باید می گذاشتی عاشقت بمانم.
عشق چیزی نیست که هر دقیقه،
هر روز، اتفاق بیفتد.
اگر افتاد باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی بچسبم به
قایق هایی که نجاتمان می دادند.
به رویاهایم، به عشق...
زندگی اقیانوسِ دیوانه ای ست...
#مهدیه_لطیفی
#ونوس ♾
@sickpeople
عشق چیزی نیست که هر دقیقه،
هر روز، اتفاق بیفتد.
اگر افتاد باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی بچسبم به
قایق هایی که نجاتمان می دادند.
به رویاهایم، به عشق...
زندگی اقیانوسِ دیوانه ای ست...
#مهدیه_لطیفی
#ونوس ♾
@sickpeople
رابطه كه تمام ميشود؛
نفرِ بعد از ما ميشود منفور ترين لعنتىِ دنيا!
ميخواهيم خونسرد باشيم اما نميشود كه نميشود
خودمان را يك كفه و او را ميگذاريم كفه ى ديگر ...
مى افتيم به جانِ مقايسه كردن
تيپش را
خنديدنش را
شخصيتش را
بايد جواب بگيريم
بايد پيدا كنيم چيزى كه قانعمان كند!
"نفر سومها تا آخر عمر،تصويرشان از ذهنمان پاك نميشود"
#علي_قاضي_نظام
#زونا ✨🥀
@sickpeople
نفرِ بعد از ما ميشود منفور ترين لعنتىِ دنيا!
ميخواهيم خونسرد باشيم اما نميشود كه نميشود
خودمان را يك كفه و او را ميگذاريم كفه ى ديگر ...
مى افتيم به جانِ مقايسه كردن
تيپش را
خنديدنش را
شخصيتش را
بايد جواب بگيريم
بايد پيدا كنيم چيزى كه قانعمان كند!
"نفر سومها تا آخر عمر،تصويرشان از ذهنمان پاك نميشود"
#علي_قاضي_نظام
#زونا ✨🥀
@sickpeople
عقیده ی همه یاران به اتفاق این است
که اشک شور بیاد حسین شیرین است
کنار قتلگه تو به گریه جان دادن
ز وعده ها که به خود داده ام یکی این است
تو سیدالشهدایی ، تو کشته ی اشکی
منم که مذهبم عشق تو گریه ام دین است
سلام حضرت صادق به هر که از داغت
همیشه سفره ی چشمش به اشک رنگین است
ز اشک دیده جهان را به آب خواهم بست
کنون که مرهم تو گریه ی محبین است
گرفتم اینکه سرت را به دیر راهب شست
زتشنگی لب پاکت هنوز پر چین است
لبی که بر سر نی آیه ها تلاوت کرد
لبی که از ضربات یزید خونین است
جبین شکسته به سنگ و لبت نشسته به خون
بمیرم این که سرت مجمع المضامین است
سرم فدای سرت کان سر منور تو
گهی به طشت طلا و گهی به خورجین است
شکست پشت فلک خواهرت اسارت رفت
شکست پشت فلک بس که داغ سنگین است
به آب دیده ی خود غرق میشوم نه عجب
شنیدم اینکه به زخم تو اشک تسکین است
عقیده ی همه یاران به اتفاق این است
که شور گریه بیاد حسین شیرین است
#ابراهیم_روزبهانی
#آوان 🍃
.
@sickpeople
.
حیاتِ قلب در گریه است و آن قتیلالعبرات کشته شد تا ما بگرییم...
که اشک شور بیاد حسین شیرین است
کنار قتلگه تو به گریه جان دادن
ز وعده ها که به خود داده ام یکی این است
تو سیدالشهدایی ، تو کشته ی اشکی
منم که مذهبم عشق تو گریه ام دین است
سلام حضرت صادق به هر که از داغت
همیشه سفره ی چشمش به اشک رنگین است
ز اشک دیده جهان را به آب خواهم بست
کنون که مرهم تو گریه ی محبین است
گرفتم اینکه سرت را به دیر راهب شست
زتشنگی لب پاکت هنوز پر چین است
لبی که بر سر نی آیه ها تلاوت کرد
لبی که از ضربات یزید خونین است
جبین شکسته به سنگ و لبت نشسته به خون
بمیرم این که سرت مجمع المضامین است
سرم فدای سرت کان سر منور تو
گهی به طشت طلا و گهی به خورجین است
شکست پشت فلک خواهرت اسارت رفت
شکست پشت فلک بس که داغ سنگین است
به آب دیده ی خود غرق میشوم نه عجب
شنیدم اینکه به زخم تو اشک تسکین است
عقیده ی همه یاران به اتفاق این است
که شور گریه بیاد حسین شیرین است
#ابراهیم_روزبهانی
#آوان 🍃
.
@sickpeople
.
حیاتِ قلب در گریه است و آن قتیلالعبرات کشته شد تا ما بگرییم...
داستان پستچی
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی
بخش اول از قسمت بیست و نهم
...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...
بخش اول از قسمت بیست و نهم
#آوان 🍃
ادامه دارد
@sickpeople
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی
بخش اول از قسمت بیست و نهم
...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...
بخش اول از قسمت بیست و نهم
#آوان 🍃
ادامه دارد
@sickpeople
Phobia
داستان پستچی نویسنده: #چیستا_یثربی #قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی بخش اول از قسمت بیست و نهم ...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که…
داستان پستچی
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی
بخش دوم از قسمت بیست و نهم
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
پایان
#آوان 🍃
▶️ @sickpeople
نویسنده: #چیستا_یثربی
#قسمت_بیست_و_نهم_داستان_پستچی
بخش دوم از قسمت بیست و نهم
من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...
پایان
#آوان 🍃
▶️ @sickpeople
سخت ترین مرحله تنهایی آنجاییست که
باید به همه ثابت کنی چقدر قوی هستی!
و بعد از آنکه تشویق هایشان تمام شد،
بگویی از خنده دلت درد گرفته و بروی تمام قوی بودنت را بالا بیاوری و تنهاییات را گریه کنی!
#مریم_زارع
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
باید به همه ثابت کنی چقدر قوی هستی!
و بعد از آنکه تشویق هایشان تمام شد،
بگویی از خنده دلت درد گرفته و بروی تمام قوی بودنت را بالا بیاوری و تنهاییات را گریه کنی!
#مریم_زارع
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
و این جهان پر است از صدای حرکت پاهای مردمی
که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تورا می بافند...
📚ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
#فروغ_فرخزاد
#آوان 🍃
@sickpeople
که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تورا می بافند...
📚ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
#فروغ_فرخزاد
#آوان 🍃
@sickpeople
🦋
رفیق جان
من از آینده خبر ندارم.
نمیدانم باز هم بشود هر وقت اراده کنیم برویم روی نیمکت همیشگی مان از دیدن دارکوب ها ذوق کنیم،گربه ها را دنبال کنیم و به با هم بودنمان از ته دل بخندیم یا نه
راستش من خبر ندارم قرار است دختر دار شویم یا پسر دار،ولی حتما به آنها یاد خواهم داد که تو را خاله صدا بزنند و برای کیک های فنجانی ات سر و دست بشکنند.
من از آینده خبر ندارم، نمیدانم باز هم کفش های گل گلی دخترانه را به آن هایی که خانومانه است ترجیح میدهم یا نه...
نمیدانم ... شاید هم آرزویمان براورده شد و خانه هایمان بغل به بغل هم بود و شاید هم دور ... خیلی دور ...
به این هم فکر میکنم که ممکن است همسرت هیچ خوشش نیاید هر چند شب یک بار بساط شاممان را بزنیم زیر بغلمان و با بچه ها و پدر بچه ها بریزیم سرتان !
رفیق جانم
من از آینده خبر ندارم ولی یک چیز را خوب میدانم ...
و آن این است که من فقط کنار تو خوده خودم هستم.
این را میدانم که ...
من
تا همیشه
تا آخر عمرمان
دیوانگی را کنار تو خوب بلدم ...
#حنانه_اکرامی
#آوان 🍃
@sickpeople
رفیق جان
من از آینده خبر ندارم.
نمیدانم باز هم بشود هر وقت اراده کنیم برویم روی نیمکت همیشگی مان از دیدن دارکوب ها ذوق کنیم،گربه ها را دنبال کنیم و به با هم بودنمان از ته دل بخندیم یا نه
راستش من خبر ندارم قرار است دختر دار شویم یا پسر دار،ولی حتما به آنها یاد خواهم داد که تو را خاله صدا بزنند و برای کیک های فنجانی ات سر و دست بشکنند.
من از آینده خبر ندارم، نمیدانم باز هم کفش های گل گلی دخترانه را به آن هایی که خانومانه است ترجیح میدهم یا نه...
نمیدانم ... شاید هم آرزویمان براورده شد و خانه هایمان بغل به بغل هم بود و شاید هم دور ... خیلی دور ...
به این هم فکر میکنم که ممکن است همسرت هیچ خوشش نیاید هر چند شب یک بار بساط شاممان را بزنیم زیر بغلمان و با بچه ها و پدر بچه ها بریزیم سرتان !
رفیق جانم
من از آینده خبر ندارم ولی یک چیز را خوب میدانم ...
و آن این است که من فقط کنار تو خوده خودم هستم.
این را میدانم که ...
من
تا همیشه
تا آخر عمرمان
دیوانگی را کنار تو خوب بلدم ...
#حنانه_اکرامی
#آوان 🍃
@sickpeople
روزگارا قصد ايمانم مكن
زآنچه میگويم پشيمانم مكن
كبريای خوبی از خوبان مگير
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگير
گم مكن از راه، پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان، ننگ را
گر بدی گيرد جهان را سربهسر
از دلم اميّد خوبی را مبر
چون ترازويم به سنجش آوری
سنگ سودم را منه در داوری
#هوشنگ_ابتهاج
#رند
@sickpeople
زآنچه میگويم پشيمانم مكن
كبريای خوبی از خوبان مگير
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگير
گم مكن از راه، پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان، ننگ را
گر بدی گيرد جهان را سربهسر
از دلم اميّد خوبی را مبر
چون ترازويم به سنجش آوری
سنگ سودم را منه در داوری
#هوشنگ_ابتهاج
#رند
@sickpeople
اگر نمى دانيد مى خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد!
جالبترين آدم هايى كه در زندگى ام شناختم در ٢٢ سالگى نمى دانستند مى خواهند با زندگيشان چه كنند.
برخى از جالبترين ٤٠ ساله هايى هم كه مى شناسم هنوز نمى دانند!
ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد
ممكن است صاحب فرزند شويد،ممكن است نشويد
ممكن است در چهل سالگى طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكى هم بكنيد. هر چه مى كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد
انتخاب هاى شما بر پايه ى ٥٠ درصد بوده، همانطور كه براى همه بوده است...
#كورت_ونه_گات
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
جالبترين آدم هايى كه در زندگى ام شناختم در ٢٢ سالگى نمى دانستند مى خواهند با زندگيشان چه كنند.
برخى از جالبترين ٤٠ ساله هايى هم كه مى شناسم هنوز نمى دانند!
ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد
ممكن است صاحب فرزند شويد،ممكن است نشويد
ممكن است در چهل سالگى طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكى هم بكنيد. هر چه مى كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد
انتخاب هاى شما بر پايه ى ٥٠ درصد بوده، همانطور كه براى همه بوده است...
#كورت_ونه_گات
#دیکلوفناک💊
@sickpeople
Phobia
#معرفی_کتاب #بادیز🍁 @sickpeople
این گناه کارانند که راحت میخوابند،
چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس،
بی گناهان نمیتوانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.
#زندگیدرپیشرو
#رومن_گاری
#کتاب_بخوانیم📚
#بادیز🍁
@sickpeople
چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس،
بی گناهان نمیتوانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.
#زندگیدرپیشرو
#رومن_گاری
#کتاب_بخوانیم📚
#بادیز🍁
@sickpeople