جامعه ستیزی پنهان و آشکار در رویکردهای پلیسی!
ابتدا لازم است توضیحی برای روشن کردن مفهوم "جامعه ستیزی" و "رویکردهای پلیسی" ارائه گردد. در این گفتار جامعه ستیزی در واقع به اعمال هر گونه فشار و اقدام به ممانعت در برابر اقتضائات طبیعی حیات یک جامعه اطلاق می گردد. و مراد از رویکرد پلیسی هر گونه برخورد جرم انگارانه با نشانه های زنده ی حیات اجتماعی در بستر یک جامعه می باشد.
مع الاسف مصادیق پنهان و آشکار جامعه ستیزی در انواع و اقسام شیوه های مدیریتی و کنترلی در جامعه ی امروز ما قابل مشاهده و استنباط است، از خانواده و کلاس درس گرفته تا سازمان ها و ادارات و علی الخصوص محیط های اجتماعی و بطور مشخص معابر و خیابان ها. نمود دیگر این طرز برخورد سرکوبگرانه در رسانه ها و فضاهای مجازی نیز قابل شناسایی می باشد.
از تحریم روابط انسانی بگیر تا تحریم نوع انتخاب پوشش، تفریح، خرید و فروش و به طور کلی سبک زندگی.
تداوم سیاست های سرکوب و کنترل به شیوه ی برخوردهای آمرانه و پلیسی در دراز مدت روح یک جامعه را به تحلیل برده، و احتمال وقوع فروپاشی اجتماعی را به نسبت بسیار زیادی افزایش می دهد.
در نهایت به جای اینکه آغوش خانواده، نهادهای تربیتی، پلیس، دستگاه قضا و در مقیاس بالاتر حاکمیت، ملجا و ماوای زیست افراد انسانی در قالب هنجارها و عرف های مقبول قرار بگیرد نقش کلیدی و کاربردی آن ها صرفا به ابزار صادرکننده یک مشت احکام دست و پاگیر تنزل پیدا می کند و با بروز کوچک ترین علائم طبیعی در اجزای متکثر حیات یک جامعه، مشروعیت کل سیستم زیر سوال می رود.
ابتدا لازم است توضیحی برای روشن کردن مفهوم "جامعه ستیزی" و "رویکردهای پلیسی" ارائه گردد. در این گفتار جامعه ستیزی در واقع به اعمال هر گونه فشار و اقدام به ممانعت در برابر اقتضائات طبیعی حیات یک جامعه اطلاق می گردد. و مراد از رویکرد پلیسی هر گونه برخورد جرم انگارانه با نشانه های زنده ی حیات اجتماعی در بستر یک جامعه می باشد.
مع الاسف مصادیق پنهان و آشکار جامعه ستیزی در انواع و اقسام شیوه های مدیریتی و کنترلی در جامعه ی امروز ما قابل مشاهده و استنباط است، از خانواده و کلاس درس گرفته تا سازمان ها و ادارات و علی الخصوص محیط های اجتماعی و بطور مشخص معابر و خیابان ها. نمود دیگر این طرز برخورد سرکوبگرانه در رسانه ها و فضاهای مجازی نیز قابل شناسایی می باشد.
از تحریم روابط انسانی بگیر تا تحریم نوع انتخاب پوشش، تفریح، خرید و فروش و به طور کلی سبک زندگی.
تداوم سیاست های سرکوب و کنترل به شیوه ی برخوردهای آمرانه و پلیسی در دراز مدت روح یک جامعه را به تحلیل برده، و احتمال وقوع فروپاشی اجتماعی را به نسبت بسیار زیادی افزایش می دهد.
در نهایت به جای اینکه آغوش خانواده، نهادهای تربیتی، پلیس، دستگاه قضا و در مقیاس بالاتر حاکمیت، ملجا و ماوای زیست افراد انسانی در قالب هنجارها و عرف های مقبول قرار بگیرد نقش کلیدی و کاربردی آن ها صرفا به ابزار صادرکننده یک مشت احکام دست و پاگیر تنزل پیدا می کند و با بروز کوچک ترین علائم طبیعی در اجزای متکثر حیات یک جامعه، مشروعیت کل سیستم زیر سوال می رود.
خانه ای روی آب!
سال ها پیش دیالوگ پدر و پسری در "خانه ای روی آب" به نظرم بسیار درخشان آمد. پسر که پس از سالها آوارگی و بی خبری در غربت به قصد یافتن پدر به وطن بازگشته است (و تا جایی که به خاطر می آورم پدر را بی سامان تر و پریشان تر یافته است) در توضیح علت بازگشتش به پدر، یافتن ملجا و پناه، و تکیه کردن به پدر را دلیل رجعتش معرفی می کند؛ پدر در حالت بهت جمله ی درخشانی به زبان می راند: چه دنیای بدی هست، که من تکیه گاه کسی هستم!
جمله ی فوق را از عام ترین نظرگاه می توان در جهت هستی شناختی اش تفسیر کرد؛ و بی درنگ جمله ی فلسفی جیانی واتیمو را در توصیف جهان معاصر به یاد آورد:
"دوران ما، دوران انتولوژی های در هم شکسته، و در هم شکستگی های انتولوژیک است!".
در سطح جامعه شناختی هم، چنان که از نام فیلم به ذهن متبادر می شود خانه ای که روی آب است می تواند نشان از آشفتگی ها و ویرانه هایی داشته باشد که بر پهنه ای از توسعه نیافتگی بنا شده است، بر بساطی کش بساطش نیست...
از منظر روان شناختی نیز می توان مواجه شدن با فقدان را در مکانیسم میل ورزی در تحلیل این فیلم به خاطر آورد. هم چنین می توان همه ی ملاحظاتی که "به نام پدر" در تحلیل های روانکاوانه وجود دارد را پیرامون تحلیل این فیلم به کار بست.
سال ها پیش دیالوگ پدر و پسری در "خانه ای روی آب" به نظرم بسیار درخشان آمد. پسر که پس از سالها آوارگی و بی خبری در غربت به قصد یافتن پدر به وطن بازگشته است (و تا جایی که به خاطر می آورم پدر را بی سامان تر و پریشان تر یافته است) در توضیح علت بازگشتش به پدر، یافتن ملجا و پناه، و تکیه کردن به پدر را دلیل رجعتش معرفی می کند؛ پدر در حالت بهت جمله ی درخشانی به زبان می راند: چه دنیای بدی هست، که من تکیه گاه کسی هستم!
جمله ی فوق را از عام ترین نظرگاه می توان در جهت هستی شناختی اش تفسیر کرد؛ و بی درنگ جمله ی فلسفی جیانی واتیمو را در توصیف جهان معاصر به یاد آورد:
"دوران ما، دوران انتولوژی های در هم شکسته، و در هم شکستگی های انتولوژیک است!".
در سطح جامعه شناختی هم، چنان که از نام فیلم به ذهن متبادر می شود خانه ای که روی آب است می تواند نشان از آشفتگی ها و ویرانه هایی داشته باشد که بر پهنه ای از توسعه نیافتگی بنا شده است، بر بساطی کش بساطش نیست...
از منظر روان شناختی نیز می توان مواجه شدن با فقدان را در مکانیسم میل ورزی در تحلیل این فیلم به خاطر آورد. هم چنین می توان همه ی ملاحظاتی که "به نام پدر" در تحلیل های روانکاوانه وجود دارد را پیرامون تحلیل این فیلم به کار بست.
https://youngsociologists.com/%D9%86%D8%B3%D8%A8%D8%AA-%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85-
🔶🔸نسبت علوم انسانی با معرفتِ دینی و فلسفه؟!
در این مقاله کوتاه دکتر رحیم محمدی مواضع نسبتا روشن بینانه و صریحی در خصوص نسبت علوم انسانی با معرفت دینی و فلسفه ابراز داشته اند. اما بحث از این نسبت مجال مستوفی ای می طلبد تا حق مطلب تا حدودی ادا شود. در جایی دکتر محمدی می گوید خردِ علوم انسانی غیر از عقلِ دینی و عقلِ فلسفی است؛ که به نظر نمی رسد بتوان خواننده ی جدی را به صرف صدور چنین احکامی اقناع کرد. هر چند تلاش حرفه ای ایشان برای ترسیم(شتابزده) حدود و ثغور علوم انسانی، معرفت دینی و فلسفه شایسته تحسین است.
🔶🔸نسبت علوم انسانی با معرفتِ دینی و فلسفه؟!
در این مقاله کوتاه دکتر رحیم محمدی مواضع نسبتا روشن بینانه و صریحی در خصوص نسبت علوم انسانی با معرفت دینی و فلسفه ابراز داشته اند. اما بحث از این نسبت مجال مستوفی ای می طلبد تا حق مطلب تا حدودی ادا شود. در جایی دکتر محمدی می گوید خردِ علوم انسانی غیر از عقلِ دینی و عقلِ فلسفی است؛ که به نظر نمی رسد بتوان خواننده ی جدی را به صرف صدور چنین احکامی اقناع کرد. هر چند تلاش حرفه ای ایشان برای ترسیم(شتابزده) حدود و ثغور علوم انسانی، معرفت دینی و فلسفه شایسته تحسین است.
جامعه شناسان جوان
نسبت علوم انسانی با معرفتِ دینی و فلسفه - جامعه شناسان جوان
در نسبت علوم انسانی با معرفتِ دینی و فلسفه باید گفت که علوم انسانی به دنبال گسست تاریخی و معرفتی از دین و فلسفه تکوین یافت.
خوانش نیچه از دو منظر!
فعالیت ها و تلاش های نظری مراد فرهادپور و بیژن عبدالکریمی، به عنوان دو چهره ی حاضر در فلسفه و فرهنگ ایران امروز، از بسیاری جهات ارجمند و تحسین برانگیز است علی الخصوص که نقاط مشترکی در خلال دغدغه های این دو صاحب نظر ایرانی به چشم می آید.
شاید مهم ترین وجه اشتراک این دو متفکر، توجه همزمان و زایدالوصف ایشان به متفکر بزرگی چون نیچه می باشد که قهرا شباهت هایی را در بروندادهای اندیشه ورزانه ی ایشان موجب شده است علی رغم وجود وجوه افتراق در تعلق های ایشان به سنت های فکری گوناگون، بسیار مغتنم خواهد بود اگر خوانش های هر کدام از این دو فرزانه ی عزیزالقدر از نیچه طی برگزاری نشست های مشترک به بحث گذاشته شود و با توجه به طیف گسترده ای از علاقه مندان، هر چه بیشتر مورد واکاوی قرار گیرد.
فعالیت ها و تلاش های نظری مراد فرهادپور و بیژن عبدالکریمی، به عنوان دو چهره ی حاضر در فلسفه و فرهنگ ایران امروز، از بسیاری جهات ارجمند و تحسین برانگیز است علی الخصوص که نقاط مشترکی در خلال دغدغه های این دو صاحب نظر ایرانی به چشم می آید.
شاید مهم ترین وجه اشتراک این دو متفکر، توجه همزمان و زایدالوصف ایشان به متفکر بزرگی چون نیچه می باشد که قهرا شباهت هایی را در بروندادهای اندیشه ورزانه ی ایشان موجب شده است علی رغم وجود وجوه افتراق در تعلق های ایشان به سنت های فکری گوناگون، بسیار مغتنم خواهد بود اگر خوانش های هر کدام از این دو فرزانه ی عزیزالقدر از نیچه طی برگزاری نشست های مشترک به بحث گذاشته شود و با توجه به طیف گسترده ای از علاقه مندان، هر چه بیشتر مورد واکاوی قرار گیرد.
افسوس که بر گنج شما پرده شمائید!
مناسبت هایی که درون یک سنت تاریخی گرامی داشته می شوند ظرفیت های بسیاری می توانست داشته باشد جدای از صبغه ی اجتماعی این مناسبت ها و کارکردهای اجتماعی آن (از جمله نقش آن ها در بالا بردن همبستگی و انسجام اجتماعی)، این گونه مناسبت ها از جهات فردی نیز می توانست ایفاگر نقش سازنده تری باشد.
چه بسیار کسان که در شب قدر گرد هم می آیند و شبی را با لابه و مویه سحر می کنند ولی افسوس که چه بسیار اندک است بهره ای که از آن می برند و طرفی که از آن بر می بندند.
امروز دیگر سخن از کیفیت بسیار نازل منابر رسمی، سخنی گزافه و تکراری و از آن جهت حتی ملال آور می نماید.
از یک منظر می توان به دادخواهی از شخصیت های چون "علی" برخاست که چه بد از او دفاع می کنند.
از یک منظر می توان از حجابی سخن راند که به واسطه ی حکومتی کردن دین بر این مآثر تاریخی سایه افکنده و موجبات دین گریزی کثیری از مردمان را فراهم آورده است.
اما هنوز منظری دیگر هم مغفول می ماند و آن احباط اعمالی چون شب زنده داری های شب قدر است نه به معنیْ از میان رفتن ثواب این گونه عبادات بر اثرگناه، که از جهت پرده هایی که بر گوهر این گونه اعمال افکنده شده است
چه تلخ است گریستن بر علی و نشستن در سوگ او، و ریختن آب به آسیاب خصم علی. خصم علی جهل بود زیاده خواهی بود استحمار بود ... پس درست است که به قول مولانا در غزل معروف "ای قوم به حج رفته کجائید کجائید؟" کسانی هستند که علی رغم اینکه رنج سفر را به خویش هموار می کنند و همین را در جای خود می توان عین گنج تلقی نمود ولی چون گوهر آن بازنمی شناسند خود چون حجابی بر آن گنج عمل می کنند. و این بسیار جای دریغ دارد. علی الخصوص که از فرط شیوع دیگر حتی حساسیت عقلا را نیز بر نمی انگیزد. در یک چنین جهانی که شعله ی معنایی در آن نمی سوزد این چنین جفا در حق چنین امکانات معدودی که در دل سنت تاریخی ما نهفته است خسرانی ست سترگ. همین می شود که فی المثل در خانواده ای که همه "قدر" شناسند، تا این درجه از خشونت ها و ناسپاسی ها را شاهد هستیم. مع الاسف وقتی عملی از اصالت می افتد این جنس بدل و تقلبی است که بر صدر می نشیند و قدر می بیند.
مناسبت هایی که درون یک سنت تاریخی گرامی داشته می شوند ظرفیت های بسیاری می توانست داشته باشد جدای از صبغه ی اجتماعی این مناسبت ها و کارکردهای اجتماعی آن (از جمله نقش آن ها در بالا بردن همبستگی و انسجام اجتماعی)، این گونه مناسبت ها از جهات فردی نیز می توانست ایفاگر نقش سازنده تری باشد.
چه بسیار کسان که در شب قدر گرد هم می آیند و شبی را با لابه و مویه سحر می کنند ولی افسوس که چه بسیار اندک است بهره ای که از آن می برند و طرفی که از آن بر می بندند.
امروز دیگر سخن از کیفیت بسیار نازل منابر رسمی، سخنی گزافه و تکراری و از آن جهت حتی ملال آور می نماید.
از یک منظر می توان به دادخواهی از شخصیت های چون "علی" برخاست که چه بد از او دفاع می کنند.
از یک منظر می توان از حجابی سخن راند که به واسطه ی حکومتی کردن دین بر این مآثر تاریخی سایه افکنده و موجبات دین گریزی کثیری از مردمان را فراهم آورده است.
اما هنوز منظری دیگر هم مغفول می ماند و آن احباط اعمالی چون شب زنده داری های شب قدر است نه به معنیْ از میان رفتن ثواب این گونه عبادات بر اثرگناه، که از جهت پرده هایی که بر گوهر این گونه اعمال افکنده شده است
چه تلخ است گریستن بر علی و نشستن در سوگ او، و ریختن آب به آسیاب خصم علی. خصم علی جهل بود زیاده خواهی بود استحمار بود ... پس درست است که به قول مولانا در غزل معروف "ای قوم به حج رفته کجائید کجائید؟" کسانی هستند که علی رغم اینکه رنج سفر را به خویش هموار می کنند و همین را در جای خود می توان عین گنج تلقی نمود ولی چون گوهر آن بازنمی شناسند خود چون حجابی بر آن گنج عمل می کنند. و این بسیار جای دریغ دارد. علی الخصوص که از فرط شیوع دیگر حتی حساسیت عقلا را نیز بر نمی انگیزد. در یک چنین جهانی که شعله ی معنایی در آن نمی سوزد این چنین جفا در حق چنین امکانات معدودی که در دل سنت تاریخی ما نهفته است خسرانی ست سترگ. همین می شود که فی المثل در خانواده ای که همه "قدر" شناسند، تا این درجه از خشونت ها و ناسپاسی ها را شاهد هستیم. مع الاسف وقتی عملی از اصالت می افتد این جنس بدل و تقلبی است که بر صدر می نشیند و قدر می بیند.
4_354398345961151230.pdf
4.8 MB
◾️ زبان،خانهی وجود
▫️گفتگوی مارتین هایدگر با یک ژاپنی
▪️با مقدمه ی دکتر رضا داوری اردکانی
سالروز درگذشت مارتین_هایدگر، از به نام ترین فیلسوفان قرن بیستم ـ ۲۶ مه ۱۹۷۶
انسان معاصر «پیام» را نمی شنود...
▫️گفتگوی مارتین هایدگر با یک ژاپنی
▪️با مقدمه ی دکتر رضا داوری اردکانی
سالروز درگذشت مارتین_هایدگر، از به نام ترین فیلسوفان قرن بیستم ـ ۲۶ مه ۱۹۷۶
انسان معاصر «پیام» را نمی شنود...
20161211081229-10076-28(1).pdf
209.6 KB
تفکر و امر احاطه کننده
دکتر بیژن عبدالکریمی
دکتر بیژن عبدالکریمی
زندگی به شرط تفکر!
دکتر محمدحسن علایی (جامعه شناس)
امروز در کلان جامعه و در تمام سطوح، ناگزیر از فکر کردن هستیم، از خرده نظام خانواده بگیر تا سیستم های کلان سیاسی و اقتصادی... . شاید زمانی تفکر به منزله ی اشتغالات حرفه ای گروه قلیلی تلقی می شد که اصحاب فکر خوانده می شدند، اما امروز همه ی ما برای بهبود وضعیت ناگزیر از تفکر هستیم. پر واضح است هنوز کسانی هستند که می توانند به عنوان متفکرین جامعه، بار سنگین تری را به دوش بکشند و جامعه را در برابر هزینه های سنگین انحطاط اندیشه تذکار دهند و جهت گیری های کلی را یادآوری کنند، اما تک تک افراد جامعه ی ما و نقش های موجود در آن امروز با حقایق و مسائلی در زندگی خویش مواجه هستند که می بایست برای حل و فصل آنها بیاندیشند و صد البته از این نباید معنای ناممکن دعوت همگان به متفکر شدن مستفاد شود.
جان کلام این است که امروز ایفای نقش های مختلف اعم از پدر، همسر، کارفرما، حکمران، پلیس، معلم، عالم...جز با فکر کردن و مواجهه ی اصیل تر با مسائل ممکن نمی گردد. با این حد از تفکر دیگر نمی توان به مثابه کالایی لوکس و تزئینی و امری دلبخواهی برخورد کرد. هر چند با پیش چشم آوردن دشواری های آشکار و پنهان فقر و مسکنت و تنگی معیشت و انبوه موانع رویاروی خانوارهای دهک های پائین جامعه، ضروری می نمايد هر کس به قدر بضاعت به موانع این میزان از تفکر برای خواست تغییر در وضع زندگی خود و دیگران فائق آیند.
پناه جستن و انفعال ورزیدن در پشت هویت های مجعول موروثی و قومی و قبیله ای و پنهان شدن پشت نقاب های طبقاتی و تشریفاتی و دست آویز قرار دادن اقتدار القاب و عناوین، دیگر کار ساز نیست. فحش و کینه و لعن و نفرین و خودمعصوم پنداری و فرافکنی دیگر کار ساز نیست. در جامعه ی ما سرمایه ی اجتماعی به شدت افول کرده است، اینکه خودمان خودمان را تحویل بگیریم و دو سه نفر از خودی هایمان برای ما سوت و کف بکشند در درازمدت کاری از پیش نخواهد برد. همین انفعال و نشستن و انتظار کشیدن رفته رفته اوضاع را به مراتب وخیم تر می کند.
چه از سوی روشنفکران، چه از سوی کارگزاران ، چه از سوی دولت مردان و چه از سوی مردم، نداشتن دغدغه و تن سپردن به اقتضائات روزمرگی و مصرف زدگی، ناگهان ما را غافلگیر خواهد کرد، چنان چه فی المثل حتی با وقوع برخی حوادث طبیعی مشاهده و تکرار می شود. مبادا بیش از این تعلل در باب اندیشیدن و بی تفاوتی در برابر مسائل به جای چاره جویی و راه گشایی به یک باره دودمان همگان را به باد دهد و تار از پودمان بشکافد.
امروز عالمی عالم است که پرسش را سرکوب نکند. پدری پدر است که در به روزرسانی خود برای درک مسائل همت بگمارد... باشد که تا بیش از این دیر نشده است به بازیابی جای و جایگاه خود در افق دغدغه های دردمندانه ی این نوشتار بیاندیشیم و در ارتقا کیفیت نقش آفرینی های خویش و عزم خروج از خانه موهوم انفعال بشتابیم. زندگی ایران و ایرانی دیگر ناگزیر از معبر تفکر می گذرد.
دکتر محمدحسن علایی (جامعه شناس)
امروز در کلان جامعه و در تمام سطوح، ناگزیر از فکر کردن هستیم، از خرده نظام خانواده بگیر تا سیستم های کلان سیاسی و اقتصادی... . شاید زمانی تفکر به منزله ی اشتغالات حرفه ای گروه قلیلی تلقی می شد که اصحاب فکر خوانده می شدند، اما امروز همه ی ما برای بهبود وضعیت ناگزیر از تفکر هستیم. پر واضح است هنوز کسانی هستند که می توانند به عنوان متفکرین جامعه، بار سنگین تری را به دوش بکشند و جامعه را در برابر هزینه های سنگین انحطاط اندیشه تذکار دهند و جهت گیری های کلی را یادآوری کنند، اما تک تک افراد جامعه ی ما و نقش های موجود در آن امروز با حقایق و مسائلی در زندگی خویش مواجه هستند که می بایست برای حل و فصل آنها بیاندیشند و صد البته از این نباید معنای ناممکن دعوت همگان به متفکر شدن مستفاد شود.
جان کلام این است که امروز ایفای نقش های مختلف اعم از پدر، همسر، کارفرما، حکمران، پلیس، معلم، عالم...جز با فکر کردن و مواجهه ی اصیل تر با مسائل ممکن نمی گردد. با این حد از تفکر دیگر نمی توان به مثابه کالایی لوکس و تزئینی و امری دلبخواهی برخورد کرد. هر چند با پیش چشم آوردن دشواری های آشکار و پنهان فقر و مسکنت و تنگی معیشت و انبوه موانع رویاروی خانوارهای دهک های پائین جامعه، ضروری می نمايد هر کس به قدر بضاعت به موانع این میزان از تفکر برای خواست تغییر در وضع زندگی خود و دیگران فائق آیند.
پناه جستن و انفعال ورزیدن در پشت هویت های مجعول موروثی و قومی و قبیله ای و پنهان شدن پشت نقاب های طبقاتی و تشریفاتی و دست آویز قرار دادن اقتدار القاب و عناوین، دیگر کار ساز نیست. فحش و کینه و لعن و نفرین و خودمعصوم پنداری و فرافکنی دیگر کار ساز نیست. در جامعه ی ما سرمایه ی اجتماعی به شدت افول کرده است، اینکه خودمان خودمان را تحویل بگیریم و دو سه نفر از خودی هایمان برای ما سوت و کف بکشند در درازمدت کاری از پیش نخواهد برد. همین انفعال و نشستن و انتظار کشیدن رفته رفته اوضاع را به مراتب وخیم تر می کند.
چه از سوی روشنفکران، چه از سوی کارگزاران ، چه از سوی دولت مردان و چه از سوی مردم، نداشتن دغدغه و تن سپردن به اقتضائات روزمرگی و مصرف زدگی، ناگهان ما را غافلگیر خواهد کرد، چنان چه فی المثل حتی با وقوع برخی حوادث طبیعی مشاهده و تکرار می شود. مبادا بیش از این تعلل در باب اندیشیدن و بی تفاوتی در برابر مسائل به جای چاره جویی و راه گشایی به یک باره دودمان همگان را به باد دهد و تار از پودمان بشکافد.
امروز عالمی عالم است که پرسش را سرکوب نکند. پدری پدر است که در به روزرسانی خود برای درک مسائل همت بگمارد... باشد که تا بیش از این دیر نشده است به بازیابی جای و جایگاه خود در افق دغدغه های دردمندانه ی این نوشتار بیاندیشیم و در ارتقا کیفیت نقش آفرینی های خویش و عزم خروج از خانه موهوم انفعال بشتابیم. زندگی ایران و ایرانی دیگر ناگزیر از معبر تفکر می گذرد.
بی خانمانی!
"خدا هم جبروتی ندارد" عنوان نوشته ای هست که دکتر محمد جواد کاشی اخیرا در کانال تلگرامی خویش قرار داده است بخشی از نوشته ایشان در این قسمت عینا نقل قول می شود:
((جامعه وقتی سرپاست، مردم احساس اعتماد میکنند، احساس امنیت عمیق درونی. در یک جامعه سرپا، همه ذخائر و نمادهای اجتماعی و فرهنگی نیز زنده و شاداباند. حتی خداوند به شرط وجود یک جامعه سر پا، در موقعیت پر جلال و جبروت، هستی بخش است و مهرورز و نقطه اعتماد و اتکای هستی شناختی مردم.
در جامعه فروریخته اما، هیچ کس از درون خود را تحت هیچ فشاری نمییابد. از هر کس هر کاری ممکن است. میبینی آنها که لباس والایی و نخبگی پوشیدهاند، یکباره همانند اراذل و اوباش ظاهر میشوند و ای بسا، باید از نخبگان به کسانی پناه برد که به ناروا اراذل و اوباش خوانده شدهاند. در وضعیتهایی اینچنین، همه هم عاملاند و هم قربانی. امیال و منافع شخصی غلیان میکند و مثل آبی که به بنیاد ساختمانی نفوذ کرده همه چیز را در گذر زمان پوک و بی معنا میکند.
خدا هم در چنین وضعیتی جلال و جبروتی ندارد. لباس مندرسی بر تن دارد و مثل من و تو بیچاره است و در کوچه و بازار میچرخد.
در علوم سیاسی، چنین وضعیتی را فروریختن اقتدارات اجتماعی و سیاسی مینامند. جامعه فاقد اقتدار لازم شده است. در مرزهای خطرناک ظهور گرایشات و رفتارهای پیشاسیاسی است. پیمانهای مدنی اعتبار خود را از دست دادهاند، ارزشهای دینی نیز به اندازه کافی توانایی زنده نگاه داشتن وجدانهای فردی و اجتماعی را ندارند. هیچ کس در هیج کجا، به اعتبار موقعیتی که احراز کرده، خود را تحت فشار درونی نمییابد. تنها باید آرزو کرد افراد به طور شخصی، از وجدانهای بیدار بهرهمند باشند.
ظاهراً فریاد رسی که نیست. متولیان امور به نام دین به ویران سازی جامعه مشغولند و روشنفکران هم غافل. مردم خوب است که زود فراموش میکنند. بلایی به سرشان آمده، ترجیح میدهند خیلی به آن خیره نمانند. حیرت میکنند اما خیلی زود رو بر میگردانند و به زندگی متعارف خود میچسبند. مردم از حیث اجتماعی شباهت فراوانی به بی خانمانها دارند، اما چون وضعیتی همگانی است، آن را طبیعی میانگارند.))
برای تحلیل نوشته ی دکتر کاشی باید حساب چند مقوله را از هم جدا کرد
خدا؛ حکومت؛ روحانیت؛ روشنفکران و جامعه دانشگاهی؛ و نهایتا مردم. وقتی واحد تحلیل را "جامعه" قرار داده باشیم و پای خدا را هم وسط بکشیم، نوشتار ما نهایتا با همه ی فراز های درخشانش (علی الخصوص که از جانب یک دانشگاهی و متخصص در علم سیاست نگاشته شده است) در ارائه ی پیام خویش با مشکل مواجه می شود، یا شاید تا سطح حرف های کوچه بازاری تنزل یابد.
تکلیف خدا و جبروتش در یک جامعه عقب مانده از کاروان توسعه و سرگردان در یک جهان بالذات سکولار در قالب نوشتار مذکور، به نحو ناشیانه ای خیلی زود (یا شاید به لحاظ نظری اتفاقا خیلی دیر) تعیین می شود. اما با تحلیل کل متن این سخن پیام دارد، که در مجالی دیگر باید بدان پرداخت شود. دکتر کاشی نهایت نگرانی خویش را با این جمله ابراز داشته است چونان جنگجویی که نظاره گر فتح آخرین سنگرهای جبهه ی خودی توسط لشکر خصم است.
حرص رسیدن به پاسخ در برابر انبوه مسائل و مطالبه ی راه حل های فوری از یک اندیشه ورز صد البته نارواست و تنها از سوی توده ی عوام قابل توجیه است تذکار به دم دستی نبودن فهم هستی و دعوت به بازاندیشی روی واقع بودگی های هستی اجتماعی، خود می تواند از اهمیت بسزایی برخوردار باشد برخورداری از عقلانیت تاریخی به جای عقلانیت انتزاعی که پاسخ همه ی مسائل را در آستین دارد خود می تواند امتیاز یک رویکرد تلقی گردد اما آنچه به واقع متن دکتر کاشی و متون مشابه آن فاقد آن است حضور نه منجی گرایانه ی مواضع نظری خود گوینده، که به پیش چشم آوردن جایگاهی هست که قرار است به یک اندیشه ورز تشخص لازم را ببخشد تا انگیزه اش از نوشتن و پیام مستتر در آن را در اذهان مخاطبان جا بیاندازد. البته امروز هر کسی حق دارد که بی خانمانی خود را احساس بلکه بیان کند.
"خدا هم جبروتی ندارد" عنوان نوشته ای هست که دکتر محمد جواد کاشی اخیرا در کانال تلگرامی خویش قرار داده است بخشی از نوشته ایشان در این قسمت عینا نقل قول می شود:
((جامعه وقتی سرپاست، مردم احساس اعتماد میکنند، احساس امنیت عمیق درونی. در یک جامعه سرپا، همه ذخائر و نمادهای اجتماعی و فرهنگی نیز زنده و شاداباند. حتی خداوند به شرط وجود یک جامعه سر پا، در موقعیت پر جلال و جبروت، هستی بخش است و مهرورز و نقطه اعتماد و اتکای هستی شناختی مردم.
در جامعه فروریخته اما، هیچ کس از درون خود را تحت هیچ فشاری نمییابد. از هر کس هر کاری ممکن است. میبینی آنها که لباس والایی و نخبگی پوشیدهاند، یکباره همانند اراذل و اوباش ظاهر میشوند و ای بسا، باید از نخبگان به کسانی پناه برد که به ناروا اراذل و اوباش خوانده شدهاند. در وضعیتهایی اینچنین، همه هم عاملاند و هم قربانی. امیال و منافع شخصی غلیان میکند و مثل آبی که به بنیاد ساختمانی نفوذ کرده همه چیز را در گذر زمان پوک و بی معنا میکند.
خدا هم در چنین وضعیتی جلال و جبروتی ندارد. لباس مندرسی بر تن دارد و مثل من و تو بیچاره است و در کوچه و بازار میچرخد.
در علوم سیاسی، چنین وضعیتی را فروریختن اقتدارات اجتماعی و سیاسی مینامند. جامعه فاقد اقتدار لازم شده است. در مرزهای خطرناک ظهور گرایشات و رفتارهای پیشاسیاسی است. پیمانهای مدنی اعتبار خود را از دست دادهاند، ارزشهای دینی نیز به اندازه کافی توانایی زنده نگاه داشتن وجدانهای فردی و اجتماعی را ندارند. هیچ کس در هیج کجا، به اعتبار موقعیتی که احراز کرده، خود را تحت فشار درونی نمییابد. تنها باید آرزو کرد افراد به طور شخصی، از وجدانهای بیدار بهرهمند باشند.
ظاهراً فریاد رسی که نیست. متولیان امور به نام دین به ویران سازی جامعه مشغولند و روشنفکران هم غافل. مردم خوب است که زود فراموش میکنند. بلایی به سرشان آمده، ترجیح میدهند خیلی به آن خیره نمانند. حیرت میکنند اما خیلی زود رو بر میگردانند و به زندگی متعارف خود میچسبند. مردم از حیث اجتماعی شباهت فراوانی به بی خانمانها دارند، اما چون وضعیتی همگانی است، آن را طبیعی میانگارند.))
برای تحلیل نوشته ی دکتر کاشی باید حساب چند مقوله را از هم جدا کرد
خدا؛ حکومت؛ روحانیت؛ روشنفکران و جامعه دانشگاهی؛ و نهایتا مردم. وقتی واحد تحلیل را "جامعه" قرار داده باشیم و پای خدا را هم وسط بکشیم، نوشتار ما نهایتا با همه ی فراز های درخشانش (علی الخصوص که از جانب یک دانشگاهی و متخصص در علم سیاست نگاشته شده است) در ارائه ی پیام خویش با مشکل مواجه می شود، یا شاید تا سطح حرف های کوچه بازاری تنزل یابد.
تکلیف خدا و جبروتش در یک جامعه عقب مانده از کاروان توسعه و سرگردان در یک جهان بالذات سکولار در قالب نوشتار مذکور، به نحو ناشیانه ای خیلی زود (یا شاید به لحاظ نظری اتفاقا خیلی دیر) تعیین می شود. اما با تحلیل کل متن این سخن پیام دارد، که در مجالی دیگر باید بدان پرداخت شود. دکتر کاشی نهایت نگرانی خویش را با این جمله ابراز داشته است چونان جنگجویی که نظاره گر فتح آخرین سنگرهای جبهه ی خودی توسط لشکر خصم است.
حرص رسیدن به پاسخ در برابر انبوه مسائل و مطالبه ی راه حل های فوری از یک اندیشه ورز صد البته نارواست و تنها از سوی توده ی عوام قابل توجیه است تذکار به دم دستی نبودن فهم هستی و دعوت به بازاندیشی روی واقع بودگی های هستی اجتماعی، خود می تواند از اهمیت بسزایی برخوردار باشد برخورداری از عقلانیت تاریخی به جای عقلانیت انتزاعی که پاسخ همه ی مسائل را در آستین دارد خود می تواند امتیاز یک رویکرد تلقی گردد اما آنچه به واقع متن دکتر کاشی و متون مشابه آن فاقد آن است حضور نه منجی گرایانه ی مواضع نظری خود گوینده، که به پیش چشم آوردن جایگاهی هست که قرار است به یک اندیشه ورز تشخص لازم را ببخشد تا انگیزه اش از نوشتن و پیام مستتر در آن را در اذهان مخاطبان جا بیاندازد. البته امروز هر کسی حق دارد که بی خانمانی خود را احساس بلکه بیان کند.
Forwarded from گفتمان
🔹از حدود دو یا چهار قرن پیش که در غرب جهان مدرنی شکل گرفت، عالم جدیدی شکل پیدا کرد. وقتی که گفته میشود عالم جدیدی شکل پیدا کرد، اگر تصور شود که مراد از #عالم_جدید ظهور پارهای از ابزارهاست بسیار سادهاندیشانه خواهد بود، مثلاً چنین تصور شود که پیش از این با الاغ سفر میشد و اکنون با کشتی. وقتی از عالم جدید صحبت میشود بسیار کودکانه است اگر چنین اندیشید که عدهای آب بر روی آتش گذاشتند و تبخیر شد و از طریق بخار، چرخدندههایی به حرکت در آمد. البته در دنیای جدید قدرت ابزارسازی بشر بهشدت تغییر یافت، اما عالم جدید صرفاً به این معنا نیست که ابزاری به ابزارهای عالم یا آلاتی به آلات گذشته اضافه شد. خیر، ظهور عالم جدید به این معناست که کتاب تاریخ بشر ورق خورد. فصلی به پایان رسید و فصل جدیدی آغاز شد. در این فصل جدید درست است که ابزارها تغییر کردند، اما مهمتر از آن ابزارها، زیستجهان بشر، افق تاریخی بشر، فهم بشر از جهان و خودش، فهم بشر از نسبت خودش با جهان، فهم بشر از نسبت خودش با دیگری، معنا و مفهوم علم، حقیقت، انسان، حق، زن، غریزه و به عبارتی معنا و مفهوم همه چیز دگرگون شد.
🔸کشورهایی که در آنها #مدرنیته متحقق نشده بود، ابتدا بهواسطۀ استعمار و سپس بهواسطۀ روند جهانیشدن مدرنیته، با آن مواجه شدند و در واقع با بحران مواجه شدند و روز به روز دنیای مدرن بسط پیدا کرد و در عوض برج و باروهای ستبر حیات سنتی در جوامع سنتی (مثل ایران) فرو پاشید و ویران شد. دیگر در جهان جدید با مفاهیمی که از عالم گذشته به ارث رسیده بود نمیشد زندگی کرد.
🔹ما دچار #بحران شدهایم و تقریباً بیش از 2 قرن است که متفکران ما خواهان پاسخگویی به این بحراناند. از سید جمالالدین اسدآبادی گرفته تا اقبال لاهوری، شریعتی، سروش، داوری و مطهری؛ و این فقط در جامعۀ ماست، این روزها ارکن جابری، حامد ابوزید و... نیز میخواهند به نحوی به این بحران پاسخ دهند.
🔸اینکه در جهان کنونی چگونه میتوان به یک نظام معرفتی دست پیدا کرد که هم به سکولاریسم، نهیلیسم و بیمعنایی عالم جدید منتهی نشود، و هم بتواند از ارزشها و جهانبینی سنتی دفاع کند، پرسش بسیار ژرفی است.
#بیژن_عبدالکریمی
#عالم_جدید
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
#تابستان95
@gnoe_ir
🔸کشورهایی که در آنها #مدرنیته متحقق نشده بود، ابتدا بهواسطۀ استعمار و سپس بهواسطۀ روند جهانیشدن مدرنیته، با آن مواجه شدند و در واقع با بحران مواجه شدند و روز به روز دنیای مدرن بسط پیدا کرد و در عوض برج و باروهای ستبر حیات سنتی در جوامع سنتی (مثل ایران) فرو پاشید و ویران شد. دیگر در جهان جدید با مفاهیمی که از عالم گذشته به ارث رسیده بود نمیشد زندگی کرد.
🔹ما دچار #بحران شدهایم و تقریباً بیش از 2 قرن است که متفکران ما خواهان پاسخگویی به این بحراناند. از سید جمالالدین اسدآبادی گرفته تا اقبال لاهوری، شریعتی، سروش، داوری و مطهری؛ و این فقط در جامعۀ ماست، این روزها ارکن جابری، حامد ابوزید و... نیز میخواهند به نحوی به این بحران پاسخ دهند.
🔸اینکه در جهان کنونی چگونه میتوان به یک نظام معرفتی دست پیدا کرد که هم به سکولاریسم، نهیلیسم و بیمعنایی عالم جدید منتهی نشود، و هم بتواند از ارزشها و جهانبینی سنتی دفاع کند، پرسش بسیار ژرفی است.
#بیژن_عبدالکریمی
#عالم_جدید
#گفتمان_نخبگان_علوم_انسانی
#تابستان95
@gnoe_ir
Forwarded from ادبیات در وضعیت پستمدرن (سوفیا صالحپور)
اگر همانطور که اغلب حکومتهای جهان سوم میگویند این فرهنگ [مدرنیسم] واقعا منحصر به غرب است و بنابراین ربطی به جهان سوم ندارد، چرا این حکومتها نیازمندند این همه توان را صرف سرکوب آن کنند؟ آنچه آنان به بیگانگان نسبت میدهند و به عنوان «فساد غرب» ممنوع میسازند در واقع توانها و آرزوها وروح انتقادی مردم خودشان است. هنگامی که سخنگویان و مبلغان حکومتی اعلام میکنند که کشورشان از این نفوذ بیگانه پاک است، در واقع منظورشان این است که مدت زمانی است موفق شدهاند قید و بندی سیاسی و معنوی بر دست و پای مردمشان ببندند. هنگامی که قید و بند پاره شود یا وضعی انفجاری پیش آید، روح مدرنیستی یکی از نخستین چیزهایی است که آشکار میشود: این روح نشانهی بازگشت سرکوبشدگان است. همین روح غنایی و کنایی، انتقادی و متعهد، خیالی و واقعی است که ادبیات آمریکای لاتین را به هیجانانگیزترین ادبیات جهان امروز بدل کرده است - اگرچه همین روح است که نویسندگان آمریکای لاتین را وامیدارد تا از سانسورچیان و پلیس سیاسی کشورهایشان بگریزند و در تبعید بنویسند.
#تجربهی_مدرنیته
#مارشال_برمن
#مراد_فرهادپور
@postmodernliterature
#تجربهی_مدرنیته
#مارشال_برمن
#مراد_فرهادپور
@postmodernliterature
Forwarded from علوم اجتماعی،مسائل روز
🔴«ای کاش در این کشور متولد نشده بودم»
✍🏼محمدمهدی اردبیلی
اگر انسان را محصول و معلول شرایط و عواملی بدانیم که او را برساختهاند، چه این شرایط به محیط زیست او بازگرداند (اعم از شرایط سیاسی و اجتماعی)، چه به عوامل فیزیکی پیش از تولد او (عوامل ژنتیکی و فطری)، در هر حال، فرد، در مقام یک اتحاد موقت، فینفسه، چیزی از آن خود ندارد و برساخته است. من، به این دلیل «من»، یعنی همین فرد خاص، هستم که در این مکان و زمان خاص و تحت این شرایط مشخص، تولد یافته و زیست میکنم. اگر «من» در مکانی دیگر یا زمانی دیگر میزیستم، محصول و معلول شرایط دیگری بودم و در نتیجه، دیگر «من» نبودم و «دیگری» بودم.
این جمله را بارها شنیدهایم که «ایکاش من در فلان کشور به دنیا آمده بودم». بیان چنین عباراتی، صرفاً ناشی از نوعی جهل فلسفی نسبت به ماهیت خود من است. من به واسطۀ عدم شناخت خود و شرایط برسازندهام، برای فرار از مواجهه با شرایط و ریشههای هویتیام، به نوعی ارضای خیالی و موهوم پناه میبرم، و «من»ای را تصور میکنم که مثلا در فلان خانواده مرفه یا بهمان کشور پیشرفته به دنیا آمده است، و لابد خود را بدبخت مییابم و "تف و لعنتی" هم حوالۀ "این سرنوشت" میکنم. این مقایسه اساساً غلط است. یک دلیل آن، اینکه «من» اگر در اینجا متولد نشده بودم، دیگر «من» نبودم، بلکه «دیگری» بودم. دیگریای که از قضا همین الان مشغول زیستن در آنجاست. او جهان را از منظر خودش میبیند و واجد «من»ای از آنِ خویش است. هر شکلی از مقایسۀ من با دیگری، باید این حقیقت بدیهی را مدنظر قرار دهد که دیگری از آن رو زندگی دیگری دارد که برای من، دیگری است. اگر من جای دیگری بودم، دیگر من نبودم، بلکه دیگری بودم، چنانکه اکنون دیگری در حال زیستن به جای خودش است.
افراد با این مقایسهی موهوم، عملاً به جای شناختِ انتقادیِ خود و وضعیتشان، و نیز تلاش برای تغییر خلاقانه و درونزای خود و جامعهشان، به واسطهی تصورات منفعلانه و موهومی مانند «جبر جغرافیایی»، از مواجهه با اصل مسئله میگریزند و هرچند به خوبی غُر میزنند اما تغییری در خود وضعیت ایجاد نمیکنند. این "جبر جغرافیایی" عمدتاً غیرتاریخی، متصلب و دسترسناپذیر تصور میشود، و درست به همین اعتبار، سوژه را در مقام عنصری مداخلهگر، فعال و تعیینکننده کنار میگذارد. تاریخ خیالی در این سیاق صرفاً روایتی رُمانتیک است از همان قسم تخیلاتی که به عناوین مختلف در قالبهای رنگارنگ خلقیاتنویسی و خاطرهگویی ایرانیان به چشم میخورد و هر دم این گمان را متورمتر میکند که هرآنچه نکبت و نخوت و انحطاط است در این سرزمین نفرینشده باریده است (جالب اینجاست که کل این انحطاطباوریِ وطنستیزانه، نقابی تصنعی از نوعی ذات تاریخیِ ساختگیِ آرمانی به چهره میزند و خود را پشت ویترینی از ناسیونالیسم پنهان میکند).
مسئله اینجاست که باید در عینِ تاکید بر ماهیت برساختهی سوژه، از دچار شدن به نوعی جبرگرایی شرورانه و امتناعباور اجتناب کرد. تاریخ دقیقاً باید در تیررس سوژه باشد. هر شکلی از تاریخی کردن، عملاً باید شکلی از به چنگ آوردن تاریخ باشد نه عکس آن. سوژه باید بتواند همواره خود را در مقام عاملی ببیند که هرچند خود محصول تاریخ است، اما در پیشبردِ مسیر تاریخ، اگر نه تماماً، بلکه به سهمِ خود، تعیینکننده است. تصور جغرافیایی نفرینشده در ناکجاآبادِ تاریخ، تصور موجودیتی اثیری و هیولایی است که جز گریز از آن چارهای در میان نیست. جبرِ جغرافیایی نام دیگر فریب بزرگی است که استعمارگران و استبدادطلبان همدستانه بدان دامن زدهاند. هیچ جغرافیایی تماماً و جبراً در تاریخِ استبداد فرونغلتیده است. سوژه باید بتواند خود را در این جغرافیا، موقعیتیابی کند و در برابر عواملِ تمدیدِ این جبر، شجاعانه و جسورانه بایستد، نه اینکه به اعتبارِ تصور رُمانتیک از تاریخ-جغرافیا، مقدمات تمدید آن چیزی را فراهم کند که ظاهراً علیهاش وراجی میکند.
افزایش خیرهکنندۀ آمار مهاجرت از ایران را نیز میتوان در پرتو همین رویکرد ارزیابی کرد. افراد دچار این تصورند که میتوانند با تغییر زیستگاه، از بهاصطلاح "جبر جغرافیاییِ"خود بگریزند و به جای «دیگرانی» زندگی کنند که لابد جبراً خوشبختاند. اما آنها فراموش میکنند که در این انتقالِ مکانی باید «منِ» خودشان را، یعنی کل عناصر فرهنگی، فیزیکی و اجتماعیِ برسازندۀ هویتشان را ، همچون صلیبی ناگسستنی، بر دوش خودشان حمل کنند. ایرانیانِ مهاجر (یا ژانر حتی عظیمترِ "ایرانیانِ درفکر مهاجرت" که به واسطهی شکاف دولت/ملت و ریزش سرمایه اجتماعی، روزبهروز برتعدادشان افزوده میشود) هرجای دنیا هم که باشند،باز در ایراناند. اگر جبری هم در کار باشد،همین است. فرد نباید فراموش کند که خودش (خود نه در معنای فردِ تنهای منتزع،بلکه درمعنای کل عناصر برسازندۀ هویت) دقیقاً همان وضعیتی است که از آن میگریزد.
👉 @SOCIAL_SCIENCE
✍🏼محمدمهدی اردبیلی
اگر انسان را محصول و معلول شرایط و عواملی بدانیم که او را برساختهاند، چه این شرایط به محیط زیست او بازگرداند (اعم از شرایط سیاسی و اجتماعی)، چه به عوامل فیزیکی پیش از تولد او (عوامل ژنتیکی و فطری)، در هر حال، فرد، در مقام یک اتحاد موقت، فینفسه، چیزی از آن خود ندارد و برساخته است. من، به این دلیل «من»، یعنی همین فرد خاص، هستم که در این مکان و زمان خاص و تحت این شرایط مشخص، تولد یافته و زیست میکنم. اگر «من» در مکانی دیگر یا زمانی دیگر میزیستم، محصول و معلول شرایط دیگری بودم و در نتیجه، دیگر «من» نبودم و «دیگری» بودم.
این جمله را بارها شنیدهایم که «ایکاش من در فلان کشور به دنیا آمده بودم». بیان چنین عباراتی، صرفاً ناشی از نوعی جهل فلسفی نسبت به ماهیت خود من است. من به واسطۀ عدم شناخت خود و شرایط برسازندهام، برای فرار از مواجهه با شرایط و ریشههای هویتیام، به نوعی ارضای خیالی و موهوم پناه میبرم، و «من»ای را تصور میکنم که مثلا در فلان خانواده مرفه یا بهمان کشور پیشرفته به دنیا آمده است، و لابد خود را بدبخت مییابم و "تف و لعنتی" هم حوالۀ "این سرنوشت" میکنم. این مقایسه اساساً غلط است. یک دلیل آن، اینکه «من» اگر در اینجا متولد نشده بودم، دیگر «من» نبودم، بلکه «دیگری» بودم. دیگریای که از قضا همین الان مشغول زیستن در آنجاست. او جهان را از منظر خودش میبیند و واجد «من»ای از آنِ خویش است. هر شکلی از مقایسۀ من با دیگری، باید این حقیقت بدیهی را مدنظر قرار دهد که دیگری از آن رو زندگی دیگری دارد که برای من، دیگری است. اگر من جای دیگری بودم، دیگر من نبودم، بلکه دیگری بودم، چنانکه اکنون دیگری در حال زیستن به جای خودش است.
افراد با این مقایسهی موهوم، عملاً به جای شناختِ انتقادیِ خود و وضعیتشان، و نیز تلاش برای تغییر خلاقانه و درونزای خود و جامعهشان، به واسطهی تصورات منفعلانه و موهومی مانند «جبر جغرافیایی»، از مواجهه با اصل مسئله میگریزند و هرچند به خوبی غُر میزنند اما تغییری در خود وضعیت ایجاد نمیکنند. این "جبر جغرافیایی" عمدتاً غیرتاریخی، متصلب و دسترسناپذیر تصور میشود، و درست به همین اعتبار، سوژه را در مقام عنصری مداخلهگر، فعال و تعیینکننده کنار میگذارد. تاریخ خیالی در این سیاق صرفاً روایتی رُمانتیک است از همان قسم تخیلاتی که به عناوین مختلف در قالبهای رنگارنگ خلقیاتنویسی و خاطرهگویی ایرانیان به چشم میخورد و هر دم این گمان را متورمتر میکند که هرآنچه نکبت و نخوت و انحطاط است در این سرزمین نفرینشده باریده است (جالب اینجاست که کل این انحطاطباوریِ وطنستیزانه، نقابی تصنعی از نوعی ذات تاریخیِ ساختگیِ آرمانی به چهره میزند و خود را پشت ویترینی از ناسیونالیسم پنهان میکند).
مسئله اینجاست که باید در عینِ تاکید بر ماهیت برساختهی سوژه، از دچار شدن به نوعی جبرگرایی شرورانه و امتناعباور اجتناب کرد. تاریخ دقیقاً باید در تیررس سوژه باشد. هر شکلی از تاریخی کردن، عملاً باید شکلی از به چنگ آوردن تاریخ باشد نه عکس آن. سوژه باید بتواند همواره خود را در مقام عاملی ببیند که هرچند خود محصول تاریخ است، اما در پیشبردِ مسیر تاریخ، اگر نه تماماً، بلکه به سهمِ خود، تعیینکننده است. تصور جغرافیایی نفرینشده در ناکجاآبادِ تاریخ، تصور موجودیتی اثیری و هیولایی است که جز گریز از آن چارهای در میان نیست. جبرِ جغرافیایی نام دیگر فریب بزرگی است که استعمارگران و استبدادطلبان همدستانه بدان دامن زدهاند. هیچ جغرافیایی تماماً و جبراً در تاریخِ استبداد فرونغلتیده است. سوژه باید بتواند خود را در این جغرافیا، موقعیتیابی کند و در برابر عواملِ تمدیدِ این جبر، شجاعانه و جسورانه بایستد، نه اینکه به اعتبارِ تصور رُمانتیک از تاریخ-جغرافیا، مقدمات تمدید آن چیزی را فراهم کند که ظاهراً علیهاش وراجی میکند.
افزایش خیرهکنندۀ آمار مهاجرت از ایران را نیز میتوان در پرتو همین رویکرد ارزیابی کرد. افراد دچار این تصورند که میتوانند با تغییر زیستگاه، از بهاصطلاح "جبر جغرافیاییِ"خود بگریزند و به جای «دیگرانی» زندگی کنند که لابد جبراً خوشبختاند. اما آنها فراموش میکنند که در این انتقالِ مکانی باید «منِ» خودشان را، یعنی کل عناصر فرهنگی، فیزیکی و اجتماعیِ برسازندۀ هویتشان را ، همچون صلیبی ناگسستنی، بر دوش خودشان حمل کنند. ایرانیانِ مهاجر (یا ژانر حتی عظیمترِ "ایرانیانِ درفکر مهاجرت" که به واسطهی شکاف دولت/ملت و ریزش سرمایه اجتماعی، روزبهروز برتعدادشان افزوده میشود) هرجای دنیا هم که باشند،باز در ایراناند. اگر جبری هم در کار باشد،همین است. فرد نباید فراموش کند که خودش (خود نه در معنای فردِ تنهای منتزع،بلکه درمعنای کل عناصر برسازندۀ هویت) دقیقاً همان وضعیتی است که از آن میگریزد.
👉 @SOCIAL_SCIENCE
دشواری های ایرانی بودن!
سخن سرائی در باب مطلق "ایرانی بودن" چندان هم بی خطر نیست؛ و هر آینه گوینده را با خطر سقوط به ورطه ی احساسات کور ملی گرایانه و وطن پرستانه روبرو می کند. برای پرهیز از درغلتیدن به ابتذال روایت سازی رومانتیک از ایرانیت، می توان خود را به برخورداری از امکانات و مواهب وجه نظری تاریخی و رویکردی پدیدارشناختی مجهز ساخت.
ایرانی از طرفی قهرا پایی در سنت تاریخی خود دارد و پایی لرزان در تجربه ایی به غایت هراس آور اما لاجرم وسوسه انگیز به نام مدرنیته. همو روزگاران درازی به اسم و رسم آبا و اجدادی خویش نامی در نام ها داشته و خانه ای مستحکم از برای زیستن به نام و کنیه خویش. همین امروز هم هر جایی بر روی این کره ی خاکی که بیاستد او را ایرانی صدا خواهند کرد. اما به ناگاه مغاکی زیر پای او دهان باز کرده است و او را به جهانی ناشناخته پرتاب کرده است بیگانه ای در درون، او را با خویش بیگانه ساخته است تو گویی که زبان غیر را نیاموخته، زبان هم سخنی با خویش را درباخته است. اما به صرافت طبع دریافته است که گریزی از این دوپاره گی و از این وضعیت خط خورده که او را در دو سو به دو نیم انداخته، ندارد. او سراسیمه و حیران به هر سو می نگرد...هم چنان که در زمان پیش تر می رود بیش تر با خویش احساس بیگانگی می کند اما هم چنان با بیگانه ی درون کمتر احساس خویشی دارد. پندار که او را به چنین حال وخیمی مجاب کرده باشند اختیاری در خود نمی بیند تصویر محوی از گذشته و خیال مبهمی از آینده، او را دچار کرده است دچار کابوسی که قدرت فریاد را از او ستانده است....
اگر نخواهیم به مصادیق و ابعاد گوناگون این دچار شدگی بپردازیم عجالتا باید به همین عبارت مجمل بسنده کنیم: امروز ایرانی بودن دشوار است چه بسا به همان اندازه دشوار که بودن ایرانی...
سخن سرائی در باب مطلق "ایرانی بودن" چندان هم بی خطر نیست؛ و هر آینه گوینده را با خطر سقوط به ورطه ی احساسات کور ملی گرایانه و وطن پرستانه روبرو می کند. برای پرهیز از درغلتیدن به ابتذال روایت سازی رومانتیک از ایرانیت، می توان خود را به برخورداری از امکانات و مواهب وجه نظری تاریخی و رویکردی پدیدارشناختی مجهز ساخت.
ایرانی از طرفی قهرا پایی در سنت تاریخی خود دارد و پایی لرزان در تجربه ایی به غایت هراس آور اما لاجرم وسوسه انگیز به نام مدرنیته. همو روزگاران درازی به اسم و رسم آبا و اجدادی خویش نامی در نام ها داشته و خانه ای مستحکم از برای زیستن به نام و کنیه خویش. همین امروز هم هر جایی بر روی این کره ی خاکی که بیاستد او را ایرانی صدا خواهند کرد. اما به ناگاه مغاکی زیر پای او دهان باز کرده است و او را به جهانی ناشناخته پرتاب کرده است بیگانه ای در درون، او را با خویش بیگانه ساخته است تو گویی که زبان غیر را نیاموخته، زبان هم سخنی با خویش را درباخته است. اما به صرافت طبع دریافته است که گریزی از این دوپاره گی و از این وضعیت خط خورده که او را در دو سو به دو نیم انداخته، ندارد. او سراسیمه و حیران به هر سو می نگرد...هم چنان که در زمان پیش تر می رود بیش تر با خویش احساس بیگانگی می کند اما هم چنان با بیگانه ی درون کمتر احساس خویشی دارد. پندار که او را به چنین حال وخیمی مجاب کرده باشند اختیاری در خود نمی بیند تصویر محوی از گذشته و خیال مبهمی از آینده، او را دچار کرده است دچار کابوسی که قدرت فریاد را از او ستانده است....
اگر نخواهیم به مصادیق و ابعاد گوناگون این دچار شدگی بپردازیم عجالتا باید به همین عبارت مجمل بسنده کنیم: امروز ایرانی بودن دشوار است چه بسا به همان اندازه دشوار که بودن ایرانی...
جناب ملکیان: حافظ به جای مدح، می رفت بیل می زد!
بت نمی سازیم و باب انتقاد باید باز باشد حتی اگر طرف حافظ باشد. این یک.
ثانیا مدح ناروا، ناپسند است حتی اگر حافظ مرتکب آن شود.
ثالثا نیت جناب ملکیان خیر است و قصد دارد یک خصیصه مذموم را ذم کند.
اما
اگر اندک بهره ای از عقلانیت تاریخی داشته باشیم باید هر واقعه و گزاره ای را داخل در کلیت متن و با توجه به همه شرایط تاریخی آن مورد واکاوی قرار داد.
فکت های تاریخی از زندگانی حافظ و شرایط حاکم بر آن حتی در پیش چشم متخصصین حاذق و حافظ پژوهان خبره، بسیار نادر و محدود است و امکان داوری جزمی را سلب می کند.
اینکه حافظ اگر حق جو بود می رفت کشاورزی اش را می کرد هر وقت هم خواست شعرش را می گفت حتی اگر در مورد "علیرضا قزوه" هم گفته شود مضحک است زندگی شاعرانه را با محک عقلانیت انتزاعی نمی توان سنجید. نزدیک شدن به زمینه و زمانه ی شاعر حتی اگر روشمند و اصولی باشد بدون درک درستی از مقام شاعری ره به ترکستان هم نخواهد برد. خاصه که او نه شاعری از انبوه شاعران فی المثل پست مدرن باشد بل حافظی باشد که در یگانه بودنش تشکیک بی محابا، بی مبالاتی محض است و بس!
در کمال حیرت، آنچه از سخنان جناب ملکیان که با عنوان "حافظ و تملق گوئی های او" در کانال ایشان موجود است، بر می آید این است که بهتر بود به جای حافظی که مدح گفته، اصلا در تاریخ فرهنگی ما، یک کشاورز ساده وجود داشت. این را کسی می گوید که به جانبداری از فرهنگ و معنویت و اخلاق شهره است! و اگر نه حرجی وارد نیست به عوامی که از بیخ کلهم اجمعین شعرای ایران را به قصد ذم مدح بارخاطر ایرانیان بداند و شوربختانه مصداق آن ضرب المثل شود که "به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش کشید".
افول روحیه ی اصیل انتقادی کار را به جایی کشانده است که برای ذم تملق قدرت آن هم با برداشتی امروزین از آن چوب حراج به مآثر و مفاخر گران سنگ تاریخ و فرهنگ خویش می زنیم و شگفتا که این را شجاعت خویش می پنداریم! همه ی لرزش دست و دلم هماره آن بوده است که عاقبت مجاهده وسواس گونه در ترسیم ماتریکس اخلاق و دقت زاید الوصف در برشمردن مولفه های آن، خود به بی اخلاقی فاحشی بیانجامد چنان که دمیدن در شیپور از طرف گشاد آن یا بر باد دادن ظرفیت معنوی حافظ به بهای ناچیز به پا داشتن برج معنویتی پا در هوا.
من اگر بگویم حتی استاد شفیعی کدکنی با آن سابقه در ادبیات و شعر، اگر لحن جناب ملکیان را در سخن گفتن از حافظ بخود می گرفت با همه ی شانی که به ایشان در قضاوت شاعران قائلم اصلا و ابدا برایم قابل قبول نبود. بحث شخصیت پرستی نیست کسی نمی گوید حافظ را نقد نکنیم حافظ مورد ستایش گوته و نیچه بوده است نیازی به مدح امثال من ندارد ولی جناب ملکیان که می گوید حافظ می رفت بیل می زد، گویی که زبانم لال این استاد معنویت اصلا مراتب شناس و منزلت شناس نیست. نفس بیل زدن مطرح نیست علی(ع) با آن عظمتش چاه می کند ولی ما باید در بیان مقصود رعایت کنیم.
جناب ملکیان بزرگ است حق بر گردن خیلی ها دارد ولی به گواه تاریخ از معاصرین کسی به گرد پای حافظ نمی رسد بهتر است هنگام سخن سرائی ملتفت به این معنی سخن بگوییم و لحنی به خود نگیریم که گویی حافظ بودن حافظ را و فاصله خود با او را فراموش کرده ایم. و اگر نه بزرگتر از حافظ هم که باشد حق نقدش محفوظ است حتی برای کوچک تر از منی. هر چند من در شعر بزرگتر از حافظ نمی شناسم.
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت ها بود
بت نمی سازیم و باب انتقاد باید باز باشد حتی اگر طرف حافظ باشد. این یک.
ثانیا مدح ناروا، ناپسند است حتی اگر حافظ مرتکب آن شود.
ثالثا نیت جناب ملکیان خیر است و قصد دارد یک خصیصه مذموم را ذم کند.
اما
اگر اندک بهره ای از عقلانیت تاریخی داشته باشیم باید هر واقعه و گزاره ای را داخل در کلیت متن و با توجه به همه شرایط تاریخی آن مورد واکاوی قرار داد.
فکت های تاریخی از زندگانی حافظ و شرایط حاکم بر آن حتی در پیش چشم متخصصین حاذق و حافظ پژوهان خبره، بسیار نادر و محدود است و امکان داوری جزمی را سلب می کند.
اینکه حافظ اگر حق جو بود می رفت کشاورزی اش را می کرد هر وقت هم خواست شعرش را می گفت حتی اگر در مورد "علیرضا قزوه" هم گفته شود مضحک است زندگی شاعرانه را با محک عقلانیت انتزاعی نمی توان سنجید. نزدیک شدن به زمینه و زمانه ی شاعر حتی اگر روشمند و اصولی باشد بدون درک درستی از مقام شاعری ره به ترکستان هم نخواهد برد. خاصه که او نه شاعری از انبوه شاعران فی المثل پست مدرن باشد بل حافظی باشد که در یگانه بودنش تشکیک بی محابا، بی مبالاتی محض است و بس!
در کمال حیرت، آنچه از سخنان جناب ملکیان که با عنوان "حافظ و تملق گوئی های او" در کانال ایشان موجود است، بر می آید این است که بهتر بود به جای حافظی که مدح گفته، اصلا در تاریخ فرهنگی ما، یک کشاورز ساده وجود داشت. این را کسی می گوید که به جانبداری از فرهنگ و معنویت و اخلاق شهره است! و اگر نه حرجی وارد نیست به عوامی که از بیخ کلهم اجمعین شعرای ایران را به قصد ذم مدح بارخاطر ایرانیان بداند و شوربختانه مصداق آن ضرب المثل شود که "به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش کشید".
افول روحیه ی اصیل انتقادی کار را به جایی کشانده است که برای ذم تملق قدرت آن هم با برداشتی امروزین از آن چوب حراج به مآثر و مفاخر گران سنگ تاریخ و فرهنگ خویش می زنیم و شگفتا که این را شجاعت خویش می پنداریم! همه ی لرزش دست و دلم هماره آن بوده است که عاقبت مجاهده وسواس گونه در ترسیم ماتریکس اخلاق و دقت زاید الوصف در برشمردن مولفه های آن، خود به بی اخلاقی فاحشی بیانجامد چنان که دمیدن در شیپور از طرف گشاد آن یا بر باد دادن ظرفیت معنوی حافظ به بهای ناچیز به پا داشتن برج معنویتی پا در هوا.
من اگر بگویم حتی استاد شفیعی کدکنی با آن سابقه در ادبیات و شعر، اگر لحن جناب ملکیان را در سخن گفتن از حافظ بخود می گرفت با همه ی شانی که به ایشان در قضاوت شاعران قائلم اصلا و ابدا برایم قابل قبول نبود. بحث شخصیت پرستی نیست کسی نمی گوید حافظ را نقد نکنیم حافظ مورد ستایش گوته و نیچه بوده است نیازی به مدح امثال من ندارد ولی جناب ملکیان که می گوید حافظ می رفت بیل می زد، گویی که زبانم لال این استاد معنویت اصلا مراتب شناس و منزلت شناس نیست. نفس بیل زدن مطرح نیست علی(ع) با آن عظمتش چاه می کند ولی ما باید در بیان مقصود رعایت کنیم.
