━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسى
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
گرچه دردسر می دهم، اما چه می توان کرد نُشخوار آدمیزاد حرف است.
آدم حرف هم که نزند دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دَمدَمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود۳۴ که کبلایی! تو که هم از این روزنامه نویس ها پیرتری هم دنیادیدهتری هم تجربهات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم که رفته ای پس چرا یک روزنامه نمینویسی؟!
میگفتم: عزیزم دمدمی!
اولاً همین تو که الآن با من ادعای دوستی میکنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینم چه بنویسیم؟
یک قدری سرش را پایین میانداخت بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده میگفت: چه میدانم از همین حرفها که دیگران مینویسند:
معایب بزرگان را بنویس؛
به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. میگفتم: عزیزم! والله بِالله این جا ایران است این کارها عاقبت ندارد.
میگفت: پس یقین تو هم مستبد هستی. پس حکماً تو هم بله! …
وقتی این حرف را میشنیدم میماندم معطل،
برای اینکه می فهمیدم همین یک کلمـﮥ تو هم بله! … چقدر آب بر میدارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به این کار واداشت.
حالا که میبیند آن رویِ کار بالاست و دست و پایش را گم کرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یک فرّاش قرمزپوش میبیند دلش میتپد، تا به یک ژاندارم چشمش میافتد رنگش میپرد، هی میگوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت.
میگویم: عزیزم! من که یک دخو بیشتر نبودم چهار تا باغستان داشتیم باغبانها آبیاری میکردند انگورش را به شهر میبردند کشمشش را میخشکاندند.
فیالحقیقه من در کنج باغستان افتاده بودم تویِ ناز و نعمت همان طور که شاعر عَلَیهِ الرَّحمَه گفته:
نه بیل می زدم نه پایه
انگور می خوردم در سایه
در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی.
به قول طهرانی ها تو مرا روبند کردی ، تو دستِ مرا توی حنا گذاشتی .
حالا دیگر تو چرا شماتت می کنی؟!
می گوید: نه، نه، رشد زیادی مایـﮥ جوانمرگی است.
می بینم راستی راستی هم که دمدمی است.
📚:#چرندوپرند
✍🏻: #علی_اکبر_دهخدا
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، لحظههاتان دلچسب🙏🏻💐
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسى
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
گرچه دردسر می دهم، اما چه می توان کرد نُشخوار آدمیزاد حرف است.
آدم حرف هم که نزند دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دَمدَمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود۳۴ که کبلایی! تو که هم از این روزنامه نویس ها پیرتری هم دنیادیدهتری هم تجربهات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم که رفته ای پس چرا یک روزنامه نمینویسی؟!
میگفتم: عزیزم دمدمی!
اولاً همین تو که الآن با من ادعای دوستی میکنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینم چه بنویسیم؟
یک قدری سرش را پایین میانداخت بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده میگفت: چه میدانم از همین حرفها که دیگران مینویسند:
معایب بزرگان را بنویس؛
به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. میگفتم: عزیزم! والله بِالله این جا ایران است این کارها عاقبت ندارد.
میگفت: پس یقین تو هم مستبد هستی. پس حکماً تو هم بله! …
وقتی این حرف را میشنیدم میماندم معطل،
برای اینکه می فهمیدم همین یک کلمـﮥ تو هم بله! … چقدر آب بر میدارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به این کار واداشت.
حالا که میبیند آن رویِ کار بالاست و دست و پایش را گم کرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یک فرّاش قرمزپوش میبیند دلش میتپد، تا به یک ژاندارم چشمش میافتد رنگش میپرد، هی میگوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت.
میگویم: عزیزم! من که یک دخو بیشتر نبودم چهار تا باغستان داشتیم باغبانها آبیاری میکردند انگورش را به شهر میبردند کشمشش را میخشکاندند.
فیالحقیقه من در کنج باغستان افتاده بودم تویِ ناز و نعمت همان طور که شاعر عَلَیهِ الرَّحمَه گفته:
نه بیل می زدم نه پایه
انگور می خوردم در سایه
در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی.
به قول طهرانی ها تو مرا روبند کردی ، تو دستِ مرا توی حنا گذاشتی .
حالا دیگر تو چرا شماتت می کنی؟!
می گوید: نه، نه، رشد زیادی مایـﮥ جوانمرگی است.
می بینم راستی راستی هم که دمدمی است.
📚:#چرندوپرند
✍🏻: #علی_اکبر_دهخدا
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، لحظههاتان دلچسب🙏🏻💐
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher