فاوست توسعه خواه تراژدي «مدرنيزاسيون»*
«اگر فاوست گوته نوعي نقد مدرنيته است در عين حال نوعي چالش و مبارزه طلبي هم هست، چالشي براي تجسم خيالي و خلق شيوه جديدي از مدرنيته كه در آنها توسعه و مدرنيسم در خدمت به انسان باشد نه انسان در خدمت توسعه!»*
فاوست (به انگلیسی: Faust) نام نمایشنامهای است اثریوهان ولفگانگ فون گوته (۱۸۳۲–۱۷۴۹)، نویسنده برجسته آلمانی. این کتاب در دو قسمت: قسمت نخست در ۱۸۰۸ و قسمت دوم ۱۸۳۱ منتشر گردیده است. «در واقع فاوست بسياري از زخم هاي تاريخي اي را تجربه مي كند كه گوته و معاصران او خود شاهد وقوع آن تحولات مهلك بوده اند، كل حركت دروني اثر گوته حركت وسيع تر جامعه غربي را نشان مي دهد.»*
در اين منظومه، مخاطب نه تنها شاهد دگرگوني و تحول شخصيت فاوست است بلكه مهم تر از آن، رشد و تحول كل جهان نيز به خوبي مشهود است. برمن مي گويد كه كل فرآيند تحول فاوست نمايانگر فرآيندي است كه در قرون ۱۸ و ۱۹ ميلادي باعث انقلاب در محيط پيرامون (ايجاد نظامي سراسر مدرن) شد. براي همين است كه او قواي حركتي فاوست (كه او را از نياكان و معاصرانش برتر مي سازد و علت اصلي تحرك و رشد او است) را «رشد و توسعه» و انسان جاه طلبي چون فاوست را «توسعه گر» مي نامد. محرك، انگيزه فاوست است به رشد و توسعه، حركت به نقطه پاياني (هدف) صرفنظر از نتايج حاصله!
فاوست با اعتقاد به اين امر كه «يگانه راه دگرگون ساختن خويش، ايجاد تغييرات ريشه اي در كل جهاني است كه در آن زندگي مي كند*»؛ تز انفصال از هويت تاريخي و گذشته را پي مي گيرد. لازمه خلق و تحول را انقطاع از گذشته تعريف مي كند و براي اين تحول؛ دستكاري و تحول در جامعه سنتي ضروري مي نمايد و براي همين با جاه طلبي سعي در تغيير محيط دارد اما او از اين نكته غافل مي ماند كه تحولات اجتماعي و اقتصادي و فكري بهاي انساني سنگيني دارد و اين بها همان اصل مهم قرارداد بين او و مفيستو(نمادی شیطانی).
برمن مسير تحول فاوست و به تبع آن دگرگوني جهان سنتي را از رهگذر ۳ استحاله (دگرگوني) بنيادين دنبال مي كند و نهايتاً به ما نشان مي دهد كه دنياي مدرن حتي عليه سازنده خود دست به عمل ويرانگري مي زند:
۱) استحاله رويابين
۲) استحاله عشق
۳) استحاله توسعه گر.
در استحاله اول نشان مي دهد كه چگونه فاوست از دنياي دروني خود با كمك مفيستو (انگيزه توسعه) به دنياي بيروني پرتاب مي شود و در كش و قوسي روياگونه به كشف تئوري توسعه مي رسد. در آغاز عمل بود (مقايسه كنيد با انجيل يوحنا و جمله در آغاز كلمه بود) فاوست در مرحله اي كه تصميم به خودكشي مي گيرد با كنش «به خاطر آوردن يا يادآوري» گذشته و كودكي هاي سپري شده مجدداً به زندگي بازمي گردد. نتيجه گيري برمن از اين مرحله در دستورالعمل مفيستو به فاوست خلاصه مي شود: «نبايد در مواجهه با اعمال گوناگون به واسطه رويارويي با سوال وجداني: «آيا بايد چنين كنم؟» خود را فلج نمایی بلکه یگانه پرسش حیاتی تو در دنیای رو به رشدی که اکنون بدان پا گذاشته ای باید این باشد: «چگونه بايد اين كار را انجام دهم؟» *
در استحاله ی دوم، با تجزيه و تحليل رفتارهاي فاوست و معشوقه اش گرچن (كه هريك نماد دنياي مدرن و دنياي سنتی هستند) به تفوق مدرنيسم بر سنت اشاره مي كند. فاوست كه نماينده و عامل توسعه و مدرنيسم است هر آنچه را براي رشد و توسعه لازم بداند برمي گيرد و مابقي را رها مي سازد (رفتار گزينشي) اما گرچن (نماينده سنت) نمي تواند گزينشي عمل كند و محکوم به نابودی می شود. فاوست در نيل به هدف از همه گذشته خود دست مي شويد و بدون هيچ گونه در نظر گرفتن ثواب و عقوبتي در قبال اعمال خود، هر كاري براي توسعه انجام مي دهد اما گرچن محاسبه سود و زيان را در جهت نيل به هدف برنمي تابد (هدف براي او وسيله را توجيه نمي كند!). بهاي انساني سنگيني باید توسط فاوست براي توسعه پرداخته شود وقتی فاوست اين را برنمي تابد جوابي از مفيستو مي شنود كه قانع مي شود: «چرا به جمع ما مي پيوندي (كاروان توسعه و مدرنيزاسيون) اگر تاب تحمل نداري، تو مي خواهي پرواز كني اما دچار سرگيجه مي شوي!»* 👇
«اگر فاوست گوته نوعي نقد مدرنيته است در عين حال نوعي چالش و مبارزه طلبي هم هست، چالشي براي تجسم خيالي و خلق شيوه جديدي از مدرنيته كه در آنها توسعه و مدرنيسم در خدمت به انسان باشد نه انسان در خدمت توسعه!»*
فاوست (به انگلیسی: Faust) نام نمایشنامهای است اثریوهان ولفگانگ فون گوته (۱۸۳۲–۱۷۴۹)، نویسنده برجسته آلمانی. این کتاب در دو قسمت: قسمت نخست در ۱۸۰۸ و قسمت دوم ۱۸۳۱ منتشر گردیده است. «در واقع فاوست بسياري از زخم هاي تاريخي اي را تجربه مي كند كه گوته و معاصران او خود شاهد وقوع آن تحولات مهلك بوده اند، كل حركت دروني اثر گوته حركت وسيع تر جامعه غربي را نشان مي دهد.»*
در اين منظومه، مخاطب نه تنها شاهد دگرگوني و تحول شخصيت فاوست است بلكه مهم تر از آن، رشد و تحول كل جهان نيز به خوبي مشهود است. برمن مي گويد كه كل فرآيند تحول فاوست نمايانگر فرآيندي است كه در قرون ۱۸ و ۱۹ ميلادي باعث انقلاب در محيط پيرامون (ايجاد نظامي سراسر مدرن) شد. براي همين است كه او قواي حركتي فاوست (كه او را از نياكان و معاصرانش برتر مي سازد و علت اصلي تحرك و رشد او است) را «رشد و توسعه» و انسان جاه طلبي چون فاوست را «توسعه گر» مي نامد. محرك، انگيزه فاوست است به رشد و توسعه، حركت به نقطه پاياني (هدف) صرفنظر از نتايج حاصله!
فاوست با اعتقاد به اين امر كه «يگانه راه دگرگون ساختن خويش، ايجاد تغييرات ريشه اي در كل جهاني است كه در آن زندگي مي كند*»؛ تز انفصال از هويت تاريخي و گذشته را پي مي گيرد. لازمه خلق و تحول را انقطاع از گذشته تعريف مي كند و براي اين تحول؛ دستكاري و تحول در جامعه سنتي ضروري مي نمايد و براي همين با جاه طلبي سعي در تغيير محيط دارد اما او از اين نكته غافل مي ماند كه تحولات اجتماعي و اقتصادي و فكري بهاي انساني سنگيني دارد و اين بها همان اصل مهم قرارداد بين او و مفيستو(نمادی شیطانی).
برمن مسير تحول فاوست و به تبع آن دگرگوني جهان سنتي را از رهگذر ۳ استحاله (دگرگوني) بنيادين دنبال مي كند و نهايتاً به ما نشان مي دهد كه دنياي مدرن حتي عليه سازنده خود دست به عمل ويرانگري مي زند:
۱) استحاله رويابين
۲) استحاله عشق
۳) استحاله توسعه گر.
در استحاله اول نشان مي دهد كه چگونه فاوست از دنياي دروني خود با كمك مفيستو (انگيزه توسعه) به دنياي بيروني پرتاب مي شود و در كش و قوسي روياگونه به كشف تئوري توسعه مي رسد. در آغاز عمل بود (مقايسه كنيد با انجيل يوحنا و جمله در آغاز كلمه بود) فاوست در مرحله اي كه تصميم به خودكشي مي گيرد با كنش «به خاطر آوردن يا يادآوري» گذشته و كودكي هاي سپري شده مجدداً به زندگي بازمي گردد. نتيجه گيري برمن از اين مرحله در دستورالعمل مفيستو به فاوست خلاصه مي شود: «نبايد در مواجهه با اعمال گوناگون به واسطه رويارويي با سوال وجداني: «آيا بايد چنين كنم؟» خود را فلج نمایی بلکه یگانه پرسش حیاتی تو در دنیای رو به رشدی که اکنون بدان پا گذاشته ای باید این باشد: «چگونه بايد اين كار را انجام دهم؟» *
در استحاله ی دوم، با تجزيه و تحليل رفتارهاي فاوست و معشوقه اش گرچن (كه هريك نماد دنياي مدرن و دنياي سنتی هستند) به تفوق مدرنيسم بر سنت اشاره مي كند. فاوست كه نماينده و عامل توسعه و مدرنيسم است هر آنچه را براي رشد و توسعه لازم بداند برمي گيرد و مابقي را رها مي سازد (رفتار گزينشي) اما گرچن (نماينده سنت) نمي تواند گزينشي عمل كند و محکوم به نابودی می شود. فاوست در نيل به هدف از همه گذشته خود دست مي شويد و بدون هيچ گونه در نظر گرفتن ثواب و عقوبتي در قبال اعمال خود، هر كاري براي توسعه انجام مي دهد اما گرچن محاسبه سود و زيان را در جهت نيل به هدف برنمي تابد (هدف براي او وسيله را توجيه نمي كند!). بهاي انساني سنگيني باید توسط فاوست براي توسعه پرداخته شود وقتی فاوست اين را برنمي تابد جوابي از مفيستو مي شنود كه قانع مي شود: «چرا به جمع ما مي پيوندي (كاروان توسعه و مدرنيزاسيون) اگر تاب تحمل نداري، تو مي خواهي پرواز كني اما دچار سرگيجه مي شوي!»* 👇
در استحاله سوم كه مرحله نهايي مدل توسعه فاوست است گوته انگيزه ها و كشش هاي شخصي فاوست را به نيروهاي اقتصادي و اجتماعي جهان بيروني پيوند مي زند: راه سازندگي جهان متناقض كه تخريب وجهه ديگر آن است، جمع كردن تمام قواي خود براي تحول بر عليه جامعه و طبيعت؛ در نتيجه فاوست جهاني را پايه مي گذارد كه دو نتيجه از نظر برمن براي آن متصور است: «يا جهان سنتي را از آدم ها تهي خواهد كرد و يا آن را در هم خواهد شكست.»*
نكته مهمي كه در اين مرحله از نظر برمن وجود دارد نقش اصلي فاوست است در مدرنيزاسيون؛ در اين مرحله فاوست نه به دستور مفيستو بلكه به كمك خودآگاهي دست به توسعه محيط زده است و چنين است كه پروژه مدرنيزاسيون را در نقطه اوج با ظهور عقلانيت مدرن پيوند مي زند. موفقيتي عظيم كه نه در سايه كشف ابزارهاي جديد بلكه در سايه سازماندهي منظم توده هاي كاري (استثمار و بهره گيري از مردمان بي اطلاع از نتيجه پروسه) به دست مي آيد.
برمن پس از تحليل اين سه مرحله علت نابودي پروژه تحول و توسعه فاوست را تنها به بي مسئوليتي و فراموشي تاريخ و گذشته حياتي نسبت مي دهد؛ (بي مسئوليتي كه اوج آن در صحنه تصاحب قطعه زمين كوچك زوج پير نمود مي يابد و او فارغ از هرگونه احساس مسئوليت و گناه اين امر را لازمه يكدستي پروژه و نبود هيچ عاملي براي برگشت به گذشته و درجا زدن تعبير مي كند!) برمن نتيجه جالبي از اين عمل فاوست مي گيرد: «فرآيند توسعه درست در همان حال كه برهوتي بي حاصل را به يك فضاي اجتماعي و اقتصادي جديد و پررونق بدل مي نمايد، همان برهوت و خشكي را در بطن توسعه گر (فاوست) بازمي آفريند»* از نظر برمن اشتباه حياتي فاوست در تكميل پروسه مدرنيسم در فراموشي تأثير گذشته در زندگي آينده نهفته است. اگر صداي زنگ ناقوس شهر كوچك يادآور شكست در فرآيند عشق فاوست است اما اين زنگ صدا همان صدايي است كه در زماني كه آماده مرگ بود فاوست را به زندگي برگرداند و قدرت جادويي آن از نظر فاوست دور ماند. قدرتي در هيأت توانايي متصل ساختن انسان مدرن به دوران كنوني. اما فاوست كه اكنون تمامي هويت خود را در گرو خواست ايجاد تحول و تغيير و تحقق حركت كل جهان گذارده است در نتيجه كنش يادآوري (رجوع به هويت و گذشته) موجب هراسش مي باشد نه آرامش كودكانه استحاله اول!
نظر برمن نسبت به مدرنيسم الگوي فاوستي این است که: «... اگر فاوست گوته نوعي نقد مدرنيته است در عين حال نوعي چالش و مبارزه طلبي هم هست، چالشي براي تجسم خيالي و خلق شيوه جديدي از مدرنيته كه در آنها توسعه و مدرنيسم در خدمت انسان باشد نه انسان در خدمت توسعه!»*
* تجربه مدرنيته، اثر مارشال برمن، ترجمه مراد فرهادپور، طرح نو ۱۳۸۶
نكته مهمي كه در اين مرحله از نظر برمن وجود دارد نقش اصلي فاوست است در مدرنيزاسيون؛ در اين مرحله فاوست نه به دستور مفيستو بلكه به كمك خودآگاهي دست به توسعه محيط زده است و چنين است كه پروژه مدرنيزاسيون را در نقطه اوج با ظهور عقلانيت مدرن پيوند مي زند. موفقيتي عظيم كه نه در سايه كشف ابزارهاي جديد بلكه در سايه سازماندهي منظم توده هاي كاري (استثمار و بهره گيري از مردمان بي اطلاع از نتيجه پروسه) به دست مي آيد.
برمن پس از تحليل اين سه مرحله علت نابودي پروژه تحول و توسعه فاوست را تنها به بي مسئوليتي و فراموشي تاريخ و گذشته حياتي نسبت مي دهد؛ (بي مسئوليتي كه اوج آن در صحنه تصاحب قطعه زمين كوچك زوج پير نمود مي يابد و او فارغ از هرگونه احساس مسئوليت و گناه اين امر را لازمه يكدستي پروژه و نبود هيچ عاملي براي برگشت به گذشته و درجا زدن تعبير مي كند!) برمن نتيجه جالبي از اين عمل فاوست مي گيرد: «فرآيند توسعه درست در همان حال كه برهوتي بي حاصل را به يك فضاي اجتماعي و اقتصادي جديد و پررونق بدل مي نمايد، همان برهوت و خشكي را در بطن توسعه گر (فاوست) بازمي آفريند»* از نظر برمن اشتباه حياتي فاوست در تكميل پروسه مدرنيسم در فراموشي تأثير گذشته در زندگي آينده نهفته است. اگر صداي زنگ ناقوس شهر كوچك يادآور شكست در فرآيند عشق فاوست است اما اين زنگ صدا همان صدايي است كه در زماني كه آماده مرگ بود فاوست را به زندگي برگرداند و قدرت جادويي آن از نظر فاوست دور ماند. قدرتي در هيأت توانايي متصل ساختن انسان مدرن به دوران كنوني. اما فاوست كه اكنون تمامي هويت خود را در گرو خواست ايجاد تحول و تغيير و تحقق حركت كل جهان گذارده است در نتيجه كنش يادآوري (رجوع به هويت و گذشته) موجب هراسش مي باشد نه آرامش كودكانه استحاله اول!
نظر برمن نسبت به مدرنيسم الگوي فاوستي این است که: «... اگر فاوست گوته نوعي نقد مدرنيته است در عين حال نوعي چالش و مبارزه طلبي هم هست، چالشي براي تجسم خيالي و خلق شيوه جديدي از مدرنيته كه در آنها توسعه و مدرنيسم در خدمت انسان باشد نه انسان در خدمت توسعه!»*
* تجربه مدرنيته، اثر مارشال برمن، ترجمه مراد فرهادپور، طرح نو ۱۳۸۶
وحی*
کلام تو را آن گونه که می اندیشند، باور ندارم.
به کتب مقدس تو، آنگونه که تقریر می کنند، ایمان ندارم.
من به معدود کلمات سرد و بی روحی که کتب مقدسش خوانند، هرگز مومن نگشته ام.
کلام تو را باور دارم، از آن روی که هستی من نیست جز منادات تو.
هرگز به پاره ای از کلمات که گویی حدوث حادثه ای محصور در لحظاتی از زمان بوده است، باور نداشته ام.
هرگز به معدود واژه هایی که رنگ زمان و مکان را به خود گرفته اند ایمان نیاورده ام.
من مومن به کتاب مقدس خویشم.
هستی من کتاب مقدسی است که حرف حرف کلامش را تو تقریر کرده ای،
تو تقریر می کنی، و تو تقریر خواهی کرد.
من به تو و جهان ابدی که همانا تویی، نه به واسطه ی رسولانت،
که به رسولانت به واسطه ی تو ایمان آورده ام.
هیچ آیه ای از آیات کتب مقدس تو را باور نکرده ام مگر آنکه پیشاپیش،
فرشته ی امین تو، آن را بر من نازل کرده است.
هیچ رسولی نتوانسته است آیات کتاب مقدس مرا شماره کند،
چرا که آیات کتاب مقدس من به بیکرانگی توست.
هیچ قصه ای از قصه های پیام آورانت را باور نکرده ام،
پیش از آنکه آن را در خویش زیسته باشم.
من همچون ابراهیم فرمان تو را برای قربانی کردن اسماعیل خویش بارها و بارها شنیده ام و من نیز همچو او آتش حادثه را بر جان خویش سرد و سلام یافته ام.
من بیم و هراس از هیبت تو را در دل خویش تجربه کرده ام و موسی وار، با دلی پر از هراس و با قلبی آکنده از امید خود را به اقیانوس پرخروش و مواج هستی تو افکنده ام، و من نیز همچو او از این امواج هائل و سهمگین به سلامت گذشته ام.
همچو عیسی، من نیز مصلوب صلیب خویشم،
و من نیز همچو او شاهد مرگ خویش و بعثت دوباره ی خود بوده ام.
من محمد را با دو چشمان خویش در کوچه پس کوچه های مدینه دیده ام،
و آیات شیرین تو را از زبان او نیز شنیده ام.
من نه از آن روی که محمد تو را رحیم و رحمان خواند، صاحب رحمتت می انگارم،
بلکه از آن روی که لطف و رحمت تو را با ذره ذره هستی خویش چشیده ام، محمد را نبی صادق می دانم.
رسولان آیات تو، در جای جای زمین و در لحظه لحظه ی زمان پراکنده و بیشمارند،
و من به همه ی آنها باور دارم،
اما محمد تو را دوست تر می دارم،
و قلب مرا هیچ گاه یارای بر زبان آوردن نام او در خلوت خویش نبوده است
مگر آنکه اشک شوق در چشمان من جاری گشته است.
چرا که در آیات او که آیات توست و آیات من است،
ظهور هر چه بیشتر و هر چه پر حضورتر تو را می یابم.
*قصه ی من و تو، بیژن عبدالکریمی، نقد فرهنگ،۱۳۸۰-صفحه ۵۵تا۵۷
کلام تو را آن گونه که می اندیشند، باور ندارم.
به کتب مقدس تو، آنگونه که تقریر می کنند، ایمان ندارم.
من به معدود کلمات سرد و بی روحی که کتب مقدسش خوانند، هرگز مومن نگشته ام.
کلام تو را باور دارم، از آن روی که هستی من نیست جز منادات تو.
هرگز به پاره ای از کلمات که گویی حدوث حادثه ای محصور در لحظاتی از زمان بوده است، باور نداشته ام.
هرگز به معدود واژه هایی که رنگ زمان و مکان را به خود گرفته اند ایمان نیاورده ام.
من مومن به کتاب مقدس خویشم.
هستی من کتاب مقدسی است که حرف حرف کلامش را تو تقریر کرده ای،
تو تقریر می کنی، و تو تقریر خواهی کرد.
من به تو و جهان ابدی که همانا تویی، نه به واسطه ی رسولانت،
که به رسولانت به واسطه ی تو ایمان آورده ام.
هیچ آیه ای از آیات کتب مقدس تو را باور نکرده ام مگر آنکه پیشاپیش،
فرشته ی امین تو، آن را بر من نازل کرده است.
هیچ رسولی نتوانسته است آیات کتاب مقدس مرا شماره کند،
چرا که آیات کتاب مقدس من به بیکرانگی توست.
هیچ قصه ای از قصه های پیام آورانت را باور نکرده ام،
پیش از آنکه آن را در خویش زیسته باشم.
من همچون ابراهیم فرمان تو را برای قربانی کردن اسماعیل خویش بارها و بارها شنیده ام و من نیز همچو او آتش حادثه را بر جان خویش سرد و سلام یافته ام.
من بیم و هراس از هیبت تو را در دل خویش تجربه کرده ام و موسی وار، با دلی پر از هراس و با قلبی آکنده از امید خود را به اقیانوس پرخروش و مواج هستی تو افکنده ام، و من نیز همچو او از این امواج هائل و سهمگین به سلامت گذشته ام.
همچو عیسی، من نیز مصلوب صلیب خویشم،
و من نیز همچو او شاهد مرگ خویش و بعثت دوباره ی خود بوده ام.
من محمد را با دو چشمان خویش در کوچه پس کوچه های مدینه دیده ام،
و آیات شیرین تو را از زبان او نیز شنیده ام.
من نه از آن روی که محمد تو را رحیم و رحمان خواند، صاحب رحمتت می انگارم،
بلکه از آن روی که لطف و رحمت تو را با ذره ذره هستی خویش چشیده ام، محمد را نبی صادق می دانم.
رسولان آیات تو، در جای جای زمین و در لحظه لحظه ی زمان پراکنده و بیشمارند،
و من به همه ی آنها باور دارم،
اما محمد تو را دوست تر می دارم،
و قلب مرا هیچ گاه یارای بر زبان آوردن نام او در خلوت خویش نبوده است
مگر آنکه اشک شوق در چشمان من جاری گشته است.
چرا که در آیات او که آیات توست و آیات من است،
ظهور هر چه بیشتر و هر چه پر حضورتر تو را می یابم.
*قصه ی من و تو، بیژن عبدالکریمی، نقد فرهنگ،۱۳۸۰-صفحه ۵۵تا۵۷
Forwarded from مجله اجتماعی دکتر شریعتی
@dr_shareati
✨📖👓
گاه کسی ظهور می کند که در او، حرفها، گوشت و پوست یافته اند؛ معانی در وجود او، اندام گرفته اند. "بودن" او، خود، یک "کلمه" است؛ کلمه ای که با شناختن و خو کردن و دوست داشتن او، فهمیده می شود. جملات و عبارات، در اینجا، مجموعه ای از علائم و الفاظ ملفوظ نیستند، سکوت و سخن و نگاه و لبخند و رفتار و برخورد و حالات و اطوار او، هر یک، سخنی است که می گوید. من، در اسلام، "سنت" پیغمبر را بدین معنی می گیرم، نه آنچنان ساده و سطحی که می پندارند.
کویر
#دکتر_علی_شریعتی
yon.ir/kkw4F
✨📖👓
گاه کسی ظهور می کند که در او، حرفها، گوشت و پوست یافته اند؛ معانی در وجود او، اندام گرفته اند. "بودن" او، خود، یک "کلمه" است؛ کلمه ای که با شناختن و خو کردن و دوست داشتن او، فهمیده می شود. جملات و عبارات، در اینجا، مجموعه ای از علائم و الفاظ ملفوظ نیستند، سکوت و سخن و نگاه و لبخند و رفتار و برخورد و حالات و اطوار او، هر یک، سخنی است که می گوید. من، در اسلام، "سنت" پیغمبر را بدین معنی می گیرم، نه آنچنان ساده و سطحی که می پندارند.
کویر
#دکتر_علی_شریعتی
yon.ir/kkw4F
قصه ی من و تو.m4a
59.1 MB
🎧 کتاب صوتی "قصه ی من و تو"
نویسنده اثر: دکتر بیژن عبدالکریمی🎼
نویسنده اثر: دکتر بیژن عبدالکریمی🎼
Forwarded from کژ نگریستن (رضا مجد)
✍ علی قاسمی
📘هانا آرنت در کتاب برجستهی خود تحت عنوان «وضع بشر» معتقد به سه نوع فعالیت انسان می باشد:
• زحمت
• کار
• عمل یا روایت
این سه اصل از مهمترین شرایط بشری هستند که زندگی ما مقید و مشروط به آن هاست. به باور آرنت، زحمت مربوط به مرحله پیشا انسانی ماست که در آن ما همچون بقیه حیوانات سعی در حفظ جان خود و بقای زندگی خود داریم. آرنت انسان زحمت کش را موجودی می داند که تمام تلاشش معطوف به بقای خود است و اصولا فعالیت های زحمت کشانهاش هم پوچ اند و هم فاقد توان جهان سازی و جهانیت می باشند. آرنت «کار» را فعالیتی ابزار ساز می داند که در آن انسان تبدیل به «انسان سازنده» می شود. به باور آرنت ما با ابزارسازی هم می کوشیم زندگی خود را جاودانهتر سازیم و هم می کوشیم تمدن انسانی را بنیان نهیم. آرنت کار را در پیوند با توان انسان برای «ساختن» قرار می دهد و معتقد است ما از این طریق می توانیم به یک پیش آگاهی ضمنی در خصوص هدفمند بودن و نامیرا بودن خود دست یابیم و به جهانیت دست یابیم. بااین حال، آرنت والاترین نوع فعالیت انسان را عمل یا همان روایت آفرینی یا سیاست می داند که باعث می شود ما از انسان زحمت کش و سازنده به «انسان آشکارگر» گذر نماییم. به باور آرنت، ما با خلق روایت های زبانی قادریم هم خود را جاودانه سازیم و هم جهانیت انسانی خاص خود را بنیان نهیم. آرنت فعالیت عمل و روایت گری را در پیوند با تکثر انسانی قرار می هد و معتقد است با تکیه بر این فعالیت تولد هر انسان تبدیل به تولید جهانی جدید بر روی زمین می شود. در این معنا بود بود که آرنت، در کنار مرگ، تولد هر انسان یا هر تازه وارد به زمین را امری کاملاً سیاسی می دانست.
آرنت این مباحث را در پروژه فکری خود برای نقد وجوه توتالیتر مارکسیسم بیان کرد که در ادامه تبدیل به پروژهای برای شناختن وجوه مارکسیستی توتالیتاریسم شد. نقد آرنت به مارکس آن بود که مارکس به اشتباه جامعه و سیاست را پدیدههای از جنس ساختن می داند و جامعه و سیاست را در پیوند با «کار» و ویژگی آن یعنی «ساختن» قرار می دهد. آرنت معتقد بود مارکس در ادامه با تاکید بر روابط تولید و مصرف در نظریه خود ارزش جامعه و سیاست را از «کار» به «زحمت» تنزل می دهد و به غلط به معرفی زحمتکشان به عنوان نیروی رهایی بخش جامعه می پردازد؛ زحمتکشانی که از نگاه آرنت فاقد جهانیت و معنامندی هستند و به چیزی جز بقا خود نمی اندیشند. آرنت معتقد بود سیاست و جامعه را نمی توان به فرآیند ساختن و فعالیت کار تنزل داد. سیاست و جامعه در پیوند با فعالیت عمل و روایت گری و گفتگوی فرهنگی هستند و اصولاً روایت سازی همان سیاست است. انسان با روایت سازی ست که قادر به خلق سیاست و جامعه و زندگی خود می شود و آن را به پیش می برد. به باور آرنت، مارکس با تقلیل جامعه و سیاست به فعالیت کار و فرآیند ساختن اصولا خود زمینه سلطهی سرمایهداری بر جامعه را فراهم می آورد.🌏
@Kajhnegaristan
📘هانا آرنت در کتاب برجستهی خود تحت عنوان «وضع بشر» معتقد به سه نوع فعالیت انسان می باشد:
• زحمت
• کار
• عمل یا روایت
این سه اصل از مهمترین شرایط بشری هستند که زندگی ما مقید و مشروط به آن هاست. به باور آرنت، زحمت مربوط به مرحله پیشا انسانی ماست که در آن ما همچون بقیه حیوانات سعی در حفظ جان خود و بقای زندگی خود داریم. آرنت انسان زحمت کش را موجودی می داند که تمام تلاشش معطوف به بقای خود است و اصولا فعالیت های زحمت کشانهاش هم پوچ اند و هم فاقد توان جهان سازی و جهانیت می باشند. آرنت «کار» را فعالیتی ابزار ساز می داند که در آن انسان تبدیل به «انسان سازنده» می شود. به باور آرنت ما با ابزارسازی هم می کوشیم زندگی خود را جاودانهتر سازیم و هم می کوشیم تمدن انسانی را بنیان نهیم. آرنت کار را در پیوند با توان انسان برای «ساختن» قرار می دهد و معتقد است ما از این طریق می توانیم به یک پیش آگاهی ضمنی در خصوص هدفمند بودن و نامیرا بودن خود دست یابیم و به جهانیت دست یابیم. بااین حال، آرنت والاترین نوع فعالیت انسان را عمل یا همان روایت آفرینی یا سیاست می داند که باعث می شود ما از انسان زحمت کش و سازنده به «انسان آشکارگر» گذر نماییم. به باور آرنت، ما با خلق روایت های زبانی قادریم هم خود را جاودانه سازیم و هم جهانیت انسانی خاص خود را بنیان نهیم. آرنت فعالیت عمل و روایت گری را در پیوند با تکثر انسانی قرار می هد و معتقد است با تکیه بر این فعالیت تولد هر انسان تبدیل به تولید جهانی جدید بر روی زمین می شود. در این معنا بود بود که آرنت، در کنار مرگ، تولد هر انسان یا هر تازه وارد به زمین را امری کاملاً سیاسی می دانست.
آرنت این مباحث را در پروژه فکری خود برای نقد وجوه توتالیتر مارکسیسم بیان کرد که در ادامه تبدیل به پروژهای برای شناختن وجوه مارکسیستی توتالیتاریسم شد. نقد آرنت به مارکس آن بود که مارکس به اشتباه جامعه و سیاست را پدیدههای از جنس ساختن می داند و جامعه و سیاست را در پیوند با «کار» و ویژگی آن یعنی «ساختن» قرار می دهد. آرنت معتقد بود مارکس در ادامه با تاکید بر روابط تولید و مصرف در نظریه خود ارزش جامعه و سیاست را از «کار» به «زحمت» تنزل می دهد و به غلط به معرفی زحمتکشان به عنوان نیروی رهایی بخش جامعه می پردازد؛ زحمتکشانی که از نگاه آرنت فاقد جهانیت و معنامندی هستند و به چیزی جز بقا خود نمی اندیشند. آرنت معتقد بود سیاست و جامعه را نمی توان به فرآیند ساختن و فعالیت کار تنزل داد. سیاست و جامعه در پیوند با فعالیت عمل و روایت گری و گفتگوی فرهنگی هستند و اصولاً روایت سازی همان سیاست است. انسان با روایت سازی ست که قادر به خلق سیاست و جامعه و زندگی خود می شود و آن را به پیش می برد. به باور آرنت، مارکس با تقلیل جامعه و سیاست به فعالیت کار و فرآیند ساختن اصولا خود زمینه سلطهی سرمایهداری بر جامعه را فراهم می آورد.🌏
@Kajhnegaristan
مختصری در تاویل چند خطا در خوانش حافظ!
بسیار بدیهی می نماید که خوانندگان امروزین حافظ، حتی به جهت طلب انس بیشتر با او، حافظ را به زندگی روزمره ی خویش فرابخوانند و حتی از وی در گذر از دشواری های زندگانی خویش و گره هایی که در زیست فردی و اجتماعی شان افتاده است استعانت بجویند و انتظار گره گشایی و چاره جویی داشته باشند، مخصوصا که سخن از "حافظ" است و در دولت سرای او.
اما چندیست مع الاسف ملاحظه می شود که در پاره ایی از تحلیل های ناصواب، خوانندگان (مفسران و منتقدان) حافظ، خطاهای فاحشی در خوانش حافظ مرتکب می شوند و این اتفاق نمی افتد مگر به جهت تحمیل افق معنایی امروز به متن اشعار حافظ. به دو نمونه که در همین چند صباح با آن دو مواجه بوده ایم اشاره می شود، یکی در ذم تملق گویی های حافظ( و اعم شعرای ایرانی) از قدرت و دیگری در نقد توجهات علی حده حافظ(و دیگر شعرای ایرانی) به عالم فرامحسوس و غفلت از عوالمات تجربی و امور تحلیلی. ناگفته پیداست که در مورد اول مفسر درصدد برآمده است از منظر امروزین به مناسبات سیاست، جامعه، قدرت و هنر(شعر) و به اثر حافظ بنگرد و طی نقدی رادیکال به ذم تملق گویی های حافظ بپردازد. و در مورد دوم نیز تجربه درد توسعه نیافتگی، ضرورت توسعه و سازندگی جامعه، دستاورد های تحقیقات تجربی و...منتقد را به ریشه یابی علل فساد در منظومه ی معرفتی مخرب ایرانیان رهنمون شده است با این استدلال که ایرانیان با استناد بر آثار شاعرانشان در طول تاریخ ملتی شعرزده بوده اند و به جای استوار کردن جای پای محکم بر زمین، سر در آسمان مکاشفات داشته اند.
این دو مورد تنها از آن روی ذکر شد که ناقلان ایشان از شائبه ی سندروم خلاف آمدگویی و تنزل سخن برای جلب مخاطب مبرا دانسته شده اند و تنها دچار خطای فکری در خوانش بوده اند.
و اما سخن آخر، با التفات و وجه نظر به موارد پیش گفته، به نظر می رسد مصلحت آن است که آثار بزرگانی چون حافظ، در مواجهه با مسائل اساسی انسان نیست انگار امروز مورد خوانش و ارزیابی قرار گیرند و با توجه به امتناع جدی و خلا عظیمی که در دنیای امروز در برابر تولد و ظهور آثاری هم سنگ و هم تراز این آثار وجود دارد ضمن بها دادن به سنت حکمی شاعران ایران، غنای واقعی آن به مخاطبان عرضه، و در جهت مطلوب شرح و بسط داده شود. در پایان غزلی از حضرت حافظ تقدیم می گردد:
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نواي من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور ني
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روي
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
بسیار بدیهی می نماید که خوانندگان امروزین حافظ، حتی به جهت طلب انس بیشتر با او، حافظ را به زندگی روزمره ی خویش فرابخوانند و حتی از وی در گذر از دشواری های زندگانی خویش و گره هایی که در زیست فردی و اجتماعی شان افتاده است استعانت بجویند و انتظار گره گشایی و چاره جویی داشته باشند، مخصوصا که سخن از "حافظ" است و در دولت سرای او.
اما چندیست مع الاسف ملاحظه می شود که در پاره ایی از تحلیل های ناصواب، خوانندگان (مفسران و منتقدان) حافظ، خطاهای فاحشی در خوانش حافظ مرتکب می شوند و این اتفاق نمی افتد مگر به جهت تحمیل افق معنایی امروز به متن اشعار حافظ. به دو نمونه که در همین چند صباح با آن دو مواجه بوده ایم اشاره می شود، یکی در ذم تملق گویی های حافظ( و اعم شعرای ایرانی) از قدرت و دیگری در نقد توجهات علی حده حافظ(و دیگر شعرای ایرانی) به عالم فرامحسوس و غفلت از عوالمات تجربی و امور تحلیلی. ناگفته پیداست که در مورد اول مفسر درصدد برآمده است از منظر امروزین به مناسبات سیاست، جامعه، قدرت و هنر(شعر) و به اثر حافظ بنگرد و طی نقدی رادیکال به ذم تملق گویی های حافظ بپردازد. و در مورد دوم نیز تجربه درد توسعه نیافتگی، ضرورت توسعه و سازندگی جامعه، دستاورد های تحقیقات تجربی و...منتقد را به ریشه یابی علل فساد در منظومه ی معرفتی مخرب ایرانیان رهنمون شده است با این استدلال که ایرانیان با استناد بر آثار شاعرانشان در طول تاریخ ملتی شعرزده بوده اند و به جای استوار کردن جای پای محکم بر زمین، سر در آسمان مکاشفات داشته اند.
این دو مورد تنها از آن روی ذکر شد که ناقلان ایشان از شائبه ی سندروم خلاف آمدگویی و تنزل سخن برای جلب مخاطب مبرا دانسته شده اند و تنها دچار خطای فکری در خوانش بوده اند.
و اما سخن آخر، با التفات و وجه نظر به موارد پیش گفته، به نظر می رسد مصلحت آن است که آثار بزرگانی چون حافظ، در مواجهه با مسائل اساسی انسان نیست انگار امروز مورد خوانش و ارزیابی قرار گیرند و با توجه به امتناع جدی و خلا عظیمی که در دنیای امروز در برابر تولد و ظهور آثاری هم سنگ و هم تراز این آثار وجود دارد ضمن بها دادن به سنت حکمی شاعران ایران، غنای واقعی آن به مخاطبان عرضه، و در جهت مطلوب شرح و بسط داده شود. در پایان غزلی از حضرت حافظ تقدیم می گردد:
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نواي من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است
مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور ني
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر اين آستان نهادم روي
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
Forwarded from مجله اجتماعی دکتر شریعتی
@dr_shareati
✨📖👓🖋✨
خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بیهمراه، جهاد بیسلاح، کار بیپاداش، فداکاری در سکوت، دین بیدنیا، خوبی بینمود، عظمت بینام، خدمت بینان، ایمان بیریا، گستاخی بیخامی، مناعت بیغرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بیآنکه دوست بداند…روزی کن.
#دکتر_علی_شریعتی
yon.ir/LcTr4
✨📖👓🖋✨
خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بیهمراه، جهاد بیسلاح، کار بیپاداش، فداکاری در سکوت، دین بیدنیا، خوبی بینمود، عظمت بینام، خدمت بینان، ایمان بیریا، گستاخی بیخامی، مناعت بیغرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بیآنکه دوست بداند…روزی کن.
#دکتر_علی_شریعتی
yon.ir/LcTr4
4_374751697760682084.pdf
426.9 KB
شاعران در زمانه ی عسرت به چه کار می آیند؟
دکتر رضا داوری اردکانی
دکتر رضا داوری اردکانی
Forwarded from سیدجواد میری مینق
Voice 014.m4a
62.7 MB
سمینار بازخوانی روایت داریوش شایگان از شاعرانگی ایرانیان
بیژن عبدالکریمی
شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
@seyedjavadmiri
بیژن عبدالکریمی
شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
@seyedjavadmiri
بیاندیشیم "ما" بواسطه چه عناصری هنوز از "ما" می توانیم سخن بگوییم؟
کسی که به حال ملتی که حکمت و اندیشه شاعرانش کانون خردش قلمداد شده است؛ فریاد وا اسفاها بر می آورد، فراموش می کند وقتی "ملت" می گوییم، به واسطه ی همین اندیشه کانونی و خرد ایرانی بوده است که هنوز می توان از چیزی به مثابه ملت سخن گفت. و ای بسا در فقدان این خرد ایرانی، دیگر امروز ایرانی هم وجود نمی داشت تا به حالش نوحه ی وااسفاها سر بدهیم!
گیرم بتوان فی المثل به یک کتاب فقهی هم استناد کرد و از نقش آفرینی آن سخن راند اصلا شما بفرما نه یک کتاب که ده بل صد کتاب، اما پر واضح است علی رغم حفظ شان فقه و سایر حوزه ها، آنچه در تاریخ، ایران و ایرانی را به رخ کشیده و پیش چشم ها آورده است و در طول سالیان باعث همزیستی ایرانیان شده است به گواه همین تاریخ، به باور بسیاری از متفکران شرقی و غربی، و شهادت همین مردم کوچه و بازار، شاعران این سرزمین بوده است ولو به استناد محبوبیت و مقبولیت همان یک جلد کتاب " دیوان حافظ".
وقتی با عقل تاریخی به سراغ تاریخ خودمان می رویم چه بسیار موانع که بر سر راه تاریخ خود می بینیم که ریشه در مسائل کهنی چون استبداد چندین هزار ساله و چه بسیار دلایل اقلیمی و تاریخی دیگر داشته است ولی این که شاعرانی از دل این تاریخ سربرآورده اند که در اوج بوده و هستند، می بایست ما را بیشتر به تامل در علل ماندگاری ایشان وا دارد نه اینکه هر چه مشکل داریم را از ایشان بدانیم یا توقع حل همه ی امور را از ایشان داشته باشیم.
تحمیل افق معنایی امروز به متن اشعار شاعران روزگاران رفته، امری ناصواب است. متهم داشتن شاعران به پرادختن صرف به عالم فرامحسوس و غفلت از عوالمات تجربی و امور تحلیلی از منظر عقلانیت جدید، روح آموزه های ایشان را می خشکاند و یک قوم را از سرمایه تاریخی فرهنگی خویش محروم می کند. ناگفته پیداست چنین برخوردهایی که از منظر امروزین به مناسبات سیاست، جامعه، قدرت و هنر و به اثر شاعران بنگرد و طی نقدی رادیکال به ذم ایشان بپردازد چیزی به توان "ما" نخواهد افزود. اگر توسعه نیافتگی، ضرورت توسعه و سازندگی جامعه، دستاورد های تحقیقات تجربی و...منتقد را به چنین داوری های ناصوابی در ریشه یابی علل فساد در 'منظومه ی معرفتی مخرب ایرانیان!' رهنمون شده است آنگاه جای وااسفاها هم دارد. این استدلال که ایرانیان با استناد بر آثار شاعرانشان در طول تاریخ ملتی شعرزده بوده اند و به جای استوار کردن جای پای محکم بر زمین، سر در آسمان مکاشفات داشته اند تنها با خوانشی سطحی، بلکه شتابزده و با اتکای عقلانیتی انتزاعی می تواند ابراز شده باشد.
از دیدگاه اهل نظر و حتی به اعتراف اندیشه ورزان غربی، تنها در خود حافظ، نمونه ها و شواهد متعددی می توان ذکر کرد که رویکردی "این جهانی" دارد با این همه اما تمنای او سودایی دجال وارانه و یک سو نگرانه نبوده و بی نظر به افق های فراخ تر طرح انداخته نشده است، اتفاقا ما در طول تاریخ برای یافتن ملجا و نفس گاهی برای زیستن و یا به تعبیر شایگان برای دستیابی به مجالی برای "جوشش آزادانه" به شعر این شاعران بزرگ تمسک جسته ایم و اگر نه که به واسطه ی همدستی سلاطین و زهاد (و یا به یمن همین روشنفکرمآبی ها) تا به امروز تارمان از پودمان شکافته بود. آنچه اقوام و مذاهب مختلف را، از فقیه شعر دوست، شاعر حافظ، بگیر تا ایرانی مسلمان و ... را گرد خود جمع داشته است می بایست هم جای تامل و اندیشه ورزی و کانون خرد تلقی شود.
کسی که به حال ملتی که حکمت و اندیشه شاعرانش کانون خردش قلمداد شده است؛ فریاد وا اسفاها بر می آورد، فراموش می کند وقتی "ملت" می گوییم، به واسطه ی همین اندیشه کانونی و خرد ایرانی بوده است که هنوز می توان از چیزی به مثابه ملت سخن گفت. و ای بسا در فقدان این خرد ایرانی، دیگر امروز ایرانی هم وجود نمی داشت تا به حالش نوحه ی وااسفاها سر بدهیم!
گیرم بتوان فی المثل به یک کتاب فقهی هم استناد کرد و از نقش آفرینی آن سخن راند اصلا شما بفرما نه یک کتاب که ده بل صد کتاب، اما پر واضح است علی رغم حفظ شان فقه و سایر حوزه ها، آنچه در تاریخ، ایران و ایرانی را به رخ کشیده و پیش چشم ها آورده است و در طول سالیان باعث همزیستی ایرانیان شده است به گواه همین تاریخ، به باور بسیاری از متفکران شرقی و غربی، و شهادت همین مردم کوچه و بازار، شاعران این سرزمین بوده است ولو به استناد محبوبیت و مقبولیت همان یک جلد کتاب " دیوان حافظ".
وقتی با عقل تاریخی به سراغ تاریخ خودمان می رویم چه بسیار موانع که بر سر راه تاریخ خود می بینیم که ریشه در مسائل کهنی چون استبداد چندین هزار ساله و چه بسیار دلایل اقلیمی و تاریخی دیگر داشته است ولی این که شاعرانی از دل این تاریخ سربرآورده اند که در اوج بوده و هستند، می بایست ما را بیشتر به تامل در علل ماندگاری ایشان وا دارد نه اینکه هر چه مشکل داریم را از ایشان بدانیم یا توقع حل همه ی امور را از ایشان داشته باشیم.
تحمیل افق معنایی امروز به متن اشعار شاعران روزگاران رفته، امری ناصواب است. متهم داشتن شاعران به پرادختن صرف به عالم فرامحسوس و غفلت از عوالمات تجربی و امور تحلیلی از منظر عقلانیت جدید، روح آموزه های ایشان را می خشکاند و یک قوم را از سرمایه تاریخی فرهنگی خویش محروم می کند. ناگفته پیداست چنین برخوردهایی که از منظر امروزین به مناسبات سیاست، جامعه، قدرت و هنر و به اثر شاعران بنگرد و طی نقدی رادیکال به ذم ایشان بپردازد چیزی به توان "ما" نخواهد افزود. اگر توسعه نیافتگی، ضرورت توسعه و سازندگی جامعه، دستاورد های تحقیقات تجربی و...منتقد را به چنین داوری های ناصوابی در ریشه یابی علل فساد در 'منظومه ی معرفتی مخرب ایرانیان!' رهنمون شده است آنگاه جای وااسفاها هم دارد. این استدلال که ایرانیان با استناد بر آثار شاعرانشان در طول تاریخ ملتی شعرزده بوده اند و به جای استوار کردن جای پای محکم بر زمین، سر در آسمان مکاشفات داشته اند تنها با خوانشی سطحی، بلکه شتابزده و با اتکای عقلانیتی انتزاعی می تواند ابراز شده باشد.
از دیدگاه اهل نظر و حتی به اعتراف اندیشه ورزان غربی، تنها در خود حافظ، نمونه ها و شواهد متعددی می توان ذکر کرد که رویکردی "این جهانی" دارد با این همه اما تمنای او سودایی دجال وارانه و یک سو نگرانه نبوده و بی نظر به افق های فراخ تر طرح انداخته نشده است، اتفاقا ما در طول تاریخ برای یافتن ملجا و نفس گاهی برای زیستن و یا به تعبیر شایگان برای دستیابی به مجالی برای "جوشش آزادانه" به شعر این شاعران بزرگ تمسک جسته ایم و اگر نه که به واسطه ی همدستی سلاطین و زهاد (و یا به یمن همین روشنفکرمآبی ها) تا به امروز تارمان از پودمان شکافته بود. آنچه اقوام و مذاهب مختلف را، از فقیه شعر دوست، شاعر حافظ، بگیر تا ایرانی مسلمان و ... را گرد خود جمع داشته است می بایست هم جای تامل و اندیشه ورزی و کانون خرد تلقی شود.
