Phobia
1.51K subscribers
10.9K photos
479 videos
182 files
94 links
فوبیا :
ترس شدید یا بیمارگونه که در روانشناسی به هراس‌زدگی یا فوبیا شهرت دارد عبارت است از نوعی بیمارگونه و پایدار از ترس در فرد که باعث اختلال در زندگی روزمره وی می‌شود.

باشد که رستگار شویم
ارتباط با ما:
@phobia_manager
Download Telegram
مردی که تو را ندارد ، شب ها به آینه می گوید شب بخیر . آرام مثل یک مُرده در رختخواب کهنه دلگیرش دراز می کشد ، تا صبح به سقف خاکستری سلولش نگاه می کند ، به تو فکر می کند ، به داشتنت ، نوازش کردنت ، بوسیدنت ، نوشیدنت . فکر می کند و روز از راه می رسد ، مجهز به سلاح روشنایی دردناکی که نبودن تو را به رخ می کشد . 
صبح که شد ، مرد بیچاره از بین نقابهای مختلف یکی را به صورتش می زند ، با لبخند به شهر می پیوندد و سعی می کند در هر گوشه شهر ، در هر نگاه ، در هر دست ، در هر لبخند تکه ای از تو را پیدا کند ، که نیست . شهر پر از صداست ، و از صدای تو عاری . 
مرد ، عصرها عابر کور و کر و لالی است که بیهوده بین مردم است . نه می بیند ، نه می شنود ، نه حرف می زند . کاری ندارد با جهانی که از تو خالی مانده .
به مرد ، بعد از تو سخت می گذرد .
#حمیدسلیمی
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتا تیرگی های روحش را بپرستد. خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تن او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. دل خوش کند حتا به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی. هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود.
و ما همیشه دیر رسیدیم. همیشه دوم شدیم، وقتی به خداهای زمینی دلخواهمان رسیدیم. همیشه پرچم غریبه ای روی قله ای که فتح کردیم، کره ای که کشف کردیم، پیش از ما نشسته بود. همیشه مقایسه شدیم و باختیم. ما معمولی ها. ما که فکر کردیم همین که مهربانیم کافی است و نبود. فکر کردیم همین که صادقانه دوست بداریم کافی است، و نبود. ما که تاریکی های درونمان را به حرمت علاقه پیش چشمهایی که دوست داشتیم نمایان کردیم، و همین شد که دل بریدند و رفتند و ماندیم کنار دیوارهای سیمانی شهری که کسی در آن با بقیه حرف نمی زند.
دوم شدن کشنده است. این که مقایسه ات کنند و به رویت بیاورند که تنها کاری که کردی این بود که آتش حسرت نبودن آدم قبلی را دوباره بیدار کردی. انگار تیغ تیزی کشیده باشند روی شاهرگ روحت، از پا در می آیی، مثل اسب مسابقه پیری که پایش شکسته باشد. بی مرهم؛ در انتظار زوال. شاید هم هیچ بودن بهتر است از دوم بودن. تا جوانی فکر میکنی نه، جنگیدن بهتر است، می توانی برنده شوی. اما روحت که سالخورده شد، می روی آرام و خونسرد می نشینی میان تماشاگران. بی هیچ هیجانی. اگر هم کسی گفت دوستت دارم، وانمود میکنی سمعکت در خانه جامانده.
عادت می کنی به فقدان. مثل پیرمردی که هر روز صبح به نانوایی محله ما می آید، بعد یادش می افتد زنش مرده، می نشیند روی نیمکت، گاهی در فکرها گم می شود و گاهی بی صدا گریه می کند، و کمی بعد نان برشته ای می گیرد و می رود. بی آن که کسی منتظرش باشد، بی آن که برای "کسی" نان برده باشد. لابد یک روز صبح دیگر به نانوایی نمی آید و ما می فهمیم که مرده. در سکوت. تنهای تنهای تنها.
#حمیدسلیمی
#مازوخیسم
@sickpeople
بعد نگاه میکنی می بینی حرف دیگری نمانده. ساکت می شوی. کمی که می گذرد، از سکوت می ترسی. پناه می بری به آدمهای تکراری که حرفهای تکراری می زنند. تنها همینش خوب است که مجبور نیستی گوش کنی، چون از پیش می دانی قرار است چه کلماتی را بشنوی. حالا تا کی دوباره دلت سکوت بخواهد و صداها را حذف کنی.....
و مثل یک اتم سرگردان در یک مولکول بی فایده، در این دایره سرگردان می مانی....

#حمیدسلیمی
#سایکو🔥
@sickpeople
امروز روز عشق بود، و من چهار دقيقه قبلا از غروب كشف كردم ديگر دوستت ندارم. چيزي برايت ننوشتم، به نبودنت فكر نكردم، و از ياد بردم شهر بي تو چه بي قواره است. در كوچه راه رفتم و به كلاغي تنها نگاه كردم بدون اين كه از او عكس بگيرم و برايت بفرستم و زيرش بنويسم تنهايي فقط برازنده كلاغ است و تو برايم بنويسي كلاغ نشو كرگدن، به من برگرد.
دلم لبانت را نخواست، دستهايم دويدن روي پوست كمرت را نخواست، و فهميدم آن عطش تمام ناشدني براي با تو يكي شدن گنجشك شده و از جانم گريخته.
حالا همانم كه خواسته بودي. سرد، ساكت، ساده، بي زخم، بي هراس از شبان و روزان ممتد كلافگي. حتا كشف كردم بعد از تو هم بعيد نيست دوباره دل ببندم.
ديگر دوستت ندارم و اين بدترين رنج براي آدمي است كه معناي جهانش دوست داشتن تو بود. دست از چشم به راه تو بودن برداشتم، و حالا دقايق بسياري از روز و تمام دقايق شب اضافه خواهد آمد.
با اين همه، از ياد نبر صنوبر دور، تمام آن ثانيه هاي علاقه حقيقت داشت. و همين براي من و براي تو كافي است تا كنار بقيه زندگي معمولي ساده اي داشته باشيم، و هيچ به روي خودمان نياوريم وقتي قايقي مي شكند، تكه چوبهاي سرگردان هرگز دوباره كنار هم جمع نخواهند شد. هرگز به ساحل باز نخواهند گشت. و اين همان است كه برايت گفته بودم: قطعيت لعنتي پايان.
بله، تمام شد. ديگر دوستت ندارم، و از اين جمله تن پوشي از سكوت و تيرگي خواهم ساخت، برازنده قامت تكيده شبِ بي دليل بي چراغ.
تو بسيار بخند براي محبوبت و گرم بتاب، و از ياد ببر چقدر از شبهاي سرد بيزارم.....

#حمیدسلیمی
#بادیز🍁
@sickpeople
امروز داشتم به این فکر می کردم که فقط هم اینطوری نیست که ما از دست داده باشیم . دلم سوخت
برای آنها که ما را از دست داده اند .
نه که ماه باشیم و بی عیب ،
نه .
فقط ما انگار کسانی را ازدست داده ایم که مطمئن نبوده ایم دوستمان دارند ،
و آنها کسانی را که مطمئن بوده اند دوستشان دارند .
و به نظر می رسد آنها بازنده بزرگتری هستند ...
#حمیدسلیمی
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
امشب با هم فیلم می بینیم ، یک فیلم گریه دار که تو از بغل من تکان نخوری و هی هق هق کنی و هی ببوسمت و قلقلکت بدهم و باز گریه ات بند نیاید . امشب برایت شاملو می خوانم که قول داده بودم ، با هم مست می کنیم ، با هم تانگو می رقصیم . با هم شام می خوریم ، شامی که من برایت پخته ام با فلفل زیاد که از تندیش اخم کنی و بدخلق شوی و من ببوسمت که یعنی لطفا مرا بیشتر از اینها دوست داشته باش . بعد کنار هم دراز می کشیم ، برایت شازده کوچولو می خوانم و آنجا که شازده دنبال دوست مار می گردد با هم بغض می کنیم . بعد من تمام اندوهم نگاه می شود و زل می زنم به روی ماهت و با حسرت می گویم نمی شود خیال نباشی ؟ لابلای گریه ها می خندی و می گویی نه . و می روی . و می روی ، و عذاب شب باز نازل می شود ....
#حمیدسلیمی
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
°•♡•°
گفتم تو نمی دونی که، من میترسم تو رو با خودم تنها بذارم، من وقتی خر میشم خیلی خر میشم. خندید. خنده‌ش شد خورشید، تابید، گرمم کرد. گفت خیلی خری دیوونه، گفتم میدونم بابا، هی میگه. باز خندید، از اون خنده ها که چشماش میخنده. گفتم تو که ندیدی، رم که می کنم عین یه گراز ماده که جنینش مرده باشه تو دلش، می زنم همه جنگل موهاتو پریشون میکنم، داد می کشم داد می ترسونه تو رو، زبونم لال یه وقت بارون میاد تو چشمات. باز خندید. گفتم من میترسم از خودم، تو هم بترس ازمن، بذار یه کاری رو بالاخره دوتایی با هم انجامش بدیم. جدی شد، نخندید، دلم هری ریخت. گفت من برم دیگه نمی ترسی؟ تو دلم گفتم زکی، تو بری دیگه کی اصلا میمونه که بترسه یا نترسه. زل زدم به انگشتای پاش، بلند گفتم نه نمی ترسم، اصلا تو بری بهتره، آروم میشه هوا، باد نمیاد، ابر نمیاد، همیشه خورشیده. گفت ای دیوونه، باز خندید، خنده هاش شد نسیم اردی بهشت که از دریای سبزآبی پربکشه به تن آدم تو ساحل نوشهر. نخندیدم با خنده هاش، فهمید ابریم. رفت.
رفت، انگار که هیچوقت نبوده. حالا جای خالی خنده هاش گوشه اسمان یه لکه سیاهه. هر کی می پرسه دیوونه اون سیاهی چیه گوشه آسمونت، میگم قدیما خورشید بود، الان هیچی نیست. هیچی....

#حمیدسلیمی
#بادیز🍁
@sickpeople
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام به روی ماهتون. در این ساعت توجه شما رو به گزیده اخبار جلب می کنم:
همه چیز مرتبه، همه چیز. هوا خوبه، نت وصله، قشنگ ترین ها هنوز تو خیابونهای تهران دیده میشن، ما هم که قدرتی خدا هنوز زنده ایم. هیشکی هم تنها نیست. همه با هم، کنار هم، واسه یه هدف، واسه یه مسیر. ارواح عمه های قشنگمون.

فقط کمی دلمون گرفته. یه کمی هم ابر تو گلومونه. نه که ناامید باشیم، نه
فقط خسته ایم. خسته خسته. یه جوری که باید چشمامون رو هم بذاریم، بخواااااابیم تا باهار اون سالی که توش آدم با خودش نگه خدا رو شکر که بچه من از این خاک - که براش می میرم - دوره و خطری متوجهش نیست.
میخوام بگم همه چی خوبه. از شما دعوت می کنم همراه من در این ساعت تف کنین تو روی همه تلخی ها، با هم چشمامون رو ببندیم، به صدای آوازهای زن محزونی گوش کنیم که وایساده تو ساحل بندرلنگه و دشتی میخونه، با یه سوزی که انگار خیلی خسته باشه، یا پسرش رفته باشه دریا ماهی صید کنه، خودش صید شده باشه.
دم شما گرم که بیدارین. من می خوابم، هروقت عید شد، یبدارم کنین.
پایان اخبار....
#حمیدسلیمی
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
آقای راننده تاکسی بداخلاق که حدودا شصت و خرده ای ساله می زد، عصبی و کلافه بود و پیراهن سرمه ایش پر از شوره های سرش. دیدم مثل خودمه انگار، گم شده، گفتم یه جوری سر حرف رو باز کنم دوتایی غصه بخوریم. دیدم روی داشبورد ماشینش یه کاغذ چسبونده که یکی روش با یه خط خیلی خوبی نوشته : مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم.
به کاغذ اشاره کردم گفتم عجب شعریه. گفت آره. بعد گفت دخترم یکی رو می خواست، نذاشتم، دادمش به بچه داداشم. چهار روز بعد عروسی فرار کرد و رفت. الان پونزده ساله خبر ندارم ازش. این شعرو نوشتم جلوی چشمم باشه روزها.
دوباره به پیراهنش نگاه کردم. شوره نبود، ازابرهای دلش روی لباسش برف باریده بود . بعد، به دختر یارو فکر کردم، یه جای دیگه‌ی دنیا. چیه آدمیزاد؟ همه تو آتیش. همه هیزم آتیش همدیگه.....
#حمیدسلیمی
#غوغا 🚫

@sickpeople
🍁
دیدی آب از سرم گذشت؟ غرق شدم. وایسادم به برف نگاه کردم، به نارنجی‌های درکه، به مه روی صخره‌های نزدیک، به پاییزترین ایام، ولی سرد موندم. دیدی اسمت آتیش نشد روی زبونم؟ دیدی بلندبلند برات وان یکاد نخوندم که چشم بد دور باشه از شاتوت لبخندت؟ چشم بد منم. منم که دورم ازت. دور و دیر. لال و منجمد. منصفانه نیست.
سرما تو استخونام مونده و دلم پر می‌کشه برای دو ساعت خوابیدن جلوی بخاری هیزمی توی یه ویلای لب آب که صبح با صدای مرغهای دریایی بیدار شیم و ببینم آفتاب تنبل پاییز افتاده روی پوست گندمیت و اصلا گور پدر باهار. شب بشینیم لب آب و بگی قصه جدیدت رو بخون برام و من بگم به دردنخور شده کلماتم و تو بچسبی به من و بگی بخون برام و بگم چشم.
بخونم برات قصه جدیدم رو. قصه زنی رو که یه روز همه‌چی یادش رفت و گم شد تو خیابونهای اصفهان و کم‌کم یاد گرفت آواز بخونه و برقصه و یه روز یه مردی براش سازدهنی زد و زن همه‌چی یادش اومد، اما دید همین بی‌خاطره بودن رو دوست‌تر داره و نخواست به یاد بیاره و حالا هزار و صد ساله صداش میاد توی کوچه‌ها که می‌خونه "تنهاترین نهنگم، در برکه‌ی اسیدی".
قصه تموم بشه و تو بگی قشنگ بود پیرمرد و بعد من رو ببوسی و من یادم بره دیگه نمی‌خوامت. می‌ترسم که دیگه نمی‌خوامت. می‌ترسم از بیداری شبان و روزان، بدون ورد مقدس اسم کوچیک تو.
دیدی گم شدم؟ دیدی دلم نخواست پیدا بشم؟ دیدی دستم از نوازش ترسید و لبم بوسیدن یادش رفت؟ دارم با تو حرف می‌زنم و تو رو هم یادم رفته. کی بودی؟ کجا از دست دادمت؟ یادم نیست. همه چی تو مه گم شده. من تو مه گم شدم.
خونه تاریکه و من تاریک‌تر. اگه بودی چراغ‌ها رو روشن می‌ذاشتیم و تا صبح می‌رقصیدیم. اما نیستی. تو خوش باش، من با همین کناره گرفتن از تو و دنیا خوشم. نهنگ غمگینت دوستت داره، بدون این که بخواهدت.
ابرها از گلوم فرار کردن و خونه رو مه گرفته. چه پاییز ممتدی.


#حمیدسلیمی
#بادیز
@sickpeople
🍁
وسیع‌ترین شکل تنهایی،
دورماندن از کسی است که دوستش داری.
حالا هی جهانت را با غریبه‌ها شلوغ کن.


#حمیدسلیمی
#بادیز
@sickpeople
#بادیز 🍁

امروز داشتم به این فکر می کردم که فقط هم اینطوری نیست که ما از دست داده باشیم.
دلم سوخت برای آنها که ما را از دست داده‌اند.
نه که ماه باشیم و بی عیب، نه. فقط ما انگار کسانی را ازدست داده‌ایم که مطمئن نبوده‌ایم دوستِمان دارند و آنها کسانی را که مطمئن بوده اند دوستشان دارند و به نظر می‌رسد آنها بازَنده بزرگتری هستند.


@sickpeople
#حمیدسلیمی
@sickpeople
بعد از عمل طولانی جراحی، توی اتاق ریکاوری که چشمهاتو باز می‌کنی، یه حال عجیبی داری. هنوز تاثیر داروهای مخدر قوی‌تر از اونه که ذره ای درد حس کنی، و یه منگی و گیجی خوشایند در وجودته که حس می کنی هیچی مهم نیست، همه چی آروم آرومه، و تو رهاترین پرنده‌ای.
چندساعت بعد، تاثیر دارو که از بین میره، در هجوم درد و کلافگی حتی برای ثانیه‌ای هم یادت نمیاد اون سرخوشی و رهایی چطور بود و چه طعمی داشت. خودت رو میسپری به دست نامهربون داروهای تسکین‌دهنده با اثر مقطعی کوتاه، و برش‌های طولانی و وحشی از درد که در بدنت می دوئه و یادت میاره که نه تو پرنده و رها نیستی، یه دردمند زمینگیری که باید یواش ناله کنه تا بیمار تخت کناری از خواب نپره.

داشتم به تنهایی شخصیت اصلی یکی از قصه هام فکر می کردم، حس کردم کاش وسط‌های قصه یه سرخوشی کوتاه رو تجربه کنه. نشستم به نوشتن یه ملاقات خوشایند، و بعد از خودم پرسیدم این آدم رنجور بی‌قبیله اگه طعم خوشی رو بچشه بعدش تحمل ناخوشی و کلافه‌گی براش سخت تر نمیشه؟ به خوشی‌های موقت فکر کردم وسط روزهای طولانی تنهایی که تسکینی نیست و تنها رنج رو عظیم‌تر می‌کنه، و بعد تمام فصل ملاقات با محبوب دیرین رو از داستانم حذف کردم.

حالا آدمیزادِ توی قصه من گرچه تنهاست، اما هرگز سرخوشی بعد از بیهوشی رو تجربه نکرده. فکر کنم اگه هرگز کسی رو با تمام دلت نبوسیده باشی، بی بوسه موندن کمتر برات سخت باشه. کسی چه میدونه؟ شاید هم یه روزی یه جایی آدم قصه من درست و حسابی بوسیده بشه.
#حمیدسلیمی


#بادیز
@sickpeople
اندوه کدام یک سنگین‌تر است؟ دوباره دیدن کسی که سالهاست برایش دلتنگی، و تقلایی مهیب برای آشکارنشدن بیتابی پرنده‌های قلبت که سر به قفس می‌کوبند، یا هرگز دوباره ندیدنش و یک عمر با دقت به رهگذران نگاه‌کردن به آرزوی بیهوده‌ی کوچک‌شدن دنیا؟

اندوه کدام یک سنگین‌تر است؟ کسی را به دست آوردن، مقیم دلش شدن، درک چشم بستن دلربایش وقت بوسه‌ای طولانی، مکاشفه در نرمانرم تنش، زیستن در حس عمیق خواستن و بعد از دست دادن، یا هرگز به دست نیاوردن و در زمین خشک حسرت دفن شدن؟

اندوه کدام یک از ما سنگین‌تر بود در آن قرار بی‌وقت؟ من که داشتم به تمام دنیا نگاه می‌کردم که خلاصه شده‌بود در زیباشدن پیراهن سفید زشتم از شفای مجاورت با اندام برهنه‌ی باشکوه تو؟ یا تو که با حزن مخصوص بازنده‌ها به مردی نگاه می‌کردی که دست از خواستنش برداشته‌بودی از بس که خسته بود؟ آن‌که باید طلب بخشش کند کدام ماییم؟ تو و انتخاب رفتن و فراموشی، یا من و ماندن در جزیره‌ی امن و زشت دوری و دوستی؟

گفته بودم برایت که رنج صورتهای مختلفی دارد، و خوشبختانه تقریبا به مساوات تقسیم می‌شود. مثل تو، که مرا نخواستی و بعد اندوه خواسته‌نشدنت را برایم از سرزمین تنهاییت سوغاتی آوردی تا قصه‌ی شب بی‌خوابی من باشی. می‌بینی؟ تمام کلمات هنوز درباره توست، و پیراهن سفید هنوز منتظر مانده، گرچه می‌داند قرار نیست برگردی. تو زخم عزیز منی، زخم کاری عمیق من. و من به زخم خودم معتادم. بله، خواسته‌نشدن شکل اندوهگینی از انقراض است.
#حمیدسلیمی



#بادیز
پرسید دیوار دور خودت را چگونه ساختی؟ گفتم با سلام‌هایی که نمی‌خواهم، و خداحافظ‌هایی که نمی‌‌خواستم...
‏⁧ #حمیدسلیمی
#آوان 🍃

@sickpeople
ذره ذره روانم رو بازسازی میکنم، ولی مث
‏اون قلعه شنی لب دریام که موج میخوره بهش...

#حمیدسلیمی
#آوان 🍃
@sickpeople
شب بخیر به تو؛ و به غمت در وداعی که آماده‌اش نبودی.

#حمیدسلیمی
#آوان 🍃
@sickpeople
- یه جایی از فیلم " در حال و هوای عشق "
زن و مرد برای همیشه وداع می‌کنن !
بعد ؛ ما روی تصویر زن می‌مونیم ؛
دستش ، که از دست مرد رها شده ،
تن خودش رو چنگ می‌زنه !
صورتش ، شبیه نمادی از رنج غیر قابل تحمل می‌شه ،
و نهایتا، برای اولین بار فروریختن زن رو می‌بینیم .
چند ثانیه بعد ؛ داره در آغوش مرد گریه می‌کنه ،
و مرد با مهربانی و نوازش بهش ،
یادآوری می‌کنه که لازم نیست نگران باشه !
همه چی فقط یه تمرین بود...
- زندگی ، گمان کنم به خیلی از ما یه
آغوش بدهکاره ، که یه بار دیگه
برگردیم به اون لحظه‌ای که فرو ریختیم ،
و در آغوش کسی که از دست دادیم اشک بریزیم ،
اون نوازشمون کنه و بگه دیوونه نگران نباش !
تمامش یه خواب بود ، یه تمرین بود ،
نرفتم ، هستم !
زندگی واقعی اما بدبختانه شبیه فیلم‌ها نیست ،
و این می‌تونه رنج بی‌نهایتی باشه !
تو در یک وداع تلخ به فروپاشی
می‌رسی و برای همیشه همون‌جا می‌مونی ...

#حمیدسلیمی
#غوغا
@sickpeople
‏حالا شب‌های بی‌آغوش را با چنین جنون‌هایی می‌گذرانم:
"کسی که دوستم داشت، در آغوش کسی است که دوستش دارد."
این تعریف یک خطی ناکامی است، عبارتی که باد با خاکستر علاقه روی موهایم نوشته‌است.

‏‌ #حمیدسلیمی
#غوغا
@sickpeople
دلم می‌خواس معنای "با تو این تن شکسته/داره کم‌کم جون می‌گیره" برای من باشی.
‏نشد.

#حمیدسلیمی
#آوان 🍃
@sickpeople