Forwarded from شیوا کاظمی
ملکهتفاوت
زندگی من مثل همه آدمها از به دنیا آمدن شروع شد به دنیا آمدنم هم باز هم مثل همه آدمها حاصل ازدواج پدر و مادرم بود. اما فقط تا اینجای زندگی من کاملاً شبیه همه آدمها بود از همون اول تا همین ثانیه که شما دارید این کلمات را میخوانید من با همه متفاوت بودهام. همیشه خدا قدم کوتاهتر از همسنهایم بوده و گاه چاقتر و گاه لاغرتر از آنها بودهام.
همیشه خدا آنها شادمهر یا حامیم گوش دادند و من شجریان. آنها گوشی دستشان بود و من کتاب. آنقدر متفاوتم که گاهی میترسم بگویم شبها زود میخوابم و صبحها زود بیدار میشوم. به هر کدام از دوستانم گفتهام خاطرات روزانه مینویسم اول شاخهایش درآمده و بعد گفته چه حالی داری دختر!
بین همسنهایم کمتر کسی با طرز لباس پوشیدنم یا روسری گذاشتنم حال میکند. ۹۰ درصدشان باور نمیکنند من عاشق مدرسهام و خانم مدیر را مثل مادرم دوست دارم.
زندگی من مثل همه آدمها از به دنیا آمدن شروع شد به دنیا آمدنم هم باز هم مثل همه آدمها حاصل ازدواج پدر و مادرم بود. اما فقط تا اینجای زندگی من کاملاً شبیه همه آدمها بود از همون اول تا همین ثانیه که شما دارید این کلمات را میخوانید من با همه متفاوت بودهام. همیشه خدا قدم کوتاهتر از همسنهایم بوده و گاه چاقتر و گاه لاغرتر از آنها بودهام.
همیشه خدا آنها شادمهر یا حامیم گوش دادند و من شجریان. آنها گوشی دستشان بود و من کتاب. آنقدر متفاوتم که گاهی میترسم بگویم شبها زود میخوابم و صبحها زود بیدار میشوم. به هر کدام از دوستانم گفتهام خاطرات روزانه مینویسم اول شاخهایش درآمده و بعد گفته چه حالی داری دختر!
بین همسنهایم کمتر کسی با طرز لباس پوشیدنم یا روسری گذاشتنم حال میکند. ۹۰ درصدشان باور نمیکنند من عاشق مدرسهام و خانم مدیر را مثل مادرم دوست دارم.
اما من همینم دخترکی که مینویسد و بزرگترین سرگرمیاش مطالعه است. همان شیوایی که در گوشیاش از برنامه یادداشت بیشترین استفاده را میکند.
همان شیوایی که وقتی بقیه با موهایشان دست و پنجه نرم میکنند تا صاف شود در یک دقیقه یک چیزی انداخته سرش و راه افتاده. همان شیوایی که در هر مهمانی مادرش را کلافه میکند تا خدای ناکرده وقت خوابش نگذرد.
خلاصه که من همون شیوایام که هر کس متوجه میشود چند سالش است تعجبی میکند و میگوید:(( جدی میفرمایی؟ اصلاً بهت نمیخوره!))
#من_کی_هستم
✍🏻شیوا کاظمی
همان شیوایی که وقتی بقیه با موهایشان دست و پنجه نرم میکنند تا صاف شود در یک دقیقه یک چیزی انداخته سرش و راه افتاده. همان شیوایی که در هر مهمانی مادرش را کلافه میکند تا خدای ناکرده وقت خوابش نگذرد.
خلاصه که من همون شیوایام که هر کس متوجه میشود چند سالش است تعجبی میکند و میگوید:(( جدی میفرمایی؟ اصلاً بهت نمیخوره!))
#من_کی_هستم
✍🏻شیوا کاظمی
امروز شاهد یکسری یادداشت پراکنده هستید که قبلا نوشتم ولی از این به بعد میتونم قول بدم روزی یه یادداشت منتشر خواهم کرد👇🏻
لطفاً با یک جعبه دستمال کاغذی خوانده شود!
یکشنبه از ستایش قرضش گرفتم. ۱۶۰ صفحهاش را در همان یکشنبه خواندم. امروز، دوشنبه، ساعت ۱۵ و ۱۵ دقیقه تمامش کردم. باورتان میشود؟ در یک روز و ۱۵ ساعت و اندی تمامش کردم.
ستایش گفت:(( باهاش اشک خواهی ریخت.)) باور نکردم. اما (سم هستم بفرمایید) اولین کتابی شد که برایش اشک ریختم.
اگر تصمیم دارید بخوانیدش، در شرایط روحی مناسب بخوانید. چون ممکن است اشک دیدتان را تار کند.
