آکادمی وفاق؛ رویکردهای جامعه شناختی؛
1.57K subscribers
777 photos
209 videos
119 files
1.35K links
محمد حسن علایی
دکترای جامعه شناسی نظری فرهنگی
مولف کتاب "گفتمان وفاق؛ ارمغان دو دهه زیست آکادمیک" و "شریعتي و تفکر معنوی در روزگار سیطره‌ی نیست‌انگاری"
ارتباط با مدیر کانال
@Dr_Mh_Alaei

صفحه اینستاگرام:
http://www.instagram.com/dr.alaei.sociology
Download Telegram
چگونه می توان مهیای زیستن در جهان جدید شد؟!

به اعتبار تفاسیر معنوی از جهان، منبع همه ی خوبی ها و ارزش ها، ساحت قدس تلقی می گردد، حقیقت هستی همان نقطه ی لابشرطی قلمداد می شود که بنیاد همه ی ارزش هاست، که در سیطره ی هیچ سیستمی قرار نمی پذیرد و هماره با امر نو گره خورده است.
یعنی حقیقت هماره غافل گیر کننده است و خاصیت نابهنگامش را همیشه حفظ می کند، همواره می تواند معادلات ما را به هم بریزد و مطلقا قابل پیش بینی نیست.
از همین رو هم هست که فراتر از محدودی تنگ آگاهی ما می ایستد، و البته در انحصار هیچ گروه و فرقه ای قرار نمی گیرد، سنن گوناگون تاریخی، هر کدام بهره ای از آن را با خود دارند به زبان دیگر، "حقیقت را به هر دوری ظهوریست". اما انکشاف حقیقت در ساحت هنر همیشه محتمل تر است. به دیگر سخن پیوند امر نو و حقیقت و هنر گسست ناپذیر است. تجربه ی غیر سوبژکتیویستی و غیر نیهیلیستی در ساحت هنر امکان پذیر می گردد.
با این مقدمه ی کوتاه، اگر به سراغ اوضاع هنر در جامعه ی خویش برویم -جامعه ای که میراث دار یکی از بزرگترین سنن معنوی تاریخ هست- باید از خود بپرسیم واقعاً در حوزه ی هنر اوضاع ما چطور است؟
هنر در کشور ما از دو سو تهدید می شود، از طرفی، متاثر از جریانات هنری مدرن و پست مدرن، به ورطه ی باختن حقیقت میل می کند، و از طرفی، در زیر انواع فشارهای ایدئولوژیک، به تولیدات سفارشی تشویق و توصیه می شوند که مغایر با حقیقت هنر است. نقش بی بدیل هنر به تعبیر فلاسفه ی بزرگ در نامستوری و انکشاف حقیقت متجلی می شود، و این به هیچ وجه مترادف با حقیقت پست مدرنیستی نیست که وجه تولیدی و برساختی دارد. جامعه ی ما می بایستی نسبت به امر نو از خویش گشودگی نشان بدهد، تا بتواند پوست اندازی کند، و پوستین مندرسش را از تن بکند، و جانی تازه بگیرد، و ضمن اینکه در یک نظم پریشان پذیرای همه ی تحولات می گردد، بتواند بحران های گوناگون را از سر بگذراند تا بالاخره مهیای زیستن در جهان جدید شود.
سخن را با نقل قولی از دکتر عبدالکریمی به پایان می برم: "جهان، تاریخ و زندگی "سوبژه‌محور و بشرمحور" نیست و گِردِ اندیشه‌ها و طرح‌ها و خواست‌ها و تصمیم‌ها و اراده‌های ما نمی‌چرخد.
سیاست نیز دو روی‌آورد دارد، سیاستِ خودبنیاد، که هماره خود را "محور" انگاشته و می‌کوشد باورها، اراده‌ها و تصمیم‌های خود را بر "واقعیت‌ها" تحمیل کند. و سیاستِ واقعیت‌بنیاد، که به "واقعیت‌ها" گوش می‌سپارد تا دریابد جهان و تاریخ و زندگی چگونه سخن می‌گویند و می‌کوشد منطق واقعی جهان، تاریخ و زندگی را فهم کند."
نیهیلیسم فعال کریستوفر نولان در "میان ستاره ای"!

بسیاری از منتقدان و مخاطبان حرفه ای سینما، کریستوفر نولان را، در شمار کارگردانان برتر حال حاضر سینمای جهان قلمداد می کنند، در این جستار نگاهی گذرا به فیلم "میان ستاره ای" می اندازیم، خلاصه داستان چنین است که گروهی دانشمند و کاشف ، عازم سفری به فضا می شوند ، که در آن می بایست از طریق ورود به گودالی فضایی ، راهی برای نجات زمین که وضعیت خوبی ندارد بیابند. اما…
در "میان ستاره ای" نولان ضمن محک خویش در ژانر علمی-تخیلی، و با موفقیت نسبی در اجرا و تکنیک، به سراغ مضامین سترگی از جمله عشق، تقدیر ، زمان و رستگاری بشر می رود که به هر روی نشانگر جسارت و شهامت کم نظیر اوست، قابلیت های مدیای سینما و جلوه های ویژه و ابزارها و در کل تکنولوژی به کار گرفته شده در فیلم به نحوی درون ماندگار در عصری که علم و تکنیک بر آن هژمونی یافته است به خدمت انتقال پیام درآمده است، اما درست به دلیل سیطره ی همین فضای باینری، دیجیتالی و تکنیکال، امکان به نمایش درآوردن دغدغه های متافیزیکی کارگردان را از او سلب کرده است. هر چند بس بعید می نماید که در منظومه ی مفهومی کارگردان بتوان مجموعه ی منسجمی از مفاهیم متافیزیکی را دنبال کرد.
از طرف دیگر محیط زیستی که به واسطه تصرف علوم جدید در طبیعت، تخریب شده است در جهان نولانی معلوم نیست با چه منطقی دوباره قرار است با توسل به علم رستگاری را برای ساکنین این کره ی ویران به ارمغان بیاورد! وقتی منجیان آن دوباره به دانشمندان و تکنسین ها و متخصصین ناسا متوسل می شوند.
دغدغه های کریستوفر نولان، در دو ساحت علم و متافیزیک، دور می زنند اما دچار نوعی اختلال می گردند طوری که یافته هایی که در دیسکورس علم مطرح هستند با مقولات متافیزیکی تصادم پیدا می کنند، به دیگر سخن، کریستوفر نولان تلاش می کند برای پرسش های متافیزیکی پاسخ های علمی دست و پا کند، به نحوی که به تمامه خود را از توضیحات متافیزیکی که از جانب فیلسوفان تحلیلی یاوه پنداشته می شوند، بی نیاز معرفی کند و این درست همان لبه پرتگاهیست که نولان را با همه ی بزرگی اش در عالم سینما، به دره هنر نیهیلیستیک پرتاب می کند هر چند سویه های مازاد تلاش های وی، به نحوی هنرمندانه، صحنه های درخشانی را آفریده است، (به خصوص صحنه های مربوط به انداختن کتاب از قفسه توسط کوپر شخصیت محوری فیلم و تقلاهایش برای تغییر تقدیر رابطه اش با دختر خود)، اما در نهایت ماحصل کار وی در ردیف تولیدات سوبژکتیویستی نیهیلیسم فعال جای می گیرد و این درخشش های بی بنیاد، داغی بزرگ بر دل مخاطبان اندیشه ورز نولان، می گذارد. تو گویی امکان گذر از نیهیلیسم دنیای جدید، حتی در آثار هنرمندان بزرگی مثل نولان هم، قابل پیگیری نیست.
کشف سیاره ای جدید با ساکنانی غرق در روزمرّگی!

