Phobia
کاکتوس شده بود و دلش نوازش میخواست... #سایکو 🔥 @sickpeople
ميگفت مرا بنواز
مانده بودم
از كدام نُت شروع كنم
كه دستم رفت لاى موهاش
نواختم ..
نواختم ..
نواختم ...
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
مانده بودم
از كدام نُت شروع كنم
كه دستم رفت لاى موهاش
نواختم ..
نواختم ..
نواختم ...
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
Khodam Khastam
Roozbeh Bemani
خودم خواستم با تمومه وجود با کسی ک نبود عاشقانه بمانم...
فوق العادست این خواننده👌
#روزبه_بمانی
#افسونگر
@sickpeople
فوق العادست این خواننده👌
#روزبه_بمانی
#افسونگر
@sickpeople
زن این طوری است که می چسبد، سفت و سخت می خواهدت. هی می گوید که با همه چیز می سازم، حتی بهتر از آن که مادربزرگ با پدربزرگ و هوو می ساخت، هی اصرار می ورزد که بمانیم، تا ابد حتی، هی تصویر عاشقانه می سازد، بعد همان طور که مرد دارد ناز می کند، دارد طفره می رود، دارد خودش را به آن راه می زند و فکر می کند زن هنوز می خواهد، فکر می کند زن هنوز می سازد، یک هو ناغافل می بیند زنی نیست کنارش، که بخواهد، که بسازد، که بماند.
زنی که می خواست دیگر نمی خواهد. اگر همه ی پوئن های شهر را بدهی بهش، نمی خواهد. مرد، اگر به موقع نباشد، اگر سر بزنگاه قاپ را ندزدد، از کف ش رفته است برای همیشه.
زن، مرد را می خواهد به شرط آن که غرورش نرود زیر پای او له بشود.
#افسونگر💙
@sickpeople
زنی که می خواست دیگر نمی خواهد. اگر همه ی پوئن های شهر را بدهی بهش، نمی خواهد. مرد، اگر به موقع نباشد، اگر سر بزنگاه قاپ را ندزدد، از کف ش رفته است برای همیشه.
زن، مرد را می خواهد به شرط آن که غرورش نرود زیر پای او له بشود.
#افسونگر💙
@sickpeople
همه زن ها بايد مثه "زيبا"يِ فيلمِ "نيمه شب اتفاق افتاد" يه "حسين" توو زندگيشون داشته باشن كه ازش بپرسن :
"تو چکارمي؟
پدرمي،
رئیسمي
شوهرمي،
پسرمي؟!"
و اونم جواب بده :
"من میخوام همش باشم.."
#افسونگر💙
@sickpeople
"تو چکارمي؟
پدرمي،
رئیسمي
شوهرمي،
پسرمي؟!"
و اونم جواب بده :
"من میخوام همش باشم.."
#افسونگر💙
@sickpeople
میدونی من بهشون
میگم "آدمهای مرجوعی"
همون هایی که ترکت میکنند
و بعد از مدتهای طولانی برمیگردند
هیچ وقت نباید بهشون
فرصت برگشتن داد
چون هیچ کس "دوبار" عاشق یه آدم نمیشه
هرچی هست
تو همون "بار اول" خلاصه میشه
آدم میتونه توزندگیش "بارها عاشق شه"
اما هیچ وقت نمیتونه "دوباره" عاشق همون آدمی شه که
یه بار عشق رو باش تجربه کرده
"عشق رو فقط باید ادامه داد"
وقتی ترکش کنی و برگردی دیگه نمیشناستت
باور کن !
#مهسا_مجیدی_پور
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
میگم "آدمهای مرجوعی"
همون هایی که ترکت میکنند
و بعد از مدتهای طولانی برمیگردند
هیچ وقت نباید بهشون
فرصت برگشتن داد
چون هیچ کس "دوبار" عاشق یه آدم نمیشه
هرچی هست
تو همون "بار اول" خلاصه میشه
آدم میتونه توزندگیش "بارها عاشق شه"
اما هیچ وقت نمیتونه "دوباره" عاشق همون آدمی شه که
یه بار عشق رو باش تجربه کرده
"عشق رو فقط باید ادامه داد"
وقتی ترکش کنی و برگردی دیگه نمیشناستت
باور کن !
#مهسا_مجیدی_پور
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
مانند جوانی که یک دفعه چشم باز میکند و خود را در محاصرهی امواج دریا میبیند...
مانند لحظهای که به زیر پایش خیره میشود و جز یک متر مربع خاک چیزی نمیبیند...
مانند آن لحظه ای که اشک در چشمانش همانند آب دریا مواج میشود...
و مانند ترس عمیقی که در پس هر نگاه و حرکتش تمام تنش را به رعشه میاندازد
بیپناه، تنها، غمگین و وحشتزده در این زندان بیسلول، بیحرکت ماندهام که مبادا تعادلم بهم بخورد و دَم خود را به این آب هدیه دهم...
#مائده_شائق
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
مانند لحظهای که به زیر پایش خیره میشود و جز یک متر مربع خاک چیزی نمیبیند...
مانند آن لحظه ای که اشک در چشمانش همانند آب دریا مواج میشود...
و مانند ترس عمیقی که در پس هر نگاه و حرکتش تمام تنش را به رعشه میاندازد
بیپناه، تنها، غمگین و وحشتزده در این زندان بیسلول، بیحرکت ماندهام که مبادا تعادلم بهم بخورد و دَم خود را به این آب هدیه دهم...
#مائده_شائق
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
چشاتو ببند ،
چشاتو ببند تصور کن داری از ته دل بلند بلند میخندی ...
حس خوبیه نه؟ حالِ خوبی داره
حالا تصور کن وسط خندیدنت یکی محکم بزنه درِ گوشت ...
ببین؛
ببین رفتنت دقیقاً اینجوری بود
همین اندازه عجیب
همین قدر دردناک ...
#ستایش_قاسمی
#افسونگر
@sickpeople
چشاتو ببند تصور کن داری از ته دل بلند بلند میخندی ...
حس خوبیه نه؟ حالِ خوبی داره
حالا تصور کن وسط خندیدنت یکی محکم بزنه درِ گوشت ...
ببین؛
ببین رفتنت دقیقاً اینجوری بود
همین اندازه عجیب
همین قدر دردناک ...
#ستایش_قاسمی
#افسونگر
@sickpeople
من بُریدم دل ز تو
اما خدایی ، جان من
سر به بالین مینهی،
دردی نداری در دلت ؟!
#محمد_علوی_زاده
#حامــــــے ❣
@sickpeople
اما خدایی ، جان من
سر به بالین مینهی،
دردی نداری در دلت ؟!
#محمد_علوی_زاده
#حامــــــے ❣
@sickpeople
🔝
نوشتن را ترك مي كنم
اما دستانم براي عمري
بوي دستان مردي را ميدهد كه
سالها نامهرباني اش
تيتر اول شعرهايم بود
#پريسا_سميعى
#افسونگر
@sickpeople
نوشتن را ترك مي كنم
اما دستانم براي عمري
بوي دستان مردي را ميدهد كه
سالها نامهرباني اش
تيتر اول شعرهايم بود
#پريسا_سميعى
#افسونگر
@sickpeople
دور شدن از خویشتنِ خویش. این مصیبت است؛ و مصیبت بزرگتر این است که قبول نکنیم که با شتاب، سرگرم و گرفتارِ دور شدن از خویشتنیم. این دیگر مصیبتِ عُظماست.
#یک_عاشقانه_آرام📚
#نادر_ابراهیمی👤
#مازوخیسم
@sickpeople
#یک_عاشقانه_آرام📚
#نادر_ابراهیمی👤
#مازوخیسم
@sickpeople
اگر یک روز از من بپرسند قوی ترین زنان دنیا چه کسانی هستند؟
جواب میدهم
زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند...
#مازوخیسم
@sickpeople
جواب میدهم
زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند...
#مازوخیسم
@sickpeople
در زیر شاخه های طویل و پیچیده ی درختِ کاجِ کهنسال،روی نیمکت خالیِ پارک،تک و تنها،دلسردی از زندگی، دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود.. چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد .. و مرا زیر آواره های وجودم له کند ..
من خوب میدانستم ک در برابر بی رحمی های زندگی کم توان شده ام .. ضربه های مُهلِک زندگیم .. پی در پی بر تن و بدنو روحو روانم،حواله میشد و مرا ضعیف تر از قبل میکرد .. مدتی در پِی زندگی و اَمیالُ خواسته هایم ازین دنیا، دویده بودم .. و ب مقصد نرسیده بودم.. خسته و دل شکسته با پاهای کم توانُ لرزان،سَلانه سَلانه خودم را ب نیمکت بی رنگو روی پارک مسکوتُ قدیمی رساندم .. و ارام تر از قبل، در خود و افکار ازار دهنده ام، فرو رفتم .. از زمین و زمان غافل و گره اَبروانَم تنگ ترو تنگ تر میشد ..
..
میان آنهمه غفلت از گذر زمان و غرق در افکار مالیخولیاییم،پسر بچه ی کوچکی نفس بریده بمن نزدیک شد،
درست مقابلم ایستاد و با هیجانو شور شعف گفت:ببین چ پیدا کرده ام!
نگاهِ سردو بی روحم ب دستانش کشیده شد و پوزخندی بر لبانم نقش بست..!
چ صحنه ی رقت انگیزی!!..
شاخه گلی پژمرده و بی رنگو رو ...
از او خواستم شاخه گلش را برداردو برود ..
و سپس سرم را برگرداندم .. اما او بجای اینکه برود،کنارم نشست و گل را بویید و با همان شور و شعف گفت:بوی خوبی میدهد؛مطمئنا زیبا هم هست!به همین دلیل ان را چیده ام،بفرمایید برای شماست..
تصمیم گرفتم ان گل پژمرده را از ان پسر بچه بگیرم،وگرنه امکان داشت او هرگز نرود و مرا با کسالتو افکار درهمُ برهمم تنها نگذارد ..!
ب همین علت دستم را به سویش دراز کردم و پاسخ دادم:ممنونم!درست همان چیزیست ک لازم داشتم..
ولی او بجای اینکه گل را در دستم بگذارد آن را روی هوا نگه داشته بود ..
بدون دلیل یا نقشه ای داشت؟!
آنوقت بود ک با دقت ب چهره ی پسربچه نگاه کردم،وای خدای من!او نمیتوانست ببیند،ینی نابینا بود؟!...
ناگهان صدایم لرزید و چشمانم پر از اشک شد.. او تبسمی کرد و گفت:قابلی ندارد
سپس دوید و رفت تا بازی کند.
..
توسط چشمان بچه ای نابینا،سرانجام توانستم ببینم،مشکل از دنیا نبود،مشکل از خودم بود،و ب جبران تمام آن زمانی ک نابینا بوده ام و زیبایی های زندگی را نمیدیدم،با خود عهد کردم،چشمانم را بر رویِ شگفتی ها و زیبایی ها بگشایم و قدر ثانیه ب ثانیه ی عمرم را،بدانم!آنوقت آن گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحه ی گل سرخی را احساس کردم :)
مدتی بعد دیدم آن پسرک،علف هرز دیگری در دست دارد،تبسمی کردم..
او در حال تغییر دادنِ زندگیِ مرد سالخورده دیگری بود ... :)
#فهیمه_صادقی
#شمافرستادید
@sickpeople
من خوب میدانستم ک در برابر بی رحمی های زندگی کم توان شده ام .. ضربه های مُهلِک زندگیم .. پی در پی بر تن و بدنو روحو روانم،حواله میشد و مرا ضعیف تر از قبل میکرد .. مدتی در پِی زندگی و اَمیالُ خواسته هایم ازین دنیا، دویده بودم .. و ب مقصد نرسیده بودم.. خسته و دل شکسته با پاهای کم توانُ لرزان،سَلانه سَلانه خودم را ب نیمکت بی رنگو روی پارک مسکوتُ قدیمی رساندم .. و ارام تر از قبل، در خود و افکار ازار دهنده ام، فرو رفتم .. از زمین و زمان غافل و گره اَبروانَم تنگ ترو تنگ تر میشد ..
..
میان آنهمه غفلت از گذر زمان و غرق در افکار مالیخولیاییم،پسر بچه ی کوچکی نفس بریده بمن نزدیک شد،
درست مقابلم ایستاد و با هیجانو شور شعف گفت:ببین چ پیدا کرده ام!
نگاهِ سردو بی روحم ب دستانش کشیده شد و پوزخندی بر لبانم نقش بست..!
چ صحنه ی رقت انگیزی!!..
شاخه گلی پژمرده و بی رنگو رو ...
از او خواستم شاخه گلش را برداردو برود ..
و سپس سرم را برگرداندم .. اما او بجای اینکه برود،کنارم نشست و گل را بویید و با همان شور و شعف گفت:بوی خوبی میدهد؛مطمئنا زیبا هم هست!به همین دلیل ان را چیده ام،بفرمایید برای شماست..
تصمیم گرفتم ان گل پژمرده را از ان پسر بچه بگیرم،وگرنه امکان داشت او هرگز نرود و مرا با کسالتو افکار درهمُ برهمم تنها نگذارد ..!
ب همین علت دستم را به سویش دراز کردم و پاسخ دادم:ممنونم!درست همان چیزیست ک لازم داشتم..
ولی او بجای اینکه گل را در دستم بگذارد آن را روی هوا نگه داشته بود ..
بدون دلیل یا نقشه ای داشت؟!
آنوقت بود ک با دقت ب چهره ی پسربچه نگاه کردم،وای خدای من!او نمیتوانست ببیند،ینی نابینا بود؟!...
ناگهان صدایم لرزید و چشمانم پر از اشک شد.. او تبسمی کرد و گفت:قابلی ندارد
سپس دوید و رفت تا بازی کند.
..
توسط چشمان بچه ای نابینا،سرانجام توانستم ببینم،مشکل از دنیا نبود،مشکل از خودم بود،و ب جبران تمام آن زمانی ک نابینا بوده ام و زیبایی های زندگی را نمیدیدم،با خود عهد کردم،چشمانم را بر رویِ شگفتی ها و زیبایی ها بگشایم و قدر ثانیه ب ثانیه ی عمرم را،بدانم!آنوقت آن گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحه ی گل سرخی را احساس کردم :)
مدتی بعد دیدم آن پسرک،علف هرز دیگری در دست دارد،تبسمی کردم..
او در حال تغییر دادنِ زندگیِ مرد سالخورده دیگری بود ... :)
#فهیمه_صادقی
#شمافرستادید
@sickpeople
به جاى مقاومت در برابر تغييراتى كه خدا برايت رقم زده است، تسليم شو. بگذار زندگى با تو جريان يابد، نه بى تو. نگران اين نباش كه زندگى ات زير و رو شود.
از كجا معلوم زيرِ زندگى ات بهتر از رويش نباشد؟!
#اليف_شافاک
#اسلولوریس
@sickpeople
از كجا معلوم زيرِ زندگى ات بهتر از رويش نباشد؟!
#اليف_شافاک
#اسلولوریس
@sickpeople