سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
7.79K subscribers
3.58K photos
2.29K videos
363 files
1.51K links
🌱 پایگاه نشر آثار حجت الاسلام راجی
@soada_ir

🌱 کانال خانواده
@soada_reyhaneh

🌱 منبرک
@manbarak

ارتباط با ادمین:
@aadmin_soada1
Download Telegram
#شهیدانه

🔻 بچه ها #شهید می شوند، تو رفتی درس بخوانی؟!

yon.ir/Tmlye

در #کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگه ترخیصی ام را امضا کند.

♨️ آن روز دلم عجیب شور می‌زد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامه #دانشگاه را نشانش دادم. بی هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابه لای دستانش پاره پاره شده و بقایای آن، روی زمین پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون می‌خواهم از تیپ بروم و باز #بهداری بی‌سرپرست می‌ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.

🔸 دو روز بعد، دیدم چاره ای ندارم جز اینکه خودم دست به کار شوم. پیگیری کردم تا از مشهد برایم جایگزین آمد. در فرصتی که #کاوه در #پادگان نبود، از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی مشهد شدم تا در #کنکور شرکت کنم. بعد از اعلام نتایج، معلوم شد که قبول شده ام. اول مهر ماه هم رفتم سراغ #درس و #دانشگاه.

♨️ مدتی گذشت خبر مجروحیت #کاوه را یکی از رفقا بهم داد. با ناراحتی پرسیدم: «کجا مجروح شده؟»

گفت: «توی تک #حاج_عمران

پرسیدم: « حالا کجا بستری اش کردن؟»

گفت: «توی بخش مغز و اعصاب بیمارستان قائم عجل الله تعالی فرجه.»

بدون معطلی رفتم عیادتش. اتاق، شلوغ بود. چند نفر دیگر قبل از من آمده بودند. با اینکه ضعیف شده بود، ولی آن لبخند همیشگی و زیبا، گوشه لبش بود.

دلم می‌خواست دست بیندازم دور گردنش، او را بغل کنم و زار زار گریه کنم، ولی نگاه بچه‌ها و حیا، مانع می‌شد. پرونده اش را ورق زدم. دکتر‌ها نوشته بودند نباید کار سنگین انجام دهد و حرکتی داشته باشد. #ترکش‌های_نارنجک که به سرش اصابت کرده بودند، در جای خیلی حساسی قرار گرفته بودند.

👈 نزدیکش که رفتم، احوالم را پرسید و از کار و بارم سوال کرد. گفتم: «توی #دانشگاه #درس می‌خوانم.»

تا این حرف را زدم، جمله ای گفت که مرا زیر و رو کرد و گویی تمام وجودم را به آتش کشید.

💠 گفت: « نامور! بچه‌ها می‌روند #جبهه #خون می‌دهند و #شهید می‌شوند، آن وقت تو می‌روی #دانشگاه #درس بخوانی؟»

یقینا این حرف را اگر هر کس دیگری می‌زد، آنطور در من اثر نمی‌گذاشت. بدون شک، او رضای خدا را در نظر داشت و #خیر و #صلاح دنیا و آخرتم را می‌خواست. برای همین بود که حرفش مرا دگرگون کرد. گویی از خوابی هزار ساله بیدار شده بودم.


@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 نمونه ای امروزی
از #یوسف_پیامبر

yon.ir/Q3llb

#شهید_احمدعلی_نیری برای دوست خود تعریف می کند:

🔸 با دوستانم بیرون شهر رفتیم. من برای آب برداشتن به سمت رودخانه رفتم.
وقتی کنار رود رسیدم دیدم چند دختر بدون لباس در حال شنا کردن هستند! سریع رویم را برگرداندم.

💠 این #شهید بزرگوار وقتی برمی گردد صورتش را جلو آتش می گیرد، دود به چشمش می رود، می گوید این سزای کسی است که بخواهد به این صحنه ها نگاه کند.

🔸 از آن لحظه به بعد چشم هایش چیزهایی می بیند که بقیه نمی بینند.
#شهید_احمدعلی_نیری

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 در تهران مثل ایشان نیست

yon.ir/Ph8x3

💠 #شهید_احمدعلی_نیری از شاگردان #آیت_الله_حق_شناس بودند. در تشییع جنازه این #شهید فرمودند: در #تهران مثل ایشان نیست.

🔸 و در مقام این شهید فرمودند:
در نیمه شب ایشان در #مسجد در سجده #نماز_شب در حال ریختن اشک بود، در حالی که بین زمین و آسمان معلق بودند.
شهید نَیِّری به ایشان فرمودند: تا وقتی زنده ام این داستان را برای کسی تعریف نکنید.

📚 در کتاب «#عارفانه» چاپ موسسه #شهید_ابراهیم_هادی خاطرات شهید احمد علی نیری آمده است.
#شهید_احمدعلی_نیری
@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻قرار بود #سد_راهش نشوم

yon.ir/1nLsl

👈 اوایل یکی دو تا نامه نوشتم برایش.
#تازه_عروس بودم.
اما جوابی نیامد...

💠 می‌فهمیدم یعنی چه. بعد دیگر حتی یک نامه هم ننوشتیم به هم. نه #محمود، نه من. قرار بود #سد_راهش نشوم. می‌ترسیدیم از #وابستگی_عاطفی. می‌ترسیدیم عقبش بیندازد.

🎙 خاطره ای از همسر #شهید_محمود_کاوه

📚 یادگاران، جلد ۶ کتاب شهید محمو کاوه، ص۱۴
@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

⚠️ خداحافظی خشن با فرزند

yon.ir/YJHrx
فرزند اوّل شهید که پسر بود به نام #مصطفی سه سال بیشتر نداشت.
در آخرین لحظات وداع با پدر، او را نزد پدر آوردند تا خداحافظی آخر را انجام دهد. به علّت #علاقه به پدر خود را در دامن پدر انداخت و گفت: می‌خواهم با شما بیایم و از پدر جدا نشد.

👈 بنده که شاهد قضیّه بودم انتظارم این بود که شهید فرزند خود را به نحوی مهربانانه راضی کند که از مینی بوس پیاده شود، ولی با برخوردی تند فرزندش را از خود دور کرد و از درب مینی بوس پائین گذاشت و خطاب به او گفت:

💢 برو دیگر مهرت را از دلم بیرون کردم.

🔹 یکی دو نفر از برادران و بنده به شهید گفتم: برخورد تندی با فرزندتان کردید.

💠 شهید ناراحت شد و در جواب گفت: به این راهی که می‌رویم، فقط باید #مهر_خدا را در دل داشت و مهر زن و فرزند را از دل بیرون کرد. چون اگر مهر زن و فرزند در دل باشد، در این مسیر که راه خداست با اخلاصی کامل نمی‌شود وارد شد و من اینطور تند با فرزندم برخورد کردم و او را از خود دور کردم که از وابستگی و دلبستگی زیاد او به من کاسته شود.



📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید استانهای خراسان.

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 #دو_تا #پسرم رو دادم رسید نگرفتم!

yon.ir/1UPeE

#طلاهایش را که داد از درِ #ستاد_پشتیبانی #جنگ، بیرون رفت…

مأمور ستاد داد زد:
📢 حاج خانم … رسید طلاها رو نگرفتید!؟

💠 خندید و گفت: دو تا #پسرم رو دادم رسید نگرفتم، حالا برای چندتا طلا …

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 این قدر #فرزندم را جلو چشمم نیاورید…

yon.ir/2xjv2

موقعی که برادرم سید غلامرضا می‌خواست به جبهه اعزام شود جهت بدرقه ایشان به مشهد رفته بودیم من حسین فرزند ایشان را به نزد او بردم و گفتم: برادر جان با فرزندت خداحافظی کن. ایشان بچه را بوسید و گفت: برادر زیاد این بچه را جلو من نیاور و نگذار من با دلبستگی به دنیا به جبهه بروم و می‌خواهم بدون وابستگی و دلبستگی به آن دنیا بروم.

📚 خاطره ای از #شهید_سیدغلامرضا_قاسمی‌، اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳۰۰۰شهید استانهای خراسان

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 #شهید دهه هفتادی

yon.ir/sLBOw

یکی از شهدای #دهه_هفتادی ما، شهید عزیز #مدافع_حرم، #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری است.

مادر ایشان تعریف می‌کنند:

🔸 «آخرین باری که از سوریه به من زنگ زد، گفت: مادر دعا کن شهید شوم».

گفتم: پسرم شهادت اخلاص می‌خواهد هر وقت توانستی اخلاص داشته باشی شهید می‌شوی.

💠 گفت: «مادر به خدا الان #اخلاص دارم. دیگر هیچ #وابستگی ندارم».

مادر ایشان گفتند: این آخرین جمله ای بود که پسرم به من گفت و بعد از این آخرین تماس، به شهادت رسید.

۲۶ فروردین سالروز تولد این شهید بزرگوار است که متولد سال ۷۴ هستند.

📚 مجموعه خاطرات مدافعان حرم (۱)

#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 این دفعه به زمین نگاه نمی‌کنم!

yon.ir/1UAN1
شهید #حاج_احمد_کاظمی تعریف می‌کند:

شهید حسین خرازی پیش من آمد و گفت: من در این عملیات شهید می‌شوم.
گفتم: از کجا این حرف را می‌زنی؟ گفت: می‌دانم که شهید می‌شوم. گفتم: علم غیب داری؟

گفت: «نه، چند عملیات قبل یک خمپاره کنار من خورد. من به آسمان رفتم. فرشته ای را دیدم که اسم‌های شهدا را می‌نویسد. یکی یکی اسم‌ها را می‌خواند و می‌گفت: وارد شوید. به من رسید گفت: آقای خرازی آمدی؟ حاضری شهید بشوی به بهشت بروی؟

من یک لحظه به زمین نگاه کردم گفتم: اگر یک بار دیگر برگردم بچه ام و همسرم را ببینم خیلی خوب می‌شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم‌هایم را باز کردم دیدم در بیمارستان هستم و دستم قطع شده است.

💠 اما حاج احمد دیگر وابستگی ندارم. دیگر اگر بالا بروم به زمین نگاه نمی‌کنم».

شهید کاظمی هم می‌فرمود: من هم دیگر وابستگی ندارم.

... ایشان هم شهید شد.

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 #سهمیه_حج
yon.ir/82A9Z

چند تا سهمیه ی حج داده بودند سپاه. یکیش مال اون بود. بهش گفتم: «رضا! خوش به حالت! من تو خواب هم نمی بینم برم مکه».
رضا گفت: «تو بقیع یادم می کنی؟»
گفتم: «بقیع ؟! من؟»
گفت: «آره دیگه!». گفتم: «چطوری؟» گفت: «خیلی ساده».

🔸 رفته بود به جای اسم خودش، اسم من رو نوشته بود.

💠 از آن روز به بعد بچه‌ها به اون می گفتند: «#حاج رضا شکری پور».

📚 ققنوس و آتش، ص ۲۸.

#شهید_رضا_شکری_پور
@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