شهرام اسلامی | Life Coaching
36.8K subscribers
1.74K photos
977 videos
5 files
544 links
☝️ Shahrameslami1

02122687898

www.shahrameslami.com
Download Telegram
#داستانک

مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود؛ جعبه‌ی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین می‌پریدم و فریاد می‌زدم... آخ جون... آتاری!
آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛ تحفه‌ای بود برای خودش! کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته‌ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن. مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب می‌کردم و هر چه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم...
تا اینکه یک روز خانه‌ی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند میکرو.
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. خیلی...! بازی‌های بیشتری داشت؛ دسته‌ی بازی دکمه‌های بیشتری داشت؛ بازی‌هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت. تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند.
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم...
ما قدر داشته هایمان را نمی‌دانیم.
آنقدر درگیر مقایسه کردن‌شان با دیگران می‌شویم تا لذت‌شان از بین برود و دلزده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزان‌مان
و به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رویای خیلی‌ها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می‌کند.

حسین حائریان
💎 @shahrameslami1
#داستانک

در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره‌گردی به گوشم رسید.
_ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی‌حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم:
_ نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته‌ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد.
درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر می‌کنه که من فکر می‌کنم.
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری می‌کردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود.
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه‌ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود...

اون روز گذشت...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه‌ی هفت، هشت ساله
با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
با لبخند بهش گفتم چند؟
_ فالی دو هزار تومن!
داخل کیفم رو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلاً پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_ اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!
بی‌اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد:
_ یه فال مهمون من باش!! از این همه تفاوت بین آدم‌ها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده‌ی بالغ و به ظاهر عاقل
که صاحب یه مغازه‌ی لوکس توی بهترین نقطه‌ی شهر تهران بود که از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت.
اما یه دختر بچه‌ی هفت، هشت ساله‌ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... همین تلنگرای کوچیک باعث می‌شه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به دارایی، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمی‌کنه
الهی كه صاحب قلب‌های بزرگ دستاشون هیچ‌وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشنده‌شون دنیا رو گلستون کنن.

💎 @shahrameslami1
#داستانک
ساختمان کتابخانه انگلستان، قدیمی بود و تعمیر آن نیز فایده‌ای نداشت. قرار بر احداث ساختمانی جدید برای کتابخانه شد؛ اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، مسئولین کتابخانه با یک مشکل جدی روبه‌رو شدند:
بردن هزاران جلد کتاب به ساختمان جدید!
یک شرکت انتقال اثاثیه برای انجام این کار، از دفتر کتابخانه چندین هزار پوند طلب کرد که به‌دلیل نبود سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد.
فصل باران در پیش بود و اگر کتاب‌ها به‌زودی منتقل نمی‌شدند، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه دست‌اندرکاران می‌شد؛ رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید.

روزی کارمند جوانی از کنار دفتر ریاست کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده‌ی رییس، بسیار متعجب شد و از او پرسید که چرا این قدر ناراحت است؟

رییس، مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می‌کنم مسئله را حل کنم.
روز بعد، در همه شبکه‌های تلویزیونی و روزنامه‌ها این آگهی منتشر شد:
همه شهروندان می‌توانند به رایگان و بدون محدودیت، کتاب‌های کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و برای بازگرداندن آن(ها) به نشانی ساختمان جدید مراجعه کنند.

گاهی راه حل، نزدیک‌تر و دست‌یافتنی‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنیم.

💎 @shahrameslami1
"دیوژن" (فیلسوف ساده‌زیست یونانی) که به‌خاطر روش خاص زندگی‌اش، اغلب مردم شهر او را می‌شناختند، یک روز در حالی که داشت از روی پل باریکی می‌گذشت، با شخص ثروتمند و متکبری مواجه شد، که غیر از ثروتش امتیاز دیگری نسبت به دیگران نداشت.
مسیر به‌گونه‌ای بود که یکی از آن دو باید کنار می‌رفت
تا دیگری بتواند رد شود.
مرد ثروتمند خیلی سریع گفت:
من کنار نمی‌روم تا یک ولگرد بی‌سروپا رد شود.
"دیوژن" خود را کنار کشید و گفت:
اما من این کار را می‌کنم!

#داستانک
💎 @shahrameslami1
#داستانک
امروز دوستی پیدا کردم که من رو خوشحال می‌کنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم می‌کنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایه‌‌های من هم خوشحال می‌‌شن... خانواده‌ام، همکارام‌ و مردمی که هر روز می‌بینم!
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلی‌های ديگه هم خوشحال می‌شن.
«اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.»
کی فکرش رو می‌کنه که با خوشحال شدن یه نفر،
این همه آدم‌ حال‌شون بهتر شه؟!

💎 @shahrameslami1
#داستانک
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه‌جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: «بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!»
دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد: در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.

💎 @shahrameslami1
#داستانک
از دو مرد، خاطره‌های متفاوتی دربارهٔ گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم، ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مداد‌ها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کار‌های بزرگ‌تر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!»
مرد دوم می‌گفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت: «خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم: «از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت: «پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم: «چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت: «دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن‌قدر که در کیفم مداد‌های اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستارهٔ کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مداد‌های ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترین جمعیت خیریه شهر هستم.»

💎 @shahrameslami1
#داستانک
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!
پرسیدند: چه می‌کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه‌ی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم.
گفتند: حجم آتش بسیار زیاد و این آبی که تو می‌آوری بسیار ناچیز است!
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟
پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!

💎 @shahrameslami1
#داستانک
من و شهین رابطه‌ی بسیار نزدیک و صمیمانه‏‌ای با فرنگیس و روح‏‌انگیز داشتیم. هرگاه در خانه تنها می‏‌شدیم، دو خواهر ناتنی را دعوت می‏‌کردیم و می‏‌کوشیدیم بهترین غذای ممکن را برای آن‏‌ها تهیه کنیم. بهترین غذا عبارت بود از حجم عظیمی از پیاز که آن را در روغن سرخ می‏‌کردیم و یک دانه تخم‏‌مرغ هم در آن می‏‌شکستیم. هیچ‏‌کس نمی‏‌تواند تصور کند که با چه میزان از احساس خوشبختی و لذت، ته غذا را بالا می‏‌آوردیم. بعد از غذا هم تا نیمه شب بیدار می‏‌ماندیم و برای هم «آسونه» (قصه) می‏‌گفتیم. هنگامی که خواهران ناتنی به خانه‌ی خودشان می‏‌رفتند، به اتفاق شهین می‏‌کوشیدیم تمام آثار پذیرایی از آن‏‌ها را از بین ببریم؛ زیرا اگر مادرم یا پروین پی می‏‌بردند که تخم‏‌مرغ خورده‏‌ایم، از ماجرا به‏‌راحتی نمی‏‌گذشتند. در خانه‌ی ما تخمی که مرغ‏‌مان گاه‏‌به‏‌گاه می‏‌گذاشت، خرج خرید قند و چای و نفت از دکان غلوم‏‌علی می‏‌شد و از همین رو، منبع خوراکی نبود. درواقع بی‏‌نظمی مرغ در تخم‏‌گذاری، زمینه‏‌ای فراهم می‏‌کرد تا گه‌گاه من و شهین به «کُتِ» (لانه) مرغ دستبرد بزنیم و برای خواهران ناتنی ضیافت به پا کنیم، بی‏‌آن‏‌که کسی از آن بو ببرد.

📗 از سرد و گرم روزگار | احمد زیدآبادی
💎 @shahrameslami1
#داستانک
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست، کره می‌گرفت؛ او کره‌ها را به یکى از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزى مرد بقال به اندازه‌ی کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آن‌ها را وزن کند. هنگامى که آن‌ها را وزن کرد، اندازه‌ی هر توپ کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى‌خرم! تو کره را به‌عنوان توپ‌های یک کیلویی به من مى‌فروختى، در حالى که وزن هر کدام از آن ۹۰۰ گرم است! مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی در خانه نداریم؛ بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به‌عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمی‌دانست چه بگوید.
یقین داشته باش که: به اندازه‌ی خودت برای تو اندازه گرفته می‌شود.

💎 @shahrameslami1
#داستانک
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!
پرسیدند: چه می‌کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه‌ی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم.
گفتند: حجم آتش بسیار زیاد و این آبی که تو می‌آوری بسیار ناچیز است!
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟
پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!

💎 @shahrameslami1