در ادامه بخشی از نامهای که برای ستایش نوشتم خواهید خواند:((
ستی، اولین کتابی بود که اشکم را درآورد؛ اولش که گفتی دستمال کاغذی فکر کردم شوخی است، اما واقعی بود، واقعیِواقعی...
ستی، من با تک تک کلماتش قلب درد گرفتم؛ ستی، من با تمام وجود آرزو کردم سم زنده باشد؛ ستی، قلبم میایستاد اگر برای تماس خداحافظی گوشی سم نبود؛ ستی، من با بندبند وجودم میخواستم جولی در کالج رید قبول شود؛ ستی، من منتظر بودم جولی و تریستان بهم برسند؛ ستی...........
به نظرم اینهایی که میگویند کتابِغمناکی است و از دستش میدهند، لذت اشک ریختن برای یک عشقِناب را از دست میدهند...))
#کتابی_که_خوندم
✍🏻شیوا کاظمی
یکشنبه از ستایش قرضش گرفتم. ۱۶۰ صفحهاش را در همان یکشنبه خواندم. امروز، دوشنبه، ساعت ۱۵ و ۱۵ دقیقه تمامش کردم. باورتان میشود؟ در یک روز و ۱۵ ساعت و اندی تمامش کردم.
ستایش گفت:(( باهاش اشک خواهی ریخت.)) باور نکردم. اما (سم هستم بفرمایید) اولین کتابی شد که برایش اشک ریختم.
اگر تصمیم دارید بخوانیدش، در شرایط روحی مناسب بخوانید. چون ممکن است اشک دیدتان را تار کند.
در ادامه بخشی از نامهای که برای ستایش نوشتم خواهید خواند:((
ستی، اولین کتابی بود که اشکم را درآورد؛ اولش که گفتی دستمال کاغذی فکر کردم شوخی است، اما واقعی بود، واقعیِواقعی...
ستی، من با تک تک کلماتش قلب درد گرفتم؛ ستی، من با تمام وجود آرزو کردم سم زنده باشد؛ ستی، قلبم میایستاد اگر برای تماس خداحافظی گوشی سم نبود؛ ستی، من با بندبند وجودم میخواستم جولی در کالج رید قبول شود؛ ستی، من منتظر بودم جولی و تریستان بهم برسند؛ ستی...........
به نظرم اینهایی که میگویند کتابِغمناکی است و از دستش میدهند، لذت اشک ریختن برای یک عشقِناب را از دست میدهند...))
#کتابی_که_خوندم
✍🏻شیوا کاظمی
اخرین تابستان
سرویس، پنجه، ساعد دریافت و توپ والیبال. با آخرین امتحان ورزش قبل از دبیرستان همه اینها، حداقل برای سه ماه تابستان، فراموش میشوند. در تابستان به چیزی جز تور والیبال فکر خواهم کرد. این تمامِ چیزی است که بعد از نه ماه والیبال بازی کردن اجباری می خواهم.
برای لذت بردن از تابستان نیاز نیست قدم بلند باشد، چون قرار نیست سرویسهایم از تور رد شوند، چون اصلاً قرار نیست سرویس بزنم. از الان برای تابستان کتاب خریدم و صد البته یک رمان دارم که باید به سرانجام برسد. هرچی باشد این آخرین تابستانی است که بدون دغدغه کنکور سپری میشود! پس حق دارم از آن نهایت استفاده را ببرم.
کلاس نهمیهای دیگر شما چطور؟ آیا برنامهای جز گوشی برای تابستان تان دارید؟
✍🏻شیوا کاظمی
سرویس، پنجه، ساعد دریافت و توپ والیبال. با آخرین امتحان ورزش قبل از دبیرستان همه اینها، حداقل برای سه ماه تابستان، فراموش میشوند. در تابستان به چیزی جز تور والیبال فکر خواهم کرد. این تمامِ چیزی است که بعد از نه ماه والیبال بازی کردن اجباری می خواهم.
برای لذت بردن از تابستان نیاز نیست قدم بلند باشد، چون قرار نیست سرویسهایم از تور رد شوند، چون اصلاً قرار نیست سرویس بزنم. از الان برای تابستان کتاب خریدم و صد البته یک رمان دارم که باید به سرانجام برسد. هرچی باشد این آخرین تابستانی است که بدون دغدغه کنکور سپری میشود! پس حق دارم از آن نهایت استفاده را ببرم.
کلاس نهمیهای دیگر شما چطور؟ آیا برنامهای جز گوشی برای تابستان تان دارید؟
✍🏻شیوا کاظمی
سهشنبه
زندگی مثلِ سه شنبه است. سهشنبهای که تا شش صبح میخوابی. بعد روزت را با ضبط شعر برای آبجی بزرگه شروع می کنی و در دلت میپرسی یعنی الان مهمانهایش رفتهاند ؟
در همان سهشنبه هِلکوهِلک میروی مدرسه. از خودت میپرسی چرا وقتی تو آمدی مدرسه، معلمِآمادگیدفاعی نیامده؟ بعد میگویی بهتر! میآمد هم اتفاق خاصی نمیافتاد.
زنگ بعدش گند میزنی به امتحانِکاروفناوری و تازه میفهمی چه غلطی کردی که درس نخواندی و از ان بدتر تقلب کردن هم بلد نیستی!
بعد زنگ خانه میخورد و همانطور که هِلکوهِلک رفته بودی مدرسه، برمیگردی خانهات. با سه عضو دیگر خانواده روبهرو میشوی که دارند سَرِاینکه خواهرت نصفِعیدیهایش را در بوفهی مدرسه خرج کرده بحث میکنند. خودت را حبس میکنی داخل اتاقت و میپرسی چرا مثل درِضدِسرقت، درِضدِآلودگیِصوتیِخانواده، وجود ندارد؟! کمی که فکر کردی میفهمی اگر وجود داشت هم هیچ پدرومادری آن را به اتاقِبچههایشان وصل نمیکردند.
باز هم در همان سهشنبه میروی کلاسزبان. در راه دخترکی میبینی که سرش را از پنجرهیماشین داده بیرون و باد میخورد. یاد بچگی های خودت میافتی که با کمربند چفت میشدی به صندلی تا خدای ناکرده بین یکی از ترمزها پرتاب نشوی جلو و قِشرِپیشپیشانی مغزت جابهجا نشود!!!
بعد از اینکه میرسی زبانکده کارنامهات را میگیری. ۹۷! خوب است، یعنی در مقابل -0- شدن در امتحان کاروفناوری عالی است!
کلاس شروع میشود و میبینی یکی دیگر از همکلاسی های پیشدبستانیات هم آمده کلاسِشما و تازه انگلیسیاش خیلی از تو بهتر است. فکر میکنی اگر همین رَوَند ادامه پیدا کند به زودی با همه همکلاس های پیشدبستانیات تجدیدِدیدار خواهی کرد اما اصلا مَسرور نیستی.
بعدش بالاخره باز میگردی خانه و ماکارانی میخوری. متوجه میشوی خالهات برای فردا ناهار دعوت شده و کسی برایِمشورت محلِگربه هم به تو نذاشته.
وقتی میخواهی بخوابی آن سهشنبه تمام میشود و از خودت میپرسی آیا اگر کُلِزندگیات این سهشنبه باشد، راضی هستی؟ جواب میدهی: بله! حداقل این یادداشت را نوشتم.
✍🏻 شیوا کاظمی
زندگی مثلِ سه شنبه است. سهشنبهای که تا شش صبح میخوابی. بعد روزت را با ضبط شعر برای آبجی بزرگه شروع می کنی و در دلت میپرسی یعنی الان مهمانهایش رفتهاند ؟
در همان سهشنبه هِلکوهِلک میروی مدرسه. از خودت میپرسی چرا وقتی تو آمدی مدرسه، معلمِآمادگیدفاعی نیامده؟ بعد میگویی بهتر! میآمد هم اتفاق خاصی نمیافتاد.
زنگ بعدش گند میزنی به امتحانِکاروفناوری و تازه میفهمی چه غلطی کردی که درس نخواندی و از ان بدتر تقلب کردن هم بلد نیستی!
بعد زنگ خانه میخورد و همانطور که هِلکوهِلک رفته بودی مدرسه، برمیگردی خانهات. با سه عضو دیگر خانواده روبهرو میشوی که دارند سَرِاینکه خواهرت نصفِعیدیهایش را در بوفهی مدرسه خرج کرده بحث میکنند. خودت را حبس میکنی داخل اتاقت و میپرسی چرا مثل درِضدِسرقت، درِضدِآلودگیِصوتیِخانواده، وجود ندارد؟! کمی که فکر کردی میفهمی اگر وجود داشت هم هیچ پدرومادری آن را به اتاقِبچههایشان وصل نمیکردند.
باز هم در همان سهشنبه میروی کلاسزبان. در راه دخترکی میبینی که سرش را از پنجرهیماشین داده بیرون و باد میخورد. یاد بچگی های خودت میافتی که با کمربند چفت میشدی به صندلی تا خدای ناکرده بین یکی از ترمزها پرتاب نشوی جلو و قِشرِپیشپیشانی مغزت جابهجا نشود!!!
بعد از اینکه میرسی زبانکده کارنامهات را میگیری. ۹۷! خوب است، یعنی در مقابل -0- شدن در امتحان کاروفناوری عالی است!
