😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 انبر دست ⛏🪛🔨🔧🪚
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید:
انبر دست دارید؟🧐
شاملو گفت:
جلد 📚چندمش را می خواهید؟!😉
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹 انبر دست ⛏🪛🔨🔧🪚
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید:
انبر دست دارید؟🧐
شاملو گفت:
جلد 📚چندمش را می خواهید؟!😉
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹« دَر»
شاعری در انجمنی شعری خواند.
استاد فرات گفت:
«در انجمن را محکم ببندید.»
آن شاعر گفت:
«خیر، در باز باشد که باز هم مردم بیایند.»
فرات گفت:
«نخیر آقا، باید در را محکم بست، تا این ها که هستند، در نروند.»
✍🏻: #عمران_صلاحی
روان استاد فرات نازنین و عمران خان صلاحی شاد؛ شاید الان بودند به مسئولان مثلا مُدبّر کشور میگفتند در را ببندید اینان که به دنیا آمدند آرزوی رفتن نکنند. (😞)
@sobhosher
🔹« دَر»
شاعری در انجمنی شعری خواند.
استاد فرات گفت:
«در انجمن را محکم ببندید.»
آن شاعر گفت:
«خیر، در باز باشد که باز هم مردم بیایند.»
فرات گفت:
«نخیر آقا، باید در را محکم بست، تا این ها که هستند، در نروند.»
✍🏻: #عمران_صلاحی
روان استاد فرات نازنین و عمران خان صلاحی شاد؛ شاید الان بودند به مسئولان مثلا مُدبّر کشور میگفتند در را ببندید اینان که به دنیا آمدند آرزوی رفتن نکنند. (😞)
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹شاعران برجسته و بلندپایه
روزی با #حسین_منزوی به نمایشگاهی رفته بودیم. آن موقع منزوی خیلی چاق شده بود.
او را به دوستی معرفی کردم و با اشاره به شکم برآمدهاش گفتم:
«شاعر برجستهٔ معاصر.» 😄
او هم اشاره کرد به قد بلند و دیلاق من و گفت:
«ایشان هم شاعر بلندپایهٔ معاصر.»😅
✍🏻: #عمران_صلاحی
📚: کمال تعحب
@sobhosher
🔹شاعران برجسته و بلندپایه
روزی با #حسین_منزوی به نمایشگاهی رفته بودیم. آن موقع منزوی خیلی چاق شده بود.
او را به دوستی معرفی کردم و با اشاره به شکم برآمدهاش گفتم:
«شاعر برجستهٔ معاصر.» 😄
او هم اشاره کرد به قد بلند و دیلاق من و گفت:
«ایشان هم شاعر بلندپایهٔ معاصر.»😅
✍🏻: #عمران_صلاحی
📚: کمال تعحب
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 کشورداری
از #محمد_قاضی پرسیدند:"در حال حاضر داری چه کار میکنی؟"
گفت:" کشور داری"
راست هم میگفت، چون اسم همسرش «ایران» بود.
✍🏻: #عمران_صلاحی
شاید محمد قاضی رسم کشورداری را بهتر میدانست.
روانشان شاد ویادشان گرامی☘️
@sobhosher
🔹 کشورداری
از #محمد_قاضی پرسیدند:"در حال حاضر داری چه کار میکنی؟"
گفت:" کشور داری"
راست هم میگفت، چون اسم همسرش «ایران» بود.
✍🏻: #عمران_صلاحی
شاید محمد قاضی رسم کشورداری را بهتر میدانست.
روانشان شاد ویادشان گرامی☘️
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹به مطلبت سگ ببند!
«زمانی که در روزنامه توفیق کار میکردیم، کیومرث صابری، معاون سردبیر بود.
از هر مطلبی که خوشش نمیآمد، زیر آن مینوشت: «مرا نگرفت»!
روزی بیژن اسدیپور به ما گفت: «چه کار کنم که مطلب من این گردنشکسته را بگیرد؟»
«گردنشکسته» یکی از اسامی مستعار صابری در توفیق بود.
گفتیم: «به مطلبت 🦮سگ ببند!»
📚: کمال تعجب
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹به مطلبت سگ ببند!
«زمانی که در روزنامه توفیق کار میکردیم، کیومرث صابری، معاون سردبیر بود.
از هر مطلبی که خوشش نمیآمد، زیر آن مینوشت: «مرا نگرفت»!
روزی بیژن اسدیپور به ما گفت: «چه کار کنم که مطلب من این گردنشکسته را بگیرد؟»
«گردنشکسته» یکی از اسامی مستعار صابری در توفیق بود.
گفتیم: «به مطلبت 🦮سگ ببند!»
📚: کمال تعجب
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرامروز
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
«مصاحبه»
کوهستان
ابری خونین را
می کشد به دندان،
انسان،
مزارع درو شده
با قامتی کوتاه
خبرنگار از پیرمرد خسته ای می پرسد :
-خسارت مالی هم دیده ای . نه ؟
-نه قربان
فقط قدری
کف و سقف خانه
به هم رسیده..
-خسارت جانی چی؟
-عیالمان مقداری
جان سپرده.
خبرنگار ازکلهای
که بیرون مانده از خاک می پرسد:
-چه احساسی حالا داری برادر؟
-از خوشحالی نمی دانم
چه خاکی روی سرم بریزم
باران رحمتش که بی حساب است
تا خرخره رسیده
و خوان نعمتش که بی دریغ است
ما را به گل کشیده
چه چیزی بهتر ازاین؟
الحمدلله رب العالمین
✍🏻: #عمران_صلاحی
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، فرخنده روز #آسمان_ایزد
« مه بهمن و #آسمان_روز بود
که فالم بدین نامه پیروز بود».
🙏🏻💐
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرامروز
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
«مصاحبه»
کوهستان
ابری خونین را
می کشد به دندان،
انسان،
مزارع درو شده
با قامتی کوتاه
خبرنگار از پیرمرد خسته ای می پرسد :
-خسارت مالی هم دیده ای . نه ؟
-نه قربان
فقط قدری
کف و سقف خانه
به هم رسیده..
-خسارت جانی چی؟
-عیالمان مقداری
جان سپرده.
خبرنگار ازکلهای
که بیرون مانده از خاک می پرسد:
-چه احساسی حالا داری برادر؟
-از خوشحالی نمی دانم
چه خاکی روی سرم بریزم
باران رحمتش که بی حساب است
تا خرخره رسیده
و خوان نعمتش که بی دریغ است
ما را به گل کشیده
چه چیزی بهتر ازاین؟
الحمدلله رب العالمین
✍🏻: #عمران_صلاحی
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، فرخنده روز #آسمان_ایزد
« مه بهمن و #آسمان_روز بود
که فالم بدین نامه پیروز بود».
🙏🏻💐
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
حتی
تن نسیم ؛
ازین سیم خاردار
خونین است....
ای کاش بین ما
گر خار می کشیدند ،
با خارهایِ ساق گل سرخ
دیوار می کشیدند.
#عمران_صلاحی
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
حتی
تن نسیم ؛
ازین سیم خاردار
خونین است....
ای کاش بین ما
گر خار می کشیدند ،
با خارهایِ ساق گل سرخ
دیوار می کشیدند.
#عمران_صلاحی
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
از راهنما پرسیدم: غرفه شماره نوزده کجاست؟
مـردی را نشانم داد و گفت: دنبال همین آقا بروید.
دنبال همین آقا راه افتادم.
مواظب بودم بین جمعیت او را گم نکنم. کمی که دور شدیم، آن آقا ایستاد، از جیبش تلفن همراه را در آورد، شمارهیی گرفت و شروع کرد به صحبت.
من هـم ایسـتادم و شروع کردم به تماشای مناظر دلنشین طبیعت. زیرچشمی طرف را میپاییدم. آن آقا صحبتش را تمام کرد، تلفن همراه را توی جیبش گذاشت و دوباره راه افتاد. من هم با کمی فاصله دنبالش راه افتادم. به جایی رسیدیم که نـوشابه و سـاندویچ و بستنی و چیزهایی از این قبیل میفروختند.
تشنهام شده بود. با خودم گفتم کاش این آقا هم تشنه باشد و بایستد و با هم نوشابهیی بنوشیم.
آرزویم برآورده شد. ایستاد و نوشابهیی گرفت. من هم با کمی فـاصله ایسـتادم و نوشابهیی گرفتم. نوشابهام را با نوشابهاش تنظیم کردم. به همان مقدار که او مینوشید، من هم مینوشیدم. فرق ما این بود که او نوشابه را با نی مینوشید و من همین طوری با شیشه.
ضمن نوشیدن، شـروع کردم بـه فـلسفهبافی. با خودم گفتم کسی که بـا نی نوشابه مینوشد، سر به زیر میشود و کسی که با شیشه مینوشد، سر به هوا. کسی که سر به زیر باشد، آنچه میبیند آشغالهای روی زمین اسـت مـثل کاغـذ شکلات و پاکت چیپس و لیوان بستنی و جای پا و کفشهای پاره و نو. بـستگی بـه مکانش دارد و احتمالاً گربهیی که دنبال موشیکرده است و یا بالعکس شاید هم سکهیی، بلیت اتوبوسی و اگر شانس آورد ساعتی، دستبندی و خلاصه چیز بـه درد بـخوری پیدا کنـد. شاید هم آثار الباقیه انسانهاییرا که هر قدم دانه شکری مـیکارند. اما کسی که نوشابهاش را با شیشه میخورد، آسمان را میبیند و ابرها را و پرندهها را و شاخ و برگ درختان را و کوهساران را.
کسی که آسمان را ببیند مـیتواند شـعر بـگوید، اما کسی که زمین را نگاه میکند فقط میتواند نثر بنویسد. با این هـمه کسـی که نوشابهاش را با نی مینوشد،
جلوی پایش را بهتر میبیند و کمتر پایش توی چاله میرود. بیش از این دیگر جای فـلسفهبافی نـبود.
آن آقـا نوشابهاش را تمام کرده بود و داشت میرفت. من هم آخرین جرعه نوشابه را تمام کردم و دنـبالش راه افـتادم. دیگـر چارهیی نداشتم، محوطه نمایشگاه آن قدر بزرگ و پیچ در پیچ بود که اگر دنبال آن آقا نمیرفتم، گم میشدم. مـثل خـرگوشی بـودم که در صفحه جدول و سرگرمی مجلهیی پایین صفحه ایستاده است و باید از پیچ و خمهایی عبور کند تا به هـویجی که بـالای صفحه قرار دارد برسد. آن آقا دوباره ایستاد و از بستنیفروشی دوره گردی یک بستنی یخی با طعم تـوتفرنگی خـرید. بـعدش در حالی که بستنی را لیس میزد، دنبال دختری که مقداری کتاب خریده بود راه افتاد.
من هم مثل سـایه دنـبال آن آقا بودم. دختر که میایستاد، آن آقا هم میایستاد، من هم میایستادم و باز حرکت از نـو. آن آقـا بـستنیاش را که تمام کرد، از تعقیب دختر منصرف شد و به راهش ادامه داد.
من هم همین طور. خوشحال بودم که بـالاخره داریم بـه غرفه شماره نوزده میرسیم. آن آقا تلفنش را زده بود، نوشابهاش را خورده بود، بستنیاش را لیس زده بـود، دیدش را هـم زده بود. فکر میکردم دیگر کاری نداشته باشد، جز رسیدن به غرفه شماره نوزده. اما اشتباه کرده بـودم. آن آقـا پس از طـی کردن مسیری طولانی و پیچاپیچ، به یکی از اماکن عمومی رسید و در حالی که بغضش داشت میترکید، وارد آنـجا شـده من آنجا کاری نداشتم.
اگر هم داشتم نمیتوانستم کاری بکنم، چون میترسیدم آن آقا را گم کنم و به غرفه شـماره نـوزده نرسم. ناچار دم در ایستادم و به گلهای دوردست چشم دوختم. گلها عجب رایحه تـندی داشـتند.
یک ربع دم در ایستادم. از آن آقا خبری نبود. آن مـکان در دیگـری نـداشت. آن آقا باید از همان دری که وارد شده بود خـارج مـیشد. گفتم شاید در صف نوبت ایستاده باشد. شاید به جایحساب جاری، حساب پسانداز بـاز کرده، شـاید هم مشغول خواندن یکی از کتابهایی بـاشد که خـریده است. دم در داشـتم دنـبال علتهای دیگری میگشتم که مرد خسته و نـالانی رسـید و از من پرسید:
ـ ببخشید، غرفه شماره نوزده کجاست؟
گفتم: همین جا کنار من بـایستید، الان مـیرسیم.
✍🏻: #عمران_صلاحی فراخور گرامی زادروزش مانا یاد و نامش💐🙏🏻
📚تفریحات سالم
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
از راهنما پرسیدم: غرفه شماره نوزده کجاست؟
مـردی را نشانم داد و گفت: دنبال همین آقا بروید.
دنبال همین آقا راه افتادم.
مواظب بودم بین جمعیت او را گم نکنم. کمی که دور شدیم، آن آقا ایستاد، از جیبش تلفن همراه را در آورد، شمارهیی گرفت و شروع کرد به صحبت.
من هـم ایسـتادم و شروع کردم به تماشای مناظر دلنشین طبیعت. زیرچشمی طرف را میپاییدم. آن آقا صحبتش را تمام کرد، تلفن همراه را توی جیبش گذاشت و دوباره راه افتاد. من هم با کمی فاصله دنبالش راه افتادم. به جایی رسیدیم که نـوشابه و سـاندویچ و بستنی و چیزهایی از این قبیل میفروختند.
تشنهام شده بود. با خودم گفتم کاش این آقا هم تشنه باشد و بایستد و با هم نوشابهیی بنوشیم.
آرزویم برآورده شد. ایستاد و نوشابهیی گرفت. من هم با کمی فـاصله ایسـتادم و نوشابهیی گرفتم. نوشابهام را با نوشابهاش تنظیم کردم. به همان مقدار که او مینوشید، من هم مینوشیدم. فرق ما این بود که او نوشابه را با نی مینوشید و من همین طوری با شیشه.
ضمن نوشیدن، شـروع کردم بـه فـلسفهبافی. با خودم گفتم کسی که بـا نی نوشابه مینوشد، سر به زیر میشود و کسی که با شیشه مینوشد، سر به هوا. کسی که سر به زیر باشد، آنچه میبیند آشغالهای روی زمین اسـت مـثل کاغـذ شکلات و پاکت چیپس و لیوان بستنی و جای پا و کفشهای پاره و نو. بـستگی بـه مکانش دارد و احتمالاً گربهیی که دنبال موشیکرده است و یا بالعکس شاید هم سکهیی، بلیت اتوبوسی و اگر شانس آورد ساعتی، دستبندی و خلاصه چیز بـه درد بـخوری پیدا کنـد. شاید هم آثار الباقیه انسانهاییرا که هر قدم دانه شکری مـیکارند. اما کسی که نوشابهاش را با شیشه میخورد، آسمان را میبیند و ابرها را و پرندهها را و شاخ و برگ درختان را و کوهساران را.
کسی که آسمان را ببیند مـیتواند شـعر بـگوید، اما کسی که زمین را نگاه میکند فقط میتواند نثر بنویسد. با این هـمه کسـی که نوشابهاش را با نی مینوشد،
جلوی پایش را بهتر میبیند و کمتر پایش توی چاله میرود. بیش از این دیگر جای فـلسفهبافی نـبود.
آن آقـا نوشابهاش را تمام کرده بود و داشت میرفت. من هم آخرین جرعه نوشابه را تمام کردم و دنـبالش راه افـتادم. دیگـر چارهیی نداشتم، محوطه نمایشگاه آن قدر بزرگ و پیچ در پیچ بود که اگر دنبال آن آقا نمیرفتم، گم میشدم. مـثل خـرگوشی بـودم که در صفحه جدول و سرگرمی مجلهیی پایین صفحه ایستاده است و باید از پیچ و خمهایی عبور کند تا به هـویجی که بـالای صفحه قرار دارد برسد. آن آقا دوباره ایستاد و از بستنیفروشی دوره گردی یک بستنی یخی با طعم تـوتفرنگی خـرید. بـعدش در حالی که بستنی را لیس میزد، دنبال دختری که مقداری کتاب خریده بود راه افتاد.
من هم مثل سـایه دنـبال آن آقا بودم. دختر که میایستاد، آن آقا هم میایستاد، من هم میایستادم و باز حرکت از نـو. آن آقـا بـستنیاش را که تمام کرد، از تعقیب دختر منصرف شد و به راهش ادامه داد.
من هم همین طور. خوشحال بودم که بـالاخره داریم بـه غرفه شماره نوزده میرسیم. آن آقا تلفنش را زده بود، نوشابهاش را خورده بود، بستنیاش را لیس زده بـود، دیدش را هـم زده بود. فکر میکردم دیگر کاری نداشته باشد، جز رسیدن به غرفه شماره نوزده. اما اشتباه کرده بـودم. آن آقـا پس از طـی کردن مسیری طولانی و پیچاپیچ، به یکی از اماکن عمومی رسید و در حالی که بغضش داشت میترکید، وارد آنـجا شـده من آنجا کاری نداشتم.
اگر هم داشتم نمیتوانستم کاری بکنم، چون میترسیدم آن آقا را گم کنم و به غرفه شـماره نـوزده نرسم. ناچار دم در ایستادم و به گلهای دوردست چشم دوختم. گلها عجب رایحه تـندی داشـتند.
یک ربع دم در ایستادم. از آن آقا خبری نبود. آن مـکان در دیگـری نـداشت. آن آقا باید از همان دری که وارد شده بود خـارج مـیشد. گفتم شاید در صف نوبت ایستاده باشد. شاید به جایحساب جاری، حساب پسانداز بـاز کرده، شـاید هم مشغول خواندن یکی از کتابهایی بـاشد که خـریده است. دم در داشـتم دنـبال علتهای دیگری میگشتم که مرد خسته و نـالانی رسـید و از من پرسید:
ـ ببخشید، غرفه شماره نوزده کجاست؟
گفتم: همین جا کنار من بـایستید، الان مـیرسیم.
✍🏻: #عمران_صلاحی فراخور گرامی زادروزش مانا یاد و نامش💐🙏🏻
📚تفریحات سالم
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 «من درآوردی»
در مراسم هزارمین سال تولد فردوسی، عدهای از خاورشناسان از جمله «كریستین سن» دانماركی و عدهای از ادبای ایرانی از جمله «عباس اقبال»، «نصرالله فلسفی» و «رشید یاسمی» حضور داشتند. این عده برای اینكه سر به سر «سعید نفیسی» بگذارند الكی به او گفتند: تازگیها از شاعری به نام «محمدبن مكارمی بلخی» كتابی به نام «البیان فی كل زمان» پیدا شده، جنابعالی چنین شخصی را میشناسید؟
استاد «سعید نفیسی» گفت: اتفاقا از این شخص دیوانی به دست من رسیده به نام «فیوض الانوار فی مكاتیب العالم» كه حاوی اشعاری به فارسی و عربی است. این شاعر در بلخ به دنیا آمده، در هرات زندگی كرده و در بغداد مرحوم شده!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹 «من درآوردی»
در مراسم هزارمین سال تولد فردوسی، عدهای از خاورشناسان از جمله «كریستین سن» دانماركی و عدهای از ادبای ایرانی از جمله «عباس اقبال»، «نصرالله فلسفی» و «رشید یاسمی» حضور داشتند. این عده برای اینكه سر به سر «سعید نفیسی» بگذارند الكی به او گفتند: تازگیها از شاعری به نام «محمدبن مكارمی بلخی» كتابی به نام «البیان فی كل زمان» پیدا شده، جنابعالی چنین شخصی را میشناسید؟
استاد «سعید نفیسی» گفت: اتفاقا از این شخص دیوانی به دست من رسیده به نام «فیوض الانوار فی مكاتیب العالم» كه حاوی اشعاری به فارسی و عربی است. این شاعر در بلخ به دنیا آمده، در هرات زندگی كرده و در بغداد مرحوم شده!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹« فاكس »
شخص دیگری میگفت دستگاه فاكس از اختراعات ایرانیان بوده است. 😃
در قرن هشتم هجری «حسن» نامی فاكس را اختراع كرده و در اختیار خلق خدا گذاشته است.
پرسیدیم: برای این ادعا سند و مدرك هم داری؟
گفت كه بله، چه مدركی بهتر از حافظ. خواجه شیراز میفرماید:
*به حسن خلق و «وفاكس» به یار ما نرسد.
یاد شخص دیگری افتادیم كه در غزل حافظ «كه مپرس» را « كمپرس» خوانده بود!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹« فاكس »
شخص دیگری میگفت دستگاه فاكس از اختراعات ایرانیان بوده است. 😃
در قرن هشتم هجری «حسن» نامی فاكس را اختراع كرده و در اختیار خلق خدا گذاشته است.
پرسیدیم: برای این ادعا سند و مدرك هم داری؟
گفت كه بله، چه مدركی بهتر از حافظ. خواجه شیراز میفرماید:
*به حسن خلق و «وفاكس» به یار ما نرسد.
یاد شخص دیگری افتادیم كه در غزل حافظ «كه مپرس» را « كمپرس» خوانده بود!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 ویراستاری
این بیت را هم استاد «باستانی پاریزی» با كمك «حكیم نظامی گنجوی» سروده است:
پرستاری به از بیمارداری ست
نوشتن بهتر از ویراستاری ست!
📚: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹 ویراستاری
این بیت را هم استاد «باستانی پاریزی» با كمك «حكیم نظامی گنجوی» سروده است:
پرستاری به از بیمارداری ست
نوشتن بهتر از ویراستاری ست!
📚: #عمران_صلاحی
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 زبان
این لطیفه را از ولیالله درودیان شنیدم: یك نفر برای استخدام به ادارهای میرود.
مسئول استخدام میپرسد: شما زبان فرانسوی میدانید؟
داوطلب میگوید: آن را هم یك كاریش میكنیم.
📚: #عمران_صلاحی
امیدوارم آن داوطلب از اقای امیرعبدالهیان درس میگرفت😃 یا برعکس
@sobhosher
🔹 زبان
این لطیفه را از ولیالله درودیان شنیدم: یك نفر برای استخدام به ادارهای میرود.
مسئول استخدام میپرسد: شما زبان فرانسوی میدانید؟
داوطلب میگوید: آن را هم یك كاریش میكنیم.
📚: #عمران_صلاحی
امیدوارم آن داوطلب از اقای امیرعبدالهیان درس میگرفت😃 یا برعکس
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 آدم رمانتیك
«احمدرضا احمدی» میگفت: در ادارهای كارمندی را دیدیم كه همهاش آه میكشد.
گفتیم: عجب 🥰آدم رمانتیكی!
همكارش گفت: رمانتیك نیست، بیچاره آسم دارد!
📚: #عمران_صلاحی
دلدادگان عزیز لطفا به دل محبوبتان 💔رحم کنید همین که از آلودگی هوا آه بکشند کافیه😷
@sobhosher
🔹 آدم رمانتیك
«احمدرضا احمدی» میگفت: در ادارهای كارمندی را دیدیم كه همهاش آه میكشد.
گفتیم: عجب 🥰آدم رمانتیكی!
همكارش گفت: رمانتیك نیست، بیچاره آسم دارد!
📚: #عمران_صلاحی
دلدادگان عزیز لطفا به دل محبوبتان 💔رحم کنید همین که از آلودگی هوا آه بکشند کافیه😷
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 #زبان
دكتر «رضازادهشفق» برای تولد همسرش یك جلد كتاب لغت خرید. دوستی پرسید: پارسال برایش ساعت طلا خریده بودی، چرا امسال كتاب لغت خریدهای؟
دكتر شفق گفت: پارسال كه ساعت طلا خریدم، همسرم گفت كه نمیدانم به چه زبانی از تو تشكر كنم. حالا این كتاب را گرفتم كه بداند با چه زبانی و لغتی تشكر كند!
📚: #عمران_صلاحی
با #زبان_مادری از همسرتان تشکر کنید تا به طلا خریدن ادامه دهد🥰
@sobhosher
🔹 #زبان
دكتر «رضازادهشفق» برای تولد همسرش یك جلد كتاب لغت خرید. دوستی پرسید: پارسال برایش ساعت طلا خریده بودی، چرا امسال كتاب لغت خریدهای؟
دكتر شفق گفت: پارسال كه ساعت طلا خریدم، همسرم گفت كه نمیدانم به چه زبانی از تو تشكر كنم. حالا این كتاب را گرفتم كه بداند با چه زبانی و لغتی تشكر كند!
📚: #عمران_صلاحی
با #زبان_مادری از همسرتان تشکر کنید تا به طلا خریدن ادامه دهد🥰
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹« نوشابه خانواده »
بلندترین شعرهای معاصر را غلامحسین نصیریپور سروده که بعضی از شعرهایش به سیصد الی چهارصدصفحه میرسد .
روزی شخصی از او پرسید : این دیگر چه شعرهایی است ؟
نصیریپور جواب داد: اینها شعر خانواده است، درست مانند نوشابه خانواده!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹« نوشابه خانواده »
بلندترین شعرهای معاصر را غلامحسین نصیریپور سروده که بعضی از شعرهایش به سیصد الی چهارصدصفحه میرسد .
روزی شخصی از او پرسید : این دیگر چه شعرهایی است ؟
نصیریپور جواب داد: اینها شعر خانواده است، درست مانند نوشابه خانواده!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher