Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۵
◽️رفتیم و نشستیم. با آن تیپ زیبا (!) همراه با عینک برای همه جلب توجه کرده بودیم! بعضی از مجروحین هم با آن وضعیت پانسمان، یا لنگ میزدند یا با عصا بودند یا کسی زیر بغلشان را گرفته بود.
◽️وقتی همه نشستند، استاندار آمدند و گفتند: «نگران نباشید اینها یک اردویی رفته بودند و دچار حادثه شدند و تصادف کردند و اینجوری شدند! بلیت داشتن و دارن منتقل میشن تهران و مشکلی ندارن!» و با سلام و صلوات حرکت کردیم.
◽️به سختی درد را تحمل میکردیم تا مبادا ماجرا لو برود. ناگهان خون از زیر پانسمان من بیرون زد که رویش دستمال کاغذی گذاشتم. خانومی که نزدیک موجی نشسته بود، نگاه کرد. من دستم را پشتم قایم کردم که باعث شد پوست و گوشت مچ و شصتم کنده شود و خون بیشتر شد. در همین حین یکی از بچهها میخواست دکمه صندلی را بزند که تغییر وضعیت دهد نمیدانم پانسمان زخمش چه شد که شروع به خونریزی کرد! از دست من هم آرام آرام خون در حال چکیدن بود.
◽️در همین حین خانم گفت: «آقا چی شده؟ جوون دستتونو ببینم. مهماندارو صدا بزنم؟» گفتم: «نه نه! چیزی نیست. مگه چیه؟!»
◽️مجروح موجی ظاهراً آنقدری سفارشهای مسئولین را شنیده بود، که اگر ماجرا در حال لو رفتن بود، بهشان بگویید واگیر ندارید. در جواب آن خانم به یکباره گفت: «نترس خانوم، نترس! این بمب شیمیایی خردله تو حلبچه به ما زدن منتها واگیر نداره! باز میخوای شما اونورتر بشین.» من گفتم: «ای خدا بدبخت شدیم!»
◽️خانم پرسید: «شماها سربازید؟» گفت: «بله مارو از جبهه آوردن ولی گفتن نمیتونیم برای مسافرهای دیگه مزاحمت ایجاد کنیم.» خانم گفت: «یعنی شماها الان از جنگ اومدین؟» موجی گفت: «بله.» دیگر بقیه همه ساکت شدیم چیزی برای گفتن نداشتیم و قضیه لو رفته بود.
◽️یک لحظه سکوت سنگینی حاکم شد و عدهای هم که تحملشان تمام شده بود، مجبور شدند کتشان را دربیاورند و روی زخمشان را فشار دهند.
◽️خانم گفت: «چرا اینها رو با این هواپیما آوردید؟ آخه این مسلمونیه؟ اسم خودتونو گذاشتین انسان!»
◽️همه در ذهن به خود تشر میزدیم آن از حلبچه که نتوانستیم همه مردم را نجات دهیم، از آن طرف مجروحان شیراز به خاطر ما ده روز آواره بودند، عرضه شهید شدن هم که نداشتیم، حالا هم به خاطر چهارتا تاولمان هواپیمایی ایران خوابید! مقصرش هم کسی نیست جز ما با این تاولهای مسخره... دلمان میخواست سرمان را بدزدیم تا نگاهمان به چشمانشان گره نخورد.
◽️به خودمان که آمدیم، پیرزن جملهاش را کامل کرد و گفت: «آخه اینها گناه دارن. مراقبت و پذیرایی لازم دارن. کتت رو دربیار ببینم چی شده.»
◽️با این حرف، همه نفس راحتی کشیدند و پس از سکوت مبهمی که حکمفرما بود، ظرف ده دقیقه آن پرواز تبدیل به بیمارستان صحرایی شد! همه مسافران صندلیهای خود را به حالت خوابیده درآوردند.
◽️خانمها بلند شدند و میگفتند: «الهی فداتون بشیم!»٫ رفتند آب آوردند. مهماندار و غیرمهماندار نداشت و همه مسافران بلند شده بودند تا مجروحان جنگی روی صندلیها به راحتی دراز بکشند. حتی جاهایی که باید همه روی صندلیهای خود مینشستند و کمربندهای خود را میبستند هم ایستاده بودند و فقط صندلی را نگه میداشتند.
◽️خلاصه هر کدام هر کاری از دستشان برمیآمد انجام دادند. یک نفر میگفت من پرستارم، قیچی آورده بود و میگفت اجازه بدهید پانسمانتان را عوض کنم. دیگری آب میآورد... و واقعا همدلی وصفناشدنی ایرانی در آنجا نمود پیدا کرده بود. اصلأ چنین محبتی قابل بیان نیست.
◽️شما فکرش را بکنید ما درب و داغان، روزها و هفتهها، از این هواپیما به آن هواپیما، از این بیمارستان به آن بیمارستان و با آن زخمها و خونی که از دست داده بودیم، در این مدت چقدر میتوانستیم کوفته باشیم اما با این برخورد جان تازهای گرفتیم. اصلاً به یکباره همه دردهایمان ریخت!
#قسمت_نهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۵
◽️رفتیم و نشستیم. با آن تیپ زیبا (!) همراه با عینک برای همه جلب توجه کرده بودیم! بعضی از مجروحین هم با آن وضعیت پانسمان، یا لنگ میزدند یا با عصا بودند یا کسی زیر بغلشان را گرفته بود.
◽️وقتی همه نشستند، استاندار آمدند و گفتند: «نگران نباشید اینها یک اردویی رفته بودند و دچار حادثه شدند و تصادف کردند و اینجوری شدند! بلیت داشتن و دارن منتقل میشن تهران و مشکلی ندارن!» و با سلام و صلوات حرکت کردیم.
◽️به سختی درد را تحمل میکردیم تا مبادا ماجرا لو برود. ناگهان خون از زیر پانسمان من بیرون زد که رویش دستمال کاغذی گذاشتم. خانومی که نزدیک موجی نشسته بود، نگاه کرد. من دستم را پشتم قایم کردم که باعث شد پوست و گوشت مچ و شصتم کنده شود و خون بیشتر شد. در همین حین یکی از بچهها میخواست دکمه صندلی را بزند که تغییر وضعیت دهد نمیدانم پانسمان زخمش چه شد که شروع به خونریزی کرد! از دست من هم آرام آرام خون در حال چکیدن بود.
◽️در همین حین خانم گفت: «آقا چی شده؟ جوون دستتونو ببینم. مهماندارو صدا بزنم؟» گفتم: «نه نه! چیزی نیست. مگه چیه؟!»
◽️مجروح موجی ظاهراً آنقدری سفارشهای مسئولین را شنیده بود، که اگر ماجرا در حال لو رفتن بود، بهشان بگویید واگیر ندارید. در جواب آن خانم به یکباره گفت: «نترس خانوم، نترس! این بمب شیمیایی خردله تو حلبچه به ما زدن منتها واگیر نداره! باز میخوای شما اونورتر بشین.» من گفتم: «ای خدا بدبخت شدیم!»
◽️خانم پرسید: «شماها سربازید؟» گفت: «بله مارو از جبهه آوردن ولی گفتن نمیتونیم برای مسافرهای دیگه مزاحمت ایجاد کنیم.» خانم گفت: «یعنی شماها الان از جنگ اومدین؟» موجی گفت: «بله.» دیگر بقیه همه ساکت شدیم چیزی برای گفتن نداشتیم و قضیه لو رفته بود.
◽️یک لحظه سکوت سنگینی حاکم شد و عدهای هم که تحملشان تمام شده بود، مجبور شدند کتشان را دربیاورند و روی زخمشان را فشار دهند.
◽️خانم گفت: «چرا اینها رو با این هواپیما آوردید؟ آخه این مسلمونیه؟ اسم خودتونو گذاشتین انسان!»
◽️همه در ذهن به خود تشر میزدیم آن از حلبچه که نتوانستیم همه مردم را نجات دهیم، از آن طرف مجروحان شیراز به خاطر ما ده روز آواره بودند، عرضه شهید شدن هم که نداشتیم، حالا هم به خاطر چهارتا تاولمان هواپیمایی ایران خوابید! مقصرش هم کسی نیست جز ما با این تاولهای مسخره... دلمان میخواست سرمان را بدزدیم تا نگاهمان به چشمانشان گره نخورد.
◽️به خودمان که آمدیم، پیرزن جملهاش را کامل کرد و گفت: «آخه اینها گناه دارن. مراقبت و پذیرایی لازم دارن. کتت رو دربیار ببینم چی شده.»
◽️با این حرف، همه نفس راحتی کشیدند و پس از سکوت مبهمی که حکمفرما بود، ظرف ده دقیقه آن پرواز تبدیل به بیمارستان صحرایی شد! همه مسافران صندلیهای خود را به حالت خوابیده درآوردند.
◽️خانمها بلند شدند و میگفتند: «الهی فداتون بشیم!»٫ رفتند آب آوردند. مهماندار و غیرمهماندار نداشت و همه مسافران بلند شده بودند تا مجروحان جنگی روی صندلیها به راحتی دراز بکشند. حتی جاهایی که باید همه روی صندلیهای خود مینشستند و کمربندهای خود را میبستند هم ایستاده بودند و فقط صندلی را نگه میداشتند.
◽️خلاصه هر کدام هر کاری از دستشان برمیآمد انجام دادند. یک نفر میگفت من پرستارم، قیچی آورده بود و میگفت اجازه بدهید پانسمانتان را عوض کنم. دیگری آب میآورد... و واقعا همدلی وصفناشدنی ایرانی در آنجا نمود پیدا کرده بود. اصلأ چنین محبتی قابل بیان نیست.
◽️شما فکرش را بکنید ما درب و داغان، روزها و هفتهها، از این هواپیما به آن هواپیما، از این بیمارستان به آن بیمارستان و با آن زخمها و خونی که از دست داده بودیم، در این مدت چقدر میتوانستیم کوفته باشیم اما با این برخورد جان تازهای گرفتیم. اصلاً به یکباره همه دردهایمان ریخت!
#قسمت_نهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from هیئت آنلاین
🎥 #قسمت_نهم ویژه برنامه هیئت آنلاین در ایام ماه مبارک رمضان
🔹دريچه ای تازه و گفتگويی متفاوت و صمیمانه با مداح اهلبیت و شاعر آئینی #کربلایی_سید_جواد_پرئی
⏰شنبه ۴ اردیبهشت ساعت ۱۸:۳۰
🔴 پخش از سایت و اپلیکیشن هیئت آنلاین
📱دانلود نسخه اندروید نرمافزار تلفنهمراه هیئتآنلاین
cafebazaar.ir/app/ir.heyatonline.android
🔹دريچه ای تازه و گفتگويی متفاوت و صمیمانه با مداح اهلبیت و شاعر آئینی #کربلایی_سید_جواد_پرئی
⏰شنبه ۴ اردیبهشت ساعت ۱۸:۳۰
🔴 پخش از سایت و اپلیکیشن هیئت آنلاین
📱دانلود نسخه اندروید نرمافزار تلفنهمراه هیئتآنلاین
cafebazaar.ir/app/ir.heyatonline.android