کانون_ادبی_هنری_سها_نوشتم_و_نخواندی_شماره_دهم
<unknown>
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور ؟
نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نازنین خلیلی
گوینده شعر: امین طالبی
میکس و مستر: آرمین طهماسبی
آهنگساز: پوریا جناب
نوازنده تنبور: علی ایزدی
گرافیست: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور ؟
نویسنده: ستاره آزاد
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نازنین خلیلی
گوینده شعر: امین طالبی
میکس و مستر: آرمین طهماسبی
آهنگساز: پوریا جناب
نوازنده تنبور: علی ایزدی
گرافیست: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره دهم
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
نامه ها که هیچ، آن درگوشی حرف زدن هایم با برگ های درخت آلبالو را هم گوش نکردی؟ گریستن هایم در باران های بهاری را چطور؟
حتی یادم می آید به آخرین قطاری که به سمت تو می آمد هم چیزی برای گفتن سپردم، آن را هم نشنیدی، نه؟ این ها هیچ، بگو ببینم آن شیشه های خالی عطر هایم را در پیاده رو ها ندیدی؟
تو دگر که هستی؟ به ستارگان شامگاه چشمانت را نشان دادم و چند تایی از آن ها به احترام درخشش چشمان بی باک ات خموش شدند! حتی تاریک تر شدن شب ها را نیز متوجه نشدی؟ ندانستی چرا آب ها گوارا تر شدند ؟
با دستانم آب را از چشمه های زلال دوست داشتنمان آوردم، هر روز صبح! زمانی که حتی دنیا هم برای تمام شدن معطل میکرد.
مگر میشود اسکناس هایی که رویشان حرف مخصوصمان را نوشته ام به دستت نرسیده باشند؟ هر اسکناسی بود و نبود را برای تو آراسته کردم نکند تو هم کارت میگیری دستت و ارزش پول توی جیب را فراموش کردی؟
آینه و شمعدان ها را به همان عتیقه فروشی فروختم، با کلی چک و چانه. از خدایش هم باشد، مگر هر کسی در این آینه نگاه میکرده است؟ خود را نمیشناختی ؟ چه آینه ای میتوانست تو را به خودت نشان دهد؟ باید جیوه هایش را خودم پشتش قرار میدادم و به همه آن ها گوشزد میکردم او را آنطور که میبینمش نمایان کنید، ساده، دل نشین و شیدا.
میدانم ترشی دوست داری، درون تمام آن ها برایت سبزی های معطری ریخته ام که از قله های سوگ و سکوتی که برایم ساختی، چیده ام.
لای آن کتاب «سو و شون» برگه قبض ای گذاشته بودی و یادت رفته بود آن را برداری! دستان خیس ات موقعی که کتاب میخواندی جوهر قبض را برده بود و من حتی به آن جوهر حسودی میکنم، برایم بگو که حداقل هنوز هم کمی روی انگشتانت مانده است، آری؟
نکند میترسی نامه هایم را جواب دهی و من آن ها را آنقدر بو کنم که کارم به طبیبان بیوفتد؟
نکند میخوانی و انکار میکنی؟
اگر اینطور باشد، به ارواح خاک آقایم آنقدر تخم مرغ ها را روی سرم میشکنم که از بین آن ها شاید نام تو درآید.
چشم زدن هم باشد ای کاش تو چشم زده بودی، قربان آن چشم هایت بروم. دفعه آخر گفتی که قربانت نروم چون و چرایش هم به خودت مربوط است و با همان حرکت بد اخلاقی همیشگیت دستانت را در هوا چرخاندی و گفتی: آدم که قربان کسی نمیرود، باید به قربانش بروند حالا میشود من به قربان شما بروم؟
من هم با نگاهی خالی اما کودکانه گفتم: پس میگویی آدم نیستی نه؟
و کله ام را محکم در بغل گرفتی و بوسیدی، آن روسری را نگه داشته ام. هر چند نخنما شده است ولی نخ و سوزن چاره اش میکند، نگران نباش!
