یادداشت های یک مجنونِ خواندن و نوشتن| شیواکاظمی
118 subscribers
71 photos
1 video
1 file
42 links
اگر نوشتن نبود ما در بین چله‌چوله‌های زندگی پاره‌پاره می‌شدیم

https://shivakazemi.ir/
Download Telegram
لطفاً با یک جعبه دستمال کاغذی خوانده شود!


یکشنبه از ستایش قرضش گرفتم. ۱۶۰ صفحه‌اش را در همان یکشنبه خواندم. امروز، دوشنبه، ساعت ۱۵ و ۱۵ دقیقه تمامش کردم. باورتان می‌شود؟ در یک روز و ۱۵ ساعت و اندی تمامش کردم.

ستایش گفت:(( باهاش اشک خواهی ریخت.)) باور نکردم. اما (سم هستم بفرمایید) اولین کتابی شد که برایش اشک ریختم.

اگر تصمیم دارید بخوانیدش، در شرایط روحی مناسب بخوانید. چون ممکن است اشک دیدتان را تار کند.

در ادامه بخشی از نامه‌ای که برای ستایش نوشتم خواهید خواند:((

ستی، اولین کتابی بود که اشکم را درآورد؛ اولش که گفتی دستمال کاغذی فکر کردم شوخی است، اما واقعی بود، واقعی‌ِواقعی...

ستی، من با تک تک کلماتش قلب درد گرفتم؛ ستی، من با تمام وجود آرزو کردم سم زنده باشد؛ ستی، قلبم می‌ایستاد اگر برای تماس خداحافظی گوشی سم نبود؛ ستی، من با بندبند وجودم میخواستم جولی در کالج رید قبول شود؛ ستی، من منتظر بودم جولی و تریستان بهم برسند؛ ستی...........

به نظرم اینهایی که می‌گویند کتابِ‌غمناکی است و از دستش می‌دهند، لذت اشک ریختن برای یک عشقِ‌ناب را از دست می‌دهند...))

#کتابی‌_که‌_خوندم
✍🏻شیوا کاظمی
اخرین تابستان


سرویس، پنجه، ساعد دریافت و توپ والیبال. با آخرین امتحان ورزش قبل از دبیرستان همه این‌ها، حداقل برای سه ماه تابستان، فراموش می‌شوند. در تابستان به چیزی جز تور والیبال فکر خواهم کرد. این تمامِ چیزی است که بعد از نه ماه والیبال بازی کردن اجباری می خواهم.

برای لذت بردن از تابستان نیاز نیست قدم بلند باشد، چون قرار نیست سرویس‌هایم از تور رد شوند، چون اصلاً قرار نیست سرویس بزنم. از الان برای تابستان کتاب خریدم و صد البته یک رمان دارم که باید به سرانجام برسد. هرچی باشد این آخرین تابستانی است که بدون دغدغه کنکور سپری می‌شود! پس حق دارم از آن نهایت استفاده را ببرم.

کلاس نهمی‌های دیگر شما چطور؟ آیا برنامه‌ای جز گوشی برای تابستان تان دارید؟


✍🏻شیوا کاظمی
سه‌شنبه


زندگی مثلِ سه شنبه است. سه‌شنبه‌ای که تا شش صبح میخوابی. بعد روزت را با ضبط شعر برای آبجی بزرگه‌ شروع می کنی و در دلت می‌پرسی یعنی الان مهمان‌هایش رفته‌اند ؟

در همان سه‌شنبه هِلک‌وهِلک می‌روی مدرسه. از خودت میپرسی چرا وقتی تو آمدی مدرسه، معلم‌ِآمادگی‌دفاعی نیامده؟ بعد می‌گویی بهتر! می‌آمد هم اتفاق خاصی نمی‌افتاد.

زنگ بعدش گند می‌زنی به امتحانِ‌کاروفناوری و تازه می‌فهمی چه غلطی کردی که درس نخواندی و از ان بدتر تقلب کردن هم بلد نیستی!
بعد زنگ خانه می‌خورد و همانطور که هِلک‌وهِلک رفته بودی مدرسه، برمی‌گردی خانه‌ات. با سه عضو دیگر خانواده روبه‌رو می‌شوی که دارند سَرِاینکه خواهرت نصفِ‌عیدی‌هایش را در بوفه‌ی مدرسه خرج کرده بحث می‌کنند. خودت را حبس می‌کنی داخل اتاقت و می‌پرسی چرا مثل درِضدِسرقت، درِضدِآلودگیِ‌صوتیِ‌خانواده، وجود ندارد؟! کمی که فکر کردی می‌فهمی اگر وجود داشت هم هیچ پدرومادری آن را به اتاقِ‌بچه‌های‌شان وصل نمی‌کردند‌.

باز هم در همان سه‌شنبه می‌روی کلاس‌زبان. در راه دخترکی می‌بینی که سرش را از پنجره‌ی‌ماشین داده بیرون و باد می‌خورد. یاد بچگی های خودت می‌افتی که با کمربند چفت می‌شدی به صندلی تا خدای ناکرده بین یکی از ترمزها پرتاب نشوی جلو و قِشرِپیش‌پیشانی مغزت جابه‌جا نشود!!!
بعد از اینکه می‌رسی زبانکده کارنامه‌ات را می‌گیری. ۹۷! خوب است، یعنی در مقابل -0- شدن در امتحان کاروفناوری عالی است!
کلاس شروع می‌شود و می‌بینی یکی دیگر از همکلاسی های پیش‌دبستانی‌ات هم آمده کلاسِ‌شما و تازه انگلیسی‌اش خیلی از تو بهتر است. فکر میکنی اگر همین رَوَند ادامه پیدا کند به زودی با همه همکلاس های پیش‌دبستانی‌ات تجدیدِدیدار خواهی کرد اما اصلا مَسرور نیستی.

بعدش بالاخره باز می‌گردی خانه و ماکارانی می‌خوری‌. متوجه می‌شوی خاله‌ات برای فردا ناهار دعوت شده و کسی برایِ‌مشورت محلِ‌گربه هم به تو نذاشته.
وقتی می‌خواهی بخوابی آن سه‌شنبه تمام می‌شود و از خودت می‌پرسی آیا اگر کُلِ‌زندگی‌ات این سه‌شنبه باشد، راضی هستی؟ جواب می‌دهی: بله! حداقل این‌ یادداشت را نوشتم.

✍🏻 شیوا کاظمی
خواهرم

دیروز با خانواده رفتیم تا برای سال‌نو خرید کنیم. با خودم فکر کردم:((اگر آدم تو این شلوغی گم بشه چی می‌شه؟)) و این منفی اندیشی کار دستم داد.
همین‌طور که میان جمعیت بودیم یک هو دیدیم خواهرم نیست. معلوم نبود با جمعیت به کدام سمت رفته.
پدر و مادرم من را کنار یک مغازه گذاشتند و هر کدام یک سمت دنبالش گشتند.
هر آدمی که لباسِ‌شیری پوشیده بود خواهرم می‌دیدم، حتی اگر به جای یک متر و سی دو متر قد داشت.
کمی که از رفتن پدر و مادرم گذشت فکر کردم من هم گم شدم؛ بعد یادم آمد می‌توانم بهشان زنگ بزنم!
کمی که گذشت گفتم:(( اگه خواهرم دیگه پیدا نشه چی؟))جواب دادم:(( آها! یه داستان راجع به امروز می‌نویسم و در فضای مجازی منتشر می‌کنم تا هر کس خواهرمو دیده خبر بده!))
کم کم داشتم فکر می‌کردم اگر پدر و مادرم گم شوند چه باید بکنم، که پدرم در حالی که با موبایلش حرف می‌زد آمد. پشت بندش مادر و خواهرم هم آمدند.
مثل اینکه خواهرم انقدر مستقیم رفته بود که به چهارراه رسیده بود و بعد متوجه شده بود ما همراهش نیستیم. همان جا از خانمی خواسته بود برایش به مادرم زنگ بزند.
بدین ترتیب خواهرم پیدا شد!

✍🏻شیوا کاظمی
همیار

نمی‌دانم می‌دانید همیار مشاور چیست یا خیر. در مدارس دانش آموزانی به عنوان همیارمشاور انتخاب و در حل مشکلات دانش آموزان به مشاورمدرسه کمک می‌کنند.
دیروز من به یک همایش برای آموزش همیاران‌مشاور رفتم.
دختری که برای رای‌گیری بهترین همیارمشاور‌ در استان کاندید شده بود از مدرسه ما و دوستم بود.
کل روز در گوشم متنش را درمورد کلماتی با بار مثبت و منفی تمرین می‌کرد. چون استرس داشت تمامِ‌مدت بوی بدِدهانش را تحمل کردم.
کم کم که نوبت به او رسید ساکت شد‌ و وقتی اسمش را خواندند بالایِ‌سکو رفت.
در کسری از ثانیه متوجه شدم متنش آن متنی که در گوشم می‌گفت نیست. ترسیدم هول شده‌باشد و متن یاد رفته‌باشد. اما دیدم نه. مسلط دارد حرف جدیدی می‌زند.
از هدفش گفت. گفت می‌خواهد مشاوری برای ناشنوایان بشود و در آخر با زبان اشاره خطاب به ناشنوایان گفت: 《شما برای من مهمید.》
خواستم بگویم ممنون محدثه شهابی. ممنون که شهامت داشتی به جای اون سخرانی کلیشه‌ای از چیزی والاتر از سخنرانی‌های تکراری بقیه حرف بزنی. مرسی بابت هدف والایی که داری. تو، روزی، آدم بزرگی خواهی‌شد.


✍🏻شیوا کاظمی
زنان پیشرو

دورانی که مدرسه‌ها مجازی بودند، یک روز که امتحان ریاضی داشتم یک هو زنگ خانه به صدا درآمد. مرد از پشت آیفون شبیه پدربزرگم جلوه کرد، همان لحظه در دلم گفتم:((حالا چه خاکی به سرم کنم؟ وسط امتحان؟))

در را باز کردم و دیدم مرد مسن پستچی است نه پدربزرگم!! من هر وقت پستچی کتاب‌هایی را که سفارش دادم می‌آورد بال در می‌آورم. پس امتحان را رها کردم و غرق کتاب شدم.

فکر می کنید آن کتاب چه بود؟

(( زنان پیشرو ))

ان کتاب نه شاهکار ادبی بود و نه اشعاری ناب. آن کتاب، کتابی بود برای اثبات توانایی زنان، کتابی برای جرئت بخشیدن به دختران.

من معتقدم هیچ موجودی از موجودی دیگر برتر نیست مگر به میزان شعورش اما در جامعه ما همواره زنان دست کم گرفته شده‌اند و کمتر از مردان اهمیت داشته‌اند. این کتاب از زنانی اسم می‌آورد که جز اولین‌ها بودند و راه را برای زنان دیگر باز کردند‌. جلد دوم این کتاب به تازگی منتشر شده و همچون جلد اول گرافیکی ترغیب کننده و محتوایی ارزشمند دارد.

حتی اگر زنی ۵۰ساله‌اید و رویاهای دخترانه تان را به فراموشی سپرده‌اید این کتاب را بخوانید.

#کتابی‌_که‌_خواندم
✍🏻شیوا کاظمی
شاهراه تاثیر گذاری


تقریبا یک سال بود که در کانال مدرسه نویسندگی عضو بودم . یک روز خیلی خیلی اتفاقی گذرم به تارنما مدیرش شاهین کلانتری افتاد و چشمم به هزار و یک جور مطلب جالب و تمرین نوشتن افتاد . من تشنه از این جور چیز ها هستم . گشتم و تقریبا نصف مطالب را خواندم . ( تا آنجا که وقت شد ) از همان مطالبی که خواندم یکی اش معرفی کتاب شاهراه تاثیر گذاری بود . اولش نمی دانستم نسخه الکترونیک هم دارد بعد که فهمیدم ...

برای خواندن شاهراه تاثیر گذاری نزدیک بود چاپگر خانه مان را برباد بدم . چون می خواستم خیلی فوری ان را بخوانم و اگر اینترنتی هم خرید می کردم دست کم یک هفته تا رسیدنش زمان می برد بنابراین از خیرش گذشتم و شروع کردم به چاپ کردن نسخه الکترونیک . ( من عادت ندارم از روی خود نسخه بخوانم ، اگر با گوشی هم کتاب بخوانم نسخه صوتی گوش می دهم . برای چشمانم ارزش قائلم . خوشم نمی آید بگوئیم تعریف از خود نباشد ، دوست دارم با افتخار از خودم تعریف کنم .) نتیجه اش این بود که تا الان که خدمت تان هستم سه چهارم کتاب را چاپ کرده ام و در این راه یکی از کاغذ ها گیر کرد لای چاپگر . اما خب می ارزید . کتاب جالب و مفیدی است . برای عاشقان نوشتن و علاقه مندان تولید محتوا شدیدا پیشنهاد می کنم . نتیجه سال ها تجربه شاهین کلانتری در راه محتوا است . به آدم یاد می دهد چه طور درست و حسابی محتوا هوا کند و قبلش چرایی تولید محتوا را برسی می کند . کاریکاتور هایی که شاهین کلانتری بین مطالب جا داده هم بامزه هستند و اثر خودش .


✍🏻شیوا کاظمی
shahin-kalantari-book.pdf
14.2 MB
📥 دانلود رایگان کتاب شاهراه تأثیرگذاری از شاهین کلانتری

توضیح نویسنده درباره‌ی نسخه‌ی الکترونیکی:

«استقبال از کتاب دلگرم‌کننده بود و در مدت کوتاهی به چاپ دوم رسید؛ اما به چند دلیل از انتشار چاپ سوم آن به شکل کاغذی صرف‌نظر کردم؛ دلیل اصلی این است: کاغذ گران شده و قیمت کتاب بالا رفته، شاید تهیه‌ی کتاب برای بسیاری از علاقه‌مندان دشوار باشد، به‌ همین دلیل دوست دارم نسخه‌ی الکترونیکی آن به رایگان در دسترس همه باشد؛ این با موضوع و هدف کتاب هم سازگار است. به امید آنکه این «شاهراه تأثیرگذاری» انگیزه‌ی لازم را برای ارائه ایده‌ها و افکارتان در فضای اینترنت فراهم کند.»

@shahinkalantari
Shahinkalantari.com
Shahinkalantari.ir
Madresenevisandegi.com
قلب

دیده‌ها، شنیده‌ها،  بوییده‌ها، لمس شده‌ها و چشیده‌ها چشم و گوش‌شان به راه است تا بنویسم‌شان. از وقتی با پگاه جهانگیر‌‌نژاد یادداشت‌نویسی را آغازیدم توقع‌شان بالا رفته و هر روز خدا در مغزم سوت می‌کشند:« ای الهه‌ای که ما را می‌نویسی بیا!» مثل گروهی مذهبی که منتظر منجی هستند. پس بهتر است این موجودات دل‌نازک را زودتر مکتوب کنم چون ممکن است قهر کرده و دیگر سراغ مغز من نیایند.

دیده‌اید بعضی‌ها مدام می‌گویند مثبت‌اندیش باش؟ تو اگر بگویی زبونم
لال مادرت مرد می‌گوید نه او نمرده او به بهشت رفته است! 😏
اینجور انسان‌های زیادی مثبت‌اندیش حس میکروب‌های‌کرونا را برایم داشتند البته تا اواسط‌همین‌هفته که... (صدای شیپور‌انتظار🎺)
خوب لوس‌بازی بسه...
من وسط‌های این‌هفته که احتمالاً دوشنبه یا سه‌شنبه بود زخم‌کوچولوی کنار‌انگشتم را شبیه قلب دیدم.
واقعاً حس همان مثبت‌اندیش مادر‌‌مرده را داشتم.
شاید برای‌تان سوال شد که چرا من زخم‌دستم را قلب دیدم؟ دلیلش این بود که من آن هفته را با شادی و نمرات ۲۰ سپری کرده بودم.
چی شد ضد‌حال خوردید؟ انتظار داشتید دلیل خلقت را برای‌تان رو کنم؟ دلیلم زیادی ساده بود؟ دیگر یادداشت‌هایم را نمی‌خوانید؟
به درک! باز خواهم نوشت و برای پگاه‌عزیز خواهم فرستاد.

فعلاً وقت‌تان خوش و پر از مثبت‌اندیشی!

✍🏻شیوا کاظمی
سرنوشت آن مثبت‌اندیش مادر‌مرده

من و رها در راه برگشت از مدرسه بودیم و من یک دسته‌گل رز‌کوچک در دستم بود. رها گفت:《تصور کن به مامانت بگی اینا رو یه پسر بهت داده!》💐
من همان‌لحضه خودم را تصور کردم که از پنجره‌ تا زمین بال‌بال خواهم زد و در زمین فرود خواهم آمد. چرا؟ زیرا مادرم مرا از پنجره به پایین پرت خواهد کرد.
حالا شاید برای‌تان سوال شد که من واقعا گل‌ها را ازکجا آورده بودم؟ آن را از لای‌قرآن‌های محفل‌انس با‌‌قرآن مدرسه برداشته بودم.(حتما متوجه شده‌اید که نباید از من انتظار داشته باشید دلایل‌خلقت را رو کنم!)
راستی گفتم دوستم بعد‌از شنیدن تصورمن چی گفت؟
《مامانت حتما دلش نمیاد ناهار نخوری، بشقاب ناهارو از پنجره پرت می‌کنه پایین! البته با بشقاب یکبار مصرف. بعد تو با خانم‌قدقد و اقای‌میو دونه‌دونه برنجا رو می‌خورین.》🐈
الان دوست‌ دارید بدانید ماجرای‌ من و دوستم چه‌ ربطی به مثبت‌اندیشی دارد؟ خب معلوم‌ است دیگر! ما ژن‌مان می‌رسد به همان مثبت‌اندیش‌ مادر‌مرده، چون اگر ما منفی اندیش بودیم تصور می‌کردیم من بعداز سقوط از دوطبقه ساختمان خواهم‌ مرد یا حداقل استخوان‌هایم خواهند‌ شکست، یا مثلا ممکن‌بود دانه‌های‌برنج پس‌از سقوط روی خیابان قابل‌خوردن برای‌ انسان نباشند.

وقت‌تان خوش و پر از مثبت‌اندیشی!

✍🏻شیوا کاظمی
قیمه و گوشت
یکبار برای دوستم، سعیده صدا فرستادم؛ در آن صدا از یکی از آثار جلال‌آل‌احمد انتقاد کردم و گفتم به دلیل کمبود گفت‌وگوی‌قوی مثل قیمه بدون گوشت است، این‌جمله را چند بار تکرار کردم.
سعیده گفت در اثر تکرار تشبیه من هم مثل آن اثر نچسب شده. حالا چرا این یادم امد؟ چون دیدم اگر برای بار سوم از مثبت‌اندیشی بنویسم برای تان مثل قیمه بدون گوشت می شود.
بگذارید روراست باشم. راستش این هفته اتفاقی نیافتاد که بتوانم آن را به مثبت‌اندیشی بچسبانم.
و اما اصل مطلب:
بعد از اینکه من از رها (همان دوست مثبت‌اندیشم) جدا شدم، چند قدم مانده به کوچه‌مان یک پیشی دیدم‌.
صبر کنید! چند دقیقه نگویید: خب که چی؟ فکر کردی فقط تو پیشی می‌بینی؟ فکر کردی پیشی‌ها برای بقیه نامرئی‌اند؟
مسئله مهم در مورد پیشی گوگولی این بود که او خودش را به سمت گلبرگ بوته‌ای گل کشیده بود و مثل اینکه گل را می‌بویید.
شاید اگر به‌جای پیشی گنجشک دیده بودم اصلا برایم جلب توجه نمی کرد اما از آنجا که من و دوست صمیمی‌ام عاشق گربه‌ها هستیم به پیشی حساس شدم.
ممکن است باورتان نشود اما من همین الان یک چیز مهم کشف کردم! اینکه اگر من منفی‌اندیش بودم ممکن بود فرض کنم گربه لای آن بوته جوجه ای شکار کرده!

وقت‌تان شاد و سرشار از مثبت‌اندیشی!

✍🏻شیوا کاظمی
دوستی و  حمایت از حقوق‌حیوانات

بعضی وقت‌ها بلاهایی سرمان می‌آید. این بلاها دو نتیجه اساسی در پی دارد:
۱- ما آن بلا را سر بقیه نمی‌آوریم.
۲- ما تلافی آن را سر بقیه در خواهیم آورد.
من جز دسته اول هستم چون هروقت نمره زیر ۱۸ می‌گیرم مادرم شروع به نصیحت می‌کند دوست دارم تا بچه خودم نمره زیر ۱۰ نگرفته کمتر برای درس پاپیچش شوم.

یک بار که کارنامه‌ام دو نمره ۱۷ داشت به رها گفتم:« دیدی چی شد؟ دوباره باید با آقای میو و خانم قدقد هم سفره بشم.» او هم خیلی دلش برای من سوخته بود، گفت:« خوبه که! اونا هم یه ناهار گشنه نمی‌مونن.»
خلاصه که من آن روز رفتم خانه و کارنامه را به مادرم نشان دادم. مادرم طبق معمول یک قرن نصیحتم کرد و چون تجربه ثابت کرده بود آدم بشو نیستم ناهار را همان‌جا در خانه میل فرمودم.
روز بعد که ماجرا را برای رها تعریف کردم گفت:« پس دیروز به مهمونات غذا ندادی؟ دیدم دم خونه‌مون میومیو و قدقد می‌کردن. خیلی کار زشتی کردی گشنه‌شون گذاشتی!»
حالا اگر مثبت‌اندیش باشیم می‌توانیم فرض کنیم دوستم حامی حقوق‌حیوانات است؛ اما اگر منفی‌اندیش باشیم فرض خواهیم کرد دوستم با من دشمنی دارد و عوض اینکه از موفقیت من شاد باشد نگران ناهار حیوانات است.

وقت‌تان به دور از دشمن در پوست دوست!!

✍🏻شیوا کاظمی
+۱۸

شما هم وقتی زیر ۱۸ سال بودید و اثر ۱۸+ کشف می‌کردید ترغیب به دیدنش می‌شدید یا فقط من سندروم ۱۸+ بینی دارم؟
من از تابستان پادکستی به اسم همزن گوش می‌کنم که جدیداً هر دو قسمت یک بار ۱۸+ می‌شود. باید اعتراف کنم من تمام قسمت‌های ۱۸+ را گوش کردم حتی این آخری که در مورد فال‌بینی و علوم غریبه بود.
من اصلاً به قسمت‌های ۱۸+ توجهی نکردم و فقط فهمیدم فال‌بینی هم مثبت و منفی دارد.
مثلاً یک فالگیر ممکن است به شما بگوید آینده‌ای خوش و پر از مثبت‌اندیشی خواهید داشت و فالگیر دیگر ممکن است به شما بگوید به محض خروج از خانه او ماشینی با شما برخورد خواهد کرد و شما از شدت غرقگی در گفته او با حواسی نه‌چندان جمع از خیابان رد شوید و بر اثر اصابت ماشین ‌دارفانی را وداع بگویید. البته دور از جان‌تان!
از من به شما نصیحت که نزد فالگیری که مثبت‌اندیشی است قبلاً تضمین نشده نروید. هرچند به عقیده من بهتر است از اول بی‌خیال فال و فالگیر شوید‌.


وقت‌تان خوش و عاری از تلفات!

✍🏻شیوا کاظمی
HamZanPodcast-ep01.mp3
پادکست هم‌زن، قسمت یک،
«ما اینجا چی کار می‌کنیم؟!!»
نسخه‌ی کامل فایل صوتی
@HamZanPodcast
دانش‌آموز ازاری

چند سال قبل قرار بود زمینی در ییلاقات به نگهداری از سگ‌های ولگرد اختصاص پیدا کند که به لطف مخالفت منابع طبیعی انجام نشد (این را فعلاً داشته باشید)
چند روز قبل منتظر ماشین بودیم و خیلی اتفاقی وارد نگهبانی یک اداره شدیم. بحث به اینجا کشید که یک پیشی نارنجی و ملوس پشت شیشه نگهبانی دیدیم. نگهبان گفت مدتی قبل یکی از کارمندان بیکار اداره این گربه بخت‌برگشته را برده و با جراحی اندام‌های داخلی‌اش کاری کرده تا تولید مثل نکند.
پیش‌تر شنیده بودم صاحبان حیوانات‌خانگی این بلا را سر حیوانات بدبخت می‌آورند اما این مورد واقعاً اعصابم را داغان کرد. هرچند به صاحبان حیوانات‌خانگی هم نمی‌شود حق داد و نباید جهت سرگرمی حیوان‌آزاری کنند اما این یکی واقعاً فاجعه بود.
انسان حسابی! تو که پول و وقتت زیادی کرده و حیوان‌آزاری می‌کنی! می‌دانی چند صد نفر به دلیل نداشتن هزینه درمان می‌میرند؟ می‌دانی با همان پولی که تو صرف حیوان‌آزاری کردی می‌توانستی جهیزیه یک دختر را تهیه کنی؟ می‌دانی آن مبلغ می‌توانست یک مدرسه یا بیمارستان را آباد کند؟ کاش خداوند حجم بیشتری شعور به تو می‌داد!!!
تقصیر مسئولین منابع طبیعی هم هست. یعنی نمی‌شود این موجودات ولگرد را به روشی بیهوش و به یک منطقه حفاظت‌شده انتقال داد؟ منابع طبیعی فقط برای آدم‌هاست؟
ببخشید که امروز بی‌حالم. گاهی ممکن است معلم ورزش آدم دانش‌آموز آزار باشد و آن آدم ورزش را ۱۳ شود. این موضوع موجب می‌شود شخص منفی‌اندیش شود.

وقت‌تان به دور از استرس و منفی‌اندیشی!

✍🏻شیوا کاظمی
اسم مستعار

فضای مجازی علاوه بر اینکه دسترسی آدم‌ها را به‌هم زیاد کرده باعث افزایش فضولی آدم‌ها در زندگی دیگران شده. مثلاً بعد از اینکه یادداشت دوستی و حمایت از حقوق حیوانات را در رسانه‌شخصی‌ام منتشر کردم دیدم رها سرسنگین شده. هرچه گذشت دیدم نمی‌فهمم چه خبر شده و چرا همچین می‌کند تا اینکه بالاخره سراغش رفتم و پرسیدم:«چته؟»
گفت:«دشمن در پوست دوست خودتی و ۷۰ جد و آبادت!»
بعد از آن دیگر رها را ندیدم.
به هر حال بنده از همین نوشته اعلام می‌دارم:
دوست عزیزم! رهای قشنگم! تو دوستی بسیار خوب هستی. من شکر خوردم که گفتم وقت مخاطبانم به دور از دشمن در پوست دوست باشد! اصلا منظورم به تو نبود به جان خودت فقط برای مخاطبانم دعا کردم، قصد بدی نداشتم.
از من به شما نصیحت هیچ‌گونه خاطره یا عکس منظوردار در فضای مجازی منتشر نکنید. شما که نمی‌دانید دوست‌تان ویرگول‌تان را با اسم مستعار دنبال می‌کند یا نه!

وقت‌تان پر از خنده اما نه خنده‌عصبی


✍🏻شیوا کاظمی
وقتی امتحانات آدم را دیوانه می‌کنند!

