پیشمییَو و میشمییَو
نینیمیو پرید داخل آشپزخانه و گفت:(( مامان! مامان!))
خانم پیشی سرش را چرخاند و فریاد زد:(( چه خبره سر صبی؟ سکته کردم.))
_ مامان، اسم آبجی چیه؟
+ نی نی پیشی.
آقای میو روزنامه را زمین گذاشت و گفت نخیر نی نی جان. اسم داداشت نینی میومیوئه!))
خانم پیشی تخم مرغ را برگرداند و گفت:((بیخود کی گفته؟))
آقای میو گفت:(( من گفتم.))
در همین حین میشی سرخوش وارد آشپزخانه شد؛ در حالی که میخواند:((
نگران نباش
غصه نخور
روزای خوب پیش میان.))
ناگهان نی نی و فریاد زد:(( پیشمییَو !))
آقایمیو، خانمپیشی و میشی همزمان پرسیدند:(( چی؟))
_اسمش پیشمیَوئه،اسم آبجیم.
آقای میو بلا فاصله به صدا درآمد:(( داداشت.))
خانمپیشی بلافاصله بعد از آقای میو به صدا درآمد:(( آبجیت.))
میشی دستش را گرفت بین مادر و پدرش و گفت:(( اگه آبجی بود پیشمییَو، اگه داداش بود میشمییَو. حله؟))
خانم پیشی و آقای میو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. خانم پیشی صبحانه را آماده کرد و آقای میو ادامهروزنامه را خواند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
نینیمیو پرید داخل آشپزخانه و گفت:(( مامان! مامان!))
خانم پیشی سرش را چرخاند و فریاد زد:(( چه خبره سر صبی؟ سکته کردم.))
_ مامان، اسم آبجی چیه؟
+ نی نی پیشی.
آقای میو روزنامه را زمین گذاشت و گفت نخیر نی نی جان. اسم داداشت نینی میومیوئه!))
خانم پیشی تخم مرغ را برگرداند و گفت:((بیخود کی گفته؟))
آقای میو گفت:(( من گفتم.))
در همین حین میشی سرخوش وارد آشپزخانه شد؛ در حالی که میخواند:((
نگران نباش
غصه نخور
روزای خوب پیش میان.))
ناگهان نی نی و فریاد زد:(( پیشمییَو !))
آقایمیو، خانمپیشی و میشی همزمان پرسیدند:(( چی؟))
_اسمش پیشمیَوئه،اسم آبجیم.
آقای میو بلا فاصله به صدا درآمد:(( داداشت.))
خانمپیشی بلافاصله بعد از آقای میو به صدا درآمد:(( آبجیت.))
میشی دستش را گرفت بین مادر و پدرش و گفت:(( اگه آبجی بود پیشمییَو، اگه داداش بود میشمییَو. حله؟))
خانم پیشی و آقای میو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. خانم پیشی صبحانه را آماده کرد و آقای میو ادامهروزنامه را خواند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
دوقلوها
روزهای زیادی از انتخاب اسم برای عضو جدید خانواده میگذشت. هر کس مشغول کاری بود. نینی میو نقاشی میکشید، آقای میو بیانیه مینوشت، خانم پیشی تلویزیون میدید و میشی کتاب میخواند. ناگهان خانم پیشی با جیغ آقای میو را صدا زد. آقای میو از خانه بیرون رفت و با خانم هویج برگشت.
همگی از اتاق بیرون رفتن تا خانم هویج به خانم پیشی کمک کند.
آقای میو با قدمهایش خانه را متر میکرد و نی نی و میشی در سکوت کنار آتش نشسته بودند.
هیچکس نمیداند چند ساعت بعد اما بالاخره صدای گریه نوزاد در خانه پیچید.
خانم هویج از اتاق بیرون آمد و گفت :«تبریک میگم پیش مییو و میش مییو به دنیا اومدن.»
هر سه به هم نگاه کردند و گفتند:«ها ؟»
خانم هویج گفت:« دوقلوها به دنیا اومدن.»
چند ثانیه بعد آقای میو به هوا پرید و بچهها دست زدند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
روزهای زیادی از انتخاب اسم برای عضو جدید خانواده میگذشت. هر کس مشغول کاری بود. نینی میو نقاشی میکشید، آقای میو بیانیه مینوشت، خانم پیشی تلویزیون میدید و میشی کتاب میخواند. ناگهان خانم پیشی با جیغ آقای میو را صدا زد. آقای میو از خانه بیرون رفت و با خانم هویج برگشت.
همگی از اتاق بیرون رفتن تا خانم هویج به خانم پیشی کمک کند.
آقای میو با قدمهایش خانه را متر میکرد و نی نی و میشی در سکوت کنار آتش نشسته بودند.
هیچکس نمیداند چند ساعت بعد اما بالاخره صدای گریه نوزاد در خانه پیچید.
خانم هویج از اتاق بیرون آمد و گفت :«تبریک میگم پیش مییو و میش مییو به دنیا اومدن.»
هر سه به هم نگاه کردند و گفتند:«ها ؟»
خانم هویج گفت:« دوقلوها به دنیا اومدن.»
چند ثانیه بعد آقای میو به هوا پرید و بچهها دست زدند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
شیر
یک سال از تولد دوقلوها میگذشت. خانم پیشی آنها را بغل کرده بود و تاب میداد. نینیمیو تلویزیون را روشن کرد. خانم پیشی با انگشت به او نشان داد که بچهها تازه خوابیدند.