پی نوشت؛
مینویسم تا بدانی تو سرزمین گم شده من هستی، همان سرزمینی که روزی رونق بازار هایش دلگرم کننده بود و دریا ها و نان اش مثل عطر تند بازرگانان؛ اسمت را تیتر روزنامه ها میکنم و هنگامی که رهگذری نشانی آن بندر آرامش را بدهد، پا برهنه خواهم دوید انگار که زندگی را سخت و عشق را آسان گرفته ایم و با همان نگاه کودکانه خواهم پرسید: هنوز هم به قربانم میروی؟
قربانِ نگاهِ تو که دل میبَرَد از من!
جز تو چه کسی قلبِ مرا میخَرَد از من؟
چشمم چو رصدخانه و هرکس که بخواهد
باید رخِ چون ماهِ تو را بنگرد از من!
تو ساده و محجوب، خدا خیر دهادت!
من رندم و گستاخ، خدا نگذرد از من!
از بادِ صبا پُرس که تا مُلکِ سبایت
صد شانهبهسر بَهرِ خبر میپرد از من
دیوار و در و پنجره دَم میزند از تو
کو آینهای تا خبری آوَرَد از من؟!
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_نهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت چهارم
در ستایش او و کره زمین
بخش دوم
چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
در ستایش او و کره زمین
بخش دوم
چیز های بسیار خوبی هم معمولی بودن دارد؛ آنقدر خوب که اکنون میفهمم چرا در بدو ورودم به کره زمین این کتاب را به من دادند، قرار بود تا پایان فراگیری آموزه ها پایم را بیرون نگذارم و جامعه را در خطر یک موجود غیر معمولی قرار ندهم، ولی میدانید دیگر، رعایت کردن کار انسان های معمولیست! من عاشق شدم، من در کوچه و خیابان های همین کره زمین عاشق شدم، همان کوچه هایی که منع ورود داشتند و همان خیابان هایی که مردم معمولی آن هارا سنگفرش کرده بودند، من در لابه لای گریستن ها و غذا درست کردن هایی که باید انجام میدادم، عاشق شدم، من هزاران بار طبق گفته کتاب پشت دستم را داغ کردم و سعی کردم به عواقب آن فکر کنم اما خط قرمز معمولی بودن را رد کردم، من عاشق آن چشم ها یا موها و هزاران چیز دیگر که هر انسانی دارد نشدم، من عاشق آن دریای صورتی، درخت های بنفش، رود های پر از شکلات، ابر های سرخ، آسمان پر از نگین های درشت یاقوت او شدم. من عاشق آن حیوان های وحشی و سرکش جنگل های وجودش شدم، عاشق بادبادک بازی کودکانه اش در هیاهو شیاطین غار های متروکش شدم، من عاشق یک انسان غیر معمولی شدم و این حکمی بر اخراج من از کره زمین بود، اما من اینجا را دوست داشتم، باران هایش و جنگ های عجیبش، بزرگ شدن یک بچه و دویدن اسب ها را دوست داشتم، من تایید شدن توسط انسان ها و حس قدرت عجیب کلامشان در بالا بردن نفری و زمین زدن دیگری را دوست داشتم، من هم کم کم داشتم انسان میشدم، مثل آن ها میخوابیدم و اگر مهربانی را جایی میدیدم، به آن ارج نمیدادم، من معمولی شدن را پذیرفته بودم و در عین حال او هر چیزی بود جز معمولی، او طغیان هزاران ساله زنان این کره بود، او انرژی زمین بود، خنده هایش مرا به یاد خانه می انداخت و گل گونی گونه هایش به یاد دست های قرمز شده از توت های خیابانی، او همه چیزی بود که انسان ها از آن میترسیدند، دروغ چرا؟ من هم میترسیدم، عاشق او بودن به منزله باطل کردن ویزای کره زمین بود؛ تصمیم گرفتم او را دوست داشته باشم غافل از اینکه دوست داشتن برای انسان های معمولی بود و او …
میدانید، او که رفت، رفتنی بود، میدانستم، من هم مثل انسان ها اولویت هایم را هر چیزی گذاشتم که فقط ویزایم را باطل نکنند و من را فرازمینی نخوانند، اما عشق او چیزیست که جایش پر نمیشود، نه به همین سادگی ها، به نویسندگان کتاب ایمیل زدم و درخواست کردم جلد دوم را مبنی بر راه حل هایی در مواجه شدن با انسان های غیر معمولی ارائه دهند و بار ها به عنوان یک فرد ناشناس به دنبال کمک گرفتن و پر کردن آن خلا لعنتی بودم، انسان های زیادی را بعد او دوست داشتم ولی هیچکدام او نشدند، امیدوارم به سرزمین من سفر کند و بداند جایش همیشه در آنجا امن است، او در آنجا به آسانی عشق میورزد بی آنکه غیر معمولی بخوانندش، او تمام سال هایی را که من در کره زمین زندگی کردم چندین برابر زندگی خواهد کرد و سرزمین درونش هیچگاه آسمان و دریای آبی نخواهد داشت.
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_چهارم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 تاملات ملالتبار
صور اسرافیل
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
صور اسرافیل
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
تاملات ملالتبار - صور اسرافیل
از پسِ نهنگکُشی آمدهام برادر. سینهاش را شکافتم، رودههایش را در آوردم و زیر و رو کردم و آخِر، به چنگم نیامد. در آن اوان، نرمشِ لطیف و هوسناکِ نهنگی دیگر پاهایم را بیقرار ساخت. آری من گاه با پاهایم اندیشه میکنم و گاه گوشهایم، چشمهایم و دستهایم. سوی حقیقت گرفتم جناب! اما به قول آن پیرِ ماهیگیر، باد که از جهت مخالف وزیدن کرد، بادبانهایم را برافراشتم. دریا همین است قربان، ذات غضبناک و سیلگونهاش است که آن را "دریا" میکند. همین در-سطح-ماندن، درگیر ملعبههای طوفانیِ برون بودن. بزدلان در خانههایشان هستند رفیق، دوران بازیهای جوانی سرآمده، نقادیها و عذابوجدان گرفتنها، کتابخواندنها و اخلاقمداریها. آن نصیحتها که بعد از منعقد شدنشان یادمان میآمد برایشان فلسفهای ببافیم تا ناقص ننمایند. ما را اگر فضیلتی است، آن است که قادریم همه فضیلتهارا در ازای یک نهنگِ خوشاندام از کف بدهیم. مارا همین یک حکمتِ شادان بس است. مورچگان را به حال خود واگذار و گو بیمعناییِ زندگی را با صداهای زیر و گوشخراششان فریاد کنند، اینان مباحثاتِ ایامِ جهالتمان را غایتِ اذهانِ بادکردهشان میدانند. مورچه است دیگر، مشتی خاک برایشان قصری است و قصر برایشان مشتی خاک! از همین روست که زندگی را ملامت میکنند. اینان درخت را هم برای سایهاش دوست دارند، ننگ بر شما ای سایه نشینان! اینان زندگی را نمیخواهند زیرا نهایتِ تنفرشان از زندگی به وسعت بیمعناییاش است، زین رو همانقدر بیمعنا با چاقوهای سرد و کُند کارِ خودشان را تمام میکنند، آری حتی مرگ هم توان تطهیر این تسخیرشدگانِ بیچاره را ندارد. من به بهای ظلمتِ جوانی نورِ نوزادی را خریدهام و به بهای ریشِ سفیدم، حقانیتِ بازیگوشِ کودکانهام را ستاندهام. از انتهای زندگی آمدهام و به انتهایش روانهام. پوستینِ حزن را شکستهام تا حزن را مقدس شمارم، دیگر خبری از سوءهاضمهها نیست. آری زمانِ انتقامِ تمامی اندامها از مغز فرارسیده است، حکومتِ مطلقهی مغز به پایان دورانش رسیده، صور اسرافیل! حقیقت آمد و تمام مدعیانِ حقیقت در صحنهی نبرد حاضر شدهاند. کوه المپ، نه آنقدر بالا، نه آنقدر در سطح زمین، زندگی از این نماست که دلبری میکند. جنگجویان پیلههایشان را میدرند و با خونخواهیِ هستی به پیش میروند، سینههایشان را میشکافند و جیغِ شکستخوردهی پدرانشان، زنها و خوکها، آسمانِ المپ را جلا میدهد. همهاش را بر زمین رها میکنند و سبکبار میشوند. تمامِ گذشته را زیرِ قانونمندیِ سُمهایشان له میکنند و با هیبتِ نیمه اسبشان به نرمی به آسمان گام بر میدارند. فرا رسید، آیینِ ابدیِ نبرد، روزِ حقیقت و حرکت