#داستان سپرده به زمین
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می شدند.
ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، می چایی ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی ش به تمام جمعه های زمستان. یکی از سیم های برق زیر سیاهی پرنده ها،
ادامه دارد...
#بیژن_نجدی از پيشگامان داستان مدرن و پست مدرن فراخور گرامى زادروزش مانا ياد و نامش
#نویسنده_معاصر
فایل داستان👇👇👇
@sobhosher
کیمیای هستی، سرای شعر و ادب🍀
🆔 @kimiayehasti
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می شدند.
ملیحه گفت: ببین پنجره باز نباشه، می چایی ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی ش به تمام جمعه های زمستان. یکی از سیم های برق زیر سیاهی پرنده ها،
ادامه دارد...
#بیژن_نجدی از پيشگامان داستان مدرن و پست مدرن فراخور گرامى زادروزش مانا ياد و نامش
#نویسنده_معاصر
فایل داستان👇👇👇
@sobhosher
کیمیای هستی، سرای شعر و ادب🍀
🆔 @kimiayehasti
Forwarded from Mary R
seporde%20be%20zamin.pdf
76.1 KB
Forwarded from اتچ بات
#دكلمه_هام 🎼🎶🎵💫💥
عاشقان، گیاهانند
که میرویند
میمیرند
سبز میشوند
میریزند
باران که میبارد، چتر نمیخواهند
زمستانها
بیکلاه و پالتو نپوشیده
میایستند روی در روی نگاه برف
چشم در چشم یخبندان
عاشقان، گیاهانند
که ریشههاشان فرو رفته است
در کف دست...
شعر:#بیژن_نجدی
اجرا: #مريم_رضوى
تنظيم موسيقى: #رسول_گودرزى
@sobhosher
عاشقان، گیاهانند
که میرویند
میمیرند
سبز میشوند
میریزند
باران که میبارد، چتر نمیخواهند
زمستانها
بیکلاه و پالتو نپوشیده
میایستند روی در روی نگاه برف
چشم در چشم یخبندان
عاشقان، گیاهانند
که ریشههاشان فرو رفته است
در کف دست...
شعر:#بیژن_نجدی
اجرا: #مريم_رضوى
تنظيم موسيقى: #رسول_گودرزى
@sobhosher
Telegram
attach 📎
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسى
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
.
سه شنبه خیس بود.
ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود،
از کوچهای میگذشت که همان پیچوخمِ خوابها و کابوس او را داشت.
باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید.
پشت پنجرههای دو طرفِ کوچه، پردهای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد.
ملیحه سرش را تا چشمهای آرایش نکردهاش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنهی کفشهایش تقریباً می دوید.
پاییز خودش را به آبیِ چتر میزد، چادر را از تن ملیحه دور می کرد و چتر را از دستهای او می کشید.
پیراهن نفتالین زده و اطو نشدهی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست وچهارسالهی او میرسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود.
اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره ها را پاک می کرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشهی چادرش را با دندانهایش گرفته و نمیداند که با یک چتر وارونه چه باید کرد.
📖: ادامه داستان را میتوانید از اینجا پی بگیرید 👈... http://www.hashtaad.com/history/107-bijan-najdi.html
✍🏻: #بیژن_نجدی فراخور گرامى زادروزش💐
روز كتاب و كتابخوانى خجسته و فرخنده💐
━··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، روزتان دلچسب🙏🏻💐
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسى
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
.
سه شنبه خیس بود.
ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود،
از کوچهای میگذشت که همان پیچوخمِ خوابها و کابوس او را داشت.
باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید.
پشت پنجرههای دو طرفِ کوچه، پردهای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد.
ملیحه سرش را تا چشمهای آرایش نکردهاش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنهی کفشهایش تقریباً می دوید.
پاییز خودش را به آبیِ چتر میزد، چادر را از تن ملیحه دور می کرد و چتر را از دستهای او می کشید.
پیراهن نفتالین زده و اطو نشدهی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست وچهارسالهی او میرسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود.
اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره ها را پاک می کرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشهی چادرش را با دندانهایش گرفته و نمیداند که با یک چتر وارونه چه باید کرد.