سایبر اسپیس یا همان فضای مجازی، سیاره ی تازه اکتشاف شده ای است که آرام آرام همه ی جهانیان بی آنکه متوجه این تحول بشوند، به آن نقل مکان کرده اند.و در شبانه روز، تقریبا زیستن بدون سرگرمی های تمام نشدنی اش محال می نماید، اما نمی توان حتی با چنین تعابیری از این جهان جدید سخن گفت تلقی سرگرمی صرف تقلیل دادن مسئله است، زیستن در فضای مجازی، نحوه ی خاصی از بودن است، نحوه ی خاصی از تحقق خویشتن است.
ساکنین این اقلیم ناشناخته، رفته رفته شکل و شمایلی تازه به خود می گیرند، و با آب و هوای این سیاره اخت می شوند شبیه کوتوله هایی می شوند که نیچه با تعبیر آخرین انسان از آن ها یاد می کرد، نوعی الیناسیون که به نحوی تدریجی، شخصیت ها را در خود مستحیل و یکسان سازی می کند.
اقیانوسی به عمق نیم بند انگشت، این تعبیر یک متخصص علوم ارتباطات است از فضای مجازی، به باور "نیل پست من" علی رغم توسعه و گسترش امکانات و تکنولوژی های ارتباطی، در هیچ دوره ای ارتباطات تا این پایه، مصنوعی و غیر اصیل نبوده است. شاید بشود از چنین نحوه ی زیستنی که در این سیاره ی جدید ممکن شده است به "زیستنی ناتمام" تعبیر کرد.
دکتر بیژن عبدالکریمی طی یک مصاحبه در این خصوص مواضع خود راچنین ابراز می کند:

...زیستن ناتمام، به دلیل سیطره «روزمرگی». «روزمرگی» و زندگی نااصیل در روزگار ما نه یک امر فردی یا روان شناختی و نه حتی امری سیاسی و اجتماعی است بلکه به مقوله ای متافیزیکی و جهانی تبدیل شده است. «روزمرگی» تمام جهان و زیستن ما را تحت سیطره خویش درآورده است. پدیدارها یک بعدی و تک ارزشی نیستند. هر پدیداری را می توان از مناظر و چشم اندازهای گوناگون نگریست. زیست جهان کنونی ما نیز از این اصل مستنثنا نیست. تحولات تکنولوژیک اخیر تحولات بسیار چشم گیری یافته است و به واسطة تکنولوژی های جدید اطلاعاتی و ارتباطی، جهان تا سر حد یک دهکدة جهانی کوچک شده است، ارتباطات گسترش یافته است، برخلاف گذشته که «دانش و رسانه» در انحصار قدرتمندان اجتماعی و اقتصادی بود، امروز در اختیار همگان قرار گرفته است و یکایک افراد خود به رسانه تبدیل گشته اند و هیچ قدرت سیاسی دیگر نمی تواند اطلاعات را سانسور کرده و در اختیار انحصاری خویش قرار دهد و ... . آری! این ها جنبه های مهمی از جهان کنونی ماست. اما بشر به نوعی «خودآگاهی» نیز نیاز دارد که در عصر انفجار اطلاعات و ظهور سونامی تولید آگاهی های متکثر و گوناگون بشری دیده نمی شود؛ خودآگاهی ایی که به زبان صفر-نقطه قابل ترجمه نیست و در کامپیوترها مونیتورینگ نمی گردد. بدون این «خودآگاهی» همة آگاهی ها پا در هواست. علم و تکنولوژی و اطلاعات نمی توانند افق بشر را بگسترانند لذا همة روشنایی ها و دستاوردهای بزرگ بشری به واسطة عدم وجود این «خودآگاهی اصیل انسانی» به تاریکی می گراید....
دکتر بیژن عبدالکریمی در جای دیگری می گوید:
تکنولوژی در روزگار ما یک نیروی تاریخی است و به همین دلیل هیچ قدرت سیاسی، نظامی و امنیتی‌ای نمی‌تواند در برابر قدرت تاریخی تکنولوژی مقاومت کند. البته ممکن است حرکت‌هایی ایذایی برای محدود کردن تکنولوژی انجام گیرد، اما نهایتاً نمی‌توانند به هدف شان برسند. به عنوان مثال وقتی بشر به سفر با هواپیما و کشتی عادت کرده است،‌ امکان ندارد به دوران پیشین برگردد و مسیر را با اسب و شتر و قاطر طی کند.‌ وقتی تلفن اختراع شده و بشر چند دهه است به راحتی به وسیله آن با دیگران ارتباط می‌گیرد، امکان ندارد مردم برای مراوده‌هایشان حتماً به دیدار هم بروند.‌ تکنولوژی‌های نوین اطلاعاتی و ارتباطاتی هم دقیقاً بر همین منوال است و راه‌شان بی‌برگشت است.‌ پس به همه آنهایی که به هر دلیلی در صدد بستن فضای مجازی هستند و فکر می‌کنند می‌توانند این کار انجام دهند باید گفت، تکنولوژی چنان با سرعت چشمگیری در حال تحول است که از قدرت‌ سیاسی خیلی پیشی گرفته است. همچنین باید به آنها گفت،‌ اگر توانستید ماهواره‌ها را جمع کنید،‌ در بستن فضای مجازی هم می‌توانید به موفقیت برسید.
همچنین باید این نکته را در نظر گرفت که تکنولوژی کارکردی دوگانه دارد و این‌طور نیست که بخشی، بخش دیگر را از فضای مجازی محروم کند. پس قدرت سیاسی اگر مردم را از فضای مجازی محروم کند، خودش هم از این امکان همه‌گیر محروم خواهد شد و این سیستم بوروکراتیک با این همه دستگاه‌های عریض و طویل به سیستم‌های جدید آلوده شده است.
بیژن عبدالکریمی تاکید می‌کند، فکر بستن فضای مجازی و مقابله با تکنولوژی متعلق به افراد کوتاه‌قامت است؛ یعنی کسانی که فکر می‌کنند می‌توانند با اتوریته سیاسی و امنیتی هر کاری که دل‌شان می‌خواهد انجام دهند.
🌐 دیر یا زود، باید حامیان مدرنیته و مدافعان تعلقات دینی و سنتی در کشورمان سر یک میز برای گفت و گو بنشینند
🔹 دکتر رضا داوری اردکانی: فیلسوف و متفکر ایرانی و رئیس فرهنگستان علوم کشور
♦️ دیر یا زود باید دیالوگی میان دو وجهه نظری مدرنیته و تعلقات دینی و سنتی در کشورمان شکل بگیرد.
♦️ ما در شرایط تاریخی یکصد سال اخیر هم نگاهی به مدرنیته داشته ایم و هم تعلقات دینی و سنتی و انتظار و امید گشایش عهد دینی را نگاه داشته ایم. در اروپا هم این دو نگاه بود.
♦️ با این تفاوت که ما مرزها را حفظ کردیم و دیالوگی میان دو وجهه نظر روی نداد.
♦️ اما در اروپا جدال فکری و تاریخی در ارواح و جان ها درگرفت.
♦️و شاید حتی بتوان گفت که تاریخ غربی در این و با این جدال فکری و عملی قوام یافت.
#دکتر_رضا_داوری_اردکانی
#دیالوگ_میان_دو_وجهه_نظری_مدرنیته_و_تعلقات_دینی_و_سنتی_در_کشور
کانال تلگرامی ساختارهای ایرانی
@Iranianstructures
برگی از دفتر "حافظانه ها"(۱)!