در تئاتری نامیرا! لوسیفر اشکهایش را پاک میکند و شادکام مسیرِ ابرهارا میگیرد. او اول کسی بود که سقوطِ بیپایان را دانست، اول کسی که پایان را نقض کرد و در زندانِ تزویرِ این آدمیان حبس شد. تایتانها از راه میرسند، سنتور ها زمین را ترک میگویند و زئوس را به مبارزه میکشند. خدایان خداییِشان را به نمایش میگذارند و همه را شیفتهی نبوغِشان میکنند، حتی قربانیهایشان را! شادکام ضربههای کاریشان را میزنند و چون رامشگران و همسرایان، نغمهی تراژدی را در هوا پخش میکنند. امروز روزِ پاسداری از دشمنی است، پاسداری از نبرد و مهم تر از همه پاسداری از مرگ! برادر آدمی اگر نمیرد چیزِ زیادی از زندگی دستگیرش نخواهد شد. پرواز به سوی آبشارهای دلانگیز و سرخِ بهشت، پیش به سوی انسان. این شما و این، رقصِ بینهایت!
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
از پسِ نهنگکُشی آمدهام برادر. سینهاش را شکافتم، رودههایش را در آوردم و زیر و رو کردم و آخِر، به چنگم نیامد. در آن اوان، نرمشِ لطیف و هوسناکِ نهنگی دیگر پاهایم را بیقرار ساخت. آری من گاه با پاهایم اندیشه میکنم و گاه گوشهایم، چشمهایم و دستهایم. سوی حقیقت گرفتم جناب! اما به قول آن پیرِ ماهیگیر، باد که از جهت مخالف وزیدن کرد، بادبانهایم را برافراشتم. دریا همین است قربان، ذات غضبناک و سیلگونهاش است که آن را "دریا" میکند. همین در-سطح-ماندن، درگیر ملعبههای طوفانیِ برون بودن. بزدلان در خانههایشان هستند رفیق، دوران بازیهای جوانی سرآمده، نقادیها و عذابوجدان گرفتنها، کتابخواندنها و اخلاقمداریها. آن نصیحتها که بعد از منعقد شدنشان یادمان میآمد برایشان فلسفهای ببافیم تا ناقص ننمایند. ما را اگر فضیلتی است، آن است که قادریم همه فضیلتهارا در ازای یک نهنگِ خوشاندام از کف بدهیم. مارا همین یک حکمتِ شادان بس است. مورچگان را به حال خود واگذار و گو بیمعناییِ زندگی را با صداهای زیر و گوشخراششان فریاد کنند، اینان مباحثاتِ ایامِ جهالتمان را غایتِ اذهانِ بادکردهشان میدانند. مورچه است دیگر، مشتی خاک برایشان قصری است و قصر برایشان مشتی خاک! از همین روست که زندگی را ملامت میکنند. اینان درخت را هم برای سایهاش دوست دارند، ننگ بر شما ای سایه نشینان! اینان زندگی را نمیخواهند زیرا نهایتِ تنفرشان از زندگی به وسعت بیمعناییاش است، زین رو همانقدر بیمعنا با چاقوهای سرد و کُند کارِ خودشان را تمام میکنند، آری حتی مرگ هم توان تطهیر این تسخیرشدگانِ بیچاره را ندارد. من به بهای ظلمتِ جوانی نورِ نوزادی را خریدهام و به بهای ریشِ سفیدم، حقانیتِ بازیگوشِ کودکانهام را ستاندهام. از انتهای زندگی آمدهام و به انتهایش روانهام. پوستینِ حزن را شکستهام تا حزن را مقدس شمارم، دیگر خبری از سوءهاضمهها نیست. آری زمانِ انتقامِ تمامی اندامها از مغز فرارسیده است، حکومتِ مطلقهی مغز به پایان دورانش رسیده، صور اسرافیل! حقیقت آمد و تمام مدعیانِ حقیقت در صحنهی نبرد