سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
8.3K subscribers
3.74K photos
2.43K videos
365 files
1.67K links
پایگاه نشر آثار حجت الاسلام راجی
@soada_ir

ارتباط با ادمین:
@aadmin_soada1
Download Telegram
💢‍ اخلاقی پسندیده در بهشت گمشده 💢
در ادامه جلسات ترم گذشته

7️⃣ جلسه هفتم

📚 #درس_اخلاق
با محوریت صحیفه سجادیه

🔊 سخنران:
حجت الاسلام و المسلمین
"سید محمد حسین #راجی"

📍 مکان: #حرم_مطهر، صحن جمهوری اسلامی، رواق دارالهدایه

🕚 زمان: پنجشنبه، 16 آذر 96، بلافاصله پس از اتمام #دعای_کمیل

حرکت سرویس به سمت حرم مطهر: ساعت 18 از مسجد امام رضا (ع) دانشگاه فردوسی
سرویس برگشت به دانشگاه فردوسی مهیا می باشد.

🔴 حضور برای عموم آزاد است.
🖼 yon.ir/NAInV

💐🕊💐🕊💐🕊
@khatekhoon
@basfum
💢‍ اخلاقی پسندیده در بهشت گمشده 💢
در ادامه جلسات ترم گذشته

8⃣ جلسه هشتم

📚 #درس_اخلاق
با محوریت صحیفه سجادیه

🔊 سخنران:
حجت الاسلام و المسلمین
"سید محمد حسین #راجی"

📍 مکان: #حرم_مطهر، صحن جمهوری اسلامی، رواق دارالهدایه

🕚 زمان: پنجشنبه، 23 آذر 96، بلافاصله پس از اتمام #دعای_کمیل


🔴 حضور برای عموم آزاد است.
🖼 yon.ir/NAInV

💐🕊💐🕊💐🕊
@khatekhoon
@basfum
🍃🍃🍃
🌐 @soada_ir
#شهیدانه

🔻 بچه ها #شهید می شوند، تو رفتی درس بخوانی؟!

yon.ir/Tmlye

در #کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگه ترخیصی ام را امضا کند.

♨️ آن روز دلم عجیب شور می‌زد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامه #دانشگاه را نشانش دادم. بی هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابه لای دستانش پاره پاره شده و بقایای آن، روی زمین پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون می‌خواهم از تیپ بروم و باز #بهداری بی‌سرپرست می‌ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.

🔸 دو روز بعد، دیدم چاره ای ندارم جز اینکه خودم دست به کار شوم. پیگیری کردم تا از مشهد برایم جایگزین آمد. در فرصتی که #کاوه در #پادگان نبود، از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی مشهد شدم تا در #کنکور شرکت کنم. بعد از اعلام نتایج، معلوم شد که قبول شده ام. اول مهر ماه هم رفتم سراغ #درس و #دانشگاه.

♨️ مدتی گذشت خبر مجروحیت #کاوه را یکی از رفقا بهم داد. با ناراحتی پرسیدم: «کجا مجروح شده؟»

گفت: «توی تک #حاج_عمران

پرسیدم: « حالا کجا بستری اش کردن؟»

گفت: «توی بخش مغز و اعصاب بیمارستان قائم عجل الله تعالی فرجه.»

بدون معطلی رفتم عیادتش. اتاق، شلوغ بود. چند نفر دیگر قبل از من آمده بودند. با اینکه ضعیف شده بود، ولی آن لبخند همیشگی و زیبا، گوشه لبش بود.

دلم می‌خواست دست بیندازم دور گردنش، او را بغل کنم و زار زار گریه کنم، ولی نگاه بچه‌ها و حیا، مانع می‌شد. پرونده اش را ورق زدم. دکتر‌ها نوشته بودند نباید کار سنگین انجام دهد و حرکتی داشته باشد. #ترکش‌های_نارنجک که به سرش اصابت کرده بودند، در جای خیلی حساسی قرار گرفته بودند.

👈 نزدیکش که رفتم، احوالم را پرسید و از کار و بارم سوال کرد. گفتم: «توی #دانشگاه #درس می‌خوانم.»

تا این حرف را زدم، جمله ای گفت که مرا زیر و رو کرد و گویی تمام وجودم را به آتش کشید.

💠 گفت: « نامور! بچه‌ها می‌روند #جبهه #خون می‌دهند و #شهید می‌شوند، آن وقت تو می‌روی #دانشگاه #درس بخوانی؟»

یقینا این حرف را اگر هر کس دیگری می‌زد، آنطور در من اثر نمی‌گذاشت. بدون شک، او رضای خدا را در نظر داشت و #خیر و #صلاح دنیا و آخرتم را می‌خواست. برای همین بود که حرفش مرا دگرگون کرد. گویی از خوابی هزار ساله بیدار شده بودم.


@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