صبح و شعر
639 subscribers
2.11K photos
266 videos
324 files
3.15K links
ادبیات هست چون جهان برای جان‌های عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
ارتباط با ادمین @anahitagirl
Download Telegram
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

گفت پیلی را آوردند بر سرچشمه‌ای که آب خورد،
خود را در آب می‌دید و می‌رمید او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد نمی‌دانست که از خود می‌رمد.
همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر چون در تست نمی‌رنجی چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.
آدمی دست مجروح در آش می‌کند و به انگشت خود می‌لیسد و هیچ از آن دلش برهم نمی‌رود چون بر دیگری اندکی نیم‌ریشی ببیند آن آش او را نگوارد.
همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبل‌هاست چون دروست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد.
همچنانک تو ازو می‌رمی او را نیز معذور می‌دار اگر از تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست
زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان می‌بیند که *«اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ » نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلاّ از مرآة خود خبر ندارد


*مومن آینه مومن است.

✍🏻: #مولانا
📚 : فیه مافیه

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

از میان شاخه‌های پیچ در پیچ سبز رطوبتی خنک به سمتش می‌آمد. حس کرد شاخه‌ها تکان می‌خورند و یا مثلا... تیمسار اِشراقی روی کاناپه‌ی تاب نشسته است و یک حوریِ بهشتی هم گلابی‌ای قاچ کرده دهانش می‌گذارد.
یک‌هو ترس برش داشت. نکند برگردند؟ سر و گردن را با هول لرزاند. حتی چیز موهومی را از جلوی چشم‌ها پس راند. و بعد به فکر و خیالش خندید. حتی دست به کشاله‌ی ران برد. حالا کجا بودند! چشم‌ها را به سمت آسمان دراند. یک عمر خون ملت را توی شیشه کردند، تا توانستند جاسوسی‌یِ اجانب را کردند و حالا هم آمریکا و این ور و آن ور فراری شده‌اند. و بعد صف خائنین از برابرش گذشت، از یک راهروی باریک و خودش آن بالا بود، دست‌ها به کمر، به پاهای ورم کرده نگاه می‌کرد.
طلا گفت: آن به ژاپنی‌ها را می‌بینی؟ آن‌ها را از کاخ نیاوران برایم آورده‌اند. آن کاکتوس‌ها... آن‌ها که گل بنفش دارند، آن‌ها را هم خودم کاشته‌ام. آن گلایول‌های نارنجی وقتی این جا را خریدم توی باغچه‌ها بود. تیمسار اشراقی بهم گفت که بته‌اش را از فرانسه برایش آورده‌اند.

✍🏻: #امیرحسین_چهل‌تن فراخور گرامی زادروزش💐
📚 : تهران شهر بی آسمان

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

چه‌قدر خوبه دور و بر آدم پر باشه،
این‌طوری آدم وقت نمی‌کنه به بدبختی‌هاش فکر کنه.
اما وقتی تنهایی، فکرها مثل خوره به جونت می‌افتن،
مثل این می‌مونه یه مشت موریانه ریخته باشن روی روح و روانت و ذره‌ذره تو رو می‌خورن.
تنهایی دردش از همهٔ دردها دردتره
دردهای دیگه، یه‌جای بدنت درد می‌کنه، اما تنهایی تمام روح و روانت درد می‌کنه،
جسمت رو مچاله می‌کنه و مثل شمع آبت می‌کنه.
اونایی که شعار می‌دن تنهایی رو دوست دارن، تنها نبودن تا بدونن چه دردی داره تنهایی.
نمی‌دونن تو قصر هم که باشی، تنهایی مثل یه زندونه که دیوارهای طلائیش می‌خوان تو رو بجون.

✍🏻: #مژگان_مظفری
📚 : ژژ

@mozhganmozafari

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

امّا هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد، اگرچه‌ همچنین برود، آمدیم بسر تاریخ.
اگر چه این اقاصیص‌ از تاریخ دور است، چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، امّا من آنچه واجب است، بجای آرم.

... و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته‌ و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک‌ است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت‌، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب‌ و القطب هو الملک‌ . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.

✍🏻: #ابوالفضل_بیهقی
اول آبان بزرگ‌داشت‌ #بیهقی و گرامی روز #نثر_پارسی خجسته و فرخنده💐
📚 : تاریخ بیهقی

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

اکنون مرا در این ورطهٔ عنا هیچ پناهی بهتر از سایهٔ عقل نیست و هیچ دستگیری مشفق‌تر از استاد خرد نه!
و هر که رای قوی دارد بهیچ حال دهشت بخود راه ندهد و خوف و حیرت پیرامن دل نگذارد
و از سخن خردمندان چنان فهم می‌شود که باطن عقلا باید که بمثابهٔ دریا باشد
که اندازهٔ ژرفی آن نتوان شناخت و بی‌غواصی بقعر آن نتوان رسید و هر چه در وی افتد از اسرار و خفایا پدید نیاید و هر چند سیلاب جفا و بلا برسد در حوصلهٔ وی گنجد و اثر تیرگی در وی ظاهر نگردد.

✍🏻: #حسین‌_واعظ_کاشفی ·
📚 : انوار سهیلی(بازنویسی کلیله و دمنه)

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


آدم وسط کلاف از تخم بیرون می آید و تا آخرش با همان کلاف ور می رود. اگر این کلاف نبود همه زمان کافی داشتند تا سقراط شوند و شوکران کافی برای این همه آفریده نیست.
شاید درست هنگامی که فکر می‌کنی هیچ چیز سرجایش نیست،این تو باشی که سرجایت نیستی؛وهمه چیز درست درجای مکررش؛
لخت و کرخت؛ به تکرار خویش نشسته است.


✍🏻: #زهرا_عبدی
📚 : #تاریکی_معلق_روز.

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

 گویند مردی مانده و گرسنه به دهی رسید و چون مردمان ده از اطعام او مضایقت داشتند دعوی کرد که تعزیه خوان است.
دهقانان وی را طعام بردند و بنواختند چون سیر بخورد پرسیدند در تعزیه نوحه خوانی یا مخالف خوانی کنی.
گفت هیچیک، کار من در تعزیه نعش شدن است.😅

✍🏻: #علی‌اکبر_دهخدا
📚 : امثال و حکم

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

عقل گفت: گشاینده در فهمم، زداینده رنگ وهمم،
پا بسته تکلیفاتم، شایسته تشریفاتم، گلزار خردمندانم،
افزار هنرمندانم..... عشق گفت: دیوانه جرعه‌ی ذوقم، بر آرورنده شوقم، زلف محبت را شانه‌ام و زرع مودت را دانه‌ام"

✍🏻: #خواجه_عبدالله_انصاری
📚 : کنزالسالکین



━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

«... و حکمای روم گفتند فضیلت گندم بر کُرنج [برنج] آن است که با تن مردم موافقت کند،
زیرا که هرچه خدای تعالی بیافریده است از خوردنی‌ها، مردم چون خوردن آن را مداومت کند یا بارها بخورد، ملال گیرد جز گندم که اگر مردی صد سال بزید، و غذا جز گندم نخورد ملال نگیرد و این از ایشان خطاست،
از بهر آنکه میل طبع مردم بدان گراید که عادت کرده باشد، و آفرینش* بدان بوده، نبینی قومی از عرب و ترک و هندو و روم و غیر ایشان از آدمی چون گوشت و شیر خوردن، به عادت کرده باشند و چیزی دگر نشناسند چون گوشت و شیر میل به چیزی دیگر نکنند، وگر وقتی این غذا از ایشان بُریده آید از حال بشوند و آرزو هم آن کنند و آن چیز که جزْ آن بود نخواهند، از آن که عادت نکرده‌اند...».

آفرینش*: خوشی و انس به معنی خلقت هم می‌توان گرفت.

✍🏻: #ابومنصور_موفق_هروی
تصحیح احمد بهمنیار
به کوشش حسین محبوبی
📚 : الابنیة عن حقایق الادویه
یا
روضة‌الانس و منفعة‌النفس
سده ۴
━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

در سیاست دینی چنگیزخان

«و چون متقلد هیچ دین و تابع هیچ ملت نبود از تعصب و رجحان ملتی بر ملتی و تفضیل بعضی بر بعضی *مُجتنِب بودست بلک علما و زهاد هر طایفه را اکرام و اعزاز و *تبجیل می‌کردست...
چنانک مسلمانان را به نظرِ *توقیر می‌نگریسته، ترسایان و بت‌پرستان را نیز عزیز می‌داشته و اولاد و *احفاد او هر چند کس بر موجب هوی از مذاهبْ مذهبی اختیار کردند بعضی تقلید اسلام کرده و بعضی ملت نصاری گرفته و طایفه‌ای عبادت اصنام گزیده و قومی همان قاعده‌ی قدیم آبا و اجداد را ملتزم گشته و به هیچ طرف مایل نشده».

*مجتنب: دوری کننده.
*تبجیل: ستایش، احنرام
*توقیر: بزرگ داشت، اخترام
*احفاد فرزندان، اولاد
*اصنام : بت‌ها
*ملتزم:پایبند، متعهد

✍🏻: #عطاملک_جوینی
📚 : #تاریخ_جهانگشای
سده ۷
━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

این مرغه سرِ دراز دارد
 شما که غریبه نیستید، با توجه به فرا رسیدن ماه مبارک رمضان؛ خیلی دلمان می خواست ضمن تبریک به همین مناسبت؛ درباره ی یکی دیگرازخلقیاتِ ما ایرانیان یعنی "روزه‌ی ایرانی" بنویسیم اما با افزایش روز افزون قیمت مرغ و رسیدنش به همون ۱۰هزار تومنی که قبلا پیش بینی کرده بودیم؛ فعلا بی‌خیال شدیم.
البته نقش بی جانشین ایشان در سفره‌های افطار و سحر را هم نمی‌شود نادیده گرفت که از امسال و با این اوضاع، ماهِ مذکور را واقعا به ماه مهمانی خدا تبدیل کرده و از این به بعد، مگر خدا خیلی هوای کسی را داشته باشد که بخواهد مهمانی بگیرد و ثوابی ببرد.
گرچه بعید نیست در این برهه‌ی حساس کنونی- که معلوم نیست کِی قرار است از آن بیرون بیاییم- بعضی ها پیدا شوند که مثل عارفِ عهد عتیق- ابراهیم ادهم- فکر کنند.چون وقتی یک بار در زمان ایشان گوشت گران شد و یارانش گفتند:چه کنیم؟ گفت:ارزان کنیم.گفتند:چگونه؟گفت:نخریم و نخوریم!
ولی باید خدمت این عزیزان عرض کنیم: این راه‌ها ممکن بود اززمان ابراهیم فوق الذکر تا قبل از هدفمندی یارانه ها جواب بدهد؛ ولی امروز از این خبرا نیست!
الان حال و روز ما شده حکایتِ بازیِ "یه مرغ دارم تخم می کنه، بگو چند تا؟" و "بغلی بده".
مثلا مرغ نخوریم، چی بخوریم؟ گوشتِ قرمز که قیمتش پدر بیامرزی گذاشته برای مرغ؟
ماهیِ کیلویی خدا تومن؟
سوسیس کالباسِِ معلوم نیست از چی درست شده یِ از مرغ گرونتر؟ کو کو هم که بخواهیم بخوریم؛ قیمتِ سیب زمینی می رود آسمون هفتم! نان و برنج هم که قبل از جنابِ مرغ، مسابقه ی "کی بیشتر گرون میشه" را شروع کرده اند و حالا حالاها پایین بیا نیستند.
البته از حق هم نباید گذشت.گرانیِ مرغ، همه اش ضرر نیست و منفعت هم دارد.
چون به این ترتیب، دیگر کسی وسعش نمی رسد زرشک پلو با مرغ بپزد؛ فلذا قیمت زرشک پایین می آید و عزیزان هم وطن می توانند در این روزهای گرم تابستان (بعد از افطارش البته) آب زرشکِ سیری بخورند.
برای حسن ختام هم قسمتی از" مثنوی مرغیه‌ای را که تازه به دستمان رسیده می‌نویسیم بلکه به گوشش رسید و دلش سرِ رحم آمد:

ران و بال و سینه‌ات یادش به خیر
قلب چون آیینه‌ات یادش به خیر

با سسِ قرمز چه زیبا می شدی
خوب و دلچسب و گوارا می شدی

تخم خود را لااقل از ما مگیر
تا که با خاگینه‌ات گردیم سیر!

آدم حسابی
مرداد۹۱

✍🏻: #محمد_شیرازی
📚 : کوچه علی چپ
این که بعد از ده سال قیمت مرغ ۱۰ برابر شده در مقایسه با افزایش سطح وقاحت و ناکارامدی مسئولان هیچ شگفتی و تعجبی ندارد.🥲

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

روزی شیخ را گفتند: یا شیخ، فلان مریدت بر فلان راه افتاده‌است، مستِ خراب.
فرمود: بحمدِالله که بر راه افتاده‌است، از راه نیفتاده‌است.

✍🏻: #جمال‌الدین_ابوروح
📚:حالات و سخنانِ ابوسعیدِ ابوالخیر، به کوششِ محمدرضا شفیعیِ کدکنی، تهران: آگاه، ۱۳۶۶، ص ۱۰۴

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

زنگ های سیاست برای چه کسی به صدا در می آیند؟

این که سیاست دیگر قادر به تفکر در مورد شر نیست ضعفی پنهان برای سیاست است. سیاست محل اعمال شر است، محل مدیریت شر، محل انتشار شر به درون ارواح فردی و مظاهر جمعی در تمامی فرمهایش.

حق ویژه گناه و فساد اعمال این سهم نفرین شده بر خود تقدير اجتناب ناپذیر قدرت و کسانی است که در واقع بدین خاطر در مسند قدرت اند که قربانی این سهم شوم باشند؛ حق ویژه و امتیازی که به موجب آن انتظار به دست آوردن منافعی ثانویه دارند.

اما اعمال شر دشوار است و مسئولین سیاسی دائماً در تلاش برای فرار از این مسئولیت به هر روش ممکن اند. خطر بزرگ برای وجود سیاست این نیست که آدمیان برای کسب قدرت رقابت می کنند، بلکه این است که دیگر کسی این قدرت را نخواهد.

✍🏻: #ژان_بودریار
📚 : هوش شر یا معاهدهٔ شفافیت

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#نثر_فارسی

━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

‍ «خاطره‌ای از دکتر ادیب سلطانی در فرانکلین»

آقای ادیب‌سلطانی دیکشنری‌های خیلی خوبی در اتاقش داشت. من هم دستیارش بودم، منتها اتاقمان جدا بود.
یک‌بار دیکشنریِ Advance Learner او را، که برخلاف امروز نه چاپ افست بلکه چاپ اصل انگلیسی و با کاغذ اعلا بود، قرض گرفتم که معنی یکی‌ دو کلمه را پیدا کنم، اما متأسفانه فراموش کردم آن را به ایشان پس بدهم.

جوان بودم و آداب کار دستم نبود، هرچند کمتر کسی بود که بتواند با این جنتلمن از نظر آداب‌دانی برابری کند.

دیکشنری همین‌طور روی میزم مانده بود. دکتر ادیب‌سلطانی هم با آن رفتار انگلیسی‌مآبش آدمی نبود که سراغ کتابش را بگیرد. خلاصه، دیکشنری ایشان بیش از یک ماه روی میز من مانده بود.

یک روز دیدم ادیب‌سلطانی با لبخند و چهره‌ای باز آمد کنار میز من ایستاد. معمولاً حدود یک‌متر با میز فاصله می‌گرفت. نگاهي به میز من انداخت. دو سه تا کتاب از جمله همین ادونس لرنر عمودی در کتابگیر روی میز چیده شده بود. سپس قدری خم شد، یک پایش را جلو گذاشت و در حالی که می‌گفت «عذر می‌خوام» دیکشنری را از روی میز من برداشت.

بلند شدم و داشتم خودم را برای عذرخواهی آماده می‌کردم که دیدم دکتر قامتش را راست کرد، دیکشنری را تا مقابل صورتش بالا گرفت، جلدش را با انگشت و با ظرافت باز کرد و با قلمی که از قبل آماده کرده بود روی صفحهٔ سفید اولِ دیکشنری، با خط انگلیسیِ تحریریِ زیبایی جملهٔ زیر را نوشت، امضا کرد و خیلی محترمانه کتاب را به من داد و مرا شرمنده گذاشت و رفت.

هنوز دارمش. اکنون که این را می‌نویسم ۵۴ سال از این ماجرا می‌گذرد. یادش گرامی است.،

✍🏻: #علی_صلح‌جو

📚: به نقل از کانال زنده‌یاد دکتر
میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی
@adibsoltanik

پ.نوشت: مؤسسه انتشارات فرانکلین.

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

*خداوند بهترین یاور ماست*

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

آورده اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند : «این مرد از عشق هلاک خواهد شد چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا لیلی او را بیند ؟»

گفتند : «ما را از این معنی هیچ بخلی نیست ، لیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد » مجنون را بیاوردند و در خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنوز دربایست گفتن . برخاک در پست شد.
گفتند : « ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد » .

گر می ندهد هجر به وصلت کارم  
با خاک سر کوی تو کاری دارم
زیرا که از او قوت تواند خورد در هستی علم، اما از حقیقت وصال قوت نتواند خورد که اوئی او بنماند.
                                                    
✍🏻: #احمد_غزالي
📚 : سوانح_العشاق

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


الهی، مرا بر آگاهی فرو مگذار، که آگاهی همه شغل است و در دانش بمبند، که دانش همه در دست، و تا رهی بخود است،
چوی خشک و آهن سر دست، و او که از زهد بثنا راضیست محجوب است
و نیم درم در کنف صوفی کنز است.

✍🏻: #خواجه_عبدالله‌انصاری
📚 : طبقات‌الصوفیه/ امالی پیر هرات

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


‍ سال اول دانشگاه بود و دلم می‌خواست تعطیلات تابستان کلیدر را بخوانم، وقتش را داشتم اما‌ پولش را نه. رفتم کتابخانه‌ و جلد یک و دو را امانت گرفتم. وسط‌های جلد یک بود و ماجرای عشق مارال و گل‌محمد که یک از خدا بی‌خبری در حاشیه‌ی کتاب با خودکار نوشته‌بود
«از میان آن‌همه اتفاق آیا من از سر اتفاق زنده‌ام هنوز.»
تهش هم سه تا علامت سوال و پنج تا علامت تعجب گذاشته‌بود.
با این جمله و علامت‌ها رسما گند زده‌بود به فضای داستان و حال خواننده.
اول کلی فحش به الدنگی که توی کتاب عمومی دستخطش را پهن‌کرده بود نثار کردم، بعد هم بابت امانت گرفتن کتاب به خودم فحش دادم. کتاب را بستم و تا چند سال بعد که انقدر پول داشتم که همه‌ی ده جلد را بخرم سراغ کلیدر نرفتم.

تمام تابستان درگیر آن جمله ماندم. گم شدم در بین همه‌ی اتفاق‌هایی که می‌توانست من را تا آنروز به کشتن داده‌باشد. مثلا همان نه ماهگی که از روی کابینت افتادم کف سرامیک آشپزخانه و زنده ماندم، یا روزی که خواب ماندم و به سفر نرفتم و دوستانم در آن سفر با برخورد با یک کامیون از این دنیا رفتند.

کل جهان‌بینی من با همین یک جمله جابه‌جا شده‌بود.
فهمیده‌بودم اتفاق‌ها بی‌دلیل نیستند. فهمیده‌بودم از ترکیب صدها احتمال فقط یکی است که یک اتفاق را شکل می‌دهد، صدها احتمال باید درست و دقیق پیش‌ رفته‌باشد تا یک اتفاق شکل بگیرد. صدها احتمال باید درست چیده‌می‌شد تا شمس، مولانا را ببیند، تا هیتلر به‌دنیا بیاید، تا من و چند میلیون آدم دیگر را طلسم دهه‌‌ی شصت بگیرد.تا من تو را ببینم.

فهمیده‌بودم زندگی‌ام بیشتر از آنکه دست خودم باشد دست تمام احتمال‌هایی است که در دست من نیست. که یک گام کندتر یا تندتر گاه جان انسانی را نجات می‌دهد.
که در این دنیای پر از احتمال و‌ بی‌قطعیت صدها اتفاق باید دست به دست هم ‌داده‌باشند تا دو انسان لحظه‌ای از کنار هم عبور کنند، نگاهی به نگاهی گره بخورد، دلی برای دیگری بتپد، تا دوست‌داشتن اتفاق بیفتد.
امروز دوباره یاد آن جمله افتادم، یاد اینکه اتفاق‌ها بی‌دلیل نیستند، که هر اتفاق پیامی است از کائنات، نشانه‌ای برای تنظیم گام‌های ما، رمزی که باید ایستاد و کشفش کرد.

و من شمرده‌ام. نزدیک به صد و بیست و سه اتفاق مهم دست به دست هم دادند تا من تو را ببینم. همین.

✍🏻: #علی_فیروزجنگ

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhoshe
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━

فرخ‌زاد

بی بی خانم زنی بود که در زمان خود معروف ایران بود و چون در علم نجوم استیلائی بکمال داشت و بصحت پیش گوئی‌های مشارالیها همه معترف بودند خانه او در آن زمان مثل یکی از معابد مصر قدیم و یونان بود وما بعدها باین اسم مراجعه خواهیم کرد ...
آنروز هر کس از دیگری میپرسید : آن جوان را دیدی ؟درب کوچه محمد زکریا که سراغ خانه بی‌بی خانم را میگرفت ؟
این جوان با آن خانه چکار داشت ؟
هر کس برای خود حدس میزد: یکی میگفت معلوم است از غلامان شاهی بود و حتماً حامل پیغامی است از طرف سلطان راجع بقضایای آینده دیگری میگفت آینده ؟!
در چه خصوص؟
آن یکی میگفت : در خصوص حمله مغول . .
دیگری میگفت : خدا داند ممکن است عاشق یکی از دخترهای مهوش اعیان خراسان با وزراء سلطان باشد و لابد دختر هم دلبسته او هست البته پدر و مادر او هم مایل باین ازدواج هستند اما ترکان خاتون مادر سلطان میخواهد دختر را بیگی از غلامان با خویشان خودش بدهد و ناچار هیچکس را زهره سخن نیست بنا بر این جوان کلید کار را از در این خانه میجوید ...
دیگری میگفت شاید هم یکی از اعیان زادگان خراسان باشد که تازه پدرش مرده و ترکان خاتون حكم بضبط اموال پدر و هلاك خودش داده او هم چاره کار را از خراسان بدینجا آمده یکی میگف : ناچار قسمی از این اقسام است ...
این را هم باید گفت : مردم شهر راز کنجکاو بودند اما اگر آن موقع از مواقع عادی بود و فوق العاده نبود شهری بان عظمت و کثرت جمعیت باین زودی متوجه پیاده شدن جوانی آنهم درب خانه‌ای که محل رجوع همه نوع اشخاص بود نمیشدند. حالا به بینیم راستی آن جوان که بود و با آن خانه چه کار داشت ؟

✍🏻: #حیدرعلی_کمالی_اصفهانی فراخور گرامی زادروزش 💐☘️مانا یاد و نامش.‌ او روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و از نوآوران رمان تاریخی پس از عهد مشروطه بود .
📚 : داستان مظالم ترکان خاتون
داستانی از تاریخ ایلخانان و مغولان در ایران ، جزء نخستین تجربیات رمان نویسی ایرانیان محسوب می‌شود، به همین دلیل از پختگی و انسجام کافی برخوردار نیست. نکته دیگر این که این داستان در حقیقت نه یک رمان تاریخی، بلکه یک داستان نیمه بلند است.

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
#نثر_فارسی
━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•​​‏━


مرجان ...
تو مرا کُشتی ...
به که بگویم ؟ 
مرجان ...
عشق تو مرا کُشت ...
اشک در چشمانش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق می‌نوشید . آنوقت با سردرد همین‌طور که نشسته بود خوابش می‌برد. ولی نصف شب ، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه‌های پُر پیچ و خم ، باغ‌های دلگشا و شراب ارغوانیش به خواب می‌رفت ، آن‌وقتی که ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می‌زدند ، آن‌وقتی که مرجان با‌ گونه‌های گلگونش آهسته نفس می‌کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‌گذشت، همان‌وقت بود که داش‌آکل حقیقی داش‌آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود بیرون می‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می‌کشید . تپش آهسته قلب ، لب های آتشی و تن نرمش را حس می‌کرد و از روی گونه‌هایش بوسه می‌زد . ولی هنگامیکه از خواب می‌پرید به خودش دشنام می‌داد، به زندگی نفرین می‌فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاق به دور خودش می‌گشت.

✍🏻: #صادق_هدایت فراخور گرامی زادروزش💐(۲۸بهمن) مانا یاد و نامش🙏🏻☘️
📚 : داش آکل

━··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher