دوستی و حمایت از حقوقحیوانات
بعضی وقتها بلاهایی سرمان میآید. این بلاها دو نتیجه اساسی در پی دارد:
۱- ما آن بلا را سر بقیه نمیآوریم.
۲- ما تلافی آن را سر بقیه در خواهیم آورد.
من جز دسته اول هستم چون هروقت نمره زیر ۱۸ میگیرم مادرم شروع به نصیحت میکند دوست دارم تا بچه خودم نمره زیر ۱۰ نگرفته کمتر برای درس پاپیچش شوم.
یک بار که کارنامهام دو نمره ۱۷ داشت به رها گفتم:« دیدی چی شد؟ دوباره باید با آقای میو و خانم قدقد هم سفره بشم.» او هم خیلی دلش برای من سوخته بود، گفت:« خوبه که! اونا هم یه ناهار گشنه نمیمونن.»
خلاصه که من آن روز رفتم خانه و کارنامه را به مادرم نشان دادم. مادرم طبق معمول یک قرن نصیحتم کرد و چون تجربه ثابت کرده بود آدم بشو نیستم ناهار را همانجا در خانه میل فرمودم.
روز بعد که ماجرا را برای رها تعریف کردم گفت:« پس دیروز به مهمونات غذا ندادی؟ دیدم دم خونهمون میومیو و قدقد میکردن. خیلی کار زشتی کردی گشنهشون گذاشتی!»
حالا اگر مثبتاندیش باشیم میتوانیم فرض کنیم دوستم حامی حقوقحیوانات است؛ اما اگر منفیاندیش باشیم فرض خواهیم کرد دوستم با من دشمنی دارد و عوض اینکه از موفقیت من شاد باشد نگران ناهار حیوانات است.
وقتتان به دور از دشمن در پوست دوست!!
✍🏻شیوا کاظمی
بعضی وقتها بلاهایی سرمان میآید. این بلاها دو نتیجه اساسی در پی دارد:
۱- ما آن بلا را سر بقیه نمیآوریم.
۲- ما تلافی آن را سر بقیه در خواهیم آورد.
من جز دسته اول هستم چون هروقت نمره زیر ۱۸ میگیرم مادرم شروع به نصیحت میکند دوست دارم تا بچه خودم نمره زیر ۱۰ نگرفته کمتر برای درس پاپیچش شوم.
یک بار که کارنامهام دو نمره ۱۷ داشت به رها گفتم:« دیدی چی شد؟ دوباره باید با آقای میو و خانم قدقد هم سفره بشم.» او هم خیلی دلش برای من سوخته بود، گفت:« خوبه که! اونا هم یه ناهار گشنه نمیمونن.»
خلاصه که من آن روز رفتم خانه و کارنامه را به مادرم نشان دادم. مادرم طبق معمول یک قرن نصیحتم کرد و چون تجربه ثابت کرده بود آدم بشو نیستم ناهار را همانجا در خانه میل فرمودم.
روز بعد که ماجرا را برای رها تعریف کردم گفت:« پس دیروز به مهمونات غذا ندادی؟ دیدم دم خونهمون میومیو و قدقد میکردن. خیلی کار زشتی کردی گشنهشون گذاشتی!»
حالا اگر مثبتاندیش باشیم میتوانیم فرض کنیم دوستم حامی حقوقحیوانات است؛ اما اگر منفیاندیش باشیم فرض خواهیم کرد دوستم با من دشمنی دارد و عوض اینکه از موفقیت من شاد باشد نگران ناهار حیوانات است.
وقتتان به دور از دشمن در پوست دوست!!
✍🏻شیوا کاظمی
+۱۸
شما هم وقتی زیر ۱۸ سال بودید و اثر ۱۸+ کشف میکردید ترغیب به دیدنش میشدید یا فقط من سندروم ۱۸+ بینی دارم؟
من از تابستان پادکستی به اسم همزن گوش میکنم که جدیداً هر دو قسمت یک بار ۱۸+ میشود. باید اعتراف کنم من تمام قسمتهای ۱۸+ را گوش کردم حتی این آخری که در مورد فالبینی و علوم غریبه بود.
من اصلاً به قسمتهای ۱۸+ توجهی نکردم و فقط فهمیدم فالبینی هم مثبت و منفی دارد.
مثلاً یک فالگیر ممکن است به شما بگوید آیندهای خوش و پر از مثبتاندیشی خواهید داشت و فالگیر دیگر ممکن است به شما بگوید به محض خروج از خانه او ماشینی با شما برخورد خواهد کرد و شما از شدت غرقگی در گفته او با حواسی نهچندان جمع از خیابان رد شوید و بر اثر اصابت ماشین دارفانی را وداع بگویید. البته دور از جانتان!
از من به شما نصیحت که نزد فالگیری که مثبتاندیشی است قبلاً تضمین نشده نروید. هرچند به عقیده من بهتر است از اول بیخیال فال و فالگیر شوید.
وقتتان خوش و عاری از تلفات!
✍🏻شیوا کاظمی
شما هم وقتی زیر ۱۸ سال بودید و اثر ۱۸+ کشف میکردید ترغیب به دیدنش میشدید یا فقط من سندروم ۱۸+ بینی دارم؟
من از تابستان پادکستی به اسم همزن گوش میکنم که جدیداً هر دو قسمت یک بار ۱۸+ میشود. باید اعتراف کنم من تمام قسمتهای ۱۸+ را گوش کردم حتی این آخری که در مورد فالبینی و علوم غریبه بود.
من اصلاً به قسمتهای ۱۸+ توجهی نکردم و فقط فهمیدم فالبینی هم مثبت و منفی دارد.
مثلاً یک فالگیر ممکن است به شما بگوید آیندهای خوش و پر از مثبتاندیشی خواهید داشت و فالگیر دیگر ممکن است به شما بگوید به محض خروج از خانه او ماشینی با شما برخورد خواهد کرد و شما از شدت غرقگی در گفته او با حواسی نهچندان جمع از خیابان رد شوید و بر اثر اصابت ماشین دارفانی را وداع بگویید. البته دور از جانتان!
از من به شما نصیحت که نزد فالگیری که مثبتاندیشی است قبلاً تضمین نشده نروید. هرچند به عقیده من بهتر است از اول بیخیال فال و فالگیر شوید.
وقتتان خوش و عاری از تلفات!
✍🏻شیوا کاظمی
دانشآموز ازاری
چند سال قبل قرار بود زمینی در ییلاقات به نگهداری از سگهای ولگرد اختصاص پیدا کند که به لطف مخالفت منابع طبیعی انجام نشد (این را فعلاً داشته باشید)
چند روز قبل منتظر ماشین بودیم و خیلی اتفاقی وارد نگهبانی یک اداره شدیم. بحث به اینجا کشید که یک پیشی نارنجی و ملوس پشت شیشه نگهبانی دیدیم. نگهبان گفت مدتی قبل یکی از کارمندان بیکار اداره این گربه بختبرگشته را برده و با جراحی اندامهای داخلیاش کاری کرده تا تولید مثل نکند.
پیشتر شنیده بودم صاحبان حیواناتخانگی این بلا را سر حیوانات بدبخت میآورند اما این مورد واقعاً اعصابم را داغان کرد. هرچند به صاحبان حیواناتخانگی هم نمیشود حق داد و نباید جهت سرگرمی حیوانآزاری کنند اما این یکی واقعاً فاجعه بود.
انسان حسابی! تو که پول و وقتت زیادی کرده و حیوانآزاری میکنی! میدانی چند صد نفر به دلیل نداشتن هزینه درمان میمیرند؟ میدانی با همان پولی که تو صرف حیوانآزاری کردی میتوانستی جهیزیه یک دختر را تهیه کنی؟ میدانی آن مبلغ میتوانست یک مدرسه یا بیمارستان را آباد کند؟ کاش خداوند حجم بیشتری شعور به تو میداد!!!
تقصیر مسئولین منابع طبیعی هم هست. یعنی نمیشود این موجودات ولگرد را به روشی بیهوش و به یک منطقه حفاظتشده انتقال داد؟ منابع طبیعی فقط برای آدمهاست؟
ببخشید که امروز بیحالم. گاهی ممکن است معلم ورزش آدم دانشآموز آزار باشد و آن آدم ورزش را ۱۳ شود. این موضوع موجب میشود شخص منفیاندیش شود.
وقتتان به دور از استرس و منفیاندیشی!
✍🏻شیوا کاظمی
چند سال قبل قرار بود زمینی در ییلاقات به نگهداری از سگهای ولگرد اختصاص پیدا کند که به لطف مخالفت منابع طبیعی انجام نشد (این را فعلاً داشته باشید)
چند روز قبل منتظر ماشین بودیم و خیلی اتفاقی وارد نگهبانی یک اداره شدیم. بحث به اینجا کشید که یک پیشی نارنجی و ملوس پشت شیشه نگهبانی دیدیم. نگهبان گفت مدتی قبل یکی از کارمندان بیکار اداره این گربه بختبرگشته را برده و با جراحی اندامهای داخلیاش کاری کرده تا تولید مثل نکند.
پیشتر شنیده بودم صاحبان حیواناتخانگی این بلا را سر حیوانات بدبخت میآورند اما این مورد واقعاً اعصابم را داغان کرد. هرچند به صاحبان حیواناتخانگی هم نمیشود حق داد و نباید جهت سرگرمی حیوانآزاری کنند اما این یکی واقعاً فاجعه بود.
انسان حسابی! تو که پول و وقتت زیادی کرده و حیوانآزاری میکنی! میدانی چند صد نفر به دلیل نداشتن هزینه درمان میمیرند؟ میدانی با همان پولی که تو صرف حیوانآزاری کردی میتوانستی جهیزیه یک دختر را تهیه کنی؟ میدانی آن مبلغ میتوانست یک مدرسه یا بیمارستان را آباد کند؟ کاش خداوند حجم بیشتری شعور به تو میداد!!!
تقصیر مسئولین منابع طبیعی هم هست. یعنی نمیشود این موجودات ولگرد را به روشی بیهوش و به یک منطقه حفاظتشده انتقال داد؟ منابع طبیعی فقط برای آدمهاست؟
ببخشید که امروز بیحالم. گاهی ممکن است معلم ورزش آدم دانشآموز آزار باشد و آن آدم ورزش را ۱۳ شود. این موضوع موجب میشود شخص منفیاندیش شود.
وقتتان به دور از استرس و منفیاندیشی!
✍🏻شیوا کاظمی
اسم مستعار
فضای مجازی علاوه بر اینکه دسترسی آدمها را بههم زیاد کرده باعث افزایش فضولی آدمها در زندگی دیگران شده. مثلاً بعد از اینکه یادداشت دوستی و حمایت از حقوق حیوانات را در رسانهشخصیام منتشر کردم دیدم رها سرسنگین شده. هرچه گذشت دیدم نمیفهمم چه خبر شده و چرا همچین میکند تا اینکه بالاخره سراغش رفتم و پرسیدم:«چته؟»
گفت:«دشمن در پوست دوست خودتی و ۷۰ جد و آبادت!»
بعد از آن دیگر رها را ندیدم.
به هر حال بنده از همین نوشته اعلام میدارم:
دوست عزیزم! رهای قشنگم! تو دوستی بسیار خوب هستی. من شکر خوردم که گفتم وقت مخاطبانم به دور از دشمن در پوست دوست باشد! اصلا منظورم به تو نبود به جان خودت فقط برای مخاطبانم دعا کردم، قصد بدی نداشتم.
از من به شما نصیحت هیچگونه خاطره یا عکس منظوردار در فضای مجازی منتشر نکنید. شما که نمیدانید دوستتان ویرگولتان را با اسم مستعار دنبال میکند یا نه!
وقتتان پر از خنده اما نه خندهعصبی
✍🏻شیوا کاظمی
فضای مجازی علاوه بر اینکه دسترسی آدمها را بههم زیاد کرده باعث افزایش فضولی آدمها در زندگی دیگران شده. مثلاً بعد از اینکه یادداشت دوستی و حمایت از حقوق حیوانات را در رسانهشخصیام منتشر کردم دیدم رها سرسنگین شده. هرچه گذشت دیدم نمیفهمم چه خبر شده و چرا همچین میکند تا اینکه بالاخره سراغش رفتم و پرسیدم:«چته؟»
گفت:«دشمن در پوست دوست خودتی و ۷۰ جد و آبادت!»
بعد از آن دیگر رها را ندیدم.
به هر حال بنده از همین نوشته اعلام میدارم:
دوست عزیزم! رهای قشنگم! تو دوستی بسیار خوب هستی. من شکر خوردم که گفتم وقت مخاطبانم به دور از دشمن در پوست دوست باشد! اصلا منظورم به تو نبود به جان خودت فقط برای مخاطبانم دعا کردم، قصد بدی نداشتم.
از من به شما نصیحت هیچگونه خاطره یا عکس منظوردار در فضای مجازی منتشر نکنید. شما که نمیدانید دوستتان ویرگولتان را با اسم مستعار دنبال میکند یا نه!
وقتتان پر از خنده اما نه خندهعصبی
✍🏻شیوا کاظمی
وقتی امتحانات آدم را دیوانه میکنند!
شما هم وقتی امتحان دارید دنبال راه فرار یا روشی برای اهمال کاری هستید؟ مثل الان من که به جای درس خواندن دارم مینویسم یا...
چند روز پیش بعد از اینکه رها یادداشتم را خواند و آشتی کردیم در راه برگشت از مدرسه هواپیما دیدیم
نه مدرسه ما نزدیک فرودگاه هست نه نزدیک مدرسهمان هواپیما سقوط کرده، هواپیما در آسمان در حال پرواز بود.
ما هرچه داد زدیم خلبان بیا ما را هم سوار کن خلبان گوش نداد. لابد الان برایتان سوال شد که ما چرا میخواستیم سوار هواپیما شویم؟
خوب چون امتحانات ترم در حال شروع شدن بودند و کسی از دو مفقود الاسر امتحان نمیگیرد.
دیوانه هم خودتی! با شما دوست عزیزی هستم که به ما گفتی دیوانه! چرا منفیاندیشی میکنی؟ ما فقط قدرت تخیلمان به آنهشرلی رفته.
راستش علاوه بر مثبتاندیش مادرمرده کمی که نه خیلی از آنهشرلی ژن در وجودمان است.
خلاصه که ما افسرده حال از آغاز امتحانات رفتیم خانههایمان.
آخ! آخ! صدای پای مادرم دارد میآید، اگر ببیند درس نمیخوانم برای شام مهمان خواهم داشت! آقای میو و خانم قدقد را میگویم!
وقتتان خوش و به دور از امتحان
✍🏻شیوا کاظمی
شما هم وقتی امتحان دارید دنبال راه فرار یا روشی برای اهمال کاری هستید؟ مثل الان من که به جای درس خواندن دارم مینویسم یا...
چند روز پیش بعد از اینکه رها یادداشتم را خواند و آشتی کردیم در راه برگشت از مدرسه هواپیما دیدیم
نه مدرسه ما نزدیک فرودگاه هست نه نزدیک مدرسهمان هواپیما سقوط کرده، هواپیما در آسمان در حال پرواز بود.
ما هرچه داد زدیم خلبان بیا ما را هم سوار کن خلبان گوش نداد. لابد الان برایتان سوال شد که ما چرا میخواستیم سوار هواپیما شویم؟
خوب چون امتحانات ترم در حال شروع شدن بودند و کسی از دو مفقود الاسر امتحان نمیگیرد.
دیوانه هم خودتی! با شما دوست عزیزی هستم که به ما گفتی دیوانه! چرا منفیاندیشی میکنی؟ ما فقط قدرت تخیلمان به آنهشرلی رفته.
راستش علاوه بر مثبتاندیش مادرمرده کمی که نه خیلی از آنهشرلی ژن در وجودمان است.
خلاصه که ما افسرده حال از آغاز امتحانات رفتیم خانههایمان.
آخ! آخ! صدای پای مادرم دارد میآید، اگر ببیند درس نمیخوانم برای شام مهمان خواهم داشت! آقای میو و خانم قدقد را میگویم!
وقتتان خوش و به دور از امتحان
✍🏻شیوا کاظمی
اشغالگر
قدیم به هر کس نمیخواست بچهدار شود میگفتند:« نترس! بچه روزی اش را با خودش میآورد.»
الان من به شما میگویم؛ قلم دست بگیر سوژه خودش میآید!
راستش بیشتر به خودم میگویم. دفعات قبل یادداشتهایم را جلو جلو مینوشتم و در پیامهای ذخیره شده تلگرام میفرستادم تا دانه دانه برای پگاه بفرستم. اما در حال حاضر ذخایرم خالی شده، هم ذخیره سوژههایم و هم ذخیره یادداشتهای آمادهام. انشاالله که قلم دست گرفتن خودش سوژه میآورد!
( روزی روزگاری، در زمان حال، نویسندهای مثبتاندیش، بی سوژه، گوشهای نشسته بود. پنج صبح بود. بیخوابی زده بود به سرش و میخواست یادداشت بنویسد. سوژه نداشت. خواهرش کنارش خروپف میکرد. همان لحظه جرقهای در ذهن نویسنده خورد! )
راستش من به قانون جوانی جمعیت معترضم! چون اگر خانوادهها تعداد زیادی بچه داشته باشند هر خواهر یا برادر کوچک یک بچه فامیل میشود که ۲۴ ساعت فرزند بزرگتر از خودش را ول نمیکند. مثلاً خواهر من هنوز دارد باج میگیرد تا کاری را که پارسال کردم به مامان نگوید! اگر باورتان نمیشود یا تک فرزند هستید یا فرزند کوچک خانواده. بیایید شما را با واقعیتهای زندگی آشنا کنم:
خواهرم ۶ سال از من کوچکتر است. این اختلاف سنی زیاد باعث شده از همان روز اول روابطمان بسیار گلوبلبل باشد و روزی چند بار گیس هم را بکشیم. جان شما اصلاً اغراق نمیکنم، ما حتی وقتی مهمان داریم یا مهمانی هستیم هم آبرو داری نمیکنیم!
روزی که خواهرم به دنیا آمد من و عمویم تنها خانه بودیم. پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت:« خواهرم دختر بور و خوشگلی است.»
متاسفانه یا خوشبختانه را نمیدانم اما بقیهاش را نشنیدم چون گوشی را قطع کردم.
بیایید مثبت اندیش باشیم. من حسود نیستم و نبودم، فقط فکر میکردم پدرم نباید از آن تازه وارد خوشش بیاید. باید پرتش میکرد داخل سطل آشغالی.
پی نوشت: همان تازه وارد الان یک اشغالگر ۹ سال و دو روزه است که دو روز پیش شمع ۹ سالگی را فوت کرد.
جان عزیزتان نپرسید چرا اشغالگر! معلوم است دیگر او جای مرا در خانواده اشغال کرده.
وقتتان به دور از بچه فامیل و اشغالگر
✍🏻شیوا کاظمی
قدیم به هر کس نمیخواست بچهدار شود میگفتند:« نترس! بچه روزی اش را با خودش میآورد.»
الان من به شما میگویم؛ قلم دست بگیر سوژه خودش میآید!
راستش بیشتر به خودم میگویم. دفعات قبل یادداشتهایم را جلو جلو مینوشتم و در پیامهای ذخیره شده تلگرام میفرستادم تا دانه دانه برای پگاه بفرستم. اما در حال حاضر ذخایرم خالی شده، هم ذخیره سوژههایم و هم ذخیره یادداشتهای آمادهام. انشاالله که قلم دست گرفتن خودش سوژه میآورد!
( روزی روزگاری، در زمان حال، نویسندهای مثبتاندیش، بی سوژه، گوشهای نشسته بود. پنج صبح بود. بیخوابی زده بود به سرش و میخواست یادداشت بنویسد. سوژه نداشت. خواهرش کنارش خروپف میکرد. همان لحظه جرقهای در ذهن نویسنده خورد! )
راستش من به قانون جوانی جمعیت معترضم! چون اگر خانوادهها تعداد زیادی بچه داشته باشند هر خواهر یا برادر کوچک یک بچه فامیل میشود که ۲۴ ساعت فرزند بزرگتر از خودش را ول نمیکند. مثلاً خواهر من هنوز دارد باج میگیرد تا کاری را که پارسال کردم به مامان نگوید! اگر باورتان نمیشود یا تک فرزند هستید یا فرزند کوچک خانواده. بیایید شما را با واقعیتهای زندگی آشنا کنم:
خواهرم ۶ سال از من کوچکتر است. این اختلاف سنی زیاد باعث شده از همان روز اول روابطمان بسیار گلوبلبل باشد و روزی چند بار گیس هم را بکشیم. جان شما اصلاً اغراق نمیکنم، ما حتی وقتی مهمان داریم یا مهمانی هستیم هم آبرو داری نمیکنیم!
روزی که خواهرم به دنیا آمد من و عمویم تنها خانه بودیم. پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت:« خواهرم دختر بور و خوشگلی است.»
متاسفانه یا خوشبختانه را نمیدانم اما بقیهاش را نشنیدم چون گوشی را قطع کردم.
بیایید مثبت اندیش باشیم. من حسود نیستم و نبودم، فقط فکر میکردم پدرم نباید از آن تازه وارد خوشش بیاید. باید پرتش میکرد داخل سطل آشغالی.
پی نوشت: همان تازه وارد الان یک اشغالگر ۹ سال و دو روزه است که دو روز پیش شمع ۹ سالگی را فوت کرد.
جان عزیزتان نپرسید چرا اشغالگر! معلوم است دیگر او جای مرا در خانواده اشغال کرده.
وقتتان به دور از بچه فامیل و اشغالگر
✍🏻شیوا کاظمی
شکست و ورزش
از وقتی پگاه خودش موضوع میدهد کار ما از یک نظر راحتتر شده، اینکه دنبال موضوع نمیگردیم و موضوعهایی که میدهد خاص هستند و آدم را ترغیب به نوشتن میکنند.
اما از یک نظر بد هستند چون ممکن است موضوع شکست سال باشد و تو در سال ۱۴۰۲ همهاش موفق شده باشی!
به جان بچهای که ندارم راست میگویم. سال ۱۴۰۲ فقط موفقیت بود.
اجازه بدهید فهرستی از موفقیتهایم برایتان رو کنم:
ثبتنام در دوره وقت نویسنده
ثبتنام در دوره نویسندگیخلاق
خرید گوشی جدید
برنده شدن در مسابقه داستان نویسی
بیستشدن در همه درسها جز ورزش!
همانطور که ملاحظه فرمودید موفقیت از سر و رویم میبارد! (دیدید بازهم منفیاندیشی کردید و سرکارتان نگذاشتم؟)
شاید بزرگترین شکستم همان نمره ۱۷ در درس ورزش باشد. اصلا بگذارید ماجرا را از اول بگویم:
امسال معلم ورزشمان والیبال یاد داد و خب از آنجا که قدم کوتاه است سرویسهایم از تور رد نشد و ۱۰ تا پشت هم ساعد نزدم و بدین ترتیب ۱۷ شدم، آن هم در ورزش!
این بود ماجرای بزرگترین شکست من در سال۱۴۰۲!
وقتتان به دور از نمره!
✍🏻شیوا کاظمی
از وقتی پگاه خودش موضوع میدهد کار ما از یک نظر راحتتر شده، اینکه دنبال موضوع نمیگردیم و موضوعهایی که میدهد خاص هستند و آدم را ترغیب به نوشتن میکنند.
اما از یک نظر بد هستند چون ممکن است موضوع شکست سال باشد و تو در سال ۱۴۰۲ همهاش موفق شده باشی!
به جان بچهای که ندارم راست میگویم. سال ۱۴۰۲ فقط موفقیت بود.
اجازه بدهید فهرستی از موفقیتهایم برایتان رو کنم:
ثبتنام در دوره وقت نویسنده
ثبتنام در دوره نویسندگیخلاق
خرید گوشی جدید
برنده شدن در مسابقه داستان نویسی
بیستشدن در همه درسها جز ورزش!
همانطور که ملاحظه فرمودید موفقیت از سر و رویم میبارد! (دیدید بازهم منفیاندیشی کردید و سرکارتان نگذاشتم؟)
شاید بزرگترین شکستم همان نمره ۱۷ در درس ورزش باشد. اصلا بگذارید ماجرا را از اول بگویم:
امسال معلم ورزشمان والیبال یاد داد و خب از آنجا که قدم کوتاه است سرویسهایم از تور رد نشد و ۱۰ تا پشت هم ساعد نزدم و بدین ترتیب ۱۷ شدم، آن هم در ورزش!
این بود ماجرای بزرگترین شکست من در سال۱۴۰۲!
وقتتان به دور از نمره!
✍🏻شیوا کاظمی
آتشک
در فامیل مادریام من را به عنوان آتشک میشناسند چون در کودکی، با وجود آرام بودن، به طرز وحشتناکی شیطون و بلبلزبون بودم.
داییام هیچ وقت فراموش نمیکند شبی که مادرم و زنداییام بیمارستان بودند، چه بلایی سرش آوردم! من تا صبح هر وقت دختر داییام میخوابید بیدارش میکردم.
حتی شاید باورتون نشود که با عمهی مادرم قهر بودم چون به من گفت خانهاش را نگذارم روی سرم!
یادماست تمام بالشهای خانه مادربزرگم را داخل اتاق میچیدم و جعبه چرخ خیاطی مادربزرگم را به صورت عمودی وسط اتاق قرار میدادم. بعد پشت جعبه میایستادم و برای بالشها سخنرانی میکردم.
یک بار تمام دفترچه تلفن پدربزرگم را خط خطی کردم.
یک روز هم قندان چینی مادربزرگم را شکاندم و انداختم گردن پدربزرگم!
و بدین ترتیب آتشک لقب گرفتم.
یادم نیست سرنوشت کارهایم چه میشد اما هیچ وقت جرات نداشتم وسایل خانه خودمان را خراب کنم چون پدرم روی آنها خیلیخیلی حساس بوده و هست.
راستی!
مثبت اندیش باشید! من بیش فعال نبودم، فقط کمی شیطون بودم! تاکید میکنم، فقط کمی!
وقتتان به دور از آتشک
✍🏻شیوا کاظمی
در فامیل مادریام من را به عنوان آتشک میشناسند چون در کودکی، با وجود آرام بودن، به طرز وحشتناکی شیطون و بلبلزبون بودم.
داییام هیچ وقت فراموش نمیکند شبی که مادرم و زنداییام بیمارستان بودند، چه بلایی سرش آوردم! من تا صبح هر وقت دختر داییام میخوابید بیدارش میکردم.
حتی شاید باورتون نشود که با عمهی مادرم قهر بودم چون به من گفت خانهاش را نگذارم روی سرم!
یادماست تمام بالشهای خانه مادربزرگم را داخل اتاق میچیدم و جعبه چرخ خیاطی مادربزرگم را به صورت عمودی وسط اتاق قرار میدادم. بعد پشت جعبه میایستادم و برای بالشها سخنرانی میکردم.
یک بار تمام دفترچه تلفن پدربزرگم را خط خطی کردم.
یک روز هم قندان چینی مادربزرگم را شکاندم و انداختم گردن پدربزرگم!
و بدین ترتیب آتشک لقب گرفتم.
یادم نیست سرنوشت کارهایم چه میشد اما هیچ وقت جرات نداشتم وسایل خانه خودمان را خراب کنم چون پدرم روی آنها خیلیخیلی حساس بوده و هست.
راستی!
مثبت اندیش باشید! من بیش فعال نبودم، فقط کمی شیطون بودم! تاکید میکنم، فقط کمی!
وقتتان به دور از آتشک
✍🏻شیوا کاظمی
کلاغ
«آدمی زاد عزیز، سلام! چرا هم بودم و هم نبودنت دردسر است؟ اصلاً میدانی بچههایم چند وقت است زیر چشمهایشان پف کرده و خمیازه میکشند؟ چرا دیگر در مورد من یادداشت نمینویسی تا خانم پیشی، شب برای بچهها بخواند؟ عادت کردهاند و الان با هیچ داستان دیگری خوابشان نمیبرد.
خواستم بگویم لطفاً باز هم عذاب وجدان بگیر و یادداشتهای ما را ادامه بده!
با تشکر، آقای میو!»
این نامه را بگذارید در کنار اینکه رها یک هفته است سر این موضوع با من قهر کرده.
و بدین ترتیب به عشق طرفداران میخواهم برایتان تعریف کنم آقای میو و خانم پیشی چطور با هم آشنا شدند:
روزی روزگاری کلاغی دم سیاه روی درختی نشسته بود. خانم پیشی از کنار درخت رد شد و گردنبند آلبالوییاش چشم کلاغ را گرفت.
کلاغ پرواز کرد. به سمت گردنبند خانم پیشی هجوم برد...
اما میویقهرمان سررسید و با یک حرکت کلاغ را به درخت کوباند و خانم پیشی را نجات داد.
و اینجوری بود که مهر آقای میو بر دل خانم پیشی نشست!
وقت تان به دور از کلاغ و دوستان زورگو!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
«آدمی زاد عزیز، سلام! چرا هم بودم و هم نبودنت دردسر است؟ اصلاً میدانی بچههایم چند وقت است زیر چشمهایشان پف کرده و خمیازه میکشند؟ چرا دیگر در مورد من یادداشت نمینویسی تا خانم پیشی، شب برای بچهها بخواند؟ عادت کردهاند و الان با هیچ داستان دیگری خوابشان نمیبرد.
خواستم بگویم لطفاً باز هم عذاب وجدان بگیر و یادداشتهای ما را ادامه بده!
با تشکر، آقای میو!»
این نامه را بگذارید در کنار اینکه رها یک هفته است سر این موضوع با من قهر کرده.
و بدین ترتیب به عشق طرفداران میخواهم برایتان تعریف کنم آقای میو و خانم پیشی چطور با هم آشنا شدند:
روزی روزگاری کلاغی دم سیاه روی درختی نشسته بود. خانم پیشی از کنار درخت رد شد و گردنبند آلبالوییاش چشم کلاغ را گرفت.
کلاغ پرواز کرد. به سمت گردنبند خانم پیشی هجوم برد...
اما میویقهرمان سررسید و با یک حرکت کلاغ را به درخت کوباند و خانم پیشی را نجات داد.
و اینجوری بود که مهر آقای میو بر دل خانم پیشی نشست!
وقت تان به دور از کلاغ و دوستان زورگو!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
حقوق گربهها_ قسمت اول
همین که پایم را از کتابفروشی بیرون گذاشتم رها را دیدم و دویدم سمتش. بعد از اینکه سلام علیک کردیم خواستم تقویمی که برای سال ۱۴۰۳ خریده بودم نشانش بدهم که:
شیوا:« نیست!»
رها:« چی؟»
شیوا:«تقویمم.»
رها:« یه جوری جیغ زدی فکر کردم یکی از بچههای آقای میو گم شده.»
شیوا:« خیلی خوشگل بود. هر صفحهش یه پیشی داشت.»
رها:« باشه حالا. خودم یکی واسهت میخرم.»
شیوا:« آخری بود دیگه نداره.»
و بدین ترتیب در حالی که گریه میکردم و رها دلداریام میداد برگشتیم خانه.
این یادداشت ادامه دارد...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
همین که پایم را از کتابفروشی بیرون گذاشتم رها را دیدم و دویدم سمتش. بعد از اینکه سلام علیک کردیم خواستم تقویمی که برای سال ۱۴۰۳ خریده بودم نشانش بدهم که:
شیوا:« نیست!»
رها:« چی؟»
شیوا:«تقویمم.»
رها:« یه جوری جیغ زدی فکر کردم یکی از بچههای آقای میو گم شده.»
شیوا:« خیلی خوشگل بود. هر صفحهش یه پیشی داشت.»
رها:« باشه حالا. خودم یکی واسهت میخرم.»
شیوا:« آخری بود دیگه نداره.»
و بدین ترتیب در حالی که گریه میکردم و رها دلداریام میداد برگشتیم خانه.
این یادداشت ادامه دارد...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
حقوق گربهها_ قسمت دوم
«خروسها و مرغها، کلاغها و گنجشکها، آدمیزاده و گاوها! اصلاً همه شما جانوران، دعوتید به انجمن بینالمللی حمایت از حقوق حیوانات. هزینه عضویت: در حد وسعت برای خانواده آقایمیو غذا بیاورید.
مهلت عضویت: تا پایان سال جاری
نحوه عضویت: به درخت ششم از کوچه گلستان مراجعه کنید و سراغ آقای میو بگیرید.
منتظر حضور سبزتان هستیم، آقای میو و تمامی حیوانات.»
به محض اینکه این اعلامیه را در حیاطمان دیدم به رها زنگ زدم و راضیاش کردم عضو انجمن شویم. بعد از ظهر همان روز رفتیم حق عضویت را پرداخت کردیم و کارت عضویتمان را گرفتیم.
این یادداشت باز هم ادامه دارد...
#اقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
«خروسها و مرغها، کلاغها و گنجشکها، آدمیزاده و گاوها! اصلاً همه شما جانوران، دعوتید به انجمن بینالمللی حمایت از حقوق حیوانات. هزینه عضویت: در حد وسعت برای خانواده آقایمیو غذا بیاورید.
مهلت عضویت: تا پایان سال جاری
نحوه عضویت: به درخت ششم از کوچه گلستان مراجعه کنید و سراغ آقای میو بگیرید.
منتظر حضور سبزتان هستیم، آقای میو و تمامی حیوانات.»
به محض اینکه این اعلامیه را در حیاطمان دیدم به رها زنگ زدم و راضیاش کردم عضو انجمن شویم. بعد از ظهر همان روز رفتیم حق عضویت را پرداخت کردیم و کارت عضویتمان را گرفتیم.
این یادداشت باز هم ادامه دارد...
#اقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
حقوق گربهها_قسمت سوم:
مادر و پدرم رفته بودند خرید. حوصلهام سر رفته بود. تلویزیون را روشن کردم. زنی زیبا روی صفحه آمد:
« عاشق دفاع از حقوق حیوانات هستید؟ حیوان مورد علاقهتان دارد منقرض میشود؟ حیوان خانگیتان از غصه دق کرد؟ ما یک پیشنهاد ویژه برایتان داریم:
انجمن بینالمللی دفاع از حقوق حیوانات!
با عضویت در این انجمن به تمام اهدافتان میرسید. برای توضیحات بیشتر به طور زنده در خدمت آقای میو، موسس این انجمن هستیم.»
زن:«آقای میو سلام. بسیار خوش اومدید.»
آقای میو:« سلام به شما. مچکرم.»
زن :« آقای میو، ابتدا از نحوه تشکیل انجمن برامون بگین.»
آقای میو:« بنده یک روز قدم میزدم که تقویمی در خیابان چشمم رو گرفت. از از اونجا که تصویر همنوعانم روش بود همراه خودم بردمش خونه. همین طور که ورق میزدم متوجه شدم همه روزهای تقویم به نام آدمیزادها نامگذاری شده؛ به این نتیجه رسیدم که اینطور نمیشه، آدمیزاد نه تنها طبیعت رو تصاحب کرده بلکه روزهای تقویم را هم در اختیار داره این جرقهای بود برای شروع .»
_هدف اصلیتون چیه؟ اینکه روزی به نام روز جهانی حیوانات در تقویم جا داده بشه.
+ اما به ما بگین چرا به انسانها اجازه عضویت دادین؟
_برای اینکه آدمیزاد، زبون آدمیزادو بهتر میفهمه. آدمیزادهای همفکر ما هم باید باشن تا مبارزهمون به موفقیت بیانجامه.
+به ما بفرمایید برنامهتون برای ادامه این انجمن چیه؟
آقای میو به مصاحبهاش ادامه میداد و من در حالی که چشمهایم دو تا شده بودند به رها زنگ زدم. وقتی جواب داد همزمان جیغ زدیم:« تو هم دیدی؟»
این یادداشت تا ابد ادامه دارد...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
مادر و پدرم رفته بودند خرید. حوصلهام سر رفته بود. تلویزیون را روشن کردم. زنی زیبا روی صفحه آمد:
« عاشق دفاع از حقوق حیوانات هستید؟ حیوان مورد علاقهتان دارد منقرض میشود؟ حیوان خانگیتان از غصه دق کرد؟ ما یک پیشنهاد ویژه برایتان داریم:
انجمن بینالمللی دفاع از حقوق حیوانات!
با عضویت در این انجمن به تمام اهدافتان میرسید. برای توضیحات بیشتر به طور زنده در خدمت آقای میو، موسس این انجمن هستیم.»
زن:«آقای میو سلام. بسیار خوش اومدید.»
آقای میو:« سلام به شما. مچکرم.»
زن :« آقای میو، ابتدا از نحوه تشکیل انجمن برامون بگین.»
آقای میو:« بنده یک روز قدم میزدم که تقویمی در خیابان چشمم رو گرفت. از از اونجا که تصویر همنوعانم روش بود همراه خودم بردمش خونه. همین طور که ورق میزدم متوجه شدم همه روزهای تقویم به نام آدمیزادها نامگذاری شده؛ به این نتیجه رسیدم که اینطور نمیشه، آدمیزاد نه تنها طبیعت رو تصاحب کرده بلکه روزهای تقویم را هم در اختیار داره این جرقهای بود برای شروع .»
_هدف اصلیتون چیه؟ اینکه روزی به نام روز جهانی حیوانات در تقویم جا داده بشه.
+ اما به ما بگین چرا به انسانها اجازه عضویت دادین؟
_برای اینکه آدمیزاد، زبون آدمیزادو بهتر میفهمه. آدمیزادهای همفکر ما هم باید باشن تا مبارزهمون به موفقیت بیانجامه.
+به ما بفرمایید برنامهتون برای ادامه این انجمن چیه؟
آقای میو به مصاحبهاش ادامه میداد و من در حالی که چشمهایم دو تا شده بودند به رها زنگ زدم. وقتی جواب داد همزمان جیغ زدیم:« تو هم دیدی؟»
این یادداشت تا ابد ادامه دارد...
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
حقوق گربهها_ قسمت چهارم
_یعنی چی آقایمیو؟ یعنی من واسه تقویم دروغ میگم؟
+کی گفته شما دروغ میگی؟ حرف من اینه که از کجا بدونم اون تقویم مال شماست؟
رها گفت:« منم شاهدم. همین هفته پیش بود. اومد اومد تقویمش رو بهم نشون بده دید نیست.
+خواهش میکنم برید. از یه طرف باید جلسه اول انجمنم رو ردیف کنم، از یه طرفم باید تو خونه تکونی به خانم پیشی کمک کنم. خواهشاً شما دیگه اذیت نکنید.
_ خب آقای میو، ما کمکتون میکنیم. شما فقط تقویم رو بدین.
+ آخه مسئله اصلا این نیست. خودم دیدم از جیبتون افتاد اما...
_ اما چی؟
+ بچهها بدون اجازه تقویم رو برداشتن و الان سالم نیست.
+مهم نیست،فقط بدینش.
_ میشی بابا، تقویم این آدمیزادو بیار.
و بدین ترتیب تقویم پاره صوض تقویم زیبای خودم به من دادند...
به پایان آمد این یادداشت
حکایت همچنان باقیست
#اقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
_یعنی چی آقایمیو؟ یعنی من واسه تقویم دروغ میگم؟
+کی گفته شما دروغ میگی؟ حرف من اینه که از کجا بدونم اون تقویم مال شماست؟
رها گفت:« منم شاهدم. همین هفته پیش بود. اومد اومد تقویمش رو بهم نشون بده دید نیست.
+خواهش میکنم برید. از یه طرف باید جلسه اول انجمنم رو ردیف کنم، از یه طرفم باید تو خونه تکونی به خانم پیشی کمک کنم. خواهشاً شما دیگه اذیت نکنید.
_ خب آقای میو، ما کمکتون میکنیم. شما فقط تقویم رو بدین.
+ آخه مسئله اصلا این نیست. خودم دیدم از جیبتون افتاد اما...
_ اما چی؟
+ بچهها بدون اجازه تقویم رو برداشتن و الان سالم نیست.
+مهم نیست،فقط بدینش.
_ میشی بابا، تقویم این آدمیزادو بیار.
و بدین ترتیب تقویم پاره صوض تقویم زیبای خودم به من دادند...
به پایان آمد این یادداشت
حکایت همچنان باقیست
#اقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
بازار
مامان پیشی جیغ زد:(( الهی خدا مرگت بده! یعنی اگه اون بچه آدمیزاد با غذا از پنجره پرت نشه تو یه لقمه هم به ما نمیدی؟))
بابامیو در حالی که از تلویزیون فوتبال میدید گفت:(( چیکار کنم؟ برم بگم بچهتو با غذا پرت کن زنم گشنشه؟))
_ اصلاً تو کاری نکن! من میرم بازار، گدایی میکنم بلکه شکم این دو تا طفل معصوم رو پر کنم!))
من و نینی میو به تبعیت از مامان، از در خارج شدیم و به بازار رفتیم. مامان کنار یک ماهی فروشی ایستاد و رو به ما گفت:(( وقتی گفتم سه هردوتون عاجزانه میو میو کنین: یک، دو، سه.))
هر سه با هم میومیو کردیم و تنها چیزی که از یک گروه سرود کم داشتیم این بود که قبل از اجرا بگوییم:(( گروه سرودِمیو تقدیم میکند!))
فکر کنم به خاطر همین بود که ماهیفروش به ما غذا نداد. به هر حال خسته شدیم و دوروبرمان را نگاه کردیم. همان لحظه متوجه شدیم نی نی میو نیست! دم مامان پیشی سیخ شد و همه بازار را دنبال نی نی میو گشت اما انگار ماهی شده بود در دهن گربه!
درحالی که با ناامیدی بر می گشتیم خانه نزدیک یک چلوکبابی صدای نینی میو به گوشمان خورد! به چلوکبابی که رسیدیم نینی میو را دیدیم که روبه منقل میومیو میکند!
خلاصه نینی میو را برداشتیم و به خانه رفتیم. اما من هنوز نمیدانم شلوغیِبازارِ آدمیزادها به چه دردی میخورد؟ نه شکم آدم را سیر میکند و نه باعث میشود آدم از شر برادرِکوچکش خلاص شود!
پینوشت: این یادداشت توسط میشی ، فرزند اقایمیو و خانمِ پیشی نوشته شده !
وقت تان به دور از شلوغیِبازار
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
مامان پیشی جیغ زد:(( الهی خدا مرگت بده! یعنی اگه اون بچه آدمیزاد با غذا از پنجره پرت نشه تو یه لقمه هم به ما نمیدی؟))
بابامیو در حالی که از تلویزیون فوتبال میدید گفت:(( چیکار کنم؟ برم بگم بچهتو با غذا پرت کن زنم گشنشه؟))
_ اصلاً تو کاری نکن! من میرم بازار، گدایی میکنم بلکه شکم این دو تا طفل معصوم رو پر کنم!))
من و نینی میو به تبعیت از مامان، از در خارج شدیم و به بازار رفتیم. مامان کنار یک ماهی فروشی ایستاد و رو به ما گفت:(( وقتی گفتم سه هردوتون عاجزانه میو میو کنین: یک، دو، سه.))
هر سه با هم میومیو کردیم و تنها چیزی که از یک گروه سرود کم داشتیم این بود که قبل از اجرا بگوییم:(( گروه سرودِمیو تقدیم میکند!))
فکر کنم به خاطر همین بود که ماهیفروش به ما غذا نداد. به هر حال خسته شدیم و دوروبرمان را نگاه کردیم. همان لحظه متوجه شدیم نی نی میو نیست! دم مامان پیشی سیخ شد و همه بازار را دنبال نی نی میو گشت اما انگار ماهی شده بود در دهن گربه!
درحالی که با ناامیدی بر می گشتیم خانه نزدیک یک چلوکبابی صدای نینی میو به گوشمان خورد! به چلوکبابی که رسیدیم نینی میو را دیدیم که روبه منقل میومیو میکند!
خلاصه نینی میو را برداشتیم و به خانه رفتیم. اما من هنوز نمیدانم شلوغیِبازارِ آدمیزادها به چه دردی میخورد؟ نه شکم آدم را سیر میکند و نه باعث میشود آدم از شر برادرِکوچکش خلاص شود!
پینوشت: این یادداشت توسط میشی ، فرزند اقایمیو و خانمِ پیشی نوشته شده !
وقت تان به دور از شلوغیِبازار
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
ایل و تبار
شب سال نو پدرم سخت مشغول نوشتن بیانیهای برای انجمن بود. پرسیدم:« بابا چی مینویسی؟»
گفت:« دارم تو این بیانیه اعتراضم رو به نبود سالی، به عنوان سال گربه اعلام میکنم! مگه میشه؟ وقتی اژدها هم سال داره ما چرا نباید داشته باشیم؟»
سرم را خاراندم و گفتم:« اما چرا شما همه مسائل انجمن رو به گربهها ربط میدین؟ گربهها سال ندارن، گربهها روز جهانی ندارن، گربهها فلان، گربهها بهمان! یهو بگین انجمن بین المللی حمایت از حقوق گربهها که هم خیال خودتون راحت شه هم بقیه اعصابشون داغون نشه!»
پدرم ابروهایش را در هم کشید و گفت:«میشی جان، بابا، چند دفعه گفتم تو کار بزرگتر دخالت نکن! به یه گربه خوب چند بار تذکر میدن آخه؟ یه ذره از بچه گربههای عموت یاد بگیر، پنجهشونو جلوی بزرگتر دراز نمیکنن!»
چند دقیقه که گذشت گفت:« تو که باز نشستی! پاشو، پاشو برو یه گوشه بشین به کارایبدت فکر کن! سال نو شد ولی تو آدم نشدی!»
خواستم بگویم گربهها، آدم نمیشوند اما نگفتم.
هنوز به کارهای بدم فکر نکرده بودم که صدای میوای آمد!
-خان داداش،خونهای؟
بله،این صدای عمو بود که سال نو هنوز شروع نشده آمده بود عید دیدنی...
خلاصه عمو و ایلوتبارش آمدند داخل. حالا شاید برایتان سوال شد که ایلوتبار یعنی چی؟ به عمو، زنعمو و ۱۵ بچهعمو ایلوتبار میگویند. شاید جالب باشد که بگویم هر ۱۵ بچه عمو بدون سلامعلیک کنار آتش نشستند و درحالی پایشان را رو به پدرم دراز کرده بودند:« اتل، متل، توتوله» بازی کردند!
وقت تان به دور از...
... را با هرچی دوست دارید پر کنید.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
شب سال نو پدرم سخت مشغول نوشتن بیانیهای برای انجمن بود. پرسیدم:« بابا چی مینویسی؟»
گفت:« دارم تو این بیانیه اعتراضم رو به نبود سالی، به عنوان سال گربه اعلام میکنم! مگه میشه؟ وقتی اژدها هم سال داره ما چرا نباید داشته باشیم؟»
سرم را خاراندم و گفتم:« اما چرا شما همه مسائل انجمن رو به گربهها ربط میدین؟ گربهها سال ندارن، گربهها روز جهانی ندارن، گربهها فلان، گربهها بهمان! یهو بگین انجمن بین المللی حمایت از حقوق گربهها که هم خیال خودتون راحت شه هم بقیه اعصابشون داغون نشه!»
پدرم ابروهایش را در هم کشید و گفت:«میشی جان، بابا، چند دفعه گفتم تو کار بزرگتر دخالت نکن! به یه گربه خوب چند بار تذکر میدن آخه؟ یه ذره از بچه گربههای عموت یاد بگیر، پنجهشونو جلوی بزرگتر دراز نمیکنن!»
چند دقیقه که گذشت گفت:« تو که باز نشستی! پاشو، پاشو برو یه گوشه بشین به کارایبدت فکر کن! سال نو شد ولی تو آدم نشدی!»
خواستم بگویم گربهها، آدم نمیشوند اما نگفتم.
هنوز به کارهای بدم فکر نکرده بودم که صدای میوای آمد!
-خان داداش،خونهای؟
بله،این صدای عمو بود که سال نو هنوز شروع نشده آمده بود عید دیدنی...
خلاصه عمو و ایلوتبارش آمدند داخل. حالا شاید برایتان سوال شد که ایلوتبار یعنی چی؟ به عمو، زنعمو و ۱۵ بچهعمو ایلوتبار میگویند. شاید جالب باشد که بگویم هر ۱۵ بچه عمو بدون سلامعلیک کنار آتش نشستند و درحالی پایشان را رو به پدرم دراز کرده بودند:« اتل، متل، توتوله» بازی کردند!
وقت تان به دور از...
... را با هرچی دوست دارید پر کنید.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
سوژه
_آقای میو؟
+ جانم.
- بچهها دلشون تنگ شده .
-واسه مادرجون میو ؟
+نه، نه! واسه یادداشتهای اون آدمیزاده. اسمش چی بود؟
_ شیوا .
+آره همون.
- خب، حالا من چیکار کنم؟ به جاش یادداشت بنویسم؟
+ نه تو که یه سال طول میکشه تا واسه انجمنت بیانیه بنویسی، استعداد نداری.
_ پس چی؟ بگو دیگه.
+ مثل اینکه آدمیزاد سوژه نداره. بیا یه دعوا کنیم که سوژه پیدا کنه .
_بیکارم مگه ؟ با خانم پیشی به این خوبی دعوا کنم که اون سوژه پیدا کنه؟
+ اگه من خوبم پس چرا دیروز به خانومقدقد چشمک زدی؟
_ خانم قدقد؟
+ آره، فکر کردی من گوشام درازه؟ خودم دیدم واسش چشمک زدی اونم خندید
_ وای، وای، خانومپیشی چرا انقدر شکاکی؟ من اصلاً نفهمیدم ما دیروز از کنار خانم قد قد رد شدیم.
_آره جون خودت! تو نفهمیدی؟
+ نه، نفهمیدم. الان میرم خونه بابا میوم که بفهمی
خانم پیشی از اتاق رفت بیرون و با بابامیو روبهرو شد.
_ بابا جون، خوبین؟ سلام! کی اومدین؟
+ از اول اینجا بودم. بچهها درو برام باز کردن.
_ بابا جون...
+ بابا جونو ... تو خجالت نمیکشی؟
و اینطوری شد که بابامیو با دخترش، خانم پیشی، قهر کرد!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_آقای میو؟
+ جانم.
- بچهها دلشون تنگ شده .
-واسه مادرجون میو ؟
+نه، نه! واسه یادداشتهای اون آدمیزاده. اسمش چی بود؟
_ شیوا .
+آره همون.
- خب، حالا من چیکار کنم؟ به جاش یادداشت بنویسم؟
+ نه تو که یه سال طول میکشه تا واسه انجمنت بیانیه بنویسی، استعداد نداری.
_ پس چی؟ بگو دیگه.
+ مثل اینکه آدمیزاد سوژه نداره. بیا یه دعوا کنیم که سوژه پیدا کنه .
_بیکارم مگه ؟ با خانم پیشی به این خوبی دعوا کنم که اون سوژه پیدا کنه؟
+ اگه من خوبم پس چرا دیروز به خانومقدقد چشمک زدی؟
_ خانم قدقد؟
+ آره، فکر کردی من گوشام درازه؟ خودم دیدم واسش چشمک زدی اونم خندید
_ وای، وای، خانومپیشی چرا انقدر شکاکی؟ من اصلاً نفهمیدم ما دیروز از کنار خانم قد قد رد شدیم.
_آره جون خودت! تو نفهمیدی؟
+ نه، نفهمیدم. الان میرم خونه بابا میوم که بفهمی
خانم پیشی از اتاق رفت بیرون و با بابامیو روبهرو شد.
_ بابا جون، خوبین؟ سلام! کی اومدین؟
+ از اول اینجا بودم. بچهها درو برام باز کردن.
_ بابا جون...
+ بابا جونو ... تو خجالت نمیکشی؟
و اینطوری شد که بابامیو با دخترش، خانم پیشی، قهر کرد!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
دست به یکی
_مامان، میشه بریم خونه بابابزرگ؟
+نه. خستم کردی. چند دفعه بگم؟ بابابزرگ با ما قهره.
_ بریم آشتی کنیم.
+ نه مثل اینکه تو حرف حساب سرت نمیشه. مامان پیشی شاخه درخت را برداشت و دنبال نی نی میو دوید. نینی میو، میومیوکنان دوید بغل بابا میو. بابامیو در را بست و گفت:« چه خبره باز؟ شد من یه روز بیام داخل شما سرخوش به استقبالم بیاین ؟»
+نی نی میو پدرمو درآورده تو یه چیزی بهش بگو.
بابا میو پرسید:« چی میخوای نی نی جان؟»
نی نی گفت:« بریم خونه بابابزرگ.» بابامیو گفت:«راست میگه بچه. زشته. بریم یه جعبه شیرینی بخریم از دلش در بیاریم. بزرگتری گفتن، کوچکتری گفتن.»
مامان پیشی جواب داد:« بیخود. هرکی قهر کرده آشتی میکنه.»
بابامیو رو به من پرسید:« میشی جان، نظر شما چیه؟»
گفتم:« موافقم. منم دلم واسه بابا بزرگ تنگ شده.»
+ قربون پسر عاقلم.
مامان پیشی پرسید:« دست به یکی کردین؟»
من و نینیمیو پنجههای مامان را گرفتیم و التماس کردیم. مامان پیشی
گفت:« از دست شما.»
بابامیو پرسید:« قبوله؟ بریم اشتی.» مامان پیشی جواب داد:« بریم تا پشیمون نشدم!»
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
_مامان، میشه بریم خونه بابابزرگ؟
+نه. خستم کردی. چند دفعه بگم؟ بابابزرگ با ما قهره.
_ بریم آشتی کنیم.
+ نه مثل اینکه تو حرف حساب سرت نمیشه. مامان پیشی شاخه درخت را برداشت و دنبال نی نی میو دوید. نینی میو، میومیوکنان دوید بغل بابا میو. بابامیو در را بست و گفت:« چه خبره باز؟ شد من یه روز بیام داخل شما سرخوش به استقبالم بیاین ؟»
+نی نی میو پدرمو درآورده تو یه چیزی بهش بگو.
بابا میو پرسید:« چی میخوای نی نی جان؟»
نی نی گفت:« بریم خونه بابابزرگ.» بابامیو گفت:«راست میگه بچه. زشته. بریم یه جعبه شیرینی بخریم از دلش در بیاریم. بزرگتری گفتن، کوچکتری گفتن.»
مامان پیشی جواب داد:« بیخود. هرکی قهر کرده آشتی میکنه.»
بابامیو رو به من پرسید:« میشی جان، نظر شما چیه؟»
گفتم:« موافقم. منم دلم واسه بابا بزرگ تنگ شده.»
+ قربون پسر عاقلم.
مامان پیشی پرسید:« دست به یکی کردین؟»
من و نینیمیو پنجههای مامان را گرفتیم و التماس کردیم. مامان پیشی
گفت:« از دست شما.»
بابامیو پرسید:« قبوله؟ بریم اشتی.» مامان پیشی جواب داد:« بریم تا پشیمون نشدم!»
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
روزِبزرگ
_مامان چرا گوشت رو آتیشی کردی؟
+بابا چرا گنجشک شکار کردی؟
مامان و بابا همزمان جیغ زدند:(( چون امروز روز بزرگیه!))
من و نینیمیو به هم نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم:(( تولدمه؟))
بابا میو جواب داد:(( نه))
مامان میو گفت:((حدس بزنین.))
_ سالگرد ازدواجتونه؟
_ سالروز تاسیس انجمن باباست؟
_ روز طبیعته ؟
_ روز جهانی فرزندان؟
مامان فریاد زد:(( نه، با این حدساتون. اگه یه ذره مغزتونو به کار مینداختین میفهمیدین که قراره خواهرداربشین.))
_ نخیر قراره داداش دار بشین.
+ اصلا به باباتون گوش ندیدن. حرف راست اونیه که من گفتم.
من و نینیمیو به هم نگاه کردیم و مامان و بابا همچنان بر سر اینکه عضو جدید خانواده دختر است یا پسر بحث میکردند!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
_مامان چرا گوشت رو آتیشی کردی؟
+بابا چرا گنجشک شکار کردی؟
مامان و بابا همزمان جیغ زدند:(( چون امروز روز بزرگیه!))
من و نینیمیو به هم نگاه کردیم و همزمان پرسیدیم:(( تولدمه؟))
بابا میو جواب داد:(( نه))
مامان میو گفت:((حدس بزنین.))
_ سالگرد ازدواجتونه؟
_ سالروز تاسیس انجمن باباست؟
_ روز طبیعته ؟
_ روز جهانی فرزندان؟
مامان فریاد زد:(( نه، با این حدساتون. اگه یه ذره مغزتونو به کار مینداختین میفهمیدین که قراره خواهرداربشین.))
_ نخیر قراره داداش دار بشین.
+ اصلا به باباتون گوش ندیدن. حرف راست اونیه که من گفتم.
من و نینیمیو به هم نگاه کردیم و مامان و بابا همچنان بر سر اینکه عضو جدید خانواده دختر است یا پسر بحث میکردند!
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
https://t.me/shivanotes
پیشمییَو و میشمییَو
نینیمیو پرید داخل آشپزخانه و گفت:(( مامان! مامان!))
خانم پیشی سرش را چرخاند و فریاد زد:(( چه خبره سر صبی؟ سکته کردم.))
_ مامان، اسم آبجی چیه؟
+ نی نی پیشی.
آقای میو روزنامه را زمین گذاشت و گفت نخیر نی نی جان. اسم داداشت نینی میومیوئه!))
خانم پیشی تخم مرغ را برگرداند و گفت:((بیخود کی گفته؟))
آقای میو گفت:(( من گفتم.))
در همین حین میشی سرخوش وارد آشپزخانه شد؛ در حالی که میخواند:((
نگران نباش
غصه نخور
روزای خوب پیش میان.))
ناگهان نی نی و فریاد زد:(( پیشمییَو !))
آقایمیو، خانمپیشی و میشی همزمان پرسیدند:(( چی؟))
_اسمش پیشمیَوئه،اسم آبجیم.
آقای میو بلا فاصله به صدا درآمد:(( داداشت.))
خانمپیشی بلافاصله بعد از آقای میو به صدا درآمد:(( آبجیت.))
میشی دستش را گرفت بین مادر و پدرش و گفت:(( اگه آبجی بود پیشمییَو، اگه داداش بود میشمییَو. حله؟))
خانم پیشی و آقای میو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. خانم پیشی صبحانه را آماده کرد و آقای میو ادامهروزنامه را خواند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
نینیمیو پرید داخل آشپزخانه و گفت:(( مامان! مامان!))
خانم پیشی سرش را چرخاند و فریاد زد:(( چه خبره سر صبی؟ سکته کردم.))
_ مامان، اسم آبجی چیه؟
+ نی نی پیشی.
آقای میو روزنامه را زمین گذاشت و گفت نخیر نی نی جان. اسم داداشت نینی میومیوئه!))
خانم پیشی تخم مرغ را برگرداند و گفت:((بیخود کی گفته؟))
آقای میو گفت:(( من گفتم.))
در همین حین میشی سرخوش وارد آشپزخانه شد؛ در حالی که میخواند:((
نگران نباش
غصه نخور
روزای خوب پیش میان.))
ناگهان نی نی و فریاد زد:(( پیشمییَو !))
آقایمیو، خانمپیشی و میشی همزمان پرسیدند:(( چی؟))
_اسمش پیشمیَوئه،اسم آبجیم.
آقای میو بلا فاصله به صدا درآمد:(( داداشت.))
خانمپیشی بلافاصله بعد از آقای میو به صدا درآمد:(( آبجیت.))
میشی دستش را گرفت بین مادر و پدرش و گفت:(( اگه آبجی بود پیشمییَو، اگه داداش بود میشمییَو. حله؟))
خانم پیشی و آقای میو به هم نگاه کردند و لبخند زدند. خانم پیشی صبحانه را آماده کرد و آقای میو ادامهروزنامه را خواند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
دوقلوها
روزهای زیادی از انتخاب اسم برای عضو جدید خانواده میگذشت. هر کس مشغول کاری بود. نینی میو نقاشی میکشید، آقای میو بیانیه مینوشت، خانم پیشی تلویزیون میدید و میشی کتاب میخواند. ناگهان خانم پیشی با جیغ آقای میو را صدا زد. آقای میو از خانه بیرون رفت و با خانم هویج برگشت.
همگی از اتاق بیرون رفتن تا خانم هویج به خانم پیشی کمک کند.
آقای میو با قدمهایش خانه را متر میکرد و نی نی و میشی در سکوت کنار آتش نشسته بودند.
هیچکس نمیداند چند ساعت بعد اما بالاخره صدای گریه نوزاد در خانه پیچید.
خانم هویج از اتاق بیرون آمد و گفت :«تبریک میگم پیش مییو و میش مییو به دنیا اومدن.»
هر سه به هم نگاه کردند و گفتند:«ها ؟»
خانم هویج گفت:« دوقلوها به دنیا اومدن.»
چند ثانیه بعد آقای میو به هوا پرید و بچهها دست زدند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی
روزهای زیادی از انتخاب اسم برای عضو جدید خانواده میگذشت. هر کس مشغول کاری بود. نینی میو نقاشی میکشید، آقای میو بیانیه مینوشت، خانم پیشی تلویزیون میدید و میشی کتاب میخواند. ناگهان خانم پیشی با جیغ آقای میو را صدا زد. آقای میو از خانه بیرون رفت و با خانم هویج برگشت.
همگی از اتاق بیرون رفتن تا خانم هویج به خانم پیشی کمک کند.
آقای میو با قدمهایش خانه را متر میکرد و نی نی و میشی در سکوت کنار آتش نشسته بودند.
هیچکس نمیداند چند ساعت بعد اما بالاخره صدای گریه نوزاد در خانه پیچید.
خانم هویج از اتاق بیرون آمد و گفت :«تبریک میگم پیش مییو و میش مییو به دنیا اومدن.»
هر سه به هم نگاه کردند و گفتند:«ها ؟»
خانم هویج گفت:« دوقلوها به دنیا اومدن.»
چند ثانیه بعد آقای میو به هوا پرید و بچهها دست زدند.
#آقایمیو
✍🏻شیوا کاظمی