📖: ادامه داستان را میتوانید از اینجا پی بگیرید 👈... http://www.hashtaad.com/history/107-bijan-najdi.html
✍🏻: #بیژن_نجدی فراخور گرامى زادروزش💐
روز كتاب و كتابخوانى خجسته و فرخنده💐
━··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، روزتان دلچسب🙏🏻💐
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
يك #حبه_شعرپارسى با #چاى_انگليسى
☕️
✍🏻: #بیژن_نجدی
برگردان: آلا شریفیان
📸: از صفحهٔ اینستاگرام مهندس علیرضا شهرداری گرامی که ده ماه برای پیروز جنگید 🕊☘️
برای #پیروز
برای #كيان
برای #جگرگوشههای_سرزمین_مادری
برای #زندگی
برای #آزادی
روز #درختکاری خجسته ☘️
@sobhosher
☕️
✍🏻: #بیژن_نجدی
برگردان: آلا شریفیان
📸: از صفحهٔ اینستاگرام مهندس علیرضا شهرداری گرامی که ده ماه برای پیروز جنگید 🕊☘️
برای #پیروز
برای #كيان
برای #جگرگوشههای_سرزمین_مادری
برای #زندگی
برای #آزادی
روز #درختکاری خجسته ☘️
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
هر چه طاهر فكر كرد نتوانست بفهمد كه چرا مرد سفيدپوش میخواهد كف پاهاي او را ببيند. با شرم دخترانه اي، كفش و جورابش را درآورد. همين كه قوزك استخواني انگشتانش را ديد به ياد آورد كه چقدر زالو در باغ هاي زيتون به همين پاها چسبيده و او چقدر نمك روي آن ها ريخته بود تا زالوها بيفتند.
مرد سفيدپوش گفت: كف پاتو بيار بالا... اون يكي رو... خوبه... حالا برو روي ترازو.
طاهر با كف لُخت پاهايش روي كف لُخت و چوبي اتاق به طرف ترازو رفت و به خودش گفت: اين چوبِ درخت زيتون نيست.
روي ترازو به عقربه اي نگاه كرد كه زير پاهايش تا كنار عدد49 رفته بود. و اين يعني اگر طاهر به دنيا نيامده بود و يا همان لحظه مي مرد و كسي جسدش را مي سوزاند، زمين، 49 كيلو سبك تر، مي توانست خورشيد را دور بزند.
مرد سفيدپوش گفت:... پيرهنتو بزن بالا... نفس بكش، تندتر...
✍🏻 #بیژن_نجدی فراخور گرامی زادروزش مانا یاد و نامش☘️💐
📚: گياهي در قرنطينه
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
هر چه طاهر فكر كرد نتوانست بفهمد كه چرا مرد سفيدپوش میخواهد كف پاهاي او را ببيند. با شرم دخترانه اي، كفش و جورابش را درآورد. همين كه قوزك استخواني انگشتانش را ديد به ياد آورد كه چقدر زالو در باغ هاي زيتون به همين پاها چسبيده و او چقدر نمك روي آن ها ريخته بود تا زالوها بيفتند.
مرد سفيدپوش گفت: كف پاتو بيار بالا... اون يكي رو... خوبه... حالا برو روي ترازو.
طاهر با كف لُخت پاهايش روي كف لُخت و چوبي اتاق به طرف ترازو رفت و به خودش گفت: اين چوبِ درخت زيتون نيست.
روي ترازو به عقربه اي نگاه كرد كه زير پاهايش تا كنار عدد49 رفته بود. و اين يعني اگر طاهر به دنيا نيامده بود و يا همان لحظه مي مرد و كسي جسدش را مي سوزاند، زمين، 49 كيلو سبك تر، مي توانست خورشيد را دور بزند.
مرد سفيدپوش گفت:... پيرهنتو بزن بالا... نفس بكش، تندتر...
✍🏻 #بیژن_نجدی فراخور گرامی زادروزش مانا یاد و نامش☘️💐
📚: گياهي در قرنطينه
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
نگاه کنید
حالا برهنهام
نگاه کنید
هیچ کجای من روئین نیست
مگر که فریادم
#بیژن_نجدی
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
نگاه کنید
حالا برهنهام
نگاه کنید
هیچ کجای من روئین نیست
مگر که فریادم
#بیژن_نجدی
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher