━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
اواخر ماه اوت، بچهای متولد شد یا آنطور که من حس کردم یک شیر کوهی آپارتمانم را قلمروی خودش کرد، یک موجود قدرتمند بیزبان.
تا به خودم آمدم چهار ماه گذشته بود و رسیده بودیم به دسامبر و قرار بود همان روزی که گاهی به آن روز تولد منجی میگوییم فیلم جدیدی روی پردهی سینماها بیاید.
از تابلوی چهاربخشی تبلیغات فیلم میشد نتیجه گرفت که فیلم چهل و هفت رونین، فیلمی است با حضور یک عدد کیانو ریوز، یک عدد آدم آهنی، یک عدد هیولا و یک عدد زن جوان سبزپوش که معلوم نبود چرا سروته شده. تابلویی که مدام میدیدم انتهایِ خیابانمان بود، زیر آموزشگاه رقصی نزدیک اغذیه فروشی، کنار فروشگاهِ لباس ژاپنی که بیشتر لباسهای مد روز آمریکایی میفروخت و همهی اینها روبهروی پیتزافروشی «برشی یک دلار» بودند که همیشهی خدا موسیقی پاپ مکزیکی پخش میکرد.
آن روزها گرفتار جنون ملاتونین بودم. شاید به همین خاطر، پوستری که روزی چهار پنج بار و همیشه هم با شیر کوهی از جلویش رد میشدم، کمکم داشت برایم معنایی بیش از آنچه واضح بود، پیدا میکرد. با اینکه میدانستم در چشم به هم زدنی پوستر فیلم آکادمی خونآشامان یا جدیدترین نسخهی روبوکاپ جای پوستر توی تابلو را میگیرد (و درواقع همان وقت هم این جابهجایی که اتفاقی و بیدلیل بودن چیزها را نشان میداد، رخ داده بود)، بازهم روی هم آمدن پوسترها برایم پیام خاصی داشت:
روی هم آمدن روزها و انتظار برای رسیدن فردا جلوی اندوهِ ناگزیر گذر زمان را نمیگیرد (هرقدر هم زمان از دست من در رفته باشد. البته آن موقع اندوهگین یا افسرده نبودم، حتی یک سر سوزن! و اعتراف میکنم این اتفاق نادری است.)
تناقض ماجرا اینجا بود که به رغم گذر تند زمان، زندگی من به روزی با درازای بیسابقه تبدیل شده بود؛ روزی که به حساب من تا آن لحظه تقریباً سه هزار ساعت طول کشیده بود.
همزمان افکارم به شکلی بیسابقه از هم گسیخته بودند (موقع محاسبه فهمیدم از لحظهی آمدن شیرکوهی نشده بیش از دو ساعت و نیم پشت هم بخوابم). انگار هر سه دقیقه خوابم میبرد؛ خوابی که هر فکری را قیچی میکرد و به شکل رؤیایی در میآورد که تا بیدار میشدم ناپدید میشد.
درواقع میخواهم بگویم آن روزها کار نمیکردم. با اینکه قبلش برنامهام این بود که بعد از به دنیا آمدن بچه، باز هم کار کنم و فکر کنم.
خیال میکردم بچه که به دنیا بیاید، با گونهی بسیار پیچیدهای از زندگی نباتی روبهرو میشوم و هر روز به گلخانهای دور از خانه میسپارمش و صبر میکنم تا مدتی بعد، شاید حدود سه سالگیاش که پا به قلمروی آگاهی حسی گذاشت، سر فرصت آن موجود زنده را درست و حسابی بشناسم. اما چند ساعت بعد از زایمان که موجود به دنیا آمده را دیدم شاید تحت تأثیر مواد شیمیایی که معادل بصری حسی دستگاههای مه سازند.
اصلاً به چشمم شبیه گیاه نیامد. چیزی بود که با قدرتی خیلی بیشتر از توان آدمیزاد تکان میخورد؛ شبیه یک جانور بود، میمونی از جهانی ناشناخته در اعصار گذشته.
اما میمونی که میتوانستم با او رابطهای عمیق برقرار کنم.
احساسی گیجکننده، خلسهآور و غیرطبیعی بود، مثل سحر و جادو. خلاف انتظارم، تقریباً لحظهای از هم جدا نمیشدیم.
با اینکه تحت تأثیر شیرکوهی شبیه بچههای کوچک شده بودم و همهی چیزها و تجربههای پیش پا افتاده (یا نیفتادهی) اطرافم دوباره سحرآمیز شده بودند، ناگهان حس کردم خیلی بزرگتر شدهام.
جهان به شکلی مضحک، تردیدآمیز و مملو از قیدهای دیگر، لبریز معنا به نظر میرسید.
یعنی میخواهم بگویم شیر کوهی همان وقتی که مرا به کسی تبدیل میکرد که مدام در حال «ننوشتن» است، همزمان من را شبیه نویسندهها (یا دست کم نوع خاصی از نویسندهها) کرده بود.
✍🏻 #ریوکا_گالچن
(Rivka Galchen)، نویسنده کودکان، جستارنویس، روزنامهنگار، مدرس نویسندگی در دانشگاه کلمبیا است
📚: کوچک و سخت
نویسندهای که مادر میشود دو جور زایش را تجربه میکند: زایش یک انسان دیگر و زایش ادبی. کتاب «کوچک و سخت» تلاقی این دو جور زایش است.
#برای #مادر که جز عشق نمیداند و جز صلح و شادی چیری نمیخواهد ❤️
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
اواخر ماه اوت، بچهای متولد شد یا آنطور که من حس کردم یک شیر کوهی آپارتمانم را قلمروی خودش کرد، یک موجود قدرتمند بیزبان.
تا به خودم آمدم چهار ماه گذشته بود و رسیده بودیم به دسامبر و قرار بود همان روزی که گاهی به آن روز تولد منجی میگوییم فیلم جدیدی روی پردهی سینماها بیاید.
از تابلوی چهاربخشی تبلیغات فیلم میشد نتیجه گرفت که فیلم چهل و هفت رونین، فیلمی است با حضور یک عدد کیانو ریوز، یک عدد آدم آهنی، یک عدد هیولا و یک عدد زن جوان سبزپوش که معلوم نبود چرا سروته شده. تابلویی که مدام میدیدم انتهایِ خیابانمان بود، زیر آموزشگاه رقصی نزدیک اغذیه فروشی، کنار فروشگاهِ لباس ژاپنی که بیشتر لباسهای مد روز آمریکایی میفروخت و همهی اینها روبهروی پیتزافروشی «برشی یک دلار» بودند که همیشهی خدا موسیقی پاپ مکزیکی پخش میکرد.
آن روزها گرفتار جنون ملاتونین بودم. شاید به همین خاطر، پوستری که روزی چهار پنج بار و همیشه هم با شیر کوهی از جلویش رد میشدم، کمکم داشت برایم معنایی بیش از آنچه واضح بود، پیدا میکرد. با اینکه میدانستم در چشم به هم زدنی پوستر فیلم آکادمی خونآشامان یا جدیدترین نسخهی روبوکاپ جای پوستر توی تابلو را میگیرد (و درواقع همان وقت هم این جابهجایی که اتفاقی و بیدلیل بودن چیزها را نشان میداد، رخ داده بود)، بازهم روی هم آمدن پوسترها برایم پیام خاصی داشت:
روی هم آمدن روزها و انتظار برای رسیدن فردا جلوی اندوهِ ناگزیر گذر زمان را نمیگیرد (هرقدر هم زمان از دست من در رفته باشد. البته آن موقع اندوهگین یا افسرده نبودم، حتی یک سر سوزن! و اعتراف میکنم این اتفاق نادری است.)
تناقض ماجرا اینجا بود که به رغم گذر تند زمان، زندگی من به روزی با درازای بیسابقه تبدیل شده بود؛ روزی که به حساب من تا آن لحظه تقریباً سه هزار ساعت طول کشیده بود.
همزمان افکارم به شکلی بیسابقه از هم گسیخته بودند (موقع محاسبه فهمیدم از لحظهی آمدن شیرکوهی نشده بیش از دو ساعت و نیم پشت هم بخوابم). انگار هر سه دقیقه خوابم میبرد؛ خوابی که هر فکری را قیچی میکرد و به شکل رؤیایی در میآورد که تا بیدار میشدم ناپدید میشد.
درواقع میخواهم بگویم آن روزها کار نمیکردم. با اینکه قبلش برنامهام این بود که بعد از به دنیا آمدن بچه، باز هم کار کنم و فکر کنم.
خیال میکردم بچه که به دنیا بیاید، با گونهی بسیار پیچیدهای از زندگی نباتی روبهرو میشوم و هر روز به گلخانهای دور از خانه میسپارمش و صبر میکنم تا مدتی بعد، شاید حدود سه سالگیاش که پا به قلمروی آگاهی حسی گذاشت، سر فرصت آن موجود زنده را درست و حسابی بشناسم. اما چند ساعت بعد از زایمان که موجود به دنیا آمده را دیدم شاید تحت تأثیر مواد شیمیایی که معادل بصری حسی دستگاههای مه سازند.
اصلاً به چشمم شبیه گیاه نیامد. چیزی بود که با قدرتی خیلی بیشتر از توان آدمیزاد تکان میخورد؛ شبیه یک جانور بود، میمونی از جهانی ناشناخته در اعصار گذشته.
اما میمونی که میتوانستم با او رابطهای عمیق برقرار کنم.
احساسی گیجکننده، خلسهآور و غیرطبیعی بود، مثل سحر و جادو. خلاف انتظارم، تقریباً لحظهای از هم جدا نمیشدیم.
با اینکه تحت تأثیر شیرکوهی شبیه بچههای کوچک شده بودم و همهی چیزها و تجربههای پیش پا افتاده (یا نیفتادهی) اطرافم دوباره سحرآمیز شده بودند، ناگهان حس کردم خیلی بزرگتر شدهام.
جهان به شکلی مضحک، تردیدآمیز و مملو از قیدهای دیگر، لبریز معنا به نظر میرسید.
یعنی میخواهم بگویم شیر کوهی همان وقتی که مرا به کسی تبدیل میکرد که مدام در حال «ننوشتن» است، همزمان من را شبیه نویسندهها (یا دست کم نوع خاصی از نویسندهها) کرده بود.
✍🏻 #ریوکا_گالچن
(Rivka Galchen)، نویسنده کودکان، جستارنویس، روزنامهنگار، مدرس نویسندگی در دانشگاه کلمبیا است
📚: کوچک و سخت
نویسندهای که مادر میشود دو جور زایش را تجربه میکند: زایش یک انسان دیگر و زایش ادبی. کتاب «کوچک و سخت» تلاقی این دو جور زایش است.
#برای #مادر که جز عشق نمیداند و جز صلح و شادی چیری نمیخواهد ❤️
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher