگی نیز سال به سال محزون تر و خمیده تر میشود. هر چند منشی سالخورده و دقیق اش می گوید نمیخورد چهل ساله باشد اما پسر کوچک درون او دوش اش سنگین تر از کولبران آن سوی این دشت ها شده است، شاید غم تمامی مردان چهل ساله قبل از او مانند میراثی سنگین به دوش اش سپرده شده است، شاید تمامی آن عشق های ناگفته و گفته بر دوش او سنگینی میکنند؛ شاید راز هایی که گوش به گوش در کوچه پس کوچه های این سرزمین گفته شده گنجینه اسرار دلش را پر کرده است.
از زمانی که در آن گوش ها حلقه هایی زمخت از جنس طلا آویزان و صدای پای اسب ها در کوچه ها تا اکنون که صدای هزار اسب بخار ماشینی از دور شنیده می شود روی دوش او سنگینی کرده است.
کمی از فنجان چای می نوشد و گرمی بازو تکیه داده شده اش به پنجره ردی گرم از او به جای می گذارد، گرمای بدنش که مونس جان عزیزترینش بود اکنون سرمای پنجره را به آغوش میکشد.
به او فکر میکند، دقیقا به «او».
لبخند ملیحی میزند و آخرین جرعه فنجان را نیز می نوشد. او را در دشت می بیند؛ رقصان و بی پروا با موهایی که تضاد رنگ اش با سر سبزی دشت بسیار خواستنی است، همزمان او را گریان، رها، خندان و تنها می بیند و به «او» خیره شده است. دشت بزرگترین صحنه خیال ذهنش است. پرده را کمی می کشد و فنجان را با حرکتی ماهرانه روی میز نُقلی اش میگذارد. میزی که از عتیقه فروشی در لاله زار با کلی چک و چانه و به نیت خانه دنجش در روستایی خریده بود، اکنون پذیرای چند جلد کتاب دست دوم، قرص ها و فنجانش شده است. سبزی عید را با آب باران و آفتاب کم و بیش به خوبی رشد داده است همیشه کارش با گل و گیاه خوب بود، او را آقای گل بیمارستان می شناختند، گرمی وجودش در همه چیز رخنه میکرد، حتی گل های بی جان پشت پنجره های بخش پرستاری با لمس کوچک او جان میگرفتند و هفته های بعد سرشان از پنجره ها بیرون میزد.
اصولا آدم منظمی بود اما دیشب از فرط خستگی برگه های مربوط به مطب اش و چند کتاب ریز و درشت که از دوران پزشکی اش روی زمین ریخته بود را به حال خود گذاشته بود.
هنگامی که آرام از کنار آن ها می گذشت چشم اش به کتابی افتاد که سالیان دور هدیه گرفته بود.
لمس کردن کتاب برایش جهانی را مرور کرد که چند وقتیست تمام تلاش اش را برای دوری از آن میکند. انگار دوری از شهر و پناه بردن به روستا نیز نمیتوانست «او» را از ذهنش بیرون کند.
سطر به سطر میخواند و در آخر به تاریخ نگاه میکند، «اسفند ۱۴۰۲» آن سال برایش شگرف و ترسناک بود اما خام تر از آن بود که بداند شاید بهترین سال ها همان سال های دوری از ۴۰ سالگیست.
چشم هایش را با حالتی درمانده میبندد و کتاب را در گوشه ای از کتابخانه سنگین اش جای می دهد.
گذر سالیان او را کم تحمل تر و زود رنج کرده، لطافت وجودش اما همان است. به لطیفی پوست بچه هایی که بدنیا می آورد، به لطافت نان های محلی و شبنم های گل اقاقیا و لطیف تر از طعم بستنی های سنتی پنجشنبه بازار های نزدیک خانه اش.
لطافتی پیچیده شده در لایه های بزرگسالی، خشم، اندوه و از دست دادن.
در خانه را به آرامی میبندد و به عکس پشت در مثل همیشه نگاهی میکند و آن را می بوسد.
قدم هایش با طمانینه اما سریع است، بازار محلی همیشه برایش سر زنده ترین بخش زندگی در روستاست. هر چند دیدار زیاد از آن هم او را به یاد شلوغی می اندازد که از آن فراریست. فراری دل شکسته ای که به دنبال پیدا کردن تکه های شکسته شده در طبیعتی است که با تمام وجود از او استقبال میکند، طبیعت برای او به مانند معشوقیست که به دنبال او خاک های زیادی را بلند کرده است، در جنگل های زیادی اسمش را صدا زده و زیر آب های فراوانی او را دیده است. چرخ های دوچرخه زیادی را پنچر کرده تا فقط به او برسد، رنگ مو های زیادی را نیز به دور انداخته تا از جوگندمی سرش بکاهد، صورتش را هر روز برای نیوفتادن چین و چروکی جدید بررسی کرده که مبادا معشوقش او را نشناسد.
او سین های زیادی را هر سال به امید دیدار معشوقش سر سفره گذاشته است، دعا ها و آرزو هایش همه «او» را میخوانند، با مرگ هر ماهیِ سفره، امیدش مثل دود غذای سوخته پیرمرد تنهای همسایه اش به آسمانی میرود که تنها دارایی مشترک او و معشوقش است.
هر چه نزدیک تر میشود صدای همهمه بازار بیشتر شنیده میشود، داد و بیداد های فروشندگان دوره گرد و صدای خنده های آزار دهنده ماهی فروشان، از کنار آن ها رد میشود و با نگاهی نافذ که از بچگی همراه او بود به دنبال سین های سفره اش میگردد.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
📚 قصه های بیصدا - قسمت اول
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ١٨
فیلم I Like Movies(2022)
« -من فیلم هارا دوست دارم!
-من هم همینطور لارنس (خودم) »
لارنس، نوجوان ۱۷ ساله ای که به دنبال رویای قبولی در دانشگاه NYU و رشته فیلم سازی دنیا را آنگونه که میخواهد در فیلم ها تجسم میکند و روابط پیچیده ای با دوست و مدیرش برقرار میکند.
لارنس نمادی از صداقت، دنیای جادویی سینما و گم گشتگی به واسطه یک آرزوی دور از دسترس و واقعیست، فردی که در راستای عشق به سینما و فیلم ها زندگی را آنگونه که میخواهد شکل میدهد، شاید کافی و لایق نباشد اما قطعا حسی از اصالت و واقعی بودن در لارنس مشهود است!
دیدن فیلم ها برای لارنس شاید یک سرگرمی نیست، او در آن ها زندگی میکند و این میتواند دلیلی بر خلق و خوی عجیبش باشد! او با دنیای واقعی آشنا نیست، روابطش را حول محور دیدن فیلم با دوستی شکل میدهد که شاید او در دنیای جادویی سینما غرق نشده باشد و یا آینده شغلی را در سینما تجسم میکند که از زبان مدیرش پر است از زشتی ها و واقعیت های دردناک.
کمتر اثری در سینمای امروز حس نزدیکی و صداقت در تمامی دقایق فیلم را به مخاطب القا میکند، «من فیلم ها را دوست دارم» یکی از آن اثر های پر از درد، حرف و اصالت است.
اصالتی ریشه دار در شخصیت های دوست نداشتنی و فاصله ای ایمن از هر کدام از آن ها که ما را فقط تشنه نزدیک تر شدن به آن ها میکند.
«من فیلم ها را دوست دارم» اولین اثر هنری Chandler Levack به عنوان کارگردان است، اثری بسیار هوشمند و دقیق، اثری دل نشین اما نه خیره کننده، ساده اما دوست داشتنی، بی آلایش و تا حدی بدون شکل گیری درست رابطه ما با شخصیت ها، نویسندگی غنی و فوق العاده همراه با بودجه پایین، بی زرق و برق اما روراست و صریح.
همگی این عناصر فیلم را به زیبایی هر چه تمام تر عرضه میکنند و اگر شما هم مثل من و لارنس فیلم دیدن را دوست دارید قطعا تجربه ناب و درخوری در انتظار شماست، دقیقا ساخته شده برای کسانی که جادوی عجیب سینما آن ها را هر روز محسور میکند و زندگی را کمتر پیچیده نشان میدهد.
لارنس، من هم فکر میکنم «شرک» بهترین نیست و شجاعتت را برای مخالفت تحسین میکنم، هر چند فیلم باز های واقعی نظر دیگری دارند :)
#ستاره_آزاد
دانشجوی رشته پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_هجدهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
فیلم I Like Movies(2022)
« -من فیلم هارا دوست دارم!
-من هم همینطور لارنس (خودم) »
لارنس، نوجوان ۱۷ ساله ای که به دنبال رویای قبولی در دانشگاه NYU و رشته فیلم سازی دنیا را آنگونه که میخواهد در فیلم ها تجسم میکند و روابط پیچیده ای با دوست و مدیرش برقرار میکند.
لارنس نمادی از صداقت، دنیای جادویی سینما و گم گشتگی به واسطه یک آرزوی دور از دسترس و واقعیست، فردی که در راستای عشق به سینما و فیلم ها زندگی را آنگونه که میخواهد شکل میدهد، شاید کافی و لایق نباشد اما قطعا حسی از اصالت و واقعی بودن در لارنس مشهود است!
دیدن فیلم ها برای لارنس شاید یک سرگرمی نیست، او در آن ها زندگی میکند و این میتواند دلیلی بر خلق و خوی عجیبش باشد! او با دنیای واقعی آشنا نیست، روابطش را حول محور دیدن فیلم با دوستی شکل میدهد که شاید او در دنیای جادویی سینما غرق نشده باشد و یا آینده شغلی را در سینما تجسم میکند که از زبان مدیرش پر است از زشتی ها و واقعیت های دردناک.
کمتر اثری در سینمای امروز حس نزدیکی و صداقت در تمامی دقایق فیلم را به مخاطب القا میکند، «من فیلم ها را دوست دارم» یکی از آن اثر های پر از درد، حرف و اصالت است.
اصالتی ریشه دار در شخصیت های دوست نداشتنی و فاصله ای ایمن از هر کدام از آن ها که ما را فقط تشنه نزدیک تر شدن به آن ها میکند.
«من فیلم ها را دوست دارم» اولین اثر هنری Chandler Levack به عنوان کارگردان است، اثری بسیار هوشمند و دقیق، اثری دل نشین اما نه خیره کننده، ساده اما دوست داشتنی، بی آلایش و تا حدی بدون شکل گیری درست رابطه ما با شخصیت ها، نویسندگی غنی و فوق العاده همراه با بودجه پایین، بی زرق و برق اما روراست و صریح.
همگی این عناصر فیلم را به زیبایی هر چه تمام تر عرضه میکنند و اگر شما هم مثل من و لارنس فیلم دیدن را دوست دارید قطعا تجربه ناب و درخوری در انتظار شماست، دقیقا ساخته شده برای کسانی که جادوی عجیب سینما آن ها را هر روز محسور میکند و زندگی را کمتر پیچیده نشان میدهد.
لارنس، من هم فکر میکنم «شرک» بهترین نیست و شجاعتت را برای مخالفت تحسین میکنم، هر چند فیلم باز های واقعی نظر دیگری دارند :)
#ستاره_آزاد
دانشجوی رشته پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_هجدهم #سها #جوانه
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت سوم
تو در همه جا هستی و نیستی
بخش دوم
عکست که روی طاقچه هست نمیخندد، تازه نواری سیاه هم دارد، این تو هستی؟ ، اینطور فکر نمیکنم! تو در همه چیز و همه کسی، در آفتاب اعصاب خورد کن تابستان و باد خنک بهار، بارون تیز پاییز و سُر خوردن های زمستان.
چشم هایت در چشم جهان است و صدایت در زمزمه های باد میان همان چادر کوچک پاره پاره ای که به درخت فندق بستی؛ تو در خطوط رنگی تلویزیون و کبریت های سوخته کنار گاز هستی، در قبض های خانه و نوک مداد های گیر کرده لای تراش قدیمی، چسبناکی عطر های تاریخ گذشته و باطری های از کار افتاده ساعت های بی خط خوردگیت.
تو در همه جا هستی و نیستی.
کجایی.
همراه کن دلم را تا هر کجا که خواهی
زیرا دگر ندارم، جز قلب تو پناهی
هر صبح امید دارم دیدار روی ماهت
هر شب کشانده پیشم اندوه تو سپاهی
هرگه که لب گشودی، از نیکی و ملاحت
افتاد از سر عقل اندر پیت کلاهی
بسیار جهد کردم در آمدن به کویت
تا عاقبت ربودم از چشم تو نگاهی
تابی دگر نمانده در قلب من ز هجرت
آه از خیال وصلت! آه این امید واهی!
هرچند پیش چشمت عاصی و روسیاهم
جز مهر تو ندارم در نامه ام گناهی
دانم نظر نمایی بر حال من ولیکن
روزی که رسته باشد از گور من گیاهی
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تو در همه جا هستی و نیستی
بخش دوم
عکست که روی طاقچه هست نمیخندد، تازه نواری سیاه هم دارد، این تو هستی؟ ، اینطور فکر نمیکنم! تو در همه چیز و همه کسی، در آفتاب اعصاب خورد کن تابستان و باد خنک بهار، بارون تیز پاییز و سُر خوردن های زمستان.
چشم هایت در چشم جهان است و صدایت در زمزمه های باد میان همان چادر کوچک پاره پاره ای که به درخت فندق بستی؛ تو در خطوط رنگی تلویزیون و کبریت های سوخته کنار گاز هستی، در قبض های خانه و نوک مداد های گیر کرده لای تراش قدیمی، چسبناکی عطر های تاریخ گذشته و باطری های از کار افتاده ساعت های بی خط خوردگیت.
تو در همه جا هستی و نیستی.
کجایی.
همراه کن دلم را تا هر کجا که خواهی
زیرا دگر ندارم، جز قلب تو پناهی
هر صبح امید دارم دیدار روی ماهت
هر شب کشانده پیشم اندوه تو سپاهی
هرگه که لب گشودی، از نیکی و ملاحت
افتاد از سر عقل اندر پیت کلاهی
بسیار جهد کردم در آمدن به کویت
تا عاقبت ربودم از چشم تو نگاهی
تابی دگر نمانده در قلب من ز هجرت
آه از خیال وصلت! آه این امید واهی!
هرچند پیش چشمت عاصی و روسیاهم
جز مهر تو ندارم در نامه ام گناهی
دانم نظر نمایی بر حال من ولیکن
روزی که رسته باشد از گور من گیاهی
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_سوم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت چهارم
در ستایش او و کره زمین
بخش دوم
چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در ستایش او و کره زمین
بخش دوم
چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚قصه های بیصدا - قسمت پنجم
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_club 🌱