چه نیازی است به «داوری»؟ *
نام «دکتر رضا داوری اردکانی» همواره ملازم دفاع از فلسفه است. او از فلسفه در برابر «سیاست»، «ایدئولوژی» و «عقل متعارف» دفاع میکند. داوری در نوشتهها و گفتههای خود به هر موضوعی که میپردازد، خواسته یا ناخواسته به این مسأله باز میگردد که «فلسفه چیست؟ و به چه کار میآید؟» اما در شرایط و زمانهای که هر کسی، خود را ملاک حقیقت میداند و از سوی دیگر، هر سخنی باید نسبت خود را با سیاست روشن کند و همه حرفها با نگاه سیاستزده تفسیر میشود، چگونه میتوان از فلسفه دفاع کرد؟ و مگر نه اینکه در چنین شرایطی، دفاع از فلسفه در بهترین حالت به سوءتفاهم میانجامد؟
داوری در طول نیم قرنی که آهسته و پیوسته از فلسفه دفاع کرده است، مدام میکوشد سوءتفاهمها را توضیح دهد و در عین حال، این باتلاق سوءتفاهم روز به روز گستردهتر میشود. داوری خود را «مدافع فلسفه» میداند و البته آنکه به دفاع از فلسفه میپردازد، فلسفه به دفاع از او برمیخیزد اما هر حملهای به فلسفه، حمله به داوری نیز خواهد بود و امروز فلسفه بیشتر از هر زمان دیگری، هدف تهاجم قرار گرفتهاست. چرا «دفاع از فلسفه» بویژه در شرایط سیاسی و اجتماعی ما بیش از همیشه با نافهمی مواجه میشود؟ کلمهای که به بهترین وجه، وضعیت کنونی ما را توصیف میکند، سردرگمی است. ما از سنت بریدهایم و راه تجدد را نمیشناسیم، در برهههایی عرصههای اجتماعی و سیاسی بر ما تنگ آمده، خشونت و آشفتگی در همسایگی ما روز به روز دامن میگستراند حتی اگر به مقصدی برسیم، همیشه دیر رسیدهایم و ...
در این میان، کسی پیدا شده که به ما میگوید: چه میکنید؟ کجا هستید؟ و از کجا آمدهاید؟ و به کجا میخواهید بروید؟ آیا شما که توسعه میخواهید، میدانید که شرایط توسعه چیست؟ شما که آزادی میجویید، آزادی را میشناسید؟ شما که میخواهید به سنتتان برگردید، سنت را از قشریگری نیستانگارانه بازمیشناسید؟ با غربی که در وجود شما خانه کرده است، چه میکنید؟ و ...
این پرسشها به گوش ما، سخن نابهنگام است. عقل متعارف میگوید فرصتی برای پاسخ به این پرسشها نیست؛ سیاستزدگی به ما میفهماند که هر «نجاتی» از راه سیاست میگذرد و ایدئولوژیکاندیشی، هر تفکر پرسشگرانهای را در ریشه میخشکاند. کسی که این پرسشها را پیش روی ما گذاشته، باید چگونه داوریاش کنیم؟ اما مگر گزیر و گریزی از این پرسشها هست؟ اگر میخواهیم گامی برداریم، باید بر زمین محکمی که با پرسشهای بنیادی قوام یافته است، پا بگذاریم. فیلسوف، شخص نیست و آنچه میگوید به شخص او ختم نمیشود. فلسفه، مشقِ «آیینهشدن» است. فیلسوف، آیینه زمان ما است و با پرسشهایش آینده را رقم میزند. مردمی که به جان، چشمانتظار آینده هستند، شرایط و امکانات را در «آیینه فیلسوف» میبینند.
چه نیازی است به «داوری»؟ داوری در زمانهای که جهانیان به بانگ بلند میگویند که شاعر و فیلسوف نمیخواهیم، از شعر و فلسفه دفاع میکند. اما چه نیازی است به «فلسفه»؟ فلسفه حقیقتاً به چه کار میآید؟ این پرسش، پاسخی عجیب در پی دارد. آری، چیزی هست که گویی به هیچ کار نمیآید، اما شرطِ امکانِ هر «بهکارآمدنی» است. هر تحولی با پرسش شکل میگیرد و شایستهترین پرسشها با فلسفه پرورده میشوند. مردمی که فلسفه را به محاکمه بکشانند، مجال دفاع از هیچچیز دیگری نخواهند یافت و خود در محکمه تاریخ محاکمه
خواهند شد. در این زمانه آشفتگی، به کسی چون «داوری» نیازمندیم تا بگوید که چه میدانیم، چه امکانهایی پیش روی ما است و پرسشهای فردا کدامند. فلسفه از درد (پاتوس) آغاز میشود و دردی را که فلسفه از آن برمیآید، باید مغتنم شمرد. کسی را که به جای همه ما درد میکشد، باید پاس داشت، چه به قول مولانا، اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید!
* علی پیرحیاتی
نام «دکتر رضا داوری اردکانی» همواره ملازم دفاع از فلسفه است. او از فلسفه در برابر «سیاست»، «ایدئولوژی» و «عقل متعارف» دفاع میکند. داوری در نوشتهها و گفتههای خود به هر موضوعی که میپردازد، خواسته یا ناخواسته به این مسأله باز میگردد که «فلسفه چیست؟ و به چه کار میآید؟» اما در شرایط و زمانهای که هر کسی، خود را ملاک حقیقت میداند و از سوی دیگر، هر سخنی باید نسبت خود را با سیاست روشن کند و همه حرفها با نگاه سیاستزده تفسیر میشود، چگونه میتوان از فلسفه دفاع کرد؟ و مگر نه اینکه در چنین شرایطی، دفاع از فلسفه در بهترین حالت به سوءتفاهم میانجامد؟
داوری در طول نیم قرنی که آهسته و پیوسته از فلسفه دفاع کرده است، مدام میکوشد سوءتفاهمها را توضیح دهد و در عین حال، این باتلاق سوءتفاهم روز به روز گستردهتر میشود. داوری خود را «مدافع فلسفه» میداند و البته آنکه به دفاع از فلسفه میپردازد، فلسفه به دفاع از او برمیخیزد اما هر حملهای به فلسفه، حمله به داوری نیز خواهد بود و امروز فلسفه بیشتر از هر زمان دیگری، هدف تهاجم قرار گرفتهاست. چرا «دفاع از فلسفه» بویژه در شرایط سیاسی و اجتماعی ما بیش از همیشه با نافهمی مواجه میشود؟ کلمهای که به بهترین وجه، وضعیت کنونی ما را توصیف میکند، سردرگمی است. ما از سنت بریدهایم و راه تجدد را نمیشناسیم، در برهههایی عرصههای اجتماعی و سیاسی بر ما تنگ آمده، خشونت و آشفتگی در همسایگی ما روز به روز دامن میگستراند حتی اگر به مقصدی برسیم، همیشه دیر رسیدهایم و ...
در این میان، کسی پیدا شده که به ما میگوید: چه میکنید؟ کجا هستید؟ و از کجا آمدهاید؟ و به کجا میخواهید بروید؟ آیا شما که توسعه میخواهید، میدانید که شرایط توسعه چیست؟ شما که آزادی میجویید، آزادی را میشناسید؟ شما که میخواهید به سنتتان برگردید، سنت را از قشریگری نیستانگارانه بازمیشناسید؟ با غربی که در وجود شما خانه کرده است، چه میکنید؟ و ...
این پرسشها به گوش ما، سخن نابهنگام است. عقل متعارف میگوید فرصتی برای پاسخ به این پرسشها نیست؛ سیاستزدگی به ما میفهماند که هر «نجاتی» از راه سیاست میگذرد و ایدئولوژیکاندیشی، هر تفکر پرسشگرانهای را در ریشه میخشکاند. کسی که این پرسشها را پیش روی ما گذاشته، باید چگونه داوریاش کنیم؟ اما مگر گزیر و گریزی از این پرسشها هست؟ اگر میخواهیم گامی برداریم، باید بر زمین محکمی که با پرسشهای بنیادی قوام یافته است، پا بگذاریم. فیلسوف، شخص نیست و آنچه میگوید به شخص او ختم نمیشود. فلسفه، مشقِ «آیینهشدن» است. فیلسوف، آیینه زمان ما است و با پرسشهایش آینده را رقم میزند. مردمی که به جان، چشمانتظار آینده هستند، شرایط و امکانات را در «آیینه فیلسوف» میبینند.
چه نیازی است به «داوری»؟ داوری در زمانهای که جهانیان به بانگ بلند میگویند که شاعر و فیلسوف نمیخواهیم، از شعر و فلسفه دفاع میکند. اما چه نیازی است به «فلسفه»؟ فلسفه حقیقتاً به چه کار میآید؟ این پرسش، پاسخی عجیب در پی دارد. آری، چیزی هست که گویی به هیچ کار نمیآید، اما شرطِ امکانِ هر «بهکارآمدنی» است. هر تحولی با پرسش شکل میگیرد و شایستهترین پرسشها با فلسفه پرورده میشوند. مردمی که فلسفه را به محاکمه بکشانند، مجال دفاع از هیچچیز دیگری نخواهند یافت و خود در محکمه تاریخ محاکمه
خواهند شد. در این زمانه آشفتگی، به کسی چون «داوری» نیازمندیم تا بگوید که چه میدانیم، چه امکانهایی پیش روی ما است و پرسشهای فردا کدامند. فلسفه از درد (پاتوس) آغاز میشود و دردی را که فلسفه از آن برمیآید، باید مغتنم شمرد. کسی را که به جای همه ما درد میکشد، باید پاس داشت، چه به قول مولانا، اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید!
* علی پیرحیاتی
Forwarded from آکادمی وفاق؛ رویکردهای جامعه شناختی؛ (Dr Alaei)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
علوم اجتماعی پلی بین علم و هنر!
با یادکردی از استاد مرحوم دکتر محمد امین قانعی راد.
دکتر قانعی راد به نقل از یک رمان نویس و فیزیکدان بریتانیایی علوم اجتماعی را به مثابه پلی بین علم و هنر معرفی می کند. پلی بین علوم مختلف، فلسفه و هنر. وی در این فایل به ضرورت آشنایی مهندسین و پزشکان و سایر متخصصین با علوم اجتماعی و جامعه شناسی اشاره می کند. و معتقد است جامعه شناس خود را محدود در افق تخصصی خویش نمی کند. و به نقل از سی. رایت میلز جامعه شناس آمریکایی اشاره می کند که "شاخص فرهنگی عصر جدید برخورداری از بینش جامعه شناختی است".
با یادکردی از استاد مرحوم دکتر محمد امین قانعی راد.
دکتر قانعی راد به نقل از یک رمان نویس و فیزیکدان بریتانیایی علوم اجتماعی را به مثابه پلی بین علم و هنر معرفی می کند. پلی بین علوم مختلف، فلسفه و هنر. وی در این فایل به ضرورت آشنایی مهندسین و پزشکان و سایر متخصصین با علوم اجتماعی و جامعه شناسی اشاره می کند. و معتقد است جامعه شناس خود را محدود در افق تخصصی خویش نمی کند. و به نقل از سی. رایت میلز جامعه شناس آمریکایی اشاره می کند که "شاخص فرهنگی عصر جدید برخورداری از بینش جامعه شناختی است".
Forwarded from بیژن عبدالکریمی
شريعتي_تيغ_بنيادگرايي_را_کُند_کرد.pdf
2.6 MB
Forwarded from Sell old group buy old channel sell old channel
🖊 چرا کربن به طرح ایده فلسفه تطبیقی میپردازد؟
🔹#هانری_کربن فیلسوفی تطبیقی بود، اما مراد از فلسفه تطبیقی در اینجا، انجام پارهای از مقایسهها نیست. البته من منکر این مقایسهها در فلسفه تطبیقی نیستم، اما معتقدم فلسفه تطبیقی ناشی از یک سری ضرورتهاست. این ضرورتها درباره کربن را باید در فضای جهان عصر مدرنیته جست.
🔹بعد از ظهور مدرنیته، کم کم روند جهانی شدن و هضم شدن فرهنگهای بومی در آن شکل گرفت. این روند در زمانه کنونی با پیشرفت تکنولوژی و بهویژه وسایل ارتباطی شدت بسیاری یافته است، به گونهای که عقلانیت مدرنیته همه جا را فرا گرفته و چیزی از شرق، جز در موزهها باقی نمانده است. حتی در ملل به ظاهر شرقی، از شرقیت خبری نیست.
🔹با دنیای مدرن، زیست جهان جدیدی در برابر بشر گشوده شد که با زیستجهانهای گذشته قابل مقایسه نیست. اما سوالی که از دید متفکران عصر روشنگری مغفول ماند این بود که آیا این سرزمین جدید زیستگاه مناسبی برای بشر است؟!
🔹گرچه در جهان کنونی امکانات زیادی برای بشر گشوده شده، اما جان انسان در هیچ دورهای، با چنین محدودیت امکانی مواجه نبوده؛ چون در این دوره فقط یک نوع تفکر آن هم تفکر متافیزیک روبهروی بشر وجود دارد. بشر امروز شیوههای دیگر تفکر را از یاد برده و فقط با یک نوع عقلانیت آن هم عقلانیت سوبژکتیویته دوره جدید آشناست. حتی آنهایی که از شرقیت دم میزنند با عقلانیت دیگری آشنایی ندارند.
🔹هانری کربن نسبت به زیست جهان کنونی خرسند نبود. او میخواست به بحران جهان کنونی جواب دهد؛ ازهمینرو به سراغ فلسفه تطبیقی آمد. فلسفه تطبیقی خواهان این است که از آزادی انسان دفاع کند. کسی که فکر میکند الهیات و فلسفه اسلامی پاسخ تمام پرسشهای او را دارد اهل فلسفه تطبیقی نیست و این فلسفه دغدغه او نخواهد بود؛ همچنین کسی که نگاه آگوست کنتی دارد و تاریخ را براساس پیشرفت میبیند هیچ نیازی ندارد که به گذشته رجوع کند. کسی به گذشته رجوع متفکرانه میکند که بشر کنونی را به صرف پیشرفت ابزار و زندگی در جهان کنونی، نسبت به بشر گذشته برتر نمیداند.
🔹فلسفه تطبیقی کربن تلاشی است برای گسست از نیهیلیسمی که بشر جدید را فرا گرفته است. او معتقد بود سنن حکمی و فلسفی شرقی یگانه پادزهر نیهیلیسم است. فلسفه تطبیقی مسئله کسی است که خطر مرگ انسان را احساس میکند. فلسفه تطبیقی دغدغه کسی است که خواهان تحقق انسان دیگری است.
🔸«ضرورت فلسفه تطبیقی»، بیژن عبدالکریمی، وبگاه باشگاه اندیشه
پرونده تلگرامی #کربن_و_پرسش_از_وجود
باشگاه اندیشه
♦️ @Bashgah_net
🔹#هانری_کربن فیلسوفی تطبیقی بود، اما مراد از فلسفه تطبیقی در اینجا، انجام پارهای از مقایسهها نیست. البته من منکر این مقایسهها در فلسفه تطبیقی نیستم، اما معتقدم فلسفه تطبیقی ناشی از یک سری ضرورتهاست. این ضرورتها درباره کربن را باید در فضای جهان عصر مدرنیته جست.
🔹بعد از ظهور مدرنیته، کم کم روند جهانی شدن و هضم شدن فرهنگهای بومی در آن شکل گرفت. این روند در زمانه کنونی با پیشرفت تکنولوژی و بهویژه وسایل ارتباطی شدت بسیاری یافته است، به گونهای که عقلانیت مدرنیته همه جا را فرا گرفته و چیزی از شرق، جز در موزهها باقی نمانده است. حتی در ملل به ظاهر شرقی، از شرقیت خبری نیست.
🔹با دنیای مدرن، زیست جهان جدیدی در برابر بشر گشوده شد که با زیستجهانهای گذشته قابل مقایسه نیست. اما سوالی که از دید متفکران عصر روشنگری مغفول ماند این بود که آیا این سرزمین جدید زیستگاه مناسبی برای بشر است؟!
🔹گرچه در جهان کنونی امکانات زیادی برای بشر گشوده شده، اما جان انسان در هیچ دورهای، با چنین محدودیت امکانی مواجه نبوده؛ چون در این دوره فقط یک نوع تفکر آن هم تفکر متافیزیک روبهروی بشر وجود دارد. بشر امروز شیوههای دیگر تفکر را از یاد برده و فقط با یک نوع عقلانیت آن هم عقلانیت سوبژکتیویته دوره جدید آشناست. حتی آنهایی که از شرقیت دم میزنند با عقلانیت دیگری آشنایی ندارند.
🔹هانری کربن نسبت به زیست جهان کنونی خرسند نبود. او میخواست به بحران جهان کنونی جواب دهد؛ ازهمینرو به سراغ فلسفه تطبیقی آمد. فلسفه تطبیقی خواهان این است که از آزادی انسان دفاع کند. کسی که فکر میکند الهیات و فلسفه اسلامی پاسخ تمام پرسشهای او را دارد اهل فلسفه تطبیقی نیست و این فلسفه دغدغه او نخواهد بود؛ همچنین کسی که نگاه آگوست کنتی دارد و تاریخ را براساس پیشرفت میبیند هیچ نیازی ندارد که به گذشته رجوع کند. کسی به گذشته رجوع متفکرانه میکند که بشر کنونی را به صرف پیشرفت ابزار و زندگی در جهان کنونی، نسبت به بشر گذشته برتر نمیداند.
🔹فلسفه تطبیقی کربن تلاشی است برای گسست از نیهیلیسمی که بشر جدید را فرا گرفته است. او معتقد بود سنن حکمی و فلسفی شرقی یگانه پادزهر نیهیلیسم است. فلسفه تطبیقی مسئله کسی است که خطر مرگ انسان را احساس میکند. فلسفه تطبیقی دغدغه کسی است که خواهان تحقق انسان دیگری است.
🔸«ضرورت فلسفه تطبیقی»، بیژن عبدالکریمی، وبگاه باشگاه اندیشه
پرونده تلگرامی #کربن_و_پرسش_از_وجود
باشگاه اندیشه
♦️ @Bashgah_net
دمیدن شیپور روز، بر فراز اجساد شبپایان!
روز، سوراخی برای خزیدن ندارد، و وقتی سر می رسد همه ی سنگینی اش را با خود می آورد، وقتی روز با همه ی قساوتش تو را به تکرار بیهودگی های جهان مجاب می کند، جای چون و چرا نمی گذارد، باید مثل مرده ی متحرکی از خوابگاه برخیزی تا در برابر کراهت و وقاحت روز فرصت پلک زدن هم نداشته باشی، آشی که روز برایت پخته است، نمی خورم سرش نمی شود، قرار است امروز هم کلی خبر مایوس کننده و انزجار آور را از رسانه های دنیا در گوشت مخابره کند، ترافیک مسیر، از قبل تدارک دیده شده است، برای تجمعات بیش از دو نفره، نق نق های مخصوص به خود پیش بینی شده است؛ خوراک دورهمی های مجبوری، فراهم شده است، دیاگوگ های حافظان نظم موجود در سرتاسر دنیا مو به مو تنظیم شده است...گوی و میدان آماده شده است تا یک روز دیگر هم زیر چرخ دنده های زمان له و لوده شوی، کار ات به نظام بروکراسی بیافتد ملالی نیست، کافیست یک یاعلی بگویی، نفس را در سینه حبس کنی و طبقات را مثل بچه آدم بالا و پایین بروی، اگر بازاری هستی نگرانی ندارد لنگ یک لقمه نان حرام نخواهی ماند...کابوس روز تمامی ندارد چرا که روز سوراخی برای خزیدن در خود ندارد...
همین است شبپایانی سماجت به خرج می دهند تا شده به زور جادو و جنبل آمدن روز را به تعویق بیاندازند یا به مدد انواع وردها و ادعیه جات، خللی در گردش لیل و نهار ایجاد کنند، تا مگر در تکرار بی رحمانه ی روز، رخنه ایی بیافکنند...
روز که بشود همه ی پیرمردان قبیله باز مرغ شان یک پا دارد، رشوه بگیرها منطق خود را از سر خواهند گرفت، زنان، بی هیچ خستگی در طبل انتظارات خویش خواهند کوفت و درها بر پاشنه ی همیشگی خود خواهد چرخید، نه مذاکره، نه تسلیم، ... خلاصه همه چیز در هیئت شوم خویش، به تکراری ملال آور فرا خواهند شد! ... ، خورشید بخشنده بر فراز آسمان، نمایان می شود و خلقی را به جان هم می افکند، که برخیزید: آنک روز از نو، و آنک روزی از نو...
روز، سوراخی برای خزیدن ندارد، و وقتی سر می رسد همه ی سنگینی اش را با خود می آورد، وقتی روز با همه ی قساوتش تو را به تکرار بیهودگی های جهان مجاب می کند، جای چون و چرا نمی گذارد، باید مثل مرده ی متحرکی از خوابگاه برخیزی تا در برابر کراهت و وقاحت روز فرصت پلک زدن هم نداشته باشی، آشی که روز برایت پخته است، نمی خورم سرش نمی شود، قرار است امروز هم کلی خبر مایوس کننده و انزجار آور را از رسانه های دنیا در گوشت مخابره کند، ترافیک مسیر، از قبل تدارک دیده شده است، برای تجمعات بیش از دو نفره، نق نق های مخصوص به خود پیش بینی شده است؛ خوراک دورهمی های مجبوری، فراهم شده است، دیاگوگ های حافظان نظم موجود در سرتاسر دنیا مو به مو تنظیم شده است...گوی و میدان آماده شده است تا یک روز دیگر هم زیر چرخ دنده های زمان له و لوده شوی، کار ات به نظام بروکراسی بیافتد ملالی نیست، کافیست یک یاعلی بگویی، نفس را در سینه حبس کنی و طبقات را مثل بچه آدم بالا و پایین بروی، اگر بازاری هستی نگرانی ندارد لنگ یک لقمه نان حرام نخواهی ماند...کابوس روز تمامی ندارد چرا که روز سوراخی برای خزیدن در خود ندارد...
همین است شبپایانی سماجت به خرج می دهند تا شده به زور جادو و جنبل آمدن روز را به تعویق بیاندازند یا به مدد انواع وردها و ادعیه جات، خللی در گردش لیل و نهار ایجاد کنند، تا مگر در تکرار بی رحمانه ی روز، رخنه ایی بیافکنند...
روز که بشود همه ی پیرمردان قبیله باز مرغ شان یک پا دارد، رشوه بگیرها منطق خود را از سر خواهند گرفت، زنان، بی هیچ خستگی در طبل انتظارات خویش خواهند کوفت و درها بر پاشنه ی همیشگی خود خواهد چرخید، نه مذاکره، نه تسلیم، ... خلاصه همه چیز در هیئت شوم خویش، به تکراری ملال آور فرا خواهند شد! ... ، خورشید بخشنده بر فراز آسمان، نمایان می شود و خلقی را به جان هم می افکند، که برخیزید: آنک روز از نو، و آنک روزی از نو...
Forwarded from کژ نگریستن (رضا مجد)
🔰 ترس از داستایوفسکی
(تعریف گناه در داستان های داستایوسکی)
نویسنده: بختیار علی
ترجمه: عباس وحدانی
🌏همه جا صحبت از ترسی است که آدمها از خواندن داستانهای داستایوسکی دارند. یکی می گوید سال ها است به سمتش نرفتم چون هر بار از او قصه ای می خوانم انگار درباره من نوشته است. یکی می نویسد نباید از او زیاد خواند چون داستانهایش غم انگیز است.
هرمان هسه نویسنده سوئیسی و برنده جایزه نوبل می گوید: «زمانی شروع به خواندن داستایوفسکی کنید که غمگین هستید و احساس درماندگی می کنید. زمانی که زندگی را همچون زخم سر باز کرده بزرگی می بینید، زمانی که به تردید دچار شده و ناامیدی وجودتان را فرا گرفته… زمانی که در اوج اندوه تنهائی به زندگی نگاه می کنید و دیگر مایل نیستید هیچ بهره ای از این زیبائی بی رحم ببرید. تنها آن زمان است که می توانید به سوی داستایوفسکی بروید.»
در نوشته های داستایوفسکی آدم نرمال وجود خارجی ندارد. نرمال بودن یک دروغ بزرگ است. با اینکه از نظر داستایوسکی انسان موجود گناهکاری است ولی همیشه به قهرمانان داستان هایش فرصت می دهد به جای اثبات بی گناهی، بتوانند ثابت کنند که انسان هستند.
گناه از نظر داستایوفسکی عاملی است که ما را به سمت بهتر شدن سوق می دهد. گناه عاملی است که بشر را به هم نزدیک می کند، آنها را یکسان می سازد. به نظر او ما نمی توانیم در برابر انسانی دیگر، خود را داور بپنداریم. او این اندیشه را در داستان «برادران کارامازوف» صریحاً ابراز می کند: « در این دنیا هیچ کس نباید گناه دیگری را قضاوت کند تا مادامی که اعتراف کند خودش نیز گناهکار است و یا شاید حتی از کسی که مورد قضاوت قرار می گیرد گناهکارتر است.»
به عقیده او تا زمانی که حتی یک انسان گناهکار وجود داشته باشد همه گناهکاریم. اگرچه خود او دیندار است اما دیدگاه او با تعریف گناه مذهبی فرق دارد. از نظر داستایوفسکی اعتراف به گناه به جهت پاک شدن انسان در برابر خدا انجام نمی شود. بلکه این اعتراف در برابر انسانهای دیگر است تا بدین وسیله ابراز کند من هم همچون شما هستم، با همان درد و عذابی که در آن به سر می برید. گناه در اینجا پلی است برای ارتباط انسانها تا بدین طریق کسی خود را از دیگری بهتر، پاک تر و برتر نبیند.
پاکی ریاکارانه در فلسفه فکری او جایی ندارد، همان احساس پاکی که باعث می شود تا حدودی وجدان آسوده ای در قضاوت دیگران داشته باشیم. تنها راهی که ما را به سمت عدالت می برد این است که وقتی در برابر گناهکاری قرار می گیریم بدانیم خود نیزگناهکاری . از نظر او شرط لازمه اثبات وجود انسانی اعتراف به گناه است، بدون محقق شدن این شرط هرگز به جایگاهی مستحق عشق، دوست داشتن و ترحّم نمی رسیم.
کمتر کسی به اندازه وی انسان را تا به این شدت شکافته و عریان کرده است. او بی رحمانه همه نقابها را می درد و فرصتی برایمان نمی گذارد تا از زیباییِ دروغین انسان صحبت کنیم. ترس از داستایوفسکی، ترس از همین عریانی وجودِ انسان است. او نویسنده ای مردم آزاری نیست که از عذاب دادن خواننده اش لذت ببرد و آنها را با شوک و حیرت رو در رو کند آنگاه وجه ترسناک و پنهانی انسان را در برابر خودش قرار دهد. هدف اصلی وی این است که بگوید انسان شایستهٔ دوست داشتن و یا شاید ترحّم است.
او به ما می گوید هر که را همان گونه که هست دوست داشته باشید. انسان بی گناه موجودی است که توانایی زیستن ندارد. کسی هم ارزشی برایش قائل نیست.
تمام راهکارهایی که داستایوفسکی در برابر شخصیتهای قصه هایش می گذارد همگی به شک و گناهی عمیق منتهی می شوند. او شخصاً برای رهایی از این گرداب مسیحیت را برگزیده بود. اما باید گفت تفسیر گناه و گناهکار داستایوفسکی تا حدودی از تعالیم مسیح عدول کرده بود. در مسیحیت گناه مایهٔ عشق نیست، اما از نظر داستایوفسکی بشر فقط زمانی می تواند به معنای واقعی بشر باشد که اعتراف به گناه کند.
او در قصه هایش برحذرمان می دارد که تسلیم پاکی دروغین خود شده و از این رهاورد به قضاوت دیگران بنشینیم. اما به راستی کدام یک از ما این جرأت را دارد که بگوید بین من و گناهکارترین انسانها آنقدر تفاوتی نیست؟ آیا کسی پیدا می شود از این مسأله وحشتی نداشته باشد؟ آیا کسی هست که از داستایوفسسکی فراری نباشد؟ چه کسی می تواند دیگران را با گناهانش دوست داشته باشد یعنی آنگونه که هستند؟ اندیشیدن به داستایوفسکی و خواندن آثارش درس اخلاقی دشواری است که همواره ناآرام مان نگه می دارد و وادارمان می کند خود را به زیر پرسش ببریم.🌏
@Kajhnegaristan
(تعریف گناه در داستان های داستایوسکی)
نویسنده: بختیار علی
ترجمه: عباس وحدانی
🌏همه جا صحبت از ترسی است که آدمها از خواندن داستانهای داستایوسکی دارند. یکی می گوید سال ها است به سمتش نرفتم چون هر بار از او قصه ای می خوانم انگار درباره من نوشته است. یکی می نویسد نباید از او زیاد خواند چون داستانهایش غم انگیز است.
هرمان هسه نویسنده سوئیسی و برنده جایزه نوبل می گوید: «زمانی شروع به خواندن داستایوفسکی کنید که غمگین هستید و احساس درماندگی می کنید. زمانی که زندگی را همچون زخم سر باز کرده بزرگی می بینید، زمانی که به تردید دچار شده و ناامیدی وجودتان را فرا گرفته… زمانی که در اوج اندوه تنهائی به زندگی نگاه می کنید و دیگر مایل نیستید هیچ بهره ای از این زیبائی بی رحم ببرید. تنها آن زمان است که می توانید به سوی داستایوفسکی بروید.»
در نوشته های داستایوفسکی آدم نرمال وجود خارجی ندارد. نرمال بودن یک دروغ بزرگ است. با اینکه از نظر داستایوسکی انسان موجود گناهکاری است ولی همیشه به قهرمانان داستان هایش فرصت می دهد به جای اثبات بی گناهی، بتوانند ثابت کنند که انسان هستند.
گناه از نظر داستایوفسکی عاملی است که ما را به سمت بهتر شدن سوق می دهد. گناه عاملی است که بشر را به هم نزدیک می کند، آنها را یکسان می سازد. به نظر او ما نمی توانیم در برابر انسانی دیگر، خود را داور بپنداریم. او این اندیشه را در داستان «برادران کارامازوف» صریحاً ابراز می کند: « در این دنیا هیچ کس نباید گناه دیگری را قضاوت کند تا مادامی که اعتراف کند خودش نیز گناهکار است و یا شاید حتی از کسی که مورد قضاوت قرار می گیرد گناهکارتر است.»
به عقیده او تا زمانی که حتی یک انسان گناهکار وجود داشته باشد همه گناهکاریم. اگرچه خود او دیندار است اما دیدگاه او با تعریف گناه مذهبی فرق دارد. از نظر داستایوفسکی اعتراف به گناه به جهت پاک شدن انسان در برابر خدا انجام نمی شود. بلکه این اعتراف در برابر انسانهای دیگر است تا بدین وسیله ابراز کند من هم همچون شما هستم، با همان درد و عذابی که در آن به سر می برید. گناه در اینجا پلی است برای ارتباط انسانها تا بدین طریق کسی خود را از دیگری بهتر، پاک تر و برتر نبیند.
پاکی ریاکارانه در فلسفه فکری او جایی ندارد، همان احساس پاکی که باعث می شود تا حدودی وجدان آسوده ای در قضاوت دیگران داشته باشیم. تنها راهی که ما را به سمت عدالت می برد این است که وقتی در برابر گناهکاری قرار می گیریم بدانیم خود نیزگناهکاری . از نظر او شرط لازمه اثبات وجود انسانی اعتراف به گناه است، بدون محقق شدن این شرط هرگز به جایگاهی مستحق عشق، دوست داشتن و ترحّم نمی رسیم.
کمتر کسی به اندازه وی انسان را تا به این شدت شکافته و عریان کرده است. او بی رحمانه همه نقابها را می درد و فرصتی برایمان نمی گذارد تا از زیباییِ دروغین انسان صحبت کنیم. ترس از داستایوفسکی، ترس از همین عریانی وجودِ انسان است. او نویسنده ای مردم آزاری نیست که از عذاب دادن خواننده اش لذت ببرد و آنها را با شوک و حیرت رو در رو کند آنگاه وجه ترسناک و پنهانی انسان را در برابر خودش قرار دهد. هدف اصلی وی این است که بگوید انسان شایستهٔ دوست داشتن و یا شاید ترحّم است.
او به ما می گوید هر که را همان گونه که هست دوست داشته باشید. انسان بی گناه موجودی است که توانایی زیستن ندارد. کسی هم ارزشی برایش قائل نیست.
تمام راهکارهایی که داستایوفسکی در برابر شخصیتهای قصه هایش می گذارد همگی به شک و گناهی عمیق منتهی می شوند. او شخصاً برای رهایی از این گرداب مسیحیت را برگزیده بود. اما باید گفت تفسیر گناه و گناهکار داستایوفسکی تا حدودی از تعالیم مسیح عدول کرده بود. در مسیحیت گناه مایهٔ عشق نیست، اما از نظر داستایوفسکی بشر فقط زمانی می تواند به معنای واقعی بشر باشد که اعتراف به گناه کند.
او در قصه هایش برحذرمان می دارد که تسلیم پاکی دروغین خود شده و از این رهاورد به قضاوت دیگران بنشینیم. اما به راستی کدام یک از ما این جرأت را دارد که بگوید بین من و گناهکارترین انسانها آنقدر تفاوتی نیست؟ آیا کسی پیدا می شود از این مسأله وحشتی نداشته باشد؟ آیا کسی هست که از داستایوفسسکی فراری نباشد؟ چه کسی می تواند دیگران را با گناهانش دوست داشته باشد یعنی آنگونه که هستند؟ اندیشیدن به داستایوفسکی و خواندن آثارش درس اخلاقی دشواری است که همواره ناآرام مان نگه می دارد و وادارمان می کند خود را به زیر پرسش ببریم.🌏
@Kajhnegaristan
Forwarded from احسان شريعتی Ehsan Shariati
🔷🔸رویاروی بحرانهای تو-در-تو
🖋 احسان شریعتی
📌فراخوان به حضور در یادمان معلم شریعتی، ۲۹ خرداد ۹۸
🔸۴۲مین سالگشت هجرت معلم مردم علی شریعتی فرارسیده است؛
و بنابه سنت هرساله، دوستداران اندیشهٔ نوزایی فرهنگ ملی و پویندگان راه نوپیرایی دینی، در ۲۹ خرداد امسال نیز مراسم بزرگداشت و یادمان را برگزار خواهند کرد.
🔹بنابه صلاحدید بنیاد شریعتی و برگزارکنندگان دو سمپوزیوم «افق فکری نوشریعتی»، موضوع همایش هفتهٔ آینده، پرداختن به «شیوهٔ رویارویی با بحرانهای تو-در-توی کنونی -در چشمانداز نوشریعتی-» است.
🔸این بحرانها، چنان که همگان میدانند، و هرروزه میبینند و از آن رنج میبرند، عبارتند از:
🔅 علاوه بر، بحرانِ حاد و طاقتفرسای معیشتی و «اقتصادی»
🔅 بحران آشکار همبستگی «اجتماعی» (که ضمیمهٔ آنست)
🔅 بحرانِ سیاسی که موجبِ پریشانی «هویت ملی» است
(و مبنای مدنیِ دو بُعد و ساحتِ بحرانِ نخست است)
🔅و سرانجام، بحرانِ معنوی یا اخلاقی، بویژه از منظرِ دینی، که سرمنشأ و مادر همهٔ بحرانهای دیگر است.
🔹و اما، چشماندازِ برونرفت از دالانِ تو-در-توی این بحرانهای چندساحتهٔ اقتصادی-اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی کدامست؟
🔸انتظارِ جامعهٔ علاقهمند به میراثِ آموزگار بیداریِ رهاییبخش از ما، در مقامِ دارندگانِ دعوی تداوم راه و فراخوانان به استمرارِ آن آموزهها، مگر جز این است که جز به این بُنبستشکنی نظری و عملی، نیاندیشیم؟
🔸و مگر نه که سخن گفتن از هر موضوعِ دیگری بجز یافتنِ همین «سرنخِ» کلافِ سردرگمِ همهٔ «بحران»های رویارو، نشان قدرناشناسی وقت و کفران نعمت خواهد بود؟
🔹از اینرو، در پایان هفتهٔ آتی گردهم میآییم تا با هماندیشی کلی پیرامون راه برونرفت و گشایش، «سرخط» نوینی برای تلاشی دیگر (و برای برپایی همایشهای کارشناسانهٔ مهمتر آینده) ترسیم کنیم.
🔸پس به امید حضورِ همهٔ شمایانی که به تعیینکننده بودن این لحظات سرنوشتساز بحرانی، ملی و اعتقادی، واقفید، و دلتان هنوز برای آرمانهای آزادی، برابری، و عرفان میتپد.
#فراخوان
#چهل_دومین_سالگرد
#علی_شریعتی
✅ @Dr_ehsanshariati
🖋 احسان شریعتی
📌فراخوان به حضور در یادمان معلم شریعتی، ۲۹ خرداد ۹۸
🔸۴۲مین سالگشت هجرت معلم مردم علی شریعتی فرارسیده است؛
و بنابه سنت هرساله، دوستداران اندیشهٔ نوزایی فرهنگ ملی و پویندگان راه نوپیرایی دینی، در ۲۹ خرداد امسال نیز مراسم بزرگداشت و یادمان را برگزار خواهند کرد.
🔹بنابه صلاحدید بنیاد شریعتی و برگزارکنندگان دو سمپوزیوم «افق فکری نوشریعتی»، موضوع همایش هفتهٔ آینده، پرداختن به «شیوهٔ رویارویی با بحرانهای تو-در-توی کنونی -در چشمانداز نوشریعتی-» است.
🔸این بحرانها، چنان که همگان میدانند، و هرروزه میبینند و از آن رنج میبرند، عبارتند از:
🔅 علاوه بر، بحرانِ حاد و طاقتفرسای معیشتی و «اقتصادی»
🔅 بحران آشکار همبستگی «اجتماعی» (که ضمیمهٔ آنست)
🔅 بحرانِ سیاسی که موجبِ پریشانی «هویت ملی» است
(و مبنای مدنیِ دو بُعد و ساحتِ بحرانِ نخست است)
🔅و سرانجام، بحرانِ معنوی یا اخلاقی، بویژه از منظرِ دینی، که سرمنشأ و مادر همهٔ بحرانهای دیگر است.
🔹و اما، چشماندازِ برونرفت از دالانِ تو-در-توی این بحرانهای چندساحتهٔ اقتصادی-اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی کدامست؟
🔸انتظارِ جامعهٔ علاقهمند به میراثِ آموزگار بیداریِ رهاییبخش از ما، در مقامِ دارندگانِ دعوی تداوم راه و فراخوانان به استمرارِ آن آموزهها، مگر جز این است که جز به این بُنبستشکنی نظری و عملی، نیاندیشیم؟
🔸و مگر نه که سخن گفتن از هر موضوعِ دیگری بجز یافتنِ همین «سرنخِ» کلافِ سردرگمِ همهٔ «بحران»های رویارو، نشان قدرناشناسی وقت و کفران نعمت خواهد بود؟
🔹از اینرو، در پایان هفتهٔ آتی گردهم میآییم تا با هماندیشی کلی پیرامون راه برونرفت و گشایش، «سرخط» نوینی برای تلاشی دیگر (و برای برپایی همایشهای کارشناسانهٔ مهمتر آینده) ترسیم کنیم.
🔸پس به امید حضورِ همهٔ شمایانی که به تعیینکننده بودن این لحظات سرنوشتساز بحرانی، ملی و اعتقادی، واقفید، و دلتان هنوز برای آرمانهای آزادی، برابری، و عرفان میتپد.
#فراخوان
#چهل_دومین_سالگرد
#علی_شریعتی
✅ @Dr_ehsanshariati
Telegram
attach📎
Forwarded from گفتمان
🔘 فکر کردن؛ چگونه و چرا؟
🔻#بیژن_عبدالکریمی
🔹 انسان موجودی معنایاب و معنافهم است و حیات آدمی بدون معنا قوام نمیپذیرد. اما معنایابی و معنافهمی آدمی به این مفهوم نیست که انسان خود، معنا یا بنیاد معنا یا جاعل معناست. معنا در فرد ظهور مییابد، اما از این حقیقت به هیچ وجه نمیتوان نتیجه گرفت که فردیت، بنیاد و جاعل معناست یا در فردیت معنایی وجود دارد. در قوم و حیات جمعی از آن حیث که امری جمعی است- هم معنا ظهور ندارد، لیکن اندیشیدن به حیات جمعی میتواند تمرینی برای گذر از فردیت برای دستیابی به معنا باشد، مشروط بر اینکه به گمگشتگی و مستحيل شدن در جمع منتهی نشود. فردیتگرایی یا اندیویدوآلیسم جدید، دیوار به دیوار بی معنایی و نیهیلیسم است، چراکه فردیت گرایی جدید، گذر از خویشتن برای نیل به معنا را درنمی یابد. نیهیلیسم در دیار ما هم خانه کرده است. فردیت گرایی و عافیت طلبی بورژوامنشانه، اکثریت قریب به اتفاق جامعه انسانی کنونی را فراگرفته است.
🔸کشف امکانات تازه بدون یاری و مدد سنت امکانپذیر نیست. اساسا آدمی موجودی نیست که از صفر آغاز شود. نحوه هستی او عین واقع شدگی درون امکاناتی است که وی را احاطه کرده، نحوه هستی، او را سمت و سو می بخشد. آدمی حلقه آغازین نبوده، بلکه حلقه ای در میان زنجیرههایی است که حلقات آن پیش از او وجود داشته و بعد از او وجود خواهند داشت. ماهیت تفکر و فلسفه از همین نحوه هستی آدمی برمیخیزد. تفکر و فلسفه همواره درون یک سنت و تاریخ امکان پذیر است. تفکر اصیل محض، وجود ندارد و تفکر متفکر همواره در سایه تفکر متفکران پیشین، یعنی درون یک سنت، قوام می پذیرد، اما در عین حال، اصالت تفکر در فراروی از همین سنت نهفته است. تفکر بدون مدد فرهنگ و سنت، امکان پذیر نیست؛ اما ماهیت و اصالت تفكر عبارت است: از همین فراروی از فرهنگ و سنتی که شخص متفکر را احاطه کرده است. تفکر اصیل، هر چند متعلق خود را از فرهنگ اخذ می کند لیکن ماهیتا ضد فرهنگ است. سخن نیچه را به یاد آوریم که گفت: «تفکر سخن نابه هنگام است». این سخن بدین معناست که تفکر، یورش بر فرهنگ است. سنت و فرهنگ بسیار عزیز و مغتنم است تا آنجا که متعلق تفکر واقع می شود اما آنجا که جانشین خود تفکر می شود، یعنی امکانات موجود تاریخی را به منزله یگانه ترین و نهایی ترین امکانات فراروی آدمی جلوه می دهد، موجبات مرگ تفکر و آزادی و لذا مرگ انسان را فراهم می سازد. تفکر و فلسفه عبور از افق هایی است که فرهنگ و سنت به منزله نهاییترین و یگانهترین امکانات آدمی مینمایاند و این عبور، امر بسیار دشواری است که عزمیت عظیمی را می طلبد. جامعه فلسفی ایران، در زمان ما، بیش از اندازه اسیر سنت و فرهنگ تاریخی خویش است و برای گذر و فراروی از این محدوده های تاریخی نیازمند عزمیّنی است که به نحوی اساسی فاقد آن است.
@gnoe_ir
🔻#بیژن_عبدالکریمی
🔹 انسان موجودی معنایاب و معنافهم است و حیات آدمی بدون معنا قوام نمیپذیرد. اما معنایابی و معنافهمی آدمی به این مفهوم نیست که انسان خود، معنا یا بنیاد معنا یا جاعل معناست. معنا در فرد ظهور مییابد، اما از این حقیقت به هیچ وجه نمیتوان نتیجه گرفت که فردیت، بنیاد و جاعل معناست یا در فردیت معنایی وجود دارد. در قوم و حیات جمعی از آن حیث که امری جمعی است- هم معنا ظهور ندارد، لیکن اندیشیدن به حیات جمعی میتواند تمرینی برای گذر از فردیت برای دستیابی به معنا باشد، مشروط بر اینکه به گمگشتگی و مستحيل شدن در جمع منتهی نشود. فردیتگرایی یا اندیویدوآلیسم جدید، دیوار به دیوار بی معنایی و نیهیلیسم است، چراکه فردیت گرایی جدید، گذر از خویشتن برای نیل به معنا را درنمی یابد. نیهیلیسم در دیار ما هم خانه کرده است. فردیت گرایی و عافیت طلبی بورژوامنشانه، اکثریت قریب به اتفاق جامعه انسانی کنونی را فراگرفته است.
🔸کشف امکانات تازه بدون یاری و مدد سنت امکانپذیر نیست. اساسا آدمی موجودی نیست که از صفر آغاز شود. نحوه هستی او عین واقع شدگی درون امکاناتی است که وی را احاطه کرده، نحوه هستی، او را سمت و سو می بخشد. آدمی حلقه آغازین نبوده، بلکه حلقه ای در میان زنجیرههایی است که حلقات آن پیش از او وجود داشته و بعد از او وجود خواهند داشت. ماهیت تفکر و فلسفه از همین نحوه هستی آدمی برمیخیزد. تفکر و فلسفه همواره درون یک سنت و تاریخ امکان پذیر است. تفکر اصیل محض، وجود ندارد و تفکر متفکر همواره در سایه تفکر متفکران پیشین، یعنی درون یک سنت، قوام می پذیرد، اما در عین حال، اصالت تفکر در فراروی از همین سنت نهفته است. تفکر بدون مدد فرهنگ و سنت، امکان پذیر نیست؛ اما ماهیت و اصالت تفكر عبارت است: از همین فراروی از فرهنگ و سنتی که شخص متفکر را احاطه کرده است. تفکر اصیل، هر چند متعلق خود را از فرهنگ اخذ می کند لیکن ماهیتا ضد فرهنگ است. سخن نیچه را به یاد آوریم که گفت: «تفکر سخن نابه هنگام است». این سخن بدین معناست که تفکر، یورش بر فرهنگ است. سنت و فرهنگ بسیار عزیز و مغتنم است تا آنجا که متعلق تفکر واقع می شود اما آنجا که جانشین خود تفکر می شود، یعنی امکانات موجود تاریخی را به منزله یگانه ترین و نهایی ترین امکانات فراروی آدمی جلوه می دهد، موجبات مرگ تفکر و آزادی و لذا مرگ انسان را فراهم می سازد. تفکر و فلسفه عبور از افق هایی است که فرهنگ و سنت به منزله نهاییترین و یگانهترین امکانات آدمی مینمایاند و این عبور، امر بسیار دشواری است که عزمیت عظیمی را می طلبد. جامعه فلسفی ایران، در زمان ما، بیش از اندازه اسیر سنت و فرهنگ تاریخی خویش است و برای گذر و فراروی از این محدوده های تاریخی نیازمند عزمیّنی است که به نحوی اساسی فاقد آن است.
@gnoe_ir
Forwarded from سیدجواد میری مینق
Voice 001.m4a
39.1 MB
گفتگوی سید جواد میری با خبرگزاری تسنیم
پرسش بنیادین پیش روی جامعه ایرانی چیست؟
خواص و عوام در نگاه نخبگان سیاسی جامعه و نسبت آن با "اراده ملی" چیست؟
چه عواملی می توانند همبستگی اجتماعی در ایران آینده را تقویت کنند؟
نهاد سلطنت و نهاد دین در انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی و نسبت آن با اسلامیسم چگونه قابل فهم است؟
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
@seyedjavadmiri
پرسش بنیادین پیش روی جامعه ایرانی چیست؟
خواص و عوام در نگاه نخبگان سیاسی جامعه و نسبت آن با "اراده ملی" چیست؟
چه عواملی می توانند همبستگی اجتماعی در ایران آینده را تقویت کنند؟
نهاد سلطنت و نهاد دین در انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی و نسبت آن با اسلامیسم چگونه قابل فهم است؟
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
@seyedjavadmiri