This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸️#قزوین از شهرهای بزرگ ایران و مرکز استان قزوین است. این شهر در دوران حکومت صفویان، به مدت ۵۷ سال پایتخت کشور بود و به همین دلیل بناها و موزههای تاریخی زیادی دارد. این شهر پایتخت بزرگ خوشنویسی ایران است و از معروفترین خوشنویسان آن، میتوان به میرعماد قزوینی اشاره کرد. قزوین در گلوگاه ارتباطی استانهای شمالی و غربی کشور قرار دارد و بسیاری از گردشگران شاید در مسیر تردد خود، از این شهر عبور کرده باشند اما از جاذبههای گردشگری و اماکن دیدنی آن غافل باشند.
🔹️قزوین از نظر تعداد آثار تاریخی رتبه نخست در ایران و سوم در جهان را دارد، که از این آثار کهن و باستانی گوناگون میتوان قلعه سمیران، کاروانسرای سعدالسلطنه، مسجد جامع قزوین، میمون قلعه، حمام قجر، آب انبار سردار، پیغمبریه، کاخ چهلستون، امامزاده حسین و خیابان سپه (اولین خیابان ایران) را نام برد.
@samanbouyan
🆔 @sayehsokhan
🔹️قزوین از نظر تعداد آثار تاریخی رتبه نخست در ایران و سوم در جهان را دارد، که از این آثار کهن و باستانی گوناگون میتوان قلعه سمیران، کاروانسرای سعدالسلطنه، مسجد جامع قزوین، میمون قلعه، حمام قجر، آب انبار سردار، پیغمبریه، کاخ چهلستون، امامزاده حسین و خیابان سپه (اولین خیابان ایران) را نام برد.
@samanbouyan
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨مشاوره گروهی با طعم کتاب
با حضور و ارائه مهتاب منوچهری
مشاوره خانواده و کودک
🍁در کنار هم از خودمان
دغدغههایمان
بچههایمان
بگوییم و بشنویم و بیاموزیم
عمیق، صمیمی، بیقضاوت
اگر دوست دارید از چگونگی برگزاری دوره، کتاب و مدرس دوره، بیشتر بدونید، میتونید در جلسه معارفهی رایگان که در دوشنبه ۴دی ماه برگزار میشه ثبتنام کنید☺️🌿
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شماره یا آیدی زیر در ارتباط باشید.
۰۹۹۰۴۸۳۰۸۵۳
🆔 @bagherahaa
🔺توجه: این برنامه، ویژه مشهد میباشد(باغ رها- مرکز رشد مهارتهای نرم کودکان در مشهد @baghe_rahaa)
@sayehsokhan
با حضور و ارائه مهتاب منوچهری
مشاوره خانواده و کودک
🍁در کنار هم از خودمان
دغدغههایمان
بچههایمان
بگوییم و بشنویم و بیاموزیم
عمیق، صمیمی، بیقضاوت
اگر دوست دارید از چگونگی برگزاری دوره، کتاب و مدرس دوره، بیشتر بدونید، میتونید در جلسه معارفهی رایگان که در دوشنبه ۴دی ماه برگزار میشه ثبتنام کنید☺️🌿
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شماره یا آیدی زیر در ارتباط باشید.
۰۹۹۰۴۸۳۰۸۵۳
🆔 @bagherahaa
🔺توجه: این برنامه، ویژه مشهد میباشد(باغ رها- مرکز رشد مهارتهای نرم کودکان در مشهد @baghe_rahaa)
@sayehsokhan
✍️ یک سال زیستن آنگونه که خودت میخواهی
- مثل یک انسان آزاد-،
برتر از صد سال زیستن است چنان که دیگران برایت میخواهند
- مثل یک برده -.
عمر فرصت کوتاهی است برای برآوردن خود از زیر آوارهای سنگینی که میخواهند خودت را دفن کنند.
👤 دکتر صدیقه وسمقی
🆔 @sayehsokhan
- مثل یک انسان آزاد-،
برتر از صد سال زیستن است چنان که دیگران برایت میخواهند
- مثل یک برده -.
عمر فرصت کوتاهی است برای برآوردن خود از زیر آوارهای سنگینی که میخواهند خودت را دفن کنند.
👤 دکتر صدیقه وسمقی
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
«شاهزادهی خوشبخت» (4)
شاهزاده گفت:
ـ پرستو! پرستو! پرستوی کوچک!یک شب دیگر پهلوی من نمیمانی؟
پرستو جواد داد:
ـ زمستان است. برف و سرما بزودی از راه میرسد.در مصر، آفتابِ گرم، روی نخلهای سبز میتابد و سوسمارها، میان گل و لای خوابیدهاند و با تنبلی، اطراف خود را نگاه میکنند. دوستان من در معبد لانه میسازند و کبوترانِ حنایی و سفید، آنها را تماشا میکنند و بَغبَغوکنان، باهم سخن میگویند. شاهزادهی عزیز! باید از تو جدا شوم، اما هرگز فراموشت نمیکنم و بهار سال آینده، دو گوهر زیبا به جای آنها که بخشیدهای برایت میآورم. یک عقیق سرخ، سرخ تر از گُل و یک یاقوت کبود، آبی تر از دریای بیکران.
شاهزادهی خوشبخت گفت:
ـ دختر کبریتفروش، آن پایین، در میدان ایستاده است. کبریتها از دستش میان گِل و لای افتاده و همه از بین رفته است. اگر پول به خانه نبرَد، پدرش او را میزند. دخترک به گریه افتاده است، نه کفش دارد و نه جورابی و سرِ کوچکش، برهنه است. آن چشم دیگرم را بیرون بیاور و به او بده. پدرش دیگر او را نخواهد زد.
پرستو گفت:
ـ یک شب دیگر پیش تو میمانم. اما نمیتوانم چشمت را در آورم. آخر کاملاً کور میشوی.
شاهزاده گفت:
- پرستوی کوچک! هر کاری که میگویم بکن.
و اینچنین بود که پرستو، چشم دیگر شاهزاده را درآورد و آن را به منقار گرفت و به پایین پَر کشید. شتابان از کنار دختر کبریت فروش گذشت و گوهر را کف دست او انداخت. دختر کوچک گفت:
ـ چه تکه شیشهی زیبایی!
و لبخند بر لب، دوان دوان، به خانه رفت. آنگاه، پرستو نزد شاهزاده آمد گفت:
ـ حالا تو کور شدهای و برای همین، من پیش تو خواهم ماند.
شاهزادهی بینوا گفت:
ـ نه پرستوی کوچک، تو باید به مصر بروی.
پرستو گفت:
ـ برای همیشه پیشت میمانم.
و جلوِ پاهای شاهزاده به خواب رفت. روز بعد، از بام تا شام روی شانهی شاهزاده نشست و از آنچه در سرزمینهای شگفت دیده بود، برایش داستانها گفت. از لکلکهای سرخ که در کرانههای نیل، صفهای دراز می بندند و ماهیِ قرمز به منقار دارند. از بازرگانانی که در کنار شترهایشان آرام راه میسپرند و تسبیحهایی از کهربا به دست دارند. از پادشاه کوههایِ ماه، که به سیاهی آبنوس است و بر بلوری درشت،نماز میگذارد. از مار سبز و بزرگی که در درخت خرمایی میآساید و بیست خادم دارد که با نان عسلی،او را میپرورند و از کوتولههایی که سوار بر برگهای بزرگِ پهن، روی دریاچهای پهناور میرانند و همیشه با پروانهها در جنگند.
شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک عزیز! برایم نکتههای عجیبی حکایت کردی. اما عجیبترین چیز، همان تاریخ مردان وزنان است. هیچ راز و رمزی، عظیمتر از بدبختی نیست. پرستوی کوچک! بر فراز شهر پرواز کن و هرچه را میبینی برایم بگو.
پرستو بر فراز شهر به پرواز درآمد. ثروتمندان را دید که در خانههایشان خوش میگذرانند و گدایان بر درها نشستهاند. به کوچههای تاریک پرواز کرد و رخسارهی رنگ باختهی کودکان بیچیز و گرسنه را دید که ناخشنودانه، چشم به خیابانهای تیره و تار دارند. زیرِ تاقنمای یک پل، دو پسر خُردسال برای آنکه خود را گرم کنند، در آغوش هم خفته بودند. می گفتند:
- چقدر گرسنهایم.
نگهبان فریاد زد:
-اینجا نباید بخوابید.
آندو کودک، زیر باران سرگردان شدند. پرستو بازگشت و آنچه را دیده بود برای شاهزاده گفت. شاهزاده گفت:
ـ سراپای من پوشیده از طلای ناب است. آنها را ورق به ورق جدا کن و به تهیدستانِ شهرم ببخش. زندهها همیشه گمان میکنند که طلا خوشبختشان میکند.
پرستو طلای ناب را ورق به ورق با منقار از تن او باز میکرد، تا اینکه سراپای شاهزادهی خوشبخت، تیره و خاکستری شد. پرستو، طلای ناب را ورق به ورق، برای تهیدستان بُرد. رخسار کودکان، گُل انداخت، خندیدند و در خیابانها بازی کردند. آنها با خوشحالی فریاد زدند:
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
شاهزاده گفت:
ـ پرستو! پرستو! پرستوی کوچک!یک شب دیگر پهلوی من نمیمانی؟
پرستو جواد داد:
ـ زمستان است. برف و سرما بزودی از راه میرسد.در مصر، آفتابِ گرم، روی نخلهای سبز میتابد و سوسمارها، میان گل و لای خوابیدهاند و با تنبلی، اطراف خود را نگاه میکنند. دوستان من در معبد لانه میسازند و کبوترانِ حنایی و سفید، آنها را تماشا میکنند و بَغبَغوکنان، باهم سخن میگویند. شاهزادهی عزیز! باید از تو جدا شوم، اما هرگز فراموشت نمیکنم و بهار سال آینده، دو گوهر زیبا به جای آنها که بخشیدهای برایت میآورم. یک عقیق سرخ، سرخ تر از گُل و یک یاقوت کبود، آبی تر از دریای بیکران.
شاهزادهی خوشبخت گفت:
ـ دختر کبریتفروش، آن پایین، در میدان ایستاده است. کبریتها از دستش میان گِل و لای افتاده و همه از بین رفته است. اگر پول به خانه نبرَد، پدرش او را میزند. دخترک به گریه افتاده است، نه کفش دارد و نه جورابی و سرِ کوچکش، برهنه است. آن چشم دیگرم را بیرون بیاور و به او بده. پدرش دیگر او را نخواهد زد.
پرستو گفت:
ـ یک شب دیگر پیش تو میمانم. اما نمیتوانم چشمت را در آورم. آخر کاملاً کور میشوی.
شاهزاده گفت:
- پرستوی کوچک! هر کاری که میگویم بکن.
و اینچنین بود که پرستو، چشم دیگر شاهزاده را درآورد و آن را به منقار گرفت و به پایین پَر کشید. شتابان از کنار دختر کبریت فروش گذشت و گوهر را کف دست او انداخت. دختر کوچک گفت:
ـ چه تکه شیشهی زیبایی!
و لبخند بر لب، دوان دوان، به خانه رفت. آنگاه، پرستو نزد شاهزاده آمد گفت:
ـ حالا تو کور شدهای و برای همین، من پیش تو خواهم ماند.
شاهزادهی بینوا گفت:
ـ نه پرستوی کوچک، تو باید به مصر بروی.
پرستو گفت:
ـ برای همیشه پیشت میمانم.
و جلوِ پاهای شاهزاده به خواب رفت. روز بعد، از بام تا شام روی شانهی شاهزاده نشست و از آنچه در سرزمینهای شگفت دیده بود، برایش داستانها گفت. از لکلکهای سرخ که در کرانههای نیل، صفهای دراز می بندند و ماهیِ قرمز به منقار دارند. از بازرگانانی که در کنار شترهایشان آرام راه میسپرند و تسبیحهایی از کهربا به دست دارند. از پادشاه کوههایِ ماه، که به سیاهی آبنوس است و بر بلوری درشت،نماز میگذارد. از مار سبز و بزرگی که در درخت خرمایی میآساید و بیست خادم دارد که با نان عسلی،او را میپرورند و از کوتولههایی که سوار بر برگهای بزرگِ پهن، روی دریاچهای پهناور میرانند و همیشه با پروانهها در جنگند.
شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک عزیز! برایم نکتههای عجیبی حکایت کردی. اما عجیبترین چیز، همان تاریخ مردان وزنان است. هیچ راز و رمزی، عظیمتر از بدبختی نیست. پرستوی کوچک! بر فراز شهر پرواز کن و هرچه را میبینی برایم بگو.
پرستو بر فراز شهر به پرواز درآمد. ثروتمندان را دید که در خانههایشان خوش میگذرانند و گدایان بر درها نشستهاند. به کوچههای تاریک پرواز کرد و رخسارهی رنگ باختهی کودکان بیچیز و گرسنه را دید که ناخشنودانه، چشم به خیابانهای تیره و تار دارند. زیرِ تاقنمای یک پل، دو پسر خُردسال برای آنکه خود را گرم کنند، در آغوش هم خفته بودند. می گفتند:
- چقدر گرسنهایم.
نگهبان فریاد زد:
-اینجا نباید بخوابید.
آندو کودک، زیر باران سرگردان شدند. پرستو بازگشت و آنچه را دیده بود برای شاهزاده گفت. شاهزاده گفت:
ـ سراپای من پوشیده از طلای ناب است. آنها را ورق به ورق جدا کن و به تهیدستانِ شهرم ببخش. زندهها همیشه گمان میکنند که طلا خوشبختشان میکند.
پرستو طلای ناب را ورق به ورق با منقار از تن او باز میکرد، تا اینکه سراپای شاهزادهی خوشبخت، تیره و خاکستری شد. پرستو، طلای ناب را ورق به ورق، برای تهیدستان بُرد. رخسار کودکان، گُل انداخت، خندیدند و در خیابانها بازی کردند. آنها با خوشحالی فریاد زدند:
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
📻 کتاب صوتی "#تله_شادمانی"
📇ناشر:سایه سخن
✍نویسنده: دکتر #راس_هریس
👨🏫مترجم: #دکتر_علی_صاحبی، #دکتر_مهدی_اسکندری
🗞چاپ: سیزدهم
🖇این کتاب بر پایۀ رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) نوشته شده است که روشهای بدیعی دربارۀ مساله شادمانی و رضایتمندی از زندگی بیان میکند.
این کتاب افقهایی روشن برای رهایی از این زندان و به دست آوردن زندگی شادمان به ما نشان میدهد.
کتاب خوبی در دست دارید؛ از این سفر لذت ببرید.
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
📇ناشر:سایه سخن
✍نویسنده: دکتر #راس_هریس
👨🏫مترجم: #دکتر_علی_صاحبی، #دکتر_مهدی_اسکندری
🗞چاپ: سیزدهم
🖇این کتاب بر پایۀ رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) نوشته شده است که روشهای بدیعی دربارۀ مساله شادمانی و رضایتمندی از زندگی بیان میکند.
این کتاب افقهایی روشن برای رهایی از این زندان و به دست آوردن زندگی شادمان به ما نشان میدهد.
کتاب خوبی در دست دارید؛ از این سفر لذت ببرید.
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
Audio
(۱)
#تله_شادمانی #دکتر_راس_هریس
انتشارات: #سایه_سخن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
👈نسخه فیزیکی کتاب تله شادمانی
👈 نسخه صوتی تله شادمانی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
#تله_شادمانی #دکتر_راس_هریس
انتشارات: #سایه_سخن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
👈نسخه فیزیکی کتاب تله شادمانی
👈 نسخه صوتی تله شادمانی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
هرکس میتواند با رنجهای دیگران همدردی کند. اما خوشحال شدن از موفقیتهای دیگران، شخصیت بسیار بزرگ و سالمی میخواهد...
✍️اسکار وایلد
🆔 @sayehsokhan
✍️اسکار وایلد
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیشب بعد مدتها مادرم را به خواب دیدم. از ذوق متاسفانه بیدار شدم. مدتها بود که ندیده بودمش و خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دم در توی «هال» ایستاده بود. نمیدانم داشت بیرون میرفت یا تازه آمده بود تو. تنها نبود، یکی مثل خاله خانم همراهش بود. همان چادر نماز سفید خالدار _همان نوعی که بیشتر میپسندید_ به سر داشت؛ رنگهای باز و روشن با گلهای ریز و کم رنگ، شاید هم کمی پنهان. خوشحال به نظر میآمد. با همان لبخند ملایم همیشگی و نگاه مهربان و آشنا. همدیگر را نگاه کردیم. حرف نزدیم و شاید زدیم، یادم نیست. ولی گویا نیازی به حرف زدن نبود. پس از مدتها دوری چه حرفی بهتر از نگاه و سکوت. حیف که خیلی زود بیدار شدم. اما در هر حال خوب بود. چون این آخرها فکر میکردم نکند مامان مرا فراموش کرده.
شب خوبی نیست. دلم گرفته و پکرم. باران میبارد. تاریک است و درختهای برهنهی سرمازده در تاریکی زیر باران ایستادهاند.
شاهرخ مسکوب، سوگ مادر
@samanbouyan
🆔 @sayehsokhan
شب خوبی نیست. دلم گرفته و پکرم. باران میبارد. تاریک است و درختهای برهنهی سرمازده در تاریکی زیر باران ایستادهاند.
شاهرخ مسکوب، سوگ مادر
@samanbouyan
🆔 @sayehsokhan
✅واکنش صفحه اینستاگرامی منتسب به استاد شفیعی کدکنی به اقدام بحثبرانگیز وزارت ارشاد:
زمانه بس که پلید و پلشت و مسخره شد
عیارسنجی خورشید کار شبپره شد
🆔 @sayehsokhan
زمانه بس که پلید و پلشت و مسخره شد
عیارسنجی خورشید کار شبپره شد
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
«شاهزادهی خوشبخت» (قسمت پایانی)
ـ حالا دیگر نان داریم.
آنگاه، برف آمد و پس از برف، یخبندان شد. خیابانها چنان میدرخشیدند و برق میزدند که انگار از نقرهی خامند. آویزههای بلند یخ، چون خنجرهای بلورین از هِرّههای بامِ ِ خانهها آویزان بود. همه- با پالتویی از پوست خز بر دوش- اینسو و آنسو میرفتند و پسربچهها، کلاه مخملیِ سرخ بر سر داشتند و روی یخ، سُرسُره بازی میکردند.
پرستوی کوچکِ بینوا، پیوسته بیشتر سردش میشد. اما چنان شاهزاده را دوست داشت که نمیتوانست از او دل بکند و رهایش کند. پرستو، چشم نانوا را میپایید و وقتی نگاه نمیکرد، خُردههای نان را از بیرون دکان نانوایی برمیچید و با به هم زدن بالهایش، خود را گرم میکرد. سرانجام، روزی دریافت که مرگش فرا رسیده است. تنها با نیمجانی که داشت، پَر گشود و یکبار دیگر، روی شانهی شاهزاده نشست. زمزمهکنان گفت:
ـ شاهزادهی عزیز! خداحافظ. اجازه میدهی دستت را ببوسم؟
شاهزاده گفت:
ـ خوشحالم که بالاخره به مصر می روی. پرستوی کوچک! خیلی در اینجا ماندی. اما باید لبم را ببوسی. چون دوستت دارم.
پرستو گفت:
ـ آنجا که می روم مصر نیست، دیار مرگ است. مگر نه مرگ، برادرِ خواب است؟
پرستو، لبان شاهزاده را بوسید و مُرد و پیشِ پاهای او افتاد. درست در همین دَم، صدای شکستنی شِگفت از درون تَندیس آمد. انگار چیزی شکست.
حقیقت آن بود که قلب سُربی، دوپاره شده بود. راستی که یخبندان سختی بود. صبح روز بعد، شهردار همراه با دو عضو انجمن شهر، در میدان، زیر تندیس قدم میزدند. هنگامی که از کنار ستون میگذشتند شهردار سر برداشت و گفت:
ـ آه خدای من! شاهزادهی خوشبخت چه زشت و بدنما شده است.
اعضای انجمن که با شهردار همداستان بودند، فریاد زدند:
ـ آری حقیقتاً چه زشت است.
و بالا رفتند تا بنگرند.
شهردار گفت:
ـ عقیق از شمشیرش افتاده و چشمهایش را از دست داده است و دیگر طلایی نیست. جدّاً دست کمی از گدا ندارد.
اعضای انجمن شهر گفتند:
ـ دست کمی از گدا ندارد.
شهردار به گفتههایش افزود:
-تازه یک پرندهی مُرده هم جلو پاهایش افتاده است. چارهای جز این نیست که اعلامیهای به این مضمون صادر کنیم که: پرندگان حق ندارند در اینجا بمیرند.
منشی شهردار، این پیشنهاد را یاد داشت کرد. و چنین بود که تَندیسِ شاهزادهی خوشبخت را فرود آوردند. استاد هنر دانشگاه گفت:
ـ چون دیگر زیبا نیست، پس سودمند هم نیست.
آنگاه تندیس را در کوره، ذوب کردند و شهردار با برگزیدگان شهر، نشستی کرد تا تصمیم بگیرند که با فلز آن چه کنند. شهردار گفت:
ـ البته باید بدهیم مجسمهای دیگر بسازند و این مجسمه باید پیکرهی خود من باشد. هر یک از اعضای انجمن شهر گفتند:
- باید پیکرهی من باشد.
و با هم به کشمکش پرداختند. وقتی که آخرینبار آنها را دیدم هنوز با هم، یکی دو به دو میکردند. بازرسِ کارگران ریختهگری گفت:
ـ عجیب است! این قلبِ سُربیِ شکسته، در کوره ذوب نمیشود، باید آن را دور انداخت.
اینچنین بود که آن را بر همان تودهی زباله- که کالبد پرندهی مُرده افتاده بود- افکندند. خداوند به یکی از فرشتگانش گفت:
- دو چیز از گرانبهاترین چیزهای شهر را برایم بیاورید.
و فرشته، قلبِ سُربی و پرندهی مرده را برایش بُرد.
خداوند گفت:
ـ چه انتخاب نیکویی کردی! زیرا در باغ بهشت من، این پرندهی کوچک تا ابد خواهد خواند و در شهر زرّین من، شاهزادهی خوشبخت، پرستشم خواهد کرد.
قسمت ۱
قسمت ۲
قسمت ۳
قسمت ۴
🆔 @sayehsokhan
ـ حالا دیگر نان داریم.
آنگاه، برف آمد و پس از برف، یخبندان شد. خیابانها چنان میدرخشیدند و برق میزدند که انگار از نقرهی خامند. آویزههای بلند یخ، چون خنجرهای بلورین از هِرّههای بامِ ِ خانهها آویزان بود. همه- با پالتویی از پوست خز بر دوش- اینسو و آنسو میرفتند و پسربچهها، کلاه مخملیِ سرخ بر سر داشتند و روی یخ، سُرسُره بازی میکردند.
پرستوی کوچکِ بینوا، پیوسته بیشتر سردش میشد. اما چنان شاهزاده را دوست داشت که نمیتوانست از او دل بکند و رهایش کند. پرستو، چشم نانوا را میپایید و وقتی نگاه نمیکرد، خُردههای نان را از بیرون دکان نانوایی برمیچید و با به هم زدن بالهایش، خود را گرم میکرد. سرانجام، روزی دریافت که مرگش فرا رسیده است. تنها با نیمجانی که داشت، پَر گشود و یکبار دیگر، روی شانهی شاهزاده نشست. زمزمهکنان گفت:
ـ شاهزادهی عزیز! خداحافظ. اجازه میدهی دستت را ببوسم؟
شاهزاده گفت:
ـ خوشحالم که بالاخره به مصر می روی. پرستوی کوچک! خیلی در اینجا ماندی. اما باید لبم را ببوسی. چون دوستت دارم.
پرستو گفت:
ـ آنجا که می روم مصر نیست، دیار مرگ است. مگر نه مرگ، برادرِ خواب است؟
پرستو، لبان شاهزاده را بوسید و مُرد و پیشِ پاهای او افتاد. درست در همین دَم، صدای شکستنی شِگفت از درون تَندیس آمد. انگار چیزی شکست.
حقیقت آن بود که قلب سُربی، دوپاره شده بود. راستی که یخبندان سختی بود. صبح روز بعد، شهردار همراه با دو عضو انجمن شهر، در میدان، زیر تندیس قدم میزدند. هنگامی که از کنار ستون میگذشتند شهردار سر برداشت و گفت:
ـ آه خدای من! شاهزادهی خوشبخت چه زشت و بدنما شده است.
اعضای انجمن که با شهردار همداستان بودند، فریاد زدند:
ـ آری حقیقتاً چه زشت است.
و بالا رفتند تا بنگرند.
شهردار گفت:
ـ عقیق از شمشیرش افتاده و چشمهایش را از دست داده است و دیگر طلایی نیست. جدّاً دست کمی از گدا ندارد.
اعضای انجمن شهر گفتند:
ـ دست کمی از گدا ندارد.
شهردار به گفتههایش افزود:
-تازه یک پرندهی مُرده هم جلو پاهایش افتاده است. چارهای جز این نیست که اعلامیهای به این مضمون صادر کنیم که: پرندگان حق ندارند در اینجا بمیرند.
منشی شهردار، این پیشنهاد را یاد داشت کرد. و چنین بود که تَندیسِ شاهزادهی خوشبخت را فرود آوردند. استاد هنر دانشگاه گفت:
ـ چون دیگر زیبا نیست، پس سودمند هم نیست.
آنگاه تندیس را در کوره، ذوب کردند و شهردار با برگزیدگان شهر، نشستی کرد تا تصمیم بگیرند که با فلز آن چه کنند. شهردار گفت:
ـ البته باید بدهیم مجسمهای دیگر بسازند و این مجسمه باید پیکرهی خود من باشد. هر یک از اعضای انجمن شهر گفتند:
- باید پیکرهی من باشد.
و با هم به کشمکش پرداختند. وقتی که آخرینبار آنها را دیدم هنوز با هم، یکی دو به دو میکردند. بازرسِ کارگران ریختهگری گفت:
ـ عجیب است! این قلبِ سُربیِ شکسته، در کوره ذوب نمیشود، باید آن را دور انداخت.
اینچنین بود که آن را بر همان تودهی زباله- که کالبد پرندهی مُرده افتاده بود- افکندند. خداوند به یکی از فرشتگانش گفت:
- دو چیز از گرانبهاترین چیزهای شهر را برایم بیاورید.
و فرشته، قلبِ سُربی و پرندهی مرده را برایش بُرد.
خداوند گفت:
ـ چه انتخاب نیکویی کردی! زیرا در باغ بهشت من، این پرندهی کوچک تا ابد خواهد خواند و در شهر زرّین من، شاهزادهی خوشبخت، پرستشم خواهد کرد.
قسمت ۱
قسمت ۲
قسمت ۳
قسمت ۴
🆔 @sayehsokhan
Audio
نظامی گنجوی
▪️نظامی گنجوی ۶۷
▪️#خسرو_و_شیرین
▫️#قسمت_چهل_و_سوم (پایان داستان)
[بده گر عاقلی پرواز خود را...]
خوانش و شرح: محمدرضا طاهری
@nezamikhani
🆔 @sayehsokhan
▪️#خسرو_و_شیرین
▫️#قسمت_چهل_و_سوم (پایان داستان)
[بده گر عاقلی پرواز خود را...]
خوانش و شرح: محمدرضا طاهری
@nezamikhani
🆔 @sayehsokhan