Silence
367 subscribers
90 photos
8 videos
58 files
101 links
🔇

🔶 نقد به مانند عکس است و منتقد عکاس

🔷 کیان زندی: شــاید منتقــد...

⚫️ جهت ارتباط و یا توهین به نویسنده ⚫️

▪️ @KiAn4z ▪️

▪️ KiAn4z.ir ▪️

💌 | ارادت.


Download Telegram
​​🎬 The Angels Share 2012

🔹 سهم فرشتگان به واقع فیلمی است که ساده به نظر می‌آید. سادگی‌اش نیز در همان برخورد ابتدایی قابل دریافت است. روایت فیلم کاملا لمس شده و هیچ‌گونه مسیری برای پس زدن آن نمی‌توان یافت. اما به واقع تمام ایرادش در حد ساده نگاری بیش از حد آن قرار دارد. قصه‌ از عده‌ای انسان قصد دارد بگوید که پیش از این اعمالی بر خلاف قوانین جامعه انجام داده‌اند. در این میان دو ایراد اساسی به اثر وارد می‌شود. ایراد ابتدایی مفعول بودن تمامی افراد مقابل دوربین است که در اصل هیچ‌گونه حالتی برای معرفی خود در روایت ایجاد نمی‌کنند و اما دومین ایراد شیوه روایت است که نمی‌تواند هیجانی را که درخور بیان قصه است را به تصویر بکشاند. نمایش سرقت در تصویر هر قدر هم که انسانی و یا به حق انجام بگیرد، همچنان نیازمند ساختاری کلی است که بتواند در لحظه انجام سرقت استرس را در بیننده ایجاد کند. این سادگی بیش از حد شخصیت‌ها و پیشروی آن‌ها مانع به نتیجه رسیدن وجه روایی داستان می‌شود. همچنان که نیت و قصد انجام نیز در این سادگی جان خودش را به انرژی پایین شخصیت‌ها واگذار می‌کند.

🔸 گویی کارگردان بدون شناخت موقعیت‌های سینمایی همچنان روال فیلمسازی خود را تکرار می‌کند و در داخل تکنیک اجرایی خود، هرگونه روایتی را وارد کرده و نمی‌تواند به گونه‌ای دیگر آن را ارائه دهد. در یک سوم ابتدایی شخصیت‌ها در حد تصویر و اسم معرفی می‌شوند. ادامه کار کاملا بر اساس تصادف و عواملی پیش می‌رود که نمی‌تواند آن اسم‌ها و ظاهر‌هایی را که در ابتدا وارد قاب شده‌اند را تکمیل کند.
برشی از یک زندگی بدون آن که به شکل سینمایی بیان شود.
فیلم همچنان در سهم انسان‌هایش درمانده است. در صورتی که می‌خواهد سهم فرشتگان را نیز به دستشان برساند.

💌 | ارادت
🖋 - قلم: کیان زندی
© - @Silence4z
​​​​​​​​​​​​​​📕 - مجموعه مقالات
📷 - #یک_عکاس_یک_حس
📌 - عکاسی و نقاشی (۲)

🔹 هنگامی که یک عکاس از منظره‌ای عکس می‌گیرد، می‌توان گفت که ابتدا در آن مکان حضور داشته و سپس طبیعت مقابل خود را به ثبت رسانده است. در مقابل این عمل، یک نقاش هنگامی که یک منظره‌ی طبیعی را مجسم می‌کند، نمی‌توان به طور قطعی گفت که او به هنگام کشیدن نقاشی در آن مکان حضور داشته است. می‌تواند از آن‌جا گذری داشته باشد و یا آن مکان را به هر گونه تجسم کند. در عین حال می‌توان گفت که تمام جرئیات آن محیط مجسم شده را می‌شناسد. اما در عکس یک عکاس، جزئیاتی وجود دارد که ممکن است حتی خود عکاس هم پس از بارها مشاهده اثر خود به آن‌ها توجه کند. می‌تواند یک شاخه گل را که در پس زمینه قرار گرفته را در ابتدای عمل ندیده باشد‌. و یا هر عامل دیگری که به ثبت رسیده اما همچنان قابل کشف و بررسی است.

🔸 در نقاشی (برای نقاش) این روایت متفاوت است. چرا که نقاش تمام اجزا و پیچ‌وخم‌هایی که در اثر خود قرار داده است را به خوبی می‌شناسد و در جایگاه یک خالق قرار می‌گیرد. عکس می‌تواند تا مدت‌ها حتی برای عکاس نیز قسمت‌های کشف نشده را در پی داشته باشد. در این حالت باید اشاره کرد که یک عکس مدت‌های طولانی می‌تواند همچنان جرئیات را در خود پنهان کند که حتی خود عکاسش نیز نتواند آن‌ها را برای دیگران افشا کند. در یک جمله کلی‌تر می‌توان گفت که: «نقاشی، فرآیند خلق است و عکاسی، فرآیند ثبت خلق».

💌 | ارادت
🖋 - قلم: کیان زندی
© - @Silence4z
​​🎬 | Apartment 1960

🔸 انگار که همه چیز در یک لحظه است!
برای چندمین بار بود که آپارتمان بیلی وایلدر را تماشا می‌کردم. هیچ حالتی از تکراری بودن در آن یافت نمی‌شد. انگار تمامش بازسازی شده منتظر نگاهی دیگر بود.
برگردانی از یک عشق که هر بار می‌تواند در این تصاویر جا بگیرد. برای چندمین بار هم اثر نگذاشت به جزئیاتش توجه کنم. انگار همچنان سعی داشت قصه را به شکل اولین بار بازگو کند. حس لحظه‌هایی که در آن جک لمون بعد از تحمل مُشت آن مرد، هنگامی که بر روی زمین پهن شده تمام راز عشق را برای دختر مورد علاقه خود بیان می‌کند. برای یک لحظه تمام قدرت فیلم را می‌توان دریافت. دو ساعتی که فقط برای همان یک نگاه تعلیم داده شده. برای عشقی که نه در همبستگی انتهایی، بلکه در مسیر انتها شکل گرفته و راه خودش را آموخته است. آپارتمان بیلی وایلدر مخصوص عشق اصیل ساخته شده.

🔹 آپارتمان پس از مدتی روابط سطحی را کنار می‌زند و حتی به صاحب خود اجازه این کار را نمی‌دهد که اون نیز درگیر چنین رابطه گذاریی شود. ترکیبی از مرگ، زندگی، دروغ و صداقت، تمام کنتراست‌های زندگی که در این روایت آورده شده. قصه‌ای تلخ در قالبی شیرین که هر دو طعم را در این کنتراست جا می‌دهد.
نگاهی که برای این فیلم خرج می‌شود. هیچگاه پشیمان نشده و در پی حس انگیزی فیلم باقی می‌ماند. برق اشک نه فقط در انتها که در اواسط شکل‌گیری عشق مشخص است. مردی که همچنان صداقت و شرافت خود را در دست دارد و برای حفظ آن صداقت تمام هستی‌اش را از دست می‌دهد. صداقتی که در پایان در میان تمام زندگی جمع شده‌اش به او محبتی تازه را هدیه می‌کند.

💌 | ارادت
🖋 - قلم: کیان زندی
© - @Silence4z
📌 - #روایت_فجر [شب اول]

باری دیگر جشنواره فجر از راه رسید. پس از چندین ماه کم شدن فعالیت نوشتاری، حالا می‌توانم دوباره دست به قلم شوم.

قدم جشنواره فجر همیشه برای اهالی سینما و افرادی که دغدغه‌های سینمایی دارند بسیار صدا دارد. قدمی که در آن می‌شود حس خوب را برای ده روز چشید. بدون آن که خوب و یا بد بودن فیلم‌ها در آن اهمیتی داشته باشد.

برای من جشنواره فجر اینچنین است که باید از این دوره طلایی در هر سال استفاده کرد و در آن خود را غرق نمود. این خاصیت جشنواره فجر است که سرمای زمستان را بی تاثیر می‌‌کند. درست هنگامی که اوج زمستان از راه می‌رسد.
اما امسال...

سال 1399 و سی‌ونهمین جشنواره فیلم فجر که دیگر انگار انرژی همیشه را ندارد. تعداد فیلم‌هایش کم‌تر شده و در کنار آن، تعداد تماشاچی‌های خود را نیز به حد زیادی از دست داده است. درست یک سال پیش بود که صف‌های شلوغ و بی‌انتها برای خرید بلیط را در جلوی گیشه سینما‌ها شاهد بودیم. اما امسال دیگر ماجرا فرق دارد. روایت فجر امسال روایتی بسیار تلخ‌تر از سال‌های گذشته است. جشنواره‌ای که به ویروس مبتلا شده و این ویروس تمام جانش را گرفته.
هیجان من به مانند سال‌های گذشته نبود. آن استرس و حضور روز اول برای تماشای فیلم‌ها در کنار مردم، دیگر حس نمی‌شد. حتی نحوه خرید بلیط و انتخاب فیلم‌ها برایم جذابیتی نداشت. انگار که بر حسب وظیفه این کار را انجام می‌دادم و نه به‌خاطر علاقه و اشتیاق به جشنواره. هر چه بود به سمت سینما راه افتادم. چند سالی می‌شود که برای دیدن آثار جشنواره به سینما ماندانا می‌روم. انگار که جشنواره فجر را تنها می‌توانم در آن سینما دنبال کنم. یک سالی بود که به سینما نرفته بودم. بر حسب شرایط موجود، توان زیست سینما نیز از مردم گرفته شد. امروز اما هر چه به سینما نزدیک‌تر می‌شدم می‌توانستم هیجان را برای حضور دوباره در جشنواره احساس کنم. اما با رسیدن به سینما و دیدن آن که تنها شش نفر در سالن قرار دارند تمام انرژی و هیجانم فروکش کرد. نمی‌دانستم با آن شرایط چه کنم. پیش از این، همیشه به این فکر بودم که سینما هر چه خلوت‌تر باشد راحت‌تر می‌توانم آثار را تماشا کنم. اما این بار انگار می‌خواستم جمعیت زیادی را در آن سالن ببینم. در حین تماشای فیلم دیگر خبری از پچ پچ اطرافیان نبود. دیگر حتی صدایی از خوردن چیپس و پفک‌ هم به گوشم نمی‌رسید. تمام اشتیاق من در دیدگاه‌های تماشاچی‌های کنار خودم معنا می‌گرفت. انگار در آن سالن به آن‌ها نیاز داشتم. اما سراسر سالن به شدت خالی بود. مشکل از بیماری بود یا از فیلم؟ نمی‌دانستم.
به هنگام خرید بلیط به هیچ نکته‌ای توجه نداشتم. تنها ساعت و برنامه روزانه‌ام برایم اهمیت داشت. نمی‌دانستم قرار است با چه اثری روبرو شوم. تنها روی بلیط را که خواندم دیدم نوشته شده‌است «ستاره بازی». ساعت 12 بود و فیلم شروع شد. ستاره بازی با سر و صدای زیاد در یک دیسکوی شبانه و نشان دادن رقص جمعیتی به همراه تیتراژ انگلیسی شروع به کار کرد که همچنان مسئول سالن برق‌ها را خاموش نکرده بود. مردک چاق همیشه در ابتدای فیلم‌ها منتظر می‌ماند تا پنج دقیقه از آن بگذرد و سپس چراغ را خاموش می‌کند. وضوع تصویر در چراغ روشن کم بود. اهمیتی هم نداشت. چنین آغازی برایم تا انتها را روشن کرد. نمی‌دانم چرا هر سال اولین فیلم‌ جشنواره به قدری بد است که تمام انرژی آدم را می‌گیرد. فیلمی که نه قصه دارد و نه سرگرم کننده است. فیلمی که جایگاهش در حد سینما نیست و تنها خود را در آن بلبشو توانسته در میان فهرست آثار قرار بدهد. مشتی شعار و اطوار‌های جدید سینمایی مد شده به مانند: حرکت سریع دوربین و نماهایی به صورت بازی‌های کامپیوتری که بدون هیچ قید و بندی در میان چندین انسان رها شده است. با وجود بازیگرانی که در فیلم ایفای نقش می‌کردند، به هیچ وجه نمی‌توانست خواسته خود را از بیان روایت به تصویر بکشاند. صرفا به کلیشه‌های احمقانه و همیشگی بسنده کرده بود و بدون بیان زمان و مکان بازیگران را به طور گله‌ای در جلوی دوربین قرار داده بود. با شنیدن بسیاری از دیالوگ‌ها حالت چندش به من دست می‌داد. حالت تهوع شدیدی که هر لحظه تشدید می‌شد. اما همچنان مقاومت می‌کردم. می‌خواستم همچنان در آن سالن شش نفری باقی بمانم. در صورتی که دو نفر در ابتدای نیم ساعت سالن را ترک کردند. طاقت آوردم تا شاید کوچکتری نشانه‌ای از فیلم سینمایی در خور جشنواره از آن بیرون بکشم. اما به هر جهت نمی‌شد. انگار از قصد کارگردان تصمیم خودش را گرفته بود و این عذاب دادن مخاطب را با داستان بدون سر و تهش ادامه می‌داد.
دختری که مواد مصرف می‌کرد و خانواده‌ای که در ناکجا آبادی در خارج از کشور به وضعیت فروپاشی رسیده، و در آن مکان ابتذال و بی‌بندو باری موج می‌زند. با خودم فکر کردم سال 1399 است و همچنان چنین فیلم‌هایی سعی دارند برای مخاطب خود کشش ایجاد کنند و آن‌ها در روایت خود غرق کنند. اما مزخرف است. انگار حال درستی ندارند. شاید از بی‌کار بودن زیاد است که چنین وضعیتی را برای خود ایجاد می‌کنند. انگار می‌دانند می‌شود گاهی از جشنواره گل‌آلود ماهی گرفت. و امسال هم حقیقتا جشنواره در اوج گل‌آلود بودن خود دارد حرکت می‌کند و هر لحظه از قبل بدتر می‌شود. با تمام اخباری که دنبال نکردم و برایم اهمیتی نداشت، اما در میان صحبت اطرافیان متوجه شدم که چه دسته از فیلمسازانی نتوانستند آثار خود را در این جشنواره وارد کنند. بدون در نظر گرفتن ارزش‌گذاری آثار، شاید تنها نام آن‌ها می‌توانست رنگ و لعاب جشنواره را حرفه‌ای تر کند و در آن میان فیلم‌سازان فیلم اولی نیز خودنمایی کنند.
هر چه بود در نهایت تصمیم گرفتم خودم را از آن مصیبت نجات دهم. نمی‌توانستم بیش از این آن کثافت را تحمل کنم. هر لحظه بوی گندی که در سالن ایجاد می‌کرد آزار دهنده بود. نگاهی به ساعت انداختم به امید آن که دیگر به انتها رسیده باشد و بتوانم از آن تاریکی خارج شوم. اما در نهایت تاسف تنها 45 دقیقه از مدت زمان فیلم گذشته بود. در حالی که گمان می‌کردم 90 دقیقه آن پر شده. اما انگار قرار نبود به این راحتی‌ها دست بردارد. اما دو قطبی بودن روایت کار را برایم ساده کرد و با خیال راحت توانستم از جایم بلند شوم و به سوی درب خروجی حرکت کنم. پس از خروج خیالم راحت بود که دیگر اولین فیلم جشنواره امسال هم به اتمام رسید. حالا دوباره فرصتی دارم که دست به قلم شوم و باز هم بنویسم. تمام لذت جشنواره برای من این یادداشت‌هایی است که تا سال‌ها باقی می‌ماند. شکنجه را در سالن سینما به جان می‌خرم و در نهایت با لذت نوشتار از شر آن خلاص می‌شوم. روز اول گنجایش یک فیلم در من وجود داشت و شاید روز‌های دیگر نیز تنها یک فیلم را مشاهده کنم. به نظرم کافی باشد. تا همین حد نیز کافی است. اما امیدوارم که در روز‌های آینده دوباره آن جمیعت پر اشتیاق و زیاد را در سالن مشاهده کنم. تمام ارزش جشنواره به مردمی است که در آن شرکت می‌کنند.