کلاس شروع میشود و میبینی یکی دیگر از همکلاسی های پیشدبستانیات هم آمده کلاسِشما و تازه انگلیسیاش خیلی از تو بهتر است. فکر میکنی اگر همین رَوَند ادامه پیدا کند به زودی با همه همکلاس های پیشدبستانیات تجدیدِدیدار خواهی کرد اما اصلا مَسرور نیستی.
بعدش بالاخره باز میگردی خانه و ماکارانی میخوری. متوجه میشوی خالهات برای فردا ناهار دعوت شده و کسی برایِمشورت محلِگربه هم به تو نذاشته.
وقتی میخواهی بخوابی آن سهشنبه تمام میشود و از خودت میپرسی آیا اگر کُلِزندگیات این سهشنبه باشد، راضی هستی؟ جواب میدهی: بله! حداقل این یادداشت را نوشتم.
✍🏻 شیوا کاظمی
خواهرم
دیروز با خانواده رفتیم تا برای سالنو خرید کنیم. با خودم فکر کردم:((اگر آدم تو این شلوغی گم بشه چی میشه؟)) و این منفی اندیشی کار دستم داد.
همینطور که میان جمعیت بودیم یک هو دیدیم خواهرم نیست. معلوم نبود با جمعیت به کدام سمت رفته.
پدر و مادرم من را کنار یک مغازه گذاشتند و هر کدام یک سمت دنبالش گشتند.
هر آدمی که لباسِشیری پوشیده بود خواهرم میدیدم، حتی اگر به جای یک متر و سی دو متر قد داشت.
کمی که از رفتن پدر و مادرم گذشت فکر کردم من هم گم شدم؛ بعد یادم آمد میتوانم بهشان زنگ بزنم!
کمی که گذشت گفتم:(( اگه خواهرم دیگه پیدا نشه چی؟))جواب دادم:(( آها! یه داستان راجع به امروز مینویسم و در فضای مجازی منتشر میکنم تا هر کس خواهرمو دیده خبر بده!))
کم کم داشتم فکر میکردم اگر پدر و مادرم گم شوند چه باید بکنم، که پدرم در حالی که با موبایلش حرف میزد آمد. پشت بندش مادر و خواهرم هم آمدند.
مثل اینکه خواهرم انقدر مستقیم رفته بود که به چهارراه رسیده بود و بعد متوجه شده بود ما همراهش نیستیم. همان جا از خانمی خواسته بود برایش به مادرم زنگ بزند.
بدین ترتیب خواهرم پیدا شد!
✍🏻شیوا کاظمی
دیروز با خانواده رفتیم تا برای سالنو خرید کنیم. با خودم فکر کردم:((اگر آدم تو این شلوغی گم بشه چی میشه؟)) و این منفی اندیشی کار دستم داد.
همینطور که میان جمعیت بودیم یک هو دیدیم خواهرم نیست. معلوم نبود با جمعیت به کدام سمت رفته.
پدر و مادرم من را کنار یک مغازه گذاشتند و هر کدام یک سمت دنبالش گشتند.
هر آدمی که لباسِشیری پوشیده بود خواهرم میدیدم، حتی اگر به جای یک متر و سی دو متر قد داشت.
کمی که از رفتن پدر و مادرم گذشت فکر کردم من هم گم شدم؛ بعد یادم آمد میتوانم بهشان زنگ بزنم!
کمی که گذشت گفتم:(( اگه خواهرم دیگه پیدا نشه چی؟))جواب دادم:(( آها! یه داستان راجع به امروز مینویسم و در فضای مجازی منتشر میکنم تا هر کس خواهرمو دیده خبر بده!))
کم کم داشتم فکر میکردم اگر پدر و مادرم گم شوند چه باید بکنم، که پدرم در حالی که با موبایلش حرف میزد آمد. پشت بندش مادر و خواهرم هم آمدند.
مثل اینکه خواهرم انقدر مستقیم رفته بود که به چهارراه رسیده بود و بعد متوجه شده بود ما همراهش نیستیم. همان جا از خانمی خواسته بود برایش به مادرم زنگ بزند.
بدین ترتیب خواهرم پیدا شد!
✍🏻شیوا کاظمی
همیار
نمیدانم میدانید همیار مشاور چیست یا خیر. در مدارس دانش آموزانی به عنوان همیارمشاور انتخاب و در حل مشکلات دانش آموزان به مشاورمدرسه کمک میکنند.
دیروز من به یک همایش برای آموزش همیارانمشاور رفتم.
دختری که برای رایگیری بهترین همیارمشاور در استان کاندید شده بود از مدرسه ما و دوستم بود.
کل روز در گوشم متنش را درمورد کلماتی با بار مثبت و منفی تمرین میکرد. چون استرس داشت تمامِمدت بوی بدِدهانش را تحمل کردم.
کم کم که نوبت به او رسید ساکت شد و وقتی اسمش را خواندند بالایِسکو رفت.
در کسری از ثانیه متوجه شدم متنش آن متنی که در گوشم میگفت نیست. ترسیدم هول شدهباشد و متن یاد رفتهباشد. اما دیدم نه. مسلط دارد حرف جدیدی میزند.
از هدفش گفت. گفت میخواهد مشاوری برای ناشنوایان بشود و در آخر با زبان اشاره خطاب به ناشنوایان گفت: 《شما برای من مهمید.》
خواستم بگویم ممنون محدثه شهابی. ممنون که شهامت داشتی به جای اون سخرانی کلیشهای از چیزی والاتر از سخنرانیهای تکراری بقیه حرف بزنی. مرسی بابت هدف والایی که داری. تو، روزی، آدم بزرگی خواهیشد.
✍🏻شیوا کاظمی
نمیدانم میدانید همیار مشاور چیست یا خیر. در مدارس دانش آموزانی به عنوان همیارمشاور انتخاب و در حل مشکلات دانش آموزان به مشاورمدرسه کمک میکنند.
دیروز من به یک همایش برای آموزش همیارانمشاور رفتم.
دختری که برای رایگیری بهترین همیارمشاور در استان کاندید شده بود از مدرسه ما و دوستم بود.
کل روز در گوشم متنش را درمورد کلماتی با بار مثبت و منفی تمرین میکرد. چون استرس داشت تمامِمدت بوی بدِدهانش را تحمل کردم.
کم کم که نوبت به او رسید ساکت شد و وقتی اسمش را خواندند بالایِسکو رفت.
در کسری از ثانیه متوجه شدم متنش آن متنی که در گوشم میگفت نیست. ترسیدم هول شدهباشد و متن یاد رفتهباشد. اما دیدم نه. مسلط دارد حرف جدیدی میزند.
از هدفش گفت. گفت میخواهد مشاوری برای ناشنوایان بشود و در آخر با زبان اشاره خطاب به ناشنوایان گفت: 《شما برای من مهمید.》
خواستم بگویم ممنون محدثه شهابی. ممنون که شهامت داشتی به جای اون سخرانی کلیشهای از چیزی والاتر از سخنرانیهای تکراری بقیه حرف بزنی. مرسی بابت هدف والایی که داری. تو، روزی، آدم بزرگی خواهیشد.
✍🏻شیوا کاظمی
زنان پیشرو
دورانی که مدرسهها مجازی بودند، یک روز که امتحان ریاضی داشتم یک هو زنگ خانه به صدا درآمد. مرد از پشت آیفون شبیه پدربزرگم جلوه کرد، همان لحظه در دلم گفتم:((حالا چه خاکی به سرم کنم؟ وسط امتحان؟))
در را باز کردم و دیدم مرد مسن پستچی است نه پدربزرگم!! من هر وقت پستچی کتابهایی را که سفارش دادم میآورد بال در میآورم. پس امتحان را رها کردم و غرق کتاب شدم.
فکر می کنید آن کتاب چه بود؟
(( زنان پیشرو ))
ان کتاب نه شاهکار ادبی بود و نه اشعاری ناب. آن کتاب، کتابی بود برای اثبات توانایی زنان، کتابی برای جرئت بخشیدن به دختران.
من معتقدم هیچ موجودی از موجودی دیگر برتر نیست مگر به میزان شعورش اما در جامعه ما همواره زنان دست کم گرفته شدهاند و کمتر از مردان اهمیت داشتهاند. این کتاب از زنانی اسم میآورد که جز اولینها بودند و راه را برای زنان دیگر باز کردند. جلد دوم این کتاب به تازگی منتشر شده و همچون جلد اول گرافیکی ترغیب کننده و محتوایی ارزشمند دارد.
حتی اگر زنی ۵۰سالهاید و رویاهای دخترانه تان را به فراموشی سپردهاید این کتاب را بخوانید.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
دورانی که مدرسهها مجازی بودند، یک روز که امتحان ریاضی داشتم یک هو زنگ خانه به صدا درآمد. مرد از پشت آیفون شبیه پدربزرگم جلوه کرد، همان لحظه در دلم گفتم:((حالا چه خاکی به سرم کنم؟ وسط امتحان؟))
در را باز کردم و دیدم مرد مسن پستچی است نه پدربزرگم!! من هر وقت پستچی کتابهایی را که سفارش دادم میآورد بال در میآورم. پس امتحان را رها کردم و غرق کتاب شدم.
فکر می کنید آن کتاب چه بود؟
(( زنان پیشرو ))
ان کتاب نه شاهکار ادبی بود و نه اشعاری ناب. آن کتاب، کتابی بود برای اثبات توانایی زنان، کتابی برای جرئت بخشیدن به دختران.
من معتقدم هیچ موجودی از موجودی دیگر برتر نیست مگر به میزان شعورش اما در جامعه ما همواره زنان دست کم گرفته شدهاند و کمتر از مردان اهمیت داشتهاند. این کتاب از زنانی اسم میآورد که جز اولینها بودند و راه را برای زنان دیگر باز کردند. جلد دوم این کتاب به تازگی منتشر شده و همچون جلد اول گرافیکی ترغیب کننده و محتوایی ارزشمند دارد.
حتی اگر زنی ۵۰سالهاید و رویاهای دخترانه تان را به فراموشی سپردهاید این کتاب را بخوانید.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
شاهراه تاثیر گذاری
تقریبا یک سال بود که در کانال مدرسه نویسندگی عضو بودم . یک روز خیلی خیلی اتفاقی گذرم به تارنما مدیرش شاهین کلانتری افتاد و چشمم به هزار و یک جور مطلب جالب و تمرین نوشتن افتاد . من تشنه از این جور چیز ها هستم . گشتم و تقریبا نصف مطالب را خواندم . ( تا آنجا که وقت شد ) از همان مطالبی که خواندم یکی اش معرفی کتاب شاهراه تاثیر گذاری بود . اولش نمی دانستم نسخه الکترونیک هم دارد بعد که فهمیدم ...
برای خواندن شاهراه تاثیر گذاری نزدیک بود چاپگر خانه مان را برباد بدم . چون می خواستم خیلی فوری ان را بخوانم و اگر اینترنتی هم خرید می کردم دست کم یک هفته تا رسیدنش زمان می برد بنابراین از خیرش گذشتم و شروع کردم به چاپ کردن نسخه الکترونیک . ( من عادت ندارم از روی خود نسخه بخوانم ، اگر با گوشی هم کتاب بخوانم نسخه صوتی گوش می دهم . برای چشمانم ارزش قائلم . خوشم نمی آید بگوئیم تعریف از خود نباشد ، دوست دارم با افتخار از خودم تعریف کنم .) نتیجه اش این بود که تا الان که خدمت تان هستم سه چهارم کتاب را چاپ کرده ام و در این راه یکی از کاغذ ها گیر کرد لای چاپگر . اما خب می ارزید . کتاب جالب و مفیدی است . برای عاشقان نوشتن و علاقه مندان تولید محتوا شدیدا پیشنهاد می کنم . نتیجه سال ها تجربه شاهین کلانتری در راه محتوا است . به آدم یاد می دهد چه طور درست و حسابی محتوا هوا کند و قبلش چرایی تولید محتوا را برسی می کند . کاریکاتور هایی که شاهین کلانتری بین مطالب جا داده هم بامزه هستند و اثر خودش .
✍🏻شیوا کاظمی
تقریبا یک سال بود که در کانال مدرسه نویسندگی عضو بودم . یک روز خیلی خیلی اتفاقی گذرم به تارنما مدیرش شاهین کلانتری افتاد و چشمم به هزار و یک جور مطلب جالب و تمرین نوشتن افتاد . من تشنه از این جور چیز ها هستم . گشتم و تقریبا نصف مطالب را خواندم . ( تا آنجا که وقت شد ) از همان مطالبی که خواندم یکی اش معرفی کتاب شاهراه تاثیر گذاری بود . اولش نمی دانستم نسخه الکترونیک هم دارد بعد که فهمیدم ...
برای خواندن شاهراه تاثیر گذاری نزدیک بود چاپگر خانه مان را برباد بدم . چون می خواستم خیلی فوری ان را بخوانم و اگر اینترنتی هم خرید می کردم دست کم یک هفته تا رسیدنش زمان می برد بنابراین از خیرش گذشتم و شروع کردم به چاپ کردن نسخه الکترونیک . ( من عادت ندارم از روی خود نسخه بخوانم ، اگر با گوشی هم کتاب بخوانم نسخه صوتی گوش می دهم . برای چشمانم ارزش قائلم . خوشم نمی آید بگوئیم تعریف از خود نباشد ، دوست دارم با افتخار از خودم تعریف کنم .) نتیجه اش این بود که تا الان که خدمت تان هستم سه چهارم کتاب را چاپ کرده ام و در این راه یکی از کاغذ ها گیر کرد لای چاپگر . اما خب می ارزید . کتاب جالب و مفیدی است . برای عاشقان نوشتن و علاقه مندان تولید محتوا شدیدا پیشنهاد می کنم . نتیجه سال ها تجربه شاهین کلانتری در راه محتوا است . به آدم یاد می دهد چه طور درست و حسابی محتوا هوا کند و قبلش چرایی تولید محتوا را برسی می کند . کاریکاتور هایی که شاهین کلانتری بین مطالب جا داده هم بامزه هستند و اثر خودش .
✍🏻شیوا کاظمی
Forwarded from مدرسه نویسندگی|شاهین کلانتری
shahin-kalantari-book.pdf
14.2 MB
📥 دانلود رایگان کتاب شاهراه تأثیرگذاری از شاهین کلانتری
توضیح نویسنده دربارهی نسخهی الکترونیکی:
«استقبال از کتاب دلگرمکننده بود و در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید؛ اما به چند دلیل از انتشار چاپ سوم آن به شکل کاغذی صرفنظر کردم؛ دلیل اصلی این است: کاغذ گران شده و قیمت کتاب بالا رفته، شاید تهیهی کتاب برای بسیاری از علاقهمندان دشوار باشد، به همین دلیل دوست دارم نسخهی الکترونیکی آن به رایگان در دسترس همه باشد؛ این با موضوع و هدف کتاب هم سازگار است. به امید آنکه این «شاهراه تأثیرگذاری» انگیزهی لازم را برای ارائه ایدهها و افکارتان در فضای اینترنت فراهم کند.»
@shahinkalantari
Shahinkalantari.com
Shahinkalantari.ir
Madresenevisandegi.com
توضیح نویسنده دربارهی نسخهی الکترونیکی:
«استقبال از کتاب دلگرمکننده بود و در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید؛ اما به چند دلیل از انتشار چاپ سوم آن به شکل کاغذی صرفنظر کردم؛ دلیل اصلی این است: کاغذ گران شده و قیمت کتاب بالا رفته، شاید تهیهی کتاب برای بسیاری از علاقهمندان دشوار باشد، به همین دلیل دوست دارم نسخهی الکترونیکی آن به رایگان در دسترس همه باشد؛ این با موضوع و هدف کتاب هم سازگار است. به امید آنکه این «شاهراه تأثیرگذاری» انگیزهی لازم را برای ارائه ایدهها و افکارتان در فضای اینترنت فراهم کند.»
@shahinkalantari
Shahinkalantari.com
Shahinkalantari.ir
Madresenevisandegi.com
قلب
دیدهها، شنیدهها، بوییدهها، لمس شدهها و چشیدهها چشم و گوششان به راه است تا بنویسمشان. از وقتی با پگاه جهانگیرنژاد یادداشتنویسی را آغازیدم توقعشان بالا رفته و هر روز خدا در مغزم سوت میکشند:« ای الههای که ما را مینویسی بیا!» مثل گروهی مذهبی که منتظر منجی هستند. پس بهتر است این موجودات دلنازک را زودتر مکتوب کنم چون ممکن است قهر کرده و دیگر سراغ مغز من نیایند.
دیدهاید بعضیها مدام میگویند مثبتاندیش باش؟ تو اگر بگویی زبونم
لال مادرت مرد میگوید نه او نمرده او به بهشت رفته است! 😏
اینجور انسانهای زیادی مثبتاندیش حس میکروبهایکرونا را برایم داشتند البته تا اواسطهمینهفته که... (صدای شیپورانتظار🎺)
خوب لوسبازی بسه...
من وسطهای اینهفته که احتمالاً دوشنبه یا سهشنبه بود زخمکوچولوی کنارانگشتم را شبیه قلب دیدم.
واقعاً حس همان مثبتاندیش مادرمرده را داشتم.
شاید برایتان سوال شد که چرا من زخمدستم را قلب دیدم؟ دلیلش این بود که من آن هفته را با شادی و نمرات ۲۰ سپری کرده بودم.
چی شد ضدحال خوردید؟ انتظار داشتید دلیل خلقت را برایتان رو کنم؟ دلیلم زیادی ساده بود؟ دیگر یادداشتهایم را نمیخوانید؟
به درک! باز خواهم نوشت و برای پگاهعزیز خواهم فرستاد.
فعلاً وقتتان خوش و پر از مثبتاندیشی!
✍🏻شیوا کاظمی
دیدهها، شنیدهها، بوییدهها، لمس شدهها و چشیدهها چشم و گوششان به راه است تا بنویسمشان. از وقتی با پگاه جهانگیرنژاد یادداشتنویسی را آغازیدم توقعشان بالا رفته و هر روز خدا در مغزم سوت میکشند:« ای الههای که ما را مینویسی بیا!» مثل گروهی مذهبی که منتظر منجی هستند. پس بهتر است این موجودات دلنازک را زودتر مکتوب کنم چون ممکن است قهر کرده و دیگر سراغ مغز من نیایند.