نینیمیو تلویزیون را خاموش کرد. درست همین موقع آقای میو وارد خانه شد.
خانم پیشی پرسید:« چی شد؟»
_هیچی به هیچی مثل الماس کمیابه. +وای نه من دیگه نمیتونم گریه اینا رو تحمل کنم.
_میخوای از آقای ماع شیر بخرم؟
+ شیر خشک باشه بهتره ولی فعلاً چارهای نیست.
آقای میو رفت و نیم ساعت بعد با یک بطری شیر برگشت. بطری را تحویل مادر دوقلوها داد و خودش شروع به نوشتن دهمین بیانیه انجمن بین المللی حمایت از حقوق حیوانات کرد:«
موجودات عزیز، سلام
امروز که در نزدیکی سالروز تاسیس انجمن مان هستیم مفتخرم که اعلام کنم:
بنده دیروز نامهای دریافت کردم که در آن مسئولین اعلام کرده بودند که از سال جدید روز ۱۸ اسفند به عنوان روز جهانی حیوانات نامگذاری شده است. ۱۸ اسفند مصادف با سالروز تاسیس انجمن مان روز بزرگی است. روزی که ما حیوانات دست به دست هم میدهیم و حقمان را پس میگیریم.
به همین مناسبت از شما دعوت میکنم تا در همین روز در جنگلهای سراسر دنیا به راهپیمایی و حرکت بپردازید. آشغالهای جنگلتان را جمع کنید و فیلم و عکسهای خود را برای من ایمیل کنید.
حالا ما روز جهانی داریم اما این تمام مشکل ما را حل نمیکند. آدمیزادها برای ما هیچ شیر خشکی باقی نگذاشتند! آدمیزادها جنگلهای ما را با سطل زباله اشتباه گرفتند! آدمیزادها خانههاو جاده هایشان را روی خانههای ما ساختهاند!
بیایید و با آنها نشان بدهید که حق ندارند چنین کاری کنند.
دوست دارتان
آقای میو »
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
یک سال از تولد دوقلوها میگذشت. خانم پیشی آنها را بغل کرده بود و تاب میداد. نینیمیو تلویزیون را روشن کرد. خانم پیشی با انگشت به او نشان داد که بچهها تازه خوابیدند.
نینیمیو تلویزیون را خاموش کرد. درست همین موقع آقای میو وارد خانه شد.
خانم پیشی پرسید:« چی شد؟»
_هیچی به هیچی مثل الماس کمیابه. +وای نه من دیگه نمیتونم گریه اینا رو تحمل کنم.
_میخوای از آقای ماع شیر بخرم؟
+ شیر خشک باشه بهتره ولی فعلاً چارهای نیست.
آقای میو رفت و نیم ساعت بعد با یک بطری شیر برگشت. بطری را تحویل مادر دوقلوها داد و خودش شروع به نوشتن دهمین بیانیه انجمن بین المللی حمایت از حقوق حیوانات کرد:«
موجودات عزیز، سلام
امروز که در نزدیکی سالروز تاسیس انجمن مان هستیم مفتخرم که اعلام کنم:
بنده دیروز نامهای دریافت کردم که در آن مسئولین اعلام کرده بودند که از سال جدید روز ۱۸ اسفند به عنوان روز جهانی حیوانات نامگذاری شده است. ۱۸ اسفند مصادف با سالروز تاسیس انجمن مان روز بزرگی است. روزی که ما حیوانات دست به دست هم میدهیم و حقمان را پس میگیریم.
به همین مناسبت از شما دعوت میکنم تا در همین روز در جنگلهای سراسر دنیا به راهپیمایی و حرکت بپردازید. آشغالهای جنگلتان را جمع کنید و فیلم و عکسهای خود را برای من ایمیل کنید.
حالا ما روز جهانی داریم اما این تمام مشکل ما را حل نمیکند. آدمیزادها برای ما هیچ شیر خشکی باقی نگذاشتند! آدمیزادها جنگلهای ما را با سطل زباله اشتباه گرفتند! آدمیزادها خانههاو جاده هایشان را روی خانههای ما ساختهاند!
بیایید و با آنها نشان بدهید که حق ندارند چنین کاری کنند.
دوست دارتان
آقای میو »
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
خانه پدر
خانم پیشی دم آقای میو را گرفت و او را برد داخل خانه.
_ اینجا چه خبره؟
+ شگفت انگیز نیست؟ اعضای انجمن از سراسر دنیا اومدن تا فیلمهایی که فرستادن تماشا کنن.
_شگفت انگیز بخوره تو سرت! من با چهار تا بچه چه جوری از اینا پذیرایی کنم؟
+نگران نباش عزیزم. واسه همشون تو مسافرخونه خانم قدقد اتاق گرفتم. چند نفری هم میرن کلبه چوبی آقای قارقار.
_ تو پول داری؟ اگه پول داری چرا از بعدِ به دنیا آمدن میشی یه سفر ما رو نبردی؟
+ پول چیه قربونت برم. خانم قد قد واسهم نصف قیمت حساب کرد.
_ چرا خانم قدقد واسه تو نصف قیمت حساب کرد؟+نمیبینی، این همه مشتری واسهش بردم.
_چرا نبردی مسافرخونه آقای هاپ هاپ؟
آقای میو گفت:(( وای، وای، خانم پیشی من کلی مهمون دارم؛ هنوز ویدیو پروژکتور نصب نکردم. اون وقت تو سیم جین میکنی؟))
و بعد رفت بیرون. در حالی که خانم پیشی فریاد میزد:(( آقای میوووووووو!))
خانم پیشی که دید اینطوری فایده ندارد ساکش را جمع کرد و رفت خانه پدرش.
وقتی آقای میو آخرین مهمان را به مسافرخانه خانم قدقد فرستاد وارد خانه شد:((خانم پیشی، بچهها، دوقلوها، کجایین؟))
میشی دوید سمت آقای میو و گفت:((هیس، پدرم در اومد تا دوقلوها رو خوابوندم.))
_ مامانت کجا بود؟
+ خدا میدونه، ساکشو برداشت رفت!
_ یعنی یه روز ، یه روز نتونست تحمل کنه من این چهارتا مهمونو به سلامت راهی کنم. حالا نینی کجاست؟
+به من کمک کرد، خسته شد، خوابید.
_ باشه، حالا فعلا یه چایی به بابات بده.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
خانم پیشی دم آقای میو را گرفت و او را برد داخل خانه.
_ اینجا چه خبره؟
+ شگفت انگیز نیست؟ اعضای انجمن از سراسر دنیا اومدن تا فیلمهایی که فرستادن تماشا کنن.
_شگفت انگیز بخوره تو سرت! من با چهار تا بچه چه جوری از اینا پذیرایی کنم؟
+نگران نباش عزیزم. واسه همشون تو مسافرخونه خانم قدقد اتاق گرفتم. چند نفری هم میرن کلبه چوبی آقای قارقار.
_ تو پول داری؟ اگه پول داری چرا از بعدِ به دنیا آمدن میشی یه سفر ما رو نبردی؟
+ پول چیه قربونت برم. خانم قد قد واسهم نصف قیمت حساب کرد.
_ چرا خانم قدقد واسه تو نصف قیمت حساب کرد؟+نمیبینی، این همه مشتری واسهش بردم.
_چرا نبردی مسافرخونه آقای هاپ هاپ؟
آقای میو گفت:(( وای، وای، خانم پیشی من کلی مهمون دارم؛ هنوز ویدیو پروژکتور نصب نکردم. اون وقت تو سیم جین میکنی؟))
و بعد رفت بیرون. در حالی که خانم پیشی فریاد میزد:(( آقای میوووووووو!))
خانم پیشی که دید اینطوری فایده ندارد ساکش را جمع کرد و رفت خانه پدرش.
وقتی آقای میو آخرین مهمان را به مسافرخانه خانم قدقد فرستاد وارد خانه شد:((خانم پیشی، بچهها، دوقلوها، کجایین؟))
میشی دوید سمت آقای میو و گفت:((هیس، پدرم در اومد تا دوقلوها رو خوابوندم.))
_ مامانت کجا بود؟
+ خدا میدونه، ساکشو برداشت رفت!
_ یعنی یه روز ، یه روز نتونست تحمل کنه من این چهارتا مهمونو به سلامت راهی کنم. حالا نینی کجاست؟
+به من کمک کرد، خسته شد، خوابید.
_ باشه، حالا فعلا یه چایی به بابات بده.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
مزاحم
+ بله، بفرمایید.
گوشی دوباره قطع شد.
بزرگمیو از اتاق آمد بیرون و رو به دخترش پرسید:(( کی بود؟))
خانم پیشی جواب داد:(( مزاحم! زنگ میزنه،حرف نمیزنه.))
_عجب، تو برو نگاه کن غذا نسوزه، من جواب میدم.
+چشم
خانم پیشی رفت آشپزخانه و بزرگمیو آنقدر منتظر ماند تا دوباره زنگ زدند.
_الو؟
+سلام آقا بزرگ.
_ سلام و زهرمار! باز چیکار کردی دخترم اومده اینجا؟
+ والا هیچ کاری. گیر داده چرا مهموناتو بردی مسافرخونه خانم قدقد.
_ عجبا
+نمیشه یه کاری کنین آشتی کنیم؟
_بعد ظهر بیا درستش میکنم.
+چشم اقا جون . کاری ندارین دیگه؟
_نه خداحافظ .
خانم پیشی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:((چی شد؟ زنگ زد؟))
_مزاحم نه، ولی آقا آقای میو زنگ زد. التماس کرد که به پیشی بگین برگرده و اینا. منم گفتم بعد ظهر میای خودت ازش عذرخواهی میکنی.
+وای بابا
_ وای نداره که دخترم. بچههات گناه دارن.
+ نه منظورم اینه که وای مرسی.
_ خواهش میکنم عزیزم.
خلاصه که همان روز آقای میو با یک جعبه کنسرو تنماهی رفت خانهی بزرگمیو و از خانم پیشی عذرخواهی کرد. خانم پیشی هم مثل همیشه، به خاطر روی ماه بزرگمیو رو را بخشید.
وقتی آقای میو و خانم پیشی برگشتند خانه ، میشی پس از یک روزونیم بچهداری در رختخواب بچهها بیهوش شد و بچهها دورش ماشین بازی میکردند!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
+ بله، بفرمایید.
گوشی دوباره قطع شد.
بزرگمیو از اتاق آمد بیرون و رو به دخترش پرسید:(( کی بود؟))
خانم پیشی جواب داد:(( مزاحم! زنگ میزنه،حرف نمیزنه.))
_عجب، تو برو نگاه کن غذا نسوزه، من جواب میدم.
+چشم
خانم پیشی رفت آشپزخانه و بزرگمیو آنقدر منتظر ماند تا دوباره زنگ زدند.
_الو؟
+سلام آقا بزرگ.
_ سلام و زهرمار! باز چیکار کردی دخترم اومده اینجا؟
+ والا هیچ کاری. گیر داده چرا مهموناتو بردی مسافرخونه خانم قدقد.
_ عجبا
+نمیشه یه کاری کنین آشتی کنیم؟
_بعد ظهر بیا درستش میکنم.
+چشم اقا جون . کاری ندارین دیگه؟
_نه خداحافظ .
خانم پیشی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:((چی شد؟ زنگ زد؟))
_مزاحم نه، ولی آقا آقای میو زنگ زد. التماس کرد که به پیشی بگین برگرده و اینا. منم گفتم بعد ظهر میای خودت ازش عذرخواهی میکنی.
+وای بابا
_ وای نداره که دخترم. بچههات گناه دارن.
+ نه منظورم اینه که وای مرسی.
_ خواهش میکنم عزیزم.
خلاصه که همان روز آقای میو با یک جعبه کنسرو تنماهی رفت خانهی بزرگمیو و از خانم پیشی عذرخواهی کرد. خانم پیشی هم مثل همیشه، به خاطر روی ماه بزرگمیو رو را بخشید.
وقتی آقای میو و خانم پیشی برگشتند خانه ، میشی پس از یک روزونیم بچهداری در رختخواب بچهها بیهوش شد و بچهها دورش ماشین بازی میکردند!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
میشو
_ میشی، من و نینی داریم میریم بازار. مواظب بچهها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچهها کنار آتش نشسته بودند و با عروسکهایشان بازی میکردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نینیمیو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا میکند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دستهایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشینشان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمیکرد، آنها داشتند حرف میزدند. میشی ماشینشان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_ میشی، من و نینی داریم میریم بازار. مواظب بچهها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچهها کنار آتش نشسته بودند و با عروسکهایشان بازی میکردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نینیمیو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا میکند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دستهایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشینشان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمیکرد، آنها داشتند حرف میزدند. میشی ماشینشان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
کافه
دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابانها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی میکشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریعتر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخممرغ ابپز گذاشتم. شیرخشک بچهها را دادم.
سفرهای با شمع و رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. میخواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری میکنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر میکردم یه چیزی بینتونه!!
+آقای میوووووووو
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابانها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی میکشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریعتر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخممرغ ابپز گذاشتم. شیرخشک بچهها را دادم.
سفرهای با شمع و رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. میخواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری میکنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر میکردم یه چیزی بینتونه!!
+آقای میوووووووو
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
توضیح:
#آقایمیو مجموعه یادداشتیه که نمیدونم تا کِی ادامه داره ولی خب احتمالا تا هر وقت که من با رهاراد دوستم چون اون مُشَوق این یادداشتهاست.
https://t.me/shivanotes
#آقایمیو مجموعه یادداشتیه که نمیدونم تا کِی ادامه داره ولی خب احتمالا تا هر وقت که من با رهاراد دوستم چون اون مُشَوق این یادداشتهاست.
https://t.me/shivanotes
اقیانوسی در ذهن
این کتاب را شروع کردم چون دوستم گفت من شبیه ارلی هستم، پسر عجیب و غریبی که ناممکن ها را ممکن میبیند.
ارلی و جکی باهم راهی جست وجویی طولانی میشوند تا خرس بزرگ و فیشر را پیدا کنند.
کتاب را در دوازده ساعت تمام کردم. چون ماجرای ترغیب کننده ای داشت و میخواستم بدانم فیشر زنده است یانه.
در آخر فهمیدم باور داشتن به ناممکنها، آنها را ممکن میکند.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
این کتاب را شروع کردم چون دوستم گفت من شبیه ارلی هستم، پسر عجیب و غریبی که ناممکن ها را ممکن میبیند.
ارلی و جکی باهم راهی جست وجویی طولانی میشوند تا خرس بزرگ و فیشر را پیدا کنند.
کتاب را در دوازده ساعت تمام کردم. چون ماجرای ترغیب کننده ای داشت و میخواستم بدانم فیشر زنده است یانه.
در آخر فهمیدم باور داشتن به ناممکنها، آنها را ممکن میکند.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
منوخواهرم
امروز ، من و خواهرم، حین مرتب کردن اتاقش، ابتدا بر سر اینکه کدام وسیله را کجا بگذاریم دعوا کردیم. بعد به طرز معجزهآسایی بر سر چیزی که الان قابل وصف نیست، آشتی کردیم.
با کمک هم اتاقِشبیه به انباریاش را به جایی قابل زیستن تبدیل کردیم. در همان حین موسیقی هم گوش کردیم.
بعد باهم نوشتیم و کتاب خواندیم.
لازم است بگویم که خواهرم دو روز است یادداشت هایروزانه مینویسد و کتاب خواند! این از اثرات زیستن با من است. من میتوانم آدمی را که اگر بهش میگفتم کتاب بخوان، مثل این بود که بهش فحش میدادم، را تبدیل به کسی کنم که بهطور داوطلبانه شروع به نوشتن کند...
ما الان میتوانیم باهمنویسی کنیم و لذت ببریم...
✍🏻شیوا کاظمی
امروز ، من و خواهرم، حین مرتب کردن اتاقش، ابتدا بر سر اینکه کدام وسیله را کجا بگذاریم دعوا کردیم. بعد به طرز معجزهآسایی بر سر چیزی که الان قابل وصف نیست، آشتی کردیم.
با کمک هم اتاقِشبیه به انباریاش را به جایی قابل زیستن تبدیل کردیم. در همان حین موسیقی هم گوش کردیم.
بعد باهم نوشتیم و کتاب خواندیم.
لازم است بگویم که خواهرم دو روز است یادداشت هایروزانه مینویسد و کتاب خواند! این از اثرات زیستن با من است. من میتوانم آدمی را که اگر بهش میگفتم کتاب بخوان، مثل این بود که بهش فحش میدادم، را تبدیل به کسی کنم که بهطور داوطلبانه شروع به نوشتن کند...
ما الان میتوانیم باهمنویسی کنیم و لذت ببریم...
✍🏻شیوا کاظمی
شازدهکوچولو
اولین بار از دوستم شازدهکوچولو را قرض گرفتم و بعدها مادرم برایم خریدش.
حالا امروز برای سومین بار شازدهکوچولو خواندم. راستش شازدهکوچولو هیچوقت چیزی نداشته که ترغیبم کند. به نظرم داستانش قدری کلیشهای است. خودِسوژه و داستان عالی است اما شاید میشد جور دیگری روایتش کرد. چه میدانم مثلا انسجام بیشتری به کار میرفت. اما درکل ارزش خواندن دارد.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
اولین بار از دوستم شازدهکوچولو را قرض گرفتم و بعدها مادرم برایم خریدش.
حالا امروز برای سومین بار شازدهکوچولو خواندم. راستش شازدهکوچولو هیچوقت چیزی نداشته که ترغیبم کند. به نظرم داستانش قدری کلیشهای است. خودِسوژه و داستان عالی است اما شاید میشد جور دیگری روایتش کرد. چه میدانم مثلا انسجام بیشتری به کار میرفت. اما درکل ارزش خواندن دارد.
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
مجموعه سرافینا مجموعه ای است که هرجلدش شما را غافلگیر میکند. جالب اینکه عمارت داستان واقعا وجود دارد.
جلد چهارم این کتاب به تازگی منتشر شده و اینبار به ادم یاد میدهد که همیشه عادتهایی وجود دارند که میتوانند وارد زندگی ما شوند. مثلا سرافینا میتواند در طبقهی دوم عمارت هم زنده بماند!
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
جلد چهارم این کتاب به تازگی منتشر شده و اینبار به ادم یاد میدهد که همیشه عادتهایی وجود دارند که میتوانند وارد زندگی ما شوند. مثلا سرافینا میتواند در طبقهی دوم عمارت هم زنده بماند!
#کتابی_که_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
رود
امروز حس میکنم داناتر شدم. چند روز است به رود نگاه میکنم. (رود مجموعه ویدئوهای مجتبی شکوری است در یوتیوب. که چیزهایی را که نیاز داریم راجب روانمان بدانیم میگوید. پیشنهادِ اَکید میکنم ببینید. )
در مورد شَرم یک مجموعه ویدئو ۸ قسمتی ساخته که شاهکار است. در یکی از آنها گفت:
والدی که بر سر کودکش فریاد میکشد در واقع بر سر خودش فریاد زده....
داشتم فکر میکردم پدرومادرها چرا انقدر بر سر خودشان فریاد میزنند؟
✍🏻شیوا کاظمی
امروز حس میکنم داناتر شدم. چند روز است به رود نگاه میکنم. (رود مجموعه ویدئوهای مجتبی شکوری است در یوتیوب. که چیزهایی را که نیاز داریم راجب روانمان بدانیم میگوید. پیشنهادِ اَکید میکنم ببینید. )
در مورد شَرم یک مجموعه ویدئو ۸ قسمتی ساخته که شاهکار است. در یکی از آنها گفت:
والدی که بر سر کودکش فریاد میکشد در واقع بر سر خودش فریاد زده....
داشتم فکر میکردم پدرومادرها چرا انقدر بر سر خودشان فریاد میزنند؟
✍🏻شیوا کاظمی
منواستمرار
نا ندارم بنویسم. روز نسبتا شلوغی داشتم. اما استادکلانتری خیلی روی استمرار تاکید دارد. انگار استمرار رازِموفقیت است.
یک روز ننوشتن گناهی کبیره است. حتی از کبیره هم کبیرتر!! (این جمله قصاری از انتوان چخوف نیست! جملهی من است، من که شیوا هستم و به خودم میگویم: اخجون، بالاخره یک قصار ادمیزادی نوشتم!)
نمیدانم امروز چه یادم گرفتم اما رود بازهم نجاتم میدهد:
امروز فهمیدم جز دسته فرزندان گمشدهام... یکجور خلاءپدر دارم.(قسمت ۲۱ رود را ببینید.)
ولی بین انواع گمشدگان خودم را پیدا نکردم. نمیدانم انگار دستهی من کم بود.
حالا که فکر میکنم شاید جز دسته دخترخوب هستم. باید یادداشت برداری هایم را مرور کنم بلکه دسته خودم را پیدا کردم. اما الان نه. فردا دنبالش میگردم. الان باید روی بالش بیهوش شوم!
✍🏻شیوا کاظمی
نا ندارم بنویسم. روز نسبتا شلوغی داشتم. اما استادکلانتری خیلی روی استمرار تاکید دارد. انگار استمرار رازِموفقیت است.
یک روز ننوشتن گناهی کبیره است. حتی از کبیره هم کبیرتر!! (این جمله قصاری از انتوان چخوف نیست! جملهی من است، من که شیوا هستم و به خودم میگویم: اخجون، بالاخره یک قصار ادمیزادی نوشتم!)
نمیدانم امروز چه یادم گرفتم اما رود بازهم نجاتم میدهد:
امروز فهمیدم جز دسته فرزندان گمشدهام... یکجور خلاءپدر دارم.(قسمت ۲۱ رود را ببینید.)
ولی بین انواع گمشدگان خودم را پیدا نکردم. نمیدانم انگار دستهی من کم بود.
حالا که فکر میکنم شاید جز دسته دخترخوب هستم. باید یادداشت برداری هایم را مرور کنم بلکه دسته خودم را پیدا کردم. اما الان نه. فردا دنبالش میگردم. الان باید روی بالش بیهوش شوم!
✍🏻شیوا کاظمی
تقدیم به آبجیهای عدل۲
امروز مطمئن شدم همهچیز طبق پیشبینی آدم پیش نمیرود. امروز من گریه کردم. بعداز نهسال، داخل مدرسه گریه کردم و حس میکنم همهش خواب بوده! شاید هم آروز میکنم. ببینید مساله خیلی پیچیده است.
امروز روز آخر مدرسه بود و من هرگز فکر نمیکردم چنین روزی گریه کنم. فکر اینکه من دیگر هیچوقت در یک هچین لحضهای نخواهم بود قلبم را فشار داد و خب یه، یکساعت و نیمی گریه کردم.
نِدی، انشای خداحافظی خواند و من.... گولهگوله اشک ریختم. منی که تا امروز نمیدانستم میشود این جور جاها گریه کرد.
خب..... دلم از الان تنگ شده. دلم برای ادمهایی که تا دیروز قَدرشان را نمیدانستم تنگ شده.
با همین جمله به همهشان میگویم:
دلم برای همه چیزتان تنگ میشود، خوب و بد تان را دوست دارم و دلم برایتان زیاااااد تنگ میشود.
۲۱:۵۷
۱۴۰۳/۲/۲۶
✍🏻شیوا کاظمی
امروز مطمئن شدم همهچیز طبق پیشبینی آدم پیش نمیرود. امروز من گریه کردم. بعداز نهسال، داخل مدرسه گریه کردم و حس میکنم همهش خواب بوده! شاید هم آروز میکنم. ببینید مساله خیلی پیچیده است.
امروز روز آخر مدرسه بود و من هرگز فکر نمیکردم چنین روزی گریه کنم. فکر اینکه من دیگر هیچوقت در یک هچین لحضهای نخواهم بود قلبم را فشار داد و خب یه، یکساعت و نیمی گریه کردم.
نِدی، انشای خداحافظی خواند و من.... گولهگوله اشک ریختم. منی که تا امروز نمیدانستم میشود این جور جاها گریه کرد.
خب..... دلم از الان تنگ شده. دلم برای ادمهایی که تا دیروز قَدرشان را نمیدانستم تنگ شده.
با همین جمله به همهشان میگویم:
دلم برای همه چیزتان تنگ میشود، خوب و بد تان را دوست دارم و دلم برایتان زیاااااد تنگ میشود.
۲۱:۵۷
۱۴۰۳/۲/۲۶
✍🏻شیوا کاظمی
خب اینم از چیزایی که قبلا نوشته بودم و باید میخوندین . حالا بریم سراغِاصلمطلب:
رمضانی، تو خیلی ماهی، دمت گرم!
روژان اولین عضو کانال است که امروز دائم پیشنهادهای جالب داد. ( روژانجون دمت گرم.)
بین حرفهایم با روژان به این نتیجه رسیدیم که امروز آخرین امتحان علومی است که میدهیم. البته اگر پایمان به هنرستان و رشتهانسانی برسد. راستش کلا یه خرداد برای متقاعد کردن والدینمان وقت داریم و خب کم است علیالخصوص وقتی که پدرومادرهایمان یکهو تغییر موضع دادهاند. بیخود گیر دادهاند به تجربی، انگار مملکت تجربییپشتکنکور مانده کم دارد!
✍🏻شیوا کاظمی
روژان اولین عضو کانال است که امروز دائم پیشنهادهای جالب داد. ( روژانجون دمت گرم.)
بین حرفهایم با روژان به این نتیجه رسیدیم که امروز آخرین امتحان علومی است که میدهیم. البته اگر پایمان به هنرستان و رشتهانسانی برسد. راستش کلا یه خرداد برای متقاعد کردن والدینمان وقت داریم و خب کم است علیالخصوص وقتی که پدرومادرهایمان یکهو تغییر موضع دادهاند. بیخود گیر دادهاند به تجربی، انگار مملکت تجربییپشتکنکور مانده کم دارد!
