#بسیار_زیباست
#ضرب_المثلهای_ایرانی
از ماست که بر ماست!
ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ « ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻣﺎﺳﺖ » ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯽ #ﻧﺎﺑﺨﺮﺩﺍﻧﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﻓﺮﺩ ﯾﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻥ #ﺩﺭﺩﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﻋﻈﯿﻢ ﺷﻮﺩ .
ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ...
ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ #ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﯽﻣﺮﺩ، ﺑﺎﺯﯼ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ #ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺎﺯ ﺑﺮ #ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ ﺍﻭ ﻣﯽﺷﺪ، #ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ . ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﻓﺎﻝ ﻭ ﻫﻤﺎﯼ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ #ﺑﺨﺖ_ﺍﻟﻨﺼﺮ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖداده ﻭ #ﮔﺮﮒ ﻣﺎﺩﻩﺍﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭ ﭘﯿﺮﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ #ﺩﺍﻧﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﯼ #ﻇﺎﻟﻢ ﻭ #ﺑﺪ_ﺫﺍﺕ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺷﺎﻫﯽ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﺎﻣﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ. ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ شاه ﺷﺪ و ﺗﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻇﻠﻢ ﻭ ﺳﺘﻢ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ #ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﻡ را #ﻏﺎﺭﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻫﺮﺑﺎﺭ قبل از آنکه به شهری حمله کند ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﯾﺎ #ﺧﺪﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻣﻨﯽ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺷﻤﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﺎﺳﺨﯽ #ﺍﻫﺎﻧﺖ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﻭ #ﺍﻋﻮﺍﻥ ﻭ #ﺍﻧﺼﺎﺭﺵ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
ﻧﻮﺑﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ #ﻫﮕﻤﺘﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ #ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﺍﺳﺖ. ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﮕﻤﺘﺎﻧﻪ ﺷﺘﺮ ﻭ ﺑﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺸﮑﺮﮐﺸﯽ ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ. ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ #ﺭیش_ﺳﻔﯿﺪ ﻭ #ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻨﺪ.» ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ #ﺷﺘﺮ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪﺗﺮ ﺍﺯ #ﺑﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ. ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪ. ﻣﻦ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻘﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﻣﺴﺨﺮﻩﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ، ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﺑﭙﺮﺱ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻇﺎﻟﻤﻢ ﯾﺎ ﺧﺪﺍ؟»
ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺰ ﻭ ﺷﺘﺮ. ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺰ ﻭ ﺷﺘﺮ ﻭ ﻃﻮﺭﯼ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺟﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﻗﺮﺑﺎﻥ! ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺭﯾﺶﺳﻔﯿﺪ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻇﺎﻟﻤﯿﺪ ﻧﻪ ﺧﺪﺍ، ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻇﺎﻟﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻼﻫﺎ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﺎﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻋﻘﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺯ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﺳﭙﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ #ﺷﻮﺭ ﻭ #ﻣﺸﻮﺭﺕ ﺷﺎﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺣﺎﻻ ﺍﺳﯿﺮ ﯾﮏ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ.»
ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩم ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ حمله ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺲ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ، ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.» ﻭ ﺍﺳﻢ #ﻫﻤﻪ_ﺩﺍﻧﺎ ﯾﺎ #ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ، ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
«ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﺎﺳﺖ»
#ضرب_المثلهای_ایرانی
از ماست که بر ماست!
ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ « ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻣﺎﺳﺖ » ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯽ #ﻧﺎﺑﺨﺮﺩﺍﻧﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﻓﺮﺩ ﯾﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻥ #ﺩﺭﺩﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﻋﻈﯿﻢ ﺷﻮﺩ .
ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ...
ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ #ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺸﺎﻥ ﻣﯽﻣﺮﺩ، ﺑﺎﺯﯼ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ #ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺎﺯ ﺑﺮ #ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ ﺍﻭ ﻣﯽﺷﺪ، #ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ . ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﻓﺎﻝ ﻭ ﻫﻤﺎﯼ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ #ﺑﺨﺖ_ﺍﻟﻨﺼﺮ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖداده ﻭ #ﮔﺮﮒ ﻣﺎﺩﻩﺍﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭ ﭘﯿﺮﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ #ﺩﺍﻧﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﯼ #ﻇﺎﻟﻢ ﻭ #ﺑﺪ_ﺫﺍﺕ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺷﺎﻫﯽ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﺎﻣﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ. ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ شاه ﺷﺪ و ﺗﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻇﻠﻢ ﻭ ﺳﺘﻢ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ #ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﻡ را #ﻏﺎﺭﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻫﺮﺑﺎﺭ قبل از آنکه به شهری حمله کند ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﯾﺎ #ﺧﺪﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻇﻠﻢ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻣﻨﯽ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺷﻤﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎﻥ ﻫﺮ ﭘﺎﺳﺨﯽ #ﺍﻫﺎﻧﺖ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﻭ #ﺍﻋﻮﺍﻥ ﻭ #ﺍﻧﺼﺎﺭﺵ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
ﻧﻮﺑﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ #ﻫﮕﻤﺘﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ #ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﺍﺳﺖ. ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﮕﻤﺘﺎﻧﻪ ﺷﺘﺮ ﻭ ﺑﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻟﺸﮑﺮﮐﺸﯽ ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ. ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ #ﺭیش_ﺳﻔﯿﺪ ﻭ #ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻨﺪ.» ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ #ﺷﺘﺮ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪﺗﺮ ﺍﺯ #ﺑﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ. ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪ. ﻣﻦ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻘﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﻣﺴﺨﺮﻩﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺏ، ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﺑﭙﺮﺱ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻇﺎﻟﻤﻢ ﯾﺎ ﺧﺪﺍ؟»
ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺰ ﻭ ﺷﺘﺮ. ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺰ ﻭ ﺷﺘﺮ ﻭ ﻃﻮﺭﯼ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺟﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﻗﺮﺑﺎﻥ! ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺭﯾﺶﺳﻔﯿﺪ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻇﺎﻟﻤﯿﺪ ﻧﻪ ﺧﺪﺍ، ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻇﺎﻟﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻼﻫﺎ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﺎﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻋﻘﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺯ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﺳﭙﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﺎ #ﺷﻮﺭ ﻭ #ﻣﺸﻮﺭﺕ ﺷﺎﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺣﺎﻻ ﺍﺳﯿﺮ ﯾﮏ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ.»
ﺑﺨﺖﺍﻟﻨﺼﺮ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩم ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ حمله ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺲ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ، ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.» ﻭ ﺍﺳﻢ #ﻫﻤﻪ_ﺩﺍﻧﺎ ﯾﺎ #ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ، ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
«ﺍﺯ ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﺎﺳﺖ»
#ضرب_المثلهای_ایرانی
شتر دیدی ندیدی!!!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟
مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
⚠️ قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی!
شتر دیدی ندیدی!!!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟
مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
⚠️ قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی!
#ضرب_المثلهای_ایرانی
سرشو شیره مالیدن
در قدیم برای پاک کردن موی سر از روغن زیتون استفاده می کردند و پس از مالیدن روغن زیتون به سر، با شانه کردن مو را از چرک پاک می کردند. در این میان شخصی از بی خبری فردی استفاده کرده و به جای روغن زیتون بر سر او شیره مالیده که در حقیقت نه تنها باعث پاکیزگی سر نشده بلکه منجر به آن شده که گرد و خاک بر سر فرد نشسته و به عبارتی موخور شود.
از آن پس این مثل به هر کسی که بر اثر بی خبری از ناحیه کسی ضرر و زیان ببیند اطلاق می شود که بر سرش شیره مالیده اند.
@sedayeslahat
سرشو شیره مالیدن
در قدیم برای پاک کردن موی سر از روغن زیتون استفاده می کردند و پس از مالیدن روغن زیتون به سر، با شانه کردن مو را از چرک پاک می کردند. در این میان شخصی از بی خبری فردی استفاده کرده و به جای روغن زیتون بر سر او شیره مالیده که در حقیقت نه تنها باعث پاکیزگی سر نشده بلکه منجر به آن شده که گرد و خاک بر سر فرد نشسته و به عبارتی موخور شود.
از آن پس این مثل به هر کسی که بر اثر بی خبری از ناحیه کسی ضرر و زیان ببیند اطلاق می شود که بر سرش شیره مالیده اند.
@sedayeslahat
#ضرب_المثلهای_ایرانی
فواره چون بلند شود سرنگون شود
گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت…
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد… و به جعفر گفت برایم سیب بچین… جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالا بره پیدا نکرد… هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالا برو… جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد…
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه…
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد…
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم… این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند… بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند …
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.
@sedayeslahat
فواره چون بلند شود سرنگون شود
گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی از آنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت…
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد… و به جعفر گفت برایم سیب بچین… جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالا بره پیدا نکرد… هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالا برو… جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد…
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه…
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد…
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم… این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام از جمله این که می بینم وقتی آبفشان را باز می کنم قطرات آب رو به بالا می روند و وقتی به اوج خودشان می رسند سقوط می کنند و به زمین میفتند… بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه ی شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد می آورد و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند …
بنابر این دستخط گرفتم که برمکی نیستم.
@sedayeslahat
#ضرب_المثلهای_ایرانی
هم پیاز را خورد ، هم چوب را خورد و هم پول را داد
روزی روزگاری ، شخص خطاکاری بود که حاکم دستور داد برای جریمه خطایش باید یکی از این سه راه را انتخاب کند یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت : پیاز را می خورم ، یک من پیاز برای او آوردند .
مقداری از آن را که خورد دید دیگر نمی تواند بخورد گفت: پیاز نمی خورم چوب بزنید، به دستور حاکم او را لخت کردند. چند ضربه چوب که زدند گفت : نزنید پول می دهم ، او را نزدند و صد تومان را داد.
@sedayeslahat
هم پیاز را خورد ، هم چوب را خورد و هم پول را داد
روزی روزگاری ، شخص خطاکاری بود که حاکم دستور داد برای جریمه خطایش باید یکی از این سه راه را انتخاب کند یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت : پیاز را می خورم ، یک من پیاز برای او آوردند .
مقداری از آن را که خورد دید دیگر نمی تواند بخورد گفت: پیاز نمی خورم چوب بزنید، به دستور حاکم او را لخت کردند. چند ضربه چوب که زدند گفت : نزنید پول می دهم ، او را نزدند و صد تومان را داد.
@sedayeslahat