Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 بهشت حلبچه ۲
◽️دیدهبان هنوز داد میکشید: "حاجی زندهاید؟ حاجی به دادمون برسید." به بچهها گفتم: "میتونین کار کنین؟"
◽️سرشان را به پایین تکان دادند و سرفهکنان برای گلولهگذاری بلند شدند. دیدهبان گریه میکرد. کدبندی را کنار گذاشته بود و فحش میداد. میگفت: "نامردا دارن زن و بچه خودشونو میزنن کجایید؟"
◽️گلویم چفت شده بود. همه جا ابر سفید خردل و تاول بود. بیسیم را گرفتم. محکم سرفه کردم و چیزی شبیه چسب از گلویم بیرون آمد. برای لحظهای راحت شدم و توانستم حرف بزنم.
➕گفتم: "گرا بده".
➖گفت؛ "زندهاید؟"
➕گفتم "اندازه چنتا تیر، فقط زود."
◽️کریم افتاد روی من و هلش دادم. گفتم: "امیدم به تو و سید جلیله، زاویه رو میبندم چنتا روش بزنین. میرم ببینم پدافند چرا کاری نمیکنه."
◽️ دیدهبان داشت سمت و زاویه میداد که گفتم: "فقط یکی! هر کدوم مهمتره بده." گفت: "تانکه." گفتم: "بده."
◽️چشمانم بیش از پیش تار شده بود و خون میآمد. با چفیه پاک کردم. محکم بستم و دوباره باز کردم تا اعداد بازویی را ببینم. سمت را بستم. سرفهام گرفت و افتادم. جلیل و حمید بلندم کردند و نگهم داشتند تا زاویه را ببندم. گفتم "رو همین چنتا بزنین تا برگردم." رفتم سمت پدافند. آنوقتها سپاه فقط چهار لول داشت که با آن گنجشک هم نمیشد زد!
◽️اما از ارتش یک اولویکن با خدمه موقت آورده بودیم. دویدم سمتش. چشانم نمیدید. به چیزی خوردم و افتادم. به گمانم راننده آمبولانس بود که داشت خرخر میکرد. لمسش کردم. پدافند را نشان داد. راست میگفت کاری برایش نمیتوانستم بکنم. "خدایا کمک کن اون جهنمو فراموش کنم؛ دیگه شبها کابوسشو نبینم."
◽️رسیدم پای اولویکن گلویم چفت شده بود. خواستم سرش داد بکشم اما نتوانستم. تکانش دادم، افتاد. دنبال کمکی او گشتم که دیدم نیمی از بدنش از یک شاخه درخت آویزان شده است. بیست و چهار ماه خدمت بود؛ تازه دیروز شیرینی نامزدی آورده بود خط!
◽️نمیتوانستم تنهایی شلیک کنم. رادار قفل میشد و یکی باید سرباطری را میکَند و دوباره میبست تا آزاد شود. از فرط بیچارگی زدم توی سرم! میراژها برگشتند. دوتا بودند و دیگر کار همهمان تمام بود. اولی تا آمد شیرجه بزند، نشستم و گفتم "یا حسین! تمومش کن." آماده بودم راحت شوم اما میراژ ترکید! یکی از اف- چهارهایمان، آن را زد. دومی هم فرار کرد. سر راه به سنگر کاتیوشا رفتم تا بگویم به کمک ما بیایند و آتش بریزند. دیدم همه شهید شدهاند. دو نفر هم آخرهای پروازشان بود و داشتند خر خر میکردند. حسین دم در بود. پایم را گرفت و ناخنش را در گوشت پایم فرو کرد.
◽️عجله داشتم اما ایستادم تا پایم را فشار دهد و شهید شود. دو دقیقه جهنمی طول کشید تا پر زد! دستش شل شد...
#قسمت_سوم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 بهشت حلبچه ۲
◽️دیدهبان هنوز داد میکشید: "حاجی زندهاید؟ حاجی به دادمون برسید." به بچهها گفتم: "میتونین کار کنین؟"
◽️سرشان را به پایین تکان دادند و سرفهکنان برای گلولهگذاری بلند شدند. دیدهبان گریه میکرد. کدبندی را کنار گذاشته بود و فحش میداد. میگفت: "نامردا دارن زن و بچه خودشونو میزنن کجایید؟"
◽️گلویم چفت شده بود. همه جا ابر سفید خردل و تاول بود. بیسیم را گرفتم. محکم سرفه کردم و چیزی شبیه چسب از گلویم بیرون آمد. برای لحظهای راحت شدم و توانستم حرف بزنم.
➕گفتم: "گرا بده".
➖گفت؛ "زندهاید؟"
➕گفتم "اندازه چنتا تیر، فقط زود."
◽️کریم افتاد روی من و هلش دادم. گفتم: "امیدم به تو و سید جلیله، زاویه رو میبندم چنتا روش بزنین. میرم ببینم پدافند چرا کاری نمیکنه."
◽️ دیدهبان داشت سمت و زاویه میداد که گفتم: "فقط یکی! هر کدوم مهمتره بده." گفت: "تانکه." گفتم: "بده."
◽️چشمانم بیش از پیش تار شده بود و خون میآمد. با چفیه پاک کردم. محکم بستم و دوباره باز کردم تا اعداد بازویی را ببینم. سمت را بستم. سرفهام گرفت و افتادم. جلیل و حمید بلندم کردند و نگهم داشتند تا زاویه را ببندم. گفتم "رو همین چنتا بزنین تا برگردم." رفتم سمت پدافند. آنوقتها سپاه فقط چهار لول داشت که با آن گنجشک هم نمیشد زد!
◽️اما از ارتش یک اولویکن با خدمه موقت آورده بودیم. دویدم سمتش. چشانم نمیدید. به چیزی خوردم و افتادم. به گمانم راننده آمبولانس بود که داشت خرخر میکرد. لمسش کردم. پدافند را نشان داد. راست میگفت کاری برایش نمیتوانستم بکنم. "خدایا کمک کن اون جهنمو فراموش کنم؛ دیگه شبها کابوسشو نبینم."
◽️رسیدم پای اولویکن گلویم چفت شده بود. خواستم سرش داد بکشم اما نتوانستم. تکانش دادم، افتاد. دنبال کمکی او گشتم که دیدم نیمی از بدنش از یک شاخه درخت آویزان شده است. بیست و چهار ماه خدمت بود؛ تازه دیروز شیرینی نامزدی آورده بود خط!
◽️نمیتوانستم تنهایی شلیک کنم. رادار قفل میشد و یکی باید سرباطری را میکَند و دوباره میبست تا آزاد شود. از فرط بیچارگی زدم توی سرم! میراژها برگشتند. دوتا بودند و دیگر کار همهمان تمام بود. اولی تا آمد شیرجه بزند، نشستم و گفتم "یا حسین! تمومش کن." آماده بودم راحت شوم اما میراژ ترکید! یکی از اف- چهارهایمان، آن را زد. دومی هم فرار کرد. سر راه به سنگر کاتیوشا رفتم تا بگویم به کمک ما بیایند و آتش بریزند. دیدم همه شهید شدهاند. دو نفر هم آخرهای پروازشان بود و داشتند خر خر میکردند. حسین دم در بود. پایم را گرفت و ناخنش را در گوشت پایم فرو کرد.
◽️عجله داشتم اما ایستادم تا پایم را فشار دهد و شهید شود. دو دقیقه جهنمی طول کشید تا پر زد! دستش شل شد...
#قسمت_سوم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 بهشت حلبچه ۳
◽️برگشتم پای قبضه. فقط دو نفر مانده بودند ولی حالشان بدتر از من بود. من را که دیدند، بلند شدند. یکیشان گفت: "زاویه بهم ریخت". دیگر صدای دیدهبان نمیآمد و پیداست شهید شده بود. نشستم و بچهها هم نشستند. کریم داد زد: "کور شدم، کور شدم، چشمام نمیبینه." به سختی گفتم: "خوب میشی،
موقته، دراز بکش" داد میزد: "همه جا سیاهه".
◽️بردمش سمت آب چشمه کوچکی که در آن نزدیکی بود. چشمانم را میبستم و محکم فشار میدادم. یکدفعه باز میکردم و اندکی جلویم را میدیدم. به چشمان کریم آب پاشیدم. گریه میکرد و میگفت: "طلاقش میدم. شوهر کور به چه دردش میخوره." تکانش دادم و گفتم: "خفه شو!" چشمانش را با انگشت باز کردم و آب چشمه را توی چشمش پاشیدم. بعد سرم را در آب فرو بردم و دوباره چشمانم را باز و بسته کردم. کمی بهتر شد. موهای او را گرفتم و صورتش را کردم توی آب. گفتم: "اینجا بمون همین کارو تکرار کن."
◽️چشانم کمی بهتر بود ولی برای صرفهجویی، در مسیرهای صاف، آنها را میبستم. برگشتم پای قبضه. بچهها گفتند کور شدیم ولی چشمانمان را که میبندیم و باز میکنیم، کمی میبینیم و دوباره کور میشویم. گفتم "سریع برید پای چشمه چشماتونو بزارید تو آب برگردید."
◽️چشمانم را بستم. بیسیم را از کول بیسیمچی باز کردم و صدا زدم. دوباره گلویم چفت شده بود. هر سرفه محکم،
اجازه تنها یک کلمه را میداد و دوباره چفت گلو! دیگر فقط میتوانستم دستگیره گوشی را تکان دهم. یکی
سرفهکنان گفت:
➖ "عقاب، عقیل پر زد. شما زندهاید؟"
➕گفتم: "یه کم! کارتو بگو، زود."
➖ گفت: "بلد نیستم زیاد."
➕ گفتم: "عددای روی دفترچه رو بخون برام."
◽️سمت و زاویه را گفت. کمی با یک چشم نگاه میکردم همین که میسوخت، آن را میبستم و دیگری را باز میکردم. به بدبختی با سه بار خطا بالاخره قبضه را آماده کردم.
➕گفتم: "تانک هنوز سر سه راهی نرسیده، بگو یا مهدی".
➖ گفت: "چندتا ما رو رد کردن، رفتن
جلو. نبودی".
➕ گفتم: "اونا با آر پی جی زن شما." ➖ گفت: "شهید شده است". و دوباره گفت "سه تا دارن میان"
➕ گفتم: "نفستو نگه دار، طول یه تانک به سه راه مونده، بگو."
➖ گفت: "یا مهدی"
➕ گفتم: "ادرکنی".
◽️با دست چکاننده را کشیدم چون مجبور بودم بر کولاس تکیه دهم تا نیفتم. گفت: "دوتا رو زدی". و به سرفه افتاد. موج کولاس شلاقم زد. پوکه به عقب آمد. رفتم مرمی را بلند کنم، افتادم. دیدم یکی آمد گفت: "عباس حسینو تنها نذاشت." روی شانهام زد. مرمی را از روی پایم بلند کرد و جا زد. سنبه گم شده بود. با بیلی که آنجا بود، کورمال پیدایش کرد. با چوبش گلوله را داخل لول جا زدم و او هم پوکه خرج را جا زد. کولاس بالا آمد و درجا شلیک کردم. گفت: "مرحب" دیگر "اا" ی آن را نتوانست بگوید. زدنش و شهید شد...
◽️صداهای جلو کم شده بود و این نوید را میداد که ما توانسته بودیم جلویشان را بگیریم...
#قسمت_چهارم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 بهشت حلبچه ۳
◽️برگشتم پای قبضه. فقط دو نفر مانده بودند ولی حالشان بدتر از من بود. من را که دیدند، بلند شدند. یکیشان گفت: "زاویه بهم ریخت". دیگر صدای دیدهبان نمیآمد و پیداست شهید شده بود. نشستم و بچهها هم نشستند. کریم داد زد: "کور شدم، کور شدم، چشمام نمیبینه." به سختی گفتم: "خوب میشی،
موقته، دراز بکش" داد میزد: "همه جا سیاهه".
◽️بردمش سمت آب چشمه کوچکی که در آن نزدیکی بود. چشمانم را میبستم و محکم فشار میدادم. یکدفعه باز میکردم و اندکی جلویم را میدیدم. به چشمان کریم آب پاشیدم. گریه میکرد و میگفت: "طلاقش میدم. شوهر کور به چه دردش میخوره." تکانش دادم و گفتم: "خفه شو!" چشمانش را با انگشت باز کردم و آب چشمه را توی چشمش پاشیدم. بعد سرم را در آب فرو بردم و دوباره چشمانم را باز و بسته کردم. کمی بهتر شد. موهای او را گرفتم و صورتش را کردم توی آب. گفتم: "اینجا بمون همین کارو تکرار کن."
◽️چشانم کمی بهتر بود ولی برای صرفهجویی، در مسیرهای صاف، آنها را میبستم. برگشتم پای قبضه. بچهها گفتند کور شدیم ولی چشمانمان را که میبندیم و باز میکنیم، کمی میبینیم و دوباره کور میشویم. گفتم "سریع برید پای چشمه چشماتونو بزارید تو آب برگردید."
◽️چشمانم را بستم. بیسیم را از کول بیسیمچی باز کردم و صدا زدم. دوباره گلویم چفت شده بود. هر سرفه محکم،
اجازه تنها یک کلمه را میداد و دوباره چفت گلو! دیگر فقط میتوانستم دستگیره گوشی را تکان دهم. یکی
سرفهکنان گفت:
➖ "عقاب، عقیل پر زد. شما زندهاید؟"
➕گفتم: "یه کم! کارتو بگو، زود."
➖ گفت: "بلد نیستم زیاد."
➕ گفتم: "عددای روی دفترچه رو بخون برام."
◽️سمت و زاویه را گفت. کمی با یک چشم نگاه میکردم همین که میسوخت، آن را میبستم و دیگری را باز میکردم. به بدبختی با سه بار خطا بالاخره قبضه را آماده کردم.
➕گفتم: "تانک هنوز سر سه راهی نرسیده، بگو یا مهدی".
➖ گفت: "چندتا ما رو رد کردن، رفتن
جلو. نبودی".
➕ گفتم: "اونا با آر پی جی زن شما." ➖ گفت: "شهید شده است". و دوباره گفت "سه تا دارن میان"
➕ گفتم: "نفستو نگه دار، طول یه تانک به سه راه مونده، بگو."
➖ گفت: "یا مهدی"
➕ گفتم: "ادرکنی".
◽️با دست چکاننده را کشیدم چون مجبور بودم بر کولاس تکیه دهم تا نیفتم. گفت: "دوتا رو زدی". و به سرفه افتاد. موج کولاس شلاقم زد. پوکه به عقب آمد. رفتم مرمی را بلند کنم، افتادم. دیدم یکی آمد گفت: "عباس حسینو تنها نذاشت." روی شانهام زد. مرمی را از روی پایم بلند کرد و جا زد. سنبه گم شده بود. با بیلی که آنجا بود، کورمال پیدایش کرد. با چوبش گلوله را داخل لول جا زدم و او هم پوکه خرج را جا زد. کولاس بالا آمد و درجا شلیک کردم. گفت: "مرحب" دیگر "اا" ی آن را نتوانست بگوید. زدنش و شهید شد...
◽️صداهای جلو کم شده بود و این نوید را میداد که ما توانسته بودیم جلویشان را بگیریم...
#قسمت_چهارم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۱
◽️پس از شیمیایی شدن در حلبچه، روزهای پیش رو صحنههای تلخ و شیرین بسیاری را برایمان رقم زد. اطرافیان مرتب میپرسند که زیباترین خاطره زمان جنگ شما چیست؟
◽️بایستی عرض کنم خیلی چیزها! مثال یک دوستی فکر میکردیم شهید شده است، اما بعد که متوجه میشدیم زنده است، خیلی خوشحال میشدیم؛ جایی را میگرفتیم خوشحال میشدیم یا منطقهای را آزاد میکردیم، برایمان شیرین و خاطرهانگیز بود. به هر حال صحنههای خوشحال کننده از این جنس زیاد بود؛ ولی بیشترین روحیه و بیشترین خوشحالی برای من مربوط به زمانی است که در حلبچه مجروح شدم.
◽️پس از مجروحیت در حلبچه، از این شهر به آن شهر برای رسیدگی به مجروحیت برده میشدیم؛ و عزراییل هم به دنبال ما! در واقع یعنی ما و موشک به دنبال ما!
◽️هر جایی که میرفتیم و سر از هر اورژانسی درمیآوردیم، صدام آنجا را
میزد! بالاخره قرار شد ما را از یکی از شهرهای غرب کشور و از یک نقاهتگاه بتنی زیرخاکی که نزدیک فرودگاه آن شهر ساخته شده بود، با هواپیمای C-130 هرکولس منتقل کنند.
◽️ تکهپارههای ما را کف هواپیما
ریختند! هواپیمای فولآپشنی بود! مجروحهای فولآپشنی هم داشت! یکی میگفت آخ، یکی استخوانش شکسته بود، یکی آتل بسته بود، یکی با تاولهای بدنش دست و پنجه نرم میکرد و خلاصه وضع فجیعی بود.
◽️حجم شیمیایی دشمن به قدری زیاد بود که حلبچه زیر ابر سفیدی از مواد شیمیایی راه تنفسی برایش باقی نمانده بود.
◽️بدین ترتیب هواپیما به قدری از مجروح پر شده بود که حتی درب هواپیما بسته نمیشد!
◽️بچههای نیروی هوایی _خدا خیرشان بدهد_ مجروحها را چندین بار جابجا کردند تا دست و پای کسی لای در هواپیما نماند. به هر حال ما را شبانه بردند.
◽️در آسمان هم دوباره اجل به دنبال ما بود! یکدفعه هواپیما کج و معوج شد. سرُم یک مجروح در دهان دیگری رفت، مجروح دیگری دوباره خون از بدنش بیرون زد! همه پرسیدند چه شده؟! در جواب گفتند: آرامشتان را حفظ کنید انشاءاللّٰه امنیت پرواز برقرار میشود.
◽️من هم جایی رو نمیتوانستم ببینم. چشمم به شدت میسوخت و مجبور بودم به زحمت برای یک لحظه باز کنم و فوری ببندم. همه جای بدنمان هم تاول داشت.
◽️خلاصه اینکه به ما نگفتند چه اتفاقی افتاده، اما آنهایی که جلوتر و تا حدودی سالمتر و نزدیکتر به کابین خلبان بودند، گفتند جتهای عراقی دنبالمان کردهاند و میخواهند ما را بزنند یا گروگان بگیرند.
◽️بعد از چندین بار چپ و راست شدن، صدای دو هواپیمای دیگر به گوش رسید و به دنبال آن، هواپیمای ما هم صاف شد. بعدها اینطور شنیدیم که پس از تعقیب و گریز هواپیمای دشمن، دو هواپیمای شکاری F-4 بلند شدند و غائله ختم به فرار دشمن شد.
#قسمت_پنجم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۱
◽️پس از شیمیایی شدن در حلبچه، روزهای پیش رو صحنههای تلخ و شیرین بسیاری را برایمان رقم زد. اطرافیان مرتب میپرسند که زیباترین خاطره زمان جنگ شما چیست؟
◽️بایستی عرض کنم خیلی چیزها! مثال یک دوستی فکر میکردیم شهید شده است، اما بعد که متوجه میشدیم زنده است، خیلی خوشحال میشدیم؛ جایی را میگرفتیم خوشحال میشدیم یا منطقهای را آزاد میکردیم، برایمان شیرین و خاطرهانگیز بود. به هر حال صحنههای خوشحال کننده از این جنس زیاد بود؛ ولی بیشترین روحیه و بیشترین خوشحالی برای من مربوط به زمانی است که در حلبچه مجروح شدم.
◽️پس از مجروحیت در حلبچه، از این شهر به آن شهر برای رسیدگی به مجروحیت برده میشدیم؛ و عزراییل هم به دنبال ما! در واقع یعنی ما و موشک به دنبال ما!
◽️هر جایی که میرفتیم و سر از هر اورژانسی درمیآوردیم، صدام آنجا را
میزد! بالاخره قرار شد ما را از یکی از شهرهای غرب کشور و از یک نقاهتگاه بتنی زیرخاکی که نزدیک فرودگاه آن شهر ساخته شده بود، با هواپیمای C-130 هرکولس منتقل کنند.
◽️ تکهپارههای ما را کف هواپیما
ریختند! هواپیمای فولآپشنی بود! مجروحهای فولآپشنی هم داشت! یکی میگفت آخ، یکی استخوانش شکسته بود، یکی آتل بسته بود، یکی با تاولهای بدنش دست و پنجه نرم میکرد و خلاصه وضع فجیعی بود.
◽️حجم شیمیایی دشمن به قدری زیاد بود که حلبچه زیر ابر سفیدی از مواد شیمیایی راه تنفسی برایش باقی نمانده بود.
◽️بدین ترتیب هواپیما به قدری از مجروح پر شده بود که حتی درب هواپیما بسته نمیشد!
◽️بچههای نیروی هوایی _خدا خیرشان بدهد_ مجروحها را چندین بار جابجا کردند تا دست و پای کسی لای در هواپیما نماند. به هر حال ما را شبانه بردند.
◽️در آسمان هم دوباره اجل به دنبال ما بود! یکدفعه هواپیما کج و معوج شد. سرُم یک مجروح در دهان دیگری رفت، مجروح دیگری دوباره خون از بدنش بیرون زد! همه پرسیدند چه شده؟! در جواب گفتند: آرامشتان را حفظ کنید انشاءاللّٰه امنیت پرواز برقرار میشود.
◽️من هم جایی رو نمیتوانستم ببینم. چشمم به شدت میسوخت و مجبور بودم به زحمت برای یک لحظه باز کنم و فوری ببندم. همه جای بدنمان هم تاول داشت.
◽️خلاصه اینکه به ما نگفتند چه اتفاقی افتاده، اما آنهایی که جلوتر و تا حدودی سالمتر و نزدیکتر به کابین خلبان بودند، گفتند جتهای عراقی دنبالمان کردهاند و میخواهند ما را بزنند یا گروگان بگیرند.
◽️بعد از چندین بار چپ و راست شدن، صدای دو هواپیمای دیگر به گوش رسید و به دنبال آن، هواپیمای ما هم صاف شد. بعدها اینطور شنیدیم که پس از تعقیب و گریز هواپیمای دشمن، دو هواپیمای شکاری F-4 بلند شدند و غائله ختم به فرار دشمن شد.
#قسمت_پنجم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۲
◽️مقصد تهران بود، اما غیر منتظره سر از نقاهتگاه شیراز و کنار بیمارستان آن شهر در آوردیم. معمولاً در هر شهر برای پذیرش مجروحان جنگی همانشهر، نقاهتگاههایی در نزدیکی بیمارستان برپا میشد. جایی نبود که از موشکهای صدام در امان باشد؛ بنابراین نقاهتگاهها ایستگاه بین راهی برای انتقال مجروحان به بیمارستان بودند. سنگرهایی بتنی راهرو شکلی همراه با تعدادی تخت، میزبان این مجروحان بودند و هر زمان، تعدادی ظرفیت خالی در بیمارستانها اعلام میشد، مجروحان به آنجا منتقل میشدند. ناگفته نماند که بیمارستانها اغلب پر بودند.
◽️بمبهای شیمیایی خردل برای بیمارستانها بیگانه بود و خود تهران هم نمیدانست با ما مجروحان شیمیایی چکار کند و عملاً روی دستشان مانده بودیم! بمب خردلش هم فول آپشن بود! اصلاً ماسک و مراقبتهای دیگر، فایدهای نداشت؛ ترکش مانند بود یعنی به صورت مایع به بدن میپاشید و هنوز به گاز تبدیل نشده بود.
◽️شست خودم و همچنین مچ دستم کاملاً میجوشید! برخورد با چنین رهاوردی از دشمن بعثی، کادر بیمارستان را دچار چالش کرده بود؛ پیاده کردن ما از هواپیما در شیراز همان و وحشت از واگیردار بودن همان! همه میپرسیدند: "اینا چرا همه تاول زدن؟! این چه وضعیه؟ ما اینارو چکار کنیم؟!"
◽️پس از تماسهای مختلف، قرار بر این شد که ما را به بیمارستانهای تهران که بخش عفونی و سوختگی دارند، مانند بیمارستان بوعلی و چند بیمارستان دیگر، منتقل کنند. بلکه آنها بتوانند کاری برای ما انجام دهند.
◽️مدتی که در نقاهتگاه شیراز بودیم، به دلیل خون زیادی که از رگ سوخته مچم از دست داده بودم، نیاز به دریافت خون داشتم. بعضی مجروحهای دیگر هم به خون احتیاج داشتند.
◽️معمولاً وقتی مجروح میآوردند، پرستار به همراه آمبولانس یا هر وسیله دیگری در خیابانها حاضر میشدند و با بلندگوهای سبزی فروشی اعلام میکردند مجروح آوردیم و فلان گروه خونی را نیاز داریم. با این اعلام، صف مردم همانجا تشکیل میشد و کار اهدای خون صورت میگرفت _آدم افتخار میکرد_.
◽️خلاصه برای من به دنبال گروه خونی +A مثبت بودند که یک پیرمردی با حالت بیمار (معتاد!) جلو میآید و خونش قسمت من میشود. بنده خدا ظاهراً چندبار در حال غش کردن بود و هرچه میگفتند که: "پدرجان نیازی نیست شما خون بدید"، پاسخ میشنیدند که: "تو بکش کارت نباشه! برسون خونو!"
◽️خون پیرمرد که به من تزریق شد، درد از بین رفت! فردای آن روز راننده آمبولانس به شوخی به من گفت: "اونقدر سوزش دارم، سوزش دارم، خوب شدی؟ چرا صدات در نمیاد؟!"
گفتم: "نمیدونم اصلاً تمام بدنم هیچی درد نمیفهمه!"
گفت: "بابا میزونی"
گفتم: "میزون ینی چی؟"
◽️که ماجرای آن پیرمرد را برایم
تعریف کرد. خدا عمرش بدهد و انشاءاللّٰه که زنده و سالم باشد. واقعاً ایرانیها همه نوعشان قابل ستایشاند. کاش الان میدانستم کدام عزیزی بود، میرفتم دستانش رو میبوسیدم.
#قسمت_ششم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۲
◽️مقصد تهران بود، اما غیر منتظره سر از نقاهتگاه شیراز و کنار بیمارستان آن شهر در آوردیم. معمولاً در هر شهر برای پذیرش مجروحان جنگی همانشهر، نقاهتگاههایی در نزدیکی بیمارستان برپا میشد. جایی نبود که از موشکهای صدام در امان باشد؛ بنابراین نقاهتگاهها ایستگاه بین راهی برای انتقال مجروحان به بیمارستان بودند. سنگرهایی بتنی راهرو شکلی همراه با تعدادی تخت، میزبان این مجروحان بودند و هر زمان، تعدادی ظرفیت خالی در بیمارستانها اعلام میشد، مجروحان به آنجا منتقل میشدند. ناگفته نماند که بیمارستانها اغلب پر بودند.
◽️بمبهای شیمیایی خردل برای بیمارستانها بیگانه بود و خود تهران هم نمیدانست با ما مجروحان شیمیایی چکار کند و عملاً روی دستشان مانده بودیم! بمب خردلش هم فول آپشن بود! اصلاً ماسک و مراقبتهای دیگر، فایدهای نداشت؛ ترکش مانند بود یعنی به صورت مایع به بدن میپاشید و هنوز به گاز تبدیل نشده بود.
◽️شست خودم و همچنین مچ دستم کاملاً میجوشید! برخورد با چنین رهاوردی از دشمن بعثی، کادر بیمارستان را دچار چالش کرده بود؛ پیاده کردن ما از هواپیما در شیراز همان و وحشت از واگیردار بودن همان! همه میپرسیدند: "اینا چرا همه تاول زدن؟! این چه وضعیه؟ ما اینارو چکار کنیم؟!"
◽️پس از تماسهای مختلف، قرار بر این شد که ما را به بیمارستانهای تهران که بخش عفونی و سوختگی دارند، مانند بیمارستان بوعلی و چند بیمارستان دیگر، منتقل کنند. بلکه آنها بتوانند کاری برای ما انجام دهند.
◽️مدتی که در نقاهتگاه شیراز بودیم، به دلیل خون زیادی که از رگ سوخته مچم از دست داده بودم، نیاز به دریافت خون داشتم. بعضی مجروحهای دیگر هم به خون احتیاج داشتند.
◽️معمولاً وقتی مجروح میآوردند، پرستار به همراه آمبولانس یا هر وسیله دیگری در خیابانها حاضر میشدند و با بلندگوهای سبزی فروشی اعلام میکردند مجروح آوردیم و فلان گروه خونی را نیاز داریم. با این اعلام، صف مردم همانجا تشکیل میشد و کار اهدای خون صورت میگرفت _آدم افتخار میکرد_.
◽️خلاصه برای من به دنبال گروه خونی +A مثبت بودند که یک پیرمردی با حالت بیمار (معتاد!) جلو میآید و خونش قسمت من میشود. بنده خدا ظاهراً چندبار در حال غش کردن بود و هرچه میگفتند که: "پدرجان نیازی نیست شما خون بدید"، پاسخ میشنیدند که: "تو بکش کارت نباشه! برسون خونو!"
◽️خون پیرمرد که به من تزریق شد، درد از بین رفت! فردای آن روز راننده آمبولانس به شوخی به من گفت: "اونقدر سوزش دارم، سوزش دارم، خوب شدی؟ چرا صدات در نمیاد؟!"
گفتم: "نمیدونم اصلاً تمام بدنم هیچی درد نمیفهمه!"
گفت: "بابا میزونی"
گفتم: "میزون ینی چی؟"
◽️که ماجرای آن پیرمرد را برایم
تعریف کرد. خدا عمرش بدهد و انشاءاللّٰه که زنده و سالم باشد. واقعاً ایرانیها همه نوعشان قابل ستایشاند. کاش الان میدانستم کدام عزیزی بود، میرفتم دستانش رو میبوسیدم.
#قسمت_ششم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from سپاهیـانسایبرےایـران🇮🇷
🚩بسمه تعالی
باسلام خدمت شما افسران گرامی🌺
به اطلاع شما عزیزان میرسانیم حال جسمانی جناب #کهنهسرباز_یک فرماندهی مجموعه کهنهسربازان دفاعمقدس بخاطر شیوع ویروس کرونا وعارضه شیمیائی نامساعد میباشد.
ازتمامی شما هموطنان گرامی استدعا داریم لطفا برای سلامتی و شفای عاجل همه بیماران بالاخص جانبازان شیمیایی دفاع مقدس و جنگ تحمیلی مخصوصا فرمانده عزیز تراز جانمان که این بیماری بشدت برای آنها خطرناک میباشد سوره حمد و ۵مرتبه صلوات به نیت ۵ تنآلعبا قرائت فرمائید.
ومن الله توفیق...
ممنون وتشکر ازتمامی شما سرورانگرامی🌺
#کهنه_سرباز_یک
#درحدتوان_منتشرکنید
#برای_جانبازان_دعاکنیم🤲
ستادفرماندهیسپاهیـانسایبرےایـران🇮🇷
📡 @Sepahian_ir
باسلام خدمت شما افسران گرامی🌺
به اطلاع شما عزیزان میرسانیم حال جسمانی جناب #کهنهسرباز_یک فرماندهی مجموعه کهنهسربازان دفاعمقدس بخاطر شیوع ویروس کرونا وعارضه شیمیائی نامساعد میباشد.
ازتمامی شما هموطنان گرامی استدعا داریم لطفا برای سلامتی و شفای عاجل همه بیماران بالاخص جانبازان شیمیایی دفاع مقدس و جنگ تحمیلی مخصوصا فرمانده عزیز تراز جانمان که این بیماری بشدت برای آنها خطرناک میباشد سوره حمد و ۵مرتبه صلوات به نیت ۵ تنآلعبا قرائت فرمائید.
ومن الله توفیق...
ممنون وتشکر ازتمامی شما سرورانگرامی🌺
#کهنه_سرباز_یک
#درحدتوان_منتشرکنید
#برای_جانبازان_دعاکنیم🤲
ستادفرماندهیسپاهیـانسایبرےایـران🇮🇷
📡 @Sepahian_ir
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۳
◽️استاندار، فرماندار و سایر مسئولان در تلاش بودند تا بتوانند ما را به تهران منتقل کنند. ابتدا تصمیم گرفتند با اتوبوسهای طرح شهید رجایی، اتوبوسهایی که صندلیهای آن را جدا کرده بودند، کف آن را تخت میکردند و مجروحان را میخواباندند، منتقل شویم اما چند نفر از ما را که خواستند جابجا کنند، دیدند پوستمان کنده میشود.
◽️دکترها گفتند: «اینا برن تو جاده تا برسن تهران یکیشون زنده نمیمونه! کنده میشن میریزن زمین! چرا هوایی منتقلشون نمیکنید؟»
◽️پرواز نظامی از آن منطقه وجود نداشت و تحریم، شرایط را سخت کرده بود. مثلاً در سپاه برای یک پرواز پشتیبانی، درخواستها و هماهنگیهای بسیاری نیاز بود. سپاه هم آن زمان چیز زیادی نداشت. تیز پروازهای نیروی هوایی بودند که از جانشان میگذشتند اما امکانات نبود و کاری نمیشد کرد.
◽️استاندار پیشنهاد داد مجروحان با هواپیمای مسافربری و پرواز مستقیم شیراز- تهران، منتقل شوند؛ اما مسئول هواپیما گفت: «ما اصلاً اجازه چنین کاری را نداریم. یعنی همینطوری تحریم هستیم؛ از سیم خاردار، چاقو تا چراغ قوه؛ و حالا شما میخواهید استفاده نظامی از هواپیمای مسافربری بکنید! این جزو قوانین یاتا نیست و ما حق حمل مجروح را هم نداریم که در این صورت میتوانند کل پروازهای ما را زمینگیر کنند.»
◽️امکان اینکه یک پرواز مجزا برای مجروحان در نظر بگیرند تا کسی بویی نبرد هم وجود نداشت. مسئولان همگی در تلاش و تکاپو برای حل این مسئله بودند و مرتب در نقاهتگاه در رفت و آمد
بودند. به هر دری میزدند تا ما را به صورت هوایی منتقل کنند. استاندار محترم، مسئول جانبازان و بنیاد شهید و بقیه، جلسهای ترتیب دادند تا به یک جمعبندی برسند.
◽️از این سو درد ما هم هر لحظه شدیدتر میشد و مورفینهایی (سه، چهارتا مسکن را مخلوط میکردند به اسم کوکتل) که تزریق میکردند هم
توان مقابله با درد را نداشتند.
◽️زمان هر چه سپری میشد، بافتهای آسیبدیده بیشتر و بیشتر میسوختند و از بین میرفتند و درد به عمق بیشتری سرایت میکرد؛ به عصبها که میرسید، نعرهها به هوا میرفت.
◽️خلاصه اینکه یک چیز مزاحم ناجوری برایشان شده بودیم که علاوه بر اینکه کاری از دستشان برنمیآمد، غصه هم میخوردند.
#قسمت_هفتم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۳
◽️استاندار، فرماندار و سایر مسئولان در تلاش بودند تا بتوانند ما را به تهران منتقل کنند. ابتدا تصمیم گرفتند با اتوبوسهای طرح شهید رجایی، اتوبوسهایی که صندلیهای آن را جدا کرده بودند، کف آن را تخت میکردند و مجروحان را میخواباندند، منتقل شویم اما چند نفر از ما را که خواستند جابجا کنند، دیدند پوستمان کنده میشود.
◽️دکترها گفتند: «اینا برن تو جاده تا برسن تهران یکیشون زنده نمیمونه! کنده میشن میریزن زمین! چرا هوایی منتقلشون نمیکنید؟»
◽️پرواز نظامی از آن منطقه وجود نداشت و تحریم، شرایط را سخت کرده بود. مثلاً در سپاه برای یک پرواز پشتیبانی، درخواستها و هماهنگیهای بسیاری نیاز بود. سپاه هم آن زمان چیز زیادی نداشت. تیز پروازهای نیروی هوایی بودند که از جانشان میگذشتند اما امکانات نبود و کاری نمیشد کرد.
◽️استاندار پیشنهاد داد مجروحان با هواپیمای مسافربری و پرواز مستقیم شیراز- تهران، منتقل شوند؛ اما مسئول هواپیما گفت: «ما اصلاً اجازه چنین کاری را نداریم. یعنی همینطوری تحریم هستیم؛ از سیم خاردار، چاقو تا چراغ قوه؛ و حالا شما میخواهید استفاده نظامی از هواپیمای مسافربری بکنید! این جزو قوانین یاتا نیست و ما حق حمل مجروح را هم نداریم که در این صورت میتوانند کل پروازهای ما را زمینگیر کنند.»
◽️امکان اینکه یک پرواز مجزا برای مجروحان در نظر بگیرند تا کسی بویی نبرد هم وجود نداشت. مسئولان همگی در تلاش و تکاپو برای حل این مسئله بودند و مرتب در نقاهتگاه در رفت و آمد
بودند. به هر دری میزدند تا ما را به صورت هوایی منتقل کنند. استاندار محترم، مسئول جانبازان و بنیاد شهید و بقیه، جلسهای ترتیب دادند تا به یک جمعبندی برسند.
◽️از این سو درد ما هم هر لحظه شدیدتر میشد و مورفینهایی (سه، چهارتا مسکن را مخلوط میکردند به اسم کوکتل) که تزریق میکردند هم
توان مقابله با درد را نداشتند.
◽️زمان هر چه سپری میشد، بافتهای آسیبدیده بیشتر و بیشتر میسوختند و از بین میرفتند و درد به عمق بیشتری سرایت میکرد؛ به عصبها که میرسید، نعرهها به هوا میرفت.
◽️خلاصه اینکه یک چیز مزاحم ناجوری برایشان شده بودیم که علاوه بر اینکه کاری از دستشان برنمیآمد، غصه هم میخوردند.
#قسمت_هفتم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۴
◽️سرانجام گویا بحث و گفتگو به نتیجه رسید. یک تعداد خیاط آوردند و با پارچههایی که برای کارکنان استانداری بود و به عنوان عیدی بهشان داده بودند، برای ما مجروحینی که حدودا ۳۵ ،۴۰ نفر بودیم، کت و شلوار سرمهای رنگ دوختند! کت و شلواری که دو سه شماره از اندازه هر مجروح گشادتر بود!
◽️حالا این کت و شلوارهای گشاد را با حجم زیاد پانسمان زیر آن، به همراه یک عینک دودی (عینکهای ۶ تا هزار تومنی) که جلوی چشمان سوخته ما را بگیرد، فقط یک لحظه تصور کنید!
◽️پس از آن، سفارشهای لازم را به ما کردند که: «وضعیت رو درک کنید. چون معمولاً کسانی از هواپیما به خاطر گرونیش استفاده میکنن که از طایفه انقلابی نیستن و کافیه یکیشون یک شکایت کوچک بکنه تا دیگه پروازهای ایران کلاً بخوابه!»
➕گفتیم: «آقا اصلاً ما نمیخوایم! ما همینجا بمیریم بهتر نیست؟»
➖گفتند: «نه. اینجا الان دوباره مجروح میاد و جا نداریم حتی اینجا بگذاریمشون»
➕ ما هم گفتیم: «پس چارهای نیست.»
◽️خلاصه به همه سفارش کردند که «ما اینجا برای آخرین بار پانسمانهایتان را عوض میکنیم و دارو و مسکن بهتان تزریق میکنیم. مهمانداران هواپیما هم آب میآورند، اما به آنهایی که خونریزی دارند آب ندهید که خونریزیشان زیاد نشده و از زیر پانسمان خارج نشود که رسوا میشویم!»
◽️یکی از بچه ها کنار من بود که موج انفجار او را گرفته بود. پرده گوشش پاره شده بود و نمیشِنید. بهش گفتم: «تو متوجه شدی چی گفتند؟» گفت: «آره خیالت جمع باشه!!» به من گفتند پس تو هوای این بنده خدا را داشته باش، یک وقت تشنج میکند؛ به او هم گفتند تو هوای ایشان را داشته باش که ممکن است خونریزی کند.
➖در آخر گفتند: «تو هواپیما یه وقتی کمک خواستین خودتون به همدیگه بگید هر دقیقه مهماندارها رو صدا نکنید!»
➕گفتیم: «باشه.»
◽️وقت سوار شدن به هواپیمای مسافربری رسید. استاندار هم خودشان تا پای هواپیما و با یک ترس و لرزی آمدند. در حال سوار شدن، میشنیدیم که استاندار زیر گوشی به دیگری میگفت: «وای! اینام همه سانتیمانتال! خانومه پیرزنه رو نگاه کن! ببین چه آرایشی کرده! اون یکی رو نگاه کن! یا اباالفضل!» همینطور نگران بودند که ما گفتیم: «مشکلی نیست؛ حل میشود. دو ساعت طاقت میآوریم» (فکر میکنم مسیر یک ساعت و چهل دقیقه بود.)
#قسمت_هشتم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۴
◽️سرانجام گویا بحث و گفتگو به نتیجه رسید. یک تعداد خیاط آوردند و با پارچههایی که برای کارکنان استانداری بود و به عنوان عیدی بهشان داده بودند، برای ما مجروحینی که حدودا ۳۵ ،۴۰ نفر بودیم، کت و شلوار سرمهای رنگ دوختند! کت و شلواری که دو سه شماره از اندازه هر مجروح گشادتر بود!
◽️حالا این کت و شلوارهای گشاد را با حجم زیاد پانسمان زیر آن، به همراه یک عینک دودی (عینکهای ۶ تا هزار تومنی) که جلوی چشمان سوخته ما را بگیرد، فقط یک لحظه تصور کنید!
◽️پس از آن، سفارشهای لازم را به ما کردند که: «وضعیت رو درک کنید. چون معمولاً کسانی از هواپیما به خاطر گرونیش استفاده میکنن که از طایفه انقلابی نیستن و کافیه یکیشون یک شکایت کوچک بکنه تا دیگه پروازهای ایران کلاً بخوابه!»
➕گفتیم: «آقا اصلاً ما نمیخوایم! ما همینجا بمیریم بهتر نیست؟»
➖گفتند: «نه. اینجا الان دوباره مجروح میاد و جا نداریم حتی اینجا بگذاریمشون»
➕ ما هم گفتیم: «پس چارهای نیست.»
◽️خلاصه به همه سفارش کردند که «ما اینجا برای آخرین بار پانسمانهایتان را عوض میکنیم و دارو و مسکن بهتان تزریق میکنیم. مهمانداران هواپیما هم آب میآورند، اما به آنهایی که خونریزی دارند آب ندهید که خونریزیشان زیاد نشده و از زیر پانسمان خارج نشود که رسوا میشویم!»
◽️یکی از بچه ها کنار من بود که موج انفجار او را گرفته بود. پرده گوشش پاره شده بود و نمیشِنید. بهش گفتم: «تو متوجه شدی چی گفتند؟» گفت: «آره خیالت جمع باشه!!» به من گفتند پس تو هوای این بنده خدا را داشته باش، یک وقت تشنج میکند؛ به او هم گفتند تو هوای ایشان را داشته باش که ممکن است خونریزی کند.
➖در آخر گفتند: «تو هواپیما یه وقتی کمک خواستین خودتون به همدیگه بگید هر دقیقه مهماندارها رو صدا نکنید!»
➕گفتیم: «باشه.»
◽️وقت سوار شدن به هواپیمای مسافربری رسید. استاندار هم خودشان تا پای هواپیما و با یک ترس و لرزی آمدند. در حال سوار شدن، میشنیدیم که استاندار زیر گوشی به دیگری میگفت: «وای! اینام همه سانتیمانتال! خانومه پیرزنه رو نگاه کن! ببین چه آرایشی کرده! اون یکی رو نگاه کن! یا اباالفضل!» همینطور نگران بودند که ما گفتیم: «مشکلی نیست؛ حل میشود. دو ساعت طاقت میآوریم» (فکر میکنم مسیر یک ساعت و چهل دقیقه بود.)
#قسمت_هشتم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۵
◽️رفتیم و نشستیم. با آن تیپ زیبا (!) همراه با عینک برای همه جلب توجه کرده بودیم! بعضی از مجروحین هم با آن وضعیت پانسمان، یا لنگ میزدند یا با عصا بودند یا کسی زیر بغلشان را گرفته بود.
◽️وقتی همه نشستند، استاندار آمدند و گفتند: «نگران نباشید اینها یک اردویی رفته بودند و دچار حادثه شدند و تصادف کردند و اینجوری شدند! بلیت داشتن و دارن منتقل میشن تهران و مشکلی ندارن!» و با سلام و صلوات حرکت کردیم.
◽️به سختی درد را تحمل میکردیم تا مبادا ماجرا لو برود. ناگهان خون از زیر پانسمان من بیرون زد که رویش دستمال کاغذی گذاشتم. خانومی که نزدیک موجی نشسته بود، نگاه کرد. من دستم را پشتم قایم کردم که باعث شد پوست و گوشت مچ و شصتم کنده شود و خون بیشتر شد. در همین حین یکی از بچهها میخواست دکمه صندلی را بزند که تغییر وضعیت دهد نمیدانم پانسمان زخمش چه شد که شروع به خونریزی کرد! از دست من هم آرام آرام خون در حال چکیدن بود.
◽️در همین حین خانم گفت: «آقا چی شده؟ جوون دستتونو ببینم. مهماندارو صدا بزنم؟» گفتم: «نه نه! چیزی نیست. مگه چیه؟!»
◽️مجروح موجی ظاهراً آنقدری سفارشهای مسئولین را شنیده بود، که اگر ماجرا در حال لو رفتن بود، بهشان بگویید واگیر ندارید. در جواب آن خانم به یکباره گفت: «نترس خانوم، نترس! این بمب شیمیایی خردله تو حلبچه به ما زدن منتها واگیر نداره! باز میخوای شما اونورتر بشین.» من گفتم: «ای خدا بدبخت شدیم!»
◽️خانم پرسید: «شماها سربازید؟» گفت: «بله مارو از جبهه آوردن ولی گفتن نمیتونیم برای مسافرهای دیگه مزاحمت ایجاد کنیم.» خانم گفت: «یعنی شماها الان از جنگ اومدین؟» موجی گفت: «بله.» دیگر بقیه همه ساکت شدیم چیزی برای گفتن نداشتیم و قضیه لو رفته بود.
◽️یک لحظه سکوت سنگینی حاکم شد و عدهای هم که تحملشان تمام شده بود، مجبور شدند کتشان را دربیاورند و روی زخمشان را فشار دهند.
◽️خانم گفت: «چرا اینها رو با این هواپیما آوردید؟ آخه این مسلمونیه؟ اسم خودتونو گذاشتین انسان!»
◽️همه در ذهن به خود تشر میزدیم آن از حلبچه که نتوانستیم همه مردم را نجات دهیم، از آن طرف مجروحان شیراز به خاطر ما ده روز آواره بودند، عرضه شهید شدن هم که نداشتیم، حالا هم به خاطر چهارتا تاولمان هواپیمایی ایران خوابید! مقصرش هم کسی نیست جز ما با این تاولهای مسخره... دلمان میخواست سرمان را بدزدیم تا نگاهمان به چشمانشان گره نخورد.
◽️به خودمان که آمدیم، پیرزن جملهاش را کامل کرد و گفت: «آخه اینها گناه دارن. مراقبت و پذیرایی لازم دارن. کتت رو دربیار ببینم چی شده.»
◽️با این حرف، همه نفس راحتی کشیدند و پس از سکوت مبهمی که حکمفرما بود، ظرف ده دقیقه آن پرواز تبدیل به بیمارستان صحرایی شد! همه مسافران صندلیهای خود را به حالت خوابیده درآوردند.
◽️خانمها بلند شدند و میگفتند: «الهی فداتون بشیم!»٫ رفتند آب آوردند. مهماندار و غیرمهماندار نداشت و همه مسافران بلند شده بودند تا مجروحان جنگی روی صندلیها به راحتی دراز بکشند. حتی جاهایی که باید همه روی صندلیهای خود مینشستند و کمربندهای خود را میبستند هم ایستاده بودند و فقط صندلی را نگه میداشتند.
◽️خلاصه هر کدام هر کاری از دستشان برمیآمد انجام دادند. یک نفر میگفت من پرستارم، قیچی آورده بود و میگفت اجازه بدهید پانسمانتان را عوض کنم. دیگری آب میآورد... و واقعا همدلی وصفناشدنی ایرانی در آنجا نمود پیدا کرده بود. اصلأ چنین محبتی قابل بیان نیست.
◽️شما فکرش را بکنید ما درب و داغان، روزها و هفتهها، از این هواپیما به آن هواپیما، از این بیمارستان به آن بیمارستان و با آن زخمها و خونی که از دست داده بودیم، در این مدت چقدر میتوانستیم کوفته باشیم اما با این برخورد جان تازهای گرفتیم. اصلاً به یکباره همه دردهایمان ریخت!
#قسمت_نهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۵
◽️رفتیم و نشستیم. با آن تیپ زیبا (!) همراه با عینک برای همه جلب توجه کرده بودیم! بعضی از مجروحین هم با آن وضعیت پانسمان، یا لنگ میزدند یا با عصا بودند یا کسی زیر بغلشان را گرفته بود.
◽️وقتی همه نشستند، استاندار آمدند و گفتند: «نگران نباشید اینها یک اردویی رفته بودند و دچار حادثه شدند و تصادف کردند و اینجوری شدند! بلیت داشتن و دارن منتقل میشن تهران و مشکلی ندارن!» و با سلام و صلوات حرکت کردیم.
◽️به سختی درد را تحمل میکردیم تا مبادا ماجرا لو برود. ناگهان خون از زیر پانسمان من بیرون زد که رویش دستمال کاغذی گذاشتم. خانومی که نزدیک موجی نشسته بود، نگاه کرد. من دستم را پشتم قایم کردم که باعث شد پوست و گوشت مچ و شصتم کنده شود و خون بیشتر شد. در همین حین یکی از بچهها میخواست دکمه صندلی را بزند که تغییر وضعیت دهد نمیدانم پانسمان زخمش چه شد که شروع به خونریزی کرد! از دست من هم آرام آرام خون در حال چکیدن بود.
◽️در همین حین خانم گفت: «آقا چی شده؟ جوون دستتونو ببینم. مهماندارو صدا بزنم؟» گفتم: «نه نه! چیزی نیست. مگه چیه؟!»
◽️مجروح موجی ظاهراً آنقدری سفارشهای مسئولین را شنیده بود، که اگر ماجرا در حال لو رفتن بود، بهشان بگویید واگیر ندارید. در جواب آن خانم به یکباره گفت: «نترس خانوم، نترس! این بمب شیمیایی خردله تو حلبچه به ما زدن منتها واگیر نداره! باز میخوای شما اونورتر بشین.» من گفتم: «ای خدا بدبخت شدیم!»
◽️خانم پرسید: «شماها سربازید؟» گفت: «بله مارو از جبهه آوردن ولی گفتن نمیتونیم برای مسافرهای دیگه مزاحمت ایجاد کنیم.» خانم گفت: «یعنی شماها الان از جنگ اومدین؟» موجی گفت: «بله.» دیگر بقیه همه ساکت شدیم چیزی برای گفتن نداشتیم و قضیه لو رفته بود.
◽️یک لحظه سکوت سنگینی حاکم شد و عدهای هم که تحملشان تمام شده بود، مجبور شدند کتشان را دربیاورند و روی زخمشان را فشار دهند.
◽️خانم گفت: «چرا اینها رو با این هواپیما آوردید؟ آخه این مسلمونیه؟ اسم خودتونو گذاشتین انسان!»
◽️همه در ذهن به خود تشر میزدیم آن از حلبچه که نتوانستیم همه مردم را نجات دهیم، از آن طرف مجروحان شیراز به خاطر ما ده روز آواره بودند، عرضه شهید شدن هم که نداشتیم، حالا هم به خاطر چهارتا تاولمان هواپیمایی ایران خوابید! مقصرش هم کسی نیست جز ما با این تاولهای مسخره... دلمان میخواست سرمان را بدزدیم تا نگاهمان به چشمانشان گره نخورد.
◽️به خودمان که آمدیم، پیرزن جملهاش را کامل کرد و گفت: «آخه اینها گناه دارن. مراقبت و پذیرایی لازم دارن. کتت رو دربیار ببینم چی شده.»
◽️با این حرف، همه نفس راحتی کشیدند و پس از سکوت مبهمی که حکمفرما بود، ظرف ده دقیقه آن پرواز تبدیل به بیمارستان صحرایی شد! همه مسافران صندلیهای خود را به حالت خوابیده درآوردند.
◽️خانمها بلند شدند و میگفتند: «الهی فداتون بشیم!»٫ رفتند آب آوردند. مهماندار و غیرمهماندار نداشت و همه مسافران بلند شده بودند تا مجروحان جنگی روی صندلیها به راحتی دراز بکشند. حتی جاهایی که باید همه روی صندلیهای خود مینشستند و کمربندهای خود را میبستند هم ایستاده بودند و فقط صندلی را نگه میداشتند.
◽️خلاصه هر کدام هر کاری از دستشان برمیآمد انجام دادند. یک نفر میگفت من پرستارم، قیچی آورده بود و میگفت اجازه بدهید پانسمانتان را عوض کنم. دیگری آب میآورد... و واقعا همدلی وصفناشدنی ایرانی در آنجا نمود پیدا کرده بود. اصلأ چنین محبتی قابل بیان نیست.
◽️شما فکرش را بکنید ما درب و داغان، روزها و هفتهها، از این هواپیما به آن هواپیما، از این بیمارستان به آن بیمارستان و با آن زخمها و خونی که از دست داده بودیم، در این مدت چقدر میتوانستیم کوفته باشیم اما با این برخورد جان تازهای گرفتیم. اصلاً به یکباره همه دردهایمان ریخت!
#قسمت_نهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 ما و موشک به دنبال ما ۶
◽️پرواز نشست و ماجرا ختم به خیر شد. خلبان نیز از ترس خیس عرق بود (ظاهرا سختگیری و تحریم به شدت اذیتکننده بود.)
◽️موقع پیاده شدن، مسافران میگفتند شما برادرهای ما هستید و به همراه ما گفتند میخواهید درب هواپیما را باز نکنید و اجازه دهید لباس و سر و وضع اینها را مرتب کنیم و پس از اینکه ما پیاده شدیم و استقبالکنندگان ما رفتند، مجروحان را پیاده کنید و یا اینکه ابتدا آنها را پیاده کنید و سپس ما پیاده خواهیم شد.
◽️همراه ما هم از خدا خواسته گفت اگر اشکالی ندارد و وقتتان تلف نمیشود، این کار خوبیست. مسافران هم با کمال میل پذیرفتند. محبتشان بیاندازه بود.
◽️میگفتم: «خانوم این نوع شیمیایی رو تازه زدن؛ هنوز ثابت نشده چطور هست؛ دست به این تاول نزنید شاید یک درصد به شما هم گرفت.» میگفت: «مادر من! من ۵۰ سال سن دارم. چی چی بگیرم؟ اصلاً بگیرم! من که نمیتونم بیام اونجا بجنگم، حداقل میتونم کمک کنم. برام افتخاره. تو بگیر بشین فکر این چیزا نباش!» یا میگفتم: «خانوم یه لحظه بیاید بشینید، من میتونم سر پا وایستم و سِرم فلانی رو نگه دارم.» میگفتند: «بشین آقا این حرف چیه؟ تو جای پسر منی. ما این همه نشستیم شما دویدین.» اصلاً قابل بیان نیست.
◽️اما چنین چیزهایی در خاطرات جنگ نادیده گرفته شدهاند. مثلاً از اهواز غرق شپش و گال و جسد و کثیفی به خانه میآمدیم. سوار تاکسی که میشدیم، راننده میپرسید: «رزمندهای؟ مخلصتم.» پول نمیگرفت در صورتی که هنوز دشت صبحش را نکرده بود. قطار یا اتوبوس معمولاً صبح زود به تهران میرسید (۴ صبح) و ما در راه خانه ابتدا به حمام میرفتیم. لباس نظامی و لباس خاکی را که میدیدند، پول نمیگرفتند.
◽️جنگ را مردم چرخاندند. دولت چکاره بود؟ اگر مردم نبودند، اصلاً جنگی نبود و دو روزه ختم میشد...
#قسمت_دهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 ما و موشک به دنبال ما ۶
◽️پرواز نشست و ماجرا ختم به خیر شد. خلبان نیز از ترس خیس عرق بود (ظاهرا سختگیری و تحریم به شدت اذیتکننده بود.)
◽️موقع پیاده شدن، مسافران میگفتند شما برادرهای ما هستید و به همراه ما گفتند میخواهید درب هواپیما را باز نکنید و اجازه دهید لباس و سر و وضع اینها را مرتب کنیم و پس از اینکه ما پیاده شدیم و استقبالکنندگان ما رفتند، مجروحان را پیاده کنید و یا اینکه ابتدا آنها را پیاده کنید و سپس ما پیاده خواهیم شد.
◽️همراه ما هم از خدا خواسته گفت اگر اشکالی ندارد و وقتتان تلف نمیشود، این کار خوبیست. مسافران هم با کمال میل پذیرفتند. محبتشان بیاندازه بود.
◽️میگفتم: «خانوم این نوع شیمیایی رو تازه زدن؛ هنوز ثابت نشده چطور هست؛ دست به این تاول نزنید شاید یک درصد به شما هم گرفت.» میگفت: «مادر من! من ۵۰ سال سن دارم. چی چی بگیرم؟ اصلاً بگیرم! من که نمیتونم بیام اونجا بجنگم، حداقل میتونم کمک کنم. برام افتخاره. تو بگیر بشین فکر این چیزا نباش!» یا میگفتم: «خانوم یه لحظه بیاید بشینید، من میتونم سر پا وایستم و سِرم فلانی رو نگه دارم.» میگفتند: «بشین آقا این حرف چیه؟ تو جای پسر منی. ما این همه نشستیم شما دویدین.» اصلاً قابل بیان نیست.
◽️اما چنین چیزهایی در خاطرات جنگ نادیده گرفته شدهاند. مثلاً از اهواز غرق شپش و گال و جسد و کثیفی به خانه میآمدیم. سوار تاکسی که میشدیم، راننده میپرسید: «رزمندهای؟ مخلصتم.» پول نمیگرفت در صورتی که هنوز دشت صبحش را نکرده بود. قطار یا اتوبوس معمولاً صبح زود به تهران میرسید (۴ صبح) و ما در راه خانه ابتدا به حمام میرفتیم. لباس نظامی و لباس خاکی را که میدیدند، پول نمیگرفتند.
◽️جنگ را مردم چرخاندند. دولت چکاره بود؟ اگر مردم نبودند، اصلاً جنگی نبود و دو روزه ختم میشد...
#قسمت_دهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎
Forwarded from خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
🍁خاطراتکهنهسربازدفاعمقدس🍁
💬 هازبند... هازبند... ۱
◽️از هواپیما پیاده شدیم و سوار بر آمبولانس به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
◽️تهران هم موشکباران بود. ما را از خیابان آزادی به سمت میدان امام حسین علیهالسلام و سپس بیمارستان بوعلی که مرکز عفونی و سوختگی داشت، میبردند.
◽️ آن وقتها در نواب زندگی میکردیم. یک لحظه به زور گفتم کجاییم و یکی گفت سر نواب هستیم. به سختی چشمم را باز کردم و چهارراه نواب را دیدم و از شدت سوزش، سریع بستم.
◽️پیش خود گفتم: «خدایا یعنی من زنده ماندم و دوباره تهران را دیدم؟» یاد جمله معروف بین خودمان افتادم: «ما و موشک به دنبال ما» و سپس یاد این خاطره تلخ که پس از رفتن ما از نقاهتگاه کرمانشاه، منافقین آدرس آنجا را به دشمن داده بودند و پس از آنکه هواپیمای ما بلند شده بود، از سوراخ هواکش، آن بیمارستان صحرایی را بمباران کرده و بسیاری از مجروحین شهید شده بودند.
◽️سر نواب، ترافیک شدیدی بود و به دلیل بمبارانهای که اتفاق میافتاد، چراغهای خیابان را خاموش میکردند و چراغهای راهنمایی قطع بود. خانهها هم میبایست با کاغذ مشکی از انتشار نور جلوگیری میکردند. چرا که در لحظه خاموشی و وضعیت قرمز که حمله هوایی صورت میگرفت، هیچ نوری نباید بیرون میآمد.
◽️اثر مسکنها از بین رفته بود و آخ و نالهها به هوا بود. راننده آمبولانس که وخامت حال ما را دید، از لاین روبرو که در واقع برای حرکت ماشینهای مخالف جهت حرکت ما بود، شروع به رفتن کرد!
◽️تمام مسیر را از همان لاین رفت و فقط چندبار ما را به اینطرف و آنطرف پرت کرد که معلوم بود به لاین خودمان رفته و دوباره برگشته است. هر طور بود، گاز داد و در آن بلبشو ما را به بیمارستان رساند.
#قسمت_یازدهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
💬 هازبند... هازبند... ۱
◽️از هواپیما پیاده شدیم و سوار بر آمبولانس به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
◽️تهران هم موشکباران بود. ما را از خیابان آزادی به سمت میدان امام حسین علیهالسلام و سپس بیمارستان بوعلی که مرکز عفونی و سوختگی داشت، میبردند.
◽️ آن وقتها در نواب زندگی میکردیم. یک لحظه به زور گفتم کجاییم و یکی گفت سر نواب هستیم. به سختی چشمم را باز کردم و چهارراه نواب را دیدم و از شدت سوزش، سریع بستم.
◽️پیش خود گفتم: «خدایا یعنی من زنده ماندم و دوباره تهران را دیدم؟» یاد جمله معروف بین خودمان افتادم: «ما و موشک به دنبال ما» و سپس یاد این خاطره تلخ که پس از رفتن ما از نقاهتگاه کرمانشاه، منافقین آدرس آنجا را به دشمن داده بودند و پس از آنکه هواپیمای ما بلند شده بود، از سوراخ هواکش، آن بیمارستان صحرایی را بمباران کرده و بسیاری از مجروحین شهید شده بودند.
◽️سر نواب، ترافیک شدیدی بود و به دلیل بمبارانهای که اتفاق میافتاد، چراغهای خیابان را خاموش میکردند و چراغهای راهنمایی قطع بود. خانهها هم میبایست با کاغذ مشکی از انتشار نور جلوگیری میکردند. چرا که در لحظه خاموشی و وضعیت قرمز که حمله هوایی صورت میگرفت، هیچ نوری نباید بیرون میآمد.
◽️اثر مسکنها از بین رفته بود و آخ و نالهها به هوا بود. راننده آمبولانس که وخامت حال ما را دید، از لاین روبرو که در واقع برای حرکت ماشینهای مخالف جهت حرکت ما بود، شروع به رفتن کرد!
◽️تمام مسیر را از همان لاین رفت و فقط چندبار ما را به اینطرف و آنطرف پرت کرد که معلوم بود به لاین خودمان رفته و دوباره برگشته است. هر طور بود، گاز داد و در آن بلبشو ما را به بیمارستان رساند.
#قسمت_یازدهم
#کهنه_سرباز_یک
#خاطرات_کهنهسربازدفاعمقدس
خاطـــــمنتشرنشدهجبهـهــــــرات🇮🇷
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
🌷 @khaterat_jebhe
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
Telegram
attach 📎