🔴 #محسنی_اژه_ای #هم_اکنون در دانشگاه #صنعتی_شریف
#قسمت_هشتم
🔻بالاخره اژهای به درخواست جمعیت در خصوص #منصور_نظری که مهمان ناخوانده برنامه بود اظهار نظر کرد.
🔸اژهای درمورد نظری: من آقای نظری را میشناسم. قبل از این مسئله با هم ارتباط داشتیم. من واقعا تلاش کردم. حرفی که درمورد ارجاع گزارش به متهم زدید خلاف است. توضیح خواستن از متهم حق طبیعی فرد است.
🔸 هیئتی تشکیل شد و حرف دو طرف را شنیدند. کسی نمیگوید تمام حرفهای ایشان ناحق است. بعضی افراد شکایت کردهاند. به شکایت آنها هم باید رسیدگی بشود.
@sharifdaily
#قسمت_هشتم
🔻بالاخره اژهای به درخواست جمعیت در خصوص #منصور_نظری که مهمان ناخوانده برنامه بود اظهار نظر کرد.
🔸اژهای درمورد نظری: من آقای نظری را میشناسم. قبل از این مسئله با هم ارتباط داشتیم. من واقعا تلاش کردم. حرفی که درمورد ارجاع گزارش به متهم زدید خلاف است. توضیح خواستن از متهم حق طبیعی فرد است.
🔸 هیئتی تشکیل شد و حرف دو طرف را شنیدند. کسی نمیگوید تمام حرفهای ایشان ناحق است. بعضی افراد شکایت کردهاند. به شکایت آنها هم باید رسیدگی بشود.
@sharifdaily
«انقلاب»
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #کاکتوس
بهروز گوشی را توی جیبش میگذارد و راه مجمتع خدمات فناوری را به نیما نشان میدهد. نیما هم انگار که مسخ شده باشد، پشت سر عادلینسب راه میافتد. تصویر متن نامه محرمانه جلوش چشمش است. نامه از رئیس جمهور بود خطاب به آقای بهزاد عادلینسب، مدیرکل مبارزه با بحرانهای داخلیِ وزارت اطلاعات. نوشته بودند که آشوبگری گروهی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف، باید تا 72 ساعت پس از دریافت این نامه، با حداقل خشونت ممکن ختم شده و وضعیت این دانشگاه به حالت عادی بازگردد. در غیر این صورت با دستور وزیر کشور، نیروی انتظامی به دانشگاه وارد شده و غائله را ختم خواهد کرد. متن نامه برای بار سوم توی ذهن نیما بالا و پایین میشد که دید کنار بهروز روی یکی از آن صندلیهای نرمِ انتهای مجتمع خدمات فناوری نشسته.
-ببین نیما جان. سقوط شورش بچهها قطعیه. امروز فردا هم نه، تا آخر هفته کارشون تمومه. میان سه چهار نفر مثل مجیدو میگیرن و تمام! پای تو هم به خاطر حضورت توی شورش اولیه، گیره.
- بعید میدونم بتونی با ترس و تهدید از من یکی سواری بگیری. اشتباه گرفتی برادرررر!
-اگه میخوای نجات پیدا کنی، باید یه لیست از اسامی همه اونایی که توی شکلگیری این شورش نقش داشتن،چه فکری چه عملی، برا من درست کنی.
-که چی؟ که بابات و دوستاش بریزن بکننشون تو گونی؟
پاسخ خشم نیما را ، بهروز با یک لبخند، شبیه لبخندهای عصبی بازجوها میدهد:
-فراموش نکن که پای تو و مجید، بیشتر از همه گیره. مجید که فرصتهای همکاری رو سوزونده، ولی تو اگه همکاری کنی، هیچ مشکلی برات پیش نمیاد. برای بعدِ خوابوندنِ شورش هم هواتو داریم.
-هوامو دارید؟
-از بابا قول گرفتم اگه همکاری کنی، برای مسئولیت شورای صنفی دانشگاه و بعدش هم مدیرکل امور اجتماعی دانشگاه بذارنت تو آب نمک!
صورت نیما سرخ شده و حسابی توی فکر است. بهروز اما عجله دارد:
-چی شد نیما جان؟ هستی با ما؟
🤝 کاکتوس سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرده است :
جواد درویش
امین شریفی
خشایار پورطاهری
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #کاکتوس
بهروز گوشی را توی جیبش میگذارد و راه مجمتع خدمات فناوری را به نیما نشان میدهد. نیما هم انگار که مسخ شده باشد، پشت سر عادلینسب راه میافتد. تصویر متن نامه محرمانه جلوش چشمش است. نامه از رئیس جمهور بود خطاب به آقای بهزاد عادلینسب، مدیرکل مبارزه با بحرانهای داخلیِ وزارت اطلاعات. نوشته بودند که آشوبگری گروهی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف، باید تا 72 ساعت پس از دریافت این نامه، با حداقل خشونت ممکن ختم شده و وضعیت این دانشگاه به حالت عادی بازگردد. در غیر این صورت با دستور وزیر کشور، نیروی انتظامی به دانشگاه وارد شده و غائله را ختم خواهد کرد. متن نامه برای بار سوم توی ذهن نیما بالا و پایین میشد که دید کنار بهروز روی یکی از آن صندلیهای نرمِ انتهای مجتمع خدمات فناوری نشسته.
-ببین نیما جان. سقوط شورش بچهها قطعیه. امروز فردا هم نه، تا آخر هفته کارشون تمومه. میان سه چهار نفر مثل مجیدو میگیرن و تمام! پای تو هم به خاطر حضورت توی شورش اولیه، گیره.
- بعید میدونم بتونی با ترس و تهدید از من یکی سواری بگیری. اشتباه گرفتی برادرررر!
-اگه میخوای نجات پیدا کنی، باید یه لیست از اسامی همه اونایی که توی شکلگیری این شورش نقش داشتن،چه فکری چه عملی، برا من درست کنی.
-که چی؟ که بابات و دوستاش بریزن بکننشون تو گونی؟
پاسخ خشم نیما را ، بهروز با یک لبخند، شبیه لبخندهای عصبی بازجوها میدهد:
-فراموش نکن که پای تو و مجید، بیشتر از همه گیره. مجید که فرصتهای همکاری رو سوزونده، ولی تو اگه همکاری کنی، هیچ مشکلی برات پیش نمیاد. برای بعدِ خوابوندنِ شورش هم هواتو داریم.
-هوامو دارید؟
-از بابا قول گرفتم اگه همکاری کنی، برای مسئولیت شورای صنفی دانشگاه و بعدش هم مدیرکل امور اجتماعی دانشگاه بذارنت تو آب نمک!
صورت نیما سرخ شده و حسابی توی فکر است. بهروز اما عجله دارد:
-چی شد نیما جان؟ هستی با ما؟
🤝 کاکتوس سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرده است :
جواد درویش
امین شریفی
خشایار پورطاهری
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب»
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
روزهای اول تحول است. در دانشگاه انقلاب شده است و کار افتاده دست انقلابیون.
@sharifdaily
«من، قبل از شما»
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #سایه
با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را کاملا میشد دید ولی مهدی با شنیدن پیشنهادم با ناراحتی سری تکان داد و وسایلش را جمع کرد که برود؛ با صدای بلندی گفتم: "بمون مهدی، چرا همه حقیقت را نگفتی؟ حالا نه تو چیزی برای از دست دادن داری و نه من! بمون این قصه ای رو که شروع کردی تمومش کنیم"
من دیگر هم شهامت این بازی را دارم و هم جرئت گفتن همه حقیقت را.
حالا این بقیه بچه ها بودن که به مهدی اصرار میکردند که بماند. بالاخره بازی را شروع کردیم، بعد از سه چهار نفر نوبت مهدی شد که بطری را بچرخاند، بطری چرخید و عدل روبروی من متوقف شد. چشمانم از شادی برقی زد و آماده بودم برای گفتن همه چیز؛ مهدی پرسید: "همه حقیقت چیه که میخوای همه بدونن؟"
صدامو صاف کردم و گفتم: "پدر من چند سالی معاون دانشجویی دانشکده بود، توی اون سالها بچه های زیادی از حرفها و رفتارهای توهین آمیز و بی ادبانه دکتر معلومی بهش شکایت کرده بودن و اون هم چندین بار به دکتر تذکر داده بوده تا اینکه اون سال قضیه تعرض معلومی به اون دختر پیش میاد. آقا مهدی که عاشق اون دختر بوده رگ غیرتش باد میکنه و میخواد بره که حق معلومی رو بذاره کف دستش، پدر بینوای من هم بیخبر از ماجرای عشق و عاشقی پشت این ماجرا، میگه الان بهترین فرصته برای اینکه کاری کنند که معلومی اخراج بشه. دکتر سجادی و پریزاد هم میگن ما هم کمکت میکنیم این کار انجام بشه، بخاطر همین مهدی و بچه های شورا صنفی رو تحریک میکنن که قضیه رو رسانه ای کنن. تا اینجای کار مهدی خوشحال بوده که کار داره خوب پیش میره، غافل از اینکه سجادی و پریزاد هدف دیگه ای رو دنبال میکردن..."
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #سایه
با شنیدن پیشنهاد من همه در جای خودشان خشکشان زد، تصورش را هم نمیکردند که بعد از قضیه دیروز من جرئت آمدن در جمعشان را داشته باشم، چه برسد به اینکه چنین پیشنهادی هم بدهم! برق چشمان نگار و سامان و تعجب بقیه را کاملا میشد دید ولی مهدی با شنیدن پیشنهادم با ناراحتی سری تکان داد و وسایلش را جمع کرد که برود؛ با صدای بلندی گفتم: "بمون مهدی، چرا همه حقیقت را نگفتی؟ حالا نه تو چیزی برای از دست دادن داری و نه من! بمون این قصه ای رو که شروع کردی تمومش کنیم"
من دیگر هم شهامت این بازی را دارم و هم جرئت گفتن همه حقیقت را.
حالا این بقیه بچه ها بودن که به مهدی اصرار میکردند که بماند. بالاخره بازی را شروع کردیم، بعد از سه چهار نفر نوبت مهدی شد که بطری را بچرخاند، بطری چرخید و عدل روبروی من متوقف شد. چشمانم از شادی برقی زد و آماده بودم برای گفتن همه چیز؛ مهدی پرسید: "همه حقیقت چیه که میخوای همه بدونن؟"
صدامو صاف کردم و گفتم: "پدر من چند سالی معاون دانشجویی دانشکده بود، توی اون سالها بچه های زیادی از حرفها و رفتارهای توهین آمیز و بی ادبانه دکتر معلومی بهش شکایت کرده بودن و اون هم چندین بار به دکتر تذکر داده بوده تا اینکه اون سال قضیه تعرض معلومی به اون دختر پیش میاد. آقا مهدی که عاشق اون دختر بوده رگ غیرتش باد میکنه و میخواد بره که حق معلومی رو بذاره کف دستش، پدر بینوای من هم بیخبر از ماجرای عشق و عاشقی پشت این ماجرا، میگه الان بهترین فرصته برای اینکه کاری کنند که معلومی اخراج بشه. دکتر سجادی و پریزاد هم میگن ما هم کمکت میکنیم این کار انجام بشه، بخاطر همین مهدی و بچه های شورا صنفی رو تحریک میکنن که قضیه رو رسانه ای کنن. تا اینجای کار مهدی خوشحال بوده که کار داره خوب پیش میره، غافل از اینکه سجادی و پریزاد هدف دیگه ای رو دنبال میکردن..."
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«من قبل از شماها»
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
جرأت و حقیقت... وقتی سرنوشت خیلی از حقایق ناگفته به دست یک بطری و شانس میافتد.
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
ترمز بیوقت #قسمت_هفتم #قصه به قلم #جمال همان زمان که تلفن را قطع کرد با پرس و جو از همدورهایهای ساناز فهمیدم که در خانهای که گرفته بود، یک همخانهای هم داشته است. ولی اطلاعات بیشتری نداشتم. پای تلفن هم دلش نمیخواست صحبت کند و من هم اصرار نکردم.…
«ترمز بیوقت»
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #مدریک
دختری با موهای مشکی ژولیده که زیر چشمانش از فرط گریه به کبودی میزد وارد شد. به سختی میتوانست راه برود. او را نشاندم . حدود ۱۰ دقیقه همه جا را سکوت فراگرفته بود. نه من و نه او جرئت حرف زدن راجب آن دختر را نداشتیم تا اینکه صدای او پرده سکوت را پاره کرد. از حرفاش فهمیدم اسمش فاطمه است و در دانشگاه تهران شهرسازی می خواند. بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت انگار که آمده بود فقط بغض درونی که از صدایش هم معلوم بود را خالی کند. شروع کرد به گفتن:《 من و ساناز از دبیرستان با هم بودیم. وقتی وارد دانشگاه شد به طور کاملا اتفاقی وارد اکیپی شد که علاقه ای هم به اون نداشت ولی نمی دونم چرا توانایی خارج شدن از اون رو هم نداشت. اونا همیشه با هم بودند و همه چیز هم رو به هم می گفتند. حدود سال سوم بود که یه پسر که توی گروه تئاتر ساناز رو دیده بود عاشقش شد. پسره کامپیوتر میخوند.》
بی درنگ فهمیدم منظورش چه کسی هست.
《 اسم پسره حامد بود. حامد از وقتی با ساناز آشنا شد همیشه بهش می گفت از اون اکیپ دوری کنه ولی ساناز ممانعت می کرد. این اصرار های حامد باعث شد ساناز یکم ازش فاصله بگیره.》
یکدفعه صدای نفس هایش تندتر شد و دندان هایش رو به هم فشرد.
《 ولی .... ولی داستان از اونجا شروع شد یه شب اون محمد علی با کلی از بچه های دانشکدشون مهمونی گرفته بودند و اون بدجور مست کرده بود. طوری که هرچی از ساناز میدونست هیچ یه چندتا چرت و پرت هم اضافش کرد واسه بقیه تعریف کرده بود.》
همزمان که میگفت برگه ای از کیفش درآورد.
《 من واقعا الان نمیتونم حرف بزنم . اصلا نمیدونم چرا اومدم اینا رو میگم》
اشک در چشمانش جمع شده بود.
《 این نامه رو قبل از مرگش نوشت . فعلا خداحافظ...》
تا بلند شدم که مانع رفتنش شوم از در روزنامه خارج شده بود. ترس عجیبی برای خواندن آن نامه من را فرا گرفته بود. از دفتر روزنامه بیرون اومدم و جلوی دانشکده کامپیوتر حامد را دیدم. وینستون پشت وینستون دود میکرد و آهنگ کجا باید برم با صدای بلند از گوشیش پخش میشد....
🤝 مدریک دو نفر را برای ادامه دادن داستان «ترمز بیوقت» به چالش کشید.
حامد کریمی
فاطمه یوسف زنجانی
❗️ قسمت بعد، قسمت #پایانی این داستان خواهد بود.
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
#قسمت_هشتم #قصه
به قلم #مدریک
دختری با موهای مشکی ژولیده که زیر چشمانش از فرط گریه به کبودی میزد وارد شد. به سختی میتوانست راه برود. او را نشاندم . حدود ۱۰ دقیقه همه جا را سکوت فراگرفته بود. نه من و نه او جرئت حرف زدن راجب آن دختر را نداشتیم تا اینکه صدای او پرده سکوت را پاره کرد. از حرفاش فهمیدم اسمش فاطمه است و در دانشگاه تهران شهرسازی می خواند. بدون مقدمه سر اصل مطلب رفت انگار که آمده بود فقط بغض درونی که از صدایش هم معلوم بود را خالی کند. شروع کرد به گفتن:《 من و ساناز از دبیرستان با هم بودیم. وقتی وارد دانشگاه شد به طور کاملا اتفاقی وارد اکیپی شد که علاقه ای هم به اون نداشت ولی نمی دونم چرا توانایی خارج شدن از اون رو هم نداشت. اونا همیشه با هم بودند و همه چیز هم رو به هم می گفتند. حدود سال سوم بود که یه پسر که توی گروه تئاتر ساناز رو دیده بود عاشقش شد. پسره کامپیوتر میخوند.》
بی درنگ فهمیدم منظورش چه کسی هست.
《 اسم پسره حامد بود. حامد از وقتی با ساناز آشنا شد همیشه بهش می گفت از اون اکیپ دوری کنه ولی ساناز ممانعت می کرد. این اصرار های حامد باعث شد ساناز یکم ازش فاصله بگیره.》
یکدفعه صدای نفس هایش تندتر شد و دندان هایش رو به هم فشرد.
《 ولی .... ولی داستان از اونجا شروع شد یه شب اون محمد علی با کلی از بچه های دانشکدشون مهمونی گرفته بودند و اون بدجور مست کرده بود. طوری که هرچی از ساناز میدونست هیچ یه چندتا چرت و پرت هم اضافش کرد واسه بقیه تعریف کرده بود.》
همزمان که میگفت برگه ای از کیفش درآورد.
《 من واقعا الان نمیتونم حرف بزنم . اصلا نمیدونم چرا اومدم اینا رو میگم》
اشک در چشمانش جمع شده بود.
《 این نامه رو قبل از مرگش نوشت . فعلا خداحافظ...》
تا بلند شدم که مانع رفتنش شوم از در روزنامه خارج شده بود. ترس عجیبی برای خواندن آن نامه من را فرا گرفته بود. از دفتر روزنامه بیرون اومدم و جلوی دانشکده کامپیوتر حامد را دیدم. وینستون پشت وینستون دود میکرد و آهنگ کجا باید برم با صدای بلند از گوشیش پخش میشد....
🤝 مدریک دو نفر را برای ادامه دادن داستان «ترمز بیوقت» به چالش کشید.
حامد کریمی
فاطمه یوسف زنجانی
❗️ قسمت بعد، قسمت #پایانی این داستان خواهد بود.
قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.
@sharifdailyadmin
https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
Telegram
روزنامه شریف | Sharifdaily
«ترمز بیوقت»
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily
ماتم و سؤال. هزار سؤال نپرسیده.
@sharifdaily