Forwarded from اتچ بات
#شعر_خوب_بخوانيم
#موسيقى_خوب_بشنويم
ﺯﺭﺩﻫﺎ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺸﺪﻧﺪ .
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده
اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده
اما آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی .
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته
بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده
اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی .
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش
روزش تاریک
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه
مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته .
انداخته است
چند تن خواب آلود .
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته .
انداخته است
چند تن خواب آلود .
مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار .
چند تن خواب آلود
شعر: #نیمایوشیج
آهنگ: #فرهادمهراد
دکلمه: #احمدشاملو
@sobhosher
#موسيقى_خوب_بشنويم
ﺯﺭﺩﻫﺎ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺸﺪﻧﺪ .
قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده
اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده
اما آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی .
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته
بیهوده بر دیوار
صبح پیدا شده
اما آسمان پیدا نیست
صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
گرده روشنی مرده برفی .
همه کارش آشوب
بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه مهمان کش
روزش تاریک
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه
مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته .
انداخته است
چند تن خواب آلود .
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته .
انداخته است
چند تن خواب آلود .
مشتی ناهموار
چند تن نا هشیار .
چند تن خواب آلود
شعر: #نیمایوشیج
آهنگ: #فرهادمهراد
دکلمه: #احمدشاملو
@sobhosher
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#موسيقى_خوب_بشنويم
#شعر_خوب_بخوانيم
🎧🎼🎵🎶
■ فصل دیگر، از دفتر شکفتن در مه
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
ـ□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
ـ□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
ـ□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
شعر و صدای #احمدشاملو
موسیقی : #اسفندیارمنفردزاده
@sobhosher
#شعر_خوب_بخوانيم
🎧🎼🎵🎶
■ فصل دیگر، از دفتر شکفتن در مه
بیآنکه دیده بیند،
در باغ
احساس میتوان کرد
در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد
یأسِ موقرانهی برگی که
بیشتاب
بر خاک مینشیند.
ـ□
بر شیشههای پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمهخاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.
ـ□
این
فصلِ دیگریست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده میکند!
ـ□
هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سینه
در تنم!
شعر و صدای #احمدشاملو
موسیقی : #اسفندیارمنفردزاده
@sobhosher
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#شعر_خوب_بخوانيم
#موسيقى_خوب_بشنويم 🎧
🎼🎵🎶
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
....
در جدال با خاموشى
مدايح بى صله
#احمدشاملو
دوم مرداد سالروز خاموشى او
يادش گرامى☘️
@sobhosher
#موسيقى_خوب_بشنويم 🎧
🎼🎵🎶
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
....
در جدال با خاموشى
مدايح بى صله
#احمدشاملو
دوم مرداد سالروز خاموشى او
يادش گرامى☘️
@sobhosher
Telegram
attach 📎
صبح و شعر
#شعر_خوب_بخوانيم #موسيقى_خوب_بشنويم 🎧 🎼🎵🎶 من بامدادم سرانجام خسته بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم. هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست، که پیش از آنکه باره برانگیزی آگاهی که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال بر سراسرِ میدان گذشته است تقدیر از تو…
درجدال باخاموشى
#احمدشاملو
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکم عربیست
نامِ قبیلهییام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایهی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنجسالگی
هنوز از ضربهی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغهی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهی غبارآلودِ آخرین رشتهی نخلها بر حاشیهی آخرین خُشکرود.
در پنجسالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگینْرقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهی فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
□
بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خستهی سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهی کویر و تازیانه و تحمیل
خستهی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیریست تا دَم بر نیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهی کمال است و بینقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیلهی پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دستهیی ریحان و پیازی مُشتکوب.
آنک نشمهی نایب که پیش میآید عُریان
با خالِ پُرکرشمهی اَنگِ وطن بر شرمگاهش
وینک رُپرُپهی طبل:
تشریفات آغاز میشود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعرهیی بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانهخوردهی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیرهیی در بیکرانگی میمانَد
گیج و حیرتزده به هر سویی چشم میگردانم:
این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بینشاطند.
جذامیان آزادانه میخرامند، با پلکهای نیمجویده
و دو قلب در کیسهی فتق
و چرکابهیی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزهها
به گردگیریِ ویرانه.
راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایهیی هیولا که فرمانِ سکوت میدهد
محورِ خوابگاههاییست با حلقههای آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچههای پُرگُل به قناره میکشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل میتپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسهی کفتارها زیرِ میزِ جراح.
اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز میکنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرینترین ترانهی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که میدانی
امنیت
بلالِ شیرْدانهییست
که در قفس به نصیب میرسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکنها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!
□
اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها میگذرد
و در آشپزخانه
هماکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانهی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان میکند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعشکشی که به گورستان میرود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبضها و زبانها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.
□
عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعرهیی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسهی جمجمهام
چاشتِ سرپزشک را نوالهیی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعهی آفتابم.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۳
#احمدشاملو
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکم عربیست
نامِ قبیلهییام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایهی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنجسالگی
هنوز از ضربهی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغهی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهی غبارآلودِ آخرین رشتهی نخلها بر حاشیهی آخرین خُشکرود.
در پنجسالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگینْرقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهی فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
□
بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خستهی سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهی کویر و تازیانه و تحمیل
خستهی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیریست تا دَم بر نیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهی کمال است و بینقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیلهی پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دستهیی ریحان و پیازی مُشتکوب.
آنک نشمهی نایب که پیش میآید عُریان
با خالِ پُرکرشمهی اَنگِ وطن بر شرمگاهش
وینک رُپرُپهی طبل:
تشریفات آغاز میشود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعرهیی بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانهخوردهی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیرهیی در بیکرانگی میمانَد
گیج و حیرتزده به هر سویی چشم میگردانم:
این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بینشاطند.
جذامیان آزادانه میخرامند، با پلکهای نیمجویده
و دو قلب در کیسهی فتق
و چرکابهیی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزهها
به گردگیریِ ویرانه.
راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایهیی هیولا که فرمانِ سکوت میدهد
محورِ خوابگاههاییست با حلقههای آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچههای پُرگُل به قناره میکشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل میتپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسهی کفتارها زیرِ میزِ جراح.
اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز میکنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرینترین ترانهی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که میدانی
امنیت
بلالِ شیرْدانهییست
که در قفس به نصیب میرسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکنها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!
□
اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها میگذرد
و در آشپزخانه
هماکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانهی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان میکند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعشکشی که به گورستان میرود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبضها و زبانها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.
□
عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعرهیی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسهی جمجمهام
چاشتِ سرپزشک را نوالهیی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعهی آفتابم.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۳
Forwarded from اتچ بات
#شعر_خوب_بخوانیم
🎧🍂🍁
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
" آی آدمها "...
شعر: «آى آدم ها»
شاعر: « #نيما_يوشيج»
دكلمه: #احمدشاملو»
گراميداشت نام و ياد
نيما پدر شعر نوى فارسى
شب پاييزيتون زيبا 🥰💐
@sobhosher
🎧🍂🍁
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
" آی آدمها "...
شعر: «آى آدم ها»
شاعر: « #نيما_يوشيج»
دكلمه: #احمدشاملو»
گراميداشت نام و ياد
نيما پدر شعر نوى فارسى
شب پاييزيتون زيبا 🥰💐
@sobhosher
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#شعر_خوب_بخوانيم
🎧🍂🍁🎼🎶
❑ جخ امروز... | همصدا با #عفرین
جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپارهی بیقاتقِ سفرهی بیبرکتِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینهی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دستآوردِ کشتار
جُلپارهی بیقدرِ عورتِ ما بود.
خوشبینیِ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
به گاوآهنمان بستند
بر گُردهمان نشستند
و گورستانی چندان بیمرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.
ـ□
نه،
جخ امروز
از مادر
نزادهام.
ـ۱۳۶٣
■ از دفتر مدایح بیصله | همصدا با #عفرین
فراخور گرامى زاد روز شاعر شعر سپيد
#احمدشاملو
گرامى و مانا نام و يادش🙏🏻💐
شبتان پرستاره
@sohosher
🎧🍂🍁🎼🎶
❑ جخ امروز... | همصدا با #عفرین
جخ امروز
از مادر نزادهام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دستآوردِ کشتار
نانپارهی بیقاتقِ سفرهی بیبرکتِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینهی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضیام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطیام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاهترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دستآوردِ کشتار
جُلپارهی بیقدرِ عورتِ ما بود.
خوشبینیِ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
به گاوآهنمان بستند
بر گُردهمان نشستند
و گورستانی چندان بیمرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بیقراری بود
نه باوری
نه وطنی.
ـ□
نه،
جخ امروز
از مادر
نزادهام.
ـ۱۳۶٣
■ از دفتر مدایح بیصله | همصدا با #عفرین
فراخور گرامى زاد روز شاعر شعر سپيد
#احمدشاملو
گرامى و مانا نام و يادش🙏🏻💐
شبتان پرستاره
@sohosher
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
🌺🌸
گفت و گو درباره #شعر_نو_فارسى
#احمدشاملو
#يدالله_رويايى فراخور گرامى زادروزش
گرامى ياد و نامشان
#شاعرنميميرد
@sobhosher
گفت و گو درباره #شعر_نو_فارسى
#احمدشاملو
#يدالله_رويايى فراخور گرامى زادروزش
گرامى ياد و نامشان
#شاعرنميميرد
@sobhosher
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#موسيقى_خوب_بشنويم 🎧🎼🎶🎵🌸
#شعرخوب_بخوانيم
مرثیه تلخ "ساعت پنج عصر
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
.......
مشهورترین سروده #فدریکوگارسیالورکا که در مصیبت دوستش ایگناسیو نوشته شده است.
ترجمه و دكلمه : #احمدشاملو
موسیقی گیتاریست بزرگ آرژانتینی #آتاهوآنپایوپانکی
فراخور گرامى زادروز #لورکا یکی از بلند آوازهترین شاعران و نمایشنامه نویسان اسپانیا که ۱۲۱ سال پیش در گرانادا زاده شد، او تا چهار سالگی فلج بود و داستانهایی از کولیان شنید که بعدها سرودهها و نوشتههایش را تحت تاثیر قرار داد و برایش لقب "شاعر کولی" را به ارمغان آورد.
دكلمه اين شعر و چند شعر ديگر از لوركا پيشكش بهارانه لحظه هاتان👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
شبتان از شادى سرشار 🥰💐
@sobhosher
#شعرخوب_بخوانيم
مرثیه تلخ "ساعت پنج عصر
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
.......
مشهورترین سروده #فدریکوگارسیالورکا که در مصیبت دوستش ایگناسیو نوشته شده است.
ترجمه و دكلمه : #احمدشاملو
موسیقی گیتاریست بزرگ آرژانتینی #آتاهوآنپایوپانکی
فراخور گرامى زادروز #لورکا یکی از بلند آوازهترین شاعران و نمایشنامه نویسان اسپانیا که ۱۲۱ سال پیش در گرانادا زاده شد، او تا چهار سالگی فلج بود و داستانهایی از کولیان شنید که بعدها سرودهها و نوشتههایش را تحت تاثیر قرار داد و برایش لقب "شاعر کولی" را به ارمغان آورد.
دكلمه اين شعر و چند شعر ديگر از لوركا پيشكش بهارانه لحظه هاتان👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
شبتان از شادى سرشار 🥰💐
@sobhosher
Telegram
attach 📎