صبح و شعر
653 subscribers
2.14K photos
280 videos
331 files
3.23K links
ادبیات هست چون جهان برای جان‌های عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
Download Telegram
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

زنگ های سیاست برای چه کسی به صدا در می آیند؟

این که سیاست دیگر قادر به تفکر در مورد شر نیست ضعفی پنهان برای سیاست است. سیاست محل اعمال شر است، محل مدیریت شر، محل انتشار شر به درون ارواح فردی و مظاهر جمعی در تمامی فرمهایش.

حق ویژه گناه و فساد اعمال این سهم نفرین شده بر خود تقدير اجتناب ناپذیر قدرت و کسانی است که در واقع بدین خاطر در مسند قدرت اند که قربانی این سهم شوم باشند؛ حق ویژه و امتیازی که به موجب آن انتظار به دست آوردن منافعی ثانویه دارند.

اما اعمال شر دشوار است و مسئولین سیاسی دائماً در تلاش برای فرار از این مسئولیت به هر روش ممکن اند. خطر بزرگ برای وجود سیاست این نیست که آدمیان برای کسب قدرت رقابت می کنند، بلکه این است که دیگر کسی این قدرت را نخواهد.

✍🏻: #ژان_بودریار
📚 : هوش شر یا معاهدهٔ شفافیت

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#نثر_فارسی

━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

‍ «خاطره‌ای از دکتر ادیب سلطانی در فرانکلین»

آقای ادیب‌سلطانی دیکشنری‌های خیلی خوبی در اتاقش داشت. من هم دستیارش بودم، منتها اتاقمان جدا بود.
یک‌بار دیکشنریِ Advance Learner او را، که برخلاف امروز نه چاپ افست بلکه چاپ اصل انگلیسی و با کاغذ اعلا بود، قرض گرفتم که معنی یکی‌ دو کلمه را پیدا کنم، اما متأسفانه فراموش کردم آن را به ایشان پس بدهم.

جوان بودم و آداب کار دستم نبود، هرچند کمتر کسی بود که بتواند با این جنتلمن از نظر آداب‌دانی برابری کند.

دیکشنری همین‌طور روی میزم مانده بود. دکتر ادیب‌سلطانی هم با آن رفتار انگلیسی‌مآبش آدمی نبود که سراغ کتابش را بگیرد. خلاصه، دیکشنری ایشان بیش از یک ماه روی میز من مانده بود.

یک روز دیدم ادیب‌سلطانی با لبخند و چهره‌ای باز آمد کنار میز من ایستاد. معمولاً حدود یک‌متر با میز فاصله می‌گرفت. نگاهي به میز من انداخت. دو سه تا کتاب از جمله همین ادونس لرنر عمودی در کتابگیر روی میز چیده شده بود. سپس قدری خم شد، یک پایش را جلو گذاشت و در حالی که می‌گفت «عذر می‌خوام» دیکشنری را از روی میز من برداشت.

بلند شدم و داشتم خودم را برای عذرخواهی آماده می‌کردم که دیدم دکتر قامتش را راست کرد، دیکشنری را تا مقابل صورتش بالا گرفت، جلدش را با انگشت و با ظرافت باز کرد و با قلمی که از قبل آماده کرده بود روی صفحهٔ سفید اولِ دیکشنری، با خط انگلیسیِ تحریریِ زیبایی جملهٔ زیر را نوشت، امضا کرد و خیلی محترمانه کتاب را به من داد و مرا شرمنده گذاشت و رفت.

هنوز دارمش. اکنون که این را می‌نویسم ۵۴ سال از این ماجرا می‌گذرد. یادش گرامی است.،

✍🏻: #علی_صلح‌جو

📚: به نقل از کانال زنده‌یاد دکتر
میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی
@adibsoltanik

پ.نوشت: مؤسسه انتشارات فرانکلین.

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

آورده اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند : «این مرد از عشق هلاک خواهد شد چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا لیلی او را بیند ؟»

گفتند : «ما را از این معنی هیچ بخلی نیست ، لیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد » مجنون را بیاوردند و در خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنوز دربایست گفتن . برخاک در پست شد.
گفتند : « ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد » .

گر می ندهد هجر به وصلت کارم  
با خاک سر کوی تو کاری دارم
زیرا که از او قوت تواند خورد در هستی علم، اما از حقیقت وصال قوت نتواند خورد که اوئی او بنماند.
                                                    
✍🏻: #احمد_غزالي
📚 : سوانح_العشاق

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


الهی، مرا بر آگاهی فرو مگذار، که آگاهی همه شغل است و در دانش بمبند، که دانش همه در دست، و تا رهی بخود است،
چوی خشک و آهن سر دست، و او که از زهد بثنا راضیست محجوب است
و نیم درم در کنف صوفی کنز است.

✍🏻: #خواجه_عبدالله‌انصاری
📚 : طبقات‌الصوفیه/ امالی پیر هرات

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


‍ سال اول دانشگاه بود و دلم می‌خواست تعطیلات تابستان کلیدر را بخوانم، وقتش را داشتم اما‌ پولش را نه. رفتم کتابخانه‌ و جلد یک و دو را امانت گرفتم. وسط‌های جلد یک بود و ماجرای عشق مارال و گل‌محمد که یک از خدا بی‌خبری در حاشیه‌ی کتاب با خودکار نوشته‌بود
«از میان آن‌همه اتفاق آیا من از سر اتفاق زنده‌ام هنوز.»
تهش هم سه تا علامت سوال و پنج تا علامت تعجب گذاشته‌بود.
با این جمله و علامت‌ها رسما گند زده‌بود به فضای داستان و حال خواننده.
اول کلی فحش به الدنگی که توی کتاب عمومی دستخطش را پهن‌کرده بود نثار کردم، بعد هم بابت امانت گرفتن کتاب به خودم فحش دادم. کتاب را بستم و تا چند سال بعد که انقدر پول داشتم که همه‌ی ده جلد را بخرم سراغ کلیدر نرفتم.

تمام تابستان درگیر آن جمله ماندم. گم شدم در بین همه‌ی اتفاق‌هایی که می‌توانست من را تا آنروز به کشتن داده‌باشد. مثلا همان نه ماهگی که از روی کابینت افتادم کف سرامیک آشپزخانه و زنده ماندم، یا روزی که خواب ماندم و به سفر نرفتم و دوستانم در آن سفر با برخورد با یک کامیون از این دنیا رفتند.

کل جهان‌بینی من با همین یک جمله جابه‌جا شده‌بود.
فهمیده‌بودم اتفاق‌ها بی‌دلیل نیستند. فهمیده‌بودم از ترکیب صدها احتمال فقط یکی است که یک اتفاق را شکل می‌دهد، صدها احتمال باید درست و دقیق پیش‌ رفته‌باشد تا یک اتفاق شکل بگیرد. صدها احتمال باید درست چیده‌می‌شد تا شمس، مولانا را ببیند، تا هیتلر به‌دنیا بیاید، تا من و چند میلیون آدم دیگر را طلسم دهه‌‌ی شصت بگیرد.تا من تو را ببینم.

فهمیده‌بودم زندگی‌ام بیشتر از آنکه دست خودم باشد دست تمام احتمال‌هایی است که در دست من نیست. که یک گام کندتر یا تندتر گاه جان انسانی را نجات می‌دهد.
که در این دنیای پر از احتمال و‌ بی‌قطعیت صدها اتفاق باید دست به دست هم ‌داده‌باشند تا دو انسان لحظه‌ای از کنار هم عبور کنند، نگاهی به نگاهی گره بخورد، دلی برای دیگری بتپد، تا دوست‌داشتن اتفاق بیفتد.
امروز دوباره یاد آن جمله افتادم، یاد اینکه اتفاق‌ها بی‌دلیل نیستند، که هر اتفاق پیامی است از کائنات، نشانه‌ای برای تنظیم گام‌های ما، رمزی که باید ایستاد و کشفش کرد.

و من شمرده‌ام. نزدیک به صد و بیست و سه اتفاق مهم دست به دست هم دادند تا من تو را ببینم. همین.

✍🏻: #علی_فیروزجنگ

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhoshe
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

فرخ‌زاد

بی بی خانم زنی بود که در زمان خود معروف ایران بود و چون در علم نجوم استیلائی بکمال داشت و بصحت پیش گوئی‌های مشارالیها همه معترف بودند خانه او در آن زمان مثل یکی از معابد مصر قدیم و یونان بود وما بعدها باین اسم مراجعه خواهیم کرد ...
آنروز هر کس از دیگری میپرسید : آن جوان را دیدی ؟درب کوچه محمد زکریا که سراغ خانه بی‌بی خانم را میگرفت ؟
این جوان با آن خانه چکار داشت ؟
هر کس برای خود حدس میزد: یکی میگفت معلوم است از غلامان شاهی بود و حتماً حامل پیغامی است از طرف سلطان راجع بقضایای آینده دیگری میگفت آینده ؟!
در چه خصوص؟
آن یکی میگفت : در خصوص حمله مغول . .
دیگری میگفت : خدا داند ممکن است عاشق یکی از دخترهای مهوش اعیان خراسان با وزراء سلطان باشد و لابد دختر هم دلبسته او هست البته پدر و مادر او هم مایل باین ازدواج هستند اما ترکان خاتون مادر سلطان میخواهد دختر را بیگی از غلامان با خویشان خودش بدهد و ناچار هیچکس را زهره سخن نیست بنا بر این جوان کلید کار را از در این خانه میجوید ...
دیگری میگفت شاید هم یکی از اعیان زادگان خراسان باشد که تازه پدرش مرده و ترکان خاتون حكم بضبط اموال پدر و هلاك خودش داده او هم چاره کار را از خراسان بدینجا آمده یکی میگف : ناچار قسمی از این اقسام است ...
این را هم باید گفت : مردم شهر راز کنجکاو بودند اما اگر آن موقع از مواقع عادی بود و فوق العاده نبود شهری بان عظمت و کثرت جمعیت باین زودی متوجه پیاده شدن جوانی آنهم درب خانه‌ای که محل رجوع همه نوع اشخاص بود نمیشدند. حالا به بینیم راستی آن جوان که بود و با آن خانه چه کار داشت ؟

✍🏻: #حیدرعلی_کمالی_اصفهانی فراخور گرامی زادروزش 💐☘️مانا یاد و نامش.‌ او روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و از نوآوران رمان تاریخی پس از عهد مشروطه بود .
📚 : داستان مظالم ترکان خاتون
داستانی از تاریخ ایلخانان و مغولان در ایران ، جزء نخستین تجربیات رمان نویسی ایرانیان محسوب می‌شود، به همین دلیل از پختگی و انسجام کافی برخوردار نیست. نکته دیگر این که این داستان در حقیقت نه یک رمان تاریخی، بلکه یک داستان نیمه بلند است.

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


مرجان ...
تو مرا کُشتی ...
به که بگویم ؟ 
مرجان ...
عشق تو مرا کُشت ...
اشک در چشمانش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق می‌نوشید . آنوقت با سردرد همین‌طور که نشسته بود خوابش می‌برد. ولی نصف شب ، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه‌های پُر پیچ و خم ، باغ‌های دلگشا و شراب ارغوانیش به خواب می‌رفت ، آن‌وقتی که ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می‌زدند ، آن‌وقتی که مرجان با‌ گونه‌های گلگونش آهسته نفس می‌کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‌گذشت، همان‌وقت بود که داش‌آکل حقیقی داش‌آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود بیرون می‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می‌کشید . تپش آهسته قلب ، لب های آتشی و تن نرمش را حس می‌کرد و از روی گونه‌هایش بوسه می‌زد . ولی هنگامیکه از خواب می‌پرید به خودش دشنام می‌داد، به زندگی نفرین می‌فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاق به دور خودش می‌گشت.

✍🏻: #صادق_هدایت فراخور گرامی زادروزش💐(۲۸بهمن) مانا یاد و نامش🙏🏻☘️
📚 : داش آکل

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

آن‌ها در خیابان‌ها می‌روند مردی با ته‌ریش، شتابزده می‌گذرد؛ به تنه‌ای كه ندانسته می‌زند می‌ماند و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟
من پی واجب‌القتلی به اسم هدایت می‌گردم؛ صادق هدایت!
هدایت می‌گوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس‌زنان می‌گوید: حكم خونش را دارم ولی به صورت نمی‌شناسمش.
لعنت به چاپارخانه وطنی! مدت‌هاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است.
این ملعون چه شكلی است؟
هدایت می‌گوید: او تصویری ندارد؛ مدت‌ها است شبیه هیچ كس نیست؛ نه هم‌وطنانش، نه مردم این‌جا.
مرد شتابزده می‌رود،
و هدایت به سایه‌هایش می‌گوید: این یكی از آن‌ها است.
چندی است دنبالش هستند.
پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حكم قتلش را دادند.
آن‌ها از حاجی‌آقا دستور می‌گیرند. سایه‌ها، نوشته را می‌شناسند؛ داستان چند قشری كه می‌آیند فرنگ را اصلاح كنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ می‌شوند.

✍🏻: #بهرام_بیضایی
📚 : صادق هدایت: روز آخر
📎لینک متن کامل را در صبح و شعر بیابید👇🏻👇🏻

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━
صاحب این عکس را می‌شناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضه‌ها!احمق‌ها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه‌ام به صدا در اومد و پستچی نامه‌ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه‌ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته‌ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته‌ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس‌هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن،مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه‌اش رو نشونم داد،راست می‌گفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه‌ای در کار نیست،من عذر می‌خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده‌ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟
سی ساله که منتظرم!
✍🏻: #روزبه_معین
📚 : قهوه سرد آقای نویسنده
━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

اندیشیدن را جدی بگیریم.
اندیشیدن.
آنچه ما کم داریم مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید به‌مثابه‌ی یک کار مهم تلقی بشود.
اندیشه‌ورزیدن. بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید – فقط – در بند گفتن باشد.
برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود.
چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟

✍🏻: #محمود_دولت_آبادی
📚 : نون نوشتن (صفحه ۹)

پاس‌داشت آنان‌که نوشتن را زیسته‌اند تا #زندگی زیباتری فرا روی نگاه ما بگستزند.
روز جهانی نویسنده فرخنده💐

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher