روزنامه شریف | Sharifdaily
20.7K subscribers
7.46K photos
323 videos
368 files
6.88K links
آخرین متن و حواشی دانشگاه صنعتی شریف
از بزرگترین رسانه دانشگاهی کشور

تلفن: ۰۲۱۶۶۱۶۶۰۰۶
سایت: daily.sharif.ir
ارتباط با ما: @sharifdaily_admin
شبکه‌های اجتماعی: zil.ink/sharifdaily
آدرس: دانشگاه صنعتی شریف، خیابان پژوهش،
بین روابط عمومی و دانشکده برق
Download Telegram
🔴 #محسنی_اژه_ای #هم_اکنون در دانشگاه #صنعتی_شریف

#قسمت_هفتم


🔻بالاخره اژه‌ای به درخواست جمعیت در خصوص #منصور_نظری که مهمان ناخوانده برنامه بود اظهار نظر کرد.

🔸اژه‌ای درمورد نظری: من آقای نظری را می‌شناسم. قبل از این مسئله با هم ارتباط داشتیم. من واقعا تلاش کردم. حرفی که درمورد ارجاع گزارش به متهم زدید خلاف است. توضیح خواستن از متهم حق طبیعی فرد است.

🔸 هیئتی تشکیل شد و حرف دو طرف را شنیدند. کسی نمی‌گوید تمام حرف‌های ایشان ناحق است. بعضی افراد شکایت کرده‌اند. به شکایت آن‌ها هم باید رسیدگی بشود.

@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«انقلاب» #قسمت_ششم به قلم #ارزان دو واژه نیما و خیانت خیلی از هم دور بودند همان اندازه که دنیای نیما از بچه های معمولی شهرستانی. در واقع نیما آدم سالمی بود و لحظه ای به خیانت فکر نمیکرد. از نگاه او قدم هایش در همان خطوط ترسیمی انقلاب بود اما انقلاب ذهن…
«انقلاب»

#قسمت_هفتم #قصه

به قلم #پرده_نشین

بغضش را قورت می‌دهد و آرام آرام از درِ غربی ابن‌سینا بیرون می‌زند. فکر نمی‌کرد به این راحتی انقلاب‌شان به جنگ قدرت تبدیل شود و همین جنگ قدرت را هم به مجید ببازد. نیما برای دانشگاه رویاهای بزرگی دارد. بزرگتر از باختن همه چیز به مجید و بدنام شدن در میان دوستانش. مجید کار خودش را کرده و با چند دقیقه نطق آتشین، از جایگاه «دانشجوی انقلابی» به «تک ستاره انقلاب دانشجویی» رسیده. نیما اما انگار آخر خط است. شیبِ روبروی دفتر ریاست را به سمت سردر دانشگاه قدم می‌زند و سیگاری می‌گیراند که بهروز عادلی‌نسب نرسیده به کاخ سفیدِ هوافضا جلویش را می‌گیرد.
- سلام بر دانشجوی تصفیه شده! چطوری خائن؟
خنده‌ی مضحک بهروز آتش وجود نیما را شعله‌ور می‌کند. با خشم می‌گوید:
- اگه اومدی متلک بگی و مزخرف ببافی لطفا همین الان از جلوی چشمم گمشو. حوصله‌ت رو ندارم.
- متلک چیه آقا نیما؟ اومدم ازت کمک بگیرم.
عادلی‌نسب را از همان سال‌های اول دانشگاه می‌شناسد. از بچه‌های فعال کانون‌های فرهنگی بوده و یک سالِ منتهی به انقلاب را در یکی از تشکل‌ها نشریه منتشر می‌کرده. بین بچه‌های دانشکده‌شان شایع است که پدر بهروز از رده‌بالاهای وزارت اطلاعات است و برای همین هرروز با راننده می‌آید دانشگاه. نیما اما کاری به این کارها ندارد و می‌خواهد برود کافه‌ای جایی بنشیند و برای خارج کردن خودش از این لجنی که مجید برایش درست کرده فکری کند.
-آقای بهروز عادلی‌نسب! چرا فکر می‌کنی من توی این موقعیت حساس می‌تونم بهت کمک کنم؟
بهروز جوابی نمی‌دهد. فقط گوشی‌اش را در می‌آورد، رمزش را می‌زند، وارد گالری می‌شود و یک نامه با مهر «محرمانه» را روبروی نیما می‌گیرد. یک لحظه کمر نیما تیر می‌کشد و خشکش می‌زند. سریع خودش را جمع و جور می‌کند، لبخند می‌زند و می‌گوید:
-خب، چه کمکی از من بر میاد؟

🤝 پرده‌نشین سه نفر را به چالش ادامه دادن داستان «انقلاب» دعوت کرد.

مجتبی فیاض بخش
امیرحسین زیاری
مسعود طوسی


قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.

@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1432
@sharifaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
ترمز بی‌وقت #قصه #قسمت_ششم به قلم #محمد_صلاح اسم دختر ساناز راستگو بود. دختر شهرستانی که سال اول در خوابگاه بود ولی از سال دوم خانه‌ای اطراف دانشگاه گرفته بود. اکیپ سه نفره آنها بین بچه‌های مواد خیلی مشهور بود. محمدعلی دانشمند سال چهارمی که به خاطر ریاضی…
ترمز بی‌وقت

#قسمت_هفتم #قصه

به قلم #جمال

همان زمان که تلفن را قطع کرد با پرس و جو از هم‌دوره‌ای‌های ساناز فهمیدم که در خانه‌ای که گرفته بود، یک هم‌خانه‌ای هم داشته است. ولی اطلاعات بیشتری نداشتم. پای تلفن هم دلش نمی‌خواست صحبت کند و من هم اصرار نکردم. از او دعوت کردم که در دفتر روزنامه صحبت کنیم. با شرط اینکه کس دیگری نباشد، قبول کرد. ریکوردر و دوربین را به شارژ زدم تا آماده مصاحبه شوم. شاید کلید حل این معما دست مهمان ساعت هفت عصر باشد.
یک بار دیگر اطلاعاتم را مرور کردم تا بتوانم سؤالات درستی از او بپرسم. پست‌های اینستاگرام محمدعلی و مهسا را بالا و پایین کردم. محمد علی 10 روز بود فعالیتی نکرده بود و مهسا کلاً حالت عزاداری گرفته بود. حتی سراغ اینستاگرام آن پسری که جلوی کامپیوتر دیده بودم رفتم. خبری نبود که نبود. یاد نبض دانشجو افتادم. گزارش مراسم ساناز را دوباره نگاه کردم. گزارش فاقد مصاحبه بود. فقط تصاویری از شمع روشن کردن و حلوا و خرما گرفتن بود که حکم تیتراژ برنامه را داشت. تنها چیزی که نظرم را جلب کرد صاحبان عزا بود. خبری از آقایان نبود. فقط رئیس دانشکده مواد، معاون دانشجویی دانشکده و دانشگاه به علاوه چند دانشجوی پسر جلوی در آقایان بودند. از قسمت بانوان هم هیچ گزارشی گرفته نشده بود. پس پدر یا برادر یا دایی و عموی دختر کجا هستند؟
عکس‌های دوربین روزنامه را بالا و پایین کردم و چند عکس از پایان مراسم در حیاط مسجد دیدم که خانم‌ها نیز حضور پیدا کرده بودند. مهسا غلامی یک خانم میان‌سال را همراهی می‌کرد که یحتمل مادر دختر بوده است. شاید در خانواده مشکلی داشته است.
آنقدر سرگرم عکسها و گزارش‌ها شدم که ساعت از هفت و نیم گذشت. دیگر کلافه شده بودم. شروع کردم وسایلم را جمع کنم که صدای باز شدن در روزنامه آمد. دختری با احتیاط وارد شد.

🤝 جمال سه نفر را به چالش ادامه دادن قصه «ترمز بی‌وقت» دعوت کرد:

محمد جوانمرد
امیرمحمد واعظی
حسین بادامچی

قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.

@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1434
@sharifaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
«من، قبل از شما» #قصه #قسمت_ششم به قلم #شادی مادرم می دانست وقت هایی که حالم بد است ، سوال و جواب درباره ی علت نارحتی ام فقط ناراحت ترم می کند. برای همین با نگرانی نگاهی به نگار کرد و از اتاق رفت. کاش نگار هم می رفت ، دوست نداشتم ادامه ی حرف هایش را بشنوم…
«من، قبل از شما»

#قصه #قسمت_هفتم

به قلم #امدادانه

قدرتی که قبل از آن اتفاق تصمیم دیگری بگیرد. اما امکان پذیر نیست. الان کاری از دست او ساخته نیست. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم که نگار هنوز درحال سوال‌پیچ کردن من است و من پنج دقیقه‌ای است که به گوشه پتو خیره شدم. « نمی‌خوای جواب منو بدی؟من از اونور شهر نیومدم اینجا که این نگاهو تحویل من بدی. یه چیزی بگو.» به نگار گفتم که این قضیه فقط مربوط به من و پدرم نمی‌شود و مهدی هم دخیل است و این که مهدی همه داستان را تعریف نکرده است. حس عجیبی داشتم. هم از دست مهدی عصبانی بودم که داستان را نیمه‌کاره رها کرده و باعث بدنامی من و پدرم شده بود. هم دلم برای شرایطی که برایش پیش آمده بود می‌سوخت. به هر حال تعریف کردن چنین داستانی آسان نیست. آن‌ هم برای یک مشت گرگ که فقط دنبال گوشتی برای از هم دریدن هستند. بدون توجه به این که شاید این گوشت پاره‌ای از تن آن شخص باشد.
لباس پوشیدم و با نگار به سمت دانشگاه حرکت کردیم. تصمیمم را گرفته بودم. دیگر نمی‌توانستم این شرایط را تحمل کنم. مهدی باید داستانی را که آغاز کرده بود، تمام می‌کرد. اصلا دوست نداشتم مهدی را مجبور کنم که این کار را انجام دهد اما او حق نداشت همه تقصیرها را به گردن پدر من بیندازد. بعد از کلاس آخر تقریبا همه بچه‌هایی که روز قبل در حال بازی بودند، حضور داشتند. صدایم را صاف کردم و گفتم:« بچه‌ها نظرتون راجع به یه بازی شهامت یا حقیقت دیگه چیه؟» ....

🤝 امدادانه سه نفر را به چالش ادامه دادن قصه «من، قبل از شما» دعوت کرد:

رضا درودیان
معین امینی
کیمیا علیون

قسمت بعدی داستان را تا ساعت ۱۶ برای ادمین روزنامه ارسال نمایید.

@sharifdailyadmin

https://t.me/sharifdaily/1436
@sharifaily