دیدهاید بعضیها مدام میگویند مثبتاندیش باش؟ تو اگر بگویی زبونم
لال مادرت مرد میگوید نه او نمرده او به بهشت رفته است! 😏
اینجور انسانهای زیادی مثبتاندیش حس میکروبهایکرونا را برایم داشتند البته تا اواسطهمینهفته که... (صدای شیپورانتظار🎺)
خوب لوسبازی بسه...
من وسطهای اینهفته که احتمالاً دوشنبه یا سهشنبه بود زخمکوچولوی کنارانگشتم را شبیه قلب دیدم.
واقعاً حس همان مثبتاندیش مادرمرده را داشتم.
شاید برایتان سوال شد که چرا من زخمدستم را قلب دیدم؟ دلیلش این بود که من آن هفته را با شادی و نمرات ۲۰ سپری کرده بودم.
چی شد ضدحال خوردید؟ انتظار داشتید دلیل خلقت را برایتان رو کنم؟ دلیلم زیادی ساده بود؟ دیگر یادداشتهایم را نمیخوانید؟
به درک! باز خواهم نوشت و برای پگاهعزیز خواهم فرستاد.
فعلاً وقتتان خوش و پر از مثبتاندیشی!
✍🏻شیوا کاظمی
سرنوشت آن مثبتاندیش مادرمرده
من و رها در راه برگشت از مدرسه بودیم و من یک دستهگل رزکوچک در دستم بود. رها گفت:《تصور کن به مامانت بگی اینا رو یه پسر بهت داده!》💐
من همانلحضه خودم را تصور کردم که از پنجره تا زمین بالبال خواهم زد و در زمین فرود خواهم آمد. چرا؟ زیرا مادرم مرا از پنجره به پایین پرت خواهد کرد.
حالا شاید برایتان سوال شد که من واقعا گلها را ازکجا آورده بودم؟ آن را از لایقرآنهای محفلانس باقرآن مدرسه برداشته بودم.(حتما متوجه شدهاید که نباید از من انتظار داشته باشید دلایلخلقت را رو کنم!)
راستی گفتم دوستم بعداز شنیدن تصورمن چی گفت؟
《مامانت حتما دلش نمیاد ناهار نخوری، بشقاب ناهارو از پنجره پرت میکنه پایین! البته با بشقاب یکبار مصرف. بعد تو با خانمقدقد و اقایمیو دونهدونه برنجا رو میخورین.》🐈
الان دوست دارید بدانید ماجرای من و دوستم چه ربطی به مثبتاندیشی دارد؟ خب معلوم است دیگر! ما ژنمان میرسد به همان مثبتاندیش مادرمرده، چون اگر ما منفی اندیش بودیم تصور میکردیم من بعداز سقوط از دوطبقه ساختمان خواهم مرد یا حداقل استخوانهایم خواهند شکست، یا مثلا ممکنبود دانههایبرنج پساز سقوط روی خیابان قابلخوردن برای انسان نباشند.
وقتتان خوش و پر از مثبتاندیشی!
✍🏻شیوا کاظمی
من و رها در راه برگشت از مدرسه بودیم و من یک دستهگل رزکوچک در دستم بود. رها گفت:《تصور کن به مامانت بگی اینا رو یه پسر بهت داده!》💐
من همانلحضه خودم را تصور کردم که از پنجره تا زمین بالبال خواهم زد و در زمین فرود خواهم آمد. چرا؟ زیرا مادرم مرا از پنجره به پایین پرت خواهد کرد.
حالا شاید برایتان سوال شد که من واقعا گلها را ازکجا آورده بودم؟ آن را از لایقرآنهای محفلانس باقرآن مدرسه برداشته بودم.(حتما متوجه شدهاید که نباید از من انتظار داشته باشید دلایلخلقت را رو کنم!)
راستی گفتم دوستم بعداز شنیدن تصورمن چی گفت؟
《مامانت حتما دلش نمیاد ناهار نخوری، بشقاب ناهارو از پنجره پرت میکنه پایین! البته با بشقاب یکبار مصرف. بعد تو با خانمقدقد و اقایمیو دونهدونه برنجا رو میخورین.》🐈
الان دوست دارید بدانید ماجرای من و دوستم چه ربطی به مثبتاندیشی دارد؟ خب معلوم است دیگر! ما ژنمان میرسد به همان مثبتاندیش مادرمرده، چون اگر ما منفی اندیش بودیم تصور میکردیم من بعداز سقوط از دوطبقه ساختمان خواهم مرد یا حداقل استخوانهایم خواهند شکست، یا مثلا ممکنبود دانههایبرنج پساز سقوط روی خیابان قابلخوردن برای انسان نباشند.
وقتتان خوش و پر از مثبتاندیشی!
✍🏻شیوا کاظمی