شما هم وقتی امتحان دارید دنبال راه فرار یا روشی برای اهمال کاری هستید؟ مثل الان من که به جای درس خواندن دارم می‌نویسم یا...
چند روز پیش بعد از اینکه رها یادداشتم را خواند و آشتی کردیم در راه برگشت از مدرسه هواپیما دیدیم
نه مدرسه ما نزدیک فرودگاه هست نه نزدیک مدرسه‌مان هواپیما سقوط کرده، هواپیما در آسمان در حال پرواز بود.
ما هرچه داد زدیم خلبان بیا ما را هم سوار کن خلبان گوش نداد. لابد الان برایتان سوال شد که ما چرا می‌خواستیم سوار هواپیما شویم؟
خوب چون امتحانات ترم در حال شروع شدن بودند و کسی از دو مفقود الاسر امتحان نمی‌گیرد.
دیوانه هم خودتی! با شما دوست عزیزی هستم که به ما گفتی دیوانه! چرا منفی‌اندیشی می‌کنی؟ ما فقط قدرت تخیل‌مان به آنه‌شرلی رفته‌.
راستش علاوه بر مثبت‌اندیش مادرمرده کمی که نه خیلی از آنه‌شرلی ژن در وجودمان است.
خلاصه که ما افسرده حال از آغاز امتحانات رفتیم خانه‌های‌مان.
آخ! آخ! صدای پای مادرم دارد می‌آید، اگر ببیند درس نمی‌خوانم برای شام مهمان خواهم داشت! آقای میو و خانم قدقد را می‌گویم!

وقت‌تان خوش و به دور از امتحان

✍🏻شیوا کاظمی
اشغالگر

قدیم به هر کس نمی‌خواست بچه‌دار شود می‌گفتند:« نترس! بچه روزی اش را با خودش می‌آورد.»
الان من به شما می‌گویم؛ قلم دست بگیر سوژه خودش می‌آید!
راستش بیشتر به خودم می‌گویم. دفعات قبل یادداشت‌هایم را جلو جلو می‌نوشتم و در پیام‌های ذخیره شده تلگرام می‌فرستادم تا دانه دانه برای پگاه بفرستم. اما در حال حاضر ذخایرم خالی شده، هم ذخیره سوژه‌هایم و هم ذخیره یادداشت‌های آماده‌ام. انشاالله که قلم دست گرفتن خودش سوژه می‌آورد!

( روزی روزگاری، در زمان حال، نویسنده‌ای مثبت‌اندیش، بی سوژه، گوشه‌ای نشسته بود. پنج صبح بود. بی‌خوابی زده بود به سرش و می‌خواست یادداشت بنویسد. سوژه نداشت. خواهرش کنارش خروپف می‌کرد. همان لحظه جرقه‌ای در ذهن نویسنده خورد! )

راستش من به قانون جوانی جمعیت معترضم! چون اگر خانواده‌ها تعداد زیادی بچه داشته باشند هر خواهر یا برادر کوچک یک بچه فامیل می‌شود که ۲۴ ساعت فرزند بزرگ‌تر از خودش را ول نمی‌کند. مثلاً خواهر من هنوز دارد باج می‌گیرد تا کاری را که پارسال کردم به مامان نگوید! اگر باورتان نمی‌شود یا تک فرزند هستید یا فرزند کوچک خانواده. بیایید شما را با واقعیت‌های زندگی آشنا کنم:
خواهرم ۶ سال از من کوچک‌تر است. این اختلاف سنی زیاد باعث شده از همان روز اول روابط‌مان بسیار گل‌وبلبل باشد و روزی چند بار گیس هم را بکشیم. جان شما اصلاً اغراق نمی‌کنم، ما حتی وقتی مهمان داریم یا مهمانی هستیم هم آبرو داری نمی‌کنیم!

روزی که خواهرم به دنیا آمد من و عمویم تنها خانه بودیم. پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت:« خواهرم دختر بور و خوشگلی است.»
متاسفانه یا خوشبختانه را نمی‌دانم اما بقیه‌اش را نشنیدم چون گوشی را قطع کردم.
بیایید مثبت اندیش باشیم. من حسود نیستم و نبودم، فقط فکر می‌کردم پدرم نباید از آن تازه وارد خوشش بیاید. باید پرتش می‌کرد داخل سطل آشغالی.
پی نوشت: همان تازه وارد الان یک اشغالگر ۹ سال و دو روزه است که دو روز پیش شمع ۹ سالگی را فوت کرد.
جان عزیزتان نپرسید چرا اشغالگر! معلوم است دیگر او جای مرا در خانواده اشغال کرده.
وقت‌تان به دور از بچه فامیل و اشغالگر

✍🏻شیوا کاظمی
شکست و ورزش

از وقتی پگاه خودش موضوع می‌دهد کار ما از یک نظر راحت‌تر شده، اینکه دنبال موضوع نمی‌گردیم و موضوع‌هایی که می‌دهد خاص هستند و آدم را ترغیب به نوشتن می‌کنند.
اما از یک نظر بد هستند چون ممکن است موضوع شکست سال باشد و تو در سال ۱۴۰۲ همه‌اش موفق شده باشی!
به جان بچه‌ای که ندارم راست می‌گویم. سال ۱۴۰۲ فقط موفقیت بود.
اجازه بدهید فهرستی از موفقیت‌هایم برای‌تان رو کنم:
ثبت‌نام در دوره وقت نویسنده
ثبت‌نام در دوره نویسندگی‌خلاق
خرید گوشی جدید
برنده شدن در مسابقه داستان نویسی
بیست‌شدن در همه درس‌ها جز ورزش!
همانطور که ملاحظه فرمودید موفقیت از سر و رویم می‌بارد! (دیدید بازهم منفی‌اندیشی کردید و سرکارتان نگذاشتم؟)
شاید بزرگترین شکستم همان نمره ۱۷ در درس ورزش باشد. اصلا بگذارید ماجرا را از اول بگویم:

امسال معلم ورزش‌مان والیبال یاد داد و خب از آنجا که قدم کوتاه است سرویس‌هایم از تور رد نشد و ۱۰ تا پشت هم ساعد نزدم و بدین ترتیب ۱۷ شدم، آن هم در ورزش!
این بود ماجرای بزرگترین شکست من در سال۱۴۰۲!


وقت‌تان به دور از نمره!

✍🏻شیوا کاظمی
آتشک

در فامیل مادری‌ام من را به عنوان آتشک می‌شناسند چون در کودکی، با وجود آرام بودن، به طرز وحشتناکی شیطون و بلبل‌زبون بودم.
دایی‌ام هیچ وقت فراموش نمی‌کند شبی که مادرم و زن‌دایی‌ام بیمارستان بودند، چه بلایی سرش آوردم! من تا صبح هر وقت دختر دایی‌ام می‌خوابید بیدارش می‌کردم.
حتی شاید باورتون نشود که با عمه‌ی مادرم قهر بودم چون به من گفت خانه‌اش را نگذارم روی سرم!
یادم‌است تمام بالش‌های خانه مادربزرگم را داخل اتاق می‌چیدم و جعبه چرخ خیاطی مادربزرگم را به صورت عمودی وسط اتاق قرار می‌دادم. بعد پشت جعبه می‌ایستادم و برای بالش‌ها سخنرانی می‌کردم.
یک بار تمام دفترچه تلفن پدربزرگم را خط خطی کردم.
یک روز هم قندان چینی مادربزرگم را شکاندم و انداختم گردن پدربزرگم!
و بدین ترتیب آتشک لقب گرفتم.
یادم نیست سرنوشت کارهایم چه می‌شد اما هیچ وقت جرات نداشتم وسایل خانه خودمان را خراب کنم چون پدرم روی آنها خیلی‌خیلی حساس بوده و هست.
راستی!

مثبت اندیش باشید! من بیش فعال نبودم، فقط کمی شیطون بودم! تاکید می‌کنم، فقط کمی!


وقت‌تان به دور از آتشک

✍🏻شیوا کاظمی
کلاغ

«آدمی زاد عزیز، سلام! چرا هم بودم و هم نبودنت دردسر است؟ اصلاً می‌دانی بچه‌هایم چند وقت است زیر چشم‌های‌شان پف کرده و خمیازه می‌کشند؟ چرا دیگر در مورد من یادداشت نمی‌نویسی تا خانم پیشی، شب برای بچه‌ها بخواند؟ عادت کرده‌اند و الان با هیچ داستان دیگری خواب‌شان نمی‌برد.
خواستم بگویم لطفاً باز هم عذاب وجدان بگیر و یادداشت‌های ما را ادامه بده!
با تشکر، آقای میو!»
این نامه را بگذارید در کنار اینکه رها یک هفته است سر این موضوع با من قهر کرده.
و بدین ترتیب به عشق طرفداران می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم آقای میو و خانم پیشی چطور با هم آشنا شدند:
روزی روزگاری کلاغی دم سیاه روی درختی نشسته بود. خانم پیشی از کنار درخت رد شد و گردنبند آلبالویی‌اش چشم کلاغ را گرفت.
کلاغ پرواز کرد. به سمت گردنبند خانم پیشی هجوم برد...
اما میوی‌قهرمان سررسید و با یک حرکت کلاغ را به درخت کوباند و خانم پیشی را نجات داد.
و این‌جوری بود که مهر آقای میو بر دل خانم پیشی نشست!

وقت تان به دور از کلاغ و دوستان زورگو!

#آقای‌میو
✍🏻شیوا کاظمی