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
© - @Silence4z
​​📌 - #روایت_فجر شب سوم

و اما روز سوم. روز سوم دیگر فیلمی ‌پخش نشد.
صبح برایم دلنشین آغاز شد. تا ساعت 2 تمام کارهایم را انجام دادم. و به سرعت به سمت سینما حرکت کردم. قرار بود فیلم تک تیر انداز را ببینم. داستان فیلم را نمی‌دانستم. تنها به این علت می‌رفتم که یکی از دوستانم در این فیلم نقش آفرینی کرده بود. کاظم‌کامور‌بخشی. چند شب پیش به او پیام داده بودم. گفته بودم که می‌خواهم فیلمت را ببینم. هنگامی که به سینما رسیدم پنج دقیقه به ساعت 3 مانده بود. در این ساعت منتظر بودم که تا 5 دقیقه دیگر فیلم آغاز شود. حدود ده نفر در سالن انتظار نشسته بودند و یا ایستاده بودند. کد بلیط را در دستگاه گیشه وارد کردم و بلیط کاغذی کم‌کیفیت امسال را گرفتم. بلیط امسال دیگر به مانند سال‌های گذشته با کیفیت نیست. یک تکه آشغال را از آن دستگاه دریافت کردم. وارد سالن شدم و مردم را می‌دیدم که در روی صندلی‌ها نشسته بودند. به شدت به من نگاه می‌کردند. نمی‌دانم شاید در روی ظاهر من به دنبال چیزی بودند. به آرامی به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. راهروی همیشگی سینما ماندانا را در آن سالن طی کردم.
راهرویی که هر سال پر بود از انسان‌هایی که بلیط به دست منتظر پخش فیلم بودند. امسال اما خالی بودند. جایگاه‌ها خالی بودند و من به یاد سال‌های گذشته افرادی که همیشه سر‌هایشان در گوشی بود را به یاد می‌آوردم. آن گوشی لعنتی که حتی در داخل سالن هم نور صفحه‌اش دیده می‌شد. اما امسال حتی دلم برای همان‌ها نیز تنگ شده بود. به هر حال تا سرویس رفتم و برگشتم. پسری با هیکل درشت و کمی اضافه وزن به سمتم آمد. ساعت 3 و 15 دقیقه بود. از من پرسید که شما بلیط ساعت سه را دارید یا ساعت 6؟ بیچاره گمان می‌کرد که من برای بلیط ساعت 6 از ساعت 3 در سالن حضور دارم. به او اطلاع دادم که فیلم با تاخیر آغاز می‌شوند.
پس از این همه سال همچنان تماشاچیان جشنواره نمی‌دانند که فیلم‌ها قرار نیست راس ساعت آغاز شوند. ساعت 3 و نیم شد. دیگر گرسنگی را حس می‌کردم. تا قبل از آن برایم مهم نبود اما پس از آن رفتم و از مسئول سینما پرسیدم که تا چه ساعتی این روند ادامه دارد که گفت ساعت 4 به طور قطعی فیلم پخش می‌شود. پس از شنیدن این جمله کمی لذت بردم. به ساندویچ فروشی همیشگی کو‌چه سینما ماندانا رفتم. سفارشم را دادم تا آماده شود به فکر این بودم که ساعت 4 قرار است فیلم آغاز شود و اصلا برایم مهم نبود. به آرامی سس را بر روی ساندویچ می‌ریختم و گازهایی نرم به ساندویچ می‌زدم. حس خمیشگی هر سال، برایم تازه شد. انگار طعم هر سال سینما و بین سانس‌هایی که ناهار را می‌خوردم برایم تکرار می‌شد. اینبار اما مغازه خالی‌تر از همیشه بود. در تلویزیون کوچکش در حال تماشای سریالی بود. صدای سریال و بازی مهران رجبی را می‌شنیدم. دلم می‌خواست در آن‌جا بمانم. اما همچنان بلیطی به ارزش 30 هزار تومان در جیبم قرار داشت. بالای این بلیط را مسئول ‌سینما پاره کرده بود. بخاطر همان از آن ساندویچ فروشی خارج شدم. به سمت سینما رفتم. حال خوبی داشتم. لبخندم را حفظ کرده بودم. شاید بی‌دلیل بود اما دلم می‌خواست که آن لبخند را داشته باشم. باری دیگر وارد سالن شدم. تعدادی از تماشاچیان همچنان در سالن انتظار نشسته بودند.

نهایت به داخل رفتم. سالن انگار مرده بود. جانی نداشت. هر کس در گوشه‌ای نشسته بود. انگار از سر زور در آن سالن چپانده شده بودند. هیچ‌گونه انرژی در آن افراد وجود نداشت. تعدادی خوابیده بودند. من هم پس از نشستن تصمیم گرفتم تا آغاز فیلم کمی بخوابم. واقعا که خوابیدن در سالن سینما به شدت لذت بخش است. خواب سینما را نمی‌شود با هیچ خوابی مقایسه کرد. اوج لذت در سینما را می‌شود در آن خواب به دست آورد. مخصوصا وقتی آن خواب نیم ساعته دیگر عقربه ساعت به سمت 4 و نیم رفته بود و سعی می‌کرد که همچنان به آرامی بگذرد. شاید دلش نمی‌آمد خواب من را کوتاه کند. حتی دیگر دلم نمی‌خواست که فیلم آغاز شود. اما دیگران در اوج عصبانیت منتظر بودند و دنبال راهی برای غر زدن. به آرامی از جایم بلند شدم که مسئول سالن وارد شد و گفت که فیلم پخش نمی‌‌شود. و باید فیلم را یا ساعت 5 در سالن 2 مشاهده کنیم و یا یکشنبه سانس ساعت 6 برایش به سالن بیاییم. در این میان من تصمیم خودم را گرفته بودم که بروم و یکشنبه ساعت 6 به سالن بیایم. دیگران اما همچنان در حال شکایت کردن و بروز دادن عصبانیت خود بودند. دلم می‌خواست به آن‌ها بگویم که این مدل جشنواره فجر است. مگر عادت ندارید و یا بار اولتان است که در جشنواره شرکت می‌کنید؟!
Silence
​​📌 - #روایت_فجر شب سوم و اما روز سوم. روز سوم دیگر فیلمی ‌پخش نشد. صبح برایم دلنشین آغاز شد. تا ساعت 2 تمام کارهایم را انجام دادم. و به سرعت به سمت سینما حرکت کردم. قرار بود فیلم تک تیر انداز را ببینم. داستان فیلم را نمی‌دانستم. تنها به این علت می‌رفتم که…
به هر گونه دیگر در آن شلوغی ده نفره از سالن خارج شدم که به بیان روایت خودم برسم. به نظرم همچنان عامل مهمی که من را به پای صندلی‌های قرمز سینما می‌کشاند، همین روایتی است قرار است هر روز بیانش کنم. حتی هنگامی که فیلمی هم پخش نشده است. این روایت لااقل برای خودم شیرین است. جشنواره‌ای که دیگر نه نفسی برای کشیدن دارد، همچنان راهی برای روایت در خودش باقی می‌گذارد.

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
© - @Silence4z
📌 - #روایت_فجر [شب چهارم]

شب چهارم جشنواره هم رسید.
پس از شب گذشته که فیلمی پخش نشد، امروز باید می‌رفتم که لااقل ی فیلم را مشاهده کنم. متاسفانه به دلیل فاصله زیاد بین سانس‌ها حوصله تماشای دو فیلم را ندارم و البته دیگر فرصت نمی‌کنم که هر دو سانس را به وادی نقد وارد کنم. جشنواره امسال واقعا سخت می‌گذرد. پس از انجام کارهایم در صبح و آماده سدن برای ساعت 3، نام فیلمی را که برایش به سالن رفتخ بودم را نگاهی کردم. پیش از آن مشاهده کردم که تعداد افراد بسیاری در راه ورود به سالن هستند. متوجه شدم که این فیلم دیگر تا حدودی تماشاچی‌هایی را به خود اختصاص داده است. با خودم گفتم این فیلم دیگر توانسته برای خود مخاطبانش را پیدا کند. کد بلیط را که وارد کردم و پس از آن دوباره آن تکه کاغذ را دریافت کردم. تمام صندلی‌های سالن انتظار پر شده بود. اکثر مردم به صورت دو به دو یا چند نفری مشغول به صحبت کردن بودند. راه رفتن خودم را در آینه بزرگ سالن انتظار سینما ماندانا احساس می‌کردم. به راهروی پشتی سینما رفتم و در آن‌جا نشستم. پنج دقیقه وقت مانده بود تا فیلم شروع شود. مسئول سالن مردم را صدا زد و همه به سمت سالن حرکت کردند. به بلیط نگاه کردم. اسم فیلم را دیدم. تی‌تی بود. با خودم فکر می‌کردم که تی‌تی به چه دلیل یا به چه معنی؟ بر روی صندلی نشستم. تا خواستم پالتو‌ام دربیاوردم ناگهان تبلیغ‌ها شر.ع شد. اصلا یادم نبود که این تبلیغ‌ها هنوز در جشنواره وجود دارند. مزخرف‌هایی با جمله: آداب شهروندی. هر سال این تبلیغ‌های پیش از شروع فیلم حالم را بهم می‌زند. انگار این شکنجه را از یاد برده بودم. شب‌های گذشته این عذاب پخش نشد و من به یادم نیامده بود که قرار است چنین وضعیتی را دوباره تحمل کنم. اصلا نمی‌دانم چه افرادی این تبلیغات را می‌توانند تحمل کنند. ‌چرا قبل از شروع فیلم در جشنواره چنین تبلیغاتی پخش شود؟ آن هم آداب شهروندی. آداب شهروندی جایش در تبلیغات پیش از پخش فیلم است؟ نمی‌دانم. فیلم شروع شد در نهایت از یک سیاهچاله چرخان که به سمت راست می‌چرخید. مانند فیلم‌های تخیلی فضایی بود. چهره‌ها بدون بیانی از میان تصویر می‌گذشتند. نه شخصیت سازی و نه حالتی دیگر برای روایت وجود نداشت. صرفا فردی که بیمار بود در میان قاب پرده گیر کرده بود. تا چهل دقیقه ابتدایی فیلم نمی‌دانستم با چه وضعیت اسف‌ناکی روبرو هستم. پس از چهل دقیقه هنوز داستان خطی فیلم را در تصویر نمی‌دیدم. همه‌چیز گنگ بود. منتظر شروع فیلم بودم. انگار برایم امیدی وجود داشت که شروع می‌شود. دیگران هم سالن را تا حدی پر مرده بودند که به نظرم فیلم را باید تا انتها می‌نشتم. ‌در آن میان تا حدودی مسئول سالن می‌آمد و به افاردی که در کنار هم نشسته بودند تذکر می‌داد که با فاصله بنشینید بعضی افراد هنوز متوجه نمی‌شدند که باید با فاصله بنشینند. وضعیت را نمی‌بینند. یا نمی‌خواهند بفهمند. بعضی‌ها هم که با عقل کمی که دارند معتقداند که نباید به جشنواره رفت و باید در خانه ماند و مراقب خود بود. نمی‌دانم به کدام طرف توجه کنم. مزخرف می‌گویند. حوصله‌شان را ندارم. جوابشان هم نمی‌دهم با چنین با طرز تفکر مریضی که دارند و نمی‌فهمند که جشنواره تا چه حد مهم است و سالی یکبار اجرا می‌شود. به فیلم توجه می‌کردم تا لااقل متوجه موضوعی در آن بشوم. اما نمی‌دانستم ‌چرا این وضعیت درست نمی‌شود. انگار فیلم قصد نداشت به حرف بیاید. گه گاهی شوخی‌های مزخرفی را در آن میان قرار داده بود اما همچنان کسی نمی‌خندید. من کمی می‌خندیدم. گاهی به‌نظرم میآمد که باید فرصتی به این فیلم بدهم تا گند خودش را به گونه‌ای جمع کند. دانشمند عزیزی که پولدار بود و زندگی از هم پاشیده‌شده‌ای داشت و در مقبلش دختری روستایی که به اصطلاح خدمتکار بیمارستان بود و کمی بازی‌های جادویی درمی‌آورد. با چشمانش لیوان آب را جابجا می‌کرد. در لحظه‌ای با لحجه و در لحظه‌ای بدون لحجه صحبت می‌کرد. انگار حال و روزش مشخص نبود. زندگی‌ها بدون تعریف در فضا پخش شده بودند. خیلی بد است که این‌چنین حالتی برای مخاطب پیش آید. نوعی شکنجه است. انگار که به صلیب کشیده می‌شوی. مانند موسیقی‌های مزخرف امروزی که گوش دادنشان واقعا حوصله و انرژی زیادی از انسان می‌گیرند. مگر می‌شود داستان یک فیلم تا به این حد سردرگم باشد. با شوخی‌های لحظه‌ای، حتی مخاطبانش هم ارزشی برای لبخند قائل نمی‌شدند. اما همچنان من می‌خندیدم. کار مهم‌تری بیرون از سالن در انتظارم بود.
افرادی مهم با خصوصیات شدیدا مهم. فکر به آن فضا در ذهنم ایجاد شد. فکری که شاید بهتر توانست من را در آن سالن به تهوع نکشاند. داستان بی‌سر و ته که نه پدر می‌شناخت و نه مادر. قصه‌ای بر پایه‌ مشتی الگوی ذهنی از پیش تعریف شده که سال‌هاست در سینمای ایران تکرار می‌شوند. دیدگاه مد شده فمنیست ها نیز که به ایران نفوذ کرده و بدون آن که فهمش در این سینما جا افتاده باشد، از آن برای جذب مخاطبان شعار پسند استفاده میکنند. وقتی وجه پرداخت در فیلمی از یک موضوع به 5 موضوع منعطف میپشود، معلوم است که دیگر نمی‌شود انتظار پایان را از این فیلم داشت.
بگذریم...
فیلم هم به پایان رسید. به یک‌باره صدای تشویق تماشاگران را شنیدم. ابتدا جا خوردم. اصلا حواسم نبود که در جشنواره پس از اتمام فیلم‌ها دست می‌زنند. پس از چندین سال هنوز دلیلش را متوجه نشده‌ام. شاید نوعی بیماری است. شاید روزی حل بشود این دست‌زدن‌های بی‌‌مورد و اشتباهی.چراغ ها روشن شد. به سرعت به سمت در خروجی رفتم. عده‌ای از افراد حرفه‌ای و پیگیر سینما مشغول خواندن تیتراز شدند. به هر حال تیتراژ مهم است و اصلی‌ترین قسمت هر فیلم درست در تیتراژ پایانی قرار دارد و افراد خیلی عمیق و متفکر هیچ‌گاه تیتراژ ها را به حال خود رها نمی‌کنند. خوشبحالشان. چه لذت بالایی دارد خواندن تیتراژها. هر چه باشد با این کار خود را حرفه‌ای تر نشان می‌دهند. آفرین به آن‌ جمعیت. سپس با سرعت به سمت دغدغه‌ام حرکت کردم.

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
© - @silence4z
📌 - #روایت_فجر [شب پنجم]

روز پنجم.
انگار در حال نگارش خاطرات اسارت می‌باشم. رویات فجر تا حدی دشوار شده که گاهی می‌مانم که چه چیزی قرار است در آن بنویسم. در همین حین است که نوشتن را آغاز می‌کنم. روز که فرا می‌رسد، می‌دانم که امروز قرار است فیلم ببینم و در نهایت روایت امروز را با نقد همان فیلم در انتهای شب بنویسم. اما گاهی این برنامه عقب می‌افتد. اما باید در نهایت این روایت را به سرانجام برسانم. در ابتدای روز باز هم مثل همیشه می‌دانستم که قرار است در میانه روز به سینما بروم. از صبح روز پنجم کار مهمی داشتم که باید انجام می‌دادم. در همان حین که مشغول انجام دادن کار‌های مهمی بودم، ناگهان ساعت به 2 و 30 دقیقه رسید و من باید به سمت سینما حرکت می‌کردم. نمی‌شود کارهای مهم و اصلی زندگی‌ را به خاطر رفتن به سینما کنار بگذاری. حسی در دلم می‌گفت که قرار است این فیلم بد باشد و در میانه‌اش بلند و خارج شوم. در نهایت 10 دقیقه هم از ساعت 3 گذشته بود که به سالن رسیدم. اما قرار نیست که همیشه فیلم سر ساعت آغاز شود. پس از چندین سال شرکت در جشنواره می‌دانستم که هیچ‌گاه راس ساعت فیلم‌ ها آغاز به پخش شدن نمی‌کنند. مسئول محترم سینما که هنوز اسمش را یاد نگرفته‌ام بلیطم را نگاهی انداخت، اما در ظاهر مخص بود که قیافه من را می‌شناسد و این چک کردن از روی وظیفه است. با لبخندی به او سلام دادم و سپس با دستگاه تب سنج، دمای بدنم را بررسی کرد. خودتان می‌دانید دیگر که تمام این اداها بی‌نتیجه است. هر کسی ه تب پایینی داشته باشد دلیلی بر سلامت جسمی‌اش نیست. حال آدم را به‌هم می‌زنند. مشتی قوانین مسخره وضع کرده‌‌اند و خودششان را سرکار گذاشته‌اند. آدم احمق خیال می‌کند با ضربدر زدن بر روی صندلی‌های سالن‌های سینما می‌تواند جلوی انتقال یک ویروس را بگیرد. در سالنی که ده‌ها نفر به مدت بیش از یک ساعت در محیطی بسته نفس می‌کشند و هر اتفاقی ممکن است رخ دهد. با این بازی‌های مسخره و از بین بردن گیشه سینما، صف‌های طولانی و جمعیت زیادی که هر سال در سالن حضور داشتند، مشغول ثابت کردن چه چیزی هستند؟
اهمیت به مردم؟ شوخی است. از آدم احمقی که این تصمیم‌ها را می‌گیرد، مسئله‌ای بیش از این هم انتظار نمی‌رود. مگر می‌شود شور و هیجان جشنواره را با این گونه مسخره‌بازی‌های فرمالیته از بین برد؟ آقایان انگار خوب بلداند که چگونه گند بزنند به تمامیت یک جشنواره. روند فیلم دیدن برای خودشان که از همه راحت‌تر است و در مکانی حفاظت شده به تماشای آثار می‌پردازند که نکند خدای نکرده یکی از مردم عادی در آن مکان حضور بیابند. جدای از تماشای آثار جالت‌تر قسمتی است که راجبش می‌نویسند و در برنانه شبانه تلویزیونی به نقدش هم می‌نشینند. مهمان برنامه را دعوت می‌کنند و این ویروس همچنان تنها در سینماهای مردمی باقی می‌ماند تا آن‌ها را از شرکت در جشنواره منع کند.
این حماقت تا کی می‌تواند ادامه داشته باشد؟ کدام جشنواره در جهان تا این‌حد ناشیانه برگزار می‌شود؟
با تمام این افکاری که تا ‌پیش از تماشای فیلم داشتم، به داخل سالن رفتم. مردم لابه‌لای آن ضربدرها نشسته بودند و به پرده زل زده بودند. به آرامی در آن تاریکی حدود 17 قدم برداشتم تا به ردیف 14 سالن و صندلی شماره 15 برسم. خودم را در آن‌جا جا کردم. حداقل شعور وارد شدن به سالن در هنگام تاریکی و پخش فیلم را بلدام. عده‌ای بی‌فرهنگ هنگامی که وارد می‌شود به مانند عده‌ای گوسفند در حال چریدن چراغ‌قوه گوشی خود را روشن می‌کنند و با برهم زدن حواس دیر تماشاچیان و بدون احترام به آن‌ها سعی می‌کنند جالی لعنتی خود را پیدا کنند. این عده از قضا همیشه در میانه یک ردیف هم بلیط دارند و تا تو را کاملا زیر نکنند قصد ندارند به صندلی‌شان برسند. خداروشکر که در میانش حتی شروع به صحبت کردن هم می‌کنند. اگر فردی آموزشی درست را در کودکی نداشته باشد، نتیجه‌اش در سالن سینما این‌گونه می‌شود. همین افراد تا بیایند آداب رفتاری را در سالن سینما متوجه شوند، ‌چند دهه کار می‌برد.
بر روی ‌پرده رضا عطاران را دیدم. خب پس دلیل شلوغی ساللن و جمعیت 80 نفری‌اش قابل توجیه بود. اما داستان فیلم درست همان چیزی بود که بهتر بود لااقل من، هیچگاه نمی‌دیدم. نباید به هیچ عنوان این فیلم در زندگی من وارد می‌شد. فیلمی که تا نیم ساعت ابتدایی، سه سکانس کپی شده مستقیم از فیلم راننده تاکسی داشته باشد، دیگر معلوم است که وضعیت‌اش چیست. هنگامی که یک سینه‌فیل مریض تبدیل به یک اصطلاح فیلمساز می‌شود، معلوم است نتیجه‌اش این‌گونه می‌شود.
افرادی که هیچ درک و شعوری از سینما ندارند و تنها پس از حفظ کردن چندین نمای فیلم دست به ساخت فیلم می‌زنند. بدون هیچ داستانی، صرفا چندین تصویر متحرک که در کنار یکدیگر جمع شده‌اند و سعی دارند تا ساعتی وقت مخاطب را بگیرند. تا به حال تا به این حد از یک فیلم عذاب نکشیده بودم. مخصوصا این بازی‌های کپی‌وارش از فیلم‌های دیگر و مهم‌تر از همه، راننده تاکسی. نمی‌دانم چرا سالن بیش از حد هر روز جمعیت داشت. چند نفری در این میان از سالن خارج شدند. اما باقی افراد نمی‌خواستند از این ابتذال دل بکنند. یک الگوی ذهنی ناجور که وضعیت را به شدت بد کرده بود. تا به اینجا فیلم‌ها در مورد مردی بدبخت و بیچاره است که زن او با دختر بچه‌ای عاشق مردی پولدار شده و سعی بر جدایی از خانواده خود را دارد. در نهایت باید مخاطب متوجه شود که پول بد است و افراد پولدار این‌گونه انسسان‌های ناچیز و دم‌دستی‌ای هستند. خب این هم از آموزش جشنواره فجر امسال که هر روز تکرار می‌شود. این گرفتاری ‌پایان ندارد. سکانسی که در آن یک رول گل را در عرض 5 دقیقه می‌کشند و این چرخش به مدت 5 دقیقه طول می‌کشد، نمیدانم قرار است چه جذابیتی برای مخاطب داشته باشد. فیلم سراسر سرگیجه آور است. مدام دور خودش می‌چرخد و در این میان معلوم است که حال روحی و روانی کارگردان و فیلمبردار در حالت مناسبی قرار نداشته است. حماقت بی‌پایان این‌گونه سازندگان عجیب نیست. در این مورد حتی می‌توان گفت که قابل پیش‌بینی هم می‌باشد. نیم ساعت این سرگیجه را تحمل کرده‌بودم که ناگهان یادم افتاد که کاری مهم‌تر انتظارم را می‌کشد. افرادی با اهیمت خیلی بیشتر کخ منتظرند. به آرامی وسالیم را جمع کردم. به سمت درب ورودی سالن حرکت کردم. همیشه عادت دارم در میان فیلم از همان درب ورودی خارج شوم. ‌پس از خارج شدن، یکی از اعضای اجرایی سینما کخ از همه‌شان پیر‌تر است، در سالن انتظار من را در حال خروج دید و با خنده پرسید: پس اومدی بیرون، فیلمش خیلی خوب بود؟
در پاسخش من‌هم خندیدم و گفتم عالی حاج آقا عالی...

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
© - @Silence4z
📌 - #روایت_فجر [شب هفتم]

یک دلیل هنوز برای این روایت فجر باقی مانده. افرادی که دوست دارند بخوانند. وگرنه خدا می‌داند از تمامی سالن‌های سینما متنفرم. سالن‌هایی که دو سوم صندلی‌هایش با چسب کاغذی ضربدر خورده‌اند و جای انسان‌ها را از آنان گرفته‌اند. همین منوال پیش برودف تصاویر متجرکت تنها برای صندلی‌ها پخش می‌شود. اما لااقل صبح روز هفتم را می‌دانم که بهتر آغاز کردم. امروز دو بلیط داشتم. ساعت 3 و ساعت 6. اما خب به دلیلی سانس ساعت 3 را از دست دادم. درست بگویم از دست ندادم. رهایش کردم. برای هدفی بزرگ‌تر و برای بودن با فردی که ارزشی بیشتر از آن بلیط داشت. به خاطر ندارم در تمام مدت سینما رفتن بلیطی را برای بودن با دیگری از دست داده باشم. اما شب هفتم جشنواره روزی متفاوت برایم بود. روزی که تمام وقتم را در اختیار فردی که قرار دادم که به دعوت من احترام گذاشت. تمام انرژی را در آن لحظات در خود حس می‌کردم. انگار حتی کوچک‌ترین اهمیتی نداشت که قرار است یک فیلم را از دست بدهم. سینما در مقابل انسان ارزشی ندارد. لااقل در آن مدت می‌توانستم خودم را بهتر بشناسم. فرصتی که از ساعت 10 صبح در اخیارم گذاشت و تمام آن حس احترامی که لحظه به لحظه‌اش دلنشین بود. سینما انگار دیگر قصه‌هایش تمام شده. هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانمدر جشنواره قصه‌ای پیدا کنم. در ازایش خارج از سالن پر است از قصه‌هایی که هنوز بیان نشده‌اند. اما قبل از سانس ساعت 6 به سینما رسیدم. حتی فراموش کرده‌ بودم که قرار است ناهار بخورم. تا این حد می‌توانم بگویم که حال و روز خوبی را پشت سر گذاشته بودم. به همان ساندویچی همیشگی رفتم که 3 سال گذشته را داخل آن گذرانده بودم. اهمیتی نداشت که غذا بخورم. حس و حالم نسبت به ساعت‌هایی که گذرانده بودم به قدری خوب بود که متوجه نبودم چه کثافتی را داخل ساندویچم قرار داده و تمامش را می‌خورم. همان حین مردی با ظاهر ساده خود وارد شد. از ریختش می‌توانستم متوجه شوم که سرباز است تا این که خودش سر صحبت را باز کرد. پرسید که فیلم سانس قبل چطور بود؟ اصلا نمی‌دانم بر چه اساس تشخیص داد که من باید فیلم سانس قبل را دیده باشم و یا اصلا مخاطب آن سینمای کوفتی حسابم کرده بود. به او گفتم که سانس قبل کار مهم‌تری داشتم و به سینما نرسیدم. لبخند زد و مطمئن شد که می‌تواند بحث را ادامه دهد. بی‌اختیار می‌خواستم که با او هم‌صحبت شوم. تنها به این دلیل که از قصه‌ او سردربیاورم. به سرعت گفت که سرباز است و معمولا به سینمای شریعتی می‌رود. مهم نبود به چه سینمایی می‌رود و اصلا برایم ذره‌ای اهمیت نداشت که راجب سینما صحبتی بکند. تنها منتظر این بودم که متوجه شوم چرا با خود فکر کرد که من مخاطب سینما هستم. شاید به خاطر ظاهرم باشد. ظاهری سرتاپا سیاه پوش که با موی بلند خود در داخل یک ساندویچی خالی نشسته است که به دلیل کرونا همان ساندویچی تمام مشتریان و کسب و کار خود را از دست داده است. این را از صحبتی به دست آوردم که صاحب آن‌جا با من شروع کرد. مردم به طرز عجیبی علاقه دارند سر صحبت را با فردی باز کنند. تنها نمی‌دانم که چرا آن‌ها تا این حد به من اعتماد می‌کنند و تمام قصه را لو می‌دهند. معمولا تعلیقی در آن قصه‌ها وجود ندارد. تمامش گفته می‌شود. سریعا من را به خاطر می‌آورد که چند سالی است داخل همین خراب شده غذا می‌خورم. دلش میخواهد راجب داخل سالن بداند. هر سال وضع همین است. مدام از داخل می‌پرسد. نمی‌دانم چرا به خودش اجازه نمی‌دهد که یک‌بار هم که شده وارد آن سالن لعنتی بشود تا بداند خبر خاصی در آن نمی‌گذرد. شاید هم مزخرف می‌گوید و تنها دلش می‌خواهد تنهایی‌اش را با صحبت کردن پر کند. برای خودش تلویزیون کوچکی دارد که سریال پایتخت 2 را در آن تماشا می‌کند و در همان حین، سفارش مشتریان را حاظر می‌کند. صدای این سریال هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. هر جا بروم یکی هست که در حال تماشایش باشد. در هر صورت سرباز که مرخصی خود را لابه‌لای سینما‌ها ول می‌گشت، از فیلم‌ها برایم می‌گفت و از اسم‌ها و نشان‌ها. حال و روز خودم نبودم که به حرف‌هایش گوش بدهم. تمام فکرم درگیر فردایی بود که کارم را با آن فرد جدید قرار است پیش ببرم. با این که غذایم را خورده بودم. با نوشابه کوکاکولایی که در عرض یک هفته قیمتش از سه هزار و پانصد تومان به چهار هزار تومان رسیده بود ایستاده بودم و هرگاه جرعه‌ای می‌نوشیدم و به سرباز عزیز گوش می‌دادم.
از وضع جشنواره راضی نبود. نمی‌دانم منظورش فیلم‌‌ها بود و یا این که نوع برگزاری‌اش را دوست نداشت. اهمیتی نداشت در هر صورت تمام شکایتی که بیان می‌کرد در آن کوچه و جلوی آن ساندویچی می‌گذشت. حتی اگر حق با او باشد، باز هم چه کسی قرار است متوجه این همه ناله شود. عده‌ای عادت کرده‌اند که مدام ناله کنند. اصلا حواسم به ساعت نبود که ببینم سانس شروع شده یا نه. تنها به این فکر می‌کردم که سفارشش دیرتر حاضر شود تا بیشتر برایم بگوید. من تنها دوست داشتم بشنوم و بشنوم. تصویر حقیقی برایم در لحظه وجود داشت. نیازی به قصه رگی شده بر روی آن پرده نقره‌ای نمی‌دیدم. قصه جلویم حاضر بود. در لحظه‌ای رسید به ناله از سینما ماندانا. نمی دانم این دیگر چه مزخرفی بود که بر زبانش جاری شد. از صدا و تصویر سالنی شکایت می‌کرد که حتی حاضر نبود در ان حضور داشته باشد. به ناچار در آن لحظه سرم را به نشانه تایید تکان می‌دادم و با لبخند نوشابه چهار هزار تومانی‌ام را می‌نوشیدم. تا این که سفارشش حاضر شد و با جملاتی نهایی کوچه را ترک کرد. من ماندم و کوچه خالی که حتی دیگر آموزش رانندگی ماندانا هم با پراید نقره‌ای‌اش از آن‌جا عبور نمی کرد. پنج دقیقه به 6 بود و دیگر ناچار بودم که به سمت سالن بروم. سالن‌دار محترم با کت و شلوار ابی و لبخندی که زیر ماسک‌ سفید هم حفظش کرده بود بلیطم را نگاهی انداخت و آ را از وسط تا حدودی جر داد. همیشه از این کار خنده‌ام می‌گیرد. بلیط را تا میانه جر می‌دهند و با خوش‌آمدگویی شما را به سالن راه می‌دهند. حس می‌کنم این حرکت یک موقعیت کمدی و توهین آمیز محض است. انگار با دست راست به فردی سیلی بزنی و با دست چپ صورتش را نوازش کنی. مضحک است. مضحک‌تر از افرادی که در سالن انتظار کنار یکدیگر نشسته‌اند و خود را به هم می‌مالند و در داخل با فاصله دو صندلی میان یکدیگر به تماشای فیلم می‌نشینند. شاید فقط برای من خنده‌دار باشد. اسم فیلم «منصور» است. روحمم خبر ندارد راجب چیست. حتی پوستر فیلم را هم قبل از تماشایش ندیده بودم. فیلم از همان ابتدا بوی لجن می‌داد. هنگامی که متوجه شدم که راجب دفاع مقدس است و اینگونه به تصویر کشیده شده، متوجه شدم که کارگردان محترم، به اندازه یک گاو شعور به تصویر کشیدن این روایت را ندارد. یک قهرمان با آن ابهت و اسم دار بودن با دوربین لرزان و سردرگم ساخته نمی‌شود که هیچ، به طرز فاجعه‌باری تسلیم عقلانیت نداشته کارگردانش هم می‌شود. از آن گذشته تیمسار منصور ستاری تا آن‌جایی که من متوجه شدم فردی بزرگ و شکوهمند بوده. مرا به یاد خودم انداخت. فردی که با تمام وجودش زحمت می‌کشد و آن مقام بالاتری که سوار بی‌ام‌و می‌شود می‌گوید که خودت درتستش کن وگرنه تورا جایگزین می‌کنیم. تا این حد یک فرد ارزشنمد را در زمان جنگ بی‌ارزش می‌کردند و برای تلاشش ذره‌ای اهمیت قائل نمی‌شدند. تیمساری که بدون هیچ کمکی می‌تواند کشور را نجات دهد و در این راه از جان خودش هم به شدت زیادی مایه می‌گذارد. عده‌ای نفهم هم در اطرافش می‌گردند و به اسم یاری رسان جیره خود را می‌خوردند. همیشه همین است. عده‌ای هیچگاه نمی فهمند که یک نفر می‌تواند برایشان تا نهایت جان زحمت بکشد. عده‌ای که حاضر نیستند از کوچک‌ترین لذت خود برای هدفی بزرگ‌تر دست بکشند و خود را در بهترین حالت به شکل یک عروسک وامانده در می‌آورند که نمی تواند حتی یک گلوله را از زمین بردارند. اهمیتی ندارد فریاد یک شخص تا چه حد درست و بلند باشد، آن‌ها در محدوده ذهنی بی‌‌ارزشی که برای خود ساخته‌اند حتی به شکست در مقابل دشمن هم تن می‌دهند تا مبادا ارزش‌های آنی خود را فدا کنند تا بتوانند حالتی بهتر را برای میلیون‌ها نفر ایجاد کنند. تمام این‌ها را نه از فیلم بلکه از اصوات داخلش متوجه شدم. دوربین به قدری فاجعه‌‌وار به حرکت لغزان خودش ادامه می‌داد که قابل بیان نیست. در آن دوربین نمی‌شد به ارزش بالای ان شخص پی برد. تنها امیدم به دیالوگ هایی بود که نصفشان به کات برمی‌خورد و در حدی اجازه پخش نداشت. روایتی نصفه و نیمه که همان هم 99 درصد شامل خطا‌های سینمایی بود. دلم برای تیمسار می‌سوخت. لااق می‌فهمیدم که چه حسی دارد هنگامی که تمام انرژی‌ات را برای نجات افرادی بگذاری که دوستشان داری و آن‌ها به قدر یک سوزن هم برایت ارزش قائل نشوند و به راحتی از کنارت بگذرند. اما خوبی‌ کار وقتی است که همچنان سنگر را خالی نکنی و برای کشورت تا نهایت توانت مبارزه کنی. همین ویژگی را دوست داشتم. بدون ‌آن که مقداری وجه سینمایی در این روایت وجود داشته باشد.
از ابتدا تا انتهای روایت تنها شاید پنج دقیقه با ارفاق می توانست ادای فیلم بودن را در بیاورد. باقی‌اش حتی به درد تلویزیون هم نمی‌خورد. شاید از آن دسته فیلم‌ها بشود که پس از دو سال، هر بار به مناسبتی پخش شود و سر مردم را با دیالوگ‌هایش پر کند. بیش از این پیش نمی‌رود. بیچاره شهید ستاری که گیر بیان روایت انسانی‌اش گیر همچنین به اصطلاح انسانی افتاده است که گمان کنم در راه رفتن خودش هم مانده باشد چه برسد به فیلمسازی. در انتهای فیلم صدای تشویق شنیده نمی‌شد. احساس می‌کنم مردم می‌ترسند که پس از فیلمی راجب دفاع مقدس دست بزنند. هرچند که دست زدن در جشنواره همواره بی‌معنی است. اما خب در انتهای باقی فیلم‌ها که کار خودشان را می‌کنند. اما در چنین مواردی شاید حس می‌کنند که فضا صلواتی را به خود می‌طلبد. همان 14 نفری که وارد سالن شدیم، 9 نفره به طرف درب خروج رفتیم. قطعا اگر فیلم در مورد دفاع مقدس نبود، 8 نفر از سالن خارج می‌شدند و من به خانه رسیده بودم. اما خب همین تعداد هم جای شکر دارد. تا همین حد برایم تمام شد. طوری که تمام ذهنم درگیر ادامه کار خودم بود و ادامه راهی که قرار است با دیگران شروع کنم. شاید با اعتمادی کوتاه مدت بتوانم ارزش زیادی را برایشان ایجاد کنم. اما این ذهن است که در نهایت تصمیم می‌گیرد. شهید ستاری تنها کاری که می‌توانست انجام دهد و برایش مهم بود خدمت به مردمش و نجات دادن زندگی آن‌ها بود. حتی اگر متوجه‌اش نمی‌شدند.

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
© - @Silence4z
📌 - #روایت_فجر [شب هشتم (آخر)]

شب هشتم جشنواره آخرین شبی است که دو بلیط در دست دارم. البته اگر بخواهم حساب کنم در واقع یکی می‌شود که باز هم یک بلیط را سر ارزشگذاری فردی دیگر رها کردم. داستان درست از آنجایی شروع شد که به مانند روز گذشته از صبح مشغول کارهایم شدم و سپس تا به خودم آمدم متوجه شدم که صرف زمان نسبی به طوری عمل کرده که برای آموزش فردی دیگر تمام زمان به جلو پیش رفته و برای دومین بار یک شخص توانسته دو بلیط سینمای من را از بین ببرد. اهمیت ماجرای شب سوم هم همین است شاید مصلهت این بوده که بلیط فیلم مصلهت را بی‌خیال بشوم و فرصت عمیق‌تری را به دیگری ارائه کنم. این وضعیت ارزشش بیشتر است. گمان می‌کنی که توانسته‌ای با گذشتن از خواسته خودت به دیگری کمک برسانی. به قدری می‌تواند این حرکت پیش برود که متوجه بلیطی که از دست می‌دهی نشوی. شاید اگر سال پیش بود ارزش یک بلیط برایم بیشتر بود. اما خوب دغدغه این که بدانی می‌توانی از هیجان افتضاح سینمایی بگذری به نظرم بهتر است. شاید هم مزخرف می‌گویم که خودم را آرام کنم. نمی‌دانم. همگامی که متوجه شدم به بلیط ساعت 6 می‌توانم خودم را برسانم و فرصت آن فرد نیز تا همین حد است. از طرفی خوشحال بودم که این شب آخرین شبی است که این رنج سینما را قرار است تحمل کنم و پس از آن تمام می‌شود تا سال بعد اگر سینما همچنان به کار خود ادامه دهد و به تولید زباله خود افتخار کند و جشنواره بعدی را شروع کند و من باز هم مثل یه احمق به تماشای فیلم‌ها بنشینم...
سرما همچنان خودش را ادامه می‌داد. قرار بود فضای سرد داخل کوچه را شکل بدهد. هنگامی که با بهترین حال خودم آن فرد را ترک کردم و به سوی سینما حرکت کردم، تنها چیزی که در ذهنم می‌گذشت یک رضایت کامل از خودم و ارزشم در مقابل دیگران بود. به سمت سالن حرکت کردم. حتی یادم نمی‌آمد که چیزی خوده‌ام یا نیاز است به آن ساندویچی بروم. اما فرصتی هم نبود. پنج دقیقه به پخش فیلم مانده بود که اگر در بهترین حالت در راس ساعت آغاز می‌شد که می دانستم نمی‌شود، باز هم فرصتی نبود. از خیرش گذشتم و بدون بلیط وارد سالن شدم. از آن‌جایی که شب دوم این فیلم نمایشش کنسل شده بود، بلیطم را در داخل خانه جا گذاشته بودم. لای یک کتاب بود که باید یادم می‌ماند و آن را دوباره می‌آوردم، اما از شدت هیجان کار روزانه فراموشش کردم. به آن مرد محترم که کت شلوار آبی‌اش را مثل همیشه پوشیده بود گفتم بلیط را نیاورده‌ام و از افرادی هستم که در سانس کنسل شده حضور داشتم. مشخص بود که مقاومتی ندارد. انگار چهره‌ام را به گونه‌ای سال‌هاست می‌شناسد. با صورتی پرسشی اظهار بی‌اطلاعی کرد و من را به سمت مسئول پخش فیلم راهنمایی کرد تا سه کلمه اول را به او گفتم با رویی باز لبخند زد و گفت خواهش می‌کنم بفرمایید داخل جناب. از این همه احترام تعجب کرده بودم. ابرو بالا انداختم و به سمت صندلی قرمزم پیش رفتم. احساس می‌کردم خوش‌شانس‌ترین فرد آن روز من باشم. همه چیز بدون کوچکترین مشکلی رو به جلو پیش می‌رفت. انگار نه انگار که قرار است اتفاق بدی رخ دهد. فیلم تک‌تیر‌انداز که دوست خوبم کاظم کامور نیز در آن بازی کرده بود را قرار بود ببینم. کاظم بازیگر خوبی است. تنها 5 سال با رسیدن به اوج فاصله دارد. چقدر لذت می‌برم از این که فردی را تا پیش از رسیدن به اوج به عنوان دوست در کنار خودم داشته باشم. حس خوبی به آدم دست می‌دهد. انگر آن جایگاه مطعلق به تو است وقتی می‌دانی در بدترین و پایین‌ترین درجه فردی را می‌شناختی و ناگهان که به اوج رسیده تو را به عنوان همان فرد وفادار قبول دارد. نه به مانند افرادی که ارزش آینده و فردی که در کنارشان قرار است ناگهان به پیروزی برسند را نمی‌دانند. اما کاظم کامور فردی بود که آینده‌اش را در بازیگری به طور عجیبی پر شکوه می‌بینم. متاسفانه به طرز فاجعه‌باری می‌توانم پس از وقت گذراندن با یک نفر متوجه شوم که چه آینده را برای خود می‌سازد. کاظم همان فردی است که ارزش آینده را می‌داند این را با صحبت کردن با او متوجه شدم که از لذت‌های کوچک حال می‌گذرد و ذره ذره خودش را در اوج حرفه‌اش جا می‌دهد و پس از آن همه آرزو دارند که لحظه‌ای را با او بگذرانند. فکر کاظم کامور در ذهنم بود که تبلیغ پیش نمایش فیلم شروع شد. به سرعت من را به یاد تبلیغ پارسال انداخت. تمام صدا برایم قطع شد و به آن تیزر سال گذشته فکر کردم. پیش از نمایش تمام فیلم‌هایی که دیدم هم پخش شده بود. از حفظ بودم. در آن می‌گفت: اگر یک قورباغه را داخل آب جوش بیاندازی به سرعت به بیرون می‌جهد. اما اکر همان قورباغه را داخل آب سرد قرار بدهی و اب را به آرامی جوش کنی، قروباغه داخلش می‌ماند و پخته می‌شود. چون متوجه تغییر دمای آب نمی‌شود.
این جملات را که به یاد آوردم، عمیقا حس کردم که متوجه منظورش شدم. منظورش را طی زیستی متوجه شدم که از فعالیت دو ماه اخیرم به دست آورده بودم. قورباغه‌هایی بی‌خاصیت که در آب سرد قرار گرفته و بدون آن که تغییر دمای آب را به گرمی متوجه شوند، به آرامی پخته می‌شوند و به طور کلی از آبی که در آن قرار گرفته‌اند احساس رضایت می‌کنند. تمام سال گذشته معنای این جمله را متوجه نبودم. قورباغه‌هایی را ندیده بودم که بتوانم متوجه‌اش شوم. اما حالا به قدری قورباغه بی‌ارزش دیده بودم که بدانم معنای پخته شدن به آرامی چیست.
فیلم تک‌تیر‌انداز شروع شد. درست از جایی شروع شد که کاظم کامور در آن حضور داشت و نقشی کلیدی را به عنوان یک افسر عراقی ایفا می‌کرد. حقیقتا که نقش مهمی را برای اولین بار از او می‌دیدم. جدای از این که کامبیز دیرباز به سرعت گلوله‌ای را روی پیشانی‌اش نشاند، اما در هر صورت در طول فیلم نیز نام نقشی که داشت بسیار به زبان آمد. اما خود فیلم تا حدی جالب می‌نمود. به طوری که در حال بازی کردن بازی اسنایپر 2 باشی و لذت کشتن تک تک دشمنان را حس کنی. جدای از این که با واقعیت بسیار فاصله داشت، اما همچنان مخاطب را جذب می‌کرد. انگار نوعی نیروی عجیب پشت دوربین قرار گرفته بود که مدام صحنه‌های جنگی سرپایی را یک به یک به تصویر می‌کشاند. برای ساخت شخصیتی که در آن حد مهم بوده و نقش کلیدی را در جنگ تحمیلی به عهده داشته، قصه خوب پیش می‌رفت. مقدار نماها و تمام گفتگوهایی که در آن میان رد و بدل می‌شد همواره در حال ساختن نوعی ابرقهرمان را اجرا می‌کرد. اجرای کامبیز دیرباز با این که کمی اغراق را در خود جا داده بود اما همچنان می‌شود از آن چشم پوشید و فیلم را تماشا کرد. لااقل فیلمی بود که بتوانم قوبل کنم که پس از یک هفته عقب افتادن و انتظاری که در این مدت کشیدم، ارزش داشت جشنواره امسال را با آن به اتمام برسانم. و برای اولین بار بود که در دقایق پایانی فیلم با صحنه‌ای شگفت‌انگیز برخورد کردم که در آن تماشاچیان برای شلیک‌ نهایی تک‌تیرانداز شروع به تشویق کردند. حس جالبی بود. مانند حسی که تماشاچیان فیلم‌های ابرقهرمانی در هالیوود آن را تجربه می‌کنند. اینبار نسخه وطنی‌اش. لعنتی به قدری برای آن شلیک فضاسازی و روایت درستی را چیده بود که نمی‌شد جلوی خود را از به وجد آمدن در مقابلش گرفت. من که تشویق کردن بلد نبودم تنها لبخندی زدم و زیر لب گفتم احسنت...
ابرقهرمان امسال هم به پایان رسید و با تشویق نهایی چراق‌ها روشن شد و تماشاچیان ناچار بودند که سالن را ترک کنند. آن دسته افراد بیکار عاشق تیتراژ هم همچنان مات و مبهوت تیتراژ بودند و اسم‌ها را یک به یک می‌خوانند. سری چرخواندم، خنده‌ام گرفت از این همه حماقتی که انتها ندارد. انگار تمام فیلم را به زور نشسته باشند و در نهایت از تیتراژ آن لذت ببرند. شاید در آن تیتراژ چیزی را گم کرده باشند. اهمیتی ندارد. وت خودشان است و دوست دارند آن را از بین ببرند. می‌دانستم که باید عجله کنم. برای نوشتن آخرین روایت فجر امسال و برای رسیدن به باقی کارهایم که از این مهم‌تر بود. این بهمن عجیب بود. جشنواره عجیب‌تر. جشنواره که نمی‌شود اسمش را گذاشت. مد امسال هم برای ضدتبلیغ این بود که چه فیلم‌هایی به جشنواره نرسیده‌اند. گندبزند به این همه مسخره‌بازی که هر سال به شیوه‌ای جدید اجرایش می‌کنند. از سال پیش که تحریم جشنواره مد شده بود تا امسال گمان می‌کردند فیلم‌ها در زمان اکران قابل تماشا هستند. اما خدارا صد هزار مرتبه شکر که در سینماها بسته شد و تحریم کنندگان در خانه‌هایشان باقی ماندند. مشتی جو گیر که تنها بلدند از دور سنگ خود را بیاندازند و لحظه‌ای جرات ندارند به صد متری آن نزدیک شوند. این حماقت تا ابد ادامه دارد. سال بعد هم یک داستان جدید سرهم می‌کنند تا نرسیدن خود به جشنواره را توجیه کنند. ای کاش می‌شد انسان احمق را هشیار کرد. اما در طی این دو ماه گذشته متوجه شدم که انسان احمق از حماقت خود لذت فراوان می‌برد. اگر بخواهی موضوعی را به او بفهمانی، به کل عمرت را از دست داده‌ای. امیدوارم این سینما به همین شکل که پیش می‌رود به آرامی از بین برود تا دیگر چنین مزخرفاتی که هر سال وجود دارد را دیگر نبینیم.
آمین.

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
© - @Silence4z
Forwarded from Silence
📌 - روز جهانی نقد گرامی باد.
Silence
📌 - روز جهانی نقد گرامی باد.
📌 روز جهانی نقد.

همانطور که از نامش پیداست، روزی است که نقد را در آن گرامی می‌دارند و به یاد می‌آورند اینچنین مسئله‌ای در میان آدمی وجود دارد. اما از سال گذشته و همین امسال مدام می‌پرسند که مگر روز نقد وجود دارد؟ و یا این که ما با جستجو در تقویم و اینترنت به چیزی دست نیافتیم.

پاسخ ساده است. چنین روزی وجود ندارد اما من به شخصه چنین تاریخی در سال گذشته تصمیم گرفتم که روزی را در تاریخ اضافه کنم به اسم روز منتقد و نقد. مهم نیست که چند نفر خوششان بیاید و چند نفر آن را به تمسخر بگیرند. مهم این است که شاید بشود با استمراری 10 ساله، آن را به تقویم اضافه کرد. این همه مناسبت در تقویم ثبت شده است.

حالا روزی هم به عنوان روز منتقد باشد. قطعا که به کسی فشاری وارد نمی‌شود. منتقدهای دیگر هم اگر دغدغه داشته باشند که روزی را بشود در تاریخ به عنوان روز منتقد ثبت کرد، قطعا به گسترش شناخت این روز کمک می‌کنند و آن را ادامه می‌دهند. البته اگر...
روز منتقد را در تاریخ 20 اردیبهشت ماه هر سال به یاد داشته باشید. به یاد داشته باشیم که نقد لازم است. به هر بهانه‌ای که می‌نویسید به یاد داشته باشید که تعهد به نقد از همه چیز مهم‌تر است. پس به نقد متعهد باشید. و خودتان را راحت به هر سمتی که درش باز می‌شود نفروشید به این امید که دارید کار می‌کنید. خودفروشی نه تداوم دارد و نه اصالت.

💌 | ارادت
🖋 - کیان زندی
@Silence4z
📌 #بر_عکس

🔹 انتخاب‌های ما هستند که دنیای ما را می‌سازند.
انسان‌ آزاد است که انتخاب کند.
در میان این انتخاب نمی‌توان هیچ گونه شکایتی کرد.
اگر خوب پیش نرود تغصیر انتخاب خودمان است.
دیگران ما را نمی‌توانند مجبور کنند.
فاصله تنها یک انتخاب است.
تنها یک انتخاب...

🏷 نام عکس: انتخاب
📸 کیان زندی
© - @Silence4z