شب هایی که ماه را،
در آسمان می بینم،
فکر می کنم تویی !
که پنهانکی نگاهم می کنی...
می بینی ماه من !
شب های بی تو بودن
چگونه می گذرد.....؟!
#عادل_دانتیسم
#غوغا
@sickpeople
در آسمان می بینم،
فکر می کنم تویی !
که پنهانکی نگاهم می کنی...
می بینی ماه من !
شب های بی تو بودن
چگونه می گذرد.....؟!
#عادل_دانتیسم
#غوغا
@sickpeople
خیلی وقتا آدم نمی دونه چه مرگشه ؛
آدم دلش می خواد
درباره ش با یکی حرف بزنه ،
ولی نمی دونه با کی
اگرم یکی پیدا بشه ،
آدم نمی دونه
از کجا شروع کنه ...
#چیستا_یثربی
#سایکو 🔥
@sickpeople
آدم دلش می خواد
درباره ش با یکی حرف بزنه ،
ولی نمی دونه با کی
اگرم یکی پیدا بشه ،
آدم نمی دونه
از کجا شروع کنه ...
#چیستا_یثربی
#سایکو 🔥
@sickpeople
ما اینجاییم که آبجو بنوشیم!
جنگ را تمام کنیم
و به نابرابریها بخندیم
و آنقدر خوب زندگی کنیم...
که مرگ از گرفتن جانمان بر خود بلرزد!!
#چارلز_بوکفسکی
#سایکو 🔥
@sickpeople
جنگ را تمام کنیم
و به نابرابریها بخندیم
و آنقدر خوب زندگی کنیم...
که مرگ از گرفتن جانمان بر خود بلرزد!!
#چارلز_بوکفسکی
#سایکو 🔥
@sickpeople
اینکه رنگ چشم هایم از آبی رسید به سبز
اینکه فر موهایم دارند از خواب بیدار می شوند ودر مسیر صافی و بی موجی گام بر می دارند
اینکه هر روز قامتم کوتاه تر میشود
اینکه با هر بار خندیدن چندتا چروک جا خشک می کنند بر روی صورتم
اینها اصلا مهم نیستند
درست مثل وقت هایی که سیاهی موهایت سفید میشوند
دستانت زبر تر و مردانه تر می شوند
اینکه دیگر از آن عاشقانه های اول خبری نیست
مهم این است که ما هم را چطور تماشا میکنیم
کدام تغییرات هم را میبینیم
از کدامشان تعریف می کنیم.
با کدام زندگی را میتوانیم زیبا کنیم.
#الهام_اقبالی
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
اینکه فر موهایم دارند از خواب بیدار می شوند ودر مسیر صافی و بی موجی گام بر می دارند
اینکه هر روز قامتم کوتاه تر میشود
اینکه با هر بار خندیدن چندتا چروک جا خشک می کنند بر روی صورتم
اینها اصلا مهم نیستند
درست مثل وقت هایی که سیاهی موهایت سفید میشوند
دستانت زبر تر و مردانه تر می شوند
اینکه دیگر از آن عاشقانه های اول خبری نیست
مهم این است که ما هم را چطور تماشا میکنیم
کدام تغییرات هم را میبینیم
از کدامشان تعریف می کنیم.
با کدام زندگی را میتوانیم زیبا کنیم.
#الهام_اقبالی
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
همین امشب ک تو اتوبوس نشسته و داره میره پادگان گفت واسش اهمیتی ندارم
گفت خاطرم رو دیگه نمخواد
خودش گفت دیگه دوسم نداره
به نظرت این درد نداره؟به نظرت نباید بغض کنم؟گریه کنم؟
پس چرا تا دیروز یه چی دیگه میگفت؟؟؟؟
چرا آدما اینقدر زود رنگ عوض میکنن؟؟؟
چرا حاظر نشد عشقش رو ب دیگران معرفی کنه؟
کاش میتونستم ازت متنفر باشم
حیف تمام عمرم حیف جوونیم که پای تو حروم شد
#غوغا 🚫
@sickpeople
گفت خاطرم رو دیگه نمخواد
خودش گفت دیگه دوسم نداره
به نظرت این درد نداره؟به نظرت نباید بغض کنم؟گریه کنم؟
پس چرا تا دیروز یه چی دیگه میگفت؟؟؟؟
چرا آدما اینقدر زود رنگ عوض میکنن؟؟؟
چرا حاظر نشد عشقش رو ب دیگران معرفی کنه؟
کاش میتونستم ازت متنفر باشم
حیف تمام عمرم حیف جوونیم که پای تو حروم شد
#غوغا 🚫
@sickpeople
#هرشب_یک_جمله
مهم نیست که چقدر تحصیل کرده ای
چقدر با استعدادی
چقدر ثروتمندی
نحوه رفتارت با دیگران؛ همه چیز را راجع به تو میگوید...
#سایبابا
#بادیز🍁
@sickpeople
مهم نیست که چقدر تحصیل کرده ای
چقدر با استعدادی
چقدر ثروتمندی
نحوه رفتارت با دیگران؛ همه چیز را راجع به تو میگوید...
#سایبابا
#بادیز🍁
@sickpeople
ذهن بحث میکند و نتیجه نمیگیرد در حالی که دل سکوت میکند و به نتیجه میرسد. این حقیقت یکی از اسرار پیچیدهی زندگی است ...
#اوشو
#غوغا
@sickpeople
#اوشو
#غوغا
@sickpeople
زندگی دوی استقامت است ، نه دوی سرعت
عجله نکن از دویدنت و از مسیر لذت ببر
#انرژی_اول_صبح
#هاژه🌊
@sickpeople
عجله نکن از دویدنت و از مسیر لذت ببر
#انرژی_اول_صبح
#هاژه🌊
@sickpeople
چه
خوش
لحظه هايي
كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه
خوش
لحظه هايي
كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي گفتيم و نگفتيم..
#نـاردون ♥️
@sickpeople
خوش
لحظه هايي
كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه
خوش
لحظه هايي
كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي گفتيم و نگفتيم..
#نـاردون ♥️
@sickpeople
راستش هیچ چیز به اندازه ی این که همه ی زندگی ام را بریزم توی چمدانی و تمام گوشه های دنج جهان را بگردم ، خوشحالم نمی کند !
دلم می خواهد بدانم ؛ زبانِ برگ ها در همه جای دنیا یکی ست ؟
ستاره ها همه جا یک جور می درخشند ، آفتاب ، با همین صمیمیت می تابد ؟!
و خدا همه جا به همین اندازه مهربان است ؟!
دوست دارم نبض زمین را بگیرم و گوشه گوشه ی جهان را نفس بکشم ،
دوست دارم همیشه در سفر باشم ...
که هیچ چیز به اندازه ی اکتشافات تازه و سفرهای طولانی ، خوشحالم نمی کند !
سفر ، نوعی نقض قانون ثبات و تسلیم است ،
نوعی شکست دادنِ مشکلات ، دردها ، عادت ها و وابستگی ها
به عقیده ی من ؛ جهانگردها ، خوشبخت ترین آدم های زمین اند ،
غصه هایی که نباید را نمی خورند ، دردهایی که نباید را نمی کشند و قبل از اینکه رنجی به سراغشان بیاید کوله بارشان را می بندند و می روند ...
جهانگردها معنای درستِ زندگی را فهمیده اند
و شاید رنجِ آدمی از همین سکون و "یک جا ماندن" باشد ...
#غوغا
@sickpeople
دلم می خواهد بدانم ؛ زبانِ برگ ها در همه جای دنیا یکی ست ؟
ستاره ها همه جا یک جور می درخشند ، آفتاب ، با همین صمیمیت می تابد ؟!
و خدا همه جا به همین اندازه مهربان است ؟!
دوست دارم نبض زمین را بگیرم و گوشه گوشه ی جهان را نفس بکشم ،
دوست دارم همیشه در سفر باشم ...
که هیچ چیز به اندازه ی اکتشافات تازه و سفرهای طولانی ، خوشحالم نمی کند !
سفر ، نوعی نقض قانون ثبات و تسلیم است ،
نوعی شکست دادنِ مشکلات ، دردها ، عادت ها و وابستگی ها
به عقیده ی من ؛ جهانگردها ، خوشبخت ترین آدم های زمین اند ،
غصه هایی که نباید را نمی خورند ، دردهایی که نباید را نمی کشند و قبل از اینکه رنجی به سراغشان بیاید کوله بارشان را می بندند و می روند ...
جهانگردها معنای درستِ زندگی را فهمیده اند
و شاید رنجِ آدمی از همین سکون و "یک جا ماندن" باشد ...
#غوغا
@sickpeople
قبل از اینکه ناخونت بشکنه کوتاهش کن،
خودت کوتاهش كنی کمتر ناراحت ميشی
تا اینکه بشکنه.،
متوجه ای..؟
#حامــــــے ❣
@sickpeople
خودت کوتاهش كنی کمتر ناراحت ميشی
تا اینکه بشکنه.،
متوجه ای..؟
#حامــــــے ❣
@sickpeople
به باران فکر می کنم گونه هایم خیس میشوند
به تو فکر میکنم باران میبارد
من جادوگر نیستم
تو اما معجزه ای ...
#بهاره_رهنما
#هاژه🌊
@sickpeople
به تو فکر میکنم باران میبارد
من جادوگر نیستم
تو اما معجزه ای ...
#بهاره_رهنما
#هاژه🌊
@sickpeople
🍀
به دنبال خودم هستم
گویــــــے کسی به دنبال دانه های تسبیــح پـــاره شــده...
#پوریا_نبی_پور
#آوان 🍃
@sickpeople
به دنبال خودم هستم
گویــــــے کسی به دنبال دانه های تسبیــح پـــاره شــده...
#پوریا_نبی_پور
#آوان 🍃
@sickpeople
آدمها آنقدر زود عوض می شوند، آنقدر زود که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است!
#زویا_پیرزاد
#بادیز🍁
@sickpeople
#زویا_پیرزاد
#بادیز🍁
@sickpeople
➰
خاطرش نیست ولی خوب به خاطر دارم
که در آغوش خودم،قولِ نرفتن میداد...!🙃
#محمد_عزیزی
#افسونگر 🐟
join us:) @sickpeople
خاطرش نیست ولی خوب به خاطر دارم
که در آغوش خودم،قولِ نرفتن میداد...!🙃
#محمد_عزیزی
#افسونگر 🐟
join us:) @sickpeople
#داستان_کوتاه
🔸 من از انتظار بیزارم
🔸 نوشته: #ترانه_حنيفى
🔸 قسمت پنجم
ما زندگى خيلى خوبى داشتيم، چهار سال از عروسيمون گذشته بود و ما به نوزده استان سفر كرده بوديم، مامان زهره و مامان مينا منتظر بودن نوههاشونو ببينن اما منو ساميار جفتمون از بچه بدمون ميومد يعنى حوصلش رو نداشتيم... من اون موقعها نميدونستم ساميار نميتونه بچهدار شه، بهم نگفته بود. بعدها آزمايشش رو تو جيب پيراهنش پيدا كردم؛ وقتى ازش پرسيدم گفت كه نميخواست ريسك كنه و منو از دست بده؛ توافق كرديم پنج سال بعد سرپرستى يه پسر هفت يا هشت ساله رو بگيريم و اسمشو بزاريم مهيار. مهيار تلفيقى از اسم من و اون بود؛ يعنى مهرسا و ساميار.
ما نميخواستيم اسمى رو پسرمون باشه كه خانوادهى اصليش انتخاب كردن. ميخواستيم واسش يه زندگى جديد رو شروع كنيم. تو اين چند سال خرج زندگيمونو با تدريس سنتور و گيتار در ميآورديم، از طريق اينترنت كلاسهارو رزرو ميكرديم و گسترده تدريس ميكرديم، پولي كه در ميآورديم خيلي بيشتر از قبل بود و ميتونستيم يه خونهي نقلى تو تهران اجاره كنيم. همين كارم كرديم... يه خونهي دو خوابه اجاره كرديم و تو يكي از اتاقاش كتابخونههاي قديميمون رو كه مال زمان مجرديمون بود چيديم؛ تو اون يكي اتاق هم تخت خوابمونو گذاشتيم، مامان مينا فرش اتاق ساميار رو آورد و پهن كرد تو پذيرايي؛ فهميدم كه مامان زهرهى منم، وقتي خيلي كوچيك بودم ريز ريز واسم جهيزيه خريده و جمع كرده. آشپز خونه هم با جهيزيهي مامانم چيشده شد. چيزي كه واسه منو ساميار مهم بود عشقمون بود ، عشقي كه هرچقد ميگذشت بيشتر ميشد؛ فرقي نداشت تو چادر و ماشين زندگى كنيم يا تو خونه، ما تو گرما و سرما كنار هم بوديم؛ دلمون گرم بود به بودن همديگه...
تقريبا دو ماه بعد از اجارهي خونه، تصميم گرفتيم آشناهامونو دعوت كنيم تا دور هم باشيم.
اون روز بدترين تصميم رو گرفتم، دعوت خالهها و داييهاى ساميار باعث شد خيلى از تصوراتم نسبت به ساميار عوض شه...
ادامه دارد...
#بادیز🍁
@sickpeople
🔸 من از انتظار بیزارم
🔸 نوشته: #ترانه_حنيفى
🔸 قسمت پنجم
ما زندگى خيلى خوبى داشتيم، چهار سال از عروسيمون گذشته بود و ما به نوزده استان سفر كرده بوديم، مامان زهره و مامان مينا منتظر بودن نوههاشونو ببينن اما منو ساميار جفتمون از بچه بدمون ميومد يعنى حوصلش رو نداشتيم... من اون موقعها نميدونستم ساميار نميتونه بچهدار شه، بهم نگفته بود. بعدها آزمايشش رو تو جيب پيراهنش پيدا كردم؛ وقتى ازش پرسيدم گفت كه نميخواست ريسك كنه و منو از دست بده؛ توافق كرديم پنج سال بعد سرپرستى يه پسر هفت يا هشت ساله رو بگيريم و اسمشو بزاريم مهيار. مهيار تلفيقى از اسم من و اون بود؛ يعنى مهرسا و ساميار.
ما نميخواستيم اسمى رو پسرمون باشه كه خانوادهى اصليش انتخاب كردن. ميخواستيم واسش يه زندگى جديد رو شروع كنيم. تو اين چند سال خرج زندگيمونو با تدريس سنتور و گيتار در ميآورديم، از طريق اينترنت كلاسهارو رزرو ميكرديم و گسترده تدريس ميكرديم، پولي كه در ميآورديم خيلي بيشتر از قبل بود و ميتونستيم يه خونهي نقلى تو تهران اجاره كنيم. همين كارم كرديم... يه خونهي دو خوابه اجاره كرديم و تو يكي از اتاقاش كتابخونههاي قديميمون رو كه مال زمان مجرديمون بود چيديم؛ تو اون يكي اتاق هم تخت خوابمونو گذاشتيم، مامان مينا فرش اتاق ساميار رو آورد و پهن كرد تو پذيرايي؛ فهميدم كه مامان زهرهى منم، وقتي خيلي كوچيك بودم ريز ريز واسم جهيزيه خريده و جمع كرده. آشپز خونه هم با جهيزيهي مامانم چيشده شد. چيزي كه واسه منو ساميار مهم بود عشقمون بود ، عشقي كه هرچقد ميگذشت بيشتر ميشد؛ فرقي نداشت تو چادر و ماشين زندگى كنيم يا تو خونه، ما تو گرما و سرما كنار هم بوديم؛ دلمون گرم بود به بودن همديگه...
تقريبا دو ماه بعد از اجارهي خونه، تصميم گرفتيم آشناهامونو دعوت كنيم تا دور هم باشيم.
اون روز بدترين تصميم رو گرفتم، دعوت خالهها و داييهاى ساميار باعث شد خيلى از تصوراتم نسبت به ساميار عوض شه...
ادامه دارد...
#بادیز🍁
@sickpeople