نه آسمان همان آسمان روزگار شمس الدین محمد است، نه زمین همان زمین. شاید همین یک دلیل کفایت می کرد که همین ابتدای کار، انصراف خویش را از طی کردن دنباله ی مسیر اعلام کنم، و دست از نوشتن و سعی بیهوده بردارم. اما چه کنم که حسی ناشناخته به طور مداوم، و به رغم همه ی موانع، پیگیرانه و یک ریز مرا به نوشتن فرا می خواند، تو گویی که بختکی که گریبان بزرگی چون عین القضات را گرفته بود این بار به جان کوچکی چون من افتاده است. مبادرت به سبکی از نوشتار که سلباً و ایجاباً، با همدستی نیروهای نفی و اثبات، جامه تحقق خواهد پذیرفت.
افتادن به یک چنین صرافتی، راه را برای الباقی توهمات آدم نیز باز می گذارد، چون شخص رخنه ی تخیل را در دیوار واقعیت روز به روز فراخ تر می بیند، تا جایی که دیگر رخنه را می بیند و دیوار را نه، شبیه همین فکر و خیال را نگارنده در سر می پروراند که "خب، معلوم است که نوشتن از شمس الدین باید هم با حسی دوگانه و مبهم همراه باشد".
اما از این تعارفات که بگذریم، ارتباطات درونی فی ما بین دو طرف یک رابطه را نمی توان انکار کرد یا به چیزی مثل تصادف تقلیل داد من با شمس الدین آشنایی دور و درازی دارم، سال های سال کتاب بالینی من، دیوان اشعار این مرد اسرارآمیز و هزار چهره بوده است، کسی که برای هر لحظه از زندگی آدم حرفی برای گفتن در آستین داشته است، اعجوبه ای که به ظاهر شاعر نام گرفته است اما بعید نیست که پیشه ی اصلی اش سحر باشد و جادو. بی اغراق کارش دست کمی از کیمیاگری و استخراج طلای ناب نداشته است. و من در تمامی این سال ها مشتری پر و پا قرص این میخانه ی همیشه پر جوش و خروش بوده ام.
در چشم همچو منی، حتی تماشای بکرترین مناظر عالم، در غیاب او و تفاسیر و چشم اندازهای بدیع و خارق العاده اش، در آخر کار طرحواره ای ملال آور و ناشیانه، از آب در خواهد آمد. و لابد از همین رو هم هست که هیچ عیشی بدون حضور او صورت کمال یافته ی خود را باز نمی یابد. براستی چه اکسیری هم نشینی بعید این فیل و این فنجان را ممکن می سازد تا به جادوی مجاورت، زهره ی قلم فرسایی در باب چنین شاعر چیره دستی را به نگارنده اعطا کند، مرد سخندانی که تو گویی قدسیان در عرش شعر او را ازبر می کنند.
برگی از دفتر "حافظانه ها"(۲)!

پیشتر گفته شد که آسمان ما، همان سقف بلند ساده ی بسیار نقشی نیست که حافظ از آن سخن می گفت، به مثابه معمایی که هیچ دانا در جهان از آن آگاه نیست، بل این آسمان آبی حاصل چیزی نیست جز انتشار نور در اتمسفر زمین، حاوی گازها و ذراتی که در جوّ معلق هستند و خود زمین نیز، ذره ای ناچیزتر از برگ کاهی معلق در یک فضایی لایتناهی.
و انسانی که بر آن گام می زند دیگر نه آن دردانه ای است که دوش حضرت حافظ روئت فرموده بود که ملائک گلش را می سرشتند و به پیمانه می زدند، گوهر یک دانه ای که صاحب اسرار عشق است، پدیده ای که حتی فرشته ها از رمز و راز خلقت آن بی خبرند بل دست بالا عموزاده های میمونند و زاده ی شهوت شبی چرکین.
دیگر نه از آن امانتی که آسمان ها و کوه ها از کشیدن آن سر باز زدند خبری هست، و نه از آن قرعه ای که به نام انسان دیوانه زدند. و نه از آن برق غیرتی که به رغم همه ی ملائک در هواداری از انسان بدرخشد و جهانی را بر هم زند. و نه از انسانی که بتواند چرخ را بر هم زند اگر غیر مرادش گردد و از گردش این چرخ فلک زبونی نپزیرد. و از همین رو دیگر از قصه ی زندگی او که هفت گنبد افلاک از آن پر صدا باشد هم خبری نیست. و نه از روح القدس و فیض او، که دیگران را نیز مدد رساند تا دست به کارهایی مسیحایی بزنند. و نه از معشوقی که ماجرای آدمی با آن آغاز و پایانی نداشته باشد. عشقی که اول آسان نماید ولی در مشکلهای فراوان افتد تا انسان عاشق به مثابه سالکی جان آگاه، خویش را مهیای سفری پر پیچ و خم نماید، تا منزل به منزل، گره از زلف معشوق خویش بگشاید. انسان امروز، سعی دارد همه چیز را در کم ترین زمان ممکن تصاحب کند، و جز تمتع از لذت های زودگذر، چشمداشتی ندارد، و در خصوص عشق نیز علی الاصول استثنائی قائل نمی شود، چه بسا ترجیح می دهد که عشق را هم حاضر و آماده با سس اضافه و سایر مخلفاتش، مثل سفارشات فست فود، بی معطلی و فوت وقت، با یک تماس کوچک دم در تحویل بگیرد.
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۳)!

بگذارید با هم از رخنه ی تخیل به روزگار حافظ نظری کنجکاوانه بیافکنیم، و از این حفره ی کوچک، به حال و هوای شیراز قرن هشتم که شمس الدین محمد در آن متولد شده و زیسته و بالیده است، نزدیک شویم تا مگر به شخصیت افسانه ای او تقرب بجوییم با این تذکار که خودش فرموده است: "وجود ما معماییست حافظ/که تحقیقش فسون است و فسانه".
سر و صدایی از خانه ی بهاالدین بلند شده است، بی بی گندم، قابله ی شهر را هم خبر کرده اند، آسمان شب در نهایت تاریکی و سیاهی بر فراز این شهر کوچک دامن گسترده است، تنها و تنها یک ستاره ی پر نور از دورترین جای آسمان در حال چشمک زدن است، البته آسمان به غایت صاف است و خردک نسیمی در هوای مرطوب حیاط خانه وزیدن گرفته است، همه چیز مهیای تولد این نوزاد نابغه است، ناگهان فریاد زنی بلند می شود پسر است، پسر، با صورتی که از فرط سپیدی به قرص ماه می ماند، شکرخدا، مادر و فرزند، در نهایت صحت و سلامت هستند.
آن شب گویی، شهر شیراز نفسی تازه کشید، هنوز کسی به مخیله اش نمی گنجید که قرار است به واسطه ی قدم این نو رسیده، این شهر کوچک در این گوشه ی دور افتاده ی دنیا، آوازه ی جهانی پیدا کند.
هیچ کس نمی دانست قرار است از ملک تا ملکوت این طفل بی زبان بلند اقبال، حجاب بر گیرند، و چشم او را به نادیدنی های مستور هستی بگشایند تا او در سایه ی جام جهان بینش، ابیات جهان گیرش را به سمت و سوی تاریخ روانه کند تا آن جا که قرن ها پس از او جهانیان زبان به مدحت او بگشایند چه که امروز به باور اهل ادب، شعر حافظ به تعبیر خود او همه بیت الغزل معرفت است. که حتی از چشم نیچه ی گزیده گوی در آن سوی جهان نیز آفتاب دولت او پنهان نمانده است.
کوچه های تنگ و خاکی شیراز، رفته رفته با سر و صدای بچه های کوی وبرزن رنگی از حیات یافته بود، و در میان همین کودکان، شمس الدین محمد قصه ی ما نیز روز به روز قد می کشید و می بالید. تا آنجا که مبدل به جوان خوش سیما و رشیدی گردد. تا ما نیز به سفارش این بزرگ مرد، باده بدست آوریم و راه صحرا گیریم چرا که مرغ نغمه سرایی چون او، ساز خوش نوا بهمراه آورده است.
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۴)!

حکومت ایلخانیان رو به افول گذاشته است، نشانه هایی از ضعف و انحطاط در جای جای فلات ایران پدیدار گشته است، قدرت دولت مرکزی با شیب زایدالوصفی مسیر قهقرا را در پیش گرفته است نزدیک به دو سال است که آل اینجو بر ولایت فارس تسلط نسبی یافته است، این میان در بحبوحه ی نابسامانی ها و پریشانی ها، وسط خون و آتش، نوزادی بی خبر از همه چیز، دیده به چنین جهان پر آشوبی می گشاید، در نهایت معصومیت و پاکی، با چشمانی که از شدت سیاهی مردمکش برق می زنند، صاف و زلال به اطرافش می نگرد، نی نی چشمانش دو دو می زند، شما هم مثل من دوست دارید بدانید چه می بیند؟ نمی توانم بفهمم! نمی توانم تصور کنم سفری که به حافظ شدن می انجامد از کجا شروع می شود؟ قدم اول را به کجا می نهد؟ اولین کلمه ای که به لب جاری می سازد چیست؟ آخر قرار است روزی مبدل به خداوندگار سخن شود، ارباب بلاغت گردد، ترجمان الاسرار شود و لسان الغیب.
حافظ تنها شاعری در جهان است که مزارش مبدل به زیارتگاه شده است تا بدان پایه که قرنهاست روزانه از جای جای جهان به زیارت آرامگاه آن می شتابند، چقدر روح نواز است، که دعای کسی برای دیگران در حق خود او مستجاب شود، این است که وقتی حافظ می گوید "عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی" می بینیم که ناله ی خود او سالهای سال است شنیده می شود یا وقتی می گوید "بر سر تربت من با می و مطرب بنشین/ که زیارتگه رندان جهان خواهد شد".
حافظ شیخ خانقاهی به وسعت همه ی تاریخ است، چرا که خود او پیکش را به سلامتی شیخی بالا می برد که خانقاه ندارد، در هیچ فرقه و مسلکی جای نمی گیرد، ابداً اهل تجمل نیست، در نهایت سبکی و بی وزنی گام بر می دارد اما دیوان اشعارش از هر چه گران، گران تر است، می نشیند بر لب و جوی و گذر عمر را می نگرد، و به همین اشارت از جهان گذران بسنده می کند، "غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۵)!

زبانه های آتش روزمرگی بالا گرفته است، هر روزی که می گذرد نعش فردایی سرسام آورتر و طاقت فرساتر را بر شانه های خود یدک می کشد، حجم ابتلائات متشتت، حتی مجال تجدید قوای نسبی را از آدمی گرفته است، نام این را دیگر زندگی نمی توان گذاشت، چیزی شبیه قُر گرفتن است تا سر حد جزغاله شدن، از هیچ سویی صدایت نمی زنند و به هیچ گوشه ای فرا نمی خوانندت مگر برای این که آتش ترس و اضطراب را به جانت بریزند، در ضربآهنگ صدای احدی نمی توان لختی آسود، خبر مرگ و زوال و انحطاط است که مخابره می شود، خرابی بیداد می کند، بله این جان کندن است و ابداً زندگی نیست، و هر تلاش مذبوحانه ای در بحبوحه ی این طوفان بلاخیز و این سیل دمادم، محکوم به شکست است، "بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود/زین سیل دمادم که در این منزل خواب است".
در چنین وانفسائی تنها کسی که خردک میراثی از سنت تاریخی اش نصیب برده است، با احتمالی بسیار اندک، ممکن است که آناتی از روز پر مشغله اش را بتواند در نسبت با آن مآثر فرهنگی برگزار کند و برای لحظاتی عمر یاوه گشته خویش را از گردابه ی روزمرگی خلاصی بخشیده، مشاعر خویش را فراچنگ خویش آورد، تنها آنجاست که حافظ خوانی و حافظانه نگاری، معنی محصلی می یابد هر چند تُنُک مایه و کم برخودار از غنای لازم، اما ضروری و غیرقابل اغماض؛ تا مگر برای آدمی، توان ادامه دادن در این ظُلمات فراهم آید، شاید این کار همان مردیست است که به فرموده حافظ از خویش برون آمده است، تا کاری بکند، "شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی/مردی از خویش برون آید و کاری بکند".
حافظ البته برای عوام الناس هم چیزی در آستین دارد و هیچ کس از سر سفره ی او بی تمتع و دست خالی باز نمی گردد، به قول خودش، "کم مباش از درخت سایه فکن/ هر که سنگت زند، ثمر بخشش"، اما نصیب واقعی از آن کسی خواهد بود، که ملتفت باشد بر سر خوان چه ایجازگوی معجزه گری نشسته است، تا به لفظ اندک و معنی بسیار، مهیای شنیدن حال اهل درد گردد.
برگی از دفتر "حافظانه ها"(۶)!

وقتی از حافظ می شنویم که می گوید "جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است/ هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق"؛ ته دلمان خالی می شود، نمی توانیم به خودمان بقبولانیم که حافظ علیه الرحمه نیز مثل ما انسان های جهان مدرن، با دستان خویش هیچ را لمس کرده است، و به پوچی رسیده است، آن هم با هزار بار تحقیق و با این حجم از تاکید، اما نه، جهانی که با حافظ قوام می یابد، جهانی که حافظ طرح آن را می افکند، به واسطه ی عالمیت جهان سنتی-اسطوره ای که هنوز به پایانش نرسیده است، همچنان مملو است از عناصر اصیلی چون عشق و معرفت، سوار بر بنیان های استوار متافیزیکی و متکی به باورهای عمیق انسانی، و تنها مرادی که وی از چنین تذکارهایی در خصوص گذرا بودن جهان دنبال می کرده است، دعوت به تعمق و تامل در هستی، و کسب فیض از زیبایی ها و نعمت های آن در عین غنیمت شمردن فرصت بی بدیل زیستن است، بی که نیست انگارانه آن را به جهانی دیگر حوالت دهد، یا حتی مواهب جهان موجود را بالکل منکر گردد.
حتی آنجا که اذعان می کند که "آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست"، بلافاصله می افزاید "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی".
یکی از نمونه های پرتکرار اسطوره ای اندیشی در شعر حافظ که با پژواک بالایی در غزل های وی طنین می افکند، باور وی به اسطوره ی آفرینش است، داستان آدم و هبوط وی از بهشت. اما حافظ این اسطوره را نه به شکل قدمایی آن و به همان فرم دست نخورده اش، که با هزار نوع فوت و فن شاعرانه و هنرمندانه به کار می بندد، که از قضا مجال بیشتری به اجرای شیرین کاری ها و رندیهای وی می بخشد، مخصوصاً در فراز های درخشانی که رندانه به مقام اجل انسان در برابر جایگاه ملائکه در نظام خلقت اشاره می کند، "فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی/ بیار جام و گلابی به خاک آدم ریز" یا "جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت/عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۷)!

جهان حافظ، جهانی صمیمی و گرمابخش است، دم مسیحایی حافظ، احیا کننده ی مزاج جمال شناختی انسان و حس ارج نهادن به موهبت زیستن است، بزمی که در عین سادگی برپا می شود، و در کمال بی تکلفی ممکن می گردد، حتی در اوج سرسپردگی به جریان مداوم هستی، و در نهایت ناشناخته ماندن و احساس تنهایی، آنجا که اذعان می کند به تنهایی خویش به قول امروزی ها زیادی شلوغش نمی کند و وقار و متانت کلامش را حفظ می کند "به جز صبا و شِمالم نمی شناسد کس/ عزیز من که بجز باد نیست دمسازم" یا "ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی/ دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی".
حافظ حتی شکایتش را در پرده ای از شکر می پیچد، و راضی به شکایت عریان از محبوب نمی شود "زان یار دانوازم شکریست با شکایت/ گر نکته دان عشقی، خوش بشنو این حکایت" و آنجایی هم که قدری با معشوق تندی می کند بلافاصله به عذر می ایستد که هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نمی گوید "نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار/ عشوه ای فرما که تا من طبع خود موزون کنم".
حافظ حتی در بازشناسی طبع هنرپرور و فکر باریک اندیش و ذوق غزل پردازش، همه ی حُسن طبع و نازک خیالی هایش را به پای دوست می نویسد و هیچ از آن را به خود ارجاع نمی دهد و خال و خط دوست را مرکز و مدار حُسن قلمداد می کند، "واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس/طوطي طبعم ز عشق شکر و بادام دوست" یا "بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود/اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش".
او در جای جای دیوان اشعارش، به "خداداد" بودن، جوهره ی هنر اعتراف می کند، و هنرش را در شمار جود وجود و داد خداوندگار به حساب می آورد "حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ/قبول خاطر و لطف سخن خدادادست" یا "کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد/هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۸)!

در جهانی که حافظ ادراکش می کند، انسان از شان و مقام والایی برخوردار است، چرا که هر انسانی در پرتو ارتباط بی واسطه و منحصربفردی که با معبود خود و با خالق هستی دارد، می تواند معنایی برای زیستنش در این جهان فانی بیافریند، هر چند معنایی که خود وی می آفریند برای انسان های امروزی بس بسیار دور از دسترس است؛ چرا که حافظ در پناه آن معنا، می تواند دست از جهان فانی و باقی بشوید، و آن هر دو را فدای شاهد و ساقی نماید، که سلطانی عالم را طفیل عشق می داند، و سرش به دنیی و عقبی فرو نمی آید و خود در حیرت است از فتنه هایی که در سر دارد، "در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست".
در جهان رازورزانه ی حافظ، لحظه لحظه ی زندگی توام با رموز عاشقانه و در بستری از بده بستان های نظربازانه می گذرد و هیچ لحظه ای در آن به انحطاط و بطالت و ملال فرو نمی غلتد، و در چنین چشم اندازی است که پیام بیت بلندی از وی به گوش تاریخ مخابره می گردد "در نظربازی ما بیخبران حیرانند/ من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند" و از همین ارتفاع رشک برانگیز است که عنقا وار به معناهای خود ساخته و خرد زاهدان و صومعه داران از سر ترحم می نگرد و جهانیان را پیغام می گذارد که " بیا به میکده و چهره ارغوانی کن/ مرو به صومعه کانجا سیاه کارانند". و بلندنظرانه می افزاید"زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است/ عشق کاریست که موقوف هدایت باشد".
مایه ی دلخوشی برای شاعر بلند آوازه ی داستان ما، آنجایی هست که حضور دلدارش آنجاست، او سر ارادتش را بر آستان حضرت دوست سپرده است، و آدمی و پری را طفیل هستی عشق می داند و چنین در نهایت ایجار و اختصار درک بلندش از هستی را با صدای رسا فریاد می زند " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر/ یادگاری که در این گنبد افلاک بماند" و با این بیان ظریف مقصود کارگاه هستی را فاش می کند"عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۹)!


برای کسی که تَرَک های دیوارهای واقعیت پیرامون خویش را باز می شناسد، ای بسا دریچه هایی از بصیرت های بنیادین گذشتگان پیش چشمانش گشوده شود و امکان های نویی در اختیار وی بگذارد، از رخنه ی دیوار واقعیت، که بنگری، اگر بخت یارت باشد، می توانی شاعر جوان را مشاهده کنی که در عالم کشف و شهود خویش مستغرق است و دست اندر کار آفرینش جهان خویش است، تا مجلای حقیقتی گردد که قرن ها بعد از وی، هم چنان طنین آوایش در تالارهای اندیشه بپیچد و گوش هوش را برباید، شاعری که در تمام پنجاه سال شاعری اش قریب به پانصد غزل سروده است، که با یک حساب سر انگشتی حدوداً برای هر سال ده غزل می توان در نظر گرفت، کم گفته است و گزیده گفته است، و در نهایت ظرافت و میناگرانه ساز سخن را کوک کرده است تا در اعتراف به قدرت کلامش، حرف و حدیثی در میان نباشد حافظ طرح رفاقتی ناگسستنی با الهه ی غزل می ریزد در مطلع غزلی از وی می خوانیم "در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است/ صراحی می ناب و سفینه ی غزل است".
تا زمزمه ی عشق را از شیراز به سوی حجاز و عراق گسیل کند و بر دیوان غزل صدرنشین باشد، تا بدان مرتبه که خود نیز به هنر بی بدیل و بلامنازع خویش خودآگاهی یافته است "غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ/ که بر نظم تو افشاند، فلک عقد ثریا را".
حافظ از غزل خوانی، در کنار پایکوبی و دست افشانی یاد می کند، و در ازای چنان هنرنمایی بی همتایش، تنها چیزی که از مخاطبش انتظار دارد، همراهی و هم نوایی با وی در سمفونی هستی و مواجهه ی خوش باشانه و شادمانه با لحظه لحظه ی زندگانیست، حکمتی که در قالب دم غنیمتی مصطلح شده است، "چو در دست است رودی خوش، بزن مطرب سرودی خوش/ که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۰)!

این بار قرار است با چهره ی دیگری از شاعر مواجه شویم، هنگامه ای را متصور شوید که شاعری در حد و اندازه ی حافظ به اصطلاح امروزی ها، از زمین و زمان دلخور است، حالاست که باید دید زبانش چه لحن و آهنگی پیدا می کند، زمان آزمون بزرگ فرا رسیده است، آیا شاعر از عهده ی آن برخواهد آمد، پرداختن به چنین مضامین متفاوتی، آن هم در قالب غزل، هر شاعر بزرگ مرتبه ای را به لب پرتگاه ابتذال می کشاند، اما این بار هم شاعر ما در تحقق این امر خطیر توفیق یافته است، و نه تنها ذره ای در درخشش افول دیده نمی شود بل یکی از درخشان ترین آثارش را به مثابه یک شاهکار که جای هیچ چون چرایی را باقی نمی گدارد،خلق می کند، و باز مخاطب را ناگزیر از گشودن زبان تحسین می نماید، چندان که پس از گذر قرن ها هنوز هم اگر قرار است چنین مضمون متفاوتی در قالب تغزل امکان بازنمایی بیابد این غزل حافظ است که گوی توفیق را از همگان می رباید همان غزل ماندگارش که با این مطلع آغاز می گردد: "یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد/ دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟!".
برای شاعری که در تمام عمرِ شاعری اش هماره نظر به خوبی ها و زیبایی ها داشته است، و به قول امروزی ها نظر به نیمه ی پر لیوان داشته است، سخت است که این بار سخنی خلاف آمد عادت مالوفش بر زبان بیاورد، اما او این بار هم با همان مفرداتی که بار معنایی مثبت دارند مضمون متفاوتش را بیان می کند البته این معنا را به هیچ وجه نباید به کوشش های ادیبانه تقلیل داد بل این جان شاعر است که زبان به بیان مضمون متفاوتی گشوده است البته در اثر احوالاتی که من و شما در مقام مخاطب از دریافت آن باز می مانیم.
رقص حافظ در این غزل، درست وسط آسمان و زمین، (در دو سطح جامعه شناختی و هستی شناختی) بی نظیر است، افت و خیزهای نفس گیرش از پرداختن به یاران و حق شناسان و شهریاران تا آب حیوان خضر و ساز و عود زهره و تابش خورشید و سعی باد و باران. به واقع چه افتادست که شاعر چنین دل نگرانِ زوال ذوق مستی در میان میگساران است؟!
و در نهایت پایان بندی درخشان شاعر که حاصل گشودگی وی به تقدیر تاریخی اش و ناملایمتی ها و نامرادی های روزگارش است، حوالتی که شاعر خویش را در احاطه ی آن یافته و سر انجام چنین ابراز داشته است: "حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش/ از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد؟!".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۱)!

در بازی روزگار، بالا و پایین زیاد است، یک روز عمر بر له آدمی و روز دیگرش بر علیه وی است، نفرین ها و آفرین ها، درودها و بدرودها، شکست ها و پیروزی ها، همه و همه، رسم روزگار است، اما آن گمشده ای که برخی از ما به عنوان انسان های روزگار مدرن ، در آتش حسرت آن می سوزیم، و امید دوری حتی به دست یابی بدان نمی توانیم ببندیم، شاید بتوان گفت تنفس و بالیدن در هوایی است که بزرگانی چون حافظ در آن رشد و نمو یافته اند، اینکه اگر نه خودمان دست کم یکی از ما، تا سر حد ابرمردی چون"حافظ" در تحقق خویش توفیق یابد، انسانی که افق روزگارش قامتش را خم نمی کند، و تا می تواند قد می کشد و گردن می افرازد، مگر می شود زبانی چون حافظ گشود " برو این دام بر مرغی دگر نه/ که عنقا را بلند است آشیانه"
روانکاوان از فقدان ابژه ی میل می گویند، و پذیرش شکست در برآورده شدن میل را سرنوشت گریزناپذیر سوژه تلقی می کنند، شاعر قرن ها پیش تر از روزگاران مدرن چنین سروده است: "آسمان کشتی ارباب هنر می شکند/تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم". تو گویی در ضمیر هنرمند فرزانه پیشاپیش آگاهی مبهمی از تقدیر میل هنرورزانه اش وجود دارد، اما شاعر آنجا که با وجه نظری شاعرانه رو به سوی قافی بیرون از حوزه ی آگاهی می گرداند، یک قدم به سوی رستگاری برداشته است "باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی/مرغان قاف دانند آیین پادشاهی".
یکی از برجسته ترین و ای بسا مشهودترین ویژگی های حافظ را باید در پرهیز از نزاع با مدعی دانست، تو گویی شاعر در برابر مدعی، در موقعیت دشواری قرار می گیرد، موقعیتی آزار دهنده که ناخوشایند خلق خوش و طبع نازک شاعر است، وی به هیچ وجه خوش ندارد در مقام اثبات نبوغ خویش برآید، چرا که در قرب محبوب محجوب خویش خوش آسوده است و در جوار مامن امن وی لنگر انداخته است، و نرد عشق با وی می بازد، زانکه با معشوق پنهان خوشتر است "حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود/با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۲)!

شاعر داستان ما، در روزگارانی می زیسته است که هنوز می شد از خط و خال دلبر غزل ساخت، چرا که وقاحت جای متانت را نگرفته بود، زلف و گیسو و چشم و ابرو و خال هندو و یار مه رو مفرداتی بودند که کلک خیال انگیز شاعر آنها را برای افاده ی معانی بلند خویش استخدام می نمود، ببینید با سِحر کلام خویش چگونه دست به تصویرسازی ماهرانه ی خویش می زند: "زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/ پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست".
تصاویری از این دست در دیوان حافظ بسیارند چندان که دست نگارنده را از ارائه ی شاهد مثال کاملا باز گذاشته است چرا که تخیل بی نظیر شاعر جلوه های بدیع و چشم نواز بسیاری را در اختیار می گذارد: "دوش می آمد و رخساره برافروخته بود/تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود" شاعر در این غزل روایت تصویری خویش را در نهایت هنرمندی تا پایان غزل تداوم می بخشد: "رسم عاشق کشی و شیوه ی شهر آشوبی/ جامه ای بود که بر قامت وی دوخته بود".
شاعر در تشبیه راه و رسم دلبری زیبارویان به تاراج و چپاول ترکان، انفعال شاعرانه ی خویش در برابر چنین هجوم بنیان برافکنی را به خوبی به تصویر می کشد: "فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب/ چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را".
با این همه جمال پرستی اشباع ناپذیر خویش را نیز با همان مهارت به رخ می کشد: "شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت/چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم".
مخاطب انگشت به دهن می ماند که این کدام جمال بی حساب است که به واقع توانسته است، دل از چنین شاعر چیره دستی برباید، آخر به دام انداختن مرغان وحشی مگر تنها به لطف خال و خط امکان پذیر است: "چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را /که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نمي گيرد".
شاعر اما اعتراف عاشقانه ی خویش را بر زبان می راند و تسلیم محض خویش، در برابر حُسن و زیبایی را به معرض نمایش می گذارد: "به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل/ لطیفه های عجب، زیر دام و دانه ی توست".
شاعر اگر چه به غلامی نرگس جمّاش آن سهی سرو که از شراب غرورش به کس نگاهی ندارد، می نازد اما در اشارتی بس ماهرانه، شان و مرتبه ی خویش در نظربازی را نیز اجمالاً متذکر می شود: "خزينه دل حافظ به زلف و خال مده /که کارهاي چنين حد هر سياهي نيست".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۳)!

در زبان سخته و پالوده ی حافظ نکته ها رانده اند، آنچه بیشتر از همه در بوطیقای حافظ تحیر برانگیز است کاربرد برخی تعابیر در اوج هنرمندی از جانب وی در نسبت با زیاده روی ها و از حد گذشتن هاست، چه در نسبت با دراز دستی های کوته آستینان در ابیاتی نظیر "به زير دلق ملمع کمندها دارند/درازدستي اين کوته آستينان بین" یا "صوفي پياله پيما حافظ قرابه پرهيز/اي کوته آستينان تا کي درازدستي"، چه حتی به اعتبار تطاول هایی که از قِبَل زلف سیاه دلدار می بیند، "اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت/وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که دید" یا "سلطان من خدارا زلفت شکست مارا/ تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی".
شاعر البته در چنین مواقعی خوب می داند برای دادخواهی، به کدام درگاه متوسل شود "آن که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت/ هم تواند کَرَمش داد من مسکین داد".
در جهانی که شاعر، پی افکنده و پرده از آن برداشته است، صحنه پیوسته بجاست، شاعر میز بازی را ترک نمی گوید، شاید گاه گاهی به کم زنی و خویشتن داری مجاب شود اما مهر سرشارش و طلح طلبی مثال زدنی اش، وی را راضی به پشت کردن به احدی نمی گرداند و در این سراچه ی بازیچه غیر عشق نمی بازد. چرا که درجهان بودگی اش را نوعی دیده ور شدن به دیدار دوست تلقی و تعبیر می کند "منم که دیده به دیدار دوست کردم باز/چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز" یا "منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن/منم که دیده نیآلوده ام به بد دیدن".
با این همه اگر عقوبتی هم در کار می بیند آن را حاصل همین کارگه کون و مکان قلمداد می کند "کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو/بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش" یا "یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید/دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز".
شاعر حتی در تلاشی آشتی جویانه می خواهد دو سر طیف تفاوتها را در ترفندی شاعرانه به هم نزدیک جلوه دهد "زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار/که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست" یا "ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست/نان حلال شیخ ز آب حرام ما".
همه این کثرات در پرتو جام و در دعوت شاعر به نشستن در حلقه ی باده خواران به یک باره رنگ می بازند و پَر می کشند، در جهان شاعر حوصله ای برای کین جویی و جایی برای لعن و نفرین افراد باقی نمی ماند "حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست/باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۴)!


بس بعید می نماید که شاعری به پختگی خواجه، به آستانه ی بی طاقتی و کم حوصلگی برسد، و سخن از سر پریشان حالی و بی سامانی براند، چرا که او به قدرت روحی و صفای جان اشتهار دارد، اما هستند ابیاتی که خلاف این ادعاها را ثابت می کنند، شاعر داستان ما هم مثل باقی آدم ها مضطرب و پریشان می شود و زبان به شرح این پریشانی ها می گشاید، و شاید یکی از رموزی که کلام حافظ با همه ی طبقات و با عامه ی مردم ارتباط برقرار می کند، همین حقیقت باشد، اما حافظ نهایتا چشم انداز و زاویه ی دیدش را در مواجهه با چنین نا به سامانی هایی به نحوی هنرمندانه سامان می دهد تا هم چنان جوانب زیبایی شناختی شعر او در آماج پریشانی ها حفظ و تداوم یابد
"حافظ بد است حال پريشان تو ولي/بر بوي زلف يار پريشانيت نکوست".
شاعر در اوج بی تابی، از سقوط آزاد به ورطه ی بیهودگی و بطالت، سر باز می زند و تفسیری شاعرانه برای حوادث ناگوار زندگی و ناکامی هایش دست و پا می کند و جا به جا آهنگ و لحن کلامش را تغییر می دهد تا حتی در مقام لابه و تضرع، فخامت کلامش او را از سایرین متمایز نگاه دارد "هر کسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت/زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي".
یکی از فراز های پر طنین که در غزلیات حافظ با پژواک بالای تکرار می شود، طلب رحمت از محبوب و دعوت وی به حُسن خلق است به خصوص آن هنگام که اضطراب ها و پریشانی هایش به اوج می رسد "حسن خلقي ز خدا مي طلبم خوي تو را/تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود" یا "جمع کن به احساني حافظ پريشان را/اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني".
و در نهایت سر تسلیم حافظ است که در باران بلایا پیش کشیده می شود تا با تمهید نظرگاهی هنری به همه ی این ابتلائات وجه شاعرانه ی کلامش را تقویت کند "اي که بر مه کشي از عنبر سارا چوگان/مضطرب حال مگردان من سرگردان را" یا "روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم/که پريشاني اين سلسله را آخر نيست".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۵)!


در روزگار ما برخی از اهل تفکر، برای دفع خماری و رفع دلتنگی معمولا به کافه می روند، کافه نشینی را شاید بتوان اوج تفریحات یک مرد میان سال تلقی کرد، نگارنده نیز یک خط در میان جفت بدحالان و خوش حالان بوده است اما تنها هممشین باوفایش در طول همه ی این سال ها حضرت حافظ بوده است، و هنوز هم سینه ی او به مثابه مخزن اسرار است "گوهر مخزن اسرار همان است که بود/حقه مهر بدان مُهر و نشان است که بود".
اصولا گذاشتن قرار و در طلب دیدار برآمدن با یک دوست، از بزرگترین سعادت هاست، حافظ با تاکید و تکرار می گوید: "دریغ و درد که تا این زمان ندانستم/که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق" یا "همای اوج سعادت به دام ما افتد/ اگر تو را گذری بر مقام ما افتد".
صد البته مطابقت نعل به نعل روزگار حافظ با زمانه ی نگارنده، می تواند به منزله ی خطایی فاحش تلقی گردد، هر چند نگارنده خود ملتفت به تفاوت افق های معانی روزگار مدرن و عالم شاعر است و قصد افتادن در ورطه ی تبیین های زمان پریشانه را ابداً ندارد، اما اگر سهواً در جوار کافه نشینی روزگار مدرن از میخانه نشینی عالم سنت سخن به میان می آورد تنها می تواند نشات گرفته از بازیگوشی های نگارشی تلقی گردد و بس "قراری بسته ام با می فروشان/که روز غم بجز ساغر نگیرم".
برگردیم سراغ قهرمان قصه، و درصدد برآییم سفری در زمان بکنیم و حادثه ای را در روزگار شاعر بازسازی کنیم، در نقل ها آورده اند گویا هم عصر با شاعر داستان ما امیرمبارزالدین نامی پیدایش شده است و از گرد راه نرسیده، فرمان به بستن میخانه ها و میکده ها داده است، بنگرید شاعر با چه تاسفی از این واقعه یاد می کند"در میخانه ببستند خدایا مپسند/که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند" یا "بود آیا که در میکده ها بگشایند/ گره از کار فرو بسته ی ما بگشایند".
به هر روی آنچه از ابیات شاعر و حکمت عملی وی هویداست، توسل به شادخواری و خوشگواری در بوران حوادث خانمان سوز روزگار است "جام مینایی می سد ره تنگدلیست/منه از دست که سیل غمت از جا ببرد".
برگی از دفتر "حافظانه ها" (۱۶)!

در اندیشیدن به روزگار شاعر، به پرسش مهمی باید پاسخ بگوییم، اینکه از نظرگاه شاعر آنچه یک زندگی را مبدّل به یک نازندگی نکبت بار می کند به واقع چه چیزی می تواند باشد؟!
یا مولفه های حیاتی یک زندگی توام با دلخوشی و سرزندگی از دیدگاه حافظ چه چیزهایی هستند؟!
قطع و یقین، این موارد شامل مولفه های هستی شناختی و جامعه شناختی خواهد بود، اینکه کسی در قبال دین، تعیین تکلیف کرده باشد، در نگاهش به زندگی نقش اساسی دارد، زاهد یا عارف، همچنین وضع جامعه ای که در آن ریا و سالوس و قشری گری رخنه کرده باشد بی تردید با جامعه ای که حریّت و آزادگی در آن رواج داشته باشد، بسیار متفاوت خواهد بود و همین موارد در کیفیت زندگی مردمان آن سامان موثر خواهد بود "معني آب زندگي و روضه ارم/جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست".
ببینیم دل شاعر ما از چه چیز زندگی گرفته است آنگاه شاید بتوانیم به پاسخ پرسش آغازین نزدیک تر شویم "دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/کجاست دير مغان و شراب ناب کجا" یا "دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم/به آن که بر در ميخانه برکشم علمي".
شاعر در غزلی دیگر، بسیار بیشتر برآشفته به نظر می رسد و چنین می سراید"گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود/تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود" و در ادامه ی همین غزل دعوت و فراخوان خویش را نیز اعلان می کند "رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنر است/حيواني که ننوشد مي و انسان نشود".
اگر معنای بلندی در ابیات ذوبطون این شاعر پرآوازه در بزرگداشت زندگی بنهفته نباشد پس تکلیف مخاطب در قبال چنین ابیاتی چیست "بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان/غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم".
شاعر در نهایت نسخه ی رهایی بخش خویش را تجویز می کند، زیرا می داند زندگی، بدون عزم به زیستنی سرشار زندگی نمی شود "دل به مي دربند تا مردانه وار/گردن سالوس و تقوا بشکني" /"خيز و جهدي کن چو حافظ تا مگر/خويشتن در پاي معشوق افکني".