جناب ملکیان بزرگ است حق بر گردن خیلی ها دارد ولی به گواه تاریخ از معاصرین کسی به گرد پای حافظ نمی رسد بهتر است هنگام سخن سرائی ملتفت به این معنی سخن بگوییم و لحنی به خود نگیریم که گویی حافظ بودن حافظ را و فاصله خود با او را فراموش کرده ایم. و اگر نه بزرگتر از حافظ هم که باشد حق نقدش محفوظ است حتی برای کوچک تر از منی. هر چند من در شعر بزرگتر از حافظ نمی شناسم.
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت ها بود
«مردان اندیشه :: گفتگوی برایان مگی با هربرت مارکوزه (با دوبله فارسی)» را در YouTube تماشا کنید
https://youtu.be/76COubdkew8
https://youtu.be/76COubdkew8
YouTube
مردان اندیشه :: گفتگوی برایان مگی با هربرت مارکوزه (با دوبله فارسی)
مردان اندیشه: گفتگوی برایان مگی با فلاسفه (با دوبله فارسی)
موضوع :: مکتب فرانکفورت
گفتگوی برایان مگی با هربرت مارکوزه
صوت دوبله فارسی برگرفته از سايت: صدانت 3danet.ir
در اين برنامه که با حضور و گردانندگی پروفسور و نويسنده پرآوازه بريتانيايی برايان مگی است،…
موضوع :: مکتب فرانکفورت
گفتگوی برایان مگی با هربرت مارکوزه
صوت دوبله فارسی برگرفته از سايت: صدانت 3danet.ir
در اين برنامه که با حضور و گردانندگی پروفسور و نويسنده پرآوازه بريتانيايی برايان مگی است،…
سرگشتگی حاصل از گریز از سرنوشت در میان جوانان ایرانی!
آموزه ی بزرگ نیچه ای "به سرنوشت خویش عشق بورز"، حامل نکات تامل برانگیز بسیاری است، که با پژواک بالایی در آثار نیچه تکرار می شود، و نه تنها نباید به معنای وادادگی در برابر شرایط تعبیر شود که اساسا باید به مثابه تذکاری برای به کار بستن تمام قوای فرد در جهت بروز قابلیت ها و خلاقیت ها در راستای تحقق خویشتن مورد فهم واقع شود. معنایی که با آموزه ی دیگر وی "بازگشت جاودان" نیز سازگار می نماید.
آنچه در عنوان این نوشتار از آن به سرنوشت گریزی جوانان تعبیر شده است تظاهرات و مصادیق فراوانی در میان جوانان ایران امروز دارد، میل روز افزون جوانان به مهاجرت به خارج از کشور بدون اندیشه به پیامدهای آن، عدم رضایت از ایرانی بودن و در مواقعی مبادرت به استهزای ایرانیت و نفی آن، ناتوانی در پذیرش واقعیت های داده شده ی زندگی به عنوان شرایطی که پیش از تولد هر کس برایش رقم خورده است، پشت کردن به والدین و عبور از تعلقات دینی و فرهنگ رسمی، عدم رضایت از شراکت در زندگی متاهلی در عین تقید به آن و در مواردی عدم تقید به لوازمات آن و تن سپردن به یک نوع لاقیدی و بی مسئولیتی، بی تفاوتی اجتماعی، بیگانه نوازی و حتی دشمن ستایی، و بسیاری از موارد مشابه دیگر حکایت از همان سرگشتکی حاصل از گریز از سرنوشت می کند که رفته رفته می تواند به عنوان یک اصل مسلم در خصوصیات نسل های آتی تلقی گردد. و این در نهایت جز تن سپردن به یک نوع اخلاق رمه گی در میان نسل جوان این کشور، مع الاسف، آتیه ی بهتری به همراه نخواهد داشت.
شریعتی در "پدر، مادر ما متهمیم!" سال ها پیش خطر بروز چنین معضله ای را تلویحا گوشزد کرده است. با این همه سایه سنگین اندیشه های تئولوژیک بالای سر مردمان این سامان، همچنان امکان خوانش های نو و بروز هر گونه خلاقیت و نوآوری در راستای ابداع خویشتن را از جوان ایرانی سلب کرده است.
آموزه ی بزرگ نیچه ای "به سرنوشت خویش عشق بورز"، حامل نکات تامل برانگیز بسیاری است، که با پژواک بالایی در آثار نیچه تکرار می شود، و نه تنها نباید به معنای وادادگی در برابر شرایط تعبیر شود که اساسا باید به مثابه تذکاری برای به کار بستن تمام قوای فرد در جهت بروز قابلیت ها و خلاقیت ها در راستای تحقق خویشتن مورد فهم واقع شود. معنایی که با آموزه ی دیگر وی "بازگشت جاودان" نیز سازگار می نماید.
آنچه در عنوان این نوشتار از آن به سرنوشت گریزی جوانان تعبیر شده است تظاهرات و مصادیق فراوانی در میان جوانان ایران امروز دارد، میل روز افزون جوانان به مهاجرت به خارج از کشور بدون اندیشه به پیامدهای آن، عدم رضایت از ایرانی بودن و در مواقعی مبادرت به استهزای ایرانیت و نفی آن، ناتوانی در پذیرش واقعیت های داده شده ی زندگی به عنوان شرایطی که پیش از تولد هر کس برایش رقم خورده است، پشت کردن به والدین و عبور از تعلقات دینی و فرهنگ رسمی، عدم رضایت از شراکت در زندگی متاهلی در عین تقید به آن و در مواردی عدم تقید به لوازمات آن و تن سپردن به یک نوع لاقیدی و بی مسئولیتی، بی تفاوتی اجتماعی، بیگانه نوازی و حتی دشمن ستایی، و بسیاری از موارد مشابه دیگر حکایت از همان سرگشتکی حاصل از گریز از سرنوشت می کند که رفته رفته می تواند به عنوان یک اصل مسلم در خصوصیات نسل های آتی تلقی گردد. و این در نهایت جز تن سپردن به یک نوع اخلاق رمه گی در میان نسل جوان این کشور، مع الاسف، آتیه ی بهتری به همراه نخواهد داشت.
شریعتی در "پدر، مادر ما متهمیم!" سال ها پیش خطر بروز چنین معضله ای را تلویحا گوشزد کرده است. با این همه سایه سنگین اندیشه های تئولوژیک بالای سر مردمان این سامان، همچنان امکان خوانش های نو و بروز هر گونه خلاقیت و نوآوری در راستای ابداع خویشتن را از جوان ایرانی سلب کرده است.
آسیب شناسی خانواده کژکارکرد!
در چند دهه ی اخیر گونه ای خانواده، به عنوان پدیده ای نوظهور در ایران شکل گرفته است، و البته به نظر می رسد که گونه ی غالب آن نیز باشد، که در نوع خود می تواند مورد بسیار تامل برانگیزی برای جامعه شناسان خانواده در ایران باشد. این نوع از خانواده، در واقع با نفس نیت تشکیل خانواده به عنوان پایگاهی برای تعالی و بالندگی طرفین و مقری برای تسکین آلام و تمرین مودت در تعارضی آشکار قرار دارد، شاید علت آمار بالای طلاق و انواع آسیب های اجتماعی متوجه نهاد خانواده، ریشه در همین تعارضات دارد، و ای بسا در تبیین ظهور این نوع از نهاد خانواده به عنوان یک نهاد کژکارکرد، می بایست به دایره ی وسیع تری از مباحث سنت و مدرنیته مراجعه کرد و آن را در پیوند با مسائل عام اجتماعی درک کرد.
سی رایت میلز جامعه شناس آمریکایی در کتاب "تخیل جامعه شناختی" معتقد است جامعه شناسی باید بکوشد سرگذشت های فردی را در پیوند با تاریخ جمعی و گرفتاری های شخصی را در پیوند با مسائل عام اجتماعی تحلیل کند.
یکی از عوامل موثر در پرورش تخیل جامعه شناختی درکِ پیوند میان سرگذشت فردی و تاریخ است. به تعبیر میلز "زندگی یک فرد و تاریخ یک جامعه بدون فهمِ هر دو قابل فهم نیستند". فقط در صورتی می توانیم به وضعیت خویش خودآگاه شویم که خود را در متنِ عصرِ خود قرار دهیم و تاثیری را که جامعه و دگرگونی های تاریخی آن بر ما گذاشته دریابیم؛ تاریخی که خود نیز در شکل دادن به آن سهیم بوده ایم. تاریخ جمعیِ ما بر سرگذشتِ فردی مان تاثیر می گذارد و برعکس. میلز ما را دعوت می کند که گرفتاری های شخصی مان را در پیوند با مسائل عام اجتماعی ببینیم.
با وجه نظر به مقدمات فوق و با توجه به نتایج حاصل از مطالعات کیفی می توان در خصوص ویژگی های خانواده های کژکارد نوظهور به موارد زیر اشاره کرد:
-زیر سوال رفتن روح و معنای تشکیل خانواده به عنوان پایگاه رشد و خودشکوفایی عاطفی طرفین بر اساس عشق و ایثار
-کاهش همبستگی ها و تعلقات اولیه در اثر افزایش مشاجرات
-غلبه روحیه ی منفعت طلبی و مناسبات بازار به جای روحیه ی گذشت و تفاهم
-وارد شدن طرفین و خانواده های طرفین در بازی برد-باخت
-فقدان مشارکت صمیمانه در حل مشکلات اقتصادی خانواده و ترویج روحیه طلبکاری و سهم خواهی
-فقدان فرهنگ معذرت خواهی متقابل و به موقع طرفین در مواقع بروز خطا
-عدم همکاری در پیشرفت و تعالی فردی طرفین در برنامه های شخصی
-خودمختاری و اتخاذ تصمیمات خودمحوانه و برخورد تقابلی بجای احترام به استقلال در عین اتحاد
-برخورد پلیسی و سرکوبگرانه، تعرض به حدود و حریم خانه در مواقع بروز تعارض از سمت خانواده طرفین
-عدم حفظ حریم خانواده و عدم رازداری در برابر دیگران و خانواده طرفین
-کاهش سرمایه اجتماعی خانواده و فرو افتادن اقتدار خانواه طرفین در ایفای نقش میانجیگری بی طرفانه
-عدم گشودگی به ارائه توضیحات روشنگرانه در مواقع نیاز
-عدم ارتقا روحیه ی قدرشناسی و تکریم متقابل
-تخریب چهره ی شریک زندگی در خانواده ی طرفین
-تن دادن به متارکه عاطفی و قهرهای طولانی و پیش قدم نشدن در آشتی
- وانهادن اقتضائات زناشوئی و مسئولیت گریزی و سرد کردن کانون خانواده و ترک خانه
-دمیدن در کوره ی جنگ طلبی در هنگام مرافعه به جای دعوت به آرامش
-به کاربستن الفاظ تند و استفاده از روش تخریب در منازعات
-تنها گذاشتن طرف مقابل در مشکلات و ابتلائات و عدم درک تنگناهای واقعی و فوت دادن وقت، انرژی و سرمایه
-لحاظ نکردن تاثیرات ناخواسته شرایط بد اقتصادی و اجتماعی جامعه بر کیفیت زندگی خانوارها
-درافتادن به مصرف زدگی و روزمرگی و درخواست های خارج از توان(روجوع به بحث رابرت مرتن در باب گسست بین اهداف نهادی و وسائل)
-عدم خودآگاهی به عواقب تصمیمات کودکانه و عجولانه در تضعیف بنیان خانواده
- سرباز زدن از قواعد گروهی زیست حمایت گرانه توسط زوجین و جبهه گیری پشت خانواده پدری
-فرصت سوزی برای رفع موانع جهت ورود به مراحل بعدی زندگی و تعلل در امر فرزند آوری
-عدم تصمیم قاطع برای ادامه ی زندگی و شراکت با طرف مقابل و سرنوشت گریزی
-عدم خروج بهنگام از تردید بدون دامن زدن به اختلافات و تبدیل مسئله به خصومت و اتلاف عمر
در چند دهه ی اخیر گونه ای خانواده، به عنوان پدیده ای نوظهور در ایران شکل گرفته است، و البته به نظر می رسد که گونه ی غالب آن نیز باشد، که در نوع خود می تواند مورد بسیار تامل برانگیزی برای جامعه شناسان خانواده در ایران باشد. این نوع از خانواده، در واقع با نفس نیت تشکیل خانواده به عنوان پایگاهی برای تعالی و بالندگی طرفین و مقری برای تسکین آلام و تمرین مودت در تعارضی آشکار قرار دارد، شاید علت آمار بالای طلاق و انواع آسیب های اجتماعی متوجه نهاد خانواده، ریشه در همین تعارضات دارد، و ای بسا در تبیین ظهور این نوع از نهاد خانواده به عنوان یک نهاد کژکارکرد، می بایست به دایره ی وسیع تری از مباحث سنت و مدرنیته مراجعه کرد و آن را در پیوند با مسائل عام اجتماعی درک کرد.
سی رایت میلز جامعه شناس آمریکایی در کتاب "تخیل جامعه شناختی" معتقد است جامعه شناسی باید بکوشد سرگذشت های فردی را در پیوند با تاریخ جمعی و گرفتاری های شخصی را در پیوند با مسائل عام اجتماعی تحلیل کند.
یکی از عوامل موثر در پرورش تخیل جامعه شناختی درکِ پیوند میان سرگذشت فردی و تاریخ است. به تعبیر میلز "زندگی یک فرد و تاریخ یک جامعه بدون فهمِ هر دو قابل فهم نیستند". فقط در صورتی می توانیم به وضعیت خویش خودآگاه شویم که خود را در متنِ عصرِ خود قرار دهیم و تاثیری را که جامعه و دگرگونی های تاریخی آن بر ما گذاشته دریابیم؛ تاریخی که خود نیز در شکل دادن به آن سهیم بوده ایم. تاریخ جمعیِ ما بر سرگذشتِ فردی مان تاثیر می گذارد و برعکس. میلز ما را دعوت می کند که گرفتاری های شخصی مان را در پیوند با مسائل عام اجتماعی ببینیم.
با وجه نظر به مقدمات فوق و با توجه به نتایج حاصل از مطالعات کیفی می توان در خصوص ویژگی های خانواده های کژکارد نوظهور به موارد زیر اشاره کرد:
-زیر سوال رفتن روح و معنای تشکیل خانواده به عنوان پایگاه رشد و خودشکوفایی عاطفی طرفین بر اساس عشق و ایثار
-کاهش همبستگی ها و تعلقات اولیه در اثر افزایش مشاجرات
-غلبه روحیه ی منفعت طلبی و مناسبات بازار به جای روحیه ی گذشت و تفاهم
-وارد شدن طرفین و خانواده های طرفین در بازی برد-باخت
-فقدان مشارکت صمیمانه در حل مشکلات اقتصادی خانواده و ترویج روحیه طلبکاری و سهم خواهی
-فقدان فرهنگ معذرت خواهی متقابل و به موقع طرفین در مواقع بروز خطا
-عدم همکاری در پیشرفت و تعالی فردی طرفین در برنامه های شخصی
-خودمختاری و اتخاذ تصمیمات خودمحوانه و برخورد تقابلی بجای احترام به استقلال در عین اتحاد
-برخورد پلیسی و سرکوبگرانه، تعرض به حدود و حریم خانه در مواقع بروز تعارض از سمت خانواده طرفین
-عدم حفظ حریم خانواده و عدم رازداری در برابر دیگران و خانواده طرفین
-کاهش سرمایه اجتماعی خانواده و فرو افتادن اقتدار خانواه طرفین در ایفای نقش میانجیگری بی طرفانه
-عدم گشودگی به ارائه توضیحات روشنگرانه در مواقع نیاز
-عدم ارتقا روحیه ی قدرشناسی و تکریم متقابل
-تخریب چهره ی شریک زندگی در خانواده ی طرفین
-تن دادن به متارکه عاطفی و قهرهای طولانی و پیش قدم نشدن در آشتی
- وانهادن اقتضائات زناشوئی و مسئولیت گریزی و سرد کردن کانون خانواده و ترک خانه
-دمیدن در کوره ی جنگ طلبی در هنگام مرافعه به جای دعوت به آرامش
-به کاربستن الفاظ تند و استفاده از روش تخریب در منازعات
-تنها گذاشتن طرف مقابل در مشکلات و ابتلائات و عدم درک تنگناهای واقعی و فوت دادن وقت، انرژی و سرمایه
-لحاظ نکردن تاثیرات ناخواسته شرایط بد اقتصادی و اجتماعی جامعه بر کیفیت زندگی خانوارها
-درافتادن به مصرف زدگی و روزمرگی و درخواست های خارج از توان(روجوع به بحث رابرت مرتن در باب گسست بین اهداف نهادی و وسائل)
-عدم خودآگاهی به عواقب تصمیمات کودکانه و عجولانه در تضعیف بنیان خانواده
- سرباز زدن از قواعد گروهی زیست حمایت گرانه توسط زوجین و جبهه گیری پشت خانواده پدری
-فرصت سوزی برای رفع موانع جهت ورود به مراحل بعدی زندگی و تعلل در امر فرزند آوری
-عدم تصمیم قاطع برای ادامه ی زندگی و شراکت با طرف مقابل و سرنوشت گریزی
-عدم خروج بهنگام از تردید بدون دامن زدن به اختلافات و تبدیل مسئله به خصومت و اتلاف عمر
نیاز به تحول در سند تحول نظام تعلیم و تربیت!
پر واضح است که هیچ مفهومی به سرزندگی و نشاط خود زندگی نیست، کم و کیف حوزه ی تعلیم و تربیت مبین سقف آرمان های یک حوزه ی فرهنگی است اینکه انسان آرمانی مورد جستجوی یک نظام آموزشی که نونهلان و نوشکفتگان یک ملت بدان سپرده می شوند در مقام نظر چه هست، و انسان و جامعه مطلوب این فرهنگ چه انسان و چه جامعه ای است... از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است.
تکرار بی روح مفاهیم بلندی مثل خدا، قرب الی الله، حیات طیبه، عدالت، کرامت، تعالی، تحقق در همه ابعاد و ذکر نام بزرگان، پبامبر و ائمه و نیز کتاب آسمانی مسلمانان یعنی قرآن، در سند تحول، از نهایت اثرگذاری این مفاهیم بلند در عباراتی دستوری و شعاری به مراتب کاسته است. آنجا هم که سخن از مبانی هستی شناختی و معرفت شناختی می رود هیچ مرز فارقی بین مباحث مربوط به جهان بینی و خداشناسی و مفاهیم مذکور دیده نمی شود.
همین جا ذکر این نکته در آسیب شناسی قریب به اتفاق متون وزارتی آموزش و پرورش خالی از فایده نخواهد بود و آن استعمال و کاربرد غیر دقیق و گشاده دستانه عنوان "فلسفه" در جای جای این متون است. تو گویی هر جا قرار است زمینه سازی برای ورود دین و ایدئولوژی به صحنه ی طرح افکنی های این اوراق انجام شود در جهت مشروعیت بخشی و تظاهر به عالمانه نویسی، از فلسفه به عنوان جاده صاف کن استفاده شده است.
فلسفه ریشه یونانی و تبار غربی دارد. در خود خواستگاهش دچار تبدل و تحول شده است از متافیزیک بالمعنی الاخص بگیر، تا متافیزیک بالمعنی الاعم، تا ظهور فلاسفه مدرن و نهایتا پادفیلسوفانی که کل تاریخ متافیزیک را به چالش کشیده اند...و اگر چه به خطر سوبژکتیویسم و نیهیلیسم تذکار داده اند اما با زبانی تازه و در اندیشه تحول درصدد ابداع و انشای زبانی زنده و تحرک آفرین برآمده اند چنان چه در تقریرات نیچه ای و در ستایش او از آفرینندگی و خلاقیت مشاهده می شود...
این سوتر اما دست اندکاران دغدغه مند اما کم صلاحیت، ضمن درک ناصحیح از تحولات و با احساس خطر از جانب غرب، از یک زمان پریشی و اختلال فاحش در کاربست زبان و واژگان و عدم استخدام درست و بجا از مفاهیم رنج می برند. و لذا این شده است که سند تحولی که می بایست اگر که به دست متخصصین ذی صلاح ساخته و پرداخته می شد نوری در این ظلمات پیش پای مربیان و متربیان بیافکند و دفاع خوبی از ظرفیت های حکمی و معنوی سنت تاریخی به عمل آورد مع الاسف یکسره به دام تئولوژی اندیشی افتاده و با زبانی گران بار از ارزش به توجیه ایدئولوژی دستگاه فکری خویش پرداخته و قدر مسلم با گرفتار آمدن در کهنه گی زبان سنتی احیا ناشده به گشودن روزنی نو در تحول مبانی تربیتی توفیق نیافته است.
پر واضح است که هیچ مفهومی به سرزندگی و نشاط خود زندگی نیست، کم و کیف حوزه ی تعلیم و تربیت مبین سقف آرمان های یک حوزه ی فرهنگی است اینکه انسان آرمانی مورد جستجوی یک نظام آموزشی که نونهلان و نوشکفتگان یک ملت بدان سپرده می شوند در مقام نظر چه هست، و انسان و جامعه مطلوب این فرهنگ چه انسان و چه جامعه ای است... از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است.
تکرار بی روح مفاهیم بلندی مثل خدا، قرب الی الله، حیات طیبه، عدالت، کرامت، تعالی، تحقق در همه ابعاد و ذکر نام بزرگان، پبامبر و ائمه و نیز کتاب آسمانی مسلمانان یعنی قرآن، در سند تحول، از نهایت اثرگذاری این مفاهیم بلند در عباراتی دستوری و شعاری به مراتب کاسته است. آنجا هم که سخن از مبانی هستی شناختی و معرفت شناختی می رود هیچ مرز فارقی بین مباحث مربوط به جهان بینی و خداشناسی و مفاهیم مذکور دیده نمی شود.
همین جا ذکر این نکته در آسیب شناسی قریب به اتفاق متون وزارتی آموزش و پرورش خالی از فایده نخواهد بود و آن استعمال و کاربرد غیر دقیق و گشاده دستانه عنوان "فلسفه" در جای جای این متون است. تو گویی هر جا قرار است زمینه سازی برای ورود دین و ایدئولوژی به صحنه ی طرح افکنی های این اوراق انجام شود در جهت مشروعیت بخشی و تظاهر به عالمانه نویسی، از فلسفه به عنوان جاده صاف کن استفاده شده است.
فلسفه ریشه یونانی و تبار غربی دارد. در خود خواستگاهش دچار تبدل و تحول شده است از متافیزیک بالمعنی الاخص بگیر، تا متافیزیک بالمعنی الاعم، تا ظهور فلاسفه مدرن و نهایتا پادفیلسوفانی که کل تاریخ متافیزیک را به چالش کشیده اند...و اگر چه به خطر سوبژکتیویسم و نیهیلیسم تذکار داده اند اما با زبانی تازه و در اندیشه تحول درصدد ابداع و انشای زبانی زنده و تحرک آفرین برآمده اند چنان چه در تقریرات نیچه ای و در ستایش او از آفرینندگی و خلاقیت مشاهده می شود...
این سوتر اما دست اندکاران دغدغه مند اما کم صلاحیت، ضمن درک ناصحیح از تحولات و با احساس خطر از جانب غرب، از یک زمان پریشی و اختلال فاحش در کاربست زبان و واژگان و عدم استخدام درست و بجا از مفاهیم رنج می برند. و لذا این شده است که سند تحولی که می بایست اگر که به دست متخصصین ذی صلاح ساخته و پرداخته می شد نوری در این ظلمات پیش پای مربیان و متربیان بیافکند و دفاع خوبی از ظرفیت های حکمی و معنوی سنت تاریخی به عمل آورد مع الاسف یکسره به دام تئولوژی اندیشی افتاده و با زبانی گران بار از ارزش به توجیه ایدئولوژی دستگاه فکری خویش پرداخته و قدر مسلم با گرفتار آمدن در کهنه گی زبان سنتی احیا ناشده به گشودن روزنی نو در تحول مبانی تربیتی توفیق نیافته است.
آلن بدیو: عشق هردم باز آفریدن خود است؛ شعله اش را نگهدار تا پایدار بماند!
بزرگترین فیلسوف زندۀ فرانسه می گوید که " عشق عبارت از تفاهم و قرارداد دو آدم خودخواه نیست. عشق فرآیند بازساختن و باز آفریدن است که آنها را مجبور به فراتر رفتن از خودخواهی می نماید. برای این که عشق پایدار بماند، باید روی آن کار کرد و خود را هردم باز آفرید."
بدیو با لبخند شیرین در آپارتمان اش در پاریس می گوید: "همه می گویند که عشق عبارت از پیدا کردن فرد مناسب و مطابق به معیارها است، و پس از آن همه چیز درست می شود. عشق چنین نیست. برای پیداکردن و پایداری عشق باید زیاد کار نمایید و زحمت بکشید!"
آلن بدیو در کتاب جدیدش در مورد زندگی همراه با عشق، می گوید: " رد پای عشق و بعد جستجوی مجدد آن در زندگی تمام فیلسوفان به چشم می خورد. " با تمام دل شکستگی ها و تردیدها، هرگز دو باره از عشق دوری نجستم و از خوبان پرهیز نکردم. زیرا با احساس عمیق دریافتم که از صمیم قلب به آنها عشق ورزیده ام."
آیا در این عصر عشق های زود گذر و لذت های دم دست، چنین عشق و تعهد سختکوشانه به خوبان این زمانۀ پر هیاهو بی معنا نیست؟ بدیو می گوید: "نه! هرگز چنین نیست. با تاکید می گویم که حل مشکل حیاتی عشق و عاشقی بزرگترین لذت زندگی بشری است." بدیو، در ادامه می افزاید: " در عشق آرامش و وقاری وجود دارد که گویا در بهشت هستی."
برای آلن بدیو، با عشق آشفتگی و هیجان های بالا در زندگی فرد اتفاق می افتد. او این سخن را به زبان فلسفی چنین می گوید: " عشق بر تقدیر آدمی می بارد و در چهره اش هویدا می گردد. با آغاز عاشقی، انسان از طالع و بخت به سوی یک تقدیر جدید می رود، و این خود سفر پر خطر و همراه با بارگران است و با قدم گذاشتن به مرحلۀ هول و نگرانی زیاد. " و عاشقی ثابت قدمی و پیروزی در این راه و غلبه بر این هول است.
بدیو می نگارد: "در عشق، وفاداری به پیروزی عاشق داوم می بخشد: عشق می بایست روز به روز از این حالت خامی بیرون شده، پوست بیندازد و به آن چیزی که می پسندیم در بیاید. باید بالای عشق کار صورت گیرد."
چگونه در این میان حقیقت چهرۀ خود را می نمایاند؟ به گفته بدیو «شما حقیقت را در جریان واکنش و پاسخ دادن به رخدادها در می یابید. حقیقت مولود بعد از وقوع رخداد است. عشق یک مثال بسیار روشن برای درک این موضوع است. عشق نخست آغاز می شود. اما در همان زمان برای شما قابل محاسبه و اعتماد نیست، بعداً آنچه را که از همان آغاز اتفاق افتاده، درک می کنید.»
کتاب جدید بدیو، با عنوان "در ستایش عشق" و در مورد عشق یکی از مصداق های فلسفۀ بدیو دربارۀ فاعل یا سوژه و تصور غریب و تازۀ او از حقیقت است.
آلن بدیو به مهمترین رکن بیباوری و رنگ باختگی عشق در جهان مدرن امروز اشاره میکند. مراد از عشق نه وابستگی صرف و حتی دلبستگیهای موقت و کورِ صرفاً رمانتیک، بلکه نوعی مواجههی تصادفی و «شاعرانگی اگزیستانسیال» است.
آنچه ما در تجربهی عشق با تمام وجود زیست میکنیم نوعی تجربهی منقلب کننده، تکاندهنده، غیرقابل پیشبینی و عمیقاً تجربهای درونی است که پروای روح آدمی را توسعه و جلا میبخشد؛ این تعبیر از عشق امروزه با مخاطراتی روبروست، در جنگ با عقل سلیم، عرفها و عادتها، محاسبات و راحت طلبی است.
بزرگترین فیلسوف زندۀ فرانسه می گوید که " عشق عبارت از تفاهم و قرارداد دو آدم خودخواه نیست. عشق فرآیند بازساختن و باز آفریدن است که آنها را مجبور به فراتر رفتن از خودخواهی می نماید. برای این که عشق پایدار بماند، باید روی آن کار کرد و خود را هردم باز آفرید."
بدیو با لبخند شیرین در آپارتمان اش در پاریس می گوید: "همه می گویند که عشق عبارت از پیدا کردن فرد مناسب و مطابق به معیارها است، و پس از آن همه چیز درست می شود. عشق چنین نیست. برای پیداکردن و پایداری عشق باید زیاد کار نمایید و زحمت بکشید!"
آلن بدیو در کتاب جدیدش در مورد زندگی همراه با عشق، می گوید: " رد پای عشق و بعد جستجوی مجدد آن در زندگی تمام فیلسوفان به چشم می خورد. " با تمام دل شکستگی ها و تردیدها، هرگز دو باره از عشق دوری نجستم و از خوبان پرهیز نکردم. زیرا با احساس عمیق دریافتم که از صمیم قلب به آنها عشق ورزیده ام."
آیا در این عصر عشق های زود گذر و لذت های دم دست، چنین عشق و تعهد سختکوشانه به خوبان این زمانۀ پر هیاهو بی معنا نیست؟ بدیو می گوید: "نه! هرگز چنین نیست. با تاکید می گویم که حل مشکل حیاتی عشق و عاشقی بزرگترین لذت زندگی بشری است." بدیو، در ادامه می افزاید: " در عشق آرامش و وقاری وجود دارد که گویا در بهشت هستی."
برای آلن بدیو، با عشق آشفتگی و هیجان های بالا در زندگی فرد اتفاق می افتد. او این سخن را به زبان فلسفی چنین می گوید: " عشق بر تقدیر آدمی می بارد و در چهره اش هویدا می گردد. با آغاز عاشقی، انسان از طالع و بخت به سوی یک تقدیر جدید می رود، و این خود سفر پر خطر و همراه با بارگران است و با قدم گذاشتن به مرحلۀ هول و نگرانی زیاد. " و عاشقی ثابت قدمی و پیروزی در این راه و غلبه بر این هول است.
بدیو می نگارد: "در عشق، وفاداری به پیروزی عاشق داوم می بخشد: عشق می بایست روز به روز از این حالت خامی بیرون شده، پوست بیندازد و به آن چیزی که می پسندیم در بیاید. باید بالای عشق کار صورت گیرد."
چگونه در این میان حقیقت چهرۀ خود را می نمایاند؟ به گفته بدیو «شما حقیقت را در جریان واکنش و پاسخ دادن به رخدادها در می یابید. حقیقت مولود بعد از وقوع رخداد است. عشق یک مثال بسیار روشن برای درک این موضوع است. عشق نخست آغاز می شود. اما در همان زمان برای شما قابل محاسبه و اعتماد نیست، بعداً آنچه را که از همان آغاز اتفاق افتاده، درک می کنید.»
کتاب جدید بدیو، با عنوان "در ستایش عشق" و در مورد عشق یکی از مصداق های فلسفۀ بدیو دربارۀ فاعل یا سوژه و تصور غریب و تازۀ او از حقیقت است.
آلن بدیو به مهمترین رکن بیباوری و رنگ باختگی عشق در جهان مدرن امروز اشاره میکند. مراد از عشق نه وابستگی صرف و حتی دلبستگیهای موقت و کورِ صرفاً رمانتیک، بلکه نوعی مواجههی تصادفی و «شاعرانگی اگزیستانسیال» است.
آنچه ما در تجربهی عشق با تمام وجود زیست میکنیم نوعی تجربهی منقلب کننده، تکاندهنده، غیرقابل پیشبینی و عمیقاً تجربهای درونی است که پروای روح آدمی را توسعه و جلا میبخشد؛ این تعبیر از عشق امروزه با مخاطراتی روبروست، در جنگ با عقل سلیم، عرفها و عادتها، محاسبات و راحت طلبی است.
چشم دردمندان مد روز ، و خار حضرت حافظ!
توفیق تشخیص درد، دردی که مختص وجود خاص خود آدمی باشد، چندان که به نظر می رسد، کار آسانی نیست؛ در نگاه اول بداهت درد چیزی خلاف ادعای فوق را اثبات می کند، چطور ممکن است من از دردی که خودم می کشم بی خبر باشم و تازه باید توفیق داشته باشم که درد خودم راتشخیص دهم. کسی منکر آن نیست که دردهای موجود در زندگی جایی از بدن خود شما را به درد می آورد فشاری هست که گوشه ی از مغز خود شما وارد می شود یا باری هست که بر دوش و سینه ی خود شما سنگینی می کند. اما موجود انسانی حتی در درد کشیدن هم تقلید کار است و از مد روز پیروی می کند چندان که در لذت بردن.
یکی از چیزهایی که امروز نه تنها مردم عادی و عوام الناس که روشنفکران را هم به خود معطوف داشته است، تفکر به اصطلاح انتقادی است. روزانه در سرتاسر ایران از توده تا نخبه فک شان بی وقفه کار می کند، تا مجال اندکی گیر می آورند از زمین و زمان گلایه می کنند و چپ و راست زبان به ناسزا می گشایند و فحش نثار مسببین این همه گرفتاری می کنند از صف نانوایی و داخل تاکسی بگیر تا صفحات مجازی و دورهمی ها... .
این مرض آن قدر اپیدمی و همه گیر شده است که با وجود افول همه ی پیوندها و کاهش چشمگیر اعتماد اجتماعی، نوعی هم دردی کاذب را هم بین افراد موجب می شود. این جماعت با تصور همه گیر بودن مصیبت و بدبختی با وجود فقدان امنیت روانی واقعی در جامعه، نوعی از احساس امنیت را نیز در خلاف آمد عادت نصیب خود می گردانند.
اما جملگی از یک درد بی درمان در رنج و عذابند و نوحه و افغان سر می دهند و آن چیزی نیست جز فقدان عقلانیت تاریخی و سنجش همه ی امور با نوعی عقلانیت انتزاعی. صد البته باید دجال بود و این همه نابه سامانی اجتماعی و اقتصادی را در میان اکثریت قریب به اتفاق جامعه دید و بر ایشان خرده گرفت. اما همه ی سخن در این است که از تشخیص درد خود که همان فقدان عقلانیت تاریخی هست بی خبرند. و بنابراین هیچ کنش اثرگذار و سازنده ایی برای اصلاح امور از ایشان سر نمی زند جز همین نالیدن ها و نق نق زدن ها.
جالب تر اینکه امروزه نخبگانی از ایشان خلال بحث های داغ شان از اینکه پشت سر حافظ و سعدی و مولانا هم چیزی بگویند و طعنه ای هم به ایشان بزنند کوتاه نمی آیند. تو گویی تنها نکته ی تاریخی که ایشان به کشف آن نائل شده اند فی المثل همین شاعران مادر مرده بوده اند که ای کاش اینها هم نبودند تا تاریخ به کلی در قضاوت ما ایرانیان سکوت می کرد. علت العلل فقدان تفکر تحلیلی-تجربی و منظومه معرفتی مخرب در ایران، و ریشه تملق گویی ایرانیان و چه بسیار حرف و حدیث ها که در من جمله فقرات مقصر و متهم ردیف اول حضرت خواجه حافظ شیراز معرفی می شود.
همین مسائل و مسائلی از این دست است که نگارنده تشخیص درد خویش را توفیق هر کس می داند تا بلکه از خیل دردمندان مد روز، حساب شان جدا شود هر چند دیگر تضمینی نیست برای هم دردی گوشی بیابند.
توفیق تشخیص درد، دردی که مختص وجود خاص خود آدمی باشد، چندان که به نظر می رسد، کار آسانی نیست؛ در نگاه اول بداهت درد چیزی خلاف ادعای فوق را اثبات می کند، چطور ممکن است من از دردی که خودم می کشم بی خبر باشم و تازه باید توفیق داشته باشم که درد خودم راتشخیص دهم. کسی منکر آن نیست که دردهای موجود در زندگی جایی از بدن خود شما را به درد می آورد فشاری هست که گوشه ی از مغز خود شما وارد می شود یا باری هست که بر دوش و سینه ی خود شما سنگینی می کند. اما موجود انسانی حتی در درد کشیدن هم تقلید کار است و از مد روز پیروی می کند چندان که در لذت بردن.
یکی از چیزهایی که امروز نه تنها مردم عادی و عوام الناس که روشنفکران را هم به خود معطوف داشته است، تفکر به اصطلاح انتقادی است. روزانه در سرتاسر ایران از توده تا نخبه فک شان بی وقفه کار می کند، تا مجال اندکی گیر می آورند از زمین و زمان گلایه می کنند و چپ و راست زبان به ناسزا می گشایند و فحش نثار مسببین این همه گرفتاری می کنند از صف نانوایی و داخل تاکسی بگیر تا صفحات مجازی و دورهمی ها... .
این مرض آن قدر اپیدمی و همه گیر شده است که با وجود افول همه ی پیوندها و کاهش چشمگیر اعتماد اجتماعی، نوعی هم دردی کاذب را هم بین افراد موجب می شود. این جماعت با تصور همه گیر بودن مصیبت و بدبختی با وجود فقدان امنیت روانی واقعی در جامعه، نوعی از احساس امنیت را نیز در خلاف آمد عادت نصیب خود می گردانند.
اما جملگی از یک درد بی درمان در رنج و عذابند و نوحه و افغان سر می دهند و آن چیزی نیست جز فقدان عقلانیت تاریخی و سنجش همه ی امور با نوعی عقلانیت انتزاعی. صد البته باید دجال بود و این همه نابه سامانی اجتماعی و اقتصادی را در میان اکثریت قریب به اتفاق جامعه دید و بر ایشان خرده گرفت. اما همه ی سخن در این است که از تشخیص درد خود که همان فقدان عقلانیت تاریخی هست بی خبرند. و بنابراین هیچ کنش اثرگذار و سازنده ایی برای اصلاح امور از ایشان سر نمی زند جز همین نالیدن ها و نق نق زدن ها.
جالب تر اینکه امروزه نخبگانی از ایشان خلال بحث های داغ شان از اینکه پشت سر حافظ و سعدی و مولانا هم چیزی بگویند و طعنه ای هم به ایشان بزنند کوتاه نمی آیند. تو گویی تنها نکته ی تاریخی که ایشان به کشف آن نائل شده اند فی المثل همین شاعران مادر مرده بوده اند که ای کاش اینها هم نبودند تا تاریخ به کلی در قضاوت ما ایرانیان سکوت می کرد. علت العلل فقدان تفکر تحلیلی-تجربی و منظومه معرفتی مخرب در ایران، و ریشه تملق گویی ایرانیان و چه بسیار حرف و حدیث ها که در من جمله فقرات مقصر و متهم ردیف اول حضرت خواجه حافظ شیراز معرفی می شود.
همین مسائل و مسائلی از این دست است که نگارنده تشخیص درد خویش را توفیق هر کس می داند تا بلکه از خیل دردمندان مد روز، حساب شان جدا شود هر چند دیگر تضمینی نیست برای هم دردی گوشی بیابند.