حاضر شدهاند. کوه المپ، نه آنقدر بالا، نه آنقدر در سطح زمین، زندگی از این نماست که دلبری میکند. جنگجویان پیلههایشان را میدرند و با خونخواهیِ هستی به پیش میروند، سینههایشان را میشکافند و جیغِ شکستخوردهی پدرانشان، زنها و خوکها، آسمانِ المپ را جلا میدهد. همهاش را بر زمین رها میکنند و سبکبار میشوند. تمامِ گذشته را زیرِ قانونمندیِ سُمهایشان له میکنند و با هیبتِ نیمه اسبشان به نرمی به آسمان گام بر میدارند. فرا رسید، آیینِ ابدیِ نبرد، روزِ حقیقت و حرکت در تئاتری نامیرا! لوسیفر اشکهایش را پاک میکند و شادکام مسیرِ ابرهارا میگیرد. او اول کسی بود که سقوطِ بیپایان را دانست، اول کسی که پایان را نقض کرد و در زندانِ تزویرِ این آدمیان حبس شد. تایتانها از راه میرسند، سنتور ها زمین را ترک میگویند و زئوس را به مبارزه میکشند. خدایان خداییِشان را به نمایش میگذارند و همه را شیفتهی نبوغِشان میکنند، حتی قربانیهایشان را! شادکام ضربههای کاریشان را میزنند و چون رامشگران و همسرایان، نغمهی تراژدی را در هوا پخش میکنند. امروز روزِ پاسداری از دشمنی است، پاسداری از نبرد و مهم تر از همه پاسداری از مرگ! برادر آدمی اگر نمیرد چیزِ زیادی از زندگی دستگیرش نخواهد شد. پرواز به سوی آبشارهای دلانگیز و سرخِ بهشت، پیش به سوی انسان. این شما و این، رقصِ بینهایت!
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - قسمت سیزدهم
سکانسپلان اولین کشیک اینترنی-بخش دوم
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
سکانسپلان اولین کشیک اینترنی-بخش دوم
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
به علم طب خودم را مبتلا کردم ندانستم
"دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم"
کمال میل خود دیدم قبولی در پزشکی را
در ایام دبیرستان چهها کردم ندانستم
چو اندر کارنامه ناگهان دیدم قبولی را
هزاران بزم در هر سو به پا کردم ندانستم
ز کرم و انگل و ویروس، قارچ و باکتری، حیران
هزاران نام اندر ذهن جا کردم ندانستم
بیوشیمی، پاتو، فارما، جنین و بافت و فیزیو
در اقیانوس پر کوسه شنا کردم ندانستم
همه شب تا سحر بیدار ماندم، این تن خود را
به آه و قهوه و غم آشنا کردم ندانستم
زدم عینک به چشم و خویش را دکتر صدا کردم
حسابم را ز مردمها جدا کردم ندانستم
به هر کنکوریِ مشتاق گفتم سهل و آسان است
فَغان و اشک، هر شب در خفا کردم ندانستم
بپرسیدم طبیبی را ز راه و رسم طب گفتا
«خودم را وارد این ماجرا کردم ندانستم
اگر گفتم که یابم چیزکی اندر طریق طب
"معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم"»
در آخر رشتهای بگزین که نَبْوَد نُطْقِ تو هر دم
«چه گویم که چنین بر خود جفا کردم ندانستم»
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
*مصراع دوم بیت اول و مصراع دوم بیت یازده تضمینی از غزل شمارهٔ ٢٢٨ #هلالی_جغتایی :
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم...
#چای_ادبی #کافه_هنر #جوانه #سها
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
"دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم"
کمال میل خود دیدم قبولی در پزشکی را
در ایام دبیرستان چهها کردم ندانستم
چو اندر کارنامه ناگهان دیدم قبولی را
هزاران بزم در هر سو به پا کردم ندانستم
ز کرم و انگل و ویروس، قارچ و باکتری، حیران
هزاران نام اندر ذهن جا کردم ندانستم
بیوشیمی، پاتو، فارما، جنین و بافت و فیزیو
در اقیانوس پر کوسه شنا کردم ندانستم
همه شب تا سحر بیدار ماندم، این تن خود را
به آه و قهوه و غم آشنا کردم ندانستم
زدم عینک به چشم و خویش را دکتر صدا کردم
حسابم را ز مردمها جدا کردم ندانستم
به هر کنکوریِ مشتاق گفتم سهل و آسان است
فَغان و اشک، هر شب در خفا کردم ندانستم
بپرسیدم طبیبی را ز راه و رسم طب گفتا
«خودم را وارد این ماجرا کردم ندانستم
اگر گفتم که یابم چیزکی اندر طریق طب
"معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم"»
در آخر رشتهای بگزین که نَبْوَد نُطْقِ تو هر دم
«چه گویم که چنین بر خود جفا کردم ندانستم»
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
*مصراع دوم بیت اول و مصراع دوم بیت یازده تضمینی از غزل شمارهٔ ٢٢٨ #هلالی_جغتایی :
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم...
#چای_ادبی #کافه_هنر #جوانه #سها
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - قسمت سیزدهم
سکانسپلان اولین کشیک اینترنی-بخش سوم و آخر
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
سکانسپلان اولین کشیک اینترنی-بخش سوم و آخر
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - سکانس پلان اولین کشیک اینترنی-بخش سوم
-اسم مریضت چی بود؟
-پرونده 20 رو میدید ترخیصشو بنویسم؟
[خب، چی بود اصلا؟ ، شرح حال کو کپی
کنم... ]
-دکتر برگه های تصویر برداری اینو ننوشتی؟ آی، ناراحت نشو با هم میریم.
[پاشو، حالا به راست، سه تا بردار شاید لازم شد، برگرد، صندلی، آغوش مادر، مهر زدن چه حالی میده]
دستت درد نکنه
دکتر برو
[آره دیگه برم نمی کشم...
غذا !
همینه فقط؟
پنیر و خرمام هست داخل
آخیش. سیر نشدم. با این وضع تغذیه و ورزشم بهم میخوره. کلا زندگیم چپه میشه که
سرویس شدم. تو چرا بازنگشتی دیگر؟
ساعت چنده؟ باید بخوابم یکم.
پختم با این روپوش لعنتی. آب، آب میخوام، مایع عقبم...
زیاد بخورم دستشوییم میگیره که!!
سر تحویلم. بدرک. بدرک لعنتی!]
-به، سلام!
-سلام چطوری؟
[اینام با الکتیو شروع کردن دارن صفا میکنن اینجا!
چای، چای میخوام.
واقعا مُردی؟ عجب میلی به داغون کردن خودم دارم...
پلی لیست افسردگی میخوام؟ خفه شو، خفه شو، اینطوری میشه ملت خودکشی میکنن؟!
چرا اینقدر ساکته اینجا؟ چرا اونقدر ساکت نیست بشه خوابید؟
دمپایی ندارم، پاهامو باید بشورم، هیپوتالاموس من اکتوپیکه، لای انگشتای پامه. نمیشه...
موال این تو چرا فرنگیه؟؟
داخل چرا موال نداره؟ حالا آب....
رزیدنتا چه آشنان. دارن کالاف میزنن؟ اینا باید هواپیما بازی کنن.
من تشک خودمو میخوام!
کثافت در صدا میده دیگه چرا میگی نچ در خیلی صدا میشه شرمنده. بذار کپه مرگمو بذارم.
مریض شدم؟ چرا بینی ام گرفته؟ من دارم هر روز میچائم؟ نه اینجا جاش نیست...
درخواست آهنگ سخیف. درین دین.
اینوری شو جای پاتو عوض کن!
میخوابی....
گرم شد پتو رو بردار. گردنم درد کرد، بالش کثافتو بنداز اونور. این تشک چرا اینطوریه؟؟؟
این چی میگه هی پیام میده. تو حوصله ات سر رفته من دارم اینجا پاره میشم.
راستی اون پرستاره چه خوشگل بود!
چرا اونجا مریض کم دارم.
باید بخوابم. تا 12 وقت دارم. بعد تا صبح باید باشم.
بکن ای صبح طلوع.!!]
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
-اسم مریضت چی بود؟
-پرونده 20 رو میدید ترخیصشو بنویسم؟
[خب، چی بود اصلا؟ ، شرح حال کو کپی
کنم... ]
-دکتر برگه های تصویر برداری اینو ننوشتی؟ آی، ناراحت نشو با هم میریم.
[پاشو، حالا به راست، سه تا بردار شاید لازم شد، برگرد، صندلی، آغوش مادر، مهر زدن چه حالی میده]
دستت درد نکنه
دکتر برو
[آره دیگه برم نمی کشم...
غذا !
همینه فقط؟
پنیر و خرمام هست داخل
آخیش. سیر نشدم. با این وضع تغذیه و ورزشم بهم میخوره. کلا زندگیم چپه میشه که
سرویس شدم. تو چرا بازنگشتی دیگر؟
ساعت چنده؟ باید بخوابم یکم.
پختم با این روپوش لعنتی. آب، آب میخوام، مایع عقبم...
زیاد بخورم دستشوییم میگیره که!!
سر تحویلم. بدرک. بدرک لعنتی!]
-به، سلام!
-سلام چطوری؟
[اینام با الکتیو شروع کردن دارن صفا میکنن اینجا!
چای، چای میخوام.
واقعا مُردی؟ عجب میلی به داغون کردن خودم دارم...
پلی لیست افسردگی میخوام؟ خفه شو، خفه شو، اینطوری میشه ملت خودکشی میکنن؟!
چرا اینقدر ساکته اینجا؟ چرا اونقدر ساکت نیست بشه خوابید؟
دمپایی ندارم، پاهامو باید بشورم، هیپوتالاموس من اکتوپیکه، لای انگشتای پامه. نمیشه...
موال این تو چرا فرنگیه؟؟
داخل چرا موال نداره؟ حالا آب....
رزیدنتا چه آشنان. دارن کالاف میزنن؟ اینا باید هواپیما بازی کنن.
من تشک خودمو میخوام!
کثافت در صدا میده دیگه چرا میگی نچ در خیلی صدا میشه شرمنده. بذار کپه مرگمو بذارم.
مریض شدم؟ چرا بینی ام گرفته؟ من دارم هر روز میچائم؟ نه اینجا جاش نیست...
درخواست آهنگ سخیف. درین دین.
اینوری شو جای پاتو عوض کن!
میخوابی....
گرم شد پتو رو بردار. گردنم درد کرد، بالش کثافتو بنداز اونور. این تشک چرا اینطوریه؟؟؟
این چی میگه هی پیام میده. تو حوصله ات سر رفته من دارم اینجا پاره میشم.
راستی اون پرستاره چه خوشگل بود!
چرا اونجا مریض کم دارم.
باید بخوابم. تا 12 وقت دارم. بعد تا صبح باید باشم.
بکن ای صبح طلوع.!!]
نویسنده: #shadow
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_سیزدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam