⭕️تواضع نباید مانع رسیدن ما به آرمانهایمان شود امامتأسفانه تواضع بسیاری از ما اینگونه نیست؛
کم نیستند افرادی که همه چیز خود را از دست دادهاند تنها به قیمت نرنجاندن پدر و مادرشان.
@mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
کم نیستند افرادی که همه چیز خود را از دست دادهاند تنها به قیمت نرنجاندن پدر و مادرشان.
@mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
«شاهزادهی خوشبخت» (2)
تندیس جواب داد:
ـ وقتی زنده بودم و قلبی مثل همهی مردم داشتم، نمیدانستم اشک چیست، چون در کاخ زندگی میکردم و اندوه به آنجا راه نداشت. روزها با دوستان همسالم در باغ، بازی میکردم و شبها در تالار بزرگ، مجلس رقص را میگرداندم. دورتادور باغ، دیوار بسیار بلندی بود و من اصلاً در بندِ آن نبودم که در پشت دیوار چه میگذرد. درباریانم مرا شاهزادهی خوشبخت میخواندند و اگر خوشگذرانی همان خوشبختی باشد، واقعاً خوشبخت بودم. اینگونه زندگی میکردم و همینگونه مُردم. حالا که مُردهام، مرا در این جای بسیار بلند گذاشتهاند و از اینجا تمام زشتیها و بدبختیهای مردم شهر را میبینم. هرچند قلبِ من یکپارچه از سُرب است، با اینهمه، راهی بجز گریستن ندارم.
پرستو با خود گفت:
ـ چه؟ پس او یکپارچه طلا نیست؟
با ادبتر از آن بود که مطلبی خصوصی را بیپرده بر زبان رانَد. تندیس با لحنی آهسته و آهنگین گفت:
-آندورها، در خیابانی کوچک، یک خانهی فقیرانه پیداست. یکی از دریچهها باز است و از آندریچه، زنی را میبینم که پشت میزی نشسته است. رخسارهای نَزار و فرسوده و دستهایی زِبر و سرخ دارد که از سوزن، سوراخ سوراخ است، زیرا کار او، دوختن لباسهای زنانه است. حالا دارد گُلهای ساعتی را بر پیراهنی از اطلس میدوزد تا خوشگلترین ندیمهی ملکه، در مجلسِ رقصِ آیندهی دربار، به تَن کُند. کنج اتاق، پسر کوچکش، بیمار در رختخواب افتاده است. تب دارد و پرتقال میخواهد، مادرش جز آب رودخانه، چیزی ندارد به او بدهد. برای همین گریه میکند. پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! ممکن است بیزحمت، عقیقِ سرخ را از دستهی شمشیرم در آوری و برای او ببری؟ پاهای من به پایههای ستون بند است و نمیتوانم از جا تکان بخورم.
پرستو گفت:
ـ در مصر، منتظرم هستند، دوستانم حالا دارند بالای نیل پرواز میکنند، اوج میگیرند و پایین میآیند و با نیلوفرهای آبی، گفتوگو میکنند. بزودی به مقبرهی فرعونِ بزرگ میروند تا در آنجا استراحت کنند. خود فرعون هم در تابوت پُر نقش و نگارش خوابیده است. او را در کتانِ زرد پوشانده و با ادویهی گوناگون، عطرآگین کردهاند. دورِ گردنش زنجیری از یَشمِ سبز است و دستهایش مانند برگها پژمرده است.
شاهزاده گفت:
ـ پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! ممکن است تنها یک شب، پیش من بمانی و پیکِ من شَوی؟ پسرک، بسیار تشنه است و مادرش خیلی غمگین است.
پرستو جواب داد:
ـ گمان نمیکنم اصولاً از پسربچهها خوشم بیاید. پارسال تابستان، وقتی که روی رودخانه لانه کرده بودم، دو بچهی بیتربیتِ آسیابان، همیشه به من سنگ میانداختند. ولی هرگز به من نمیخورد. آخر، پرواز ما پرستوها، خیلی بیش از اینها خوب است. تازه من از خانوادهای هستم که به چابکی مشهور است. ولی به هرحال، این کارها نشانهی بیاحترامی بود.
شاهزادهی خوشبخت چنان غمگین شد که دل پرستوی کوچک سوخت. گفت:
ـ هوای اینجا خیلی سرد است. اما باشد. تنها یک شب پیش تو میمانم و قاصد تو میشوم.
شاهزاده گفت:
ـ متشکرم پرستوی کوچک.
پرستو،عقیق سرخ و درشت را از شمشیر شاهزاده کَند، به نوک گرفت و بر فراز بامهای شهر به پرواز درآمد. از کنارِ برجِ کلیسای جامع- که پیکرهی فرشتگان را از مرمر سفید تراشیده و در آنجا نهاده بودند- گذشت.
از کاخ گذشت و نوای رقص را شنید. دختری زیبا با دوستدار خویش، به مهتابی آمد. دوستدارش به او گفت:
ـ ستارهها چه دلفریبند و نیروی عشق دلفریبتر.
دختر در پاسخ گفت:
ـ کاش لباسم برای مجلس رقص رسمی به موقع حاضر شود. دادهام گُلهای ساعتی را بر آن بیندازند، اما زنانِ دوزنده، خیلی تنبلند.
از روی رودخانه گذشت و فانوسهای آویخته بر دکل کشتیها را دید. از بالای کوی یهودیان گذشت و یهودیان پیر را دید که باهم سرگرم داد و ستد بودند و پول را در ترازوهای مِسین، وزن میکردند. سرانجام به خانهی فقیرانه رسید و به داخل نگاه کرد. پسر در رختخوابش از آتشِ تب، به خود میپیچید و مادر از زور خستگی به خواب رفته بود. پَرپَرزنان، به داخل رفت و عقیق درشت و سرخ را کنار انگشتانهی زن، روی میز نهاد. آنگاه آرام، گِردِ بستر پرواز کرد و پیشانی پسر را با بالهایش باد زد.
پسر گفت:
ـ خنک شدم، حتماً بهتر شدهام.
و به خوابِ شیرین فرو رفت. پرستو آنگاه، پروازکنان نزد شاهزادهی خوشبخت آمد و آنچه را انجام داده بود گفت و افزود:
ـ عجیب است! با آنکه هوا خیلی سرد است، ولی من گرمم شده.
شاهزاده گفت:
ـ به خاطر آن است که کار خوبی کردهای
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
تندیس جواب داد:
ـ وقتی زنده بودم و قلبی مثل همهی مردم داشتم، نمیدانستم اشک چیست، چون در کاخ زندگی میکردم و اندوه به آنجا راه نداشت. روزها با دوستان همسالم در باغ، بازی میکردم و شبها در تالار بزرگ، مجلس رقص را میگرداندم. دورتادور باغ، دیوار بسیار بلندی بود و من اصلاً در بندِ آن نبودم که در پشت دیوار چه میگذرد. درباریانم مرا شاهزادهی خوشبخت میخواندند و اگر خوشگذرانی همان خوشبختی باشد، واقعاً خوشبخت بودم. اینگونه زندگی میکردم و همینگونه مُردم. حالا که مُردهام، مرا در این جای بسیار بلند گذاشتهاند و از اینجا تمام زشتیها و بدبختیهای مردم شهر را میبینم. هرچند قلبِ من یکپارچه از سُرب است، با اینهمه، راهی بجز گریستن ندارم.
پرستو با خود گفت:
ـ چه؟ پس او یکپارچه طلا نیست؟
با ادبتر از آن بود که مطلبی خصوصی را بیپرده بر زبان رانَد. تندیس با لحنی آهسته و آهنگین گفت:
-آندورها، در خیابانی کوچک، یک خانهی فقیرانه پیداست. یکی از دریچهها باز است و از آندریچه، زنی را میبینم که پشت میزی نشسته است. رخسارهای نَزار و فرسوده و دستهایی زِبر و سرخ دارد که از سوزن، سوراخ سوراخ است، زیرا کار او، دوختن لباسهای زنانه است. حالا دارد گُلهای ساعتی را بر پیراهنی از اطلس میدوزد تا خوشگلترین ندیمهی ملکه، در مجلسِ رقصِ آیندهی دربار، به تَن کُند. کنج اتاق، پسر کوچکش، بیمار در رختخواب افتاده است. تب دارد و پرتقال میخواهد، مادرش جز آب رودخانه، چیزی ندارد به او بدهد. برای همین گریه میکند. پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! ممکن است بیزحمت، عقیقِ سرخ را از دستهی شمشیرم در آوری و برای او ببری؟ پاهای من به پایههای ستون بند است و نمیتوانم از جا تکان بخورم.
پرستو گفت:
ـ در مصر، منتظرم هستند، دوستانم حالا دارند بالای نیل پرواز میکنند، اوج میگیرند و پایین میآیند و با نیلوفرهای آبی، گفتوگو میکنند. بزودی به مقبرهی فرعونِ بزرگ میروند تا در آنجا استراحت کنند. خود فرعون هم در تابوت پُر نقش و نگارش خوابیده است. او را در کتانِ زرد پوشانده و با ادویهی گوناگون، عطرآگین کردهاند. دورِ گردنش زنجیری از یَشمِ سبز است و دستهایش مانند برگها پژمرده است.
شاهزاده گفت:
ـ پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! ممکن است تنها یک شب، پیش من بمانی و پیکِ من شَوی؟ پسرک، بسیار تشنه است و مادرش خیلی غمگین است.
پرستو جواب داد:
ـ گمان نمیکنم اصولاً از پسربچهها خوشم بیاید. پارسال تابستان، وقتی که روی رودخانه لانه کرده بودم، دو بچهی بیتربیتِ آسیابان، همیشه به من سنگ میانداختند. ولی هرگز به من نمیخورد. آخر، پرواز ما پرستوها، خیلی بیش از اینها خوب است. تازه من از خانوادهای هستم که به چابکی مشهور است. ولی به هرحال، این کارها نشانهی بیاحترامی بود.
شاهزادهی خوشبخت چنان غمگین شد که دل پرستوی کوچک سوخت. گفت:
ـ هوای اینجا خیلی سرد است. اما باشد. تنها یک شب پیش تو میمانم و قاصد تو میشوم.
شاهزاده گفت:
ـ متشکرم پرستوی کوچک.
پرستو،عقیق سرخ و درشت را از شمشیر شاهزاده کَند، به نوک گرفت و بر فراز بامهای شهر به پرواز درآمد. از کنارِ برجِ کلیسای جامع- که پیکرهی فرشتگان را از مرمر سفید تراشیده و در آنجا نهاده بودند- گذشت.
از کاخ گذشت و نوای رقص را شنید. دختری زیبا با دوستدار خویش، به مهتابی آمد. دوستدارش به او گفت:
ـ ستارهها چه دلفریبند و نیروی عشق دلفریبتر.
دختر در پاسخ گفت:
ـ کاش لباسم برای مجلس رقص رسمی به موقع حاضر شود. دادهام گُلهای ساعتی را بر آن بیندازند، اما زنانِ دوزنده، خیلی تنبلند.
از روی رودخانه گذشت و فانوسهای آویخته بر دکل کشتیها را دید. از بالای کوی یهودیان گذشت و یهودیان پیر را دید که باهم سرگرم داد و ستد بودند و پول را در ترازوهای مِسین، وزن میکردند. سرانجام به خانهی فقیرانه رسید و به داخل نگاه کرد. پسر در رختخوابش از آتشِ تب، به خود میپیچید و مادر از زور خستگی به خواب رفته بود. پَرپَرزنان، به داخل رفت و عقیق درشت و سرخ را کنار انگشتانهی زن، روی میز نهاد. آنگاه آرام، گِردِ بستر پرواز کرد و پیشانی پسر را با بالهایش باد زد.
پسر گفت:
ـ خنک شدم، حتماً بهتر شدهام.
و به خوابِ شیرین فرو رفت. پرستو آنگاه، پروازکنان نزد شاهزادهی خوشبخت آمد و آنچه را انجام داده بود گفت و افزود:
ـ عجیب است! با آنکه هوا خیلی سرد است، ولی من گرمم شده.
شاهزاده گفت:
ـ به خاطر آن است که کار خوبی کردهای
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
📻 کتاب صوتی "#تله_شادمانی"
📇ناشر:سایه سخن
✍نویسنده: دکتر #راس_هریس
👨🏫مترجم: #دکتر_علی_صاحبی، #دکتر_مهدی_اسکندری
🗞چاپ: سیزدهم
🖇این کتاب بر پایۀ رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) نوشته شده است که روشهای بدیعی دربارۀ مساله شادمانی و رضایتمندی از زندگی بیان میکند.
این کتاب افقهایی روشن برای رهایی از این زندان و به دست آوردن زندگی شادمان به ما نشان میدهد.
کتاب خوبی در دست دارید؛ از این سفر لذت ببرید.
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
📇ناشر:سایه سخن
✍نویسنده: دکتر #راس_هریس
👨🏫مترجم: #دکتر_علی_صاحبی، #دکتر_مهدی_اسکندری
🗞چاپ: سیزدهم
🖇این کتاب بر پایۀ رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) نوشته شده است که روشهای بدیعی دربارۀ مساله شادمانی و رضایتمندی از زندگی بیان میکند.
این کتاب افقهایی روشن برای رهایی از این زندان و به دست آوردن زندگی شادمان به ما نشان میدهد.
کتاب خوبی در دست دارید؛ از این سفر لذت ببرید.
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
Audio
مقدمهی #تله_شادمانی #دکتر_راس_هریس
انتشارات: #سایه_سخن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
👈نسخه فیزیکی کتاب تله شادمانی
👈 نسخه صوتی تله شادمانی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
انتشارات: #سایه_سخن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
👈نسخه فیزیکی کتاب تله شادمانی
👈 نسخه صوتی تله شادمانی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۱۸
🆔 @sayehsokhan
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۱۸
🆔 @sayehsokhan
او را رسد که گوید: "یُحِبّهُم".
نیک بشنو ای دوست!
صد دِله یاری و یارِ یکدله خواهی!
آفتاب همهی جهان را تواند بود، که روی او فراخ است، به همدان و بغداد و اصفهان رسد و هنوز روی او مانده بوَد. اما سرایِ تو تا به همگیِ خود، روی در آفتاب نیاورد هیچ شعاعی نصیبِ او نتواند بود.
نامههای عینالقضات همدانی
🆔 @sayehsokhan
نیک بشنو ای دوست!
صد دِله یاری و یارِ یکدله خواهی!
آفتاب همهی جهان را تواند بود، که روی او فراخ است، به همدان و بغداد و اصفهان رسد و هنوز روی او مانده بوَد. اما سرایِ تو تا به همگیِ خود، روی در آفتاب نیاورد هیچ شعاعی نصیبِ او نتواند بود.
نامههای عینالقضات همدانی
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
میرزادهی عشقی که در سی و یک سالگی زندگی را ترک گفت، تا اندازهای یادآورِ لرمونتوف شاعرِ روس میشود که بیش از بیست و هفت سال نزیست. تنها کوتاهیِ عمر، وجهِ مشترک میان این دو نبوده، هر دو شاعر ناآرام بودند و هر دو از وضع زمانهی خود دلتنگ، و هر دو جان بر سرِ گشادهزبانیِ خود نهادند. یک تفاوتِ زمانیِ نزدیکِ هشتاد سال میان آن دوست و تفاوتِ مکانی نیز بدین سبب، لرمونتوف دردهای عمیقِ زندگی را در شعرهایش جا داده و عشقی بیشتر به مسائلِ روز پرداخته، با زبانی برافروخته و پُر غیظ.
عشقی مانند همهی گویندگانِ حسّاسِ دورهی جدید، سادهدل است. زود دل میبندد و زود میگسلد. در گسستن حق دارد، زیرا هیچ یک از کسانی که به آنها انتظار بسته، مانند خودِ او قاطع و خروشان نیستند. عشقی در واقع ترجمانِ روحِ منقلبِ عاصی شدهی ایران و تراکم و تعدّدِ مصائبِ آن است. زبانش گردنده به دشنام و نفرین است. میخواهد همه چیز را درهم بریزد و «عیدِ خون» بر پا کند. پیشنهاد میکند که هر ساله، سالی پنج روز کارگزارانِ مملکت را به محاکمهی صحرایی بکشند، و آنها را به کیفر اعدام برسانند. گویا یقین دارد که همهی آنها مستوجب این مجازات خواهند شد. آنگاه بقیّهی سیصد و شصت روز را آسوده زندگی کنند. نحوهی تفکّرِ او حاکی از روحیّهی آنارشیستیِ زمان است که عادتاً بر ملّتهای کارد به استخوان رسیده عارض میگردد.
مضمونهایی که عشقی به کار میبرد در دایرهی همان چند موضوعِ اصلی است که معاصرانِ همفکرش چون عارف و فرّخی یزدی و سیّد اشرفالدّین به کار میبردند، منتها نزدِ او با لحنی گزندهتر. و این موضوعات عبارتند از:
رنج کارگر و دهقان، فاصلهی طبقاتی هولناک، ظلم و فساد دیوانیان، عقب ماندگی کشور در مقایسه با کشورهای پیشرفته، رواج جهل و خرافه، و بیحسّیِ مردم، که در مجموع میتوان آنها را «گناهکارانِ بیگناه» خواند...
سرانجام عشقی به علّت سرکشیِ بیحد و زبانِ تلخِ خود، در خونِ خویش در غلطید. بسیار حیف شد، زیرا اگر مانده بود، گذشتِ عمر، او را پختهتر میکرد. امّا از سوی دیگر راهی جز آن نبود، که دورانِ صد سالهی اخیر، احتیاج به قربانیِ بسیار داشته است.
#روزها_جلددوم
..............................
❇️پن: عکس از خانم آزاده اخلاقی، پروژهی «به روایتِ یک شاهدِ عینی»
..............................
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
@sarv_e_sokhangoo
🆔 @sayehsokhan
عشقی مانند همهی گویندگانِ حسّاسِ دورهی جدید، سادهدل است. زود دل میبندد و زود میگسلد. در گسستن حق دارد، زیرا هیچ یک از کسانی که به آنها انتظار بسته، مانند خودِ او قاطع و خروشان نیستند. عشقی در واقع ترجمانِ روحِ منقلبِ عاصی شدهی ایران و تراکم و تعدّدِ مصائبِ آن است. زبانش گردنده به دشنام و نفرین است. میخواهد همه چیز را درهم بریزد و «عیدِ خون» بر پا کند. پیشنهاد میکند که هر ساله، سالی پنج روز کارگزارانِ مملکت را به محاکمهی صحرایی بکشند، و آنها را به کیفر اعدام برسانند. گویا یقین دارد که همهی آنها مستوجب این مجازات خواهند شد. آنگاه بقیّهی سیصد و شصت روز را آسوده زندگی کنند. نحوهی تفکّرِ او حاکی از روحیّهی آنارشیستیِ زمان است که عادتاً بر ملّتهای کارد به استخوان رسیده عارض میگردد.
مضمونهایی که عشقی به کار میبرد در دایرهی همان چند موضوعِ اصلی است که معاصرانِ همفکرش چون عارف و فرّخی یزدی و سیّد اشرفالدّین به کار میبردند، منتها نزدِ او با لحنی گزندهتر. و این موضوعات عبارتند از:
رنج کارگر و دهقان، فاصلهی طبقاتی هولناک، ظلم و فساد دیوانیان، عقب ماندگی کشور در مقایسه با کشورهای پیشرفته، رواج جهل و خرافه، و بیحسّیِ مردم، که در مجموع میتوان آنها را «گناهکارانِ بیگناه» خواند...
سرانجام عشقی به علّت سرکشیِ بیحد و زبانِ تلخِ خود، در خونِ خویش در غلطید. بسیار حیف شد، زیرا اگر مانده بود، گذشتِ عمر، او را پختهتر میکرد. امّا از سوی دیگر راهی جز آن نبود، که دورانِ صد سالهی اخیر، احتیاج به قربانیِ بسیار داشته است.
#روزها_جلددوم
..............................
❇️پن: عکس از خانم آزاده اخلاقی، پروژهی «به روایتِ یک شاهدِ عینی»
..............................
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
@sarv_e_sokhangoo
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
«شاهزادهی خوشبخت» (3)
پرستوی کوچک، آنقدر فکر کرد تا خوابش بُرد. فکر کردن، همیشه او را به خواب می بُرد. وقتی که روز شد، به رودخانه پَر کشید و آبتَنی کرد. استادِ پرنده شناسی-هنگامی که از روی پل میگذشت- گفت:
- چه پدیدهی خارقالعادهای! یک پرستو در زمستان.
و شرحی بلندبالا در این باره به روزنامهی محلّی نوشت. مقاله، پُر از واژههایی بود که هیچ از آن نمیفهمیدند. با وجود این، همه آن را بازگو کردند. پرستو گفت:
- امشب به مصر میروم.
و به اینخیال دلخوش بود. از همهی یادگارهای ملّی دیدن کرد. دیرزمانی سر منارهی کلیسا نشست. هرجا میرفت، گنجشکها جیکجیک میکردند و به هم میگفتند:
-ـ چه غریبهی سَرشناسی!
و به اینترتیب، روز را با خوشی گذرانید. وقتی که ماه بر آمد، پرستو پَر گشود و نزد شاهزادهی خوشبخت آمد. با صدای بلند گفت:
- پیامی برای مصر نداری؟ من دارم میروم.
شاهزاده گفت:
- پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! در جای دوری از شهر، مرد جوانی را میبینم که در اتاقکی بالای شیروانی روی میزِ پوشیده از کاغذ، خَم شده و در کنارش لیوانی است که در آن، دستهای بنفشه، پژمرده است. موهایش خُرمایی و پُرچین و شِکن و لبهایش به سرخیِ انار و چشمهایش درشت و خُمار است. دارد نمایشنامهای برای مدیر تماشاخانه مینویسد، اما آنقدر سردش است که نای نوشتن ندارد. در بُخاریش، خبری از آتش نیست و گرسنگی او را از پای در آورده است.
پرستو- که دل مهربانی داشت- گفت:
ـ یک شبِ دیگر پیش تو میمانم، لابد باید عقیقِ سرخِ دیگری هم برای او ببرم؟
شاهزاده گفت:
ـ افسوس! دیگر عقیقِ سرخ ندارم. چشمهایم، تنها دارایی بازماندهی من است و از یاقوتِ کبودِ کمیابی است که هزار سال پیش، از هندوستان آوردهاند. یکی از آنها را دَرآور و برایش ببر. آن را به گوهرفروش خواهد فروخت، هیزم خواهد خرید و نمایشنامهاش را تمام خواهد کرد.
پرستو گفت:
ـ شاهزادهی عزیز! نمیتوانم. این کار از من ساخته نیست.
و گریه کرد. شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک! کاری را که میگویم انجام بده.
پرستو ناگزیر، یک چشم شاهزاده را با منقار کند و به سوی اتاقک دانشجو پرواز کرد. داخل شدن به اتاق کوچک، بسیار آسان بود. زیرا سقف آن، سوراخی داشت. پرستو از سوراخ به داخل پرید. جوان، سرش را میان دستها پنهان کرده بود؛ از این رو، صدای بال زدن پرنده را نشنید و همینکه سر برداشت، یاقوتِ کبود زیبا را دید که در کنار بنفشههای پژمرده افتاده بود. با صدای بلند گفت:
ـ دارند به ارزش من پی میبرند. حتماً این هدیه را یکی از ستایشگران بزرگ من داده است. حالا میتوانم نمایشنامهام را تمام کنم.
و بسیار خوشحال شد. روز بعد، پرستو به بندر پرواز کرد. بر دَکلِ یک کشتیِ بزرگ نشست و ملوانانی را تماشا کرد که صندوقهای بزرگ را از انبار کشتی بالا میکشیدند. همین که صندوقی بالا میآمد فریاد میزدند:
- هی بجنبید.
پرستو فریاد زد:
- من به مصر میروم.
اما هیچکس اعتنا نکرد. و چون ماه درآمد، پیش شاهزادهی خوشبخت برگشت. با صدای بلند گفت:
ـ آمدهام با تو خداحافظی کنم.
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
پرستوی کوچک، آنقدر فکر کرد تا خوابش بُرد. فکر کردن، همیشه او را به خواب می بُرد. وقتی که روز شد، به رودخانه پَر کشید و آبتَنی کرد. استادِ پرنده شناسی-هنگامی که از روی پل میگذشت- گفت:
- چه پدیدهی خارقالعادهای! یک پرستو در زمستان.
و شرحی بلندبالا در این باره به روزنامهی محلّی نوشت. مقاله، پُر از واژههایی بود که هیچ از آن نمیفهمیدند. با وجود این، همه آن را بازگو کردند. پرستو گفت:
- امشب به مصر میروم.
و به اینخیال دلخوش بود. از همهی یادگارهای ملّی دیدن کرد. دیرزمانی سر منارهی کلیسا نشست. هرجا میرفت، گنجشکها جیکجیک میکردند و به هم میگفتند:
-ـ چه غریبهی سَرشناسی!
و به اینترتیب، روز را با خوشی گذرانید. وقتی که ماه بر آمد، پرستو پَر گشود و نزد شاهزادهی خوشبخت آمد. با صدای بلند گفت:
- پیامی برای مصر نداری؟ من دارم میروم.
شاهزاده گفت:
- پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! در جای دوری از شهر، مرد جوانی را میبینم که در اتاقکی بالای شیروانی روی میزِ پوشیده از کاغذ، خَم شده و در کنارش لیوانی است که در آن، دستهای بنفشه، پژمرده است. موهایش خُرمایی و پُرچین و شِکن و لبهایش به سرخیِ انار و چشمهایش درشت و خُمار است. دارد نمایشنامهای برای مدیر تماشاخانه مینویسد، اما آنقدر سردش است که نای نوشتن ندارد. در بُخاریش، خبری از آتش نیست و گرسنگی او را از پای در آورده است.
پرستو- که دل مهربانی داشت- گفت:
ـ یک شبِ دیگر پیش تو میمانم، لابد باید عقیقِ سرخِ دیگری هم برای او ببرم؟
شاهزاده گفت:
ـ افسوس! دیگر عقیقِ سرخ ندارم. چشمهایم، تنها دارایی بازماندهی من است و از یاقوتِ کبودِ کمیابی است که هزار سال پیش، از هندوستان آوردهاند. یکی از آنها را دَرآور و برایش ببر. آن را به گوهرفروش خواهد فروخت، هیزم خواهد خرید و نمایشنامهاش را تمام خواهد کرد.
پرستو گفت:
ـ شاهزادهی عزیز! نمیتوانم. این کار از من ساخته نیست.
و گریه کرد. شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک! کاری را که میگویم انجام بده.
پرستو ناگزیر، یک چشم شاهزاده را با منقار کند و به سوی اتاقک دانشجو پرواز کرد. داخل شدن به اتاق کوچک، بسیار آسان بود. زیرا سقف آن، سوراخی داشت. پرستو از سوراخ به داخل پرید. جوان، سرش را میان دستها پنهان کرده بود؛ از این رو، صدای بال زدن پرنده را نشنید و همینکه سر برداشت، یاقوتِ کبود زیبا را دید که در کنار بنفشههای پژمرده افتاده بود. با صدای بلند گفت:
ـ دارند به ارزش من پی میبرند. حتماً این هدیه را یکی از ستایشگران بزرگ من داده است. حالا میتوانم نمایشنامهام را تمام کنم.
و بسیار خوشحال شد. روز بعد، پرستو به بندر پرواز کرد. بر دَکلِ یک کشتیِ بزرگ نشست و ملوانانی را تماشا کرد که صندوقهای بزرگ را از انبار کشتی بالا میکشیدند. همین که صندوقی بالا میآمد فریاد میزدند:
- هی بجنبید.
پرستو فریاد زد:
- من به مصر میروم.
اما هیچکس اعتنا نکرد. و چون ماه درآمد، پیش شاهزادهی خوشبخت برگشت. با صدای بلند گفت:
ـ آمدهام با تو خداحافظی کنم.
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
Audio
نظامی گنجوی
▪️نظامی گنجوی ۶۶
▪️#خسرو_و_شیرین
▫️#قسمت_چهل_و_دوم
[گشاده چشم و خود را کشته دیده!]
خوانش و شرح: محمدرضا طاهری
@nezamikhani
🆔 @sayehsokhan
▪️#خسرو_و_شیرین
▫️#قسمت_چهل_و_دوم
[گشاده چشم و خود را کشته دیده!]
خوانش و شرح: محمدرضا طاهری
@nezamikhani
🆔 @sayehsokhan
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
#مولوی
🆔 @sayehsokhan
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
#مولوی
🆔 @sayehsokhan