#داستان_شب
روایت گدایان
از کوچههای خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که میگذشتم، صدایی شنیدم موزون و مقفی و محزون که دیوارههای گلی و آجرهای ریخته را مَسح میکشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین میخورد.
از درازنای کوچهای که بلندایش سقف آسمان را میسایید بیرون آمدم، روبه روی حجرههایی که درهایشان بسته بود و پایین پلههایی سنگی که به خانهای چوبینه میرسید، مردی را دیدم که مرا نمیدید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز میخواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دستهایی ملتمس پیش روی رهگذران.
اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بیانتها کوی به کوی کجا میرفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ …
…
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهیام، جرعه جرعه خورنده غصههایم، عجبا که میخواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان میآیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی میفرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرنها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو،…
✍️#عرفان_نظرآهاری
📚: #تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@sobhosher
روایت گدایان
از کوچههای خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که میگذشتم، صدایی شنیدم موزون و مقفی و محزون که دیوارههای گلی و آجرهای ریخته را مَسح میکشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین میخورد.
از درازنای کوچهای که بلندایش سقف آسمان را میسایید بیرون آمدم، روبه روی حجرههایی که درهایشان بسته بود و پایین پلههایی سنگی که به خانهای چوبینه میرسید، مردی را دیدم که مرا نمیدید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز میخواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دستهایی ملتمس پیش روی رهگذران.
اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بیانتها کوی به کوی کجا میرفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ …
…
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهیام، جرعه جرعه خورنده غصههایم، عجبا که میخواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان میآیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی میفرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرنها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو،…
✍️#عرفان_نظرآهاری
📚: #تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@sobhosher
Telegram
attach 📎