Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ما و راه دشوارِ علم!
در سخنرانی فوق دکتر رضا داوری اردکانی، سراغ اصحاب علوم اجتماعی را گرفته و با جامعهشناسانِ ایرانی در خصوص مسئله نسبت علم و جهانی که علم در آن عالم شکل می گیرد و نیز در باب امکانات «تحول» در علوم انسانی سخن رانده است. او از جامعهشناسان نمیخواهد به دنبال کشف مدلهایی در تحلیل اجتماعی باشند که با شرایط اجتماعی ایران و عقاید خاص ایرانیان، سازگارتر از مدلهای متعارف باشد. او از جامعهشناسان می خواهد نسبت به لوازم فلسفی و معرفتشناختی "تحول" بیاعتنا نباشند. زیرا در صورت بیاعتنایی به مبادی فلسفی نهایتا به چیزی شبیه جامعهشناسی دین یا جامعهشناسی تجربی و میدانی رضایت میدهند. دکتر داوری می افزاید به همان اندازه که سودای دستکاری سیاسی در علم و ساختن یک علومانسانی، بر اساس منویات سیاسی، سودای خامی است، تحول علوم انسانی، بدون در نظر گرفتن فلسفه هم راه به جایی نمیبرد. هر دوی اینگونه تلاشها در نگاه دکتر داوری، کار مشکل را آسان جلوه می دهد.
در سخنرانی فوق دکتر رضا داوری اردکانی، سراغ اصحاب علوم اجتماعی را گرفته و با جامعهشناسانِ ایرانی در خصوص مسئله نسبت علم و جهانی که علم در آن عالم شکل می گیرد و نیز در باب امکانات «تحول» در علوم انسانی سخن رانده است. او از جامعهشناسان نمیخواهد به دنبال کشف مدلهایی در تحلیل اجتماعی باشند که با شرایط اجتماعی ایران و عقاید خاص ایرانیان، سازگارتر از مدلهای متعارف باشد. او از جامعهشناسان می خواهد نسبت به لوازم فلسفی و معرفتشناختی "تحول" بیاعتنا نباشند. زیرا در صورت بیاعتنایی به مبادی فلسفی نهایتا به چیزی شبیه جامعهشناسی دین یا جامعهشناسی تجربی و میدانی رضایت میدهند. دکتر داوری می افزاید به همان اندازه که سودای دستکاری سیاسی در علم و ساختن یک علومانسانی، بر اساس منویات سیاسی، سودای خامی است، تحول علوم انسانی، بدون در نظر گرفتن فلسفه هم راه به جایی نمیبرد. هر دوی اینگونه تلاشها در نگاه دکتر داوری، کار مشکل را آسان جلوه می دهد.
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنائی گر چه در این تیرهگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم ...
*حضور دکتر بیژن عبدالکریمی، استادفلسفه برابر سردر دانشگاه تهران در راهپيمايي ضد جنگ روز جمعه 20 ارديبهشت ماه 1398
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنائی گر چه در این تیرهگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم ...
*حضور دکتر بیژن عبدالکریمی، استادفلسفه برابر سردر دانشگاه تهران در راهپيمايي ضد جنگ روز جمعه 20 ارديبهشت ماه 1398
4_5959474995322159346.pdf
331.6 KB
مسئلهی حقيقت در انديشه ی جديد اروپايي!
مراد فرهادپور
فلسفه در لحظه ای شروع مي شود كه حوزه نمادين، متزلزل شده است؛ يعني فرهنگ ، دين، اعتقادات و عقل سليم زير سوال رفته و دچار نيهيلسم شده است. در نقطه ی اوج نيهيلسم و نسبيت گرايي پست مدرن كه همه از مرگ سوژه، مرگ تاريخ ، مرگ حقيقت و ... سخن مي گويند (با تاکید به اينكه ما فقط انواع زبان ها و زندگي ها و تكثر فرهنگ ها را داريم، و با انبوهي از مناظر مواجه هستيم، بي آنكه حقيقتي در كار باشد)، درست در همين نقطه، چيزی بنام حقيقت تبديل به مسئله مي شود.
📎 «[...] حقيقت به عنوان تفاوت ميان امر نمادين و امر واقعي ؛ گونهاي شكاف موجود در امر نمادين، معناها و ارزشهاي سنتي رايج. شكافي كه اجازه ميدهد امر واقعي (كه وراي معناها و نمادهاست) ظاهر شود. اينجا ديگر حقيقت، خود اين امر واقعي نيست، بلكه (به-قول زوپانچيچ) دربارهي آن است، يعني اين طور نيست كه مثلا شما شخص شجاعي باشيد كه با حقيقت وراي امور نمادين (همان حقيقت كوركننده) مواجه ميگردد، بلكه حقيقت همان شكاف دروني هرچيز و هركس با خودش است، همان شكاف دروني ای كه همه چيز را دو نصف ميكند.[...]»
مراد فرهادپور
فلسفه در لحظه ای شروع مي شود كه حوزه نمادين، متزلزل شده است؛ يعني فرهنگ ، دين، اعتقادات و عقل سليم زير سوال رفته و دچار نيهيلسم شده است. در نقطه ی اوج نيهيلسم و نسبيت گرايي پست مدرن كه همه از مرگ سوژه، مرگ تاريخ ، مرگ حقيقت و ... سخن مي گويند (با تاکید به اينكه ما فقط انواع زبان ها و زندگي ها و تكثر فرهنگ ها را داريم، و با انبوهي از مناظر مواجه هستيم، بي آنكه حقيقتي در كار باشد)، درست در همين نقطه، چيزی بنام حقيقت تبديل به مسئله مي شود.
📎 «[...] حقيقت به عنوان تفاوت ميان امر نمادين و امر واقعي ؛ گونهاي شكاف موجود در امر نمادين، معناها و ارزشهاي سنتي رايج. شكافي كه اجازه ميدهد امر واقعي (كه وراي معناها و نمادهاست) ظاهر شود. اينجا ديگر حقيقت، خود اين امر واقعي نيست، بلكه (به-قول زوپانچيچ) دربارهي آن است، يعني اين طور نيست كه مثلا شما شخص شجاعي باشيد كه با حقيقت وراي امور نمادين (همان حقيقت كوركننده) مواجه ميگردد، بلكه حقيقت همان شكاف دروني هرچيز و هركس با خودش است، همان شكاف دروني ای كه همه چيز را دو نصف ميكند.[...]»
مرگ سیاست در جهان ما: نئولیبرالیسم و بنیادگرایی درمقام قاعدۀ کلی و استثنای جزئی!
تلخیص مقاله ای از مراد فرهادپور (1386)
فرق جهان ما با جهان قبل از 1984 بهراستی چیست. تا آنجا که به کشتار و ستم و فقر و فاجعه مربوط است، اگر به کل جهان بنگریم وضع ما هیچ فرقی با دورههای قبلی ندارد. و تا آنجا که به جهان اول و کشورهای پیشرفته مربوط میشود، برخلاف همۀ داد و هوارها در مورد دمکراسی و حقوق بشر، روشن است که بواسطۀ سیاستزدایی و بیاعتنایی فرهنگمآبانۀ مردم، نقش مردم در تعیین سرنوشت خویش(یعنی همان مردم سالاری) به مراتب کمرنگتر گشته و در این دورۀ به اصطلاح"جنگ علیه ترور" حتی حقوق فردی اتباع آمریکا، انگلستان، و... هر روز محدودتر می شود. در واقع به جراُت میتوان گفت یگانه چیزی كه در این دوره بی هیچ شک و شبههای رشد کرده، همان سرمایهداری هار و ایدئولوژی نئولیبرالیسم است: مصرفگرایی افسارگسیخته، رقابت خشن، خصوصیکردن یا برداشتن همۀ قیود و مقررات از بازار، نابودی سندیکاها و تبدیل بیکاری به کابوسی همگانی،گسترش فساد و مافیاییشدن اقتصاد، ترکتازی شرکتهای چندملیتی،انتقال صنایع کاربر و آلودهساز به جهان سوم، استثمار زنان و کودکان در کارخانههای آلوده،گسترش فزایندۀ تخريب محیط زیست، و سلطۀ تقریباً مطلق اخلاق بیزينس و سود و تبلیغات در همه جا. بنابراین میبینیم اگر این دو سویه، یعنی سیاستزدایی و گسترش سرمایهداری هار، را با هم ترکیب کنیم، نتیجۀ نهایی به قول آلن بدیو چیزی نیست مگر "پارلمانتاریسم کاپیتالیستی" یا حکومت مطلق گروههای نخبه سیاسی،اقتصادی،و فرهنگی.
حال باید ساختار سیاسی این "جهان شجاع نو" را بررسی کنیم. در طول جنگ سرد به مدت حدود 50 سال رقابت میان دو اردوگاه و دو ابرقدرت مانع از آن بود تا نظام جهانی به مثابه یک کل شکل بگیرد. نه بینالملل سوم لنین و نه جامعه ملل ویلسن هیچ یک نتوانستند کلی يا جهانی شوند. تدام نزاع میان دو دولت آمریکا و شوروی به معنی تداوم سلطۀ الگوی اشمیتیِ دوست-دشمن بر سیاست بود. اما حتی در این شرایط نیز سازمانها و نهادهای بیطرف نظیر صلیب سرخ میتوانستند همچون گذشته میان دولتها میانجیگری کنند، چانهزنی بر سر منافع را جانشین جنگ سازند و حتی شرایط جنگی را تابع قوانین و مقرراتی خاص، مثلاً قرارداد ژنو، سازند. 👇
تلخیص مقاله ای از مراد فرهادپور (1386)
فرق جهان ما با جهان قبل از 1984 بهراستی چیست. تا آنجا که به کشتار و ستم و فقر و فاجعه مربوط است، اگر به کل جهان بنگریم وضع ما هیچ فرقی با دورههای قبلی ندارد. و تا آنجا که به جهان اول و کشورهای پیشرفته مربوط میشود، برخلاف همۀ داد و هوارها در مورد دمکراسی و حقوق بشر، روشن است که بواسطۀ سیاستزدایی و بیاعتنایی فرهنگمآبانۀ مردم، نقش مردم در تعیین سرنوشت خویش(یعنی همان مردم سالاری) به مراتب کمرنگتر گشته و در این دورۀ به اصطلاح"جنگ علیه ترور" حتی حقوق فردی اتباع آمریکا، انگلستان، و... هر روز محدودتر می شود. در واقع به جراُت میتوان گفت یگانه چیزی كه در این دوره بی هیچ شک و شبههای رشد کرده، همان سرمایهداری هار و ایدئولوژی نئولیبرالیسم است: مصرفگرایی افسارگسیخته، رقابت خشن، خصوصیکردن یا برداشتن همۀ قیود و مقررات از بازار، نابودی سندیکاها و تبدیل بیکاری به کابوسی همگانی،گسترش فساد و مافیاییشدن اقتصاد، ترکتازی شرکتهای چندملیتی،انتقال صنایع کاربر و آلودهساز به جهان سوم، استثمار زنان و کودکان در کارخانههای آلوده،گسترش فزایندۀ تخريب محیط زیست، و سلطۀ تقریباً مطلق اخلاق بیزينس و سود و تبلیغات در همه جا. بنابراین میبینیم اگر این دو سویه، یعنی سیاستزدایی و گسترش سرمایهداری هار، را با هم ترکیب کنیم، نتیجۀ نهایی به قول آلن بدیو چیزی نیست مگر "پارلمانتاریسم کاپیتالیستی" یا حکومت مطلق گروههای نخبه سیاسی،اقتصادی،و فرهنگی.
حال باید ساختار سیاسی این "جهان شجاع نو" را بررسی کنیم. در طول جنگ سرد به مدت حدود 50 سال رقابت میان دو اردوگاه و دو ابرقدرت مانع از آن بود تا نظام جهانی به مثابه یک کل شکل بگیرد. نه بینالملل سوم لنین و نه جامعه ملل ویلسن هیچ یک نتوانستند کلی يا جهانی شوند. تدام نزاع میان دو دولت آمریکا و شوروی به معنی تداوم سلطۀ الگوی اشمیتیِ دوست-دشمن بر سیاست بود. اما حتی در این شرایط نیز سازمانها و نهادهای بیطرف نظیر صلیب سرخ میتوانستند همچون گذشته میان دولتها میانجیگری کنند، چانهزنی بر سر منافع را جانشین جنگ سازند و حتی شرایط جنگی را تابع قوانین و مقرراتی خاص، مثلاً قرارداد ژنو، سازند. 👇
ولی امروزه وضع به کلی متفاوت است. ساختار نظام جهانی اکنون کلیتی است مبتنی بر یک استثناء. قواعد حاکم بر این کلیت یکدست و جهانیاند: بازار آزاد، دمکراسی و حقوق بشر. اما این کلیت که تحت عنوان جهان آزاد یا تمدن بشری ستایش می شود، نیازمند استثنایی بیرونی است تا به یاری آن قواعد خود را برسازد و گسترش بخشد. اگر نام این کلیت نئولیبرالیسم باشد که هست، نام آن استثنای برسازنده نیز بی شک بنیادگرایی اسلامی است. امروزه به عوض نبرد دو اردوگاه شرق و غربْ یگانه شکاف یا انتخاب "سیاسی" شکاف میان نئولیبرالیسم در مقام تجلی آزادی و عقل و تمدن و بنیادگرایی اسلامی در مقام نمایندۀ توحش غیر انسانی و دشمنی با اصل تمدن بشری است. در چنین جهانی دیگر جایی برای کنش و تفکر سیاسی باقی نمی ماند و همه چیز در انتخابی ساده، مطلق و پرهیزناپذیر میان بوش و بن لادن خلاصه می شود. همان طور که اسلاوُی ژیژک نشان داده، در چنین جهانی حتی سازمانها و نهادهای غیر سیاسی و ظاهراً بیطرف همچون صلیب سرخ ، پزشکان بیمرز یا انواع گروه های مدافع حقوق بشر نیز دیگر نمی توانند در شکاف میان این دو نیرو پا بر جا بمانند و ضرورتاً در یک طرف نزاع حل و ادغام می شوند.
در چنین شرایطی است که دولت آمریکا می تواند، مستقل از اهداف و هویت امثال بوش و چنی، در مقام حاکم نظام جهانی با اعلام شرایط استثنایی و تحمیل پارادایم امنیتی بر جهان، به حملۀ پیشدستانه، دخالت نظامی و تسخیر یکجانبۀ کشورهای دیگر،دستگیری "تروریستها" در هر جا و فرستادنشان به زندانی به نام گوانتانامو که تابع هیچ قانونی نیست، تعلیق همۀ قوانین ملی و بین المللی، و اِعمال آشکار شکنجه دست یازد.
البته این فقط یک طرف قضیه است. در طرف دیگر یعنی استثنای بنیادگرا، که خودْ محصول نظام جهانی و بهنحوی متناقض همزمان درون و بیرون آن است، نیز با همین "منطق" روبهروایم.
در زمانۀ ما تقریباً همگان، از آدمکشها گرفته تا روسای جمهور، عاشق معنویت و مدعی ارتباط مستقیم با ملکوت الوهیاند. بنیادگرایان اسلامی نیز به رغم همۀ دعاویشان فاقد ایماناند و به همین دلیل نمیتوانند در محیطی غیر اسلامی مسلمان باقی بمانند. برای آنها ایمان در حکم نوعی دانش یا معرفت عینی است و نه نوعی انتخاب سوبژکتیو. در نتیجه آنها نیز به عنوان «کسی که می داند» به خود حق میدهند همه قواعد را زیر پا نهند. جوهر ایدئولوژی آنها چیزی نیست مگر نیهیلیسم پستمدرن. بیجهت نیست که اکثر عوامل القاعده از اقلیتهای مسلمان کشورهای غربیاند که هر یک سه یا چهار زبان میدانند و دلیل کینهتوزیشان هم گیرافتادن در شکافهای تکثر فرهنگی جامعه غربی و واکنش بدان در هیات خواستِ سلطۀ همه جانبۀ یک فرهنگ است.
افرادی چون بنلادن شیفته تکنولوژی جدید بهویژه محصولات نظامی آن هستند و با سرمایهداری هار نیز ذاتا مخالفتی ندارند. آنها صرفا خواهان آناند تا با تشکیل حکومت خلافت اسلامی نقش فعلی آمریکا را برعهده گیرند و در مقام ابرقدرت جهان را اداره کنند. پس میبینیم که در هر دو سو با شکلی از محافظهکاری، همراه با سیاستزدایی، سرمایهداری هار و فرهنگگرایی پستمدرنیستی روبهروایم. هر دو طرف در جهت رسیدن به اهداف خود سراپا ابزاری عمل کرده و حاضراند دموکراسی و آزادی فردی یا عدالت و دفاع از ستمدیدگان را به راحتی قربانی کنند. 👇
در چنین شرایطی است که دولت آمریکا می تواند، مستقل از اهداف و هویت امثال بوش و چنی، در مقام حاکم نظام جهانی با اعلام شرایط استثنایی و تحمیل پارادایم امنیتی بر جهان، به حملۀ پیشدستانه، دخالت نظامی و تسخیر یکجانبۀ کشورهای دیگر،دستگیری "تروریستها" در هر جا و فرستادنشان به زندانی به نام گوانتانامو که تابع هیچ قانونی نیست، تعلیق همۀ قوانین ملی و بین المللی، و اِعمال آشکار شکنجه دست یازد.
البته این فقط یک طرف قضیه است. در طرف دیگر یعنی استثنای بنیادگرا، که خودْ محصول نظام جهانی و بهنحوی متناقض همزمان درون و بیرون آن است، نیز با همین "منطق" روبهروایم.
در زمانۀ ما تقریباً همگان، از آدمکشها گرفته تا روسای جمهور، عاشق معنویت و مدعی ارتباط مستقیم با ملکوت الوهیاند. بنیادگرایان اسلامی نیز به رغم همۀ دعاویشان فاقد ایماناند و به همین دلیل نمیتوانند در محیطی غیر اسلامی مسلمان باقی بمانند. برای آنها ایمان در حکم نوعی دانش یا معرفت عینی است و نه نوعی انتخاب سوبژکتیو. در نتیجه آنها نیز به عنوان «کسی که می داند» به خود حق میدهند همه قواعد را زیر پا نهند. جوهر ایدئولوژی آنها چیزی نیست مگر نیهیلیسم پستمدرن. بیجهت نیست که اکثر عوامل القاعده از اقلیتهای مسلمان کشورهای غربیاند که هر یک سه یا چهار زبان میدانند و دلیل کینهتوزیشان هم گیرافتادن در شکافهای تکثر فرهنگی جامعه غربی و واکنش بدان در هیات خواستِ سلطۀ همه جانبۀ یک فرهنگ است.
افرادی چون بنلادن شیفته تکنولوژی جدید بهویژه محصولات نظامی آن هستند و با سرمایهداری هار نیز ذاتا مخالفتی ندارند. آنها صرفا خواهان آناند تا با تشکیل حکومت خلافت اسلامی نقش فعلی آمریکا را برعهده گیرند و در مقام ابرقدرت جهان را اداره کنند. پس میبینیم که در هر دو سو با شکلی از محافظهکاری، همراه با سیاستزدایی، سرمایهداری هار و فرهنگگرایی پستمدرنیستی روبهروایم. هر دو طرف در جهت رسیدن به اهداف خود سراپا ابزاری عمل کرده و حاضراند دموکراسی و آزادی فردی یا عدالت و دفاع از ستمدیدگان را به راحتی قربانی کنند. 👇
ترکیب این کل و استثنای برسازندۀ آن، یعنی تبدیلشدن نئولیبرالیسم به کلیت حاکم بر جهان به یاری استثناء بنیادگرایی، نمونۀ واضحی از عملکرد منطق استثنا است، منطقی که بر اساس آن یک کل با بیرونگذاشتن یک استثنا و در همان حال ادغامکردن و ساختن آن از درون، خود را تمامیت میبخشد. این منطق و پیامدهای حاصل از آن در واقع بیان ساختاری همان توصیفی از جهان امروز و فرق آن با جهان قبلیاند که در فوق بدان اشاره کردیم. روشن است در چنین جهانی که دیگر جایی برای هیچ نوع مبارزۀ حقیقتاً سیاسی وجود ندارد سخن راندن از تشکیل بریگاد بینالملل نوعی جنون محسوب می شود. در واقع در این جهان همه چیز در انتخاب میان خوردن مک دونالد همراه با انبوه مردمان بیاعتنا، خنثی و خودشیفته یا بمبگذاری انتحاری و کشتن خود همراه با انبوهی از زنان و کودکان بیگناه خلاصه می شود.
اما همین درک از منطق استثنا و وحدت بنیانی نئولیبرالیسم و بنیادگرایی، راه حل مقابله با وضع موجود و احیای کنش-تفکر سیاسی را به ما نشان می دهد. به عوض تایید شکاف میان کل و جزء استثناییاش، یا ایستادن در این شکاف و نهایتا لهشدن یا جذبشدن در یک طرف، باید به شیوهای دقیقا هگلی این شکاف را به درون هر دو قطب موجود سرایت داد، دو قطبی که هر دو از ادامه شرایط موجود، یعنی تداوم حالت نه صلح و نه جنگ و استراتژی «جنگ علیه ترور» به نهایت سود میبرند و بنیادهای محافظهکاری خویش را مستحکم میکنند. اما حوادث اخیر در مرز ترکیه و عراق نشانگر همین درونیشدن شکاف و در نتیجه دروغینبودن انسجام کلیت نئولیبرالی موجود است. این فقط دولت آمریکا نیست که میتواند در مقام نمایندۀ تمدن بشری دشمنان و مخالفان خویش را ذیل واژۀ مبهم و گل و گشاد تروریسم طبقهبندی کند و به خود حق دهد تا برای مقابله با دشمنان بشریت همۀ قواعد را زیر پا بگذارد. به همین ترتیب قدم بعدی نیز منطقا چیزی نیست جز ایجاد شکاف در استثنای برسازندۀ کلیت، یعنی ایجاد یک جبهه یا گفتار سیاسی رادیکال، حقیقتجو، آزادیخواه و عدالتطلب که همۀ نقابهای انسانگرایی اخلاقی و بیطرفی را کنار میزند و حقیقت را در مورد نظم نوین جهانی و هژمونی نئولیبرالیسم و تمامی فقر و جنگ و جنایت و ستم ناشی از آن بر زبان می آورد، و در همان حال نیز کینهتوزی نیهیلیستی و سراپا ارتجاعی و محافظهکارانۀ بنیادگرایی اسلامی و نقش اساسی آن در تحکیم سرمایهداری هار و کلیت نئولیبرالیستی افشا می کند. امروزه در شرایط انفعال حاکم بر جهان و دروغها و ابهامِ ساختۀ رسانهها، در شرایطی که در همهجا انتخابی غیر از گزینش بوش یا بنلادن غیرممکن به نظر میرسد احیای کنش و تفکر سیاسی رادیکالی که، برای مثال، بتواند در عین مخالفت با حزبالله و حماس از حقوق فلسطینیان در برابر تجاوز و ستم اسرائیل دفاع کند، یا همۀ طرفهای جنگطلب در خاورمیانه را رسوا سازد و راهی به بیرون از بحرانی بجوید که محافظهکاران حاکم بر آمریکا و ایران از تداومش سود میبرند، آری امروزه گزینش چنین سیاستی نه فقط برای ما بلکه برای سرنوشت همۀ جهان ضروری و حیاتی است.
اما همین درک از منطق استثنا و وحدت بنیانی نئولیبرالیسم و بنیادگرایی، راه حل مقابله با وضع موجود و احیای کنش-تفکر سیاسی را به ما نشان می دهد. به عوض تایید شکاف میان کل و جزء استثناییاش، یا ایستادن در این شکاف و نهایتا لهشدن یا جذبشدن در یک طرف، باید به شیوهای دقیقا هگلی این شکاف را به درون هر دو قطب موجود سرایت داد، دو قطبی که هر دو از ادامه شرایط موجود، یعنی تداوم حالت نه صلح و نه جنگ و استراتژی «جنگ علیه ترور» به نهایت سود میبرند و بنیادهای محافظهکاری خویش را مستحکم میکنند. اما حوادث اخیر در مرز ترکیه و عراق نشانگر همین درونیشدن شکاف و در نتیجه دروغینبودن انسجام کلیت نئولیبرالی موجود است. این فقط دولت آمریکا نیست که میتواند در مقام نمایندۀ تمدن بشری دشمنان و مخالفان خویش را ذیل واژۀ مبهم و گل و گشاد تروریسم طبقهبندی کند و به خود حق دهد تا برای مقابله با دشمنان بشریت همۀ قواعد را زیر پا بگذارد. به همین ترتیب قدم بعدی نیز منطقا چیزی نیست جز ایجاد شکاف در استثنای برسازندۀ کلیت، یعنی ایجاد یک جبهه یا گفتار سیاسی رادیکال، حقیقتجو، آزادیخواه و عدالتطلب که همۀ نقابهای انسانگرایی اخلاقی و بیطرفی را کنار میزند و حقیقت را در مورد نظم نوین جهانی و هژمونی نئولیبرالیسم و تمامی فقر و جنگ و جنایت و ستم ناشی از آن بر زبان می آورد، و در همان حال نیز کینهتوزی نیهیلیستی و سراپا ارتجاعی و محافظهکارانۀ بنیادگرایی اسلامی و نقش اساسی آن در تحکیم سرمایهداری هار و کلیت نئولیبرالیستی افشا می کند. امروزه در شرایط انفعال حاکم بر جهان و دروغها و ابهامِ ساختۀ رسانهها، در شرایطی که در همهجا انتخابی غیر از گزینش بوش یا بنلادن غیرممکن به نظر میرسد احیای کنش و تفکر سیاسی رادیکالی که، برای مثال، بتواند در عین مخالفت با حزبالله و حماس از حقوق فلسطینیان در برابر تجاوز و ستم اسرائیل دفاع کند، یا همۀ طرفهای جنگطلب در خاورمیانه را رسوا سازد و راهی به بیرون از بحرانی بجوید که محافظهکاران حاکم بر آمریکا و ایران از تداومش سود میبرند، آری امروزه گزینش چنین سیاستی نه فقط برای ما بلکه برای سرنوشت همۀ جهان ضروری و حیاتی است.
نگاهی به پروژهی کریستین ژامبه!
پیتر هالوارد/ مترجم: حسین نمکین
یادداشتِ مترجم:
متنِ زیر برگردانِ مقدمهای است که پیتر هالوارد در شمارهی هشتمِ مجلهی آنجلاکی (Angelaki) ویژهنامهی «ژامبه» (Christian Jambet) در آگوستِ 2003 نوشته است.
اگر روزی کربن (استادِ مطلق ژامبه) در سالهای دههی 30 بهواسطهی «قرائتِ خاصی» از هایدگر به سهروردی رسیده بود، حالا ژامبه نیز در سالهای دههی 70 و اینبار بهواسطهی «قرائتِ خاصی» از لاکان به ابویعقوبِ سِجِستانی و ابنسینا و ملاصدرا میرسد.
***
کریستین ژامبه، متولدِ 1949 در الجزایر و متخصص فلسفهی اسلامی است. ژامبه در اواخر دههی 1970 بهعنوانِ برجستهترین شاگردِ هانری کُربن پابهصحنه گذاشت و از آن روز تاکنون سالهای درازی را در لیسه ژول فری واقع در مؤسسهی مطالعاتِ ایرانیِ دانشگاه پاریسِ 3 و همچنین در مدرسهی مطالعاتِ عالی به تدریس فلسفه مشغول بوده است. از مائو و لاکان تأثیر گرفته، مترجمِ جلالالدینِ رومی و اسکاروایلد بوده و همچنین خوانندهی دقیق و پیگیرِ کارِ فوکو، دلوز و بدیو، بطوریکه درمقایسه با طیفِ وسیعِ علایقِ او، جریانِ غالبِ مطالعاتِ جاری در حوزهی فلسفهی تطبیقی بهشدت کوتهنگرانه و محدود( parochial) بهنظر میرسد.
نظریهی سوژگی سازشناپذیر یا «فرشتهوار» (Angelic) که در کتابهای فرشته (1976) و جهان (1978) شکل میگیرد نظریهایست که میخواهد نوعی تعهدِ انقلابی ناب را حفظ کند، تعهدی که هم غیرقابلتقلیل به صُورِ دیالکتیکی آنتاگونیسم است و هم مبرا از هرگونه آلایشِ عقیدتی ( doctrinal) و نهادی و تاریخی است.
مواجههی سرنوشتسازِ ژامبه با کربن در همین سالها زمینهای شد تا تکیهگاههای نظریِ اینچنینی را عمدتاً در فلسفهی عرفانیِ شیعی جستجو کند، فلسفهای که در آن جدالِ میانِ جهان و روح (یا بهعبارتِ دیگر میانِ برداشتِ لفظی و تشریعی از قرآن و برداشتی که مشتاقانه خواستارِ ابداعِ اشکالِ تفسیریِ جدید است) با شدتوحدت در جریان است. پرسشی که امروزه افرادی چون بنلادن و [...] پیش میکشند، پرسشی است که ازهمانابتدا شکافی در اسلام بهوجود آورده است: آیا ارادهی خداوند ذاتاً و اساساً بهمیانجیِ قواعد و نهادها جاری میشود و بنابراین محدود به اعمالِ قانون است؟ یا اینکه «خداوند آزادیِ خلاق است، جوششِ ناب است، چنانکه مؤمنانِ حقیقی این آزادیِ الهی را در کردارِ خویش بیان میکنند؟».
هرگونه درکِ روح درمقامِ خلاقیتِ مطلق، میبایست دستکم از سه خصلتِ بنیادی برخوردار باشد، سه خصلتی که بهعنوانِ مضامینِ مسلط آثار ژامبه پیوسته با آنها روبهرو میشویم. اول اینکه (بهدلایلی مشابه با دلایلِ اسپینوزا) هر نیروی خلاقِ نامحدود تنها میتواند تکین و یکه (unique) باشد. بنیادیترین اصلِ ایمانِ اسلامی به «همانیِ خدا و واحد» مربوط میشود و بخشِ بزرگی از کار ژامبه [بررسیِ] پیامدهای وجودشناختیِ این اصل است، اصلیکه تلاش میکند وجود را برحسبِ واحدی بیاندیشد که هم ورایِ وجود است و هم «امرِ واقعیِ» وجود [«حقیقتِ» وجود]. دوم اینکه (بهدلایلی مشابه با دلایلِ هگل) خلاقیتِ ناب را تنها درمقامِ سوژه میتوان اندیشید و نه درمقامِ ابژه، و تنها سوژهی متناسب با واحد، خودِ خداوند است. خدا را نمیتوان بهشکلِ چیزی ابژکتیو و عینی درنظر آورد، تنها بههمانشکلی که او خود را درنظر میآورد میتوان او را در نظر آورد، یعنی درمقامِ سوژهی مطلق. سوم اینکه (بهدلایلی مشابه با دلایلِ برگسون) ما بهخودیِ خود تنها از این جهت قادر به شناختنِ خدا هستیم که خدا هم بهواسطهی ما و از درونِ ما فکر میکند و مادامیکه ما مستقیماً توسطِ خدا برانگیخته شده باشیم. یگانه اصلی که در اینجا میتواند از گزندِ شکِ رادیکال مصون بماند «میاندیشم» نیست، (بهدستِ خدا) «اندیشیده میشوم» است- cogitor و نه cogito. بهاینمعنا، حقیقت بهشکلِ بیتفاوتی ازجنسِ ابداع (invention) و آشکارگی [وحی]( revelation) است، و کلِ تلاشِ اسلامِ روحانیْ استعلایافتن و عبور از تفاوتِ ظاهریِ میانِ این دو و تحققِ «جوهرِ نبویِ انسان» است. ما تنها مادامی حقیقتاً سخن میگوییم که بهدستِ خدا گفته میشویم؛ به این واسطه و از خلالِ تحلیلِ بیپایانِ این کلام، تجربه میکنیم از یکسو شکافِ نامتناهیِ میانِ کلامِ مطلق و صدایِ انسانیِ آن را و از سویدیگر تکمعناییِ ذاتیای را که خود را در اندیشیدنِ همین شکاف بیان میکند – و این شکاف، برای ژامبهای که ملاصدرا را در نورِ لاکان میخواند، چیزی نیست مگر امرِ واقعیِ تفکر (the real of thought).
تقریباً میتوان گفت که سه اثرِ اصلیِ ژامبه تا امروز، به ترتیب، متناظراند با سه تصریفِ متفاوت از آنچه در غیرِ این صورت میشد آن را مجموعهای از اصولِ وسیعاً منسجم بهشمار آورد.👇
پیتر هالوارد/ مترجم: حسین نمکین
یادداشتِ مترجم:
متنِ زیر برگردانِ مقدمهای است که پیتر هالوارد در شمارهی هشتمِ مجلهی آنجلاکی (Angelaki) ویژهنامهی «ژامبه» (Christian Jambet) در آگوستِ 2003 نوشته است.
اگر روزی کربن (استادِ مطلق ژامبه) در سالهای دههی 30 بهواسطهی «قرائتِ خاصی» از هایدگر به سهروردی رسیده بود، حالا ژامبه نیز در سالهای دههی 70 و اینبار بهواسطهی «قرائتِ خاصی» از لاکان به ابویعقوبِ سِجِستانی و ابنسینا و ملاصدرا میرسد.
***
کریستین ژامبه، متولدِ 1949 در الجزایر و متخصص فلسفهی اسلامی است. ژامبه در اواخر دههی 1970 بهعنوانِ برجستهترین شاگردِ هانری کُربن پابهصحنه گذاشت و از آن روز تاکنون سالهای درازی را در لیسه ژول فری واقع در مؤسسهی مطالعاتِ ایرانیِ دانشگاه پاریسِ 3 و همچنین در مدرسهی مطالعاتِ عالی به تدریس فلسفه مشغول بوده است. از مائو و لاکان تأثیر گرفته، مترجمِ جلالالدینِ رومی و اسکاروایلد بوده و همچنین خوانندهی دقیق و پیگیرِ کارِ فوکو، دلوز و بدیو، بطوریکه درمقایسه با طیفِ وسیعِ علایقِ او، جریانِ غالبِ مطالعاتِ جاری در حوزهی فلسفهی تطبیقی بهشدت کوتهنگرانه و محدود( parochial) بهنظر میرسد.
نظریهی سوژگی سازشناپذیر یا «فرشتهوار» (Angelic) که در کتابهای فرشته (1976) و جهان (1978) شکل میگیرد نظریهایست که میخواهد نوعی تعهدِ انقلابی ناب را حفظ کند، تعهدی که هم غیرقابلتقلیل به صُورِ دیالکتیکی آنتاگونیسم است و هم مبرا از هرگونه آلایشِ عقیدتی ( doctrinal) و نهادی و تاریخی است.
مواجههی سرنوشتسازِ ژامبه با کربن در همین سالها زمینهای شد تا تکیهگاههای نظریِ اینچنینی را عمدتاً در فلسفهی عرفانیِ شیعی جستجو کند، فلسفهای که در آن جدالِ میانِ جهان و روح (یا بهعبارتِ دیگر میانِ برداشتِ لفظی و تشریعی از قرآن و برداشتی که مشتاقانه خواستارِ ابداعِ اشکالِ تفسیریِ جدید است) با شدتوحدت در جریان است. پرسشی که امروزه افرادی چون بنلادن و [...] پیش میکشند، پرسشی است که ازهمانابتدا شکافی در اسلام بهوجود آورده است: آیا ارادهی خداوند ذاتاً و اساساً بهمیانجیِ قواعد و نهادها جاری میشود و بنابراین محدود به اعمالِ قانون است؟ یا اینکه «خداوند آزادیِ خلاق است، جوششِ ناب است، چنانکه مؤمنانِ حقیقی این آزادیِ الهی را در کردارِ خویش بیان میکنند؟».
هرگونه درکِ روح درمقامِ خلاقیتِ مطلق، میبایست دستکم از سه خصلتِ بنیادی برخوردار باشد، سه خصلتی که بهعنوانِ مضامینِ مسلط آثار ژامبه پیوسته با آنها روبهرو میشویم. اول اینکه (بهدلایلی مشابه با دلایلِ اسپینوزا) هر نیروی خلاقِ نامحدود تنها میتواند تکین و یکه (unique) باشد. بنیادیترین اصلِ ایمانِ اسلامی به «همانیِ خدا و واحد» مربوط میشود و بخشِ بزرگی از کار ژامبه [بررسیِ] پیامدهای وجودشناختیِ این اصل است، اصلیکه تلاش میکند وجود را برحسبِ واحدی بیاندیشد که هم ورایِ وجود است و هم «امرِ واقعیِ» وجود [«حقیقتِ» وجود]. دوم اینکه (بهدلایلی مشابه با دلایلِ هگل) خلاقیتِ ناب را تنها درمقامِ سوژه میتوان اندیشید و نه درمقامِ ابژه، و تنها سوژهی متناسب با واحد، خودِ خداوند است. خدا را نمیتوان بهشکلِ چیزی ابژکتیو و عینی درنظر آورد، تنها بههمانشکلی که او خود را درنظر میآورد میتوان او را در نظر آورد، یعنی درمقامِ سوژهی مطلق. سوم اینکه (بهدلایلی مشابه با دلایلِ برگسون) ما بهخودیِ خود تنها از این جهت قادر به شناختنِ خدا هستیم که خدا هم بهواسطهی ما و از درونِ ما فکر میکند و مادامیکه ما مستقیماً توسطِ خدا برانگیخته شده باشیم. یگانه اصلی که در اینجا میتواند از گزندِ شکِ رادیکال مصون بماند «میاندیشم» نیست، (بهدستِ خدا) «اندیشیده میشوم» است- cogitor و نه cogito. بهاینمعنا، حقیقت بهشکلِ بیتفاوتی ازجنسِ ابداع (invention) و آشکارگی [وحی]( revelation) است، و کلِ تلاشِ اسلامِ روحانیْ استعلایافتن و عبور از تفاوتِ ظاهریِ میانِ این دو و تحققِ «جوهرِ نبویِ انسان» است. ما تنها مادامی حقیقتاً سخن میگوییم که بهدستِ خدا گفته میشویم؛ به این واسطه و از خلالِ تحلیلِ بیپایانِ این کلام، تجربه میکنیم از یکسو شکافِ نامتناهیِ میانِ کلامِ مطلق و صدایِ انسانیِ آن را و از سویدیگر تکمعناییِ ذاتیای را که خود را در اندیشیدنِ همین شکاف بیان میکند – و این شکاف، برای ژامبهای که ملاصدرا را در نورِ لاکان میخواند، چیزی نیست مگر امرِ واقعیِ تفکر (the real of thought).
تقریباً میتوان گفت که سه اثرِ اصلیِ ژامبه تا امروز، به ترتیب، متناظراند با سه تصریفِ متفاوت از آنچه در غیرِ این صورت میشد آن را مجموعهای از اصولِ وسیعاً منسجم بهشمار آورد.👇
در منطقِ مشرقیون (983)، کتابیکه در سیطرهی چهرهی عارفِ ایرانی سهروردی (1154 تا 1191 میلادی) است، خلاقیتِ مطلق درقالبِ نور و خیال بیان میشود و توسطِ هرآنچه که مقاومتی کِدِر را بههمراه دارد (هرگونه صلبیتِ مادی، سکون، پیشداوری و غیره) محدود میشود. واحدِ فینفسه، که منبعِ نور است، پنهان و دسترسیناپذیر است. [اما] آنچه از واحد صادر میشود، براساسِ نوعی منطقِ وسیعاً نوافلاطونی، تعدادِ بیشمارِ بازتابها یا «تصاویرِ» نوراند که روی یک سطحِ «خیالی/تصویری» ازجنسِ الهامِ ناب بههم میرسند. موجوداتِ انسانی، حیاتِ خود را در ظلمت و سایهی نسبی آغاز میکنند، در «غربتِ غربی» از نوریکه سرچشمه و منبعِ آنهاست: رستگاری مستلزمِ کنارکشیدن از سایهها و ظلمات و بدلشدن به منشوری شفاف برای تشعشعِ خالق. دسترسیِ ما به نور همواره ازبطنِ جانهایی خاص، و افعالی خاص ازجنسِ خیال و روح، منکسر میشود. به اینترتیب، ژامبه این شهودِ اشراقی (such Ishraqi illumination) را از صرفِ فنایِ فرد در وحدتیافتن با واحد متمایز میکند: [درنتیجه] سطحِ خیالی دقیقاً مصادف است با نوعی آشکارگی [وحیِ] بینابینی یا «فرشتهوار»، که در آن فرشتهّ درمیانهی شعورِ الهی و شعورِ انسانی ظاهر میشود. «فرشته مصادف است با آنچه از دیگریِ مطلقاً پنهان یا همان واحد با ما سازگار شده است». فرشتهی سهروردی هیأتیست با دو بال، یکی در تاریکی و یکی در نور، و جهانِ خیالیِ او مشحون از افراد [مجرداتی] است که درقالبِ «خیالیدنهای» (imaginings) غیرمادی و درعینحال مجزایِ خداوند درنظر آورده شدهاند.
اما در کتابِ فعلِ وجود (2002)، ژامبه توجهِ خود را به محبوبترین فیلسوفِ ایرانی، ملاصدرا (1571 تا 1641 میلادی) معطوف میکند. ملاصدرا با الهام از فیلسوفانِ مختلف منجمله سهروردی، بیشترین تلاشِ خود را در این راه صرف میکند که همهی (all) وجود را برحسبِ آن کنش [یا فعلِ] خلاقِ الهیِ خودبسندهی خود-الزامی بیاندیشد که وجود را قوام میبخشد؛ بهعبارتِ دیگر، (و برحسبِ شرایطی که بازهم یادآورِ اسپینوزا و بهطریقِ اولا دلوز است)، اندیشیدنِ کلِ وجود درمقامِ [همان] خلقِ پیوسته و بهشکلِ نامتناهی متحرک، اندیشیدنیکه در قالبِ «یکی گرفتنِ بنیادیِ امرِ واقعی، وجود و واحد» طرح میشود.
اگر ملاصدرا به دنبالِ آن است که سمت و سویِ فرشتهوارِ سهروردی را بهسوی نوعی درکِ تماماً درونماندگار از وجود بکشاند، نصیرالدین توسی (1201 تا 1274 میلادی)، به همراهِ دیگر متفکرانِ اسماعیلیایکه در رستاخیزِ بزرگِ الموت (1990) از آنها بحث شده، درمقابل میکوشند تا ثنویتِ نهفته در استعلایِ نوعی واحدِ ورایِ وجود را تقویت کنند. آنچه ژامبه در اینجا تحتعنوانِ «واحدِپارادوکسیکال» (paradoxical One) [یا یکِ متناقض] تحلیل میکند، نوعی خلاقیتِ «حادنامتناهی» (superinfinite) است که بهاصطلاح تماماً عاری از هرگونه وساطتِ هرگونه پایداریِ مخلوقانه (یا هرگونه ماهیت [quidditas]) است. از بطنِ نوعی امرِ واقعی [حقیقت] است که واقعیت (reality) به وجود میجوشد، امرِ واقعی [حقیقتی] که خود نامعقول و ناگفتنی میماند. این درکِ تنزیهی (apophatic) از خدا، درمقامِ نوعی فضایِ تجربهی عرفانیِ حقیقی، نوعی شکاف یا چاکِ خشکنده (searing gap) را میگشاید، چاکِ خشکندهی میانِ واقعیت و امرِ واقعی [حقیقت]، میانِ زمانِ تاریخی و وحی/انکشافِ مسیحایی، و میانِ جهانِ تجربه و نوعی امرِناب، امرِ نابی که با نیرویی بیتفاوت به تمایزِ آزادی و ضرورت امر میکند.
اما در کتابِ فعلِ وجود (2002)، ژامبه توجهِ خود را به محبوبترین فیلسوفِ ایرانی، ملاصدرا (1571 تا 1641 میلادی) معطوف میکند. ملاصدرا با الهام از فیلسوفانِ مختلف منجمله سهروردی، بیشترین تلاشِ خود را در این راه صرف میکند که همهی (all) وجود را برحسبِ آن کنش [یا فعلِ] خلاقِ الهیِ خودبسندهی خود-الزامی بیاندیشد که وجود را قوام میبخشد؛ بهعبارتِ دیگر، (و برحسبِ شرایطی که بازهم یادآورِ اسپینوزا و بهطریقِ اولا دلوز است)، اندیشیدنِ کلِ وجود درمقامِ [همان] خلقِ پیوسته و بهشکلِ نامتناهی متحرک، اندیشیدنیکه در قالبِ «یکی گرفتنِ بنیادیِ امرِ واقعی، وجود و واحد» طرح میشود.
اگر ملاصدرا به دنبالِ آن است که سمت و سویِ فرشتهوارِ سهروردی را بهسوی نوعی درکِ تماماً درونماندگار از وجود بکشاند، نصیرالدین توسی (1201 تا 1274 میلادی)، به همراهِ دیگر متفکرانِ اسماعیلیایکه در رستاخیزِ بزرگِ الموت (1990) از آنها بحث شده، درمقابل میکوشند تا ثنویتِ نهفته در استعلایِ نوعی واحدِ ورایِ وجود را تقویت کنند. آنچه ژامبه در اینجا تحتعنوانِ «واحدِپارادوکسیکال» (paradoxical One) [یا یکِ متناقض] تحلیل میکند، نوعی خلاقیتِ «حادنامتناهی» (superinfinite) است که بهاصطلاح تماماً عاری از هرگونه وساطتِ هرگونه پایداریِ مخلوقانه (یا هرگونه ماهیت [quidditas]) است. از بطنِ نوعی امرِ واقعی [حقیقت] است که واقعیت (reality) به وجود میجوشد، امرِ واقعی [حقیقتی] که خود نامعقول و ناگفتنی میماند. این درکِ تنزیهی (apophatic) از خدا، درمقامِ نوعی فضایِ تجربهی عرفانیِ حقیقی، نوعی شکاف یا چاکِ خشکنده (searing gap) را میگشاید، چاکِ خشکندهی میانِ واقعیت و امرِ واقعی [حقیقت]، میانِ زمانِ تاریخی و وحی/انکشافِ مسیحایی، و میانِ جهانِ تجربه و نوعی امرِناب، امرِ نابی که با نیرویی بیتفاوت به تمایزِ آزادی و ضرورت امر میکند.
منافع ملی و افق آینده کشور!
دکتر عبدالکریمی ضمن طرح سخنان دردمندانه و تامل برانگیزی در باب ضرورت ترسیم منافع ملی(۹۸/۲/۲۱)، به تاریخچه ای از شکل گیری این مفهوم و شرایط تاریخی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آن در بستر زایش و تحقق آن اشاره کردند و بدرستی فقدان جامعه مدنی و ریشه های تاریخی آن در جامعه ایران را عامل اصلی عدم تحقق مطالبه ی منافع ملی قلمداد کردند و همین عامل را یکی از عوامل مهم شکست جنبش های ملی از جنبش مشروطه، نهضت ملی گرفته تا ... معرفی کردند هر چند ایشان به نقش ویرانگر عوامل خارجی و بیگانگان در کنار خطاهای فاحش استراتژی حاکمان نیز اشاره داشتند.
ایشان همچنین در غیبت جامعه مدنی در معنای واقعی آن و عدم وجود نیروهای اجتماعی موثر و قوی، بسیج توده ای را برای مطالبه ی منافع ملی ناکارآمد و محکوم به شکست تلقی کردند. و در یک چنین شرایط حساسی فروپاشی نظام سیاسی را متناظر با فروپاشی ساختار حیات اجتماعی دانستند.
ایشان ضمن قرار گرفتن در جبهه خودی علی رغم خودآگاهی به انسدادها و مصائب، صرفا جهت حفظ کیان و منافع ملی ایرانیان در برابر تهاجم دشمن نیز ترجیع بند سخن ایشان و هر ایرانی وطن دوستی هست و باید باشد.
این در حالیست که دکتر عبدالکریمی از هر فرصتی برای نقد مهروزانه و در عین حال رادیکال قدرت سیاسی سود جسته و صرفا از موضعی انفعالی و کینه توزانه وارد نشده اند. ایشان علی رغم دعوت قدرت سیاسی به عقب نشینی در ادعاهای متافیزیکی گل و گشاد در مواردی همچون مبحث تاسیس تمدن و علوم انسانی اسلامی، وی را در ناتوانی از نمایندگی بخش نوگرای جامعه که اتفاقا بخش اعظم جامعه ایران نیز هستند بسیار مورد انتقاد قرار داده است و در همسخنی با همه ی گروه ها از طلبه و سپاهی و بسیجی و دانشگاهی و روشنفکر و ...همگان را به فایق آمدن به دو قطبیت ها و شکاف ها و زیستن مسالمت آمیز در کنار همدیگر از نوگرا و سنت گرا گرفته تا اصلاح طلب و اصول گرا دعوت کرده اند. و حتی در طرح دیدگاه های نظری نیز در راستای ارتقا سطح گفتمانی اقشار مختلف جامعه در اندیشیدن به واقع بودگی اجتماعی تاریخی خویش در مواجهه با انواع معضلات ناشی از توسعه نیافتگی ایرانیان به قدر وسع کوشیده اند و متوجه لوازم و پیامدهای آن در عرصه عمل نیز بوده اند.
مع الاسف آنچه توفیقات ایشان و معدود متفکرانی را که چون ایشان می اندیشند و عمل می کنند را در مقابل تلاش های وافری که صورت می دهند کمتر به ثمر می نشاند در حقیقت همان وضعیتی ست که خود بیشتر و بهتر از همه در تبیین و توضیح آن کوشیده اند وضعیتی که نگرانی نسبت به افق آینده ی این کشور را در ایشان برانگیخته است، اما با وجود همه ی این تلاش ها و مساعی گران سنگی که ایشان و سایر دلسوزان از سر دلنگرانی به کار می بندند بسیاری هنوز بی هیچ طرح افکنی ای برای آینده کشور همه ی این تلاش ها را نا دیده می انگارند.. هر چند فراخوان و فکر ایجابی دیگری کماکان از هیچ سویی به گوش نمی رسد.
دکتر عبدالکریمی ضمن طرح سخنان دردمندانه و تامل برانگیزی در باب ضرورت ترسیم منافع ملی(۹۸/۲/۲۱)، به تاریخچه ای از شکل گیری این مفهوم و شرایط تاریخی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آن در بستر زایش و تحقق آن اشاره کردند و بدرستی فقدان جامعه مدنی و ریشه های تاریخی آن در جامعه ایران را عامل اصلی عدم تحقق مطالبه ی منافع ملی قلمداد کردند و همین عامل را یکی از عوامل مهم شکست جنبش های ملی از جنبش مشروطه، نهضت ملی گرفته تا ... معرفی کردند هر چند ایشان به نقش ویرانگر عوامل خارجی و بیگانگان در کنار خطاهای فاحش استراتژی حاکمان نیز اشاره داشتند.
ایشان همچنین در غیبت جامعه مدنی در معنای واقعی آن و عدم وجود نیروهای اجتماعی موثر و قوی، بسیج توده ای را برای مطالبه ی منافع ملی ناکارآمد و محکوم به شکست تلقی کردند. و در یک چنین شرایط حساسی فروپاشی نظام سیاسی را متناظر با فروپاشی ساختار حیات اجتماعی دانستند.
ایشان ضمن قرار گرفتن در جبهه خودی علی رغم خودآگاهی به انسدادها و مصائب، صرفا جهت حفظ کیان و منافع ملی ایرانیان در برابر تهاجم دشمن نیز ترجیع بند سخن ایشان و هر ایرانی وطن دوستی هست و باید باشد.
این در حالیست که دکتر عبدالکریمی از هر فرصتی برای نقد مهروزانه و در عین حال رادیکال قدرت سیاسی سود جسته و صرفا از موضعی انفعالی و کینه توزانه وارد نشده اند. ایشان علی رغم دعوت قدرت سیاسی به عقب نشینی در ادعاهای متافیزیکی گل و گشاد در مواردی همچون مبحث تاسیس تمدن و علوم انسانی اسلامی، وی را در ناتوانی از نمایندگی بخش نوگرای جامعه که اتفاقا بخش اعظم جامعه ایران نیز هستند بسیار مورد انتقاد قرار داده است و در همسخنی با همه ی گروه ها از طلبه و سپاهی و بسیجی و دانشگاهی و روشنفکر و ...همگان را به فایق آمدن به دو قطبیت ها و شکاف ها و زیستن مسالمت آمیز در کنار همدیگر از نوگرا و سنت گرا گرفته تا اصلاح طلب و اصول گرا دعوت کرده اند. و حتی در طرح دیدگاه های نظری نیز در راستای ارتقا سطح گفتمانی اقشار مختلف جامعه در اندیشیدن به واقع بودگی اجتماعی تاریخی خویش در مواجهه با انواع معضلات ناشی از توسعه نیافتگی ایرانیان به قدر وسع کوشیده اند و متوجه لوازم و پیامدهای آن در عرصه عمل نیز بوده اند.
مع الاسف آنچه توفیقات ایشان و معدود متفکرانی را که چون ایشان می اندیشند و عمل می کنند را در مقابل تلاش های وافری که صورت می دهند کمتر به ثمر می نشاند در حقیقت همان وضعیتی ست که خود بیشتر و بهتر از همه در تبیین و توضیح آن کوشیده اند وضعیتی که نگرانی نسبت به افق آینده ی این کشور را در ایشان برانگیخته است، اما با وجود همه ی این تلاش ها و مساعی گران سنگی که ایشان و سایر دلسوزان از سر دلنگرانی به کار می بندند بسیاری هنوز بی هیچ طرح افکنی ای برای آینده کشور همه ی این تلاش ها را نا دیده می انگارند.. هر چند فراخوان و فکر ایجابی دیگری کماکان از هیچ سویی به گوش نمی رسد.
دوست داشته شدن خيلي خوب است، حتي اگر دير شده باشد!
جمله ی فوق از "جان اشتاین بک" به صورت کاملا اتفاقی در یکی از صفحات اینستا به چشمم خورد راستش در نگاه اول خیلی نظرم را جلب نکرد در حال عبور از آن بودم که پژواک رومانتیک آن در روابط عاشقانه لختی مرا مجاب به تامل کرد اما آنچه مرا به توقف واداشت تا جایی که مجبور به نوشتنم کرد وزن سیاسی این جمله بود یعنی وقتی میدان سیاست را مجرای تفسیر و تاویل این جمله مفروض گرفتم آتش در جانم افتاد که عجله نکن، بمان، بمان بر سر این جمله با هیچ چیز نمی شود معامله کرد حتی از خواب شیرین هم شیرین تر است اندیشیدن به تعلل هایی که در دوست داشتن در میدان سیاست رخ داده است و می دهد. مصادیق رنگ به رنگ به ذهنم خطور می کرد و از مقابل چشمانم رژه می رفت این وسط رنگ سبز با نجابت و نظمی توصیف ناپذیر صف به صف در حرکت بود چندان که به صورت خط ممتدی به رنگ سبز در صفحه نمایش ذهنم در آمد که چون علائم حیاتی سبزینه ای حزین نشان از تپش و گرمای حیات داشت ما به سبز در سیاست و تاریخ این کشور وامداریم و روز به روز این تاخیر حسرت برانگیزتر و جبران ناپذیرتر می شود هیس... سهراب هم حرفی دارد:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم...
جمله ی فوق از "جان اشتاین بک" به صورت کاملا اتفاقی در یکی از صفحات اینستا به چشمم خورد راستش در نگاه اول خیلی نظرم را جلب نکرد در حال عبور از آن بودم که پژواک رومانتیک آن در روابط عاشقانه لختی مرا مجاب به تامل کرد اما آنچه مرا به توقف واداشت تا جایی که مجبور به نوشتنم کرد وزن سیاسی این جمله بود یعنی وقتی میدان سیاست را مجرای تفسیر و تاویل این جمله مفروض گرفتم آتش در جانم افتاد که عجله نکن، بمان، بمان بر سر این جمله با هیچ چیز نمی شود معامله کرد حتی از خواب شیرین هم شیرین تر است اندیشیدن به تعلل هایی که در دوست داشتن در میدان سیاست رخ داده است و می دهد. مصادیق رنگ به رنگ به ذهنم خطور می کرد و از مقابل چشمانم رژه می رفت این وسط رنگ سبز با نجابت و نظمی توصیف ناپذیر صف به صف در حرکت بود چندان که به صورت خط ممتدی به رنگ سبز در صفحه نمایش ذهنم در آمد که چون علائم حیاتی سبزینه ای حزین نشان از تپش و گرمای حیات داشت ما به سبز در سیاست و تاریخ این کشور وامداریم و روز به روز این تاخیر حسرت برانگیزتر و جبران ناپذیرتر می شود هیس... سهراب هم حرفی دارد:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم...
بازنمایی مسئله «هویت ایرانی- اسلامی» در اندیشه شریعتی
چکیده:
یکی از بزرگترین میراث های شریعتی پرداختن وی به مقوله هویت است. شریعتی با حفظ جوهره سنت و باز خوانی آن، هویت جدید ملی-مذهبی را باز سازی می کند و درصدد آن بر می آید که به انسان شرقی هویت دهد چرا که بی هویتی بزرگ ترین درد جوامع جهان سومی است. شریعتی زیستن در جهان مدرن را به رسمیت می شناسد و اجتناب ناپذیری جهان مدرن را درک می کند لیکن خواهان هویت بخشی به جامعه ایرانی بر اساس فرهنگ و سنت بومی خویش است. شریعتی بر آن بود تا تعارضات و شکاف های هویتی جامعه را ترمیم کند. بازنمایی شریعتی برای انسان های که در وضعیتی آنومیک به سر می بردند و از بحران هویت در رنج بودند شور انگیز و معنابخش بود. هدف شریعتی در ارائه روش و بینش شرقی، تحقق مدرنیته شرقی است. در این پژوهش با تکیه بر فراوانی ارجاعات موجود در مجموعه آثار شریعتی بازنمایی مسئله «هویت ایرانی- اسلامی» در اندیشه شریعتی ممکن می گردد به نحوی که شاهد مثال های کثیری در مباحثی که وی پیرامون هویت ایرانی- اسلامی، اقبال، بازگشت به خویشتن، خودسازی انقلابی و مذهب علیه مذهب انجام داده است بر اهمیت مسئله «هویت ایرانی- اسلامی» در اندیشه شریعتی تأکید دارد، نکته ای که پژوهندگان شریعتی هم آن را تأیید می کنند. در بازگشت به خویشتن شریعتی به دنبال کشف هویت انسانی و اصالت تاریخی- فرهنگی برای جامعه ایرانی می باشد. یعنی رسیدن به یک هویت ایرانی بر اساس خودآگاهی و رهایی از بیماری از خود بیگانگی فرهنگی و استعمار معنوی.
کلید واژه ها: شریعتی، بحران هویت، هویت ملی-مذهبی ، سنت ، زیست جهان مدرن.
چکیده:
یکی از بزرگترین میراث های شریعتی پرداختن وی به مقوله هویت است. شریعتی با حفظ جوهره سنت و باز خوانی آن، هویت جدید ملی-مذهبی را باز سازی می کند و درصدد آن بر می آید که به انسان شرقی هویت دهد چرا که بی هویتی بزرگ ترین درد جوامع جهان سومی است. شریعتی زیستن در جهان مدرن را به رسمیت می شناسد و اجتناب ناپذیری جهان مدرن را درک می کند لیکن خواهان هویت بخشی به جامعه ایرانی بر اساس فرهنگ و سنت بومی خویش است. شریعتی بر آن بود تا تعارضات و شکاف های هویتی جامعه را ترمیم کند. بازنمایی شریعتی برای انسان های که در وضعیتی آنومیک به سر می بردند و از بحران هویت در رنج بودند شور انگیز و معنابخش بود. هدف شریعتی در ارائه روش و بینش شرقی، تحقق مدرنیته شرقی است. در این پژوهش با تکیه بر فراوانی ارجاعات موجود در مجموعه آثار شریعتی بازنمایی مسئله «هویت ایرانی- اسلامی» در اندیشه شریعتی ممکن می گردد به نحوی که شاهد مثال های کثیری در مباحثی که وی پیرامون هویت ایرانی- اسلامی، اقبال، بازگشت به خویشتن، خودسازی انقلابی و مذهب علیه مذهب انجام داده است بر اهمیت مسئله «هویت ایرانی- اسلامی» در اندیشه شریعتی تأکید دارد، نکته ای که پژوهندگان شریعتی هم آن را تأیید می کنند. در بازگشت به خویشتن شریعتی به دنبال کشف هویت انسانی و اصالت تاریخی- فرهنگی برای جامعه ایرانی می باشد. یعنی رسیدن به یک هویت ایرانی بر اساس خودآگاهی و رهایی از بیماری از خود بیگانگی فرهنگی و استعمار معنوی.
کلید واژه ها: شریعتی، بحران هویت، هویت ملی-مذهبی ، سنت ، زیست جهان مدرن.
این خاک وجب به وجبش صاحب دارد!
بسیار می کوشم که ادب ظاهر را به جای بیاورم تا مبادا حرمتی شکسته شود و خدای ناکرده مثل ما نیز مثل آن فلان آنارشیستی نباشد که از مکتبش جز هتاکی و فحاشی چیز دیگری به ارث نبرده است اما امروز پس از تماشای تصاویر آخوند(ک) جوانی که از اولویت باورها و ارزش ها بر خاک کشور سخن می راند به حکم رعایت ادب باطن مجبور به استعمال کاف تصغیر در باب ایشان شدم هر چند امیدوارم که به کاف تحبیب خوانده شود. ما تا چشم باز کرده ایم ایران را به شکل همین گربه ی دوست داشتنی شناخته ایم همان جهان آرایی که ایشان نقل قول تحریف شده ای از وی تحویل مردم می دادند جان خود بر سر این گربه داد. گربه ایی که تهاجم نمی کرد و نمی کند اما دفاع چرا. دفاع را همان ارزشها نیز به ما توصیه می کنند. دریغم می آید نکته ای را که از اخوان شاعر به خاطرم می آید بازگو نکنم در مصاحبه ای با این شاعر خراسانی ایران دوست پرسشگر نظر وی را در باب جنگ ایران با عراق می پرسد و اخوان در جواب علی رغم اینکه میانه ای با ایدئولوژی حاکم ندارد بسیار از جان فشانی و مجاهدت مدافعین به نیکی یاد می کند و می افزاید حتی حیوان هم در صورت تعرض به قلمروشان دست به مدافعه می گشایند. ممکن بود ما پنجاه شست سال عمر خود را در قرون دیگری بسر می بردیم و قهرا تصوری دیگر از وطن در خاطرمان داشتیم اما امروز وطن با همین گربه در ذهن و زبانمان نقش بسته است. چگونه می شود از باور و ارزشی سخن گفت که خاک را تسلیم متجاوز می کند. مجال آن نیست که از منظری حکمی به نسبت آب و خاک با ارزشها و علقه ها بپردازم اما به ذکر یک نکته بسنده می کنم این خاک وجب به وجبش صاحب دارد و صاحبش یک ایرانی ست چه مایه بی هنری و کج نظری می طلبد که گوشت و پوست ایرانی آنجا که بر سر زمین خویش خانه کرده است گشاده دستانه با تمسک به پاره ای از اعتقاداندیشی های دجال وارانه به خیال حفظ باورها به پیش خصم دندانگرد کم بهاتر شمرده شود. آن هم در کارزاری چنین خطیر، که گرداگرد ما را به محاصره گرفته است و بر طبل جنگ می کوبد. مباد که پوست با پوست به منازعه مشغول شوند و مغزها به حاشیه رانده شوند. به هوش باشیم جان گربه در خطر است!
بسیار می کوشم که ادب ظاهر را به جای بیاورم تا مبادا حرمتی شکسته شود و خدای ناکرده مثل ما نیز مثل آن فلان آنارشیستی نباشد که از مکتبش جز هتاکی و فحاشی چیز دیگری به ارث نبرده است اما امروز پس از تماشای تصاویر آخوند(ک) جوانی که از اولویت باورها و ارزش ها بر خاک کشور سخن می راند به حکم رعایت ادب باطن مجبور به استعمال کاف تصغیر در باب ایشان شدم هر چند امیدوارم که به کاف تحبیب خوانده شود. ما تا چشم باز کرده ایم ایران را به شکل همین گربه ی دوست داشتنی شناخته ایم همان جهان آرایی که ایشان نقل قول تحریف شده ای از وی تحویل مردم می دادند جان خود بر سر این گربه داد. گربه ایی که تهاجم نمی کرد و نمی کند اما دفاع چرا. دفاع را همان ارزشها نیز به ما توصیه می کنند. دریغم می آید نکته ای را که از اخوان شاعر به خاطرم می آید بازگو نکنم در مصاحبه ای با این شاعر خراسانی ایران دوست پرسشگر نظر وی را در باب جنگ ایران با عراق می پرسد و اخوان در جواب علی رغم اینکه میانه ای با ایدئولوژی حاکم ندارد بسیار از جان فشانی و مجاهدت مدافعین به نیکی یاد می کند و می افزاید حتی حیوان هم در صورت تعرض به قلمروشان دست به مدافعه می گشایند. ممکن بود ما پنجاه شست سال عمر خود را در قرون دیگری بسر می بردیم و قهرا تصوری دیگر از وطن در خاطرمان داشتیم اما امروز وطن با همین گربه در ذهن و زبانمان نقش بسته است. چگونه می شود از باور و ارزشی سخن گفت که خاک را تسلیم متجاوز می کند. مجال آن نیست که از منظری حکمی به نسبت آب و خاک با ارزشها و علقه ها بپردازم اما به ذکر یک نکته بسنده می کنم این خاک وجب به وجبش صاحب دارد و صاحبش یک ایرانی ست چه مایه بی هنری و کج نظری می طلبد که گوشت و پوست ایرانی آنجا که بر سر زمین خویش خانه کرده است گشاده دستانه با تمسک به پاره ای از اعتقاداندیشی های دجال وارانه به خیال حفظ باورها به پیش خصم دندانگرد کم بهاتر شمرده شود. آن هم در کارزاری چنین خطیر، که گرداگرد ما را به محاصره گرفته است و بر طبل جنگ می کوبد. مباد که پوست با پوست به منازعه مشغول شوند و مغزها به حاشیه رانده شوند. به هوش باشیم جان گربه در خطر است!
«دموکراسی متعهد» در آرای پژوهندگان
http://40.drshariati.org/index.php/interviews/research-papers-abstract/424-%C2%AB%D8%AF%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%B9%D9%87%D8%AF%C2%BB-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86?tmpl=component&print=1&layout=default&page=
http://40.drshariati.org/index.php/interviews/research-papers-abstract/424-%C2%AB%D8%AF%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%B9%D9%87%D8%AF%C2%BB-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86?tmpl=component&print=1&layout=default&page=
40.drshariati.org
«دموکراسی متعهد» در آرای پژوهندگان
Forwarded from مجله اجتماعی دکتر شریعتی
@dr_shareati
✨📖👓🖋✨
درد را تنها کشیدن
در درد ها "دوست را خبر نكردن" خود يك نوع عشق ورزيدن است. "تقيه ی درد" زيباترين نمايش ايمان است. به محبت خلوصی می بخشد كه سخت شيرين است. رنج تلخ است، اما هنگامی كه تنها می كشيم، تا دوست را به ياری نخوانيم، براي او كاری می كنيم و اين خود دل را شكيبا می كند، طعم توفيقی مي چشاند.
#دکتر_علی_شریعتی
✨📖👓🖋✨
درد را تنها کشیدن
در درد ها "دوست را خبر نكردن" خود يك نوع عشق ورزيدن است. "تقيه ی درد" زيباترين نمايش ايمان است. به محبت خلوصی می بخشد كه سخت شيرين است. رنج تلخ است، اما هنگامی كه تنها می كشيم، تا دوست را به ياری نخوانيم، براي او كاری می كنيم و اين خود دل را شكيبا می كند، طعم توفيقی مي چشاند.
#دکتر_علی_شریعتی
فرش قرمز برای اسکندر!
در شرایطی به سر می بریم که به نظر نمی رسد کسی کاری جدی تر از دعاهای مادرانه و نصایح پدرانه و انتظار دخترانه و رجزخوانی پسرانه و بی خیالی کودکانه ...از خود بروز بدهد همگان احساس می کنند یک نوع فروبستگی و گره کور در کارشان افتاده و هیچ نسخه ای پیش هیچ طبیبی برای درمان دردهای لاعلاج شان پیدا نمی شود "چاره" مبدل به همان اکسیری شده است که از قضا در دکان هیچ عطاری یافت نمی شود و دیگر از جوشانده های خانگی کاری پیش نمی رود چشمان معدودی اما از دلهره ای بیگانه برق می زند تو گویی پی به کیمیایی برده اند که حلال مشکلات است کشف یک فرمول ناشناخته برای معجونی کارساز!
محیط برای کشت و تکثیر ویروس توهم اندیشی (با وساطت امر خیالی) بسیار مناسب است علی الخصوص که همه ی بت های دروغین فرو افتاده اند و حنای دیگری بزرگ دیگر رنگ ندارد، اما عوام الناس که اهل تمییز نیستند تا از کیفیات قواعد امر نمادین سر در بیاورند، ما درست بر سر مغاک امر واقع لاکانی ایستاده ایم، اما دل توده غنج می رود که سر به سودای دیگری بزرگ تری بسپارند! و زیر لب می خوانند :
"کاوه ای پیدا نخواهد شد امید
کاشکی اسکندری پیدا شود"
در شرایطی به سر می بریم که به نظر نمی رسد کسی کاری جدی تر از دعاهای مادرانه و نصایح پدرانه و انتظار دخترانه و رجزخوانی پسرانه و بی خیالی کودکانه ...از خود بروز بدهد همگان احساس می کنند یک نوع فروبستگی و گره کور در کارشان افتاده و هیچ نسخه ای پیش هیچ طبیبی برای درمان دردهای لاعلاج شان پیدا نمی شود "چاره" مبدل به همان اکسیری شده است که از قضا در دکان هیچ عطاری یافت نمی شود و دیگر از جوشانده های خانگی کاری پیش نمی رود چشمان معدودی اما از دلهره ای بیگانه برق می زند تو گویی پی به کیمیایی برده اند که حلال مشکلات است کشف یک فرمول ناشناخته برای معجونی کارساز!
محیط برای کشت و تکثیر ویروس توهم اندیشی (با وساطت امر خیالی) بسیار مناسب است علی الخصوص که همه ی بت های دروغین فرو افتاده اند و حنای دیگری بزرگ دیگر رنگ ندارد، اما عوام الناس که اهل تمییز نیستند تا از کیفیات قواعد امر نمادین سر در بیاورند، ما درست بر سر مغاک امر واقع لاکانی ایستاده ایم، اما دل توده غنج می رود که سر به سودای دیگری بزرگ تری بسپارند! و زیر لب می خوانند :
"کاوه ای پیدا نخواهد شد امید
کاشکی اسکندری پیدا شود"
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!
اغلب ما از چند وچون و کیفیت زندگی غیر ایرانیان در معنای اعم آن اطلاع چندانی نداریم یعنی شاید تصوراتی از آن داشته باشیم ولی نمی توانیم یک حکم قطعی و کلی در مورد آن صادر کنیم هر چند عموما وضع خیلی از جاهای دیگر دنیا را بهتر از وضع خودمان تلقی می کنیم با این همه در این که روزگار اکثریت ایرانیان سیاه و عمرشان تباه است تقریبا شکی به خود راه نمی دهیم و اگر خودمان را هم داخل همان اکثریت بدانیم به روزگار سیاه خویش اعتراف می کنیم مگر آنکه از آن اقلیتی باشیم که از طبقه ی از ما بهتران و تافته ی جدا بافته هستند. من هم به عنوان یکی از همان سیه روزگاران و یک تحصیل کرده جامعه شناسی باورم این است که نبض زندگی ایرانی خیلی کند و کج و معوج می زند و می رود که حداقل سکته را بزند اگر که از طپش باز نایستد.
در مواجهات هر روزه با سایرین در هر جایی که گذر شخص به آنجا بیافتد واقعا کمتر کسی را می یابیم که مهر تائید بر این حقیقت نزند که حال زندگی در ایران مساعد نیست بلکه همگان به وضعیت وخیم این محتضر اذعان می کنند.
حال نکته اینجاست و در واقع سوال اصلی و مهمی که پیش می آید این است چرا دستگاه حاکمیت با آن همه خدم و حشم از این واقعیت غافل است، چرا از هر مجالی که پیش می آید و از هر تریبون و رسانه ای مکررا و مکررا متوسل به گزارش خلاف واقع و رعایت حفظ ظاهر می شود تا جایی که گویی تا قیام قیامت کمر به انکار این وضعیت بسته است، به قول گفتنی یا خودش را به آن راه زده است یا ملت را چیز فرض کرده است!
حالا پیامد واقعی این انکار و مثلا استراتژی باطل چه هست و چه بوده است؟
اولا به شکاف مردم و حاکمیت دامن می زند و تراکم خشم و کینه را به صورت تصاعدی بالا می برد و باب نقادی و چاره جویی و اصلاح بسته می شود.
ثانیا موجی از نا امیدی ایجاد می کند تا جایی که باور مردم در خصوص داشتن اندک امیدی به بهبود اوضاع در آینده را هم از ایشان سلب می کند.
و ثالثا حتی در مواردی هم که مشکلات ریشه های تاریخی تری دارد و عوامل متکثری در بروز آنها نقش داشته است خود را در مظان اتهام قرار می دهد و این یعنی به جان خریدن خطر سقوط!
اما تو باور نکن!
اغلب ما از چند وچون و کیفیت زندگی غیر ایرانیان در معنای اعم آن اطلاع چندانی نداریم یعنی شاید تصوراتی از آن داشته باشیم ولی نمی توانیم یک حکم قطعی و کلی در مورد آن صادر کنیم هر چند عموما وضع خیلی از جاهای دیگر دنیا را بهتر از وضع خودمان تلقی می کنیم با این همه در این که روزگار اکثریت ایرانیان سیاه و عمرشان تباه است تقریبا شکی به خود راه نمی دهیم و اگر خودمان را هم داخل همان اکثریت بدانیم به روزگار سیاه خویش اعتراف می کنیم مگر آنکه از آن اقلیتی باشیم که از طبقه ی از ما بهتران و تافته ی جدا بافته هستند. من هم به عنوان یکی از همان سیه روزگاران و یک تحصیل کرده جامعه شناسی باورم این است که نبض زندگی ایرانی خیلی کند و کج و معوج می زند و می رود که حداقل سکته را بزند اگر که از طپش باز نایستد.
در مواجهات هر روزه با سایرین در هر جایی که گذر شخص به آنجا بیافتد واقعا کمتر کسی را می یابیم که مهر تائید بر این حقیقت نزند که حال زندگی در ایران مساعد نیست بلکه همگان به وضعیت وخیم این محتضر اذعان می کنند.
حال نکته اینجاست و در واقع سوال اصلی و مهمی که پیش می آید این است چرا دستگاه حاکمیت با آن همه خدم و حشم از این واقعیت غافل است، چرا از هر مجالی که پیش می آید و از هر تریبون و رسانه ای مکررا و مکررا متوسل به گزارش خلاف واقع و رعایت حفظ ظاهر می شود تا جایی که گویی تا قیام قیامت کمر به انکار این وضعیت بسته است، به قول گفتنی یا خودش را به آن راه زده است یا ملت را چیز فرض کرده است!
حالا پیامد واقعی این انکار و مثلا استراتژی باطل چه هست و چه بوده است؟
اولا به شکاف مردم و حاکمیت دامن می زند و تراکم خشم و کینه را به صورت تصاعدی بالا می برد و باب نقادی و چاره جویی و اصلاح بسته می شود.
ثانیا موجی از نا امیدی ایجاد می کند تا جایی که باور مردم در خصوص داشتن اندک امیدی به بهبود اوضاع در آینده را هم از ایشان سلب می کند.
و ثالثا حتی در مواردی هم که مشکلات ریشه های تاریخی تری دارد و عوامل متکثری در بروز آنها نقش داشته است خود را در مظان اتهام قرار می دهد و این یعنی به جان خریدن خطر سقوط!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقیقت، خود مقدس نیست. آنچه مقدس است جستوجویی است که برای یافتنِ حقیقتِ خویش میکنیم!
آیا کاری مقدستر از خودشناسی سراغ دارید؟
کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است: " بشو، آنکه هستی!"
بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستم و چیستم؟
( اروین_یالوم / از کتاب وقتی_نیچه_گریست ص۱۲۲)
آیا کاری مقدستر از خودشناسی سراغ دارید؟
کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است: " بشو، آنکه هستی!"
بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستم و چیستم؟
( اروین_یالوم / از کتاب وقتی_نیچه_گریست ص۱۲۲)
Forwarded from @Goftemane97_Bot
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 امور بشر با آگاهی نمیگذرد؛ بشر غیر از آگاهی، به خودآگاهی نیازمند است.
بشر امروز در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات، از تشنگی میمیرد.
#بیژن_عبدالکریمی
@gnoe_ir
بشر امروز در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات، از تشنگی میمیرد.
#بیژن_عبدالکریمی
@gnoe_ir