✍🏻شیوا کاظمی
من و درسها
شما چطور درس میخوانید؟ یعنی مثلا خودتان مینشینید و عین آدمیزاد معمولی درس میخوانید یا والدینتان روزی صدهزار بار سفارش میکنند؟
راستش از همان اول مادرم نه حوصله داشت و نه وقت، خیلی نمیدوید دنبالم که بتمرگ دَرسَت را بخوان. فقط سالی دوبار که کارنامه میدادند و میدهند یک نگاهی میانداخت و میاندازد. (البته باید ببیند من درس میخوانم. در عین کار نداشتن اگر بببیند درس را کنار گذاشتم وارد عمل میشود.)
اما خودم همیشه در رقابت با شاگرد زرنگهای کلاسمان درس میخوانم!
گاهی هم که با درسی حال نمیکنم کتابها را پهن میکنم وسط اتاق و خودم یک گوشه مینشینم و به کارم میرسم. مثلا گوشی نگاه میکنم یا کتاب میخوانم. بعد به محض اینکه نزدیک شدن مادرم را حس میکنم پهن میشوم روی کتابها که مثلا دارم درس میخوانم!
✍🏻شیوا کاظمی
شما چطور درس میخوانید؟ یعنی مثلا خودتان مینشینید و عین آدمیزاد معمولی درس میخوانید یا والدینتان روزی صدهزار بار سفارش میکنند؟
راستش از همان اول مادرم نه حوصله داشت و نه وقت، خیلی نمیدوید دنبالم که بتمرگ دَرسَت را بخوان. فقط سالی دوبار که کارنامه میدادند و میدهند یک نگاهی میانداخت و میاندازد. (البته باید ببیند من درس میخوانم. در عین کار نداشتن اگر بببیند درس را کنار گذاشتم وارد عمل میشود.)
اما خودم همیشه در رقابت با شاگرد زرنگهای کلاسمان درس میخوانم!
گاهی هم که با درسی حال نمیکنم کتابها را پهن میکنم وسط اتاق و خودم یک گوشه مینشینم و به کارم میرسم. مثلا گوشی نگاه میکنم یا کتاب میخوانم. بعد به محض اینکه نزدیک شدن مادرم را حس میکنم پهن میشوم روی کتابها که مثلا دارم درس میخوانم!
✍🏻شیوا کاظمی
بیایید بنویسیم
راستش رابطه من و نوشتن رابطه عاشق و معشوق است. از همان ۱۰-۱۱ سالگی که فهمیدم میشود نوشت در یک نگاه عاشق نوشتن شدم.
اما این عشق تاوان سنگینی داشت. من تقریباً سه سال زور زدم تا هر روز خاطرات روزانه بنویسم. دو سال وقتی بیزبان را گذاشتم سر اینکه رمان بنویسم!(منِ ۱۱ ساله خیلی خُل بود؟ فکر کنم بله چون در آخر همه چک نویسهای آن رمان را راهی زبالهدان کردم. البته ناگفته نماند که امسال دوباره آن رمان را از سر گرفتم. البته به شیوه جدید.)
الان پشیمانم؟
ابداً
الان میتوانم بدون نوشتن نفس بکشم ؟
ابداً
الان قلبم بدون نوشتن میتپد؟
ابداً
مثل یک جور اعتیاد میماند.
اما چیِنوشتن آدم را معتاد میکند؟
به نظر من اگر شما:
به طور روزانه آزاد نویسی را دنبال کنید،
صبور باشید (در حد دویاسه سال)
و اهمال کاری نکنید،
میتوانید لذت نوشتن را درک کنید.
در ضمن:
شما هرگز نمیتوانید از نوشتن میلیاردر یا حتی میلیونر شوید.
هیچکس نمیتواند تضمین کند اطرافیانتان غِیبت نوشتن را نکنند. ممکن است آنها هرگز نفهمند نوشتن چقدر ارزش دارد.
شما باید بنویسید، با هر مشقتی که شده. حتی روزی که احساس میکنید روز آخر عمرتان است. و اینجوری در روزی که میتواند زور آخرِ عمرتان باشد به دنیا میآیید.
وقتی خود سانسوری نکنید، قول میدهم موفق شوید. قول میدهم سبک شوید. قول میدهم بعد از فحش دادن به نوزاد همسایه که انگار رسالتش گریه کردن است به خودتان بگویید:(( شاید آن بینوا یبوست دارد.))
قول میدهم بعد از نوشتن مشغله ذهنیتان با تمرکز به باقی کارهایتان برسید. فقط بدونِترس شروع کنید.
#نوشتن
✍🏻شیوا کاظمی
راستش رابطه من و نوشتن رابطه عاشق و معشوق است. از همان ۱۰-۱۱ سالگی که فهمیدم میشود نوشت در یک نگاه عاشق نوشتن شدم.
اما این عشق تاوان سنگینی داشت. من تقریباً سه سال زور زدم تا هر روز خاطرات روزانه بنویسم. دو سال وقتی بیزبان را گذاشتم سر اینکه رمان بنویسم!(منِ ۱۱ ساله خیلی خُل بود؟ فکر کنم بله چون در آخر همه چک نویسهای آن رمان را راهی زبالهدان کردم. البته ناگفته نماند که امسال دوباره آن رمان را از سر گرفتم. البته به شیوه جدید.)
الان پشیمانم؟
ابداً
الان میتوانم بدون نوشتن نفس بکشم ؟
ابداً
الان قلبم بدون نوشتن میتپد؟
ابداً
مثل یک جور اعتیاد میماند.
