#دیالوگ
آدم نجیب و حساس، روراست درددل میکند، اما آدم زرنگ گوش میدهد و غذایش را میخورد و بعد هم انسان را درسته میبلعد ...
#جنایات_و_مکافات
#دایستایوفسکی
https://goo.gl/h2gJJQ
@shahreketab
آدم نجیب و حساس، روراست درددل میکند، اما آدم زرنگ گوش میدهد و غذایش را میخورد و بعد هم انسان را درسته میبلعد ...
#جنایات_و_مکافات
#دایستایوفسکی
https://goo.gl/h2gJJQ
@shahreketab
#دیالوگ
ﻣﺮدم وﻗﺘﯽ میخواهند ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﺮ و ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ اﺳﺖ، میگویند: “ﭼﻪ آدم ﺧﻮﺑﯽ اﺳﺖ”…!
#ﻋﺮوﺳﮏ_فرنگی
#آلبا_دسس_پدس
https://goo.gl/NgzywC
@shahreketab
ﻣﺮدم وﻗﺘﯽ میخواهند ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺧﺮ و ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ اﺳﺖ، میگویند: “ﭼﻪ آدم ﺧﻮﺑﯽ اﺳﺖ”…!
#ﻋﺮوﺳﮏ_فرنگی
#آلبا_دسس_پدس
https://goo.gl/NgzywC
@shahreketab
#دیالوگ
زمان حال، گذشته را تغییر میدهد. با نگاه به عقب،
چیزی که بر تو گذشته است را نمییابی.
#میراث_گمشدگی
#کران_دسای
@shahreketab
زمان حال، گذشته را تغییر میدهد. با نگاه به عقب،
چیزی که بر تو گذشته است را نمییابی.
#میراث_گمشدگی
#کران_دسای
@shahreketab
#دیالوگ
فانتزیهای مردن، ممکن بود عجیبتر از فانتزیهای زندگی کردن نباشد. جان به در بردن شاید عجیبترین فانتزی در میان همهی آنها باشد.
https://goo.gl/PFD2YQ
@shahreketab
فانتزیهای مردن، ممکن بود عجیبتر از فانتزیهای زندگی کردن نباشد. جان به در بردن شاید عجیبترین فانتزی در میان همهی آنها باشد.
https://goo.gl/PFD2YQ
@shahreketab
#دیالوگ
آشنایی با کتابخانهی یک فرد، به نوعی، آشنایی با ذهن اوست
#مارچ
#جرالدین_بروکس
https://goo.gl/yKMJRZ
@shahreketab
آشنایی با کتابخانهی یک فرد، به نوعی، آشنایی با ذهن اوست
#مارچ
#جرالدین_بروکس
https://goo.gl/yKMJRZ
@shahreketab
#دیالوگ
شخصی که اجازه میدهد اضطراب دنیای بیرون جای روحش را بگیرد، هرگز نمیتواند ترس را از خود بیرون براند.
#روح_پراگ
#ایوان_کلیما
@shahreketab
شخصی که اجازه میدهد اضطراب دنیای بیرون جای روحش را بگیرد، هرگز نمیتواند ترس را از خود بیرون براند.
#روح_پراگ
#ایوان_کلیما
@shahreketab
#دیالوگ
میدونی وقتی مردم حرف از مشکلات جهان اول میزنن، یادشون میره به آلزایمر یا زوال عقلی اشاره کنند؟
#ریگ_روان
#استیو_تولتز
https://goo.gl/1LTo64
@shahreketab
میدونی وقتی مردم حرف از مشکلات جهان اول میزنن، یادشون میره به آلزایمر یا زوال عقلی اشاره کنند؟
#ریگ_روان
#استیو_تولتز
https://goo.gl/1LTo64
@shahreketab
#دیالوگ
امروز در مییابیم که در عالم هیچ چیز برای انسان ناخوشآیندتر از پیمودن راهی که به خودش
بیانجامد نیست
#آدمیت
#لئو_بوسکالیکا
لینک این کتاب:
https://goo.gl/8K1mZP
@shahreketab
امروز در مییابیم که در عالم هیچ چیز برای انسان ناخوشآیندتر از پیمودن راهی که به خودش
بیانجامد نیست
#آدمیت
#لئو_بوسکالیکا
لینک این کتاب:
https://goo.gl/8K1mZP
@shahreketab
#دیالوگ
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از آن نداشت...
#بار_هستی
#میلان_کوندرا
https://goo.gl/2BoJMt
@shahreketab
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از آن نداشت...
#بار_هستی
#میلان_کوندرا
https://goo.gl/2BoJMt
@shahreketab
#دیالوگ
همیشه بخشِ بزرگترِ حقیقت، در سایه قرار دارد. حتّی اگر بخشِ روشن، بزرگتر شود، باز هم بُرد با سایه هاست ...
#قلبی_به_این_سپیدی
#خابیر_ماریاس
https://goo.gl/fgt7G5
@shahreketab
همیشه بخشِ بزرگترِ حقیقت، در سایه قرار دارد. حتّی اگر بخشِ روشن، بزرگتر شود، باز هم بُرد با سایه هاست ...
#قلبی_به_این_سپیدی
#خابیر_ماریاس
https://goo.gl/fgt7G5
@shahreketab
#دیالوگ
بدنم کرخت و بیحس بود و زبانم کف دهانم چسبیده بود. نمیتوانستم بگذارم بابا را ببرند؛ اما نمیدانستم چهکار باید بکنم. آنها او را کشیدند و بردند و توی قفس گاری انداختند. وقتی بابا از پلهها بالا میرفت، یک لحظه قیافهاش را در هم کشید. دویدم و رفتم توی خانه. همهجا را نگاه کردم تا چوبدستیاش را پیدا کنم. تکیه داده بودش به دیوار. برش داشتم و از لای میلهها هلش دادم توی دست بابا.
یکی از پاسبانها دید. همانی که چشمهایش آبی یخی بود و شلاق داشت. چنگ انداخت و چوبدستی را از بابا گرفت و...
@shahreketab
بدنم کرخت و بیحس بود و زبانم کف دهانم چسبیده بود. نمیتوانستم بگذارم بابا را ببرند؛ اما نمیدانستم چهکار باید بکنم. آنها او را کشیدند و بردند و توی قفس گاری انداختند. وقتی بابا از پلهها بالا میرفت، یک لحظه قیافهاش را در هم کشید. دویدم و رفتم توی خانه. همهجا را نگاه کردم تا چوبدستیاش را پیدا کنم. تکیه داده بودش به دیوار. برش داشتم و از لای میلهها هلش دادم توی دست بابا.
یکی از پاسبانها دید. همانی که چشمهایش آبی یخی بود و شلاق داشت. چنگ انداخت و چوبدستی را از بابا گرفت و...
@shahreketab
#دیالوگ
استن آخرین پشمکی را که به انگشتش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
@shahreketab
استن آخرین پشمکی را که به انگشتش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
@shahreketab
#دیالوگ
دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر این که چه چیز در قیافه خوکها تغییر کرده، مطرح نبود. حیوانات خارج، از خوک به آدم از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند، ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند.
#مزرعه_حیوانات
#جورج_اورول
https://goo.gl/VopDkT
@SHAHREKETAB
دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر این که چه چیز در قیافه خوکها تغییر کرده، مطرح نبود. حیوانات خارج، از خوک به آدم از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند، ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند.
#مزرعه_حیوانات
#جورج_اورول
https://goo.gl/VopDkT
@SHAHREKETAB
#تازههای_شهرکتاب
#دیالوگ
من در کنار دریا و فقری که برایم مجلل بود بزرگ شدم، سپس دریا را گم کردم و فقری طاقت فرسا را یافتم که در آن تمام زیب و زیورها برایم خاکستری و رنگ باختند.
از آن پس، انتظار میکشم؛ انتظار کشتیهای عازمِ خانه، سرای آبها، روشنیِ روز. با شکیبایی انتظار میکشم، با تمام نزاکتی که در چنته دارم. مردم مرا میبینند که در خیابانهای خوب و بالای شهر قدم میزنم، من مثل هرکس دیگری چشماندازها را تحسین میکنم، با دیگران دست میدهم، اما این من نیستم که سخن میگوید.
مردم از من تمجید میکنند، اما به محض اینکه اندکی فلسفهبافی کنم، ناسزایم میگویند و من به ندرت تحیر نشان میدهم؛ سپس فراموش میکنم و به کسی که ناسزایم گفته لبخند میزنم یا در معاشرت با کسی که دوستش دارم بیش از حد مودبانه رفتار میکنم.
چه کنم که تمام آنچه میتوانم به خاطر بیاورم تنها یک تصویر است. عاقبت آنها وادارم میکنند بگویم من کیستم؟
هنوز هیچ، هنوز هیچ…
#دریای_نزدیک
#آلبر_کامو
https://goo.gl/xwRWNh
@shahreketab
#دیالوگ
من در کنار دریا و فقری که برایم مجلل بود بزرگ شدم، سپس دریا را گم کردم و فقری طاقت فرسا را یافتم که در آن تمام زیب و زیورها برایم خاکستری و رنگ باختند.
از آن پس، انتظار میکشم؛ انتظار کشتیهای عازمِ خانه، سرای آبها، روشنیِ روز. با شکیبایی انتظار میکشم، با تمام نزاکتی که در چنته دارم. مردم مرا میبینند که در خیابانهای خوب و بالای شهر قدم میزنم، من مثل هرکس دیگری چشماندازها را تحسین میکنم، با دیگران دست میدهم، اما این من نیستم که سخن میگوید.
مردم از من تمجید میکنند، اما به محض اینکه اندکی فلسفهبافی کنم، ناسزایم میگویند و من به ندرت تحیر نشان میدهم؛ سپس فراموش میکنم و به کسی که ناسزایم گفته لبخند میزنم یا در معاشرت با کسی که دوستش دارم بیش از حد مودبانه رفتار میکنم.
چه کنم که تمام آنچه میتوانم به خاطر بیاورم تنها یک تصویر است. عاقبت آنها وادارم میکنند بگویم من کیستم؟
هنوز هیچ، هنوز هیچ…
#دریای_نزدیک
#آلبر_کامو
https://goo.gl/xwRWNh
@shahreketab
#دیالوگ
هیچوقت تسلیم نشو.
شاید آن زمان که تسلیم میشوی،
دو ثانیه پیش از معجزه باشد.
#کمی_قبل_از_خوشبختی
#انیس_لودیگ
https://goo.gl/cB71sG
@shahreketab
هیچوقت تسلیم نشو.
شاید آن زمان که تسلیم میشوی،
دو ثانیه پیش از معجزه باشد.
#کمی_قبل_از_خوشبختی
#انیس_لودیگ
https://goo.gl/cB71sG
@shahreketab
#دیالوگ
وقتی کتابی را میخوانید تنها نظر نویسنده را مدنظر قرار ندهید؛ کمی فکر کنید و ببینید نظر خودتان در مورد آن موضوع چیست؟
#انجمن_شاعران_مرده
#نانسی_کلاین_بام
https://goo.gl/DCKiwp
@shahreketab
وقتی کتابی را میخوانید تنها نظر نویسنده را مدنظر قرار ندهید؛ کمی فکر کنید و ببینید نظر خودتان در مورد آن موضوع چیست؟
#انجمن_شاعران_مرده
#نانسی_کلاین_بام
https://goo.gl/DCKiwp
@shahreketab
#دیالوگ
متنفرم از
روزهایی که
خودم هم نمیدانم
دردم چیست...!
#دستهی_دلقکها
#لویی_فردینان_سلین
https://goo.gl/YuFHBC
@shahreketab
متنفرم از
روزهایی که
خودم هم نمیدانم
دردم چیست...!
#دستهی_دلقکها
#لویی_فردینان_سلین
https://goo.gl/YuFHBC
@shahreketab
#دیالوگ
وقتی که خورشید غروب میکند و حوصله یاری میکند، بازی رنگها بر آب را تماشا میکنم؛ تصاویری محو بر روی آب که به احساسی ناب تبدیل میشوند.
@shahreketab
وقتی که خورشید غروب میکند و حوصله یاری میکند، بازی رنگها بر آب را تماشا میکنم؛ تصاویری محو بر روی آب که به احساسی ناب تبدیل میشوند.
@shahreketab