«همافزایی هزینه دارد»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ هفت صبح، به کف واگن مترو خیره شده بودم و داشتم به ددلاین پروژهای تو استراحت بین دو ترم فکر میکردم. همزمان خواننده تو هندزفری میگفت «اکیپ ما میدونی که کالج فوله توش! ازون فازا ندارم که پاشم با عشق صبح زود!» از این شرایط فقط یه اکیپ داشتم که میخواستن ترم بعد هفتونیم صبح کارگاه حضوری بردارن.
🔸 همینطور که داشتم فکر میکردم بالاخره واقعا از این شرایط چیشو دارم، حس کردم رفتم زیر یه سایه. کمکم یه کفش ورزشی به کفشم نزدیک شد، یه دست خورد به شونهام. دیگه وقتش بود چشممو از کف مترو بدزدم. سرمو تا آوردم بالا، زیپ گرمکناش رو دیدم. چشممو آوردم بالا، لوگو پوما که زیرش نوشته بود نایک رو دیدم. تا آخر آوردم بالا، با یه قیافه که رگای شقیقههاش معلوم بود روبهرو شدم. وقتی چشم تو چشم شدیم پرسید: « ». «ببخشید هندزفری داشتم». «میگم ایستگاه شریف بعدیه؟»
🔸 با سر تأیید کردم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم که خواننده داشت میگفت «به تریپت میاد از اون بچه شریفایی». داشتم فکر میکردم آقاهه از شرایط از اون بچه شریفیا بودن چیشو داره که واگن وایساد. داشتیم شونه به شونه هم از ایستگاه خارج میشدیم که رسیدیم به تونل باد خروجی ایستگاه. تا رسیدیم مثل همیشه سریع کلاه بوقی باباسفنجیامو از کیفم درآوردم. بدنم رو خم کردم تا نوک کلاه بوقی تو مسیر جریان هوا قرار بگیره. باز یه دست خورد روی شونهام. سرمو چرخوندم، وقتی چشم تو چشم شدیم پرسید « ». داد زدم «ببخشید هندزفری داشتم». اومدم هندزفری مو درآرم دیدم نیست، باد با خودش برده بود. صدای شدید باد نمیذاشت بفهمم چی میگه که لبخونی کردم. «این؟ این برای اینه که هوا رو بشکافه، ضریب درگمو کم کنه و یه ورتکس ...»
🔸 داشتم توضیح میدادم و پله پله عقب میرفتم که از کیف بلندم کرد و با خودش آورد بالای پلهها. «آخیش. دستتون درد نکنه داشتم میافتادم. ببخشید شما کی هستین؟» «مهم نیست من کیام؟ منو از روی کارایی که میکنم میشناسی». «بتمن؟» «نه دیگه. من آیرونمنم».
🔸 احتمالا منظورش از آهن، لوازم یدکیای طرشت بود. به راهم ادامه دادم و هوا آفتابی بود. کمکم رسیدم به دم در که یهو هوا ابری شد. اومدم آسمون رو ببینم که دوباره قیافه آقا هیکلیه اومد جلو چشمم. از کنارم که رد شد، دوباره هوا آفتابی شد. سرشو انداخت پایین و حراست چیزی بهش نگفت. منم تصمیم گرفتم همین کارو بکنم. سرمو انداختم پایین، داشتم رد میشدم که نگهبان گفت «آقا کجا؟» «من دانشجوام دیگه» «کارت دانشجویی؟» «چطور به اون آقاهه با اون هیکلش چیزی نگفتین؟ از من که کوله لپتاپ و استایل دانشجویی دارم کارت میخواید؟» «کلاه باب اسفنجی جزء استایله؟» یادم رفته بود درآرمش. «دوما. ایشون مرد آهنیه. لبه مرزهای همافزایی حرکت میکنه» «همافزایی چی و چی؟» «قویترین ماهیچهها و قویترین ذهنها» «خب قویترین ماهیچه اونه، منم قویترین ذهنم. چرا فرق میذارین؟» دوباره یه نگاهی به کلاه باباسفنجیام کرد.
🔸 دیگه کارت دانشجوییامو درآوردم و بهش حق دادم. دوباره یاد ددلاین پروژهها افتادم و حالم گرفته شد. از جلوی جکوز رد شدم که دیدم آقاپرویز، مسئول جباری، نشسته تو لوپ و چوب شور گرفته دستش. رفتم گفتم «چرا تنها اینجا نشستین؟» با ناراحتی گفت «پارکت جباری...» که بغضش ترکید. زدم رو شونهاش گفتم «در عوض باعث همافزایی قویترین عضلات و ذهنها میشه. ارزششو داره.» آروم شد و گفت «راست میگی. همافزایی هزینهای دارد که باید بهای آن را بپردازی. کفشاتو درآر.» «اینجا چرا؟» «از لحاظ روحی نیاز دارم کفش غیرورزشی یکی رو از پاش درآرم» کفشم رو درآوردم و تو بغل هم گریه کردیم؛ اون برای پارکت، من برای پروژه.
t.me/sharifdaily/9214
@sharifdaily
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ هفت صبح، به کف واگن مترو خیره شده بودم و داشتم به ددلاین پروژهای تو استراحت بین دو ترم فکر میکردم. همزمان خواننده تو هندزفری میگفت «اکیپ ما میدونی که کالج فوله توش! ازون فازا ندارم که پاشم با عشق صبح زود!» از این شرایط فقط یه اکیپ داشتم که میخواستن ترم بعد هفتونیم صبح کارگاه حضوری بردارن.
🔸 همینطور که داشتم فکر میکردم بالاخره واقعا از این شرایط چیشو دارم، حس کردم رفتم زیر یه سایه. کمکم یه کفش ورزشی به کفشم نزدیک شد، یه دست خورد به شونهام. دیگه وقتش بود چشممو از کف مترو بدزدم. سرمو تا آوردم بالا، زیپ گرمکناش رو دیدم. چشممو آوردم بالا، لوگو پوما که زیرش نوشته بود نایک رو دیدم. تا آخر آوردم بالا، با یه قیافه که رگای شقیقههاش معلوم بود روبهرو شدم. وقتی چشم تو چشم شدیم پرسید: « ». «ببخشید هندزفری داشتم». «میگم ایستگاه شریف بعدیه؟»
🔸 با سر تأیید کردم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم که خواننده داشت میگفت «به تریپت میاد از اون بچه شریفایی». داشتم فکر میکردم آقاهه از شرایط از اون بچه شریفیا بودن چیشو داره که واگن وایساد. داشتیم شونه به شونه هم از ایستگاه خارج میشدیم که رسیدیم به تونل باد خروجی ایستگاه. تا رسیدیم مثل همیشه سریع کلاه بوقی باباسفنجیامو از کیفم درآوردم. بدنم رو خم کردم تا نوک کلاه بوقی تو مسیر جریان هوا قرار بگیره. باز یه دست خورد روی شونهام. سرمو چرخوندم، وقتی چشم تو چشم شدیم پرسید « ». داد زدم «ببخشید هندزفری داشتم». اومدم هندزفری مو درآرم دیدم نیست، باد با خودش برده بود. صدای شدید باد نمیذاشت بفهمم چی میگه که لبخونی کردم. «این؟ این برای اینه که هوا رو بشکافه، ضریب درگمو کم کنه و یه ورتکس ...»
🔸 داشتم توضیح میدادم و پله پله عقب میرفتم که از کیف بلندم کرد و با خودش آورد بالای پلهها. «آخیش. دستتون درد نکنه داشتم میافتادم. ببخشید شما کی هستین؟» «مهم نیست من کیام؟ منو از روی کارایی که میکنم میشناسی». «بتمن؟» «نه دیگه. من آیرونمنم».
🔸 احتمالا منظورش از آهن، لوازم یدکیای طرشت بود. به راهم ادامه دادم و هوا آفتابی بود. کمکم رسیدم به دم در که یهو هوا ابری شد. اومدم آسمون رو ببینم که دوباره قیافه آقا هیکلیه اومد جلو چشمم. از کنارم که رد شد، دوباره هوا آفتابی شد. سرشو انداخت پایین و حراست چیزی بهش نگفت. منم تصمیم گرفتم همین کارو بکنم. سرمو انداختم پایین، داشتم رد میشدم که نگهبان گفت «آقا کجا؟» «من دانشجوام دیگه» «کارت دانشجویی؟» «چطور به اون آقاهه با اون هیکلش چیزی نگفتین؟ از من که کوله لپتاپ و استایل دانشجویی دارم کارت میخواید؟» «کلاه باب اسفنجی جزء استایله؟» یادم رفته بود درآرمش. «دوما. ایشون مرد آهنیه. لبه مرزهای همافزایی حرکت میکنه» «همافزایی چی و چی؟» «قویترین ماهیچهها و قویترین ذهنها» «خب قویترین ماهیچه اونه، منم قویترین ذهنم. چرا فرق میذارین؟» دوباره یه نگاهی به کلاه باباسفنجیام کرد.
🔸 دیگه کارت دانشجوییامو درآوردم و بهش حق دادم. دوباره یاد ددلاین پروژهها افتادم و حالم گرفته شد. از جلوی جکوز رد شدم که دیدم آقاپرویز، مسئول جباری، نشسته تو لوپ و چوب شور گرفته دستش. رفتم گفتم «چرا تنها اینجا نشستین؟» با ناراحتی گفت «پارکت جباری...» که بغضش ترکید. زدم رو شونهاش گفتم «در عوض باعث همافزایی قویترین عضلات و ذهنها میشه. ارزششو داره.» آروم شد و گفت «راست میگی. همافزایی هزینهای دارد که باید بهای آن را بپردازی. کفشاتو درآر.» «اینجا چرا؟» «از لحاظ روحی نیاز دارم کفش غیرورزشی یکی رو از پاش درآرم» کفشم رو درآوردم و تو بغل هم گریه کردیم؛ اون برای پارکت، من برای پروژه.
t.me/sharifdaily/9214
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«قویترین مردان ایران در شریف»
❇️ براساس اطلاعیه #تربیتبدنی دانشگاه، شانزدهمین دوره مسابقات قویترین مردان ایران در روزهای ۱۲ تا ۱۵ بهمن در #سالن_جباری برگزار میشود و به همین علت، فعالیتها و تمرینات فوقبرنامه ورزشی در روزهای سهشنبه تا جمعه در این سالن…
❇️ براساس اطلاعیه #تربیتبدنی دانشگاه، شانزدهمین دوره مسابقات قویترین مردان ایران در روزهای ۱۲ تا ۱۵ بهمن در #سالن_جباری برگزار میشود و به همین علت، فعالیتها و تمرینات فوقبرنامه ورزشی در روزهای سهشنبه تا جمعه در این سالن…
🌟 شماره ۸۸۶ روزنامه شریف منتشر شد.
در این شماره میخوانید:
◀️ فاتحهای بر گور کلمه (#سرمقاله/ #صالح_رستمی)
◀️ ترمایناتور: روز واحدخیز/ داستان یک سایت محبوب #پرونده (#زینب_پرویزی/ ص۴)
◀️ تنها، تاریک و سرگردان/ کشف سیاهچالهای تنها و سرگردان در کهکشان راه شیری با همکاری استاد و فارغالتحصیل دانشکده فیزیک #گزارش (#فاطمه_خسروی/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات (ص۲)
◀️ نه اولین میزبانی، نه آخرینش/ قویترین مردان ایران در شریف (#گزارش/ ص۳)
◀️ تحریم از بیرون، تحریم از درون #ذرهبین (#سید_ابوالفضل_ابراهیمی/ ص۳)
◀️ تغییر در اقلیم، تغییر در اقتصاد/ تغییر اقلیم برای اقتصاددانها چقدر آب میخورد؟ #محیط_زیست (#رضا_جمشیدی/ ص۵)
◀️ نوآوری راه خودش را میرود/ روی و گریه میآید مرا/ پنل تخصصی پارک علموفناوری شریف با موضوع اکوسیستم نوآوری و چالشهای منابع انسانی در دهه پیش رو (#اقتصاد_و_کسبوکار/ ص۶)
◀️ آدرس غلط فیسبوک/ افشاگریهای کارمند سابق فیسبوک #گفتوگو (ترجمه: #سجاد_بهنام/ ص۷)
◀️ تو خیلی دوری #وصلهپینه (#مهندس_اثبات/ ص۸)
◀️ همافزایی هزینه دارد #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۸)
t.me/sharifdaily/9335
@sharifdaily
در این شماره میخوانید:
◀️ فاتحهای بر گور کلمه (#سرمقاله/ #صالح_رستمی)
◀️ ترمایناتور: روز واحدخیز/ داستان یک سایت محبوب #پرونده (#زینب_پرویزی/ ص۴)
◀️ تنها، تاریک و سرگردان/ کشف سیاهچالهای تنها و سرگردان در کهکشان راه شیری با همکاری استاد و فارغالتحصیل دانشکده فیزیک #گزارش (#فاطمه_خسروی/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات (ص۲)
◀️ نه اولین میزبانی، نه آخرینش/ قویترین مردان ایران در شریف (#گزارش/ ص۳)
◀️ تحریم از بیرون، تحریم از درون #ذرهبین (#سید_ابوالفضل_ابراهیمی/ ص۳)
◀️ تغییر در اقلیم، تغییر در اقتصاد/ تغییر اقلیم برای اقتصاددانها چقدر آب میخورد؟ #محیط_زیست (#رضا_جمشیدی/ ص۵)
◀️ نوآوری راه خودش را میرود/ روی و گریه میآید مرا/ پنل تخصصی پارک علموفناوری شریف با موضوع اکوسیستم نوآوری و چالشهای منابع انسانی در دهه پیش رو (#اقتصاد_و_کسبوکار/ ص۶)
◀️ آدرس غلط فیسبوک/ افشاگریهای کارمند سابق فیسبوک #گفتوگو (ترجمه: #سجاد_بهنام/ ص۷)
◀️ تو خیلی دوری #وصلهپینه (#مهندس_اثبات/ ص۸)
◀️ همافزایی هزینه دارد #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۸)
t.me/sharifdaily/9335
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
⚡️بخوانید:
شماره ۸۸۶ روزنامه شریف منتشر شد.
ترمایناتور: روز واحدخیز
تنها، تاریک و سرگردان
نه اولین میزبانی، نه آخرینش
تغییر در اقلیم، تغییر در اقتصاد
نوآوری راه خودش را میرود
آدرس غلط فیسبوک
@sharifdaily
شماره ۸۸۶ روزنامه شریف منتشر شد.
ترمایناتور: روز واحدخیز
تنها، تاریک و سرگردان
نه اولین میزبانی، نه آخرینش
تغییر در اقلیم، تغییر در اقتصاد
نوآوری راه خودش را میرود
آدرس غلط فیسبوک
@sharifdaily
«نونخامهای با کار اضافه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ «خب. شماره چند گفتی؟»
«دم وندینگ سر صحبتو باز نکن. ضایعه!»
با خنده برگشتم سمتش، ولی کاملا جدی بود: «خب مگه پاستیل نمیخواستی. کدومشو بگیرم. زودتر بگو این پسرا منتظرن پشتمون.»
پسرا از پشت بلند گفتن «نه آقا! راحت باشید. همیشه اینجاییم. فقط پاستیلا تموم نشه»
با خنده برگشتم، ولی اونام کاملا جدی بودن. دکمه کنسل رو زدم و برگشتم گفتم «چرا اینقدر همه جدیان امروز؟»
🔸 از جلو وندینگ رد شدیم. گفتم «چیزی شده؟»
«بله! الان سال آخرته، ولی هنوز بیکاری. یه قرون درنمیاری. فقط با دوستات کف دانشکده ول میچرخین و وقت تلف میکنین» چند ثانیه به کف زمین خیره شدم.
«خب دارم برای خودت میگم. ناراحت شدی؟»
«نه. داشتم فکر میکردم.»
«به چی؟»
«به اینکه الان اون دختره اومد پاستیل هندونهای رو برداشت.»
تا اومد عصبانی شه گفتم: «خب الان چهکار کنیم؟ برای دانشجوی مکانیک کار با حقوق خوب هست؟ آقایون شما بگید. هست؟»
«آره. ما یه ماهه اینجاییم روزای کاری»
«پولم میدن؟»
«نه، ولی اگه بتونی سر صحبتو با یکی که باباش پولداره باز کنی نونت تو روغنه»
«عجب ایده ناب...» بهم چشم غره رفت. «چیز. نابهجایی! دانشجوی مملکتاید شما. خجالت بکشید!»
🔸 از دانشکده خارج شدیم تا بریم سمت در انرژی.
«امیر! وایسا وایسا، جباری چه خبره؟»
«عه! آفرین. خدایا حکمتتو شکر. چه بهموقع»
«امیر نمایشگاه کاره. عالیه. امیر میشنوی؟ امیر؟»
داشت دنبالم میگشت. براش دست تکون دادم تا بالاخره تو صف نسکافه پیدام کرد: «چرا اینجایی؟»
«مگه نسکافه نمیخواستی؟»
«نه! بنر نمایشگاه کار به این بزرگی رو نمیبینی؟ همهاش فکر شکمتی. یهکم بزرگ شو»
چند ثانیه به کف زمین خیره شدم.
«خب دارم برای خودت میگم. ناراحت شدی؟»
«نه. داشتم فکر میکردم»
«به چی؟»
«به اینکه سهتا لیوان مونده، ولی چهارنفر جلومونن. باید وایسیم کلی حالا»
تا اومد عصبانی شه گفتم «شوخی کردم. بریم غرفهها رو ببینیم. دیگه میخوام آیندهنگر باشم» «آفرین. همین درسته.»
«پس ببین من دیدم دو نفر با دانمارکی و نون خامهای اومدن بیرون. تو از اینور برو، من از اونور. تا تموم نشده، غرفهاش رو پیدا کنیم.» با خنده برگشت سمتم، ولی کاملا جدی بودم.
🔸 نمایشگاه شلوغ بود و هرکی با یه پوشه داشت بین غرفهها چرخ میزد. هرچی گشتیم موقعیت شغلی مناسب دانشجوی مکانیک پیدا نشد. داشتم عصبانی و ناامید میشدم تا اینکه «امیر. وایسا وایسا. اون غرفه نونخامهایه»
«نونخامهای چیه؟ دنبال شغلم. آیندهمهها.»
«نه. میگم اونو ببین. نوشته مهندس مکانیکم میخوان.»
بالاخره مثل اینکه شغل ایدهآلم رو پیدا کردم؛ نونخامهای و مهندسی مکانیک، همزمان!
🔸 «سلام! من دانشجوی مکانیکم و دنبال یه موقعیت شغلی مناسب میگشتم.»
«سلااااام. بله بله. منم دانشجوی مکانیک همینجا بودم. بهترین غرفه اومدی، اگه گفتی چرا؟»
«حقوق و مزایای بالا؟ همه مثل خانوادهایم؟»
«نه! نونخامهایامون تازهاس. بفرمایید.»
تا اومد عصبانی شه آقاهه گفت «شوخی کردم. چون منم دقیقا یه زمانی تو موقعیت شما بودم و از راهی که اومدم راضیم.»
«خب شما کارتون چیه؟»
«من اینجا هستم تا به شما بگم برای دانشجوی مکانیک کار هست.»
«خب! درسته. من قراره چهکار کنم؟»
«همین دیگه. شما میای جانشین من میشی به دانشجوهای مکانیک میگی کار هست.»
«خب اونوقت شما کجا میرید؟»
«اپلای میکنم و این چرخه تکرار میشه.»
«شما الگو ما دانشجوهایین. چجوری انقد راحت میرید؟»
چند ثانیه به کف زمین خیره شد: «برای مام وطن میگم آخه. ناراحت شدین؟»
«نه. داشتم فکر میکردم.»
«به اینکه اون دختره نونخامهای آخرو برداشت؟»
«آره.» جفتمون خندیدیم، انگار خود آیندهام با خود الآنم داشت حرف میزد.
«خب امیر عالیه. آقا ببخشید اون فرم رو میدید؟ رزومهات رو آوردی؟»
رزومه رو فرستادم و قرار شد از اول ماه با شرکت آشنا شم و شروع کنم. روزی بهتر از این نمیشد دیگه. البته چرا، امروزی که توش تعداد لیوانای نسکافه یکی بیشتر میبود.
t.me/sharifdaily/9343
@sharifdaily
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ «خب. شماره چند گفتی؟»
«دم وندینگ سر صحبتو باز نکن. ضایعه!»
با خنده برگشتم سمتش، ولی کاملا جدی بود: «خب مگه پاستیل نمیخواستی. کدومشو بگیرم. زودتر بگو این پسرا منتظرن پشتمون.»
پسرا از پشت بلند گفتن «نه آقا! راحت باشید. همیشه اینجاییم. فقط پاستیلا تموم نشه»
با خنده برگشتم، ولی اونام کاملا جدی بودن. دکمه کنسل رو زدم و برگشتم گفتم «چرا اینقدر همه جدیان امروز؟»
🔸 از جلو وندینگ رد شدیم. گفتم «چیزی شده؟»
«بله! الان سال آخرته، ولی هنوز بیکاری. یه قرون درنمیاری. فقط با دوستات کف دانشکده ول میچرخین و وقت تلف میکنین» چند ثانیه به کف زمین خیره شدم.
«خب دارم برای خودت میگم. ناراحت شدی؟»
«نه. داشتم فکر میکردم.»
«به چی؟»
«به اینکه الان اون دختره اومد پاستیل هندونهای رو برداشت.»
تا اومد عصبانی شه گفتم: «خب الان چهکار کنیم؟ برای دانشجوی مکانیک کار با حقوق خوب هست؟ آقایون شما بگید. هست؟»
«آره. ما یه ماهه اینجاییم روزای کاری»
«پولم میدن؟»
«نه، ولی اگه بتونی سر صحبتو با یکی که باباش پولداره باز کنی نونت تو روغنه»
«عجب ایده ناب...» بهم چشم غره رفت. «چیز. نابهجایی! دانشجوی مملکتاید شما. خجالت بکشید!»
🔸 از دانشکده خارج شدیم تا بریم سمت در انرژی.
«امیر! وایسا وایسا، جباری چه خبره؟»
«عه! آفرین. خدایا حکمتتو شکر. چه بهموقع»
«امیر نمایشگاه کاره. عالیه. امیر میشنوی؟ امیر؟»
داشت دنبالم میگشت. براش دست تکون دادم تا بالاخره تو صف نسکافه پیدام کرد: «چرا اینجایی؟»
«مگه نسکافه نمیخواستی؟»
«نه! بنر نمایشگاه کار به این بزرگی رو نمیبینی؟ همهاش فکر شکمتی. یهکم بزرگ شو»
چند ثانیه به کف زمین خیره شدم.
«خب دارم برای خودت میگم. ناراحت شدی؟»
«نه. داشتم فکر میکردم»
«به چی؟»
«به اینکه سهتا لیوان مونده، ولی چهارنفر جلومونن. باید وایسیم کلی حالا»
تا اومد عصبانی شه گفتم «شوخی کردم. بریم غرفهها رو ببینیم. دیگه میخوام آیندهنگر باشم» «آفرین. همین درسته.»
«پس ببین من دیدم دو نفر با دانمارکی و نون خامهای اومدن بیرون. تو از اینور برو، من از اونور. تا تموم نشده، غرفهاش رو پیدا کنیم.» با خنده برگشت سمتم، ولی کاملا جدی بودم.
🔸 نمایشگاه شلوغ بود و هرکی با یه پوشه داشت بین غرفهها چرخ میزد. هرچی گشتیم موقعیت شغلی مناسب دانشجوی مکانیک پیدا نشد. داشتم عصبانی و ناامید میشدم تا اینکه «امیر. وایسا وایسا. اون غرفه نونخامهایه»
«نونخامهای چیه؟ دنبال شغلم. آیندهمهها.»
«نه. میگم اونو ببین. نوشته مهندس مکانیکم میخوان.»
بالاخره مثل اینکه شغل ایدهآلم رو پیدا کردم؛ نونخامهای و مهندسی مکانیک، همزمان!
🔸 «سلام! من دانشجوی مکانیکم و دنبال یه موقعیت شغلی مناسب میگشتم.»
«سلااااام. بله بله. منم دانشجوی مکانیک همینجا بودم. بهترین غرفه اومدی، اگه گفتی چرا؟»
«حقوق و مزایای بالا؟ همه مثل خانوادهایم؟»
«نه! نونخامهایامون تازهاس. بفرمایید.»
تا اومد عصبانی شه آقاهه گفت «شوخی کردم. چون منم دقیقا یه زمانی تو موقعیت شما بودم و از راهی که اومدم راضیم.»
«خب شما کارتون چیه؟»
«من اینجا هستم تا به شما بگم برای دانشجوی مکانیک کار هست.»
«خب! درسته. من قراره چهکار کنم؟»
«همین دیگه. شما میای جانشین من میشی به دانشجوهای مکانیک میگی کار هست.»
«خب اونوقت شما کجا میرید؟»
«اپلای میکنم و این چرخه تکرار میشه.»
«شما الگو ما دانشجوهایین. چجوری انقد راحت میرید؟»
چند ثانیه به کف زمین خیره شد: «برای مام وطن میگم آخه. ناراحت شدین؟»
«نه. داشتم فکر میکردم.»
«به اینکه اون دختره نونخامهای آخرو برداشت؟»
«آره.» جفتمون خندیدیم، انگار خود آیندهام با خود الآنم داشت حرف میزد.
«خب امیر عالیه. آقا ببخشید اون فرم رو میدید؟ رزومهات رو آوردی؟»
رزومه رو فرستادم و قرار شد از اول ماه با شرکت آشنا شم و شروع کنم. روزی بهتر از این نمیشد دیگه. البته چرا، امروزی که توش تعداد لیوانای نسکافه یکی بیشتر میبود.
t.me/sharifdaily/9343
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«روزهای پرکار جباری»
❇️ دوازدهمین #نمایشگاه_کار شریف از صبح امروز در #سالن_جباری شروع شده و تا سهشنبه، ۳ اسفند ادامه دارد.
🔸 ورود به نمایشگاه برای همه آزاد و رایگان است.
@sharifadily
❇️ دوازدهمین #نمایشگاه_کار شریف از صبح امروز در #سالن_جباری شروع شده و تا سهشنبه، ۳ اسفند ادامه دارد.
🔸 ورود به نمایشگاه برای همه آزاد و رایگان است.
@sharifadily
🌟 شماره ۸۸۷ روزنامه شریف منتشر شد.
در این شماره میخوانید:
◀️ دکان «گفتوگو»گری (#سرمقاله/ #مریم_عراقی)
◀️ «کار»گاه عمومی/ دوازدهمین نمایشگاه کار شریف (#گزارش/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات (ص۲)
◀️ حسابوکتاب شیمیایی/ چهارمین مدرسه زمستانی کمومتریکس در دانشکده شیمی #گزارش (#عرفان_نصراللهی/ ص۳)
◀️ پرواز شماره ۴۰/ مروری بر چهلمین دوره جشنواره فیلم فجر #هنر_و_ادبیات (#سید_محمدحسین_قاسمی، #امیرحسین_میناییپور/ ص۴و۵و۶)
◀️ #هزارقلم (ص۷)
◀️ جوانترین در مجتمع فناوری (#مردمان_شریف/ ص۷)
◀️ نونخامهای با کار اضافه #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۸)
◀️ #استاد_شریف_ما (ص۸)
t.me/sharifdaily/9441
@sharifdaily
در این شماره میخوانید:
◀️ دکان «گفتوگو»گری (#سرمقاله/ #مریم_عراقی)
◀️ «کار»گاه عمومی/ دوازدهمین نمایشگاه کار شریف (#گزارش/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات (ص۲)
◀️ حسابوکتاب شیمیایی/ چهارمین مدرسه زمستانی کمومتریکس در دانشکده شیمی #گزارش (#عرفان_نصراللهی/ ص۳)
◀️ پرواز شماره ۴۰/ مروری بر چهلمین دوره جشنواره فیلم فجر #هنر_و_ادبیات (#سید_محمدحسین_قاسمی، #امیرحسین_میناییپور/ ص۴و۵و۶)
◀️ #هزارقلم (ص۷)
◀️ جوانترین در مجتمع فناوری (#مردمان_شریف/ ص۷)
◀️ نونخامهای با کار اضافه #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۸)
◀️ #استاد_شریف_ما (ص۸)
t.me/sharifdaily/9441
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
⚡️بخوانید:
شماره ۸۸۷ روزنامه شریف منتشر شد.
«کار»گاه عمومی
حسابوکتاب شیمیایی
پرواز شماره ۴۰
جوانترین در مجتمع فناوری
@sharifdaily
شماره ۸۸۷ روزنامه شریف منتشر شد.
«کار»گاه عمومی
حسابوکتاب شیمیایی
پرواز شماره ۴۰
جوانترین در مجتمع فناوری
@sharifdaily
🌟 شماره ۸۸۹ روزنامه شریف منتشر شد.
در این شماره میخوانید:
◀️ معمولیها را دریابیم (#سرمقاله/ #محمدجواد_شاکر)
◀️ اولین شلوغی بعد از دو سال/ روایتی از نمایشگاه بهار شریف #گزارش (#یاسمین_حکیمینژاد/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات
◀️ بار دیگر، خوابگاهی که نمیشناختیم/ یک بازسازی متفاوت در خوابگاههای دانشگاه (#گزارش/ ص۳)
◀️ بعد از شش ماه، دوباره با رئیس/ دومین نشست فعالین دانشجویی با رئیس دانشگاه (#پرونده/ ص۴و۵)
◀️ انباری پر از سوزن/ کنار آمدن با انبوه اضطرابآور خواندنیها و شنیدنیها و دیدنیها #هنر_و_ادبیات (##صدرا_محمودی/ ص۶)
◀️ بازآمدنت خوش باد #یادداشت (#مهدی_حسام/ ص۶)
◀️ حالا یا هرگز/ هشدارهای جدی آخرین گزارش IPCC درباره تغییر اقلیم #محیط_زیست (#عرفان_استقامت/ ص۷)
◀️ مشاهده کافی نیست، تجربهاش کنید/ کوتاه درباره متاورس #افیک (#محمدحسین_بهمنی/ ص۸)
◀️ کلاف سردرگم احیای برجام/ «مصلحت توافق» در سالن کهربا #گزارش (#زهرا_همتیان/ ص۹)
◀️ زیر بغل هلال/ یک بررسی آماری در زمینه رویت هلال ماه نو #علمی (#محمدرضا_حسنپور/ ص۱۰)
◀️ یادگیرنده و یاددهنده مادامالعمر/ گفتوگو با فاطمه خورشیدی درباره تجربه معلم شدن #مردمان_شریف (#نرگس_خورشیدی/ ص۱۱)
◀️ همهچیزدانها مردهاند #حرف_زیادی (#مرتضی_یاری/ ص۱۲)
◀️ غم غربت در فرودگاه #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۱۲)
t.me/sharifdaily/9931
@sharifdaily
در این شماره میخوانید:
◀️ معمولیها را دریابیم (#سرمقاله/ #محمدجواد_شاکر)
◀️ اولین شلوغی بعد از دو سال/ روایتی از نمایشگاه بهار شریف #گزارش (#یاسمین_حکیمینژاد/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات
◀️ بار دیگر، خوابگاهی که نمیشناختیم/ یک بازسازی متفاوت در خوابگاههای دانشگاه (#گزارش/ ص۳)
◀️ بعد از شش ماه، دوباره با رئیس/ دومین نشست فعالین دانشجویی با رئیس دانشگاه (#پرونده/ ص۴و۵)
◀️ انباری پر از سوزن/ کنار آمدن با انبوه اضطرابآور خواندنیها و شنیدنیها و دیدنیها #هنر_و_ادبیات (##صدرا_محمودی/ ص۶)
◀️ بازآمدنت خوش باد #یادداشت (#مهدی_حسام/ ص۶)
◀️ حالا یا هرگز/ هشدارهای جدی آخرین گزارش IPCC درباره تغییر اقلیم #محیط_زیست (#عرفان_استقامت/ ص۷)
◀️ مشاهده کافی نیست، تجربهاش کنید/ کوتاه درباره متاورس #افیک (#محمدحسین_بهمنی/ ص۸)
◀️ کلاف سردرگم احیای برجام/ «مصلحت توافق» در سالن کهربا #گزارش (#زهرا_همتیان/ ص۹)
◀️ زیر بغل هلال/ یک بررسی آماری در زمینه رویت هلال ماه نو #علمی (#محمدرضا_حسنپور/ ص۱۰)
◀️ یادگیرنده و یاددهنده مادامالعمر/ گفتوگو با فاطمه خورشیدی درباره تجربه معلم شدن #مردمان_شریف (#نرگس_خورشیدی/ ص۱۱)
◀️ همهچیزدانها مردهاند #حرف_زیادی (#مرتضی_یاری/ ص۱۲)
◀️ غم غربت در فرودگاه #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۱۲)
t.me/sharifdaily/9931
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
⚡️بخوانید:
شماره ۸۸۹ روزنامه شریف منتشر شد.
بار دیگر، خوابگاهی که نمیشناختیم
اولین شلوغی بعد از دو سال
بعد از شش ماه، دوباره با رئیس
انباری پر از سوزن
حالا یا هرگز
مشاهده کافی نیست، تجربهاش کنید
کلاف سردرگم احیای برجام
زیر بغل هلال
یادگیرنده و یاددهنده…
شماره ۸۸۹ روزنامه شریف منتشر شد.
بار دیگر، خوابگاهی که نمیشناختیم
اولین شلوغی بعد از دو سال
بعد از شش ماه، دوباره با رئیس
انباری پر از سوزن
حالا یا هرگز
مشاهده کافی نیست، تجربهاش کنید
کلاف سردرگم احیای برجام
زیر بغل هلال
یادگیرنده و یاددهنده…
«غم غربت در فرودگاه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ با بیرمقی رفتیم روی صندلیای سفت فلزی فرودگاه افتادیم. تلویزیون روبهرو اخبار ورزشی داشت: «امباپه بازیکن تیم پاریسسنتژرمن، با قرارداد وسوسهانگیز این تیم فرانسوی، قید رویای کودکی خود، بازی در تیم رئال مادرید را زد و در کشور خود ماندنی شد» زد روی پام: «قرارداد وسوسهانگیزش چی بوده؟» اخبارگو ادامه داد: «این قرارداد شامل ۳۰۰ میلیون یورو پاداش تمدید قرارداد، ۱۰۰ میلیون یورو حقوق سالانه پس از کسر مالیات، توانایی انتصاب سرمربی و مدیر ورزشی تیم، دخالت در خرید و فروش بقیه بازیکنان تیم...» زدم رو پاش: «ببین خلاصه بخوام بگم، فقط خونه پدرشون رو در اختیارش نذاشتن.» «چرا خونه پدرشون؟» «چون این متن روزنامه قراره باشه. گوش کن ادامشو» «از افراد موثر در عقد این قرارداد میتوان به امیر قطر و رئیسجمهور فرانسه، امانوئل مکرون، اشاره کرد.»
@sharifdaily
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ با بیرمقی رفتیم روی صندلیای سفت فلزی فرودگاه افتادیم. تلویزیون روبهرو اخبار ورزشی داشت: «امباپه بازیکن تیم پاریسسنتژرمن، با قرارداد وسوسهانگیز این تیم فرانسوی، قید رویای کودکی خود، بازی در تیم رئال مادرید را زد و در کشور خود ماندنی شد» زد روی پام: «قرارداد وسوسهانگیزش چی بوده؟» اخبارگو ادامه داد: «این قرارداد شامل ۳۰۰ میلیون یورو پاداش تمدید قرارداد، ۱۰۰ میلیون یورو حقوق سالانه پس از کسر مالیات، توانایی انتصاب سرمربی و مدیر ورزشی تیم، دخالت در خرید و فروش بقیه بازیکنان تیم...» زدم رو پاش: «ببین خلاصه بخوام بگم، فقط خونه پدرشون رو در اختیارش نذاشتن.» «چرا خونه پدرشون؟» «چون این متن روزنامه قراره باشه. گوش کن ادامشو» «از افراد موثر در عقد این قرارداد میتوان به امیر قطر و رئیسجمهور فرانسه، امانوئل مکرون، اشاره کرد.»
@sharifdaily
روزنامه شریف | Sharifdaily
Sharif Daily 889 (10 Khordad 1401).pdf
«غم غربت در فرودگاه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ به تابلو اعلانات فرودگاه زل زده بود: «چقدر فرودگاه دلگیره. غم غربت گرفتتم.»
🔸 خواستم دلداریاش بدم: «تو کلی دوست داری اینجا که دلشون برات تنگ میشه، هرجای دنیا باشی بهت اهمیت میدن». یه نگاه به دوروبرش کرد: «هنوز که نرفتم، الآن جز خودت کسی میبینی دور من؟» «هعی، لعنت به این فاصلهها. اگه از خونهتون تا فرودگاه اینقدر فاصله نبود، منم نمیاومدم دیگه. خودت میاومدی، منم خوابیده بودم الان».
🔸 یه پسره اومد سمتمون: «آقا ببخشید. میشه از من و دوستام یه عکس بگیرید؟» دوربینو گرفتم و چندتا عکس در حال بوسیدهشدن لپاش از دو جهت، ژست افق و رخ عقابی گرفتم. یهو به ذهنم زد گفتم: «ببخشید این دوست منم میشه باهاتون عکس بگیره؟» «چطور؟» «کسی نیومده همراهش، یه عکس دستهجمعی قبل پرواز داشته باشه حداقل.» دلشون سوخت. برای اینکه سنگ تموم بذارن، یهو تصمیم گرفتن پرتش کنن هوا. دو نفر زیر یه خم، دو نفر دیگه زیر شونههاشو گرفتن، ولی اونقدر سنگین بود که به جای هوا، روی زمین پخش شد. سریع رفتم بالا سرش: «این حالتم خوبه. یه لبخند بزن فقط».
🔸 کارد میزدی خونش درنمیاومد. خاک لباسشو تکوند و رفتیم سمت تابلو تا زودتر حداقل بدون هیچ خاطره بد بیشتری بره. «عه! پروازتم تأخیر خورد. یه ساعتی حداقل علاف شدیم.» با بیرمقی رفتیم روی صندلیای سفت فلزی فرودگاه افتادیم. تلویزیون روبهرو اخبار ورزشی داشت: «امباپه بازیکن تیم پاریسسنتژرمن، با قرارداد وسوسهانگیز این تیم فرانسوی، قید رویای کودکی خود، بازی در تیم رئال مادرید را زد و در کشور خود ماندنی شد» زد روی پام: «قرارداد وسوسهانگیزش چی بوده؟» اخبارگو ادامه داد: «این قرارداد شامل ۳۰۰ میلیون یورو پاداش تمدید قرارداد، ۱۰۰ میلیون یورو حقوق سالانه پس از کسر مالیات، توانایی انتصاب سرمربی و مدیر ورزشی تیم، دخالت در خرید و فروش بقیه بازیکنان تیم...» زدم رو پاش: «ببین خلاصه بخوام بگم، فقط خونه پدرشون رو در اختیارش نذاشتن.» «چرا خونه پدرشون؟» «چون این متن روزنامه قراره باشه. گوش کن ادامشو» «از افراد موثر در عقد این قرارداد میتوان به امیر قطر و رئیسجمهور فرانسه، امانوئل مکرون، اشاره کرد.»
🔸 «امیر کاش اینجا هم همینقدر برای موندن ما تلاش میکردن.» «رئیسجمهور چندبار تعارف زد که دانشجوها نرید، ناهار در خدمت باشیم.» دوباره افسرده شد. حوصله مرور کردن وضعیت رو نداشتیم. به در و دیوار زل زده بودیم که یهو یه مسئول با بادیگارد دیدیم که اومد سمتمون: «سلام. شما دانشجویی؟ کدوم دانشگاه به سلامتی؟» «شریف» «عالیه. نخبههای مملکت، آیندهسازان کشور» «بله، ولی اگه شرایط مهیا ...» پرید وسط حرف: «میدونم شرایط سخته. سختگیریهایی میکنن که واقعا دستوپاگیره، مثلا همین اضافهبار. ماه پیش سیسمونی و جهیزیه از اون طرف آوردیم، به زحمت قبول کرد. حالا شما که به نظر میاد بار خاصی هم نداشته باشی، این چمدونو تو تحویل بده، گیر ندن به ما» یه بادیگارد چمدون رو گذاشت و رفت.
🔸 آروم در گوشش گفتم: «اگه غم غربت گرفتت...» «خفه شو» همدیگه رو بغل کردیم و مصمم رفت.
t.me/sharifdaily/9951
@sharifdaily
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ به تابلو اعلانات فرودگاه زل زده بود: «چقدر فرودگاه دلگیره. غم غربت گرفتتم.»
🔸 خواستم دلداریاش بدم: «تو کلی دوست داری اینجا که دلشون برات تنگ میشه، هرجای دنیا باشی بهت اهمیت میدن». یه نگاه به دوروبرش کرد: «هنوز که نرفتم، الآن جز خودت کسی میبینی دور من؟» «هعی، لعنت به این فاصلهها. اگه از خونهتون تا فرودگاه اینقدر فاصله نبود، منم نمیاومدم دیگه. خودت میاومدی، منم خوابیده بودم الان».
🔸 یه پسره اومد سمتمون: «آقا ببخشید. میشه از من و دوستام یه عکس بگیرید؟» دوربینو گرفتم و چندتا عکس در حال بوسیدهشدن لپاش از دو جهت، ژست افق و رخ عقابی گرفتم. یهو به ذهنم زد گفتم: «ببخشید این دوست منم میشه باهاتون عکس بگیره؟» «چطور؟» «کسی نیومده همراهش، یه عکس دستهجمعی قبل پرواز داشته باشه حداقل.» دلشون سوخت. برای اینکه سنگ تموم بذارن، یهو تصمیم گرفتن پرتش کنن هوا. دو نفر زیر یه خم، دو نفر دیگه زیر شونههاشو گرفتن، ولی اونقدر سنگین بود که به جای هوا، روی زمین پخش شد. سریع رفتم بالا سرش: «این حالتم خوبه. یه لبخند بزن فقط».
🔸 کارد میزدی خونش درنمیاومد. خاک لباسشو تکوند و رفتیم سمت تابلو تا زودتر حداقل بدون هیچ خاطره بد بیشتری بره. «عه! پروازتم تأخیر خورد. یه ساعتی حداقل علاف شدیم.» با بیرمقی رفتیم روی صندلیای سفت فلزی فرودگاه افتادیم. تلویزیون روبهرو اخبار ورزشی داشت: «امباپه بازیکن تیم پاریسسنتژرمن، با قرارداد وسوسهانگیز این تیم فرانسوی، قید رویای کودکی خود، بازی در تیم رئال مادرید را زد و در کشور خود ماندنی شد» زد روی پام: «قرارداد وسوسهانگیزش چی بوده؟» اخبارگو ادامه داد: «این قرارداد شامل ۳۰۰ میلیون یورو پاداش تمدید قرارداد، ۱۰۰ میلیون یورو حقوق سالانه پس از کسر مالیات، توانایی انتصاب سرمربی و مدیر ورزشی تیم، دخالت در خرید و فروش بقیه بازیکنان تیم...» زدم رو پاش: «ببین خلاصه بخوام بگم، فقط خونه پدرشون رو در اختیارش نذاشتن.» «چرا خونه پدرشون؟» «چون این متن روزنامه قراره باشه. گوش کن ادامشو» «از افراد موثر در عقد این قرارداد میتوان به امیر قطر و رئیسجمهور فرانسه، امانوئل مکرون، اشاره کرد.»
🔸 «امیر کاش اینجا هم همینقدر برای موندن ما تلاش میکردن.» «رئیسجمهور چندبار تعارف زد که دانشجوها نرید، ناهار در خدمت باشیم.» دوباره افسرده شد. حوصله مرور کردن وضعیت رو نداشتیم. به در و دیوار زل زده بودیم که یهو یه مسئول با بادیگارد دیدیم که اومد سمتمون: «سلام. شما دانشجویی؟ کدوم دانشگاه به سلامتی؟» «شریف» «عالیه. نخبههای مملکت، آیندهسازان کشور» «بله، ولی اگه شرایط مهیا ...» پرید وسط حرف: «میدونم شرایط سخته. سختگیریهایی میکنن که واقعا دستوپاگیره، مثلا همین اضافهبار. ماه پیش سیسمونی و جهیزیه از اون طرف آوردیم، به زحمت قبول کرد. حالا شما که به نظر میاد بار خاصی هم نداشته باشی، این چمدونو تو تحویل بده، گیر ندن به ما» یه بادیگارد چمدون رو گذاشت و رفت.
🔸 آروم در گوشش گفتم: «اگه غم غربت گرفتت...» «خفه شو» همدیگه رو بغل کردیم و مصمم رفت.
t.me/sharifdaily/9951
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«غم غربت در فرودگاه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ با بیرمقی رفتیم روی صندلیای سفت فلزی فرودگاه افتادیم. تلویزیون روبهرو اخبار ورزشی داشت: «امباپه بازیکن تیم پاریسسنتژرمن، با قرارداد وسوسهانگیز این تیم فرانسوی، قید رویای کودکی خود، بازی در تیم رئال…
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ با بیرمقی رفتیم روی صندلیای سفت فلزی فرودگاه افتادیم. تلویزیون روبهرو اخبار ورزشی داشت: «امباپه بازیکن تیم پاریسسنتژرمن، با قرارداد وسوسهانگیز این تیم فرانسوی، قید رویای کودکی خود، بازی در تیم رئال…
🌟 شماره ۸۹۰ روزنامه شریف منتشر شد.
در این شماره میخوانید:
◀️ باغچه خودت هم هست (#سرمقاله/ #محمدجواد_شاکر)
◀️ آبروداری ورزشهای انفرادی/ نتایج تیمهای ورزشی دانشگاه در مسابقات منطقه یک (#گزارش/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات
◀️ توسعه تفکر ما در گروی حفظ زبان فارسی است/ دکتر رضا منصوری در مراسم رونمایی از مجموعه هشتجلدی «ایران من» در کتابخانه مرکزی (#گزارش/ ص۳)
◀️ تحول زمانبر است، صبر داشته باشید/ رئیس صداوسیما در شریف (#پرونده/ ص۴و۵)
◀️ یک پروژه دانشجویی بیستساله/ گفتوگو با دکتر علیرضا زارعی درباره تاریخچه سامانه آموزش (EDU) #پرونده (#محمدرضا_فتحاللهی/ ص۶)
◀️ بهار دلکُش/ چرا در بهار افسردهتر و خوابآلودهتریم؟ #علمی (#فاطمه_خسروی/ ص۷)
◀️ به امید دیدار در سال بعد/ مرور سال ۱۴۰۰ شریف #پرونده (#سیدمحمدامین_سپیدهدم/ ص۸و۹)
◀️ مهاجرت رها کردن نیست/ توشههایی از هر سرزمین #کمی_آنسوتر #روی_خط_خارج (#حسین_فیروز/ ص۱۰)
◀️ قدم اول به رسمیت شناختن است #مرغ_همسایه (#سیدپارسا_میرطاهری/ ص۱۰)
◀️ فیزیک دوست داشتم، نقاش شدم/ علیمحمد پرورش از زبان خودش #مردمان_شریف (#یاسمین_حکیمینژاد/ ص۱۱)
◀️ شرطه قدارهدار #حرف_زیادی (#مرتضی_یاری/ ص۱۲)
◀️ انگشت جانی در محکمه #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۱۲)
t.me/sharifdaily/10008
@sharifdaily
در این شماره میخوانید:
◀️ باغچه خودت هم هست (#سرمقاله/ #محمدجواد_شاکر)
◀️ آبروداری ورزشهای انفرادی/ نتایج تیمهای ورزشی دانشگاه در مسابقات منطقه یک (#گزارش/ ص۲)
◀️ #میز_نشریات
◀️ توسعه تفکر ما در گروی حفظ زبان فارسی است/ دکتر رضا منصوری در مراسم رونمایی از مجموعه هشتجلدی «ایران من» در کتابخانه مرکزی (#گزارش/ ص۳)
◀️ تحول زمانبر است، صبر داشته باشید/ رئیس صداوسیما در شریف (#پرونده/ ص۴و۵)
◀️ یک پروژه دانشجویی بیستساله/ گفتوگو با دکتر علیرضا زارعی درباره تاریخچه سامانه آموزش (EDU) #پرونده (#محمدرضا_فتحاللهی/ ص۶)
◀️ بهار دلکُش/ چرا در بهار افسردهتر و خوابآلودهتریم؟ #علمی (#فاطمه_خسروی/ ص۷)
◀️ به امید دیدار در سال بعد/ مرور سال ۱۴۰۰ شریف #پرونده (#سیدمحمدامین_سپیدهدم/ ص۸و۹)
◀️ مهاجرت رها کردن نیست/ توشههایی از هر سرزمین #کمی_آنسوتر #روی_خط_خارج (#حسین_فیروز/ ص۱۰)
◀️ قدم اول به رسمیت شناختن است #مرغ_همسایه (#سیدپارسا_میرطاهری/ ص۱۰)
◀️ فیزیک دوست داشتم، نقاش شدم/ علیمحمد پرورش از زبان خودش #مردمان_شریف (#یاسمین_حکیمینژاد/ ص۱۱)
◀️ شرطه قدارهدار #حرف_زیادی (#مرتضی_یاری/ ص۱۲)
◀️ انگشت جانی در محکمه #وصلهپینه (#امیرمحمد_طهماسبی/ ص۱۲)
t.me/sharifdaily/10008
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
⚡️بخوانید:
شماره ۸۹۰ روزنامه شریف منتشر شد.
یک پروژه بیستساله دانشجویی
آبروداری ورزشهای انفرادی
توسعه تفکر ما در گروی حفظ زبان فارسی است
تحول زمانبر است، صبر داشته باشید
بهار دلکُش
به امید دیدار در سال بعد
مهاجرت رها کردن نیست
فیزیک دوست داشتم، نقاش شدم…
شماره ۸۹۰ روزنامه شریف منتشر شد.
یک پروژه بیستساله دانشجویی
آبروداری ورزشهای انفرادی
توسعه تفکر ما در گروی حفظ زبان فارسی است
تحول زمانبر است، صبر داشته باشید
بهار دلکُش
به امید دیدار در سال بعد
مهاجرت رها کردن نیست
فیزیک دوست داشتم، نقاش شدم…
«عذرخواهی صمیمانه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ یهو یه دست خورد روی شونهام. برگشتم دیدم معاون دانشجویی دانشگاهه. با لبخند در گوشم گفت: «دوست عزیزم. باید ازش «صمیمانه» عذر بخوای.». برگشتم و گفتم: «من ازت صمیماااانه عذر میخوام.» نگاهم کرد و راهشو کج کرد. معلوم بود تأثیری نداشته. باید یه راه دیگه پیدا کنم.
@sharifdaily
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ یهو یه دست خورد روی شونهام. برگشتم دیدم معاون دانشجویی دانشگاهه. با لبخند در گوشم گفت: «دوست عزیزم. باید ازش «صمیمانه» عذر بخوای.». برگشتم و گفتم: «من ازت صمیماااانه عذر میخوام.» نگاهم کرد و راهشو کج کرد. معلوم بود تأثیری نداشته. باید یه راه دیگه پیدا کنم.
@sharifdaily
«عذرخواهی صمیمانه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ داشتم دم کتابخونه دانشگاه دنبالش میرفتم: «من عذر میخوام.» «نمیخواد. فایده نداره» «چیکار کنم که جبران شه؟» «یه لیوان برو بیار.» «این تکراریه. میخوای بزنم زمین، بعد بگی دلی که شکست ...» «نه، میخوام بزنمش تو سرت».
🔸 یهو یه دست خورد روی شونهام. برگشتم دیدم معاون دانشجویی دانشگاهه. با لبخند در گوشم گفت: «دوست عزیزم. باید ازش «صمیمانه» عذر بخوای.». برگشتم و گفتم: «من ازت صمیماااانه عذر میخوام.» نگاهم کرد و راهشو کج کرد. معلوم بود تأثیری نداشته. باید یه راه دیگه پیدا کنم.
🔸 رسیدیم دم سلف که علی از کنارم رد شد: «علی! علی! ببین وقتی بچهها از صنفی دلخورن، چیکار میکنی؟» «خب اول باید صمیمانه ...» «کردم. دیگه چی؟» یهکم فکر کرد: «خب اول با کسی که باعث ناراحتیشون شده صحبت میکنم. باید بفهمیم دلایلش چی بوده، که تو مورد تو میشه خودت.» یه دقیقه رفتم تو فکر. «خب چی شد؟» «ببین با خودم صحبت کردم، قانع شدم با دلایلم. خب قدم بعدی چیه؟» «بهش بگی که قانع شدی با دلایل خودت و به نظرت کار اشتباهی نکردی.» «اینجوری که آشتی نمیکنه باهام.» «خب فکر کردی چرا بچهها از صنفی ناراضیان؟»
🔸 خداحافظی کردم و دویدم تا بهش برسم. داشت از بین دانشکده برق و عمران میرفت سمت سردر تا خارج شه. تصمیم گرفتم از سمت روزنامه جلوش سبز شم. رسیدم دم روزنامه. جواد رو دیدم: «جواد! جواد! وقتی بچهها از روزنامه دلخورن، چیکار میکنی؟» «خب اول باید صمیمانه...» «عذرخواهی؟» «نه، قبلش صمیمانه دلایلت رو میگی.» «بعدش عذرخواهی؟» «نه، اون شروع میکنه دلایلش رو گفتن» «بعدش دیگه عذرخواهی؟» «نه، یه چندبار پینگپونگی میشه پیام و بعدش دیگه یادتون میره.»
🔸 از جواد خداحافظی کردم و رفتم سمتش: «خب ببین. من دلایلم رو صمیمانه میخوام برات توضیح بدم» «خب؟» دو تا دلیلم رو گفتم. با دقت گوش داد. تهاش گفت: «مردهشور دلایلت رو ببرن» رفت سمت سردر تا خارج شه. رفت سمت خروجی خانمها و منم رفتم سمت قسمت آقایون: «ببخشید. شما تو حراست وقتی دانشجوها از دستتون عصبانیان و ابراز میکنن، چیکار میکنین؟» «سریعا از همدیگه جداشون میکنیم برای یهمدت، حتی شده چند ثانیه» «خب میگی یه چند دقیقه جدا شم و تنهاش بذارم؟» «ترجیح من که برای همیشهاس، ولی تا به اونجا برسیم...»
🔸 چند دقیقه طول کشید. یهو از بیرون صدا زد: «امیر. چرا نمیای؟» «ببخشید من باید برم. اومدم» «خب ببین من تو این چند دقیقه فکر کردم. به نظرم دلایلت که چرت بود. صمیمانه عذرخواهیات رو میپذیرم ولی، بیا بریم».
t.me/sharifdaily/10076
@sharifdaily
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ داشتم دم کتابخونه دانشگاه دنبالش میرفتم: «من عذر میخوام.» «نمیخواد. فایده نداره» «چیکار کنم که جبران شه؟» «یه لیوان برو بیار.» «این تکراریه. میخوای بزنم زمین، بعد بگی دلی که شکست ...» «نه، میخوام بزنمش تو سرت».
🔸 یهو یه دست خورد روی شونهام. برگشتم دیدم معاون دانشجویی دانشگاهه. با لبخند در گوشم گفت: «دوست عزیزم. باید ازش «صمیمانه» عذر بخوای.». برگشتم و گفتم: «من ازت صمیماااانه عذر میخوام.» نگاهم کرد و راهشو کج کرد. معلوم بود تأثیری نداشته. باید یه راه دیگه پیدا کنم.
🔸 رسیدیم دم سلف که علی از کنارم رد شد: «علی! علی! ببین وقتی بچهها از صنفی دلخورن، چیکار میکنی؟» «خب اول باید صمیمانه ...» «کردم. دیگه چی؟» یهکم فکر کرد: «خب اول با کسی که باعث ناراحتیشون شده صحبت میکنم. باید بفهمیم دلایلش چی بوده، که تو مورد تو میشه خودت.» یه دقیقه رفتم تو فکر. «خب چی شد؟» «ببین با خودم صحبت کردم، قانع شدم با دلایلم. خب قدم بعدی چیه؟» «بهش بگی که قانع شدی با دلایل خودت و به نظرت کار اشتباهی نکردی.» «اینجوری که آشتی نمیکنه باهام.» «خب فکر کردی چرا بچهها از صنفی ناراضیان؟»
🔸 خداحافظی کردم و دویدم تا بهش برسم. داشت از بین دانشکده برق و عمران میرفت سمت سردر تا خارج شه. تصمیم گرفتم از سمت روزنامه جلوش سبز شم. رسیدم دم روزنامه. جواد رو دیدم: «جواد! جواد! وقتی بچهها از روزنامه دلخورن، چیکار میکنی؟» «خب اول باید صمیمانه...» «عذرخواهی؟» «نه، قبلش صمیمانه دلایلت رو میگی.» «بعدش عذرخواهی؟» «نه، اون شروع میکنه دلایلش رو گفتن» «بعدش دیگه عذرخواهی؟» «نه، یه چندبار پینگپونگی میشه پیام و بعدش دیگه یادتون میره.»
🔸 از جواد خداحافظی کردم و رفتم سمتش: «خب ببین. من دلایلم رو صمیمانه میخوام برات توضیح بدم» «خب؟» دو تا دلیلم رو گفتم. با دقت گوش داد. تهاش گفت: «مردهشور دلایلت رو ببرن» رفت سمت سردر تا خارج شه. رفت سمت خروجی خانمها و منم رفتم سمت قسمت آقایون: «ببخشید. شما تو حراست وقتی دانشجوها از دستتون عصبانیان و ابراز میکنن، چیکار میکنین؟» «سریعا از همدیگه جداشون میکنیم برای یهمدت، حتی شده چند ثانیه» «خب میگی یه چند دقیقه جدا شم و تنهاش بذارم؟» «ترجیح من که برای همیشهاس، ولی تا به اونجا برسیم...»
🔸 چند دقیقه طول کشید. یهو از بیرون صدا زد: «امیر. چرا نمیای؟» «ببخشید من باید برم. اومدم» «خب ببین من تو این چند دقیقه فکر کردم. به نظرم دلایلت که چرت بود. صمیمانه عذرخواهیات رو میپذیرم ولی، بیا بریم».
t.me/sharifdaily/10076
@sharifdaily
Telegram
روزنامه شریف | sharifdaily
«عذرخواهی صمیمانه»
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ یهو یه دست خورد روی شونهام. برگشتم دیدم معاون دانشجویی دانشگاهه. با لبخند در گوشم گفت: «دوست عزیزم. باید ازش «صمیمانه» عذر بخوای.». برگشتم و گفتم: «من ازت صمیماااانه عذر میخوام.» نگاهم کرد و راهشو کج…
#وصلهپینه
#امیرمحمد_طهماسبی
❇️ یهو یه دست خورد روی شونهام. برگشتم دیدم معاون دانشجویی دانشگاهه. با لبخند در گوشم گفت: «دوست عزیزم. باید ازش «صمیمانه» عذر بخوای.». برگشتم و گفتم: «من ازت صمیماااانه عذر میخوام.» نگاهم کرد و راهشو کج…