اما چیِنوشتن آدم را معتاد میکند؟
به نظر من اگر شما:
به طور روزانه آزاد نویسی را دنبال کنید،
صبور باشید (در حد دویاسه سال)
و اهمال کاری نکنید،
میتوانید لذت نوشتن را درک کنید.
در ضمن:
شما هرگز نمیتوانید از نوشتن میلیاردر یا حتی میلیونر شوید.
هیچکس نمیتواند تضمین کند اطرافیانتان غِیبت نوشتن را نکنند. ممکن است آنها هرگز نفهمند نوشتن چقدر ارزش دارد.
شما باید بنویسید، با هر مشقتی که شده. حتی روزی که احساس میکنید روز آخر عمرتان است. و اینجوری در روزی که میتواند زور آخرِ عمرتان باشد به دنیا میآیید.
وقتی خود سانسوری نکنید، قول میدهم موفق شوید. قول میدهم سبک شوید. قول میدهم بعد از فحش دادن به نوزاد همسایه که انگار رسالتش گریه کردن است به خودتان بگویید:(( شاید آن بینوا یبوست دارد.))
قول میدهم بعد از نوشتن مشغله ذهنیتان با تمرکز به باقی کارهایتان برسید. فقط بدونِترس شروع کنید.
#نوشتن
✍🏻شیوا کاظمی
ناخُنَک
مادربزرگم هروقت کسی در حضورش ناخنک میزد، یادآوری میکند یکبار دستهای خالهام را بابت یک ناخنکِ ناقابل داغ کرده. اما این هرگز سبب نشده دست از ناخنک زدن بردارم.
مثلا یکبار یکی از دوستهایم خواب دیده بود من تمام غذاهایی که بچهها برای سفرهسلامت آوردند خوردَم و بعد مادرم را احضار کردهاند به مدرسه و مادرم هم حسابی از خجالتم درآمد. همان شب من به سیبزمینی سرخکرده ی درحال سرخ شدن ناخنک زدم و دستم سوخت.
اما من بالاخره راز ناخنک زدن را کشف کردم:
وانمود کنید عاشق آشپزی هستید!
سیبزمینی و خیارشور خرد کنید، سیبزمینی سرخ کنید، شامی و برنج و کوکو بپزید، هویج رنده کنید، مرغ ریشریش کنید و هر کار دیگری که میتوانید. فقط حواستان باشد مادرتان مُچتان را نگیرد چون ممکن است یادآوری کند شما یک روزی یک پیشدستی از مایع ماکارانیاش را خوردید!
✍🏻شیوا کاظمی
مادربزرگم هروقت کسی در حضورش ناخنک میزد، یادآوری میکند یکبار دستهای خالهام را بابت یک ناخنکِ ناقابل داغ کرده. اما این هرگز سبب نشده دست از ناخنک زدن بردارم.
مثلا یکبار یکی از دوستهایم خواب دیده بود من تمام غذاهایی که بچهها برای سفرهسلامت آوردند خوردَم و بعد مادرم را احضار کردهاند به مدرسه و مادرم هم حسابی از خجالتم درآمد. همان شب من به سیبزمینی سرخکرده ی درحال سرخ شدن ناخنک زدم و دستم سوخت.
اما من بالاخره راز ناخنک زدن را کشف کردم:
وانمود کنید عاشق آشپزی هستید!
سیبزمینی و خیارشور خرد کنید، سیبزمینی سرخ کنید، شامی و برنج و کوکو بپزید، هویج رنده کنید، مرغ ریشریش کنید و هر کار دیگری که میتوانید. فقط حواستان باشد مادرتان مُچتان را نگیرد چون ممکن است یادآوری کند شما یک روزی یک پیشدستی از مایع ماکارانیاش را خوردید!
✍🏻شیوا کاظمی
مزخرف
همیشه دوست داشتم یک جوری از شر تجربی راحت شوم. مثلا کلا این رشته تدریس نشود! اما نه طوری که همینجا علوم را تجدید شوم.
ولی هر لحضه امکان دارد این اتفاق بیافتد، مگر اینکه ۱۱ شده باشم.
حالا چرا؟
در همین حد بگویم که مراقب داخل کلاس شکلات چرخاند چون فشار همه افتاده بود از فشارِ کفشپاشنه بلندِ سوال.
اصلا نمیدانستیم هم زدن دیگِ حلیم هم به گشتاورِ نیرو ربط دارد و در طول سال فعالیت های کتاب را روخوانی هم نکرده بودیم.
به قول دوستم برگه را سفید گرفتیم و قهوهای تحویل دادیم.
✍🏻شیوا کاظمی
همیشه دوست داشتم یک جوری از شر تجربی راحت شوم. مثلا کلا این رشته تدریس نشود! اما نه طوری که همینجا علوم را تجدید شوم.
ولی هر لحضه امکان دارد این اتفاق بیافتد، مگر اینکه ۱۱ شده باشم.
حالا چرا؟
در همین حد بگویم که مراقب داخل کلاس شکلات چرخاند چون فشار همه افتاده بود از فشارِ کفشپاشنه بلندِ سوال.
اصلا نمیدانستیم هم زدن دیگِ حلیم هم به گشتاورِ نیرو ربط دارد و در طول سال فعالیت های کتاب را روخوانی هم نکرده بودیم.
به قول دوستم برگه را سفید گرفتیم و قهوهای تحویل دادیم.
✍🏻